‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری.
یک نکته ویژه و خاصی که در زندگی امام جواد علیه السلام به چشم میخورد و واقعاً نکته درخور تأملی است. این سن و سال کمِ امام جواد علیه السلام، چه معادلات پیشساخته آدمی را به هم میریزد؛ فرضیات آدم را به هم میریزد؛ پذیرش را سخت میکند؛ باور را سخت.
ماها معمولاً اُنس داریم با فضای ظاهری، یعنی ذهنیاتمان را از یک سری برساختههای ظاهری میگیریم. ما نگاه میکنیم به موقعیت ظاهری طرف. برای ما کنشهای ظاهری اهمیت دارد؛ آن فضای ظاهری اهمیت دارد. طبیعتاً آدمی که سن و سالش بیشتر است را بیشتر تحویل میگیریم، بیشتر برایش احترام و اعتنا قائلیم تا آدمی که سن و سالش کم است. یک حرفی را یک آدم شصت ساله بزند با روی آوردن آدم شش ساله، برایمان خیلی فرق میکند. یک آدمی که صد تا طرفدار دارد با یک آدمی که ده تا طرفدار دارد، برایمان خیلی فرق میکند. ما آدمهایی هستیم که وقتی وارد پیجی میشویم در اینستاگرام، اول نگاه میکنیم ببینیم تعداد فالوورها چقدر است. زیر صد کا، پانصد کا را اصلاً به حساب نمیآوریم، اصلاً ارزش ندارد برای فالو کردن. چنلی که زیر دو کا، سه کا ممبر دارد، اصلاً ارزش ندارد برای جُوین شدن. ما به این چیزها خیلی اهمیت میدهیم. ما میگوییم اگر این آدم حرفی برای گفتن داشت، باید ...
ادامه متن با رعایت پاراگرافبندی و اصلاحات دیگر
ما به مسائل ظاهری خیلی اهمیت میدهیم. نه، ما در طول تاریخ، انسان این بوده. یکی از دشواریهای کار معصومین و اهل بیت این است که خیلی وقتها به عمد، با عمدی که خدا داشته، این فاکتورهای ظاهری را ندارند. فاکتورهای ظاهری را ندارند، عجیبی! آخر وقتی به آن شرایط عمل و امتحان میرسیم، میبینیم ممکنه خودمان هم از پَسِش… خدا انبیا را میفرستاد. انبیا اکثراً فقیر بودند. مردم بالاخره اوضاع خوبی داشته باشند دیگر. یک مدیری باشد، کارخانه داشته باشد، کارگرهای فراوان و برو بیا، سروصدا. با لباس پارهپوره، این مدیریت هم خیلی خوشگلش هم پیغمبر نمیکرد. کلاً خیلی به حساب نمیآورد. خدای متعال این فاکتورهای ظاهری را به هیچی نمیگرفت که بخواهد حالا مثلاً یکی باشد سابقه خوبی… حالا حضرت موسی علیه السلام سابقه خوبی هم نداشت. وقتی میخواست برود کاخ فرعون، برگشت گفت: خدایا، حالا من میروم، درست، من هیچی هم ندارم، ولی آدم فِرار کردم. امیرالمؤمنین در خطبه قاصعه نهج البلاغه میفرماید که موسی و هارون با هم آمدند تو کاخ فرعون و موسی هیچی نداشت غیر از یک عصا. اژدها، دریا، وا میکند، سنگ میترکاند، لکنت هم دارد! فداش بشم، کلیم الله دیدی لکنت داشته باشد. از موسی علیه السلام گفت: خدایا، من خیلی نمیتوانم خوب صحبت کنم، هارون صحبت کند، حرفهای من را بزند. «هوَ اَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً». «وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي»؛ یک عقدهای در کلام او بوده. البته در حد عیب نبوده، من علامه طباطبایی این آیات میفرمایند که مستجاب کرد و آن گرهی که در کلامش بود که تاریخی هم کردند چرا گره در کلام عبور، برطرف کرد. در هر صورت هارون بهتر صحبت میکرد. حالا یک انسانی که فرعون گرفت، بزرگش کرد تو کاخ خودش. «بزرگ شدی، پول بیت المال خوردی، حقوقش دادم، بزرگش کردم». تو حرف زدنش گفت: «وَلا یَکادُ یُبینُ»؛ این حرف درستش را نمیتواند بزند. زیباییاش هم حالا نبودیم آنجا، ندیدیم، عکسی چیزی هم نرسیده بهمان، ولی آنقدری که مسیحیها عکس حضرت مریم را میکشند و پخش میکنند، معلوم میشود که مؤلفههای زیبایی در مریم مسیح بیشتر بوده. یهودیها خیلی حضرت موسی… خاص آنچنانی، فوق العاده! امیرالمؤمنین فرمود که: یک عصا دستش بود و یک لباس پشمین. «فَخِشَرَتْ لَهُ دَوَامُ عِزَّهِ وَبَقَاءِ مُلْکِهِ». گفتم: تو حرف ما را گوش بده، کاخت را برایت نگه میداریم. تو خودت نداری آخه. تو الان خانم تو مسیرش زایمان میکرد. حضرت موسی تو مسیر داشت میآمد، خانم زایمان کرد. هیچی امکان نداشت! «من بروم آنجا آب گرفتم، بزرگت کردم تو همین کاخ، آدم هم کشتی، در رفتی. میخواهی این را برایت نگه دارم؟ به من ایمان بیاور». امیرالمؤمنین… که خدا مخصوصاً بزرگترین خطبه نهج البلاغه، اختبار… یک قتلی، جنگی، جنایتی، فقر! فقر بیندازی بین اینها، اینها خیلی دارن. ایمان بیاورند. شلوغ شد الکی.
یکهو دوران امام رضا همه چیز رله شده، اصلاً شیعه به اوج رسیده. از بیرون، دشمن و امام رضا کنترل کرده. پدر صاحب بچهها را درآورده. مأمون بدبخت شده، به اضطرار رسیده. وقتی کُشت، اعلام که نشد که نکات دقیق تاریخی که معمولاً بهش توجه نمیشود. میگویند آقا، مردم ریختند، گلباران که اصلاً این حرفها نبود عزیزم، اینها دروغهای تاریخیه. مأمون، امام رضا را تو خلوت، یا من همینجا این زهر را به شما بدهم، شما زهر را سر بکِشید و تمام، یا با کابل شمشیر بکِشد و دیگر جنگ و درگیری بیرونی بشود، شیعه نابود میشود. ابوالفضل خبر داشت که حضرت آمده توی این جلسه، با چه کدی بهش گفتند؟ گفتم: من بیرون آمدم، عبا روی سرم بود، یکهو… من حرف نزد. آنقدر مسئله سری! ابوالفضل هم همانجا تو همان مجلس که امام رضا آمدند بیرون به شهادت رسیدند. تو همانجا گرفتند امام رضا را، آوردند دفن کردند. ابوالفضل خبر داشت. از همانجا مأمون گفت: بفرستید زندان، کسی باخبر نشود. بعد هم که از زندان آزاد شد، چه شکلی آزاد شد؟ اینها نکتههای جالبی است دیگر. که تو زندان میگوید: متوسل شدم به امام جواد علیه السلام. بعد از یک سال و نیم دلم گرفته بود. دیدم آن امام جوادی که من آنجا دیدم، آمد توی سلول من. عربی: «اَهلاً و سهلاً». بابا، من دلم برای زن و بچهام تنگ شده. میگوید: با طی الارض، از آنجا من را بردند هرات. من یک سال و نیم اینجا... مردم نمیآمدند!
