‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربالعالمین و صلیالله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم مصطفی محمد، اللهم صل علی الطّیبین الطّاهرین و لعنتالله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یومالدین.
خب، دیشب مقداری درباره فضایل امیرالمومنین (ع) با هم صحبت کردیم و برخی مقامات ایشان را مرور. امشب چند تا دیگر از مقامات و کرامات امیرالمومنین علیهالسلام را میخواهم عرض بکنم. از جمله اینکه دعاهای حضرت مستجاب بود. هر دعایی که امیرالمومنین (ع) میکردند مستجاب بود، "مستجابالدعوه" و گاهی دعاهای حضرت، دعاهای عجیب و غریبی بود که اتفاقات عجیب و غریبی را رقم میزد.
یک آقایی بود به اسم "زادان". حافظ قرآن بود. یکی به او گفت که "آیا زاد، قرآن را خوب میخوانی؟ از کسی یاد گرفتی؟" خندید و گفت که "یک روزی من در خیابان بودم، امیرالمومنین (ع) از کنار من رد شد. من شعر میخواندم. اخلاقم البته خوب بود، صدایم هم قشنگ بود. حضرت از صدای من خوشش آمد. با خود گفتم: صدای قشنگ دارم، امیرالمومنین (ع) توقعشان چیست؟" کنار من آمد و فرمود: "پسر جان، تو صدایت قشنگ است، چرا شعر میخوانی؟" جواب دادم و گفتم: "آقا، به خدا قسم من از قرآن فقط مقداری که در نماز میخوانم را بلدم، حمد و سوره فقط بلدم، هیچچیز دیگر بلد نیستم." حضرت فرمودند: "بیا جلو." رفتم جلو. در گوش من امیرالمومنین (ع) یک چیزی فرمود که نفهمیدم. فرمودند: "دهانت را باز کن." دهانم را باز کردم. از دهانشان چیزی به دهان من گذاشتند. زادان میگوید: "از آنجا قدم از قدم برنداشتم، مگر اینکه دیدم همه قرآن را با همه حرکات و اعرابش حفظ شدهام. حضرت در گوشم یک چیزی گفت. یک چیزی اتفاق افتاد از آن وقت، دیگر نیاز پیدا نکردم چیزی از قرآن از کسی بپرسم، دیدم همهاش را بلدم."
این راوی میگوید: "من ماجرا را از زادان شنیده بودم. بعداً برای امام باقر (ع) تعریف کردم که زادان یک همچین ماجرایی داشت." حضرت فرمودند: "راست میگوید. امیرالمومنین (ع) با اسم اعظم به او قرآن را یاد داد. با اسم اعظم به او قرآن را یاد داد." امشب میخواهیم از یک همچین آقا و شخصیت بینظیری صحبت کنیم.
محرم بود. امیرالمومنین (ع) در حال حج بود. درست شب بود. دید که صدای گریه میآید. به امام حسین (ع) فرمود که "برو صاحب صدا را پیدا کن." امام حسین (ع) دنبال صدا رفت. دید یک جوانی است، نصف تنش فلج شده. امیرالمومنین (ع) نزدش رفت. حالش را پرسید. جوان گفت: "آقا، من از این جوانهای خراباتی بودم. از اینهایی که با فیلترشکن میروند در اینترنت و اینها. از اینها بودم." مادرم مدام میگفت: "نرو دنبال این کارها، بنشین درست را بخوان." تبلتم را ازم میگرفت. گوش نمیکردم. هی میخواستم برای کارهای تحقیقاتی و علمی بروم در اینترنت. لپتاپ را روبروی در میگذاشتم و پشت در مینشستم تا شب تا صبح مطالعه کنم که اگر بابایم هم آمد فکر کند مطالعاتی دارم انجام میدهم. اهل فن زیاد میفهمند. هی بابایم میآمد چکم میکرد که مثلاً کدام سایتها میروم و اینها. حالا آن موقعها که فیلترشکنی امکانات نبوده دیگر.
