‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
اعظم الله اجورنا و اجورکم بمصاب حسین، و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره مع ولیه الامام من آل محمد (علیهمالسلام).
امروز ظهر عاشوراست. اضطرار اهلبیت رسولالله، بیمعطلی باید وسط اون بیابون، هر طرف رو نگاه میکنی تیر و نیزه است. بدن، خونآلود؛ نالهای بلند. در زیارت ناحیه تعبیری دارند امام زمان خطاب به امام حسین (علیهالسلام): "قَد عَجِبَت مِن صَبرکَ مَلائِکَةُ السَّماوات". حسین جان، ظهر عاشورا ملائکه از صبر تو به تعجب آمدند که اصلاً مگر بشر این همه صبر میتواند داشته باشد؟ چه کرد امام حسین و چه دید امام حسین که ظهر عاشورا ملائکه از صبرش به تعجب خوردند؟
بهخاطر تیکههایی از مقتل نه حق روضه ادا میشود، نه میفهمیم چه خبر بوده کربلا. یک گوشه، صحنههای کمی، آماده، کمی نزدیکمان میکند به این مصیبتی که در این دقایق و در این ساعات در حال رقم خوردن در کربلاست.
راوی میگوید: «اِن الحُسینَ دَعا ناسَ الی البَرازِ»، خودش مهیای جنگ کرد. وارد میدان شد، لشکر دشمن را به هماوردی طلبید. «فَلَم یَزَل یَقتَتِلُ کُلُّ مَن بَرَزَ عَلَیهِ»، هر که آمد سمت حسین، اباعبدالله ضربهای به او وارد کرد، از میدان به درش کرد. حتی «قَتَلَ مقاتِلَةً عظیمَةً»، تعداد زیادی را از لشکر دشمن به درک واصل کرد. در این حالی که این کار را میکرد، این بیت را قرائت میکرد اباعبدالله الحسین (علیهالسلام): «اَلقَتل اَولی مِن رُکوبِ العارِ، وَ العارُ اَولی مِن دُخولِ النّارِ». کشته میشوم ولی تن به ننگ نمیدهم، ننگ هم اگر باشد بهتر از آتش است.
راوی میگوید: «وَاللهِ ما رَأَیتُ مَکسوراً قَد قُتِلَ وَلَدُهُ وَ أهلُ بَیتِهِ وَ أصحابُهُ، اَربَطَ جَأشاً مِنهُ»، به خدا تا حالا ندیده بودم کسی که اینجور در برابر حجم انبوهی از دشمن قرار بگیرد، در میدان، درحالیکه بچههایش را کشته باشند، و اهلبیت و اصحابش را کشته باشند، اما اینقدر با دل و جرئت با دشمن مواجه شود، هیچ هراسی نداشته باشد. انگار نه انگار این همه داغ دیده، انگار نه انگار تک و تنهاست، هیچکس برایش نمانده. «فَإنَّ الرِّجالَ کَانَت لَتُشَدُّ عَلَیهِ فَيَشُدُّ و عَلَیهِم»، دشمن با شدت به او هجوم میآورد، او هم با شدت پاسخ میداد. دشمن را فراری میداد؛ جوری بودند این دشمنان مثل اینکه یک بزی، حیوان درندهای بهش حمله بکند، اینطور فرار میکردند از دست اباعبدالله و میترسیدند که مواجه بشوند با او. در عین حال، سی هزار نفر بودند روبروی یک نفر. «وَ تَکَمَّل عَلَیهِ ثَلاثینَ ألفاً». یک نفر روبروی سی هزار نفر. «فَیَنهَزِمُونَ بَینَ یَدَیهِ»، ولی میترسیدند از حسین، تمام این سی هزار تا هراس داشتند. «کَأَنَّهُمُ الجَرادُ المُنتَثِرُ»، سپس «یَرجِعُ إلی مَرکَزِهِ»، هجوم میآورد به دشمن، دوباره برمیگشت سر جای خودش، هی این جمله را میگفت: «لا حَولَ وَ لا قُوَةَ إلاّ بِاللهِ العَلِيِّ العَظیمِ».
ولی آرامآرام دشمن دل و جرئت پیدا کرد. وضع میدان عوض شد. اوضاع ارباب ما طور دیگری شد در این میدان. سید بن طاووس اینطور میگوید در لهوف: «وَ وُجِدَ فی قَمیصِهِ مِائَةٌ وَ عَشرَةٌ وَ خَمسَةَ عَشَرَ جُرحاً». آخر روضه، اول بگویم. تو روضه این را شرحش کنم. وقتی کار حسین تمام شد، در لباس او نگاه کردند، ۱۱۵ زخم، فقط روی لباسش پیدا کردند. «مَا بَینَ رَمیَةٍ وَ ضَربَةٍ وَ طَعنَةٍ»، این زخمها بعضیهایش محصول تیر بود، بعضیهایش محصول شمشیر بود، بعضیهایش هم محصول نیزه بود. حالا بگذار توضیح بدهم یک چندتایی رو از این زخمهایی که فقط پیراهن او بود.
