متن پادکست :
«داستان فضیل بن عیاض»
وقتش نشده کمی دلت برای خدا خاشع شود.
فضیل بن عیاض، دزد سرگردنه بود که در گردنه ها میایستاد و غارت میکرد. اسم او در هر شهری برده میشد، مردم میترسیدند. البته یک
لوتیگری هایی هم داشت؛ مثلاً راهزنی که میکرد، نام آنها را یادداشت مینمود.
میگفت: از تو چه مقدار گرفته ام؟ میگفت و او هم یادداشت میکرد.
به شهری رفت و دختری را در خیابان دید. چشمش او را گرفت. گفت: به مادر و پدر خود بگو که تو را آماده کنند و من شب به سراغ شما
میآیم. میدانستند اگر فضیل بگوید با هیچ فردی تعارف ندارد و خواهد آمد.
پدر و مادر تا شب لرزیدند و با خود گفتند: ما با این چه بکنیم؟ شب شد. (در هم نمیزد و از بالای دیوار میپرید و وارد خانه میشد. یک فردی که بسیار لات بود و با هیچ فردی هم کاری نداشت.)
دیوار را گرفت و بالا رفت. خواست که به درون خانه بپرد، همسایه دیواربهدیوار مشغول قرآن خواندن بود و این آیه را خواند. فضیل عرب بود و عربی را هم متوجه میشد. شبها در خانهها قرآن میخواندند. صدای قرآن میآمد. قاری قرآن گفت:
«أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ؛
زمان آن نرسیده که کمی دلت برای خداوند خاشع شود.» فضیل بر روی دیوار بود، این آیه را که شنید، همانجا ایستاد و گفت: «بلی؛ آنَ آنَ چرا وقت آن شده است».
خیلی بیهوده گذرانده ام. خیلی وقت ها رفت. خیلی به بطالت گذرانده ام و هیچی چیزی نشد.
خیلی رفیقبازی کردیم؛ ولی هیچچیزی نشد. خیلی شمال رفتیم، لب آب رفتیم، خیلی چیزها لب آب زدیم، تمام شد و هیچچیزی نشد و مزه هیچچیزی زیر زبانمان نمانده است.
«آنَ، وقتش شده است». از همان دیوار به پایین آمد.
دوران امام صادق (ع) بود. فضیل شخصی شد که صاحب کرامت شد و با نگاه به افراد؛ بهعنوانمثال میگفت شما بیست سال دیگر در فلان مکان فلان اتفاق برای شما خواهد افتاد. شما بعداً به این شکل خواهید شد. شما اینگونه خواهید شد. شما در آنجا این کار را انجام دهید. گفت وقتش شد و ما رفتیم دیگر.
سؤالی که خدا از من میپرسد این است:” وقتش نشده است کمی با نماز، با من حال کنید.”
استفاده از مطالب این پایگاه با ذکر منبع بلا مانع است.
دیدگاه خود را بنویسید: