در این جلسه بینظیر، مفاهیمی تازه و تأملبرانگیز از کربلا پردهبرداری میشود؛ جایی که حضرت عباس (علیهالسلام) نه فقط عموی کودکان، که پدری جانفشان معرفی میشود. سخن از نسبتهای روحی، تأویلهای قرآنی، و رازهای پنهان در القاب اهلبیت است؛ از «یابن الحسن و الحسین» تا «اباعبدالله». روایتهایی ناب از وفاداری، ادب، و غربت در اوج عطش، که مخاطب را در میانه روضه و معنا، مبهوت میگذارد. اگر به درک عمیقتری از عاشورا و جایگاه قمر بنیهاشم (علیهالسلام) علاقهمندی، این جلسه را از دست نده
* راز تعبیر "یابن الحسن و الحسین" در زیارت حضرت علیاکبر علیه السلام [00:45]
* روایت یتیمیِ مکرر در خیمهگاه، داغ ابوالفضل العباس علیه السلام داغ یک عمو نبود داغ پدر بود! [05:25]
* سوگنامه وداعِ جانسوز پدر و پسر.. زبان حال امام سجاد علیه السلام " یا نفس من بعد الحسین هونی" [09:35]
* خطابه غرّای اُسوه غیرت، حضرت عباس علیه السلام، در شب عاشورا [14:18]
* قمر بنی هاشم علیه السلام، تندیس فداکاری و رشادت.. آنکه جرعه آبی از گلوی غیرتش پایین نرفت! [15:50]
* روضه؛ فرات، خجل از غیرت قمر بنی هاشم، عاشقی که به کفّاره خُنکای آب، دستانش را..و به کیفر رؤیت آب، چشمانش را فدای معشوق کرد!… [18:12]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. هدیه به روح منور و مطهر حضرت قمر بنیهاشم یک صلوات بفرستید: «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.»
نکتهای که امشب میخواهم عرض بکنم و میتواند محل دقت و توجه باشد، و شاید کمتر به این نکته اشاره شده باشد، این است که در زیارت حضرت علی اکبر ـعلیه السلامـ، در زیارت اول امام حسین ـعلیه السلامـ که امشب میخواندم، یک نکته نظرم را جلب کرد: زیارت به حضرت علی اکبر سلام میدهد: «السلام علیک یابن الحسن و الحسین»، یعنی سلام بر تو ای فرزند امام حسن و فرزند امام حسین. حالا اگر در مورد امام باقر بود، راحت پذیرفتنی بود، زیرا امام باقرـعلیه السلامـ از طریق مادر از نسل امام حسنـعلیه السلامـ است. ولی حضرت علی اکبرـعلیه السلامـ به حسب ظاهر هیچ ربطی به امام حسنـعلیه السلامـ ندارد. چگونه میشود که به حضرت علی اکبرـعلیه السلامـ میگویند: «یابن الحسن و الحسین»؟
دو وجه به ذهنم رسید. یک وجه این است که به هر حال، حضرت علی اکبرـعلیه السلامـ در دوران امامت امام حسنـعلیه السلامـ زندگی کردند، و امام هم که جای پدر را دارد. به این معنا، فرزند امام حسنـعلیه السلامـ محسوب میشود.