مأمون، امام رضا را کشت. آمد بین مردم اعلام کرد: آقایمان، ولیعهدمان از دنیا رفت. مردم بدبخت شدیم! همه زدند تو سرشان. او خودش را هم چون صبح مجلس محمود، با امام رضا نمیتواند کار بکند (شیعه همهجا را گرفته)، کار تشکیلاتی که امام کاظم علیه السلام کرد که این همهجا منتشر شد، اینها دیدم نمیشود. اینها را زندانی کرد، اینها را باید احترام کرد. احترام که دید، بدتر شد. مناظره راه بیندازیم. شیعه به اوج رسیده. این حماقتی هم که مأمون کرد، برداشت امام رضا را از مدینه آورد طوس. احمقانهترین کار! میدانی چرا؟ مگر یک دور سفر استانی کل خاورمیانه برای امام رضا مفت و مجانی درست کرد. مردم امام رضا ندیده بودند. شهر به شهر افتاد. گفتم: پسر پیغمبر آمده. همه ریختند. همه شهرها، اهل سنت. این مسیری را که امام رضا آمد از مدینه، همه منطقه بصره و موصل و بصره و چه میدانم، همه این مسیری که آمدند؛ مثلاً خود نیشابور، همه اهل سنت بودند دیگر. شیعه نبود. یک دانه شیعه فقط بود که بی بی پسندیده نیشابور. شیعه نیشابور که حضرت رفتند شب منزل او. پیرزنی بود. «من خواب دیده بودم پیغمبر به من بشارت داده بود که پسر من مهمان تو میشود.» کل نیشابور فضا برگشت. ریف تهران رفت. امام رضا رفت. نسل بعد، کلینی در کلینی، صاحب کتاب کافی که علما میخورند، طایفه دیگر، همه به کلینی دیگر. اصل اساس علما، فقاهت از مرحوم کلینی، محصول سفر امام رضاست. حالا همهجا را گرفته شیعه.
خدا یکهو بازی ریخت به همه چیز. دیگر بعدی امامی باشد به تعبیر قشنگی نیست ولی رسا است. یک امام جنتلمنی باشد بریز دیگر. امام قدرتمند، پُربار، آدم سپاه تشکیلاتی جمع کنیم، بریم. خدا یک بچه هفت ساله را آورد! «خوب عزیزانم، امام رضا را دیدید؟ ورژن بعدی، این آقا هفت ساله!» خدایا، همه برگههای کل منطقه (مدینه، اینها همه ریخت). مدینه و کوفه همه گُرخیدند. تو، برادرهای امام رضا تهدید کردند. شیعیان خالص، علمای درجه یک، شاگرد امام رضا بودند. خیلی شرایط به هم ریخت شد! «جوان، تشیع بازی که نیستش که!» امام بازی یک شخصیتی… تازه امام، خیلی لاغرش هم خوب نیست، خیلی چاقش هم خوب است! سر این چاقی امام هادی هم ده ساله بودند. امام زمان پنج ساله بودند. پنج سالگی امام شدن! ندیده بود! خیلی شیعیان امام زمان را گیر اصلی فقط سر امام جواد بود. سابقه نداشت. یکهو امیرالمؤمنین شمشیر زد. مردم قبول نکردند. آن همه علم و عظمت سقیفه. صد بار پیغمبر جلو ملت. یکهو دوران امام رضا عظمت پیدا کرده، شیعه رشد کرده. ولی یکهو ریخت به هم. یک تعداد کمی مانده. ولی مأمون عجیبی است! مأمون حالیش بود. مأمون میدانست که اینها بهش گفتند. آخه بعد امام جواد هفت ساله را کردم داماد خودم. آنقدری که من تحقیق کردم، مثلاً نه سالگی شده داماد مأمون. حالا من عجیبی هم است مثلاً آقای پسر نه ساله را مثلاً… راهی برای من نمانده. نه میتوانم تبعید کنم، نه میتوانم زندانی کنم، نه میتوانم سفر راه بیندازم. ام الفضل، این دیگر جاسوس! این دیگر خیلی حرفهای بود دیگر. جاسوس گذاشت کنار دستش به اسم همسرش. قاتل امام جواد.