«لَمَّا اَثقَنَهُ الحُسَینُ بِالجِراحَةِ وَ لَم یَبقَ فیهِ حِراکٌ»، کمکم زخمها بر بدنش زیاد شد. اول درگیر بود، تو میدان حمله میکرد، میجنگید، زد و خوردی داشت. تو این زد و خورد ضرباتی وارد شد بر پیکر مبارکش، کمکم این زخمها و ضربهها زیاد شد، طوری شد که دیگر نتوانست حرکت بکند، متوقف شد. تشنگی هم امانش را بریده، و چشمش هم خوب کار نمیکند. این زخمها متوقفش کرد. «اَمَرَ شِمرٌ اَن یَرمُوهُ بِالسِّهامِ»، همین که متوقف شد، شمر دستور داد تیربارانش کنند. یا الله! در عین حال با اینکه خسته بود، طاقتش کم شده بود، ولی دائم نگاهش به شریعه بود. اگر بشود یک مقداری آب برای زن و بچه بیاورد. هدف حرکتش به سمت فرات بود، حمله میکرد، خط را بشکند، یک مقدار آبی برساند به این زن و بچه. هر بار که حمله میکرد، «کُلَّما حَمَلَ بِنَفسِهِ عَلَی الفُراتِ»، هر بار به سمت حمله میکرد، «حَمَلُوا عَلَیهِ»، آنها هم بهش حملهور میشدند. «حَتّی حالُوا بَینَهُ وَ بَینَ الماءِ»، مانع میشدند که به آب برسد.
«ثُمَّ رَمیٰ رَجُلٌ مِنهُم بِسَهمٍ»، شخصی به نام ابوالحتوف جعفی نشانهگیری کرد، تیری انداخت سمت ارباب. «فَوَقَعَ السَّهمُ فی جَبهَتِهِ»، تیر نشست به پیشانی حسین. «فَنَزَعَ الحُسَینُ السَّهمَ مِن جَبهَتِهِ»، تیر را از پیشانی کند، «فَسالَتِ الدِّماءُ عَلیٰ وَجهِهِ وَ لِحیَتِهِ»، خون فوران زد، صورتش پرخون شد، محاسنش پرخون شد. صدا زد: «اَللّهُمَّ اِنّکَ تَعلَمُ ما اَنا فیهِ مِن عُبَیدِ هؤلاءِ». ببینید طغیانگرها دارند چه میکنند، نفرینشان کرد یا الله!
مسلم بن رباح میگوید، غلام امیرالمومنین بوده، تو کربلا هم کنار اباعبدالله بود. زندهام ماند. جنگی نکرد. برده بود، بنایم نبود به جنگ، ولی کنار دست امام حسین، اون اولهای جنگ حضور داشت، اگر کمکی بتواند برساند، سلاحی بتواند برساند. میگوید: «کُنتُ مَعَ الحُسَینِ بنِ عَلِيٍّ یَومَ قُتِلَ»، روز عاشورا کنار حسین بودم. «فَرُمِیَ فِي وَجهِهِ بِسَهمٍ»، یک تیر سهمگینی آمد به صورت مبارک حسین. به من فرمود: «یا مُسلِمُ، عُدَّهُ یَدَیکَ مِنَ الدَّمِ»، مسلم دستت را بگیر زیر این خونها، زیر صورتم. «فَاَدنَیتُ یَدِیَ»، دستم را گرفتم، «فَامتَلَأَت»، دستم پرخون شد. فرمود: «اُسکُبهُ فِی یَدِی»، این خونها را بریز تو دست خودم. «فَسَکَبتُهُ فِی یَدِهِ»، خونها را ریختم تو دست خودش. «فَنَفَخَ بِهِمَا إلَی السَّمَاءِ»، دیدم خون را به آسمان پاشید. صدا زد: «اَللّهُمَّ اطْلُب بِدَمِ بِنتِ نَبِيِّکَ». خدایا این خون بچه پیغمبرت است، بگیر. مسلم میگوید: دیدم یک قطرهاش هم به زمین برنگشت.