ولی دقیقترش این به نظرم رسید که قرآن خیلی وقتها از عمو تعبیر به پدر کرده است. یکی در مورد پدر حضرت ابراهیم که خب معروف است و همه بلدید و میدانید که عمو بود، ولی ازش تعبیر به پدر شد. یکی هم این آیه قرآن است که خیلی آیه عجیبی است: آیه ۱۳۳ سوره بقره: «أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي». وقتی حضرت یعقوب داشت از دنیا میرفت، به بچههایش فرمود که بعد از من چی میپرستید؟ آنها هم گفتند: «نَعْبُدُ إِلَٰهَكَ»، خدای تو را میپرستیم. به که گفتند؟ «إِلَٰهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ». خدای پدرانت را میپرستیم. حضرت یعقوب فرزند که بود؟ اسحاق. اسحاق فرزند که بود؟ ابراهیم. یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم. اسماعیل که میشود عمویش. اینجا چی میگوید؟ «إِلَٰهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ.» خدای تو و خدای پدران تو «اسحاق، و ابراهیم و اسماعیل.» (بالعکسِ آیه که ابتدا ابراهیم، سپس اسماعیل و اسحاق ذکر شده است.) دیگر (در آیه) نگفت که اسحاق پدر توست، ابراهیم پدر توست، اسماعیل عموی توست. اسماعیل که عموی حضرت یعقوب بود، به عنوان پدر معرفی شد. در مورد پدر حضرت ابراهیم هم داریم دیگر. عموی حضرت ابراهیم هم ازش تعبیر به پدر شد. «اذ قال ابراهیم لابیه». البته «والد» فرق میکند؛ والد اونیه که تولد انسان از اوست. ولی تعبیر «أب» اینجور وقتها به کار میرود.
مثلا در مورد پیغمبر و امیرالمومنینـعلیه السلامـ، از امام رضاـعلیه السلامـ سوال کردند: چرا به پیغمبر میگفتند ابوالقاسم؟ فرزندی داشت به نام قاسم؟ کودک بود از دنیا رفت. امام رضا فرمودند: آقا، بیشتر بهم بگید. مردم توضیح دادن به این رسیدن، امام فرمودند که: لقب علی بن ابیطالبـعلیه السلامـ، «قسیم الجنه و النار» است. قسیم یعنی تقسیم میکند. قاسم تقسیم میکند بهشتیها و جهنمیها را. و چون علیـعلیه السلامـ در دامن پیغمبرـصلی الله علیه و آله و سلمـ بزرگ شد، فرزند او محسوب میشود. «ابوالقاسم» یعنی پدر قسیم جنة و النار. از این جهت پیغمبرـصلی الله علیه و آله و سلمـ هم پدر امیرالمومنینـعلیه السلامـ است. از یک جهت دیگر برادر امیرالمومنینـعلیه السلامـ است. از یک جهت دیگر جان امیرالمومنینـعلیه السلامـ است. از یک جهت دیگر پسر عموی امیرالمومنینـعلیه السلامـ است. همه اینها درست!
حالا ما از آنور میگوییم: «السلام علیک یا اباعبدالله.» پدر عبدالله. یک معنایش این است که امام حسینـعلیه السلامـ، برخی گفتهاند، فرزندی به نام عبدالله داشت، که البته محل بحث است. ولی شاید معنای عمیقتر و لطیفترش این است که امام حسینـعلیه السلامـ «اباعبدالله» است، چون عبد خدا تربیت کرد. کدام عبد خدا را؟ همانی که اینجا سلام میدهید: «السلام علیک ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله.» در واقع امام حسینـعلیه السلامـ هم به یک معنا پدر حضرت عباسـعلیه السلامـ است، یعنی عبد صالح را پرورش داده است.
حالا نکتهای که امشب میخواهم عرض بکنم این است، خیلی خستهتان نکنم. نکتهای که خیلی درخور توجه است این است که اگر عمو عنوان پدر باشد و این صادق است، پس حضرت عباسـعلیه السلامـ هم در حکم پدر بوده برای فرزندان امام حسینـعلیه السلامـ. شستهورفتهاش این میشود، بخواهم مستقیم بروم تو روضه بدون مقدمه: بچههای امام حسینـعلیه السلامـ در کربلا دوبار بیبابا شدند. دوبار بیبابا. «آبائک ابراهیم و اسماعیل و اسحاق.» این آیه را اگر بخواهیم تطبیق بدهیم، باید بگوییم: علی بن ابیطالبـعلیه السلامـ، امام حسینـعلیه السلامـ و عباسـعلیه السلامـ پدران فرزندان امام حسینـعلیه السلامـاند. عمو را هم باید در زمره پدران به حساب آورد.