برایمان قبول دارید که سخت است یک همچین امتحانی عزیزان؟ چرا؟ حالا من میخواهم یکم سر این بحث بکنیم. میخواهم بگویم چرا یک بچه اگر امام باشد (حالا تعبیر بچه قشنگ نیستها، دیگر ما راحت صحبت میکنیم، شما همه اصطلاحات را معادلسازی بکنید در آن راقی و عالیترین واژهای که سراغ داریم)، ما داریم به زبان راحتی صحبت میکنیم که شبهه خوب منعقد بشود. امام حقیقتش اصلاً سن و سال ندارد. امام هشت سالگی شد، نه سال… یعنی یک سال بهش اضافهتر شد، چیز یاد گرفت؟ تو این حساب پختهتر شد؟ آهنگ حقیقت مجرد از عالم ملکوت، سن و سال برایش… امام یک روزه با امام هزار ساله هیچ فرقی نمیکند. امام زمان یک روزه. چطور روایت دارد وقتی که امام زمان به دنیا آمدند، امام عسکری برای حضرت سرمه کشیدند، این میل سرمه را حضرت دادند. میگوید: دست به دست میشد بین شیعه، هرکه مریضی، مشکلی، از این میل تبرک میکردند خوب میشد. بچه یک روزه. امام زمان یک روزه. امام زمان یک روزه با امام زمانی که الان سیزده قرن ازشان گذشته تفاوتی دارد. وضعیت حقیقتش عبادت بیشتر کرده. بچه کودک. بچه هفت ساله چرا عجیب است؟ یک بچه هفت ساله امام باشد. آن، آن برساختههای ذهنیمان چیست؟ من دو تا نکته میخواهم به شما بگویم نسبت به بچهها. دو تا پیشذهنیت در واقع داریم که اینها سخت میکند این را که من بخواهم تبعیت بکنم. چون امامت یعنی تبعیت دیگر. یعنی چی؟ آقا گفت دنبال آقا برو. «دنبال من آدرس بچه هفت ساله سر کوچه، بگویم این کوچه سمت راست». باید ده نفر دیگر میپرسیدیم. بهشت کدام وریه؟ بعد آن هم تو آن دوره عظمت شیعه. میگویم عجیب است. الان مثلاً شما فرض کن بعد از امام خمینی، مثلاً فرض فقط نوجوان سیزده ساله داریم. مثلاً امام فرمود: «رهبر منه دیگر». رهبر! نوجوان سیزده ساله را رهبرش کنیم. «نوجوان سیزده سالگی رفت زیر تانک، رهبر منه.» نوجوان سیزده ساله خیلی سخت است، نمیشود زیر بار رفت. دو تا نکته است که ما تو ذهنمان قالب داده نسبت به کسی که سن و سالش کم.