یک روز خیلی به ما پیله کرد و ما را خسته کرد. خواباندمش. زیر گوش بابایم زدمش. بابایش را میزد. یکی آمد و گفت: "بابا، نزن بابایت را! آخرالزمان شده. آدم بابایش را دیگر نمیتواند بزند. روزگاری شده." همین که زدم، نفرینم کرد. بابایم نفرینم کرد. یک شعری خواند. شعرش که تمام شد، دیدم نصف تنم فلج شد. پشیمان شدم، توبه کردم تا دلش را به دست بیاورم. دلش را به دست آوردم. سوار شتر شدیم. پدرم میخواست مرا بیاورد اینجا که برایم دعا کند. وسطهای بیابان بودیم. شتر رم کرد و بابایم را زد زمین، مرد. الان وضع من این است.
امیرالمومنین (ع) چه کار کرد؟ چهار رکعت نماز خواندند. جوان مثل دانشآموزان خوب شد. باز هم از این ماجراها هست، زیاد. حالا من میخواهم ۱۰، ۱۲ تا برایتان بگویم. اگر فرصت برسد، چیزهای جالبی است. حالا این ماجرا البته مفصلترش هم آمده است که حضرت فرمودند: "از کدام قبیلهای؟" و "چی؟" و اینها.
مفصلترش را هم بگویم، قشنگ. امام حسین (ع) میفرماید که "شبی تاریک و کمنور بود و اینها. با امیرالمومنین (ع) داشتیم طواف میکردیم. اطراف خانه خدا خالی شد و همه رفتند خوابیدند. صدایی میآید، یک کسی همش میگوید: 'کمک! کمک! به دادم برسید. بدبختم، بیچارهام، نابود شدم.' هی دارد خدا را صدا میزند: 'خدایا، به دادم برس و مرا نجات بده.'"
"آقا امیرالمومنین (ع) به من فرمود: 'پسرم حسین جان. سلام علیکم. صدای این آقا را میشنوی؟' جالب است ها! طرف دارد گریه میکند و ناله میزند. امیرالمومنین (ع) صدا را شنیده. چرا رفته و امیرالمومنین (ع) را صدا نکرده؟ به روی نالهاش صدایش بلند است، چرا من که امیرالمومنین (ع) را صدا بزنم؟ همینجوری دارد ناله میکند."
"حضرت فرمود: 'حسین، مشکلش را برو بگرد و پیداش کن.' رفتم و گشتم و پیداش کردم. بین رکن و مقام رسیدم، دیدم یک کسی ایستاده. برش داشتم و آوردم پیش امیرالمومنین (ع). نگاهی به او کردیم، یک جوان خوشسیما با لباس تمیزی. حضرت فرمود: 'از کدام قبیلهای؟' گفت: 'عرب.' حضرت فرمودند: 'حالت چطور است؟ چرا گریه میکنی؟ چرا ناله میزنی؟' گفت: 'آقای والدین شدم، این دعای پدرم بود و اینها.' حضرت پرسیدند: 'چرا اینجوری شد؟'"
"گفت: 'آقا، من اهل لهو و لعب بودم. عرقخوری از جمله ماجراهای من بود و این کارها و این ماجراها. ماه رجب و شعبان و اینها هم گناه میکردم. از خدا نمیترسیدم. پدرم هی میآمد به من میگفت: 'بابا، از جهنم بترس. حواست را داشته باش. خودت را جمعوجور کن.' پدرِ باحالی هم داشته، با معرفت. 'این دنیا ماه و روز و سال و اینها دارد میگذرد. همه دارند از تو گناه مینویسند. از تو گناه میبینند. به خودت بیا و درست حمله کن.' گرفتم و زدمش."
"رفتم دنبالش. رفتم برش دارم. بابا آمد سرِ وقتم. نگذاشت پول بردارم. پول هم برداشتم. پدرم دستش را گذاشت روی زانویش. میگوید: "از نفرین پدر بترس." دستش را گرفت به زانویش تا بلند شود. از شدت درد نتوانست بلند شود. یک شعری خواند. آن جوان میگوید: "دعایش تمام نشده بود که من دیدم نصف تنم فلج شد." نصفه راست بدنش را نشان داد.
"انجام دادم. سه سال التماسش کردم، مرا دعا کند. دعای مشلول را که شنیدید، مال 'علی بابا' مفاتیحالجنان مشلول حل شده بود. سه سال ازش خواستم مرا دعا کند، دعا نمیکرد. امسال توفیق زیارت پیدا کردم. سوار شترم شدم با بابایم. راه افتادیم به منطقه اراک. حالا جایی بوده آنجا. وقتی رسیدیم، پرنده پرواز کرد و شترمان رم کرد و بابایم را انداخت ته دره. قبری برایش کندم و دفنش کردم. ولی من حالم خوب شد. بابایش همچین وضعیتی داشت."
