در این جلسه، معنای ژرف «ما رأیتُ إلّا جمیلاً» از زبان حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بهگونهای تازه تفسیر میشود؛ نگاهی که از دل خون و رنج، زیبایی را میبیند. حجة الاسلام امینی خواه با پیوند میان ایمان، هنر و ادراک زیباشناختی نشان میدهد که هنرمند حقیقی کسی است که در تراژدی نیز تناسب الهی را کشف میکند. این گفتار، سفری است از ظاهر مصیبت تا عمق ایمان؛ جایی که کربلا به نماد والاترین زیبایی تبدیل میشود. جلسهای برای آنان که میخواهند با چشم دل، جهان را زیباتر ببینند
*" ما رأیتُ إلّا جمیلاً"، نگاه توحیدی حضرت زینب سلاماللهعلیها به حادثه عاشورا و ادراک زیبایی در اوج مصیبت.[2:10]
*زیبایی واقعی از منظر ایمان و هنر یعنی؛ ادراک هنرمندانه، هارمونی و کشف تناسبهای باطنی.[5:25]
* تبیین پیوند میان دلِ زیبا و سلامت درونی انسان ، با توانایی درک زیباییهای عالم.[11:00]
* نقش ایمان در آراستگی درونی انسان و تناسب وجودی با خلقت.[14:00]
* زیبایی صحنه کربلا از منظر عشق و اخلاصِ شهدا و به مسلخ بردن همه هستی خویش، به شوق معشوق![21:30]
* تأثیر ایمان و اخلاص در زیباسازی همه ابعاد زندگی و احساسات انسانی چون صبر، قهر، عبادت و اشک...[23:50]
*روضه؛ در مصیبت اهل بیت علیهم السلام همین بس که؛ زینب سلاماللهعلیها بر عبیدالله وارد شد!!….[26:00]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا اباالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعالیت طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
اولاً باید به دوستان خدا قوت بگوییم و عرض بکنیم که انشاءالله خدا کمکشان بکند در این مسیر مقدسی که قرار گرفتهاند و در این میدان جهاد با سلاح هنر حضور پیدا کردهاند. اصل حرف این دقایق ما (حالا مطلبی هم که چند کلمهای خدمت دوستان داشته باشیم و انشاءالله ذکری باشد از اهلبیت عصمت) خیلی وقت دوستان را نگیریم. با توجه به اینکه وقت هم گذشته، کلامی از حضرت زینب سلام الله علیها در این ایام صادر شده و رخ داده که هم برای همیشه، کلام بسیار بلندی است، خصوصاً برای دوستانی که در این صنفاند، در این کسوتند و در فعالیت هنری هستند.
وقتی که عبیدالله ملعون، مثل این ایام، مثل یکی دو روز پیش در مجلس خود، به زینب کبری گفت: «دیدی خدا با برادرت چه کرد؟» قصد نیش زدن و تحقیر داشت و میخواست بگوید حادثهای که سر شما درآمده، عقوبت الهی بوده، خدا این کار را با شماها کرده! پاسخی داد زینب کبری که بسیار این پاسخ شجاعانه، استثنایی و منحصر به فرد است. فرمودند: «ما رأیت إلا جمیلا؛ من جز زیبایی چیزی ندیدم.»
خیلی پاسخ عجیبی است. باید خودتان را در آن موقعیت تصور بکنید. در آن جایگاهی که آدم قرار بگیرد، به حسب ظاهر اسیر جنگی باشد، به حسب ظاهر شکستخورده باشد، عزادار باشد، آن هم این جنس عزا با این وضعیت. آدم را وارد همچین مجلسی بکنند، با آن وضع تحقیر و آن پوششی که حضرت داشتند. (که دیگر نمیخواهم بگویم، دیگر توی مخیلهتان هست و واقعاً روضۀ سوزناکی است.) در آن وضعیت پیروزی و جایگاه قدرتی که عبیدالله نشسته و آن سنخ جنایاتی که دارد آنجا انجام میدهد و تحقیری که حتی نسبت به امام حسین علیه السلام (نسبت به پیکر ایشان) دارد؛ آدم روحیهاش را میبازد. همین که بتواند حرف بزند، خودش علامت قدرت است. خودش را نبازد، زیر گریه نزند. ماها معمولاً در این موقعیت، کاملاً شکستخوردهایم دیگر. از جهت روحی اصلاً توان حرف زدن و اینجور چیزها را نداریم. حالا مقتدرانه برخورد بکند، بعد حالا آنجا یک طوری صحبت میکند که انگار «ما که به آنی که میخواستیم رسیدیم، پیروز ماییم؛ آنی که شکستخورده تویی!»