خوب، بچه طبیعتاً جاهل است. آدم وقتی به دنیا میآید یاد میگیرد. این چند سال بگذرد. زمان امیرالمؤمنین میگفتند که علی کم سن و ساله. امیرالمؤمنین گفتند که همسن و ساله. حالا باشد یکم تجربه پیدا کند. خلیفه اول سن و سالش زیاد است، پژوهش زیاد، پختهتر. «ماشاءالله علی کم، تجربه پیدا بکند، بعد انشاءالله دورههای بعد رأی میآوری. انشاءالله دوره را فعلاً رَد». سی و سه ساله. هرچه سن آدم بالاتر برود پختهتر. فرضیه غلط است. این در مورد من و شما صادق است. در مورد امام که صادق نیست. آدمی که امامشناس است که اینجوری نمیشود. علی بن جعفر، عموی امام رضا، پسر امام صادق علیه السلام. مزار ایشان در قم (گلزار شهدا). سالهایی که قم تحصیل میکردیم، اُنس داشتیم مزار ایشان. این بزرگوار یک شخصیت فوق العاده. به ایشان گفتند که آقا، تو مثلاً نود سال سنته (حالا مثلاً یک همچین حدود نود سالت)، تعبیر معرفت. ایشان دست به محاسن کشید، گفتش که: «خدا این ریشها را قابل ندونسته، این آقا را قابل دونسته.» امامت معرفت دیگر. بالاخره سن و سالی. «آقا به احترام سن و سال ما رو داشته باش، من یک چیزی میدانم دارم به شما میگویم، پاره کردم. شما تازه از راه رسیدی. حالا بله باسواد، عالم اینها، ولی تجربه. حالا کم کم دست. دنیا چه خبره؟» نه، دنیا، کل دنیا و آخرت تو مشت این آقاست! دنیا و آخرت تو مشت این آقا. بخوانید کتاب "منتهی الآمال" را؛ بخوانید کتاب زیبایی است مال مرحوم شیخ عباس قمی. سیر معصوم، جدا و کراماتش را گفته. بیوگرافی، معرفی اینها. کلمات توی کرامات که از امام جواد آورده چند تا چیز فوق العاده. یکیاش این است. میگوید که حضرت یکی چشمش نابینا بود، شفا دادند. فرمودند: «نروی جایی بگویی!» میگوید: من خیلی رفتم. چشمم که خوب شد رفتم بیرون و بالاخره از قدیم ما را میشناختند. من هم پیرمرد. «از اول مثلاً… آ… دکتر رفتی؟ آلمان رفتی؟ مثلاً کجا رفتی؟ خوبت کرد؟» عنایت امام جواد علیه السلام. حضرت دعایی کرد. «تا این را گفت! نابینا…» پنج سال دیگر بماند مثلاً چهار سال دیگر تجربهاش بیشتر میشود. شما صد سال دیگر بروید تازه میفهمید چی گفته. دنیا را دارد نگاه میکند که میگوید تجربه پیدا کردم. بعد سه سال دیگر… «آن را نمیگویم، یک چیزی میگویم سه سال بعد میفهمی چی گفتم.» معصومین. این نکته اول، که جهل در مورد معصوم مشخصات. بله، ما به دنیا میآییم با جهل به دنیا میآییم. امام با علم به دنیا میآید. اینها بحثهای مفصل اعتقادی و کلامی دارد بماند. بحث بسیار مفصلی است. علم امام، علم خداست. ما یک سری مباحث داشتیم، تو اینترنت هم دوستان فایلهاش را بارگذاری کردند. مباحث علم امام بوده. کلاس کنفرانسی بود برای دانشگاه کلگری کانادا. فیلم کلاسها را بارگذاری کردند. یک بحث مفصلی در مورد علم امام توی آپارات اینها گذاشتند. خلاصه، علم امام سن و سال ندارد، قد و قواره ندارد. امام، علمش علم خداست. این نکته اول.
نکته دوم چیست؟ این خیلی مهمتره. این را بگوییم و تمام. امام بچه کودک تو خیالات. حالا جدای از جهل، پس دو تا چیز شد. یکی جهل است، یکی خیال. تو خیالات بازی که میکند. عروسک را برمیدارد دارد به عروسکی شیر میدهد. مثلاً دختر چهار ساله مثلاً دارد به عروسک شیر میدهد. این میشود مامان، آن میشود بابا. ولی بیرون خرید میکند، بعد عمه مثلاً. توی بازی دایی. بعد بازی مافیا. اینها را شما بازی میکنید دیگر. چی چی میشود حاکم، حکومت میکنی، حکم صادر میکنیم با سیبیل آتشین میگیرند. اینها همهاش اعتبار است دیگر. اصطلاح فلسفی دقیقی که برایش به کار میرود این است که اعتبار. یک اعتباری ما با هم قرارداد میکنیم. بازی اینجوری است دیگر. قرار میدهم. خانه سبز بود هم بچهاش بود هم پدربزرگش بود. رامبد جوان توی خانه سبز، شکیبایی، این هم پسرش بود هم پدربزرگش بود و پسرش بود حرف گوش میکرد یک جاهایی. یادم است. دو تا قرارداد است. قرارداد و اعتبار اینکه بازی، بازی تو بازیم، تو خیالاتیم، تو توهمات. پولدار توهم است دیگر. یک استادی داشتیم خدا رحمت کند مرحوم آیت الله یعقوبی در مشهد بودند، انصاری همدانی بودند، سال ۹۵ یا ۹۶ رحمت خدا رفتند، من به نظرم ۹۶. خیلی مثال قشنگی است.
