
جلسه دوم : بندگی خدا و تشخیص وظیفه؛ محور زندگی و سیاست علوی
در این جلسات درباره شب قدر بهعنوان شب «برنامهریزی و اولویتبندی» سخن گفته شده است؛ شبی که انسان باید ببیند چه چیزی در زندگیاش مهمتر است و آن را در پرتو ولایت اهل بیت (علیهمالسلام) تنظیم کند. محور اصلی، مرور اولویتهای زندگی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است؛ اینکه نخستین و جدیترین اولویت ایشان «بندگی خدا» و «تشخیص وظیفه» بود. در این مسیر، نمونههای تاریخی و اخلاقی از جنگهای حضرت، سیره ساده زیستی، وصایای ارزشمند و نیز فرمولهای طلایی ایشان برای رسیدن به علم، تقوا، قناعت و ترک هوای نفس بیان شده است. این جلسات روایتی جذاب، کاربردی و الهامبخش از سبک زندگی علوی ارائه میدهند که میتواند اولویتهای ما را در زندگی فردی و اجتماعی دگرگون سازد
نقش اولویتها در ازدواج، زندگی و همراهی انسانها
بندگی و انجام وظیفه بهعنوان اصل اولویت در زندگی
درسهای جنگ جمل و صفین از نگاه امیرالمومنین (علیهالسلام)
نماز اول وقت در میدان سیاست و جهاد
روایتهای تکاندهنده از فرمولهای سعادت علوی
قناعت، راه بینیازی و آرامش در کلمات امام علی (علیهالسلام)
درمان تکبر با پذیرش حق و تواضع
ترک هوای نفس؛ کلید لذت واقعی زندگی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شب نوزدهم محضر عزیزان عرض شد که یکی از کارهای جدی و اساسی در شب قدر، مرور اولویتهاست. اولویتها نقش تعیین کنندهای در زندگی دارند؛ در برنامهریزی دارند. ولایت کارش این است که اولویتها را تعیین میکند و انسان را بر اساس اولویتها رشد میدهد. اولویتها بسیار مهم است. آدمهایی میتوانند با هم کنار بیایند و با هم زندگی کنند که اولویتهایشان با هم مساوی و همشکل باشد. آنهایی که قصد ازدواج دارند و میخواهند همسر انتخاب کنند، یکی از مهمترین چیزهایی که به آدم در انتخاب همسر کمک میکند این است که بدانند اولویتهای این همسر (این خواستگار) چیست و چقدر با اولویتهای من تناسب دارد.
اولویتها وقتی با هم تناسب داشتند، آدمها با هم کنار میآیند. اگر یک شریک، یک همکار یا یک همسایه، وقتی اولویتهایشان با هم مساوی و برابر بود، با هم کنار میآیند. درگیری، دعوا، اختلاف و اینگونه مسائل زمانی پیش میآید که اولویتهای آدمها با هم جور نیست.
قرار شد ما با هم اولویتهای امیرالمومنین علیه السلام را مرور بکنیم؛ ببینیم چه چیزهایی در زندگی امیرالمومنین اولویت داشت و چه چیزهایی اولویت نداشت. جدیترین و اصلیترین اولویت زندگی امیرالمومنین، بندگی خدا بود؛ تشخیص وظیفه بود.
حالا باز چون بحث خواستگاری را مثال زدم، این مثال را هم در تتمه همان میآورم. گاهی میآیند — چون ما مشاوره ازدواج زیاد داریم و مراجع زیاد داریم — گاهی آدم میبیند، حالا چه در پسر چه در دختر، مثلاً پسره دنبال این است که وظیفهاش را عمل کند، دنبال تکلیف است، دختر نه. یا برعکس، دختره میخواهد دنبال وظیفه باشد، پسر مثلاً دنبال پول است. خوب، آدم میتواند دنبال پول باشد و دنبال وظیفه هم باشد، ولی بعضیها خیلی وظیفه برایشان مهم نیست؛ فقط خود پول، فقط ریاست، فقط شهرت مهم است.
اگر وظیفه بود پول داشته باشم، پول دارم. وظیفهام بود شهرت داشته باشم، شهرت دارم. وظیفهام چیست؟ این را بهش میگویند روحیه بندگی. این حالِ امیرالمومنین است؛ دنبال وظیفه است، دنبال اینکه تکلیف چیست، دنبال اینکه خدا الان از من چه میخواهد. اولویت اصلی زندگی: چه همسری؟ خدا از من چه همسری میخواهد؟ خدا به چه چیزی راضی است؟ تکلیفم این است که با چه کسی ازدواج کنم؟ خیلی فرق میکند تا اینکه آدم یک نقطه را ببندد. طرف میگوید: «آقا من یک همسر سیده میخواهم، پا جفت نمیکند (کوتاه نمیآید)؛ اصلاً کاری ندارد وظیفهاش هست یا نیست، مصلحتش هست یا نیست.»
خیلی وقتها آدم همین چیزهایی که معین میکند، چوبش را بابت همینها میخورد. همین که میگوید: «من این جوری میخواهم: یک خانه میخواهم در فلان محله، فلان ماشین را میخواهم، فلان دختر فلانی را میخواهم.» بنده که از خودش حرف ندارد، عبد که از خودش حرف ندارد. خدایا، تو چه میخواهی؟ من نگاه میکنم ببینم تو این را میخواهی یا نه. اگر تو بخواهی، من هم میخواهم. بنده این است.
به یک بزرگی گفتند: «چه شد متحول شدی؟ شما اهل این ماجراها نبودی، تو این وادیها نبودی.» گفت: «آن زمانهایی که برده میفروختند، رفتم بازار بردهفروشها. دیدم بردهای را گذاشتهاند برای فروش، کسی هم سراغش نمیآید. یک گوشهای نشسته بود. گفتم که این چیست؟ این کیست؟ ماجرایش چیست؟» گفتند: «این مریض است، کسی این را نمیخرد.» آمدم با این برده شروع کردم به صحبت کردن. ازش پرسیدم که: «عمو جان، اسمت چیست؟» گفت: «هرچه شما بگویید.» همین است که میگویند مریض! گفتم که: «قیمتت چقدر است؟» گفت: «هرچه شما بگویید.» تعجب کردم. گفتم: «چه کاری بلدی؟ چه کار میکنی؟» گفت: «هرچه شما بگویید.» گفتم: «واقعاً از خودت حرف نداری؟» گفت: «نه، برده که از خودش حرف ندارد. من بردهام. «العبد و ما فی یده لمولاه» (برده و هرچه که در دستش است مال صاحبش است).»