حضرت بهش فرمودند: "خدا برات ساخته این را. من کمکت میکنم. یک دعایی بهت یاد میدهم که پیغمبر اینو به من یاد داده است. و تو در این دعا اسم اعظم داری. هر وقت بخوانی، جواب میگیری. هرچی که میخواهی خدا بهت میدهد. غم و گرفتاری و اینها را برطرف میکند. حالت خوب میشود، مریضیات خوب میشود، قرضت ادا میشود، چشم برای گناهانت را میبخشد، عیبات را میپوشاند، شیطان را ازت دور میکند. آدمهای کینهورز و شیطنتشان را ازت دور میکند. اگر به کوه بخوانی، کوه جابجا میشود. اگر به مرده بخوانی، مرده زنده میشود. به آب بخوانی، میتوانی روی آب راه بروی. به شرط اینکه مغرور نشوی. از خدا بترس. دل من برایت به رحم آمده. نیت صادق کن و توبه کردی. از این به بعد هم تصمیم بگیر دیگر گناه نکنی."
امیرالمومنین (ع) میخواست یک آدم شل شده که توبه کرده را این دعا را یاد دهد. امام حسین (ع) فرمود: "من بیشتر از آن بابا، بابا به بهانه گفتن به او یاد میدهم. از شنیدن این ماجرا من خوشحالتر شدم. معرفتش بیشتر بود." حضرت امیر (ع) فرمود: "یک کاغذ و قلم بیاور. هرچی که میگویم بنویس." رفتم و آوردم. حضرت این دعا را یاد دادند و به من نوشتم. سپس فرمودند: "هرچی دوست داری بخواه و نیازهایت را بگو. و هر وقت هم که در طهارت بودی و این را بخوان." بعد فرمودند: "شبها این دعا را ۱۰ بار بخوان. فردا خبرش را برایم بیاور." شب خواند. فردا مشمول که گفتم، ده بار شب خواند. فرداش آمد. فرداش صبح اول صبح دیدیم شفا گرفته. دستش خوب نوشتهشد. دستش خوب شد.
"اسم اعظم به پروردگار کعبه، مشکل امیرالمومنین (ع) به من یاد داد." پرسید: "مشکل ماجرا چی بود؟ تعریف کن و بگو." "شب که شد، من مردم. همه خواب بودند. تاریک. نامه را دستم گرفتم، بلند کردم. چند بار خدا را قسم دادم. دفعه دوم ندا آمد که 'بسه دیگه. نمیخواهد انقدر دعا کنی. به اسم اعظم خدا را قسم. خوابیدم. در خواب پیغمبر را دیدم. دعای مشلول را که خواند. خوابیدم. در خواب پیغمبر را دیدم. دست شریفش را کشید روی من. فرمود: "این اسم اعظم را نگه دار. بر مسیر خیر هستی انشاءالله." شفا گرفتم از جا."
ماجرا های دیگری هم هست. سوالی دارید؟ ندارید؟ خستهاید؟ گرسنهاید؟ کوفتهاید؟ زندهاید؟ زندهاید؟ صلوات بفرستید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
خب، ماجراها زیاد است از امیرالمومنین (ع). میخواستم چندین تایش را بگویم. هر کدامش توضیحاتی دارد. حالا یک جوانی آمد پیش امیرالمومنین (ع) بعد از جنگ. گفت: "چرا این اموالی که در خیمه است را تقسیم نمیکنی؟" حضرت فرمودند: "حالا نیازی نیست شما به من بخواهی حرف یاد بدهی. من خودم بلدم تقسیمش کنم. هر وقت لازم بشود، تقسیم میکنم." یکی دیگر پا شد. دوباره همین حرف را زد. حضرت دوباره همین جواب را بهش دادند. جوانه برگشت و گفت: "نه علی، تو عدالت نداری." خندهاش میگیرد. اگر کس دیگری بود امیرالمومنین (ع) از دم اعدام میکرد. امیرالمومنین (ع) فرمود: "اگه از بیتالمال است، تو مهریه زنهاتان هم اگر باشد، میروم در میآورم." درآورد امیرالمومنین (ع) از چند نفر گرفت. میخواست این کار را بکند.
