‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بعضی وقتها، ما از شیعه و ائمه و اینها که تعریف میکنیم، چون از بچگی شنیدیم و دوست داشتیم، متعصب هستیم و به آنها سفت چسبیدهایم. جاهای دیگر نرفتیم، دیگران را ندیدیم و نمیدانیم جای دیگر چه خبر است. محکم چسبیدهایم به همینها و خوشمان میآید. کسی مثال میزد و میگفت: ما بچه بودیم فکر میکردیم خوشمزهترین قرمهسبزی دنیا مال ننه ماست. ننه ما بهترین قرمهسبزی دنیا را درست میکند. غذای دیگران به ما نمیچسبید. یک چند روزی شد و مادر ما رفت مکه یا سوریه. بدترین قرمهسبزی دنیا را مادر ما درست میکرد. بعضیها فکر میکنند که شیعه بودن اینطوری است، ما از اول قرمهسبزی ننه خودمان را خوردیم و قورمهسبزی بقیه را نخوردیم. بعضیها فکر میکنند ما اینقدر میگوییم «امام رضا، امام حسین، هیئت، روضه، عشقم علی» و غیره، چون از اول اینها را شنیدیم، برای همین عاشق اینها شدیم. چهار روز هم شما برو تو یهودیها، چهار روز هم یهودی باش، چهار روز هم برو تو جمع مسیحیها، چهار روز هم برو تو جمع بوداییها و اوشوییها. اینطور بود که سؤال پیش میآمد: شما جای دیگه نرفتید؟
نه آقا، جاهای دیگه هم اینقدر خبرها هست! قورمهسبزیهای دیگه رو هم بخور! همه قورمهسبزیهای دیگران رو بخور! زرتشتی بشو، کورش چیه؟ مزه میده؟ کورش هم خوبه، کورش هم حال میده. خبریه؟ حالا سؤال من اینه: آیا واقعاً جای دیگه خبریه؟ ببین، سینه چاک اهل بیت (علیهمالسلام) نه! درست و منطقی! مناطق اهل سنت مشهد، نزدیک حرم آقا امام رضا (علیهالسلام)، منطقهای هست بهش میگویند رضائیه، پشت حرم، بلوار وحدت. پنجره پایین خیابان که میآی، سمت چپ میشود بلوار وحدت. بلوار وحدت منطقه سنینشین مشهد است، چسبیده به حرم امام رضا. آنها نماز عید فطر میگیرند، پانزده هزار نفر جمعیت! جمعیت بسیار زیاد. خب، ما آنجا توی مسجد شیعیان بودیم. دو تا مسجد؛ یک مسجد اهل سنت بود، یک مسجد شیعه. اهل سنتی که میرفتند نماز عید فطر، ما در خیابان نماز خواندیم و خطبهاش را خواندیم. اینها میآمدند و میرفتند. مردی آنجا داد زد و گفت: آقا، اگر شماها... آقا گفت: نهجالبلاغه... او گفت نهجالبلاغه... من گفتم: من اصلاً شیعه نیستم. شما یک خط نهجالبلاغه از این آقاهاتون، از این مولاهاتون، امامهاتون، هر چه شیوخ، بیاورید، من میآیم همینجا وسط خیابان داد میزنم و میگویم: «طلبه شیعه سنی...» چهل و سه سالی، چهار سالی هست رفتند بیاورند یک خط. کلمات آنها را میخوانی، من دیدم سخنان فلان شیخ را برداشته، زده به اسم خودش. کلمات قصار را بدون تعصب نگاه کنیم، خداوکیلی جای دیگه هست؟ همین کوروشپندارها هرکی یک جور، هرکی یک مدل!
یکی از امتیازات اهلبیت (علیهمالسلام) که باهاش میشود روبروی دنیا وایساد، اینه که بگیم آقا، بیارید آدم اینجوری بیارید، ما بهش ایمان میاریم. این کراماتی که از آنها صادر شده، عادی شده. شخص فلج بود، رفت حرم امام رضا (علیهالسلام)، خوب شد و آمد. آقا فلج بود، رفت خوب شد. این همه داستان، این همه کرامت، عادی شده. یک جاهایی اصلاً این حرفها براشون عادی نیست. شما در اروپا اگر آدمی باشد که دست بکشد و خوب بشود، حضرت عیسی (علیهالسلام) است. این کرامات اهلبیت را دستکم نگیریم. عنایاتی که از آنها سر میزند، کراماتی که سر میزند، هیچ قبر دیگری در دنیا این خبرها نیست. خیال کن! قبر در دنیا زیاد است. هر کشوری شما بری، چهار تا مقبره دارد، چهار تا اسم آثار باستانی و فلان و اینها. ولی حرم امام رضا (علیهالسلام) ...