داغ ابوالفضل العباسـعلیه السلامـ داغ یک عمو نبود، داغ یک پدر بود. بچهها با رفتن عمو یتیم شدند. پدر از دست دادند. همین را اگر آدم توجه داشته باشد، خیلی معانی از تو دل همین درمیآید. خصوصا که نسبت امام حسینـعلیه السلامـ با قمر بنیهاشم هم اینطور بود. آن عشق و آن محبت و آن ارادت و آن شیفتگی جایگاهی داشت که خود امام حسینـعلیه السلامـ خطاب به حضرت عباسـعلیه السلامـ فرمود: «ارکب یا اخی بنفسی انت» (با جانم به فدایت). وقتی میخواست بفرستد برای گفتگو با لشکر دشمن، فرمود: سوار مرکب شو برادرم، جانم به فدای تو. امام حسینـعلیه السلامـ به قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ فرمود: جانم به فدای تو. اینجا تعبیر «جانم به فدای تو» به کار برد.
وقتی هم که بالا سر قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ رسید، دید این بدن پارهپاره شده، فرق شکافته شده، دستها بریده شده. آنجا دارد که حملهای کرد امام حسینـعلیه السلامـ به سمت لشکر دشمن. لشکر دشمن فرار کردند. امام حسینـعلیه السلامـ فریاد زد: «این تفرون و قد قتلتم اخی!» کجا فرار میکنید و حال آنکه برادرم را کشتید؟ «این تفرون و قد قطعتم ازدی!» کجا فرار میکنید، و حال آنکه بازوهایم را قطع کردید؟
بازوهامو قطع کردید. خیلی تعبیر عجیبی است. یعنی این دستهای عباسـعلیه السلامـ نبود که قطع شد. اینها دستهای حسینـعلیه السلامـ بود که از آستین قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ بریده شد. هم عباسـعلیه السلامـ بیدست شد، هم حسینـعلیه السلامـ. این خیلی نکته مهمی است. اگر به این نکته آدم توجه داشته باشد، معرفت نسبت به قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ پیدا میکند. دستانی که قلم شد، امام حسینـعلیه السلامـ آنها را دست خودش میدانسته. و البته مقداری از این عمق روضهها هم فهمیده میشود.
ظهر عاشورا جایگاه قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ چه جایگاهی است؟ وقتی امام حسینـعلیه السلامـ آمد در خیمه با خانواده وداع کرد، رفت پشت خیمه با امام سجادـعلیه السلامـ وداع کند. فرمود: پسرم، موقع خداحافظی رسیده. اینجا تا امام سجادـعلیه السلامـ این را شنید، از حال رفت. یعنی چی موقع خداحافظی؟ به حالش آورد. آنجا هم دارد که وقتی امام حسینـعلیه السلامـ وارد شدند، امام سجادـعلیه السلامـ روی شکم روی زمین افتاده بودند، حال بدی داشتند. وقتی که امام سجادـعلیه السلامـ وارد شد، زینب کبریـسلام الله علیهاـ فرمود: عمه جان، یه چیزی پشت من قرار بده، خودت هم سکویی بشو پشت من، منو نگه دار که نیفتم. گفت: عمه جان نمیتوانم. فرمود: احترام فرزند رسول اللهـصلی الله علیه و آله و سلمـ واجبه، میخواهم جلوی پدرم احترام بگذارم. زشت است با این وضعیت روی زمین دراز کشیدهباشم. دیگر بماند احترامشان را نگه داشت.
