در این جلسهی تکاندهنده، روایتی زنده و کمشنیده از روزهای پایانی عمر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) روایت میشود؛ از فریب حکمیت در صفین تا ترور مالک اشتر و جنایت دردناک علیه محمد بن ابیبکر در مصر. غربت امام در میان بیتفاوتی کوفیان، خطبههای آتشین و شکایتهای دلخراش از تنهایی، مخاطب را به دل تاریخ پرالتهاب تشیع میبرد. اگر میخواهی بفهمی غربت واقعی یعنی چه، این جلسه را از دست نده
* روایت واپسین ماههای زندگی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام؛ جنگ صفین، خُدعه بر سر نیزه و حَکَمیت تحمیلی! [01:40]
* فتنه مصر و بریده شدن دو دست راست امیرالمؤمنین علی علیهالسلام! [06:20]
* سنگینی حُزن و غربت امیر مظلومان در سوگ محمد بن ابیبکر و مالک اشتر [12:02]
* اینبار هم کوفه بی وفا!.. شبیخونها، سکوت کوفیان و فریادهای بیپاسخ امیرالمؤمنین علیهالسلام... [15:17]
* واپسین روزهای خلافت علی علیه السلام وغربتِ صدایی که خسته از بی غیرتی کوفیان، آرزوی مرگ میکرد [18:50]
* خطیب کوفه، تنهاترین شهید تاریخ ..و روزشمار لحظه وصال و تحقق وعده رسول الله صلی الله علیه وآله! [21:33]
* روضه؛.. امام حسن علیه السلام و کوچه پس کوچههای مدینه…امام حسن علیه السلام و کوچه های بیکسی کوفه… آنجا صورت نیلگون و اینجا فرقِ سر غرق خون... [25:52]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم، اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعال الطیبین الطاهرین، لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام. هدیه به محضر منور و مطهر آقا امیرالمؤمنین علیه السلام، صلواتی هدیه بفرمایید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجه. امشب خیلی امکاناتمان، چون کیفیت صدا فکر میکنم خیلی خوب نباشد. نمیدانم حالا صدایم خوب به گوشتان میرسد؟ مفهوم هست مطالب یا نه؟ این دستگاه تبلت ما را هم جلوی در از ما گرفتن، دیگر امشب مجبوریم با گوشی مطالبمان را مرور بکنیم.
مطلبی که امشب در این حرم مطهر به نظرم رسید به آن بپردازم، یک گزارش سریع از ماههای پایانی عمر امیرالمؤمنین علیه السلام، که کمتر شنیده باشیم، اتفاقاتی که رقم خورد در روزهای پایانی عمر امیرالمؤمنین علیه السلام. خوب هم مایه درس و عبرت است، حقیقتاً مایه سوختن؛ یعنی قلب آدم آتش میگیرد وقتی که این ایام پایانی عمر امیرالمؤمنین علیه السلام را مرور میکند. با توجه به اینکه حالا وقتمان تقریباً نیم ساعت است، سعی میکنم خیلی مختصر مطالب را عرض بکنم. اگر احیاناً وقت شد، کربلا شاید بیشتر به این بحث بپردازیم؛ اگر نه، بعداً انشاءالله اگر برگشتیم در فرصت بهتری.
در ماههای پایانی عمر امیرالمؤمنین علیه السلام اتفاقاتی رخ داد. گل قضیه کجا بود؟ اصل داستان آن نقطهای که یکهو ورق برگشت در جنگ صفین. خب امیرالمؤمنین علیه السلام متمرکز شده بودند روی معاویه (لعنت الله علیه) و نابودی معاویه. اگر معاویه نابود میشد به دست امیرالمؤمنین، حکومتش از بین میرفت، اوضاعواحوال اسلام عوض میشد. حسن، امروز دیگر این قضایای منطقه نبود، منطقه ما نه اسرائیل بود، نه جولانی بود، هیچی نبود. خیلی ورق برمیگشت. مالک اشتر در جنگ صفین رسید به چند قدمی خیمه معاویه. یکذره دیگر حرکت میکرد، معاویه را دستگیر کرده بود، یا کشتندش یا دستگیرش میکردند، کار دشمن تمام بود. لشکر معاویه تو فشار بود، گفت: «یه پیشنهادی برات دارم.» گفت: «چیه؟» گفت: «قرآن بزنیم سرنیزه، بگیم ما چرا میجنگیم؟ من و شما قرآن را قبول داریم، گفتی بیایم تن بدیم به آنی که قرآن میگوید: حکمیت.» قرآن به نیزه زدند.