حالت بندگی؛ گفت: «من او را که دیدم، نشستم به گریه. گفتم: خدایا، یک عمر همهاش من برایت تعیین تکلیف کردم! تازه دعا که میکنم، میگویم: خدایا، این لیست پیشنهادی من را اجرا کن. اگر هم اجرا نکنی، سال بعد نمیآیم!» دیدید که بعضی قهر میکنند، «این کار را نکنی دیگر نمیآیم!» برعکس شد. ما امر میکنیم، خدا اطاعت کند! بندگی که این نیست. بندگی یعنی من میبینم تو چه میخواهی. بندگی یعنی برای خدا کار کردن.
آدم حتی وقتی که دارد درس میخواند، حواسش پرت نشود. آدم وقتی که در مغازه ایستاده است، حواسش پرت نشود. «رِجالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ». این در شأن امیرالمومنین است دیگر؛ در شأن اهل بیت. دارد چک پاس میکند، دارد جنس میفروشد، دارد با مشتری حرف میزند، حواسش پرت نمیشود. دارد درس میدهد، دارد درس میگیرد، حواسش به خداست، حواسش پرت نمیشود.
استاد میفرمود که: «گاهی طرف در بازار دارد چک پاس میکند، دلش در سجده است. گاهی هم در سجده است، دارد نماز میخواند، دلش در بازار است، دارد چک پاس میکند.» برعکس، امیرالمومنین اینگونه است که وقتی هم دارد کاسبی میکند و حرف میزند و جنسی میخرد، حواسش پرت نمیشود.
میگوید در جنگ جمل بودیم. روایت جالبی است. وسط جنگ، وسط درگیری — آن هم جنگ جمل که جنگ سختی بود، اولین جنگی بود که به امیرالمومنین وارد شد — وسط درگیری بودیم. یکی از این اطرافیان امیرالمومنین در این لشکر، وسط آن بحبوحه درگیری، آمد به امیرالمومنین گفت: «یا امیرالمومنین، اَتقول ان الله واحد؟ (آیا میگویید خدا یکی است؟)» شما میگویی خدا یکی است؟ وسط جنگ! مردم پریدند بهش گفتند: «تو نمیفهمی وسط جنگ است؟ اینجا جنگ سوالات است؟ اینجا این مدرسه است، مسجد است؟ اینجا سوال از توحید میپرسند؟ وسط جنگ است!» آدمی که اولویت را گم نمیکند، این است.
امیرالمومنین فرمودند: «دَعُوهُ؛ فَإِنَّ الَّذِي يُرِيدُهُ الْأَعْرَابِيُّ هُوَ الَّذِي نُرِيدُ مِنَ الْقَوْمِ» (بگذاریدش؛ آنچه این اعرابی میخواهد، همان چیزی است که ما از این قوم میخواهیم). مگر ما با اینها داریم میجنگیم، با این لشکر طلحه و زبیر؟ دعوای سر چیست؟ دعوا سر توحید است. این بنده خدا آمده از توحید سوال دارد، وسط جنگ! امیرالمومنین یک خطبه طولانی برای این آقا خوانده. جمعیت، دعوای ما سر توحید است. چرا یادتان میرود؟ چرا قاطی میکنید؟ مشغول جنگ که میشود، دیگر میخواهد فقط جنگ را ببرد. امیرالمومنین مشغول جنگ که میشود، یادش نمیرود که تفاوت او با ما این است. وقتی دارد شمشیر میزند، وقتی آدم قاطی کرد، آن وقت ده تا شمشیر که میزند، غرور میگیردش. اگر جنگ را هم باخت، ناامید میشود.
امیرالمومنین اینطور نیست. فرمود: «همه رها کنند و بروند، علی پریشان نمیشود. همه عالم بیایند، علی خوشحال نمیشود.» چه حالی است! «لَا يَزِيدُنِي كَثْرَةُ النَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً وَتَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً» (زیادی مردم اطرافم، عزتی بر من نمیافزاید و پراکندگی آنها از من، وحشتی در من ایجاد نمیکند). همه بگذارند و بروند، وحشت نمیگیرم. الان همه بیایند، عزت نمیگیرد من را. این حال، حال بنده است. چهار تا فالوور آنفالو میکنند، از زندگی ناامید میشوی. دویست نفر میآیند، باد به غبغب میاندازی. کارت را انجام بده. وظیفهات چیست؟ از تو چه میخواهند؟ الان از من چه میخواهند؟
ابن عباس میگوید: «وسط جنگ صفین بودیم – این دیگر حالا جنگ صفین که جنگ سختتری بود – مشتغلاً بالحرب والقتال (مشغول به جنگ و قتال) – وسط جنگ، در کوران جنگ دیدم امیرالمومنین هی دارد به آسمان نگاه میکند، هی به خورشید دارد نگاه میکند.» گفتم: «یا امیرالمومنین، ما هذا الفعل؟ آقا چه کار میکنید؟» فرمود: «أنْظُرُ إِلَى الزَّوَالِ حَتَّى نُصَلِّيَ (نگاه میکنم ببینم کِی اذان ظهر میشود تا نماز بخوانیم.)» گفتم: «هَلْ هَذَا وَقْتُ صَلَاةٍ؟ أَنَّ عِنْدَنَا لَشُغْلٌ بِالْقِتَالِ عَنِ الصَّلَاةِ (الان وقت نماز است؟ ما کاری جز جنگیدن نداریم که از نماز بازماندهایم!)»