آرامآرام بیاییم جلو، دیگر عاشوراست. معلوم نیست دیگر باشیم. شاید آخرین عاشورای عمرمان است. خیلیها عاشورای پارسال بودند، امسال نیستند. خوارزمی میگوید در مقتل الحسین: «وَ وَقَفَ یَستَریحُ»، ایستاد استراحتی بکند، نفسی بگیرد. «وَقَد ضَعُفَ عَنِ القِتالِ»، دیگر توانش از بین رفته بود. «فَبَینَما هُوَ واقِفٌ عَطاهُ حَجَرٌ عَلَی جَبهَتِهِ»، همینطور روی اسب توقف کرده بود، سنگی پرتاب کردند به سمتش، سنگ خورد به پیشانیاش. «فَسَالَتِ الدِّماءُ مِن جَبهَتِهِ»، خون از پیشانی جاری شد. «فَاَخَذَال ثَوبَ لِیَمسَحَ بِهِ عَن جَبهَتِهِ»، لباسش را آورد خون پیشانی را پاک کند. «اَتاهُ سَهمٌ مُحَدَّدٌ مَسمُومٌ لَهُ ثَلاثُ شُعَبٍ»، تیری آمد سمتش، تیر زهرآلود بود، تیر سهشعبه بود. خورد به قلب حسین. صدا زد: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلَی مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ»، سرش را به سمت آسمان گرفت، صدا زد: «إِلَهِی أَنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقْتُلُونَ رَجُلاً لَیْسَ عَلَی وَجْهِ الْأَرْضِ ابْنُ نَبِيٍّ غَيْرُهُ»، خدایا تو شاهدی کسی را دارند میکشند، تنها پسر باقیمانده از پیغمبر روی زمین است.
«ثُمَّ اَخَذَ السَّهمَ»، اینجاها رو نمیفهمم، چون مقطله و معتبره، میگویم. من نمیفهمم، نه دوست دارم بفهمم، فقط میگویم خدا کند شماها هم نفهمید. «ثُمَّ اَخَذَ السَّهمَ یُحَرِّکُهُ»، یکم به این تیر دست زد، دید از جلو بیرون نمیآید. «فَرَمَاهُ مِن وَراءِ ظَهرِهِ»، از پشت بیرون کشید. «فَنَبَعَ الدَّمُ کَالمِیزَابِ»، کار داریم امروز، آرامآرام میخوانم، کار داریم. یک گوشههایش را داریم میشنویم. خودت را بگذار جای اون خواهری که از روی بلندی دارد میبیند. «فَنَبَعَ الدَّمُ کَالمِیزَابِ»، خون مثل ناودان جاری شد. «فَوَضَعَ یَدَهُ عَلَی الجُرحِ»، دستش را گذاشت روی زخم، «فَامتَلَأَت یَدُهُ دَماً»، دستش پرخون شد. «فَرَمَا بِهَا إلَی السَّمَاءِ»، خون را به آسمان پاشید. «فَمَا رَجَعَ مِن ذَلِکَ قَطرَةٌ»، یک قطرهاش هم برنگشت. «ثُمَّ وَضَعَ یَدَهُ عَلَی الجُرحِ ثانِیَةً»، دید دوباره خون دارد میرود، برای بار دوم دستش را گذاشت روی زخم. «فَامتَلَأَت»، دستش پر از خون شد. «فَلَطَخَ بِهَا رَأسَهُ وَ لِحیَتَهُ»، خون دستش را هی مالید به سر و صورتش، به محاسنش، گفت: «هَکَذَا وَ اللهِ اَکُونُ»، میخواهم اینطور بروم ملاقات جدم. میخواهم این خونها را بهش نشان بدهم، بگویم: ببین یا رسول الله، امتت با من چه کردند.
چند تا از این تیرها رو گفتم. بازم بود؟ آره. «ثُمَّ رَمَاهُ سِنَانٌ»، سید در لهوف میگوید: «اَيضاً بِسَهمٍ»، یعنی اینها، اینها همه تیرها بود. یکیش این بود. یک تیر هم سنان انداخت به سمت اباعبدالله. «فَوَقَعَ السَّهمُ فِي نَهرِهِ»، باید دقت کنی به عبارتهای مقتل، همه نکته دقت عبارتها. «نَهرَ» به این گودی گلو میگویند. تیر آمد خورد به این گودی گلو. «فَجَلَسَ قاعِداً»، قاعدتاً چه بود این تیر که دیگر حسین نشست. «فَنَزَعَ السَّهمَ مِن نَهرِهِ»، تیر را از گلو بیرون کشید. «وَقَرَنَ کَفَّیهِ جَمیعاً مَمتَلِئَتَینِ دَماً»، دو تا دستش را گذاشت زیر گلو، و کل ممتلئاتین من دمعه هی دستش پرخون میشد. «فَکَذَّبَ بِهِمَا رأسَهُ وَ لِحیَتَهُ»، هی دستش را به سر و صورت میمالید، خونآلود میکرد سر و صورتش را. میگفت: «هَکَذَا اِلقَی اللهَ مُخَضَّباً بِدَمِی»، میخواهم با این سر و صورت رنگ شده بروم ملاقات خدا. «مَغصُوباً عَلَی حَقِّي»، به خدا نشان بدهم حقم را غصب کردند. گفت: «اَللّهُمَّ إنَّ هَذَا فِیکَ قَلیلٌ»، خدایا اینکه در راه تو چیزی نیست. فدایت شوم یا اباعبدالله.