در موقعیتی که در شرایط پیروزی بود سپاه امیرالمؤمنین، کار لشکر معاویه تمام بود، یکهو ولوله افتاد تو سپاه امیرالمؤمنین که: «آقا! اینها قرآن بلند کردند! بابا! قرآن جنگ نداریم! حرمت قرآن واجب است.» حضرت فرمودند: «بابا! این دسیسه است، این توطئه است! کشک! قرآن قبول ندارند اینها! نه ما به قرآن نمیجنگیم.» اینها گفتند: «حکمیت، حکمیت.» در شرایط پیروزی، امیرالمؤمنین را مجبور کردند به حکمیت. خب، یک خطبه مفصلی است که معروف به خطبه شقشقیه، که تو نهجالبلاغه مرحوم سید رضی، خطبه سوم، بخشهایی از این خطبه را آورده. اگر توانستید پیدا بکنید متن کامل خطبه را، خطبه بینظیری است. یک دور امیرالمؤمنین تاریخ اسلام را گفته، از همان اول شروع کرده تا تقریباً اواخر حکومت. همه اتفاقاتی که رخ داد را فرموده و اینکه چی شد و چی بود. و این قضیه را هم اشاره میکند: «رفع المصاحف»؛ قرآنها را به نیزه زدند.
«شماها به من فشار آوردید، من هم تن دادم به حکمیت.» تو شرایط حکمیت نظر امیرالمؤمنین به این بود که حَکم از طرف سپاه امیرالمؤمنین مالک اشتر باشد. اینها دوباره فشار آوردند، گفتند: «نه، به قول ما مالک تندرو، جنگطلب، همان میشود. یکی باشد که قضیه را فیصله بدهد.» با اصرار و فشار، ابوموسی اشعری شد نماینده امیرالمؤمنین در حکمیت. آدم سادهلوح و پخمهای بود، رفت کلاه گذاشتن سرش، بدجور هم کلاه گذاشتن سرش. کامل تو آن مذاکراتی که داشت، شرایط طوری رقم خورد سپاه امیرالمؤمنین شکست مطلق خورد تو مذاکرات. چیزهایی را تحمیل کردند، دستوبال امیرالمؤمنین را میبست، نمیتوانست آنچنانی که باید دفاع بکند. حالا شرایط پیروزی تبدیل شد به شرایط دفاع.
امیرالمؤمنین، بعد از داستان حکمیت، در مصر، محمد بن ابی بکر که فرماندار امیرالمؤمنین بود در مصر، پسر جوانی بود، به تعبیر امیرالمؤمنین خیلی پخته نبود، ولی خب انسان بسیار مؤمنی بود، بسیار. فرزند ابوبکر بود، برادر عایشه بود، ولی بسیار مؤمن بود. حالا عرض میکنم چه اتفاقاتی برایش رخ داد. ایشان خیلی ضدیتش با عثمان نمایان بود. قضیه حکمیت که ورق برگشت، طرفدارهای عثمان تو مصر جان گرفتن. احساس کردند که دور دور اینهاست. امیرالمؤمنین مذاکرات را باخته، ما الان صدایمان به یک جا میرسد. اینها یکذره انرژی گرفتن و دستبهدست هم دادند.
عمروعاص کسی بود که مصر را فتح کرده بود زمان خلیفه دوم. مصر تو مشتش بود. میشناخت، به قول ماها، حکومت پهلوی مصر، دست امراء و گندههای مصر را میشناخت، رئیسروسای احزاب و جریانها را میشناخت. فضا به هم ریخته. یک تکانی داد، یک فتنه داخلی بشود تو مصر که مرز حکومت امیرالمؤمنین بود. آنجا را دست بگیرند. مصر خیلی منطقه مهمی بود، حالا وقت نیست تکتک اینها یک بحث مفصلی میطلبد. منطقه استراتژیک تو حکومت امیرالمؤمنین بود.