جنگیم آقا! وسط جنگ و دعوا حلوا خیرات نمیکنند! وسط جنگ، شما به نماز فکر میکنی؟ اولویتها وقتی قاطی میشود، آدم یادش میرود. این میشود. حضرت فرمودند: «أَلَا مَا قَاتَلْنَاهُمْ إِلَّا لِلصَّلَاةِ (ما با اینها نمیجنگیم، مگر برای نماز).» ما برای چه داریم با اینها میجنگیم؟ برای نماز میجنگیم. جنگ ما به خاطر نماز است.
حضرت امام رضوان الله علیه – که داریم نزدیک میشویم به ایام سالگردشان – وقتی در پاریس خبر دادند که محمدرضا پهلوی فرار کرده، خب خیلی اتفاق بزرگی بود؛ یک پیروزی بزرگ محسوب میشد برای حضرت امام. همه خبرگزاریهای دنیا جمع شدند، رسانهها آمدند با امام دیدار داشته باشند و مصاحبه امام را هم لایو (زنده و آنلاین) نشان بدهند. حضرت امام نشستند. تا اینها میکروفونها را گذاشتند و دوربینها را کار گذاشتند و مرتب کردند، پروژکتورها را روشن کردند، یک نیم ساعت، چهل دقیقهای وقت برد؛ به قول رسانهایها «آفیش» شدند، آماده شدند. گفتند: «آقا، بسم الله، شروع کن!» مهمترین خبرگزاریهای دنیا، یک فرصت استثنایی! امام را الان میتوانند همه عالم ببینند، ایشان با همه صحبت بکند. ایشان تا نشست، میخواست شروع بکند، نگاه کرد به حاج احمد آقا، فرمود: «احمد، اذان شده، اذان ظهر.» ایشان هم ساعتی را نگاهی کرد، گفت: «بله آقا.» گفت: «امام میکروفون را داد عقب، پا شد رفت، وقت نماز.»
نماز... آدم در آن موقعیت باشد، میفهمد یعنی چه چیزهایی که گاهی به خاطر پانصد تکتومانی، آدم نمازش را چهار ساعت عقب میاندازد. آن جا میفهمد یعنی چه. کسی در آن موقعیت قرار بگیرد، آن جا معلوم میشود این کاری که امام کرد یعنی چه: وقت نماز. ما انقلاب کردیم برای نماز. ما داد زدیم برای نماز. ما تبعید رفتیم برای نماز؛ برای خدا، بندگی. یادش نمیرود دیگر، گم نمیکند دیگر. رأی آوردن و حکومت و ریاست و اینها برایش نمیشود اولویت. اوایل خوب میآیند، بعد یک کم چرب و شیرین مزه میکند، دیگر همه چیز یادش میرود. امیرالمومنین اینطور نیست. این شاگردان صالح امیرالمومنین اینطور نیستند؛ قاطی نمیکنند، یادشان نمیرود. وظیفه را یادش نمیرود. از ما چه میخواهند؟ از ما بندگی میخواهند. خیلی نکته مهمی است.
چند جمله از امیرالمومنین برای شما بخوانم. این جملات را یادگاری داشته باشید از شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان؛ یک برنامه سالیانه میشود با این کلمات. روایت بسیار غریبی هم هست از امیرالمومنین. فرمولهای عجیب و غریبی را حضرت دارند یاد میدهند. این فرمولها اولویتهای ما را به هم میریزد، نگاه ما را نسبت به مصلحت و مفسده و اینها به هم میریزد؛ یک زندگی جدیدی را برای ما طراحی میکند.
فرمود: «طلبتُ القدرَ و المنزلةَ فما وجدتُهُ الا بالعلم» (دنبال قدر و منزلت بودم، آن را نیافتم مگر با علم). خیلی جالب است این روایت، خیلی روایت زیبایی است. «من دنبال منزلت اجتماعی بودم، جایگاه، جایگاه اجتماعی میخواستم.» امیرالمومنین فرمود: «دیدم جایگاه و منزلت در علم است.» چند تا فرمول داشته باشید، خیلی کمک میکند. کسی میخواهد جایگاه اجتماعی پیدا بکند، جایگاه اجتماعی در علم است. حتی جاهلها هم علم را تعریف میکنند. عجیب است این که آدمهای احمق و نادان هم ادای آدمهای پروفسور و دانشمند و باسواد را درمیآورند. این علم را همه دوست دارند، درست است؟ هیچکس افتخار نمیکند به اینکه: «ما که الحمدلله کامل بیسوادیم! خدا را شکر، هر را از بر تشخیص نمیدهیم!» هیچکس اینجوری نمیگوید. همه میخواهند ادا در بیاورند: «ما اهل مطالعهایم و تحصیلکردهایم.» پس جایگاه اجتماعی در علم است. «تعلَّمُوا يَعْظُمْ قَدْرُكُمْ فِي الدَّارَینِ» (علم یاد بگیرید تا قدرتان در دو دنیا بزرگ شود). علم یاد بگیری، در دنیا و آخرت جایگاهتان بالا میرود. این نکته اول. این قواعد را داشته باشید از امیرالمومنین، خیلی کمک میکند. این فرمول اول.
فرمول دوم: «طلبتُ الكرامةَ فما وجدتُها إلا بالتقوی» (دنبال کرامت بودم، آن را نیافتم مگر با تقوا). آدم باکلاس باشم، کرامت، با شخصیت. دنبال کرامت، فارسی خودمان ترجمه فارسیاش میشود شخصیت. دوست داشتم آدم با شخصیتی باشم، دیدم شخصیت کجاست؟ در تقوا. «اتَّقُوا لِتُکرَموا» (تقوا داشته باشید تا گرامی شوید). تقوا داشته باشید، با شخصیت میشوید.