دو تا داستان میخواهم امشب براتون بخوانم از امام رضا (علیهالسلام). داستان خیلی قشنگی است. از کتابی آوردم که دیگر شک نکنید. کتاب را چه کسی نوشته؟ آیتالله ریشهری نوشته. کتاب ایشون خیلی عالمانه و حساس است. خیلی حساس؛ یعنی هیچ چیز الکی قبول نمیکند. حتی بعضی روایات ما که خیلی معروف است، ایشون آنها را مثلاً به خاطر یک اشکال کوچک میگوید من نمیتوانم این را قبول کنم. خیلی معروف است در این ماجرا. بعضی چیزها، بعضی مطالب که خیلی مشهور بین ماهاست، ایشون میگوید: من نمیدانم دلیل متقن ندارم.
ایشون خیلی داستانی را تعریف بکند، با آن همه حساسیت! یک کتابی ایشون دارد: «خاطرههای آموزنده». بیست سال نماینده ولیفقیه بوده در حج و زیارت. بیست سال حج میرفته و مردم را خلاصه میبرده. مسئولیت کاروانها با ایشان بوده. خیلی خاطرات از حج دارد، خیلی خاطرات از علمای مختلف دارد. داستانهایی که ایشون خودش مستقیماً یا خودش دیده و شنیده یا برایش مستقیماً با یک واسطه نقل کرده، اینها را یک کتاب کرده. در این کتاب دو تا داستان در مورد امام رضا (علیهالسلام) دارد. خیلی داستانهای قشنگی هستند. داستان ۱۱ و ۱۲. من اول داستان ۱۲ را براتون بخوانم.
قدر امام رضا (علیهالسلام) رو نمیدونی. قدر این حرم رو نمیدونی. قدر حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) واقعاً نمیدونی. تعارف ندارم. شمالیها که قدر جنگل و فضای سرسبز... یکی میگفتش که من نمیدونم شمالیها روشون میشه از خدا حاجت داشته باشند؟ دیگه چی میخوای؟ اینجا خود بهشته دیگه! اینجا چهل روزی خدمتتان بودیم ماه رمضون. بعد ماه رمضون جاهای مختلف، مناظر طبیعی. طبیعت سیر نمیشه آدم؛ جنگلش یک جوره، دشتش یک جوره، دریاش یک جوره، شالیزارش یک جوره. نمیدونی چیه! ۱۵ مرداد ساعت ۲ بعد از ظهر قدم بزن، بفهمی چیه! نمیدونی چیه. آمریکا! یکی از رفقا چند روز ژاپن بود. شبکههای اجتماعی دائماً با ما در تماس، در ارتباط. مشهور. دائماً در تماس. فلانی، واقعاً حالم از ژاپن به هم میخوره. نمیدونی چقدر اینجا گند است! چقدر کثافت است! مردم بوی گند میدن! خیابانها بوی گند میده! خیابان ظاهراً تمیز... اونجا آدم که میره تو اون فضا، که میره تازه میفهمه چیه! معنویت حرم چیه؟ حرم حضرت معصومه چیه؟ کربلا چیه؟ یک بیابون رو باید آدم بخوره تا قدر جنگل رو بدونه و ببینه.
این داستان اولی که حالا ایشون توضیح میده داستان از کی شنیده و چیه و اینها. من سلسله روایت را میاندازم. ماجراش سال ۱۹۶۲ میلادی. سه سال زندگی کرده بودیم، کار و تحصیل و اینها، توی دانشگاه فنی آلمان در شهر آخن. در ادامه تحصیل و کار به سوئد. کشوری که در آن زمان فقط ۳۰ نفر ایرانی توی کلش زندگی میکردند که الان ۱۰۰ هزار نفرند. از آخن رفتم سوئد. یک مدت که گذشت، توی یک موقعیت استثنایی با خانم گرتا هایستر (رضیاللهعنها) آشنا شدم. بعد یک مدت که ما شناخت کامل پیدا کردیم، تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. یک مراسم رسمی و رزقنا الله و ایاک. یک سال و اندی گذشت. ایشون که خیلی کنجکاو و حساس بود، با من سفر میکرد. منو وادار کرد که به اتفاق هم به ایران بریم. بعد از یک مدت، با ماشین عازم ایران شدیم. توی طول مسافت ۸۰۰۰ کیلومتری و عبور از نه کشور، گاهی برای اون بابا همسرش من شروع کردم از دین و شریعت و قرآن و اینا حرف میزدم. کمکم دیدم که داره خوشش میآد. پیغمبر و ائمه و امام رضا (علیهالسلام)، جانم. کنجکاوی و اینا، سؤال کردن و اینا، تا جایی که بعد از اینکه به تهران رسیدیم، از من خواست یک کتاب به زبان انگلیسی یا آلمانی در خصوص زندگانی پیغمبر اکرم براش ۱۹۶۲ چه سالی میشه به سال ما؟ بله شمسی چی میشه؟ ۱۳۴۱. ما تهیه کنم. خیلی کار سختی بود، تهیه کردم. گرفت و با اشتیاق مطالعه کرد. بعد از من خواست که ببرمش مشهد. خودش خواست. منم منتظر یک همچین پیشنهادی بودم. و سوار ماشینش کردم. فروختم ماشین رو، پولشو برداشتم، با هواپیما رفتیم مشهد.