مصر را به هم ریختن. امیرالمؤمنین دیدند که محمد بن ابی بکر نمیتواند فتنه مصر را جمع کند. آنقدر پخته نیست، آنقدر سیاستمداری را ندارد، اعتبار ندارد. آن شاهماهی و برگ برنده سپاهش، مالک اشتر را فرستاد برود به جای محمد بن ابی بکر. یکذره هم به محمد بن ابی بکر برخورد، ناراحت شد که ما هستیم، آقا ما را برداشته، یکی دیگر جای ما گذاشته. حضرت یک نامه هم دادند، دلجویی کردند از محمد بن ابی بکر که تو را دارم برمیدارم، جای مهم دیگر میخواهم بگذارم. فشار رویت زیاد است، میخواهم یکذره استراحت کنی. اینجوری دلجویی کردند از محمد بن ابی بکر. مالک را فرستادند با آن نامه استثنایی، نامه ۵۴ یا ۵۳ نهجالبلاغه، فرمان مالک هیچی دیگر تو امر سیاست کم نگذاشت امیرالمؤمنین.
مالک را فرستادند، این معاویه و عمر و عاص مکار طراحی ترور کردند برای مالک. یک دهقانی را فرستادند کنارش. رفت خودش را بهعنوان محب امیرالمؤمنین جا زد. صبح تا شب از فضایل امیرالمؤمنین میگفت، اعتماد مالک را جلب کرد. تو مسیر مصر ازش پرسید که: «آقا تشنهای، من واست چیزی درست کنم و اینها؟» مرکب مالک فاصله گرفته بود، خورجینش دور شده بود. «آب بیارم براتون؟» گفت: «بیا شیرینش کنم، چی دوست دارین بهش بزنم؟» فرمود: «من عسل دوست دارم.» عسل را مسموم کرد.
این آدم را معاویه از وقتی که فرستاده بود برای ترور مالک، تو مسجد بعد هر نماز مراسم میگرفتند، مراسم نفرین مالک اشتر که مرگ مالک برسه. نکات را عرض میکنم. این عسل مسموم را دادند به مالک. مالک به شهادت رسید نرسیده به مصر. خبر رسید به معاویه. معاویه اعلام کرد: «مردم! دیدین دعاهاتون گرفت؟ مرگ بر مالک میگفتین، مستجاب شد.» دعای سپاه خدا بود، اثر کرد روی مرگ مالک. امیرالمؤمنین فرمودند که محمد بن ابی بکر بماند همانجا، بعد از شهادت مالک.
خب، خبر رسید به امیرالمؤمنین در مورد شهادت مالک. تعابیری امیرالمؤمنین به کار برد، خیلی تعابیر عجیبی. بنده آوردم اینجا بعضی تعابیر را. خود معاویه سخنرانی کرد، گفت: «علی دو تا دست یمین داشت، دو تا دست راست داشت. یکیش عمار بود که در صفین ازش گرفتیم، یکی هم مالک بود. کار علی تمومه. دو تا مهره اصلی علی را گرفتیم.» همین هم شد، یعنی کار امیرالمؤمنین تمام شد. با شهادت مالک افتاد توی دور شکست و نابودی. رژیم علوی از شهادت مالک شروع شد.
تعابیری دارد حضرت. فرمود: «کأنه غدة منی قد انقطعت»؛ با شهادت مالک یکیکی از وجود من کنده شد. یک جای دیگر فرمود: «لله در مالک، و ما أدراک ما مالک؟» مالک کی بود؟ «با رفتنش عالم منهدم شد. هل موجود کماند؟» اصلاً مگر مثل مالک کسی هست؟ و گفتند که ایام طولانی امیرالمؤمنین برای مالک گریه میکرد و تو چهره امیرالمؤمنین آثار شکست و حزن نمایان بود. طوری که همه میگفتند که عزادار اصلی امیرالمؤمنین است. «ما عزادار نشدیم، عزادار اصلی امیرالمؤمنین است.»
