امانت
این داستان را جناب آقای انصاریان اینجور نقل میکنند. امام راحل (ره) استادی داشتند که حدود ۴۵ الی ۵۰ سال پیش از دنیا رفته بودند. این استاد بزرگ میفرمودند:«در نجف درس میخواندند. به مقاماتی از علم هم رسیده بودند.
۴-۵ از طلبهها آمدند و گفتند:«آقا به ما درس بدهید.»
-استاد گفتند: «چه بگویم؟»
-طلبهها گفتند:«شرح لمعه.»
-استاد گفتند:«خودتان برای خودتان جایی دارید که در آنجا به شما درس بدهم؟»
-طلبهها گفتند: «بله، یک مقدار راهش دور است. یکی از محلههای قدیم نجف داخل یک کوچه یک مسجد کوچک است. خالی است. اگر حاضر باشید به آنجا تشریف بیاورید ما از محضرتان استفاده کنیم.»
استاد فرمودند قبول میکنم. وضع اقتصادی من هم خوب نبود یک اتاق را اجاره کرده بودیم و با همسرم در آنجا زندگی میکردیم. پردهای هم وسط این اتاق زده بودیم که اگر مهمانی برسد مشکلی پیش نیاید. اتاق کوچک بود و نمیتوانست مهمان شب بماند و بخوابد. همسرم مریض و معلول شده بود و در رختخواب افتاده بود. ۸-۱۰ سال هم زنده ماند و همه کارهایش را هم خودم انجام میدادم تا اینکه از دنیا رفت.
مثلاینکه بیخودی انسان به مقامی نرسد تا حالا نشنیدهاید که یکدفعه خدا دست کسی را بگیرد و از پله اول بگیرد و روی پله صدم بگذارد. هر کس هرجایی رسیده است از طریق مبارزه با نفس رسیده است. گفت برای درس میآیم. روز اولی بود که در مسجد خراب در محله فقیر نجف رفتم. ۴ طلبه روبه روی من نشستند. هنوز بسمالله درس را نگفته بودم که حجرهای که روبروی مسجد بود و بسیار هم قدیمی بود. پیرمردی پینهدوز مشغول دوختن پارگی کفش بود. چشمش داخل مسجد افتاد و دید کلاس درس تشکیلشده است. پرده مغازه را کشید و به جلسه درس آمد. استاد امام (ره) میفرماید که:«من ناراحت شدم با خودم گفتم پینهدوز تو را چه به فقه. آنهم کتاب شرح لعمه کتاب مشکل. شما برو سوزنت را بزن. پارگی کفشت را بدوز. اینجا آمدی چهکار.» از اول تا آخر درس را گوش داد. درس تمام شد. رفت و فردا هم آمد. پسفردا هم آمد. ده روز هم آمد. ولی یکدو روز نیامد. بعد از ۵ روز دوباره آمد. درس که تمام شد و طلبهها رفتند.
-گفتم:«آقا حالتان چطور است؟»
-گفت:«حالم که خوب است ولی از شما خوشم نمیآید.»
-استاد:«حالا برعکس شده بود. این میگفت چرا پینهدوز آمده، پینهدوز میگفت از شما خوشم نمیآید. گفتم چرا؟»
– گفت:«برای اینکه شما عامل به دین پیغمبر (ص) نیستید.»
-گفتم:«من چهکار کردم؟»
-گفت:«پیغمبر (ص) فرمودند:«همان روز اولی که دوستانتان را ندیدید سراغش بروید و حالش را بپرسید. مبادا مریض باشد. گرفتار باشد. مقرض باشد.» من ۵ روز نیامدم چرا سراغی از من نگرفتید؟»
– گفتم:«ببخشید.»
– گفت:«بخشیدم ولی از این به بعد مثل آدم زندگی کن. حالا اگر قرار باشد اینها همگی را حسابرسی کنند بعد از مرگ که دیگر کی نجات پیدا میکند.»
-گفتم:«یک ناهار خانه ما بیا و آنهم قبول کرد.»
– گفت:«به یک شرط.»
-گفتم:«چه شرطی؟»
-گفت:«همان غذایی که خودت و خانوادهات میخورید برای من بیاورید؛ یعنی عنوان مهمان نداشته باشم که کمترین زحمت به خانوادهات ایجاد نشود.»
-گفتم:«چشم.»
من هم یادم رفت به همسرم بگویم فردا ظهر مهمانداریم. وقتی سر درس نشستم، یادم افتاد. بعد از درس بردمش.
-خانمم گفت:«مهمان آوردی؟»
-گفتم:«بله.»
-گفت:«غیر از نان خشک و ماست چیزی دیگر نداریم.»
-گفتم:«خانم من هم پولندارم که همهچیز را بگیرم.»
یک دستمال روی طاقچه بود بدون اینکه این آقا بفهمد و ببیند این دستمال روی طاقچه را؛ شش تومان و پنج ریال را کسی پیش من امانت داشت که بعدازاینکه از مکه برگشت به او بدهم. سفر حج هم تازه شروعشده بود. یک مقداری پول از داخل دستمال برداشتم. رفتم سریع یک مقداری گوشت و تخممرغ خریدم و به خانمم دادم تا بپزد بهطوریکه او ندید. بههرحال جلوی چشم آقا نبود و آقا هم ندید. به خانمم دادم تا بپزد و سر سفره بیاورد. لقمه اول ماست را خورد. لقمه دوم و سوم هم ماست خورد.
-گفتم:«آقا تخممرغ و گوشت یخ میکند.»
-گفت:«آن پول امانت است و به درد شکم خودت میخورد من هم همین را میخورم.»
آقا فهمیده بود که لقمه این شکلی است؛ مثلاینکه بیخودی انسان به مقامی نمیرسد.
استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلا مانع است.
سلام
محتوای کلیپ زیبا بود
ولی تدوین و میکس خوبی نداشت مخصوصا جاهایی که تکه هایی ازاینده کلیپ پخش میشد
انشاالله موفق باشید
در سایت عطاملک بازنشر کردم