خیلی این جمله، جمله عجیبی است. «ما رأیت الا جمیلا.» یعنی قشنگ همان چیزی که من فکر میکردم شد. قشنگ همان چیزی که من میخواستم شد. بله! شما ممکن است بگویید که یعنی زینب کبری شهادت امام حسین را میخواست؟ این جنایت را مثلاً زیبا میبیند؟ خوشش میآید؟ بله! خب، منظور این نیست. یعنی جنبه جنایی که اینجا رخ داده، خب مدِّنظر نیست. اینکه یک چیزی را زینب کبری سلام الله علیها مدِّنظر دارد؛ یک چیزی را توقع داشته که همان رخ داده، اینی است که میگوید: «من جز زیبایی ندیدم.»
بگذارید کمی این را توضیح بدهم. بحث امروز در این زمینه باشد. اساساً زیبایی یعنی چه؟ هنر وظیفهاش چیست؟ عهدهدار چیست؟ عهدهدار ترسیم زیباییهاست. هنر، ادراک زیباییهاست و ارائهی زیباییهاست. غیر از این که نیستش. هنر، یک صحنه زیبا خلق کردن است، درست؟ آقا، یک تصویر زیبا ارائه دادن.
حضرت زینب سلام الله علیها میفرمایند: «من جز زیبایی ندیدم.» این چه زیباییای است و چرا ایشان جز زیبایی ندیده؟ این خیلی مهم است. در بحثهای رسانهای و هنری و اینها، قبل از اینکه ارائهی هنرمندانه باشد، درک هنرمندانه باید باشد دیگر. من اول باید ادراک هنرمندانه داشته باشم، زیباییها را ببینم، بتوانم آن تناسبها را کشف بکنم، بعد این را ارائه بدهم. هنرمند لزوماً آنی نیستش که در عرصهی ارائه فقط قدرت دارد که زیبا ارائه بدهد. اتفاقاً هنرمند آنی است که اول بتواند زیباییها را درک بکند. ادراک زیبایی مهمتر از ارائهی زیبایی است. خیلی چیزها هستش، به چشم خیلیها نمیآید که این زیباست؛ ولی هنرمند وقتی نگاه میکند، این زیبایی این صحنه را درک میکند. بله، مثلاً جنگل و دریا و اینها را همه میفهمند که زیباست. خب همه میفهمند. یک عکس هنری هم میگیرند، مثلاً جای نقاشی میکنند یا پوستری طراحی میکنند. این هم هنر است، بله. ولی خیلی صحنهها هستش که هر کسی این را درک نمیکند، زیباییاش را. یا از یک زاویهی دیدی این باید بهش پرداخته بشود و نگاه بشود، زیباییاش کشف بشود.
مثلاً مادری که شب تا صبح پشت در اتاق عمل برای بچهاش دارد گریه میکند، بر فرض. صحنهای اعصابخردکن است دیگر. خود آن گریهی بچه مثلاً یا گریهی مادر، خود این مصیبت، یک صحنه، یک فاجعه است، یک تراژدی است. ولی هنرمند قدرت دارد یک طوری به این مسئله نگاه کند، یک زوایایش را ببیند، یک زیباییهایش را ببیند که همین صحنهای که سراسر غم و غصه از مصیبت است، این صحنه تبدیل بشود به یک صحنهی هنرمندانه. این قدرت هنرمند است دیگر. از تو دل این، یک صحنه زیبا کشف میکند. بعد یک صحنه زیبا خلق میکند.