نکته سوم: «طلبتُ الغنی فما وجدتُهُ إلا بالقناعة» (دوست داشتم بینیاز باشم، آن را نیافتم مگر با قناعت). دوست داشتم بینیاز باشم، دستم جلو کسی دراز نباشد، دیدم آدم میخواهد بینیاز باشد، دستش جلو کسی دراز نباشد، یک راه فقط دارد، آن هم قناعت است. همان وقتی که لازم داری مصرف کن، همان حدی که لازم است. «علیکم بالقناعة تستغْنُوا» (بر شما باد قناعت که بینیاز میشوید). قناعت داشته باشید، غنی میشوید. چند تا شد؟ سه تا. حواستان که پرت نیست؟ کسی هم که چرتش نگرفته؟
چهارمین (فرمول): «طلبتُ الراحةَ فما وجدتُها إلا بترک مُخالطةِ الناسِ» (دنبال راحتی بودم، آن را نیافتم مگر با ترک معاشرت با مردم). یک مخالطه با مردم داریم، یک معاشرت با مردم داریم. معاشرت با مردم خوب است، علامت عقل است. مخالطه با مردم، قاطی شدن با مردم خوب نیست. دنبال راحتی بودم، دیدم آدم وقتی راحت است که با مردم قاطی نباشد. رفتوآمد کند، قاطی نباشد. قاطی نباشد یعنی چه؟ در زندگیهای مردم و آنها سرک بکشند، من سرک بکشم، از جیک و بوکشان سر در بیاورم که این چه خریده و چه چیزی به ماشینش اضافه کرده و این قالپاق ماشینش را، رینگ نمیدانم ماشینش را چه چیزی انداخته و تلویزیون اینها مثلاً فلان امکانات را دارد و گوشیاش فلان آپشن را دارد. این قاطی شدن با مردم است. اینها مصیبت و دردسر است. هرچه آدم برود، تمام نمیشود. با مردم قاطی نشو. معاشرت میکنم، نیازی اگر دارند، برطرف میکنم، به احوالشان رسیدگی میکنم، سر میزنم. سر میزنم، سرک نمیکشم. دو تاست: سر میزنم، سرک نمیکشم. سرک کشیدن در زندگی مردم، سر درآوردن از زندگی مردم مایه بدبختی است؛ راحتی آدم را میگیرد، بیتاب میکند آدم را، بیخواب میکند. فرمود: «دنبال راحتی بودم، دیدم راحتی کجاست: با مردم قاطی نشو، اِلا لقوام عيشِ الدنيا» (مگر آن مقداری که دیگر ضروری زندگی است.) «اُتْرُكِ الدُّنْيَا وَمُخَالِطَةَ النَّاسِ تَسْتَرِيحُوا فِي الدَّارَینِ وَتَنجُوا مِنَ العَذَابِ» (دنیا و معاشرت با مردم را ترک کنید تا در دو دنیا راحت شوید و از عذاب نجات پیدا کنید). با مردم قاطی نشوید، هم راحت میشوید، هم از عذاب نجات پیدا میکنید. اینها فرمولهای عجیب و غریبی است که امیرالمومنین برای زندگی دارند میدهند. اولویت میسازد این را برای ما.
و «طلبتُ السلامةَ فما وجدتُها إلا بِطَاعَةِ اللَّهِ» (دنبال سلامت بودم، آن را نیافتم مگر با اطاعت از خدا). سالم باشم: سلامت شخصیت، سلامت اخلاق، سلامت خانواده. دیدم سلامت فقط در حرف گوش کردن از خداست. «أَطِيعُوا اللَّهَ تَسْلَمُوا» (حرف خدا را گوش دهید تا سالم بمانید). حرف خدا را گوش بدهید، سالم میمانید. چند تا گفتم؟ پنج تا. چهار تا؟ اختلاف شد بین علما! پنج.
و «طلبتُ الخضوعَ فما وجدتُهُ إلا بِقَبُولِ الْحَقِّ» (دنبال خضوع بودم، آن را نیافتم مگر با قبول حق). دنبال این بودم که از تکبر نجات پیدا کنم. خیلی قشنگ است اینها! میخواستم اهل تکبر نباشم، خاکی باشم، متواضع باشم. دیدم یک راه دارد: حرف حق را قبول کنم، هرجا هست، زیر بار حق. «اِقْبَلِ الْحَقَّ فَإِنَّ قَبُولَ الْحَقِّ يُبْعِدُ مِنَ الْكِبْرِ» (حق را قبول کن، زیرا قبول حق، انسان را از تکبر دور میکند). فرمول عجیبی است! درمان مسائل اخلاقی را: زیر بار حق برو، حق را قبول کن، از تکبر نجات پیدا میکنی. دستور امیرالمومنین. آدمهای مغرور. بعضیها میگویند: «آقا چه کار کنیم غرور از ما گرفته شود؟» سوال است دیگر، مهم است. بعضی شب قدر به این مسائل فکر میکنند. چطور اگر یک کسی بیمار سرطانی داشته باشد، مریض لاعلاج داشته باشد، برایش دل میسوزاند، گریه میکند، حساسیت نشان میدهد. کدام مریضی لاعلاج بدتر از تکبر؟ کدام مشکل و مصیبت از این بیماریهای اخلاقی بدتر است؟ شب قدر بعضیها برای این چیزها زار میزنند. بعضیها مینشینند کتابهای اخلاقی میخوانند. شب قدر، این بیماریهای اخلاقی را – در «سلام هی حتی مطلع الفجر»، شب سلامت است دیگر – شب قدر، شب درمان است. شب قدر کتاب اخلاقی میخوانند، خط به خط دعا میکنند: «خدایا این بیماری را من دارم، نجاتم بده. این مشکل را من دارم، نجاتم بده.» بیماری تکبر و فرمان چه شکلی حل میشود؟ زیر بار حرف حق اگر برود آدم، حق را قبول کند. هرجا کسی حق دارد میگوید: کوچکتر از من است! آقا دو سالش است، پنج سالش است. خدا رحمت کند مرحوم آیت الله گلپایگانی را. ایشان یک طلبه جوان عراقی آمده بود در جلسه. پیرمرد هشتاد و خوردهای ساله، مرجع تقلید، عالم بزرگوار، همچین شخصیتی. کسی که در تشییع جنازه او امام زمان را دیدند در مسجد امام حسن عسکری. شخصیت فوق العادهای بود آیت الله گلپایگانی. ایشان به این بچه رو کرده بود، پسر هفده هجده ساله: «پسر جان، تو عربی. من هم عربیام خوب نیست، لهجه عربی بلد نیستم. من حمد و سوره را میخوانم، تو نگاه کن ببین اگر جاییاش غلط است، به من بگو.» خشکش زده بود این پسر بچه. عرق نشسته بود روی پیشانیاش. «گفتم: آقا من بگویم؟ شما مرجع تقلید مایی! ما از شما تقلید میکنیم. شما خوب، چه اشکال دارد؟ شما زبان عربی بلدی، لهجه عربی را میدانی، نمازم درست بشود، یک وقت با این نماز از دنیا نروم!» حالا به بعضیها مگر میشود گفت: «این کارت غلط است؟» «او! تو حالا فسقلی بچه، آمدی میخواهی به من یاد بدهی؟ وقتی که تو شیر میخوردیم، پای منبر فلانی بودیم!» اینها تکبر است، اینها مریضی است. درمان اینها، اولویت اینها، به بندگی ضرر میزند: قبول حق.