«السلام علی من هتک الحریم». حرمتش را شکستند. در کربلا عرض کرد: بابا جان، چی شده که شما میخواهی میدان بروی؟ فرمود: بابا جان، نوبت منه، نوبت من رسیده. اولین جملهای که امام سجادـعلیه السلامـ فرمود، خیلی عجیب است: وقتی فهمید که پدر تنها شده، و در موقعیت غربت قرار گرفته. شما ببینید ذهن امام سجادـعلیه السلامـ را، فضای ذهنی اهل حرم و اهل خیمهها را، نگاهشان را، اطمینانشان به میدان که دلشان به چی قرص بود. تا امام حسینـعلیه السلامـ فرمود: نوبت من شده، امام سجادـعلیه السلامـ عرض کرد: «أین عمی العباس؟» مگر عموم عباسـعلیه السلامـ نیست که شما میخواهی به میدان بروی؟ فرمود: پسرم، خدا رحمت کند عموت را، عموت را کشتند، دستهاش را کنار شریعه از تن جدا کردند. بعد دیگر سوال کرد: برادرم علی اکبر کجاست؟ دیگران کجایند؟ هی جواب داد. امام حسینـعلیه السلامـ فرمود: پسرم، همینقدر بهت بگویم، مردی تو این حرم نمانده، «الا انا و انت.» فقط من و تو ماندیم، دیگر مرد دیگری نیست.
حالا تعبیرش را برایتان بگویم، این هم جالب است. اینجا کنار ابوالفضل العباسـعلیه السلامـ به یاد امام سجادـعلیه السلامـ باشیم. رو کرد به عمهاش زینبـسلام الله علیهاـ، عرض کرد: عمه جان، یه چوب با یه شمشیر به من بده. عرض کرد: عزیزم برای چی میخواهی؟ فرمود: میخواهم به میدان برم. چوب را به یک دستم بگیرم که بایستم، شمشیر را هم به یک دستم بگیرم که دفاع کنم. عرض کرد: عزیز برادرم، توانی نداری بخواهی به میدان بروی. تعبیر عجیبی به کار برد، خیلی تعبیر عجیبی: فرمود: عمه جان، لااقل میتوانم جلوی شمشیر بایستم، ضربه شمشیر اول به من بخورد، قبل از اینکه به پدرم ضربهای وارد بشه. فدای غربت و مظلومیت امام سجادـعلیه السلامـ. چقدر سخت بود این صحنه: تو خیمه باشی، زنده باشی، این اوضاع میدان، از تو کاری برنیاید.
قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ هی با خودش زمزمه میکرد: «یا نفس من بعد الحسین هونی». بعد حسینـعلیه السلامـ نخوای زنده بمونی. بعد حسینـعلیه السلامـ خواری است، هیچی بعد حسینـعلیه السلامـ گیرت نمیآید، هرچی داری مایه بگذار. این زبان حال امام سجادـعلیه السلامـ هم بود: «یا نفس من بعد الحسین هونی». ولی چه کند؟ دست و بالش بسته بود، نتوانست کاری بکند.
شب عاشورا هم وقتی امام حسینـعلیه السلامـ به اصحاب فرمود: پا شوید بروید، بیعتم را از شما برداشتم. اولین کسی که پا شد، ایستاد و سخنرانی آتشینی که از آنجا خطاب به امام حسینـعلیه السلامـ کرد، قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ بود. اولین کس قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ بود. خیلی جملات زیبایی خطاب به امام حسینـعلیه السلامـ فرمود. حضرت فرمودند که: بروید، جونتون را حفظ کنید، «لا یریدون غیری». اینها به غیر من کار ندارند، اینها فقط میخواهند منو بکشند. اگر من هم بکشند، کس دیگری را نمیکشند. همین هم شد. یعنی وقتی آنان ازتان کشتند. دیگر کسی را از اهل خیمهها نمیکشند. شما رها کنید، بمانید. فرقی نمیکند، اینها در هر صورت منو میکشند، با کسی هم غیر من کار ندارند، اینها فقط میخواهند منو بکشند.
قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ پا شد و خطاب کرد: ما کجا بگذاریم بریم؟ «لنَبقی بعدَک.» بریم که بعد از تو باقی بمانیم؟ میخواهیم بعد از تو زندگی کنیم؟ بعد تو چه زندگی داریم؟ این جمله از قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ است. عرض کرد: گیرم تو را گذاشتیم و رفتیم به زندگیهامون. اگر ازمون پرسیدند چیکار کردی؟ چی بگیم؟ بگیم: «ترکنا سیدنا.» بگیم آقامونو وسط دشمنا رها کردیم، تکهتکهاش کردند و برگشتیم زندگی کنیم؟ فدای غیرتت یا ابوالفضل! آقا جان، فدای ادبت، فدای وفای تو!