داستان کربلا شکلی به حسب ظاهر یک تراژدی است، یک صحنهی شکست است، یک صحنهی جنایت است. جنایت چه جذابیتی دارد؟ چه زیبایی دارد؟ ولی نگاهی هست، یک نگاه هنرمندانهای هست، کشف هنر میکند و خلق هنر میکند. بگذارید اول یک روایت بخوانم برایتان، بعد به این بحث بپردازیم. این روایت خیلی روایت جالبی است و خیلی جای کار دارد. ربط به اینجا دقیقاً ندارد، ولی یک تحلیل روانشناختی تویش است که کاملاً به این بحث مرتبط است.
روایت از امیرالمؤمنین علیه السلام، خیلی روایت محشری است! شماها روی این روایت هم میتوانید خوب کار کنید، هم خوب میتوانید بفهمید روایت چقدر زیباست. میفرماید که: «الرجل السوء لا یظنن باحد خیراً.» سوء یعنی زشت. «آدم زشت نمیتواند به کسی گمان خوب داشته باشد. آدم بد، آدم پلشت نمیتواند به کسی گمان خوب داشته باشد.» چرا؟ «لانه لا یراه إلا بوصف نفسه.» خیلی این تعبیر، تعبیر عجیبی است. «چون نگاه نمیکند مگر با وصف خودش.» چقدر این جمله، جمله طلایی و محشری است! هر کسی عالم را از دریچهی جان خودش دارد میبیند. تا خودش، تا این دل، تا وجودش، در این ساختار نفسانیاش تناسب نداشته باشد، این شاکله مرتب نباشد، این لنز تمیز نباشد، عالم به چشم او زیبا نمیآید. کسی بقیه را زیبا میبیند و زیباییها را میبیند که از درون زیبا باشد.
ببینید جمله را، چقدر این جمله زیباست! آدمی که مشوش است، آدمی که به هم ریخته است، آدم نامرتب، این نمیتواند عالم را مرتب ببیند. آدم ناچسب، این نمیتواند عالم را چسب ببیند. همیشه در کام او تلخ. یک هنرمند اخیراً، هنرمند که چه عرض بکنم، یک کاسبی یک شیادی گفته بود که «به من میگویند چرا فیلمهایت همیشه تلخ است؟» (میرود آنور تحویل آنها میدهد، مزدوری میکند.) «به من میگویند چرا فیلمهایت تلخ است؟ من باید زیبایی ببینم که بتوانم خلق بکنم. یادتان هست دیگر؟ چیز قشنگ ببینم که بتوانم نشان بدهم.» خب مسئله همین است. مسئله این نیست که چیزی زیبا نیست، مسئله این است که ساختار وجودی تو (این جمله خودش بهترین جمله است، علیه خودت) تو ساختار وجودیت جوری است که نمیتوانی زیبایی ببینی. وگرنه زیبایی کم نیست. اگر کسی ساختار وجودیاش سالم باشد، این کربلا را هم که نگاه میکند، این جنایت، این زمین کربلا را هم که نگاه میکند، سراسر زیبایی میبیند. نه میفهمد! «من جز زیبایی ندیدم.» میفرماید: «جز زیبایی ندیدم.» چرا؟ چون در ساختار وجودی این آدم جز زیبایی نیست.
زیبایی یعنی چه؟ یعنی تناسب، یعنی هارمونی. یک بافتی که تمام قطعات و اجزایش متناسب، درست رشد کرده، ابعادش همه به اندازه خودش رشد کرده. این را میگویند زیبایی دیگر. یک چهرهی زیبا چه چهرهای است؟ دو تا چشم، این دو تا چشم کاملاً قرینه است، کاملاً اندازه است. به نسبت این صورت، این چشمها؛ اگر صورت، صورت درشتی است، چشمها درشتاند مثلاً. بعد ترکیبش با بینی، ترکیبش با لب، ترکیبش با ابرو، با پیشانی، با مو. تازه خود نحوهی این موها در وضعیتی که دارد، در این صورت اگر جلو آمده، اگر پشت رفته. این قطعات وقتی که با همدیگر تناسب دارد، این میشود چی؟ میشود زیبایی. میشود هنر دیگر. زیباست. تناسب این اجزا با همدیگر، هارمونی این اجزا.