ایشان فرمود که: شما تصور کن الان از بانک بهت زنگ بزنند (بانک حساب دارید؟ بانکهای ایران که فکر نمیکنم حساب داشته باشد)، تماس میگیرند میگویند آقا توی قرعهکشی (قرعهکشی بانک) شما پنج میلیارد برنده شدی. فردا با مدارک تشریف بیاورید صبح شعبه مرکزی مثلاً آنجا ما به شما این را تحویل میدهیم. شما امشب اصلاً از شدت شادی و شعف چه حسی داری؟ «امشب پنج تا ویلا بگیرم قشم». بعد مثلاً شب تا صبح خوابت نمیبرد. آقا صبح میروی بانک، تایپ میکنی مدارکت را، اینها را میزند و بعد میگوید که شما مثلاً کد ملیتان آخرش ۰۲. میگوید: بله. میگوید: این اشتباه اینجا ثبت شده که اینجا ۰۱ ثبت شده است. این ۰۱ که شما… پس شما ۰۲ای. پسرخاله بر فرض هیچی دیگر. این اصلاً کل شب را… حالا اصلاً کاری نداریم به کی میرسد که به من نرسید، پنج میلیارد. فردا شب تا صبح به خودش میپیچد چی شد اصلاً؟ آمد. این الان یکشنبه، دوشنبه، سهشنبه. یکشنبه زنگ زدند گفتند برنده شدی. دوشنبه رفتید برنده نشده. این تا سهشنبه دارد به خودش میپیچد. این حالش از یکشنبه تا سهشنبه چه فرقی کرده؟ شادی و غمش چی بود؟ خیال. درست است؟ اونی که تو خیال و توهم است بچه است حتی اگر صد سالش باشد. اونی که از خیال و توهم در آمد بزرگ است حتی اگر یک روزش باشد. این حرف عجیبی استها. امام معصوم تو خیال توهم نیست. امام معصوم واقعیت زندگی. مورچه عاشق دختر همسایه شده بود، هفت سال. بعد هفت سال به مامانش گفت بریم خواستگاری. بعد هفت سال آمدند خواستگاری تازه فهمیدند تفاله چایی بوده. ماجرای ماست. دل میبندیم به چیزی که اصلاً واقعیت ندارد، نیست. «خوشبختم میکنه، فقط با تو خوشبخت میشم.» متنفر بودند از هم. برای هم میمُردند. مورد داشتیم، مورد داشتیم! گفته: «اگه این دختره رو برای من نگیرید خودکشی میکنه.» بعد بنزین ریخته روی خودش، یک مقدار هم سوزانده خودش را. گرفتند نجاتش دادند. اینها دیگر رفتند دختر برایش گرفتند و اینها، کشته. بعد یک مدت باورتان میشود؟ خیال، توهم است.