بله، در حکومت امیرالمومنین (ع) اختلاس میکردند. دزدی میکردند، فساد میکردند. "علی معصوم است. همه از دم معصوم باشند." " دوست دارم بروم دزدی کنم، ولی حسش نیست چون اصلا یک چیزی در من بهم میگوید نه. ببین حاکم ات علی است، نرو دزدی کن! بیتالمال الان دست منه. میخواهم بردارم." امیرالمومنین (ع) معصوم بود. مسئولین هم فاسد ماشاءالله بودند. مثل الان دزدی میکردند، جنایت میکردند، خیانت میکردند، اختلاس میکردند، دروغ میگفتند، منافق بودند. الی ماشاءالله در حکومت امیرالمومنین (ع) از اینها بودند. همینها آمدند گفتند: "الان هم تو عدالت نداری. ما قبولت نداریم."
حضرت فرمودند: "اگه دروغ میگویی، پادشاه جوان ثقفی را نصیبت فرماید." پادشاه جوان ثقفی که بود؟ حجاج. قبل از آن حضرت فرمودند: "خداوندا..." بعد حضرت همه را "آقا جان، من این مردم، مردم قدرناشناس، مردم کوفه که قبر امیرالمومنین (ع) را نمیدانستند، فرمود که 'من از شما خسته شدم. پدر من را درآوردید. آدم خدا من از شما بگیره.'" بعد از امیرالمومنین (ع) زیاد، پدر عبیدالله بود. حاکم بعد از زیاد، عبیدالله بن زیاد بود. بعد از عبیدالله بن زیاد، چه کسی آمد در کوفه؟ فیلمش را دیدید: "مختار". بعد از مختار، چه کسی حاکم کوفه شد؟ مصعب. بعد از مصعب، چه کسی حاکم کوفه شد؟ حجاج.
حجاج که بود؟ به او میگفت: "میآمد سر سفره مینشست. گفت: 'اشتهام کور شده. غذا از گلویم پایین نمیرود. یک سه تا شیعه بیاورید جلو، سر ببرید. یک خرده اشتهام باز شود'." این جوانی که به امیرالمومنین (ع) گفت: "عدالت نداری"، حضرت نفرینش کرد و فرمودند: "خدا پادشاه عاقبتت کند." "هر که گریزد ز خراجات شاه، خارکش غول بیابان شَوَد." امیرالمومنین (ع) وقتی حاکم شد، به یک بابایی فرمود: "قدردان من خیلی نیستی. حس بیعت کردن اینها را ندارم." "بابای تو اگه کسی باهاش بیعت نمیکرد، چه کار میکرد؟ بابای تو جزء خلفا بود. بابات اگه کسی باهاش بیعت نمیکرد، چه کار میکرد؟ اعدام میکرد." گذشت.
این بابا بعد از امیرالمومنین (ع)، در دوران حجاج، حجاج شبانه حاکم کوفه شد. او خواب بود. "من از پیغمبر شنیدم هر کس با امام زمانش بیعت نکرده باشد و از دنیا برود، به مرگ جاهلیت مرده است. آمدهام نصف شبی با حجاج بیعت کنم." خواب بود. کنار تختش رفت. "دستم بنده. در مدینه بودیم. روضه رضوان مدینه کنار قبر رسولالله. خدا نصیب کند انشاءالله. نماز میخوانیم. نصف شب نمیدانستم این ماجرا را. نمیدانستم یک همچین چیزهایی هم هست. رفتیم سجده. دیدم پشتم سنگین شد. 'یا الله! چه خبر؟' یکی پشت ما سجده کرده بود." ترکیب اینها به امیرالمومنین (ع) ایمان نیاورده. لیاقتش همینهاست. لیاقت میخواهد.