از اینجا به بعد اوضاع ورق برگشت، یعنی دست قدرت امیرالمؤمنین تو نبرد با دشمن بریده شد. سپاه عمر و عاص حمله کردند به مصر. با آن نیروهای نفوذی که داشتند، یکی از سربازهای محمد بن ابی بکر با ۲۰۰۰ نفر آمدند جلوتر دفاع کنند، اینها را کشتند. تمام افرادی که دور محمد بن ابی بکر بودند فرار کردند. معاویه بن حُدَيج، فرمانده معاویه بود، رسید به محمد بن ابی بکر. ایشان را دستگیر کرد. روزهدار بود محمد بن ابی بکر، و تشنه بود. محمد بن ابی بکر را زندهزنده توی یک پوست الاغ گذاشتند، پوست الاغ را آتش زدند. محمد زندهزنده سوخت. البته این قضیه که پیش آمد، حالا این سروصداها خیلی واقعاً زیاد است. این بحثها تمرکز میخواهد، چون به حافظه مرور کنیم، مراجعه کنیم، فضا آرامتر شود.
وقتی که محمد بن ابی بکر در محاصره قرار گرفته بود، امیرالمؤمنین اینجا سخنرانی کرد. فرمودند که: «ابوبکر تو محاصره است. مصر خیلی مهم است.» حضرت سخنرانی کرد. فرمود: «مصر از شام مهمتر است. ما اگر مصر را بگیریم، شام را هم داریم. ما اگر مصر را بتوانیم کنترل بکنیم، معاویه را شکست میدهیم. مصر را نباید از دست بدهیم. آن نقطه کلیدی برای ما مصر است.» سخنرانی کرد و فرمود: «فردا صبح خروج در من وایمیایستم برای اینکه سپاه را اعزام کنم. سریع باید بروید به کمک محمد بن ابی بکر، وگرنه مصر سقوط میکند.» صبح آمد هی نگاه کرد، «ما رأى رجلًا واحداً!» یک نفر هم نیامده بود برای اینکه اعزام بشود به مصر. از بس که سخنرانی آتشین کرد، نفرین کرد مردم کوفه را. به یکی از این لشکریان حضرت یک نهیبی وارد شد، بهش برخورد. پا شد گفت: «من جانم را فدایت میکنم»، و ۲۰۰۰ نفر را به نفع امیرالمؤمنین به خط کرد تا اعزام بشوند به مصر. حضرت فرمودند: «شما تا برسید به نظرم کار تمام است، ولی زود بروید.» با تأخیر راه افتادند، تو مسیر بودند که محمد بن ابی بکر به شهادت رسید. حضرت هم به اینها فرمودند که: «برگردید.»
خیلی امیرالمؤمنین در مصیبت محمد بن ابی بکر هم گریه کردند، هم محزون شدند. فرمودند: «پسر من بود. مثل حسن و حسینم. برادر حسن و حسین بود. بچه من بود محمد بن ابی بکر.» خیلی شهادت محمد بن ابی بکر سخت بود برای امیرالمؤمنین. این هم یک بازوی دیگر بود از امیرالمؤمنین که قطع کردند. مصر را دست گرفتند. حالا هی فضای روانی تو کوفه دارد خراب میشود. هر روز هی مردم حس شکست دارد درشان قویتر میشود. هی هم میگفتن، میگفتن: «وقتی مالک رفت دیگر کار علی برد ندارد.» یک بار این جمله را که گفتند، امیرالمؤمنین عصبانی شد. فرمود: «بابا! مالکم یک مسلمانی بود مثل بقیه مسلمانان. مالک مطیع من بود. چطور من بگویم شماها گوش نمیدهید، مالک اگر میگفت گوش میدادین؟» خیلی تعابیر عجیبی است که امیرالمؤمنین فرمود.