حالا کی میتواند عالم را این شکلی ببیند؟ که احساس بکند همه چیز سر جای خودش است. «جز زیبایی ندیدم»، یعنی همین. همه چیز سر جای خودش. همه چیز به اندازه بود. همه چیز همانجوری رخ داد که باید رخ میداد. کی میتواند اینجور بشود؟ آن آدمی که خودش سر آنجایی است که باید باشد. ساختار دلش این شکلی است. به آن چیزهایی پیوند خورده که باید پیوند میخورده. از چیزهایی گسسته که باید گسسته میشده.
خلاصهاش اگر بخواهم بکنم، سادهاش بخواهم بکنم، این آیه میشود. فرمود: «ولاکن الله حبب إلیکم الإیمان وزینه فی قلوبهم.» (سوره مبارکه حجرات). فرمود: «خدا ایمان را در دلهای شما محبوب کرده و زیبا کرد.» زیبایی واقعی چیست آقا؟ ایمان است. چرا؟ چون ایمان تناسب شماست با هستی. آن دل مؤمن، دل زیباست. دلی است که سر جای خودش است توی این هستی که همه چیز سر جای خودش است. یک نفر است که سر جای خودش نیست، آن هم آدمیزاد است. آن آدمیزاد با یک چیز سر جای خودش قرار میگیرد، آن هم ایمان است.
ایمان مگر چهکار میکند؟ ایمان بهت نشان میدهد، میفهماند: «همه چیز سر جای خودش است.» بعد اینجا دیگر اصلاً ادراک آدم عوض میشود. آدم مؤمن، لطیف. ببینید تفاوت اولیا خدا با امثال بنده سر چیست؟ مثلاً ما میآییم حرم امام رضا، کی احساس میکنیم امام رضا را داریم با همه وجود لمس میکنیم؟ وقتی که مثلاً یک غذای حضرتی، یک کسی هم دارد به ما میدهد، دو تا بلکه سه تا به ما میدهد. و مثلاً رفتیم امام رضا، سه تا چلوگوشت حضرتی به ما دادند. «فدای این امام رضا بشوم! چقدر تناسب داشت! ما گرسنه بودیم، اتفاقاً سه نفر هم بودیم. زیبایی را من در آنجا دیدم. لحظهی باشکوهی بود، آنجا فهمیدم امام رضا کیست.» چون با این گرسنگی من، یک چیزی که تناسب داشت، غذا بود. آن هم غذای مفتی، آن هم غذای حضرت، خوشمزه. امام رضا عنایت فرمودند. این شد تناسب! درست است؟ این احوال امثال من است. حالا دیگر بزند هر سه چهار سال یک غذا گیرمان بیاید. تو هر سه چهار سال یک زیارتی داریم که آنجا «الا جمیلا».
ولی اولیای الهی که میآیند تو حرم، چی میبینند؟ حالا باز بعضیها میآیند آن معماری و هنر که هست، واقعاً هم زیباست. واقعاً خیلی هنرمندانه ساخته شده معماری حرم امام رضا علیه السلام، که البته آن هم کار آخوند بوده، به هر حال شیخ بهایی. (حالا نمیخواهم از خودمان تعریف کنم، آخوند هنرمند بود. البته شما ممکن است بگویید: «آخوند هنرمند کم است»، که من هم میگویم بله همین طور.)