و «طلبتُ العیشَ فما وجدتُهُ إلا بِتَرْكِ الهَوَى» (دنبال زندگی بودم، آن را نیافتم مگر با ترک هوای نفس). دیدم همه زندگی خلاصه میشود در اینکه هرجا پای هوای نفس در میان است، مخالفت کن. هوای نفس این نفس مادی من هرچه میخواهد، باهاش مخالفت کنم، زنده باشم. «فَتَرْكُ الْهَوَى يُطَيِّبُ عَيْشَكُمْ» (پس ترک هوای نفس زندگیتان را گوارا میکند). خیلی تعبیر عجیبی است. فرمود: «نفس را رها کن، از زندگی لذت میبری.» لذت؟ آقا این لذت را باید رها کرد.
اگر لذت ترک لذت بدانی،
دگر لذت نفس، لذت نخوانی.
یک بار دیگر بگویم:
اگر لذت ترک لذت بدانی،
دگر لذت نفس، لذت نخوانی.
آقا خودمانیم، خودمانیم، غریبه که نیست. ماها این قیمه و این شله و این نمیدانم نون پنیر سبزی و اینها را وقتهای دیگر سالم میخوریم. این نون پنیر سبزی که افطار میخوریم، بیشتر میچسبد. یک نون پنیر سبزیهای صبحانهای که در طول سال میخوریم. شما بگویید من مشکل ندارم، اگر کسی بگوید صبحانههای وقت دیگر ما مشکل نداریم، ولی میدانم که اکثر میگویید افطار، درست است؟ بله یا نه؟ الحم... چرا لذتش در چیست؟ به قول مولوی میگوید: «این دهان بستی، دهانی باز شد / کو خورند ای لقمههای راز شد. این دهان بستی، دهانی باز شد.» یک قاعدهای است دیگر: هرچه آدم از این نفسش، نفس مادی، فاصله میگیرد، آن نفس آسمانی، خود آسمانیاش روشن میشود، جلوه میکند، سبک میشود. یک سبکی خاصی آدم دارد در روزه. الان که برداشتهاند، دارند کار میکنند علیه روزه و به قول غربیها «فستینگ». اپلیکیشن اینستاگرام. سرچ «فستینگ» کلمه روزه به انگلیسی. این را که میزنم، هشدار میدهد، میگوید: «این کلمهای که شما داری سرچ میکنی، یک چیزی است که اگر دنبالش راه بیفتی، ضرر دارد و حتی ممکن است موجب مرگ بشود.» بیطرفیهای قبل از این هم سوءتفاهم بود، کاملاً یک رسانه کاملاً بیطرف! بعد طرف رسماً اعلام میکند: «من میخواهم هر شب بروم یک نفر را بکشم. یک قبرستان در ذهن من است، هر شب یکی بهش اضافه میشود.» فالوور دارد، کسی هم باهاش کار ندارد. یک فستینگ که میآید، این به ضرر سلامتی این است دیگر! احتمالاً در مورد اینستاگرام کتابی الان زیر چاپ داریم، سیصد صفحه است، یک مفصل صحبت کردیم که اینها کیستند و چیستند و چه کار میکنند و اینها. حالا نمیخواهم وارد بحث آنها بشوم. خلاصه آقا جان، ماجرا این است: این روزه آدم را فاصله میدهد از این هوای نفس، آدم را قوی میکند، زندگی را لذیذ میکند. از این مادیات آدم یک کم فاصله میگیرد، سبک میشود، یک خنکیهایی در وجودش احساس میکند. اولویت زندگی امیرالمومنین این است: مخالفت با هوای نفس.
روایت دیگری برایتان بخوانم و کمکم دیگر عرایضم را تمام کنم. بعد حضرت آخر آن کلامی که فرمودند، فرمودند: «و طلبتُ المدحَ فما وجدتُهُ إلا بالسخاءِ» (دنبال ستایش بودم، آن را نیافتم مگر با سخاوت). دنبال این بودم که بقیه در مورد من خوب حرف بزنند، ستایشم کنند. دیدم که از کسی تعریف میکنند که اهل سخاوت است. سخاوتمند باشید، مردم مدحتان میکنند. چقدر فرمولهای عجیب و غریبی و قشنگی است! چقدر زندگی قشنگ میشود با این! چرا آدم کارهای عجقوجق بکند برای اینکه بقیه طرفدارش بشوند و ازش تعریف بکنند؟ و چشم و ابروی خوشگل، کم است در این عالم؟ هرچقدر هم خوشگل باشی، خوشگلتر دیگر میآید. بالاخره آدم پیر میشود. تا کِی میخواهد عمل جراحی کند و بوتاکس بزند و پروتز بگذارد؟ تا کِی؟ چند سال؟ چند وقت؟ چند بار؟ دنبال اینیم که بقیه تعریف کنند، خوششان بیاید. سخاوتمند باش! وقتی بقیه میبینند... این هم، این هم فرمول عجیبی است. امام سجاد علیه السلام به زُهْری – که از اصحابشان بود – فرمودند: «ببین، چشم به دنیای مردم نداشته باش، مردم عاشقت میشوند. تازه یک چیزی هم از دنیا خودت به اینها بده، دیگر برایت میمیرند.» فرمولش: «عاشقت شو، تو پول از اینها نخواه!» آقا، یکی به شما زنگ بزند، نیم ساعت با شما صحبت کند، یک کلمه درخواست نداشته باشد، چقدر شما عاشقش میشوید؟ بله، اصلاً پیدا میکنی همچین کسی را؟ تا حالا بوده؟ مورد بوده؟ تا حالا اینجوری باشد؟ نیم ساعت صحبت کند، این نه پول میخواهد، نه کارش جایی گیر است، نه ماشین میخواهد، هیچ مشکلی ندارد، فقط زنگ زده حالتان را بپرسد. آدم دلش میرود برای این. بعضیها هم: «گوشی داشتم نگاه میکردم، یادت افتادم و اینها... حالا خلاصه بریم سراغ اصل مطلب، گفته بودی فلان جا فلانی دارد فلان کار را میکند، هنوزم هست؟» بله، سخاوتمند باش، بقیه عاشقت میشوند.