شیرازه سپاه امیرالمؤمنین بعد شهادت مالک از هم پاشید. معاویه شروع کرد دست زد به شبیخون که حالا ازش تعبیر کردن به «غارات»؛ «الغارات» کتاب خوبی است، نوشتهاند. مرحوم حاج قاسم سلیمانی، شهید سلیمانی هم توصیه میکرد این کتاب را بخوانید. شروع کرد شبیخون زدن، هی تکهتکه از این زمینها را حمله کنیم، بگیریم، ناامنی ایجاد کنیم، فتنه کنیم، به قول ماها بانک، پاسگاه آتش بزنیم، مأمور بکشیم، دستگاه عابربانک خراب کنیم، سطل آشغال آتش بزنیم، ناامنی ایجاد بشود. چند حالت دارد، یعنی چند تا چیز دارد: یکی اینکه مردم میترسند. یکی دیگر اینکه امیرالمؤمنین وادار به واکنش میشود، که اگر واکنش داشته باشد، آن پیمانی که ابوموسی اشعری با ما بسته نقض میشود. هم علی محکوم میشود، هم ما با قدرت بیشتر میتوانیم باهاش بجنگیم. حس ناامنی میافتد و حس اینکه علی از عهده ایجاد امنیت کشورش برنمیآید.
شروع کردند تکهتکه شبیخون زدن. چندصد نفر، چندصد نفر را کشتند. جاهای مختلف که بنده آوردم اینجا. تکتک این منطقههایی که بهش حمله شد و فرماندهها کِیا بودند، چه جور حمله کردند، تکتک این مناطق که حالا مفصل. تکهتکه را هی کندن. جو سنگین شده. هر تکهای هم که حمله میکردند، میزدند، امیرالمؤمنین یک سخنرانی میکرد، به مردم میفرمود: «مردم! ریختن فلان روستا، فلان شهرک، پاشید برید اونجا دفاع کنید. اینجا را بگیرند، میآن جلو. اگر نشستید که به کوفه برسن تو کوفه با اینها بجنگید، بدونین که کارتون تمومه. باید اونجا با دشمن بجنگید. اینها به کوفه برسن، چیزی از شما نمیماند.» این حرفها اثر نمیکرد. هر بار امیرالمؤمنین سخنرانی میکرد، هیچکسی محل نمیگذاشت، اعتنا نمیکرد. یک تعداد خیلی کمی اگر پا میشدن، زورشان به چیزی نمیرسید، کارشان به جایی نمیرسید. امیرالمؤمنین نفرین میکردند مردم کوفه را. تعابیر تندی. عرض کردم فرصت نیست، انشاءالله یک وقت دیگر اگر فرصت بشود، تکتک اینها را برایتان میخوانم، چون تعابیر خیلی زیادی است. هر یک باری که حمله میکرد، چه اتفاقاتی رخ میداد؟
به زنها تجاوز میکردند، بچه میکشتند، آتش میزدند، بیتالمال غارت میکردند. حضرت میفرمود: «بابا! مگر غیرت ندارید؟ اینهایی که دارن میکشن، شماها را دارن میکشن. با شماها کار دارند. یک تکانی به خودتون بدین!» گفتن: «آقا زمستانه، تمام بشه زمستون.» مثلاً. و همینطور بهانههای الکی. این قضایا پیش رفت تا اینکه تکهتکه را معاویه از این مملکت وسیع امیرالمؤمنین گرفت. مصر را که گرفت و بعد تیکه تکه قیچی کرد و برید. هر تکهای از این کشور را کند. رسید به این ماه رمضان آخر امیرالمؤمنین علیه السلام که به حضرت خبر دادند بُسر بن اَرطاة آمده فلان جا، آنجا را هم حمله کرده، دست گرفته، جنایت کرده. حضرت در مسجد کوفه سخنرانی کرد. عجیب این است که راه میافتاد، میفرمود: «فردا صبح من سپاه میفرستم، آدم میفرستم، کمک کنیم.» هیچکس تکان نمیخورد.
آخر آمد حضرت فرمود که: «اوضاعی که دارم میبینم این است که همهجا را از ما گرفتند. فقط کوفه مانده. اگر مردانه مقاومت نکنید، دارد دشمن میرسد.» به این روزهای آخر دیگر حال امیرالمؤمنین علیه السلام یک حال منقلبی بود، یعنی دیگر این فریادهای امیرالمؤمنین جنسش متفاوت بود. خیلی با غصه و با تشر با مردم کوفه سخنرانی میکرد، حرف میزد. تعابیر خیلی عجیبی هم حضرت به کار میبرد. یک چند تایشان را برایتان بخوانم و کمکم دیگر بحث را تمامش بکنم.