ابن شهر آشوب میگوید: «فَرَمَاهُ اَبُو اَیُّوبَ الغَنَوِيُّ»، چقدر بوده، تمام نمیشود. هرچه میگوییم. یک تیر هم ابوایوب غنوی انداخت به سمت او. «بِسَهمٍ مَسمُومٍ فِي حَلقِهِ»، تیر زهرآلود بود، خورد به حلق مبارکش. ارباب ما صدا زد: «بِسْمِ اللَّهِ، وَ لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ، هَذا قَتیلٌ فی رِضَا اللَّهِ». این کشته رضای خداست. یا الله! بازم تیر بود؟ آره. «رَمَاهُ حُسَینٌ بْنُ تَمیمٍ»، ابن تمیم ملعون تیری انداخت به سمت اباعبدالله. «بِسَهمٍ وَقَعَ فِی شَفَتَیهِ»، تیر آمد خورد روی لب ارباب. «فَجَعَلَ الدَّمُ یَسیلُ مِن شَفَتَیهِ»، لبش پرخون شد. اینجا دیگر خودش برای مظلومیت خودش گریه کرد. «وَ هُوَ يَبكِي»، صدا زد: «اَللّهُمَّ اِنِّي اَشکُو إِلَیکَ ما یُفْعَلُ بِي وَ بِاِخوَتی وَ وُلْدِی وَ اَهلی»، خدایا به تو شکایت میکنم، ببین با من چه میکنند، و با برادرانم چه کردند، با بچههایم چه کردند، با خانوادهام چه کردند. این تیر که خورد به لبش، «فَاشْتَدَّ بِهِ العَطَشُ»، عطشش دیگر خیلی شدید شد.
یا الله! متوقف شد. روی زمین افتاد، روی زانو به شمشیر تکیه زد. دشمن جرئت نمیکند بهش حمله کند. هیبت حسین دشمن را گرفته. یا الله! سختم است، خدا میداند سخت است این روضهها خواندن. هر یک دونش مال یک سال است. چه کنم؟ ظهر عاشوراست. «جَاءَ إِلَیهِ شِمْرُ بْنُ ذِی الجَوشَنِ»، شمر میبیند بقیه جرئت نمیکنند نزدیک حسین بشوند، این هم به شمشیر تکیه زده. نمیشود. شمر و سنان آمدند. خیلی این عبارات عجیب است. «وَ الحُسینُ بِآخِرِ رَمَقٍ»، آخرین رمقی بود که تو تن حسین مانده بود. فدای خستگیات بشوم یا اباعبدالله. «يَلُوكُ بِلِسَانِهِ مِنَ العَطَشِ»، هی این زبان را از شدت عطش تو دهان میچرخاند. چی بگویم؟ چکار کنم؟ «رَفَسَهُ شِمْرٌ بِرِجلِهِ»، یک لگد زد به ارباب، نقش زمینش کرد.
گر سادات اذیت میشوند، ببخشید. شمر صدا زد: «يَابنَ أَبي تُرابٍ، أَلَستَ تَزعُمُ أَنَّ أَبَاكَ عَلَى حَوضِ النَّبِيِّ يَسقِي مِن أَحَبَّ؟ فَصَبِر حَتّي تَأخُذَ الماءَ مِن يَدِهِ». پسر ابوتراب، مگر نمیگفتی بابام ساقی کوثر است؟ پس صبر کن الان بابات میآید بهت آب میدهد.