به استادم گفتم: "مردم مگر در علم علی شک داشتند؟" گفت: "مردم مگر در عدالت علی شک داشتند؟ مردم مگر در شجاعت علی شک داشتند؟" جنس مردم با جنس حریف سازگار نیست. "کبوتر با کبوتر، باز با باز. همجنس با همجنس." لذا پیغمبر فرمود: "نمیشود پیغمبر به علی فرمود: "علی جان، نمیشود ح*** از تو متنفر باشد و نمیشود حلالزاده از تو نفرت داشته باشد." بلکه فرمود: "حرامزاده تو را دوست ندارد و حلالزاده از تو نفرت ندارد." اهل سنت، تعداد بسیارشان به امیرالمومنین (ع) علاقه دارند. اسم بچههایشان را علی میگذارند. اما بعضی خبیث اند. دوست داشته باشی، عجیب است. با این عکس شهید حججی. کربلا جلوی دوربین با خونسردی سر میبرند. بیشرف، ۱۴۰۰ ساله فریز کردند و نگه داشتند. بیاد الان محبت اینها رو داشته باشی، عجیب است. تعجب میکنیم.
سیستم شناسایی چهره منتشر شد. همین قاتل شهید حججی را دستگیر کردند. فیلمش بعد از کشته شدنش منتشر شد. حالا شهید حججی چه معصومیتی دارد؟ وقتی بعد از اینکه کشتنش، ماجراهایی هست دیگه. به قول دوستان، عجیب و غریبی داریم از اینهایی که محبت اهل بیت (ع) را ندارند. از کجاست؟ از کجا نشئت گرفته؟ از کجا نشئت میگیرد؟ گاهی نطفه حرام است، گاهی لقمه حرام است. "نمیشود ح*** تو را دوست بدارد و حلالزاده از تو نفرت داشته باشد". مشخص است بعضیها چرا ولایت امیرالمومنین را نمیپذیرند. اینجوری آقا فرمود "خدای متعال ولایت من علی را به عالم عرضه کرد. هر کدام از موجودات که ولایت منو پذیرفتند، زیبا شدند."
قنبر خربزه خرید و برای امیرالمومنین (ع) آورد. حضرت باز کردند، یک گاز زدند و گذاشتند کنار. فرمودند: "من النار الهی النار." دوباره آوردند. حضرت قاچ کردند، یک گاز زدند و گذاشتند کنار. جلد ۲۸ بحارالانوار. یک جلدی روایات در این باره است. هر سنگی که ایمان آورد، قیمتی شد. لذا از همه سنگها زودتر عقیق ایمان آورد. هر سنگی ایمان نیاورد، تیره، کثیف و کدر شد. هر دلی هم که ایمان آورد همینطور. رهبران شیعه را با رهبران وهابیت کنار هم زده بود. دیدید دیگر.
مقام معظم رهبری را که نگاه میکنی، با بعضاً عجیب و غریبی کثافت از قیافه شان میبارد. انشاءالله ما شیعه امیرالمومنین باشیم.
یک زنبور عسل آمد به پیغمبر گفت: "یا رسولالله، من یک دبه برای شما عسل گذاشتهام کنار، درست کردهام." "گل تلخ میخوری؟ گرد گلی که زنبورها میخورند، نمیدانم تا حالا خوردی یا من خوردم، در خرمآباد اسنادش موجود است. از این گردهایی که هست، ما یک سیستمی داریم: جلو در کندو، جلو پای زنبور یک تله میگذاریم. این میخواهد بیاید برود تو کندو، جلوی در آن گردهها را ازش میزنیم. ۵۰ گرمش ۱۰۰ هزار تومان."
"عسل پیغمبر فرمود: 'درد گل تلخ را میبری تو کندو، چه شکلی است؟ عسلش میکنی؟'" فرمود: "به صلوات بر تو و به محبت علی بن ابیطالب (ع) است." اللهم صل علی محمد و آل محمد. این امیرالمومنین (ع) است. جرات کن نعره بزن که کیه این آقا؟ دردانه خداست دیگر. خدا معشوق است. دست ما را بگیر امیرالمومنین (ع) در دنیا و آخرت. انشاءالله دست ما از دامان امیرالمومنین (ع) کوتاه نشود.
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین (ع)، مولا، ساقی.
حیدر! کم دم بزن، بزن، بزن، زان غزوهها که بود علمدارم از آن شبی که جای نبی. هم بگو از سن و سال خود و خدا گفت. هم از آن رکوع و برکت وجود و عطا. بابی که باز بود بوی گدا. بگو، بگو علی از همه سخاوتش. حاتم طایی خونش ۱۰۰ تا در داشت. در اول کسی میآمد، کمبود میرفت. در دوم میآمد، کمبود میرفت. در سوم میآمد، کمبود میرفت. در چهارم جواب داد. چون آخه علی ما وقتی طرف از در میآمد، انقدر میگرفت. اصلا بیا بگو علی عشق مطلق. اصلا بیا بگو حق علی علی حق.