این تو خیال. ما چون بچهها را تو خیال میبینیم برای همین سختمان است. وگرنه یکم جدیتر نگاه بکنیم، همه ما تو خیالیم. ماشینش را مثلاً گرفته دارد پارک مثلاً دیدید؟ مثلاً یک ماشین کوچولو پارکش کرد. میآید ریموت میزند. مشکلش چیست؟ مثلاً فکر میکنی که این ماشینه را اینکه این را دارد میزند الان، الان مشکل این توهم این بچه چیست که ما داریم بهش میخندیم؟ دستش اینجوری دارد میزند. واقعاً قفل شد. یعنی دیگر با خیال میخوابد. این بچه الان استرس دارد، خوابش نمیبرد. میگوید: «من ماشینم را قفل نکردم.» میآید ماشینش را قفل میکند، دو تا میزند. ما میخندیم. ریموت سوئیچ را میزنیم دیگر. دزد نمیبرد. گفته بودند که: شما خطر ترور تهدیدتان میکند. گفته بود که: شما محافظ احتیاج به محافظ. بهشان گفته بودند: «خب حالا محافظها را که ازشان حفاظت میکند؟» تهران نگاه کرده بودم قاعدتاً با یک پوکر فیس. «کم نگاه کرده بودم.» «حفاظت میکند؟ از من حفاظت میکند؟» محافظ! باورش این است که خود خدا حافظ. همه اینها خوابش نمیبرد. پانصد سالش باشد. حالا کسی که از خیال در آمده، پنج سالش باشد.
آمدند به امام جواد علیه السلام. بگویم و تمام. به امام جواد علیه السلام گفتند که آقا، دیدار رسمی. امام جواد میآمدند میدانی برای امام جواد چی میآوردند؟ اسباببازی! رسمی، بالاخره آقای شخصیتی، آقازادهای و اینها. پدرش حالا آدم خوبی بود. کشور مغرب، مراکش، که گل به خودی زدند اینها. اینها الان ولیعهدشان بزرگ شده. وقتی ولیعهد شده بود ده سالش بود. پسران مسئولین نازش هم میکردند. «گوگولی.» مثلاً. بعداً رهبر اسباببازی. علامه طباطبایی تو کتاب "مهر تابان" خیلی جالب است. «بازی کنیم، کوچه بازی.» آمدند به امام جواد گفتند: «بازی؟» «بازی آفریده نشدم.» رفتند. بعد قایم باشک. علامه طباطبایی نقل کرده است. من روایتش را ندیدم ولی خیلی معتبر. اتاق محدودی هم بود. در هم بسته و آمد و هر چه گشت آقا را پیدا نکرد. «ساعت! یک ساعت، یک روز، دو هفته، طی الارض. رفتم دنیا را گشتم برگشتم.» عجیبی است! دنیا تو مشت ما است. پس این دو تا نکتهای که معصوم را از بقیه متمایز میکند این است که یکی جهل در امام راه ندارد. یکی خیال در امام راه ندارد. امام یعنی… سن و سالش. بقیه هر دو اینها را دارند. هرچی غیر معصوم اینها را دارد. حالا یکی کمتر، یکی بیشتر. مطلقاً خیال درون نیست. با واقعیت زندگی میکند. حالا بحث واقعیت یک بحث مفصل است. من یک گوشهای اشاره کردم خدمتتان. خیلی دامنه داریم. بحث واقعیت یعنی چی؟ با واقعیت امام حسود زندگی میکند. این تخیلات، توهمات ما از چیزهایی است که میترسیم. «تنهایی میترسم، از فقر میترسم، از جنگ میترسم، از مرگ میترسم.» توهم است دیگر. واقعیتش چیست؟ «الناس اعداء ماجهلوا». امیرالمؤمنین فرمود: مردم دشمن چیزهایی هستند که نمیدانند. اثر جهلشان است. واقعیت زندگی بکند، آرامش دارد. این اولین ویژگی آدمی است که با واقعیت زندگی میکند، آرامآرام. آرامش، لذت، شادی. برو کسی که با واقعیت زندگی میکند نه با خیال و توهم. هی به خودمان کپسول تزریق بکنیم: «من چقدر شادم؟ من چقدر شنگولم؟ من چقدر خوبم؟» واقعیت آدم بفهمد تو این عالم کی چیکاره است. «اَلا اِنَّ اَوْلِیاَءَ اللهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُون.»