چند تا از عباراتی که از روزهای آخر امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده اینهاست. مثلاً حضرت فرمود: «کاش هیچ وقت تو عمرم شماها را ندیده بودم. کاش شماها را نمیشناختم.» «از شماها ۱۰ نفرتان را میدادم، یک دانه از سربازهای معاویه را میگرفتم. معاویه با من معامله کنه. ۱۰ تا، ۱۰ تا بدم، یکییکی از سربازهایش بگیرم!» نسبت به این سربازان معاویه باوفا، حرفگوشکناند. او آدم میفرستد برای شبیخون و قتل و غارت، فوج فوج آدم میرود برای جنایت. من میگویم: «پاشید برید از ناموستون دفاع کنید.»
تا رسید به این روزهای آخر که حضرت دعا کرد، فرمود: «از خدا خواستم هم من را از شماها راحت کنه، هم شماها را از من راحت کنه که انقدر علی بالا سرتون هی به شماها غر نزنه. شماها هم دیگر خسته شدین.» تعبیر حضرت این است: «شماها هم دیگر از من خسته شدید، من هم از شماها خسته شدم. من اصلاً دیگر از این زندگی خسته شدم، از بودن کنار شماها خسته شدم.» روزهای آخر امیرالمؤمنین روزهای تنهایی و غربت عجیب امیرالمؤمنین علیه السلام بود. آنوَر هم که توطئه ترور امیرالمؤمنین را پیگیری میکردند به دست ابن ملجم ملعون.
این روزهای آخر گاهی بالای منبر، امیرالمؤمنین یکهو رو میکرد به امام مجتبی، میفرمود: «حسن جان! امروز روز چندم ماه مبارک است؟» مثلاً حضرت میفرمود: «روز سیزدهم.» «خوب، پس مثل اینکه دیگر خیلی نمانده. دارم راحت میشم، دارم خلاص میشم.» بعد دست میکشید به محاسنش، میفرمود: «کجایی، ای آنی که قراره این محاسن من را خونی کنی؟ بیا دیگر! یا علی را خلاص کن! بیا راحتم کن!» این روزهای آخر روزهای غربت و تنهایی و شکایت و آرزوی مرگ و آرزوی شهادت. هی تو هر سخنرانی، تو این سخنرانی آخر میفرمود: «من یک عمر مشتاق شهادتم. من دلم پر میکشد برای اینکه برم. اگر موندم به خاطر وظیفه است. اگر دارم اینجا کار میکنم، از باب تکلیف.»
یک تعبیری دارد در روایتی. خیلی این روایت، روایت عجیبی است از پیغمبر اکرم در حرم امیرالمؤمنین. برادر رسولالله. این تعبیر را ببینیم. مرحوم شیخ مفید نقل میکند، میگوید: «یک بار امیرالمؤمنین وارد شد خدمت پیغمبر.» پیغمبر فرمودند: «بیا داخل علی جان.» وقتی امیرالمؤمنین آمد، پیغمبر از جا بلند شد. «فعانقه». علی را بغل کرد و «قبل بین عینیه». بین دو چشم علی را بوسید. این عبارت را فرمودند. شماها امشب تو زیارتتان این جمله پیغمبر خطاب به امیرالمؤمنین، فرمود: «بأبي شهید»؛ پدرم فدای این شهید. «بأبي وحید الشهید»؛ پدرم فدای این شهید تنها، این شهید بیکس، این شهید غریب. پیغمبر نام علی را شهید تنها گذاشت، شهید بیکس گذاشت. جان به قربان امیرالمؤمنین!
این دل خون، این دل خسته تو این سخنرانیهایی که کرد، هیچکسی تکان نمیخورد. قاعدهاش این بود: از هر سخنرانی با آن کلمات آتشین، با آن خطبههای آنچنانی، امیر بیان خطبه میخواند بدون الف، خطبه میخواند بدون نقطه. با آن علم عجیب و غریبی که میفرمود: «راههای آسمان را بهتر از راههای زمین بلدم» خاطره گرفت. حالا اینها وقت نشد این روایتها را برایتان بخوانم. خیلی عجیب و غریب است. ای کاش فرصت بود دانهبهدانه اینها را هر شب مینشستیم اینجا، میخواندیم، هم مرور میکردیم، هم ناله میزدیم.