خدمت شما عرض کنم که آن ولی خدا وقتی که میآید، عارف بالله وقتی که میآید، آن چه درک میکند؟ بدون اینکه ضریح را ببیند، بدون اینکه گنبد را ببیند، کاشیکاریها را ببیند. احساس میکند امام زیباست. احساس میکند زیارت زیباست. احساس میکند همه چیز اینجا زیباست. اصلاً یک ادراک دیگری دارد. برای عارف، صدای چهچه بلبل و مرغی را میآورند. صدای چهچه بلبل زیباست. میگفتش که -خدا رحمت کند- حاج آقای فاطمی نیا میگفتش که طرف را برده بودند یک باغی. شب برده بودند استراحت بکند. صبح بهش گفته بودند که: «خب چطور بود اینجا، دیشب که اینجا بودی؟» گفت: «خیلی بد بود!» گفتند: «چرا؟» «بوی گند گل همه جا را برداشته بود. بعدش هم صدای ارّه بلبل نگذاشت ما تا صبح بخوابیم.» فاصله! ارّه! ولو چقدر بد آدم کامش تلخ باشد! چقدر باید مزاجش مشوش باشد که صدای بلبل وقتی به گوشش میرسد، این پریشانش بکند؟ این دیگر غیر از این چی میشود گفت؟! یک آدمی که اینجوری میگوید، بهش چی میگویی؟ میگویی: «آقا تو مریضی واقعاً! آخه صدای بلبل به این قشنگی! ارّه آخه! بوی گند گل چی میشود؟ آدمیزاد که بوی گل به مشامش میرسد، میگوید بوی گند گل! صدای بلبل به گوشش میرسد، میگوید ارّه! چی میشود آدمیزاد که قرآن میشنود، غش نمیکند از شدت زیبایی: «یکرون أذقانا سجدا.» میفرماید: «مؤمنین آنهاییاند که وقتی تُلیتَ علیهم آیاتُنا، این آیات وقتی تلاوت میشود، از هوش میروند.» خیلی این جملات عجیب است. ما فکر میکنیم خدا دارد اغراق میکند، نه. دارد استاندارد نشان میدهد. میگوید: «آن میفهمد هنر یعنی چه. آن آدم، آن ایمان، ایمان این است.»
جرعه آبی که من تشنه دنبالش بودم، همین است. این آن ظرافت و ریزهکاریها و جاذبهها را درک میکند. دل وقتی جای دیگر رفته، با یکی دیگر انس گرفته، قرآن که خوانده میشود، حسی ندارد. بلکه یک وقتهایی نفرت هم دارد. «ما زادهم إلا نفورا.» هرچی بیشتر میخوانند، نفرتش بیشتر میشود. حوصلهها سر میرود، خسته میشوند. «خب که چی؟ ما مثلاً حرم امام رضا برویم، اگر غذای حضرتی نخوان دهند و در و دیوار هم خوشگل نباشد و یک سری جاذبههای این شکلی، خب امام رضا هستند دیگر. سلام دادیم دیگر. خب دیگر بس است دیگر. چه خبر؟! آخه سه ساعت!»
آزاده آقای بهجت نقل میکرد: «شیخ علی آقا، گاهی پدرم سه ساعت توی سن حدود ۹۰ سال، سه ساعت کنار ضریح روی پا وایمیستاد. سه ساعت! من میرفتم خانه، صبحانه میخوردم، برمیگشتم میدیدم بابام هنوز روی پا ایستاده. غر میزدم، خسته میشدم. میگفتم: بابا! بس است دیگر. خسته شدیم دیگر. ول کن، بریم! چه خبر آخه سه ساعت؟!» با او، توی جیبش، از حرم که میآمدیم بیرون، خیلی لطیف بود. آقای بهجت رضوان الله علیه دستش را توی جیبش میکرد، ۵۰۰دیناری، ۵۰۰دیناری آن موقع. بعد گذاشت کف دست من. گفت: «برو داروخانه. بگو بهت داروی "عین شین قاف" بدهند. از این داروها که بهت بدهم بخوری، دیگر سه ساعت میتوانی روی پا وایبایستی.» لطیف بود دیگر. نگو: «آقا عشق است!» میتوانستم بگویم: «آقا عشق است! تو چه میفهمی؟» اینجوری عینشینقاف، مقطعش میکند. و خود این هم هنرمندانه است دیگر. شما اهل هنرید، میفهمید. خود این حرکت هنرمندانه لطیفه. این عشق است که میآید. این دیگر به در و دیوار و ضریح و سنگ و بالا و پایین و کولر و هوا خوبه و هوا بده و به اینها کار ندارد. این مطلوب و محبوبش را اینجا یافته. این خود امام رضا را کار دارد. این زیباترین زیبایی این حرم برایش خود امام رضاست. زیباترین زیبایی این اتفاق، گفتوگوی با امام رضاست. این همان چیزی است که من میخواهم.