امام جواد علیه السلام واقعاً تو شرایط سختی زندگی کرد. امام هفت ساله تو منزل قاتل پدر در غربت. هم امام رضا اینطور بودند که از زن و بچه دور شدند، هم امام جواد بودند. یعنی همسرشان، فرزندشان امام هادی علیه السلام. زندگی اصلی حضرت اینها مدینه بود. این بساطی که برای امام جواد درست کردند و حضرت تحت کنترل داشتند تو کاخ محمود که با ام الفضل حضرت زندگی میکردند، این توی بغداد. شرایط سختی. تو این وضعیت تو غربت. تک و تنها! آن هم تو خانهای که تو خانهات امنیت نداری. خب حالا اول که خردسال، بعداً نوجوان. حالا بحثش مفصل است. یحیی بن اکثم، معاون اول در واقع مأمون، چشم نداشت. امام جواد علیه السلام. قاضی القضات بود. سایه امام جواد با تیر میزد و آخر هم کسی که دسیسه کرد برای قتل امام جواد علیه السلام. تو این شرایط آدم آیا آرامش؟ زندگی با واقعیت خدا نصیب ما بکند یک همچین حالی. غربت جگر آدم را آتش میزند. جگر آدم را میسوزاند. خیلی بیرحمی کردند. خیلی بیمروتی کردند. چقدر تهمت زدند. امام جواد علیه السلام. طراحی کردند برنامه برای امام جواد علیه السلام. ریز و درشت فراوانی که میکردند.
آخر شب ام الفضل ملعون تو این ماه ذی القعده کرده بودم. از غرب طراحی شده. امام جواد علیه السلام مسموم کرد. همسر؟ پشتوانه آدم است دیگر. ما همسر را میخواهیم برای آرامش. آدم احساس میکند که با همسرش آرامش پیدا… هرکسی هم هر وقت، هر جا دلخور است، اذیت میشود، خندیده است، رنجیده. این دلش خوش است وقتی که میآید برمیگردد منزل. تو خانه میآید. درمان منزل، جاسوس! به کسی که کوچکترین تحرکات، پیگیری، راپورت میداد. خبر. بعد با چه مظلومیتی! وجود نازنین امام جواد علیه السلام تشنه شد که در حجره و بس… ام الفضل ملعون به روی امام جواد علیه السلام. این کنیزهایی که بودند دستور داد. ابوالفضل گفت: «هلهله کنید، کف بزنید، برقصید، صدای این آقا بلند نشود.» برخی گفتند که یکی از این کنیزها حال امام جواد علیه السلام را که دید، دید آقا دارد پا روی زمین میکشد با حالت تشنگی، عطش شدید. میوه دل امام رضا، دلش سوخت. رفت یک کوزهای را آب کرد، برداشت. ابوالفضل کوزه را گرفت جلو چشم امام. «زمان بیشتر اذیت بشوی، بیشتر بهت فشار بیاید.» لب تشنه آب را ببینی، نرسی. «یا با جعفر یا محمد بن علی ایها التقی الجواد، یبن رسول الله یا حجت الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و فقط دمناک بین یده حاجات یا وجیه اشفع لنا یا وجیه اشفع لنا.» عرض روضه من همین، یک گریز همین. با لب تشنه امام جواد علیه السلام جان مبارک را تقدیم کردند. آب نگذاشت به لب امام جواد برسد. الله اکبر! یا امام رضا! آقا جان، سر شما سلامت! اگر آقازاده شما با لب تشنه جان دادند، عوض شما آنجا نبودین این صحنه را ببینید. الله شب آخر ذی القعده. یک ماه بیشتر تا محرم نمانده. هرکه آماده است بسم الله. «پدر این را سراغ دارم جوانش از عطش وقتی آمد بالای آقازاده دیدم بدن پاره پاره شده، سر پسر را به دامن گرفت، صدا زد: بلد علی. جوابی نداد. وسط میدان شروع کرد بلند بلند گریه کردن. الله اکبر! تا صدای گریه حسین را شنیدند، همه هلهله کردند، کف زدند.»
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...