بعد فرمود: «و طلبتُ نعيمَ الدنيا والآخرةَ فما وجدتُهُ إلا هذه الخِصَالَ التي ذكرتُها» (نعمت دنیا و آخرت را دنبالش بودم، آن را نیافتم مگر در همین خصال که ذکر کردم). دیدم همه دنیا و آخرت همینهایی که گفتند، لذت زندگی دنیا و آخرت همینهاست، در همینهاست.
جابر بن عبدالله کنار امیرالمومنین نشسته بود، یک آه عمیقی کشید. حضرت فرمودند: «عَلَامَ تَنَفَّسْتَ یَا جَابِرُ؟ (چرا نفس عمیق کشیدی ای جابر؟)» جالب است! به نفس عمیق ما هم کار دارد! نفس عمیق میکشیم، میگویند: «چرا کشیدی؟» خب آقا، نفس عمیق است دیگر! حضرت فرمودند که: «این نفس عمیق به خاطر غصه دنیا بود یا غصه آخرت؟» خیلی جالب است این روایت، خیلی روایت زیبایی است. جاهای دیگر هم گفتم، خیلی واکنشهای مثبت و عجیب و غریبی داشت. حالا همه روایت را نمیتوانم اینجا برایتان بخوانم، یکیاش را سانسور کنم، ولی بقیهاش را میگویم برایت؛ البته به شرط اینکه هدیه به امیرالمومنین یک صلوات بفرستیم. «چرا نفس عمیق کشیدی؟ به خاطر دنیا بوده؟ به خاطر آخرت؟» اگر به خاطر آخرت بود که خوب، دمت گرم! به قول ما، آفرین! کار خوبی کرد. اگر به خاطر دنیا بود، تو برای چه دنیا غصه خوردی؟
همه دنیا دو تا روایت است: یکی شش تا، یکی هشت تا. حالا من شش تاییاش را میگویم برایت. همه دنیا شش تا چیز بیشتر نیست. دنیا یا بوییدنی، یا خوردنی، یا نوشیدنی، یا پوشیدنی، یا لذت جنسی، یا سوار شدنی. همه لذتهای دنیا این شش تاست. ببینید، دنیا را کسی این شکلی تشریح نکرده، غوغاست این کلام امیرالمومنین.
فرمود: «بهترین خوردنی عالم چیست؟ سالمترین خوردنی عالم چیست که قرآن میگوید: «فیه شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ» (در آن شفای برای مردم است)؟» چیست؟ عسل. حالا عسل چیست؟ عسل چیست؟ گفتند: «مدفوع زنبور عسل.» حالا برخی دیگر میگویند: «بزاق زنبور عسل.» حالا لذیذترین و سالمترین خوردنی دنیا، مدفوع یک حشره است! حضرت فرمود که: «تو برای نرسیدن به مدفوع یک حشره داری آه میکشی؟» این از خوردنیاش. هر خوردنی باشد. «آقا چرا ما پیتزای بلک تا حالا نخوردیم؟» مثلاً، ببین، پیتزا بهعلاوه کلی چربی خون و اینها دارد. بهترش را میخواهی؟ عسل. عسل هم که مدفوع حشره است. این است دیگر. ببینید، نمیگویم دنبال اینها نباید رفت، نباید خواست؛ بحث این است که اولویت نیست. چرا غصهاش را میخوری؟ غصه ندارد اینها، درمان افسردگی است اینها.