مشهد استقبال خوبی از ما کردند. یک خانم اروپایی اومده مشهد. چهل و دو سال بود که زن اروپایی مشهد نیومده بود. مثل الان نبود. امکانات نبود. تحویل گرفتن. زن اروپایی از آلمان خانه پدری ما خیلی معمولی بود. ولی به قصد این خانم، پولدار بود و بیریا بود که گاهی که گویی سالیان دراز این سادهزیستی جز فرهنگش شده بود. خیلی زود با ما جوش خورد و همه اعضای خانواده بهش علاقهمند شدن. هر وقت غذا میخورد، به سبک ما میخورد. با معیارهای ما میخورد. بشقابشو خودش میشست. مادرم ناراحت بود و میگفت: «ظرفها رو میشوره، نجس میشه!» خانم گرتا تحت تأثیر قرار گرفته بود. هی روز به روز انسش با خانواده ما بیشتر میشد. یک روز خانم گرتا به من پیشنهاد کرد که: «میخوام برم زیارت امام». خیلی باحال میگه. خلاصه من منتظر بودم و پیشنهاد داد. و فردا صبح قرار شد بعد از نماز بریم حرم امام.
روز قبلش همه سعی کردن به این حجاب یاد بدن. از در ورودی جنوب صحن سقاخونه، صحن انقلاب، پنجره فولاد. از در جنوبی وارد صحن شد. آلمان رفته، توی راه از ۹ تا کشور رد شده. دنیا دیده است، باسواد، با تحصیلات، با کمالات، با شعور. اینه که ما میگیم اهلبیت ما فرق میکند. بعد بقیه بیان ... ما یه خانم گرتا همین که وارد شد، به قدری تحت تأثیر جوّ و فضای روحانی و ملکوتی رواقها قرار گرفت که وقتی بالاسَر حضرت، پشت پنجره فولاد مشغول خوندن کتاب دعا بودم، متوجه شدم اشکاش از زیر عینک جاری شده. به من گفت: «تا این سن اینقدر منقلب نشده بودم، اشکم جاری نشده بود.» طوافی کردیم. از طریق مسجد گوهرشاد از در جنوب وارد فلکه دور حرم شدیم. شاید قدیمیترین حرم فلکه. خانم گرتا خم شد. از روی زمین یک چیزی رو برداشت. ازش پرسیدم: «چی پیدا کردی؟» گفت که: «این یک انگشتر. امام شما به من هدیه داده.» انگشتر، انگشتر نقره است. نگین عقیق یمنی هم روشه. انگشتر را از من گرفت، گفت: «ببین این! قشنگ اندازه انگشت منه.» انگشت کرد. آقا بهرامزاده. اثبات شده به کرات مسیحیان یا اونایی که... بله، خدا و دین و طاعت و پیغمبر و اینها نیستند، همان روز اول ماها رو... ماها که نه، شما که خوبید. چرا شما الان یک نفر بیاد پشت در خونتون یک لقمه نون بخواد، زودتر میره. یا بچه تون یک لقمه نون بخواد. غریبهها زودتر حاجت میگیرند.
رسیدیم خونه. سر سفره صبحونه جریان انگشتر رو تعریف کردم و خلاصه همه مؤمناند و اعتقاد دارند و اینها. فردا صبح که از خواب بیدار شد، منو صدا کرد. گفت: «دیشب خواب دیدم. یک مرد بلندقامت خوش اندام با یک عمامه سبز، چهره بشاش، در حالی که نور از سر و صورتش میتابید، به من سلام کرد. من جواب دادم. ایشون به من گفت: "بانو، شما از راه خیلی دوری اومدی به زیارت ما. ما رسممون اینه وقتی کسی میاد دیدنمون، ... اومدیم بازدیدت. حاجتی داری بگو برات برآورده کنم."» میگه من حاجتمو گفتم، ایشونم حاجتمو برآورده کردن. این شوهر میگه بهش گفتم: «حاجتت چیه؟» گفت: «بین من و امام رضا.»