این برادران یوسف چه گفتند وقتی پیدا کردند آن چیزی که گم کرده بودند؟ «هذه بضاعتنا ردت إلینا.» تعبیر دیگر دارد که گفتند: «همانی که گم کرده بودیم! همانی که میخواستیم!» خیلی این جمله، جمله قشنگی است. همانی که میخواست. آدم یک چیزی را گم کرده، یهو پیدا میکند وسط بارش. چه حسی پیدا میکند! چه شور و سروری است! اونی که آمده زیارت امام رضا، حالش این است. اگر درست درک بکند: «همانی که میخواستم! چقدر تو همانی هستی که من دنبالشم!» زیارت چقدر هنرمندانه است! یعنی هنر این است دیگر. این تناسبهاست. من یک فقری دارم، نیازی دارم، یک مطلوب و محبوبی دارم، اینجا پیدایش کردم.
حالا توی صحنه کربلا چرا زیبایی میبیند زینب کبری؟ چون کل عمر آنها این بوده که جلب رضایت یک نفر بکنند. به یک نفر «بله» بگویند. بقیه را برای خودشان داشته باشند. و اینجا صحنه کربلا صحنهای است که تک تک این مردانی که کشته شدند، برای آن عشق کشته شدند. پای آن آری گفتن به آن معبود کشته شدند. پای نه گفتن به غیر آن معبود کشته شدند. تا کجا پای آن معبود و آن آری گفتن وایسادند؟ تا آنجایی که تکهتکه شدند! چقدر این زیباست! از این زاویه که نگاه میکنی، جز زیبایی نیست. عشق! نهایت عشق.
از امام باقر علیه السلام سوال کردند: «گفت آقا، شهدای کربلا درد هم احساس کردند؟» حضرت فرمودند: «اجازه میدهی دستت را بگیرم؟» ازت گرفتند. یک فشار اینجور با انگشت نشان دادند روی دست من. فرمودند که: «درد احساس کردی؟» گفت: «نه.» «شهدای کربلا همینقدر هم احساس نکردند.» ظهر عاشورا یعنی چی؟ بس که مست است. نه اینکه درد نبوده، من که آهن درد ندارد. نه اینکه شمشیر وقتی ضربه میزند، عضوی را قطع میکند، آدم دردش نمیآید. نه، عشق است، مست است! مستی این شدت عشق، این حرارت عشق، اصلاً فارغش کرده، منصرف شده به یک جای دیگری. اینهاست که کربلا را قشنگ میکند. این با چی حاصل میشود؟ با ایمان. آن قیدی که اگه به هر چیزی بخورد، آن را زیبا میکند، آن چیست؟ ایمان است دیگر.
کمکم بحث را تمام کنم، خسته نشوید. قرآن میگوید: «فصبر صبرا جمیلا.» و «و اهجرهم هجراً جمیلاً.» دو تا آیه است. «خوشگل صبر کن.» اگر هم از کسی جدا میشوی، هجر قهر کردن، فاصله گرفتن. «اگر هم از کسی فاصله میگیری، خوشگل فاصله بگیر.» این خوشگلش به چیست؟ این صبر خوشگل به چیست؟ این قهر خوشگل به چیست؟ وقتی صبر است و با ایمان میشود، میشود صبر خوشگل. وقتی هجر قهر است با ایمان، میشود. آدم از سر ایمان قهر میکند، نه چون پولم را ندادند، تحویلم نگرفتند، احترام نگذاشتند. از سر تکلیف، وظیفه، برای او، به خاطر او. چه او گفته. این وصف ایمان که میآید، این وصف اخلاص که میآید، این زیبایی میآورد به خودش. این خوشگل است. برای کی خوشگل میشود؟ کی این خوشگلی را درک میکند؟ اونی که خودش مؤمن باشد. چون زیبایی را آدمی درک میکند که خودش درون زیبا داشته باشد. کربلا یک صحنهی مؤمنانه است، برای همین زیباست. این زیبایی را درک میکند اونی که خودش مؤمن است که اون کیست؟ زینب کبری است. برای همین این جز زیبایی ندارد، به جز زیبایی نمیبیند. این میشود «ما رأیت إلا جمیلا.»