وقتی دستهاش به آب رسید، به حسّ ماها، فهم نوع انسانها، اینجا این مرد جنگی میطلبد که اول خودش یک توانی مضاعف کند، انرژی بگیرد، گلوییتر کند، با یک انرژی بیشتری، با یک توان بیشتر این آب را به خیمهها برگرداند. شاید هم اول کار ابوالفضل العباسـعلیه السلامـ همین فکر را با خودش کرد. دست را که به آب برد، یک نگاهی به آب کرد. تعبیر مقتل خیلی عجیب است. بعضی بزرگان روی این عبارت خیلی مانور میدادند: «فوقف العباس متحیراً.» این مال بعد از قضیه مشک هم هست ظاهراً. اینجا هم هست. نگاهی به این آبی که تو دستش بود کرد. «فذکر عطش الحسین و اولاد الحسین.» به یاد تشنگی امام حسینـعلیه السلامـ و تشنگی بچههای امام حسینـعلیه السلامـ افتاد.
خیلی عجیب است. این حال قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ الان برای ماها، آنقدر که گفتیم و شنیدیم، خیلی عادی است، خیلی طبیعی است این حال. که به هر حال کسی تو این موقعیت که قرار میگیرد اینطور میشود. ولی یک عشق عجیب و غیر قابل درک است. یعنی اصلاً این نیست که فکر کنی ماها فهمیدیم حضرت عباسـعلیه السلامـ را تو این موقعیت. یک حال عجیبی است که تو آن لحظه این خنکی آب، آن تری آب به این دستهای خشک قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ رسیده، میخواهد گلویش را تر کند. یهو یادش میآید: چطور روَت میشود؟ چطور دلت میآید؟ بگذار اول حسینـعلیه السلامـ. اگر آبی رسید، دو قطره او بخورد، بعد تو اگر خواستی آبی بنوشی. بعد هیچ کسی هم ملامتش نمیکرد به حسب ظاهر، هیچ کسی اصلاً نمیفهمید که عباسـعلیه السلامـ آنجا آبی خورد.
روضه من یک خط باشد انشاءالله علی آقا فیض میدهد.
برخی گفتند کانّهو اینجا قمر بنیهاشمـعلیه السلامـ تو موقعیت شرمندگی قرار گرفت که: من آب نخوردم، ولی دستم که خیس شد، دستم خنک شد، آب نخوردم، ولی چشمم که به آب افتاد، آب نخوردم، ولی فکر آب که به ذهنم آمد، حالا میخواهد از این گناهها خودش را پاک کند. خدا هم پاکش کرد. انگار با زبان حالش گفت: خدایا، این دستی که به آب خورد، نمیخواهم. من شرمنده حسینم. دستم خیس شد. خدا دستهاش را گرفت. خدایا، این چشمی که به آب افتاد، نمیخواهم. تیربارانش کردند. خدا چشمهاش را گرفت. خدایا، این سری که فکر آب بهش افتاده را نمیخواهم. عمودی زدند به فرق نازنین. فقط همین یک جمله و عرض من تمام.
بعضی گفتند آن لحظهای که عمود بر فرق نازنینش وارد شد، هنوز تیر به چشمش بود. چون داستان این بود: تیر وقتی به چشم مبارکش نشست، خواست تیر را جدا کند. دست که سر را خم کرد، بین دو پا قرار داد. چوبه تیر را بین دو پا گذاشت، با دو تا پا گرفت، سر را هی تکان داد که این آزاد شود. اینجا که سر را هی تکان داد، کلاه خود از سرش افتاد.
در حال بارگذاری نظرات...