بعد فرمود: «بهترین نوشیدنی عالم چیست؟ سالمترین و گواراترین نوشیدنی عالم چیست؟ شما تشنه باشید، چه چیزی فقط تشنگی آدم را برطرف میکند؟ آب.» حضرت فرمود: «کَفى بِعُبَابَتِهِ» (در بیارزش بودن آن همین قدر بس). برای اینکه آب... حالا من یک جا گفتم، گفتند: «آقا یعنی چه؟» این اول حرف آن بابا را بگویم تا سوءتفاهم نشود. اینجا حضرت میفرمایند که در بیارزش بودن آب همینقدر بس که همهجا توی چاهها پیدا میشود، روی کف زمین پیدا میشود. یکی برگشت، گفت: «آقا یعنی چه؟ آب بیارزش نیست؟ بله، آب خیلی ارزشمند است. آب، مایه حیات است.» بله. حضرت میفرمایند: «تو اگر به آب نرسیدی، غصه نخور. این آبی است که در چاه هست.» نمیخواهد بگوید ارزش ندارد، میخواهد بگوید تو ارزشت بیشتر است. تو نباید غصهاش را بخوری، «من که این ارزش ندارد.» اینها همه نعمت خداست، ارزش دارد. تو ارزشت بیشتر است. آدم گاوش را میکشد، بچه سالم بماند، یا بچهاش را میکشد گاو سالم بماند؟ بچهاش را بکشد که گاوش... بچهاش را نذر گاوش کند؟ «گاو ما سالم بماند، بچهمان را جلو پایش سر میبرم.» گاو ارزش ندارد، بچهات بیشتر ارزش دارد. غصه بخوری؟
مرحوم علامه طباطبایی! گفتند: «آقا غذا بیشتر بخور.» ایشان فرمود: «بیشتر اگر از این دیگر بیشتر بخورم، دیگر آن من را میخورد، من او را نمیخورم.» غذا آمده برای اینکه من این را بخورم، نه اینکه آن من را بخورد. بعضی زندگی میکنند برای پول درآوردن. آدم پول در میآورد که زندگی کند، نه اینکه زندگی کند پول در بیاورد. پنج دقیقه با بچه نمینشیند بازی کند، ده دقیقه با زنش نمینشیند حرف بزند. بعد تو بهش میگویند: «آقا، تو چرا اینجوری نیستی؟» میگوید: «دارم پول در میآورم برایتان.» چه کار کند؟ زندگی است. تو زندگی میکنی که پول در بیاوری؟ این چه زندگیای شد؟
بهترین نوشیدنی عالم چیست؟ آب. این هم در همه چاهها پیدا میشود. بهترین پوشیدنی عالم چیست؟ بله. بهترین پوشیدنی عالم چیست؟ حریر، ابریشم. ابریشم چیست؟ ترشح کرم ابریشم. بهترین لباس عالم یک ترشح از این حشره در میآید، جمع میکنند میشود ابریشم. بهترین – حالا آن لذت جنسیاش را سانسور کنیم – بهترین مرکب عالم چیست؟ فرمود: «اسب.» حالا مال آن دوره. الان نمیدانم باید بگوییم پورشه است، پورشه ارسلان میگویند پورشه هست! فرمود: «بهترین مرکب سواری عالم اسب است که یک کم اگر پرشش را بیشتر کند، میمیری.» جابر بن عبدالله میگوید: «والله قسم!» اینجا چه چیزی داشته باشیم؟ جالب است! میگوید: «والله قسم، بعد این کلام امیرالمومنین تا آخر عمر دیگر به یاد دنیا نیفتادم. دیگر غصه نخورده، آه ندارد، نفس عمیق ندارد، افسردگی ندارد، هی قرص میاندازد و هی بخوابد و خوابش ببرد.» و بابت چیست آخه؟ غصهای ندارد. غصهای ندارد اینها که غصه ندارد. آخرت غصه دارد.
جواد آقای ملکی تبریزی میفرماید که: «روایت هم هست، بگویم دیگر، عرایضم را کمکم جمعش کنیم.» روایت دارد که: خیلی روایت عجیبی است! ببین اولویتهای خدا، اولویتهای اهل بیت با ما جور در میآید یا نه. روایت دارد که اگر کسی نماز جماعت – نماز جماعت شرکت کرد، امام جماعت تکبیر را گفته بود، سوره حمد را خوانده بود، این به سوره حمد نرسید، به همان رکعت رسید، به «قل هوالله» رسید – روایت فرمود: «این آنقدری چیز از دست میدهد که اگر از زمین تا عرش را طلا کنند، معادلش نمیشود.» حمد نماز جماعت را نرسید! چه کسی را دیدی بابت اینکه حمد نماز جماعت را از دست بدهد، زار بزند، گریه کند؟ تا حالا در حرم امام رضا دیدی یکی جیغ بزند، بعد بگویند: «چی شده؟» بگوید: «هیچی، حمد نماز جماعت را از دست دادم!» دیدی تا حالا کسی اینجوری باشد؟
یکی از اقوام ما میگفت – سیروس تهران، به نظرم میگفتش که من فلان میدان، به نظرم گفت چهار و نیم، روز چهارراه سیروس تهران، یک دهشاهی مثلاً سال چهل و پنج از جیبم افتاده توی جوب – میگفت: «پنجاه سال است یک دهشاهی از دست دادم!» آدم عاقل از اولویتهایش میشناسد دیگر. بندهای بود در بنیاسرائیل خیلی عبادت میکرد. این ملائکه نگاه کردند، گفتند: «خدایا، چه بندههای خوبی هم داری!» خداوند متعال فرمود که: «خیلی! حالا عبادتها را جدی گرفتند. بابا، این الان هشتاد سال است دارد عبادت میکند خدا را.» روایت است ها! فرمود: «بروید ازش سوال کنید که از خدا چه میخواهد. اولویتهای دعا.» آمدند ازش پرسیدند که: «آقا، هشتاد سال است اینجا داری عبادت میکنی، چه میخواهی؟» اولویتش را ببینید! گفتش که: «من فقط از خدا یک حاجت دارم. میگویم اینجا دور و بر من علف زیاد است. ای کاش خدا با خرش یک روز از اینجا رد میشد، این خره یک خرده از این علفها میخورد، اسراف نمیشد!» دیدید این بنده من را؟ عقلش را دیدید؟ اولویتش را دیدید؟ اولویتبندی این بنده است. آدمها را از اولویتبندی میشود فهمید. عقل آدمها را از اولویتبندیها میشود فهمید. این برایش نماز مهمتر است؟ نماز جماعت مهمتر است؟ پول مهمتر است؟ پول خیلی مهم است، پول خیلی مهم است، ولی آدم پول میخواهد برای چه؟ آدم نان را میخواهد برای چه؟
اولویتبندیهای امیرالمومنین. مظلومیت امیرالمومنین به خاطر همین است که اولویتبندیهای او فهمیده نمیشود. اولویتبندیاش با بقیه فرق میکند. بعد میگویند: «علی سیاست ندارد!» میگفتند دیگر: «علی سیاست ندارد!» اولویت معاویه این بود که این آدمها را هرجور شده پیش خودش نگه دارد. راست و دروغ، حلال و حرام قاطی میکرد، میداد به اینها. اینها فقط دور و برش بمانند. امیرالمومنین چه؟ «من دروغ نمیگویم، من ظلم نمیکنم، من فریب نمیدهم.» بهش گفتند: «آقا، یک کمی سر کیسه را شل کنی، حل میشود. با جور، با ظلم پیروز بشوم؟» همین مانده علی بخواهد ظلم بکند که چهار روز ریاستش حفظ بشود؟ آقا جان! همین میشود که غریبانه و مظلومانه میگیرند شما را، شهید میکنند. هیچکس هم ککش نمیگزد، هیچچیز هم نمیشود. اولویتبندیهاست. امیرالمومنین مظلوم میشود.