اونی که هنر را خلق میکند در ساحت وجودی ما، این است؛ چون عالم که همش زیبا هست. خدا خلق کرده. «أحسن کل شیء خلقه.» خدا همه را خوشگل آفرید. این خوشکلی را میتواند شکار کند، درک بکند، اونی که باطن زیبا دارد. اون باطن زیبا از آن کیست؟ آدم مؤمن. ایمان که ساختار وجودی آدم را به تناسب میرساند.
عرضم را تمام بکنم. یک خط روضه و التماس دعا. تو چه وضعی حالا این کلام را زینب کبری به کار برد؟ ببینید اوضاع را، ببینید عظمت این زن را. در حالی زینب کبری را وارد مجلس عبیدالله گرداندند، با این وضع. حتماً شنیدهاید این روضه را. مرحوم میرزای شیرازی رضوان الله علیه در مجلس ممبری بود، روضه میخواند. آن روضهخوان شروع کرد. خب عبارت مقتل با این شروع میشود. شروع کرد این عبارت را گفتن. همین خط اول را که گفت، میگویند میرزای شیرازی عمامه از سر برداشت، به زمین زد. فرمود: «دیگر ادامه نده! همینقدر بس.» حالا همه خودشان را آماده کرده بودند که ادامه روضه را بشنوند. ایشان گفت: «من دیگر طاقت ندارم. بیشتر از این طاقت ندارم.»
آن عبارت چی بود؟ «دخلت زینب علی بن زیاد.» «زینب بر عبیدالله وارد شد.» همین. میرزای شیرازی عمامه به زمین زد. فرمود: «بس است دیگر. ادامه نده.» کار به کجا رسید که زینب را آوردند! به همین بس است؟ مظلومیت به کجا رسید؟ دختر امیرالمؤمنین را آوردند! اما ادامه روایت را باید شنید. درست است که مثل میرزای شیرازی میخواهد تا به عظمت این روضه پی ببرد، ولی برای اینکه به عظمت زینب بخواهیم پی ببریم، باید ادامهاش را هم بشنویم. در چه حالی وارد شد؟ «متنکرتا.» در حالی که جوری بود زینب که قابل شناسایی از بقیهی زنها نبود. مگر چطور بود؟ «وهی علی ارذل ثیابها.» پستترین لباسی که توی این عالم بود، بر تن زینب کردند. اینطور بود که معلوم نبود. من این «متنکرتا» معناش چیست؟ یعنی معلوم نمیشد این خانم کنیز است، با برده و کنیزها قابل تمایز نبود. اینجور لباس تنش کرده بودند.
عبیدالله تو چه وضعی بود؟ چوبی به دست داشت. سر مبارک روبروش بود. هی با این چوب به این لب و دندان میکوبید. «ألا لعنة الله علی القوم الظالمین و یعلم الذین ظلموا أی منقلبٍ ینقلبون.»
خدایا به فضل و کرمت، در فرج آقامون امام زمان، تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوقالارحام، ملتمسین دعا، الساعه بر سر سفرهی با برکت زینب کبری، میهمان بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر زمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. رزمندگان اسلام را غلبه و فتح و نصرت عنایت. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. هرچه گفتیم صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بِنبی و آله رحم الله فاتحة الصلوات.
در حال بارگذاری نظرات...