«نَادیٰ شِمْرٌ»، شیخ مفید میگوید: «نَادیٰ شِمْرُ بْنُ ذِی الجَوشَنِ الفُرسَانَ وَ الرَّجالَةَ»، شمر ملعون صدا زد هم سوارهها رو هم پیادهها رو. «مَا تَنتَظِرُونَ بِالرَّجُلِ»، چه مرگتان است؟ کارش را تمام کنید! مادرتان به عزایتان بنشیند! «فَهِجَمُوا عَلَیهِ مِن کُلِّ جانبٍ»، از همه طرف حمله کردند. از رمق نیفت. هنوز تمام نشده. خرج کن خودت رو. چند مگر دیگر عاشورا قرار است ببینیم تو عمرمان. هر جا احساس کردی جان دیگر نداری، یاد ارباب بیفت. بیجان بود ولی از پا نیفتاد.
«فَضَرَبَهُ زُرعَةُ بْنُ الشَّرِیفِ عَلَی کَفِّهِ فَقَطَعَها»، زرعه بن شریک آمد دست چپ ارباب را قطع کرد. فکر کردی فقط عباس بود؟ «ضَرَبَهُ آخَرٌ مِنهُم عَلَی عاتِقِهِ»، یکی دیگر با شمشیر زد به شانه مبارکش. «فَکَبا عَلَی وَجهِهِ»، اینجا اربابمان با صورت به زمین خورد. سنان نیزهای فرو کرد. «فَوَقَعَ الحُسینُ»، ارباب دیگر نقش زمین. سید در لهوف میگوید: «فَخَرَجَت زَینَبُ مِن بَابِ الفُسطاطِ»، زینب از خیمه بیرون، هی صدا میزند: «وَا سَیِّدِ اهلِ بَیتا لَیتَ السَّماءَ وَقَعَت عَلَی الاَرضِ»، کاش آسمان بخورد به زمین، همهچیز کوهها متلاشی بشود. سختم است، نمیدانم، خدا میداند. میدانم اذیت میشوی. چکار کنم؟ نخوانم؟ نشنیده میماند برایت. فقط میخواهم یکم جا بیفتد، بدانی «لا یَومٌ کَیَومِکَ یا أبا عَبدِاللهِ» یعنی چه.
«فَطَعَنَهُ سِنَانُ بْنُ أَنَسٍ فی تُرقُوَتِهِ»، سنان نیزه را تو ترقوه حسین فرو کرد. داد بزن! اشکت را نداشتی، فقط داد بزن. نیزه رو دوباره بیرون آورد. «فَطَعَنَهُ فِي بَینِ صَدرِهِ»، کرد تو استخوان. تمامش میکنم، غصه نخور. چون دیگر این حسین را تمام کردند. دوست داری ببینی مادرش لحظه آخر چی دید؟ بیا ببرمت کنار گودال بهت نشان بدهم.
«وَ یَرْوِی هِلالُ بْنُ نافِعٍ»، هلال بن نافع میگوید: من آنور بودم، تو سپاه عمر سعد بودم، یهو دیدم صدایی بلند شد. «اَبشِر اَیُّهَا الاَمیرُ»، خوشحال باش امیر. دیدم یکی آمده بشارت میدهد به عمر سعد. گفت: «هَذا شِمْرٌ قَد قَتَلَ الحُسَینَ»، شمر کار حسین را تمام کرد. میگوید من گفتم بگذار بروم ببینم اینکه میگویند کارش تمام شده چیست. بیا با هلال با همدیگر برویم کنار گودال ببینیم چی دید.
«فَخَرَجتُ بَینَ الصَّفَّینِ»، زدم بیرون. «فَوَقَفْتُ عَلَیهِ»، خودم را رساندم بالا سر حسین. نمیدانم دیگر نمیتوانم بگویم. ناله بزن؟ نمیدانم میخواهی ساکت باشی، حیران باشی، نگاه کنی، جیغ بزنی، لطمه بزنی، با خودت است. «فَوَقَفْتُ عَلَیهِ»، رسیدم بالا سر حسین، دیدم، دیدم حسین دارد جان میکند. آنقدر چهرهاش، مشغول جمال نورانی حسین شدم، گفتم چه نوری از این چهره دارد بلند میشود. دیدم حسین هی دارد آرام میگوید: آب. یکی هم برگشت گفت: «وَاللَّهِ لَا تَذُوقُ الْمَاءَ حَتَّی تَرِدَ الْهَاوِيَةَ»، بهت آب نمیدهیم بروی جهنم از آب بخوری.
امام حسین هم فرمود: من نمیمیرم، من میروم کنار جدم رسولالله، جدم منو سیراب میکند. این را که گفت، اینها عصبانی شدند. «فَاَحَدَّوا عَلَیهِ بِاَجمَعِهِم»، یالا! دیدم اینها غضب کردند، همه با هم افتادند به جانش. جمله آخرم، بمیریم. هنوز حسین داشت با اینها حرف میزد، بین حرفش جدا کردند.
در حال بارگذاری نظرات...