شاهی که ره به گدا کیمیا دهد، اجازه اوست. خادم او را طلا کند. باید ورق به محشر بیاورم. شاید دو خط در بیاورم. یکی ز نگاه او حفظی به نام فاطمه. پشت و پناه. فهمید از نوشت. نهجالبلاغه خیلی زیاد بود. به زهرا دست در یقین. یکی فرمانروا و حضرت یعصوب دین. یکی بیت محقرش که پس یقین اهل به جای گرفتن در زمین. معراج مصطفی. نفس از آدمی هر جا که بود. کرد. به غیر علی ندیدی. آمد بالا. پیغمبر دید امیرالمومنین (ع) قبل از او آمده بود. به جبرئیل فرمود: "جبرئیل، علی زودتر از من آمده." عرضه داشت: "نیای رسولالله. پس چیست؟ یا رسولالله، ملائکه مقرب خدا عاشق دیدن روی علی هستند. برای همین خدا اینجا ملکی به شکل علی خلق کرده. 'کل مشقنا الی وجه علی بن ابیطالب لنذور'." هر وقت مشتاق دیدن علی بشوی، میآییم به این ملک نگاه میکنیم.
این امیرالمومنین (ع) تا سجده کرد. حضرت فرمود: "تمام پر و بال هایم را دادم." عصیان همه از کف قرار حیدر. اگر نبود، مدار نبود. در همه جا کعبه. مقدم او سینه چاکدار. لات و هبل به دست علی بر زمین افتادند. از راه کهکشان که خبر داشت. بگذ ریم. بر آسمان و عرش نظر بگذریم. نفس نفیسه آیه تطهیر حیدر. کفار را بگو که فقط شیر حیدرم. از فضل هر آنچه که گشتم رصد، نشد. در جنگ هم حریف علی، "عبد" است و بود. اول وسیع احمد و خیبرشکن. ذکر قنوت حضرت امالحسن. علی مهر علی قبولی حج و مناسک است. زوج علی ملیکه. شهریار خیلی شاه است. به دست اوست میدان رزم هم. به نگاهی به مردی که تیغ دل لشکر شکافته. او را نبی فاطمه بهتر شناخته. مرحبکشی که قدرت او لایزال بود. بگریزد، محال است.
شهر نزول آیه علی. غزوه به غزوه مرد علی. وقتی لباس رزم خود بر تن کند، علی یک تن ندید پشت به دشمن کند. علی سلطان بیبدیل و یل کارزار. آقای باوفا و شهرکیست، کفر آمده رو در روی علی. خم هم نیامده به روی ابروی علی. صورتش را بسته بود در جنگ صفین. همه لشکر دشمن روبروش ایستاده بودند. میخواستند همه با هم حمله کنند. معاویه به عمروعاص گفت: "این کیه به نظرت؟ اگر علی است، اگر علی حمله نکند، بگو همه با هم چند قدمی حمله کنند سمتش. اگر عقب رفت، بروند دنبالش." تا دست میبرد به سوی ذوالفقار خود. رعد و برق میرود. به فکر برای جولان تیغ او. همه را مات میکند. این دشت را اسیر مکافات میکند. در جنگ هر که آمده احساس میکند با ضربهای به سر علی، راه نفس به سینه دشمن که بد شد. فریاد، فریاد "یا علی" ملائک بلند است.
حتی نگاه شیر خدا بود. محرمی در آن نبود. از ترس هم پرنده ز من نمیپرند. امیرالمومنین (ع) میزد. وقتی میگ وید علی قرار گرفت، خودشو نجس کرد. قبل از اینکه بزنند. اول نجس کرد خودشو، بعد ضربه را زد. بوی ذوالفقار علی. اوی ذوالفقار علی. رعد و برق داشت. حالا بگو که تیغ علی از چه بود. نادعلی، مظهر العجائب. به عظمت "یا الله"، به نبی "یا محمد"، "یا علی علی علی". مامان گرامی فدای علی. هزار جان گرامی خدای نام علی. هر کسی دوست دارد، دستش به دامان امیرالمومنین باشد.
در حال بارگذاری نظرات...