سخنرانی کرد. فرمود: «اهل بدر یار من بودند.» دیشب در مورد بدریها برایتان گفتم. ۳۱۳ تا بودند ولی جانفدا بودن، فداکار بودن، کف میدان جلوی پیغمبر سپر بودن. یکی پا شد گفت: «چه خبرته علی؟ هی بدریها را به رخ ما میکشی؟ نکنه میخواهی خودت را با پیغمبر مقایسه کنی؟ تو مثل پیغمبر نیستی که میخواهی ما را با بدریها مقایسه کنی؟» حالا مظلومیت را ببینید. «نفهم! من جان پیغمبرم. آیه مباهله در مورد من گفته: انفسنا. نفهم! من برادر پیغمبرم.» فرمود: «نه، من خودم را با پیغمبر مقایسه نمیکنم. فقط خواستم بدونید بودن یک کسانی که جانشان را برای دین دادند.» مظلومیت سخنرانی میکرد، کسی از جا تکان نمیخورد. اینجا بود که آرزوی مرگ کرد.
شب چندم است امشب؟ شب هجدهم. امشب باید تو این حرم بریم در خانه به خانه ۱۸ ساله. خیلی این صحنه شبیه یک صحنهای بود که هرچه مردم را دعوت میکرد به اینکه پاشید انقلاب کنید، دفاع کنید. هیچ کاری نمیکردم. آرزوی مرگ کردن، عیناً این اتفاق یک بار دیگر یک جا دیگر رقم خورد. کجا بود؟ در مسجد مدینه سخنرانی کرد دختر پیغمبر. فرمود: «ارثیه پیغمبر را بالا کشیدن. به روتون نمیارین. عین خیالتون نیست. ای مهاجرین! ای انصار! خزرجیها!» هیشکی محل نگذاشت. اینجا تعبیر روایت این است: وقتی دید کسی محل نمیگذارد، برگشت گفت: «یا الهی! عجل وفاتي سریعاً.» خدایا مرگ فاطمه را برسان. «فلقد تنقّصت الحیاة.» يا مولای! دیگر زندگی به کامم تلخ شد. دیگر این زندگی را نمیخواهم.
امیرالمؤمنین هم همین بود. این چند وقت هی گردید، کسی تکان نمیخورد. آخر تو سخنرانی گفت: «خدایا! مرگ علی را برسان. تو از زندگی با شماها خسته شدم. دلم پر میکشد برای ملاقات برادرم رسولالله.» این بود که تا ضربه به فرق نازنینش وارد شد، یکهو فرمود: «پست، آخیش! آرام شدم. راحت شدم.» عزیز دلم! روضه میخواند. من خیلی نمیخواهم امشب برایتان روضه بخوانم. هرچند روضه فاطمه زهرا کنار امیرالمؤمنین حقیقتاً خواندنش سخت است. شب هجدهم. یک شب مانده تا شب قدر. یک شب مانده از عمر امیرالمؤمنین در این دنیا. نیت کنید این روضه را با نیت گوش بدهید، با نیت گریه کنید. انشاءالله هر حاجتی تو دلتان است امشب امیرالمؤمنین رقم بزند. روزهای پایان سالمونه، سال جدیدمان نو بشود. با امیرالمؤمنین احسن الاحوال برسیم.
روضه من مختصر و مفید چند کلمه است. امیرالمؤمنین به نماز ایستاد، صبح نوزدهم در صف اول. پشت امیرالمؤمنین امام مجتبی ایستاده. فرق امیرالمؤمنین را در نماز شکافتند. فرق علی را با نامردی شکافتند. با نامردی زدند. بیهوا زدند. جلوی چشم امام حسن زدند. دیگر خیلی روضه نمیخواهد، همین دو کلمه بس است. خیلی. صبح نوزدهم شبیه کوچه شد. آنجا هم نام نامردان بیهوا زدند. جلو چشم امام حسن زدند. یکهو نگاه کرد دید مادر یک طرف، چادر مادر یک طرف، گوشوارههای مادر یک طرف.
در حال بارگذاری نظرات...