این لحظات آخر. طبیب آمد کنار بدن امیرالمومنین مداوا کند. طبیب را از کوفه بیرون آوردند. اول که آمد، گفتش که: «شکنبهای از گوسفند بیاورید. من باید معاینه کنم. توی این شکاف سر بگذارم، این شکنبه را بفرستم پایین ببینم که زهر کجا وارد شده.» رفتند و آوردند این شکنبه گوسفند را. خب، فرق امیرالمومنین کامل باز شده بود. این را فرستاد داخل. اطرافیان امیرالمومنین هم نگران این که چه میخواهد بگوید. فرستاد آن ته، بیرون کشید. یک نگاهی به این زردی این شکنبه کرد. خطاب کرد این طبیب، گفتش که: «وصی این آقا کیست؟» امام مجتبی فرمودند: «منم.» به امام مجتبی گفتش که: «به پدرت بگو اگر وصیتی دارد، به تو انجام بدهد. این آقا دیگر از این بستر بلند نمیشود. این زهر دیگر به مغز رسیده.»
سر امیرالمومنین را بستند با دستمال زردی. طبیب گفت: «این آقا دیگر ممنوعالملاقات است.» «دکتر جواب میکند!» یعنی این امیرالمومنین دیگر امروز دکتر جواب کرد! گفتند: «همه اینها باید باشند بروند، کسی اینجا نماند.» امام حسن مجتبی همه را بیرون کردند و بعد از دقایقی آمدند پشت در. دیدند صعصعة بن صوحان پشت در نشسته. «مگر نگفتم همه بروند؟» گفت: «آقا، به خدا میخواهم بروم، پاهایم نمیکشد. من طاقت ندارم از امیرالمومنین جدا بشوم. میشود یک کلمه دیگر با آقا حرف بزنم؟ یک بار دیگر بیایم؟» آمدند داخل و به امیرالمومنین گفتند: «چقدر این امیرالمومنین کریم، رئوف، مهربان است. با آن حال چقدر دلسوز است، چقدر دلسوز مردم. یک دستی بگیری، یک کمکی بکنی.» گفتند: «آقا پشت در نشسته، پا نمیشود برود.» حضرت فرمودند: «بگو بیاید داخل.»
صعصعة بن صوحان میگوید که وقتی داخل شدم – اینجا ماجرا را میخواهم بگویم – میگوید وقتی داخل شدم، دیدم دستمال زردی به سر امیرالمومنین بستهاند. صورت آنقدر زرد است که نتوانستم تشخیص بدهم صورت حضرت از دستمالی که به سر بسته. بعد دیدم هی پای راست را روی پای چپ میگذارد، هی پای چپ را روی پای راست. خدایا، این علی، این یل خیبر است؟ این کسی است که اسمش میآمد، دشمن فرار میکرد، درِ خیبر را یک تنه کَند! پا را روی پا میگذارد، اینجور ناتوان شده، اینجور مریض شده؟ با همین حال بود، امیرالمومنین وصیت کرد. وصیتهای معروفی که از امیرالمومنین مانده و فرمود: «من را شبانه دفن کنید، مثل همسرش حضرت زهرا سلام الله علیها. شبانه غسلم بدهید، شبانه کفنم کنید.» مثل این ساعتها بود دیگر، امام حسن و امام حسین امیرالمومنین را غسل دادند، کفن کردند و این تابوت را روی شانه گرفتند. کیلومترها این مسیر را پیاده رفتند از نجف تا کوفه که در این بیابان ببرند امیرالمومنین را دفن کنند؛ چون خوارج اگر دست به جسد امیرالمومنین میرسید، بدن حضرت را تکهتکه میکردند. «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ.»
آمادهاید یک چند خطی روضه بخوانم؟ شب بیست و یکم، شب اشک بریزیم و عرایضم را تمام کنم. تدبیری کرد امیرالمومنین که به این جسد مبارک هتک حرمت نکنند. این بدن مبارک کاریش نداشته باشند. امشب مخفیانه. تا صد سال قبر امیرالمومنین مخفیانه بود. کسی صد سال مخفی بود. گذشت تا به امام مجتبی رسید. اولین بدنی که قرار شد بین این خانواده تشییع جنازه شود، بدن امام حسن مجتبی بود که دیگر میدانید. بدن را روی تابوت گذاشتند، دست گرفتند. همین که تیرباران شد این بدن مبارک که بدن به تابوت دوخته بود، ولی باز کسی نتوانست به این بدن هتک حرمت کند. ابوالفضل العباس بود، ابی عبدالله بود، بقیه بودند کنار این بدن. بدن را با احترام دفن کردند. «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ». اینجاست که باید گفت: «لَا يَوْمَ کَیَوْمِکَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ!»
هرچه عقده از امیرالمومنین داشتند، رو کردند. به این مردم گفت: «مردم، میدانید من پسر پیغمبرم؟ میدانید من پسر فاطمهام؟ پس چرا خون من را حلال میشمرید؟ چرا با من دشمنی میکنید؟» رو کردند گفتند: «بُغضاً لِاَبیکَ!» (به خاطر کینه از پدرت!) با پدرت دشمنی داریم، با امیرالمومنین دشمنی داری، با علی دشمنی داری؟ این بود. اسم همه بچهها را علی گذاشته بود از اینکه چشم دشمن در بیاید. هرچه کینه از امیرالمومنین بود، اگر نتوانستند با مزار فاطمه زهرا تسویهحساب کنند، اگر نتوانستند با مزار امیرالمومنین تسویهحساب کنند، اگر نتوانستند با مزار امام مجتبی تسویهحساب کنند، با بدن بیجان ابی عبدالله تسویهحساب کردند. این اسبها را نعل تازه زدند به بدن نازنین تاختند. یا ابا الحسن! یا امیرالمومنین! یا علی بن ابیطالب! یا سیدنا و مولانا! إنا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین يدی حاجاتنا یا وجیهاً عند الله اشفع لنا عند الله.
جلسات مرتبط

جلسه یک : شب قدر؛ شب اولویتها و ولایت
اولویت های علی(ع)