بزرگان! هادی میلانی. کسی جراح آلمانی و فرانسوی دقیقاً. یادم عمل جراحی بکنه. نمیشه که گفتی من مقلِّد دارم. اگر بیهوش بشیم، توی اون ساعت مقلدین من اعمال باطل میشه و خراب میشه و هیچی نمیشه. آخر اجازه دادند خیلی دیگه اصرار کردند و اینها. میلانی به هوش میاومد. من دیدم این مرد وقتی داره به هوش میاد، شروع کرد اسم خدا و اهل بیت رو صدا زدن. آدمهای زیادی رو جراحی کردند. از پاپ کاتولیک گرفته، روحانیون مسیحی گرفته، شخصیتهای سیاسی گرفته. به هوش میاومد، کلی فحش و فحشهای مختلف و اینها. همینجوری به هوش میاد. میگه من فهمیدم. تو روانشناسی آدمها اینا وقتی به هوش میان، اون ضمیر ناخودآگاهشون فعاله. اولین چیزایی که تو ضمیر ناخودآگاه دیدم. تنها کسی که ما عمل جراحی کردیم و داره از خدا میگه، اینه. این ایمان واقعی داره. طرف مسلمان شد. قبرستان خواجه ربیع مشهد دفن شده. برید آنجا. قبرش یک خورده ارتفاع داره. نوشتند: «دکتر اروپایی که آیتالله میلانی را عمل کرد.» میلانی. خانم. رفتیم خدمت ایشون مشرف شدیم. ایشون اسلام آورد. اسمش شد فاطمه. کتاب متعدد آوردم به زبان انگلیسی و آلمانی. بعد یک هفته رفتیم تهران و بعد رفتیم سوئد. و بعد یک چند وقت، خلاصه من خودم رفتم. ایشونو فرستادم سوئد. بعد یک مدت خودم رفتم. بعد پولی که ایران داشت، واسه وسایل خریدم، مال تجاری خریدم و اینها سود کرد و همیشه این خانم خیلی به خودش میبالید که مثلاً من به دست امام رضا و اینها مسلمان شدم، شیعه شدم. بعد یک عارضه قلبی براش پیش اومد و سکته کرد و از دنیا رفت. صلوات بفرست. اللهم صل علی... چک میکنیم پیامهایی که اومده. همه رقم پیام! توی حرم امام رضا نشسته.
ماجرای دوم. اینم آقا ماجرای عجیبی! قرائتی تعریف کرده. قرائتی نقل «خاطرههای آموزنده» مال آیتالله ریشهری. ماجراهایی که واقعیت داره. ایشون خودش مستقیماً براش اتفاق افتاده یا با یک واسطه براش نقل کرده. حاج آقای قرائتی سال ۸۳ توی مکه سخنرانی میکردند. یک خاطره. من اینو توی سخنرانیهای حاج آقای قرائتی ندیدم، نشنیدم تا حالا ازشون. جالب بود برام. ماجرا شهید شیخ حسن بهشتینژاد، امام جمعه موقت اصفهان. این خاطره مربوط به ایشون. خیلی جالبه. خیلی، خیلی قشنگ. اوایل انقلاب. روز بیست و یکم ماه رمضون. منافقین رجوی طایفه... الانم باز افتادن به خزعبلاتگویی و فعال شدن. ماجرا که تازگی هم دراومده فایل صوتی. روز ۲۱ ماه رمضون، در خونه شیخ حسن بهشتینژاد رو زدن. ایشون امام جمعه موقت اصفهان. ایشون رو با یک بچه دو سه سالش همونجا دم در کشتن. عجیب بودن؛ یعنی یک کارایی رو اینا کردن که داعشیها نمیکردن برای مملکتم. خیلی عجیبغریب. منافق. خلاصه گرفتن این بزرگوار رو شهید کردن. حاج آقای قرائتی میگن من حدود ۱۷ سال همشاگردی حاج حسنآقا بودم. از اول طلبگیمون با هم بودیم. پدر ایشون به نام حاجآقا مصطفی بهشتی، پدر شوهر همشیره دکتر بهشتی؛ یعنی خواهر شهید بهشتی، پدرشوهرش میشه حاجآقا مصطفی بهشتی. حاجآقا مصطفی بهشتی آدم عجیبی بوده، آدم خوبی بوده. حاج حسنآقا نقل میکرد. اسم پدرش کی بود؟ حاجآقا مصطفی.
ماجرا عنایت امام رضا (علیهالسلام) به حاجآقا مصطفی. ایشون داشته با یک گروه میرفته زیارت کربلا. خدا انشاءالله نصیب بکنه به حق این شب جمعه. لب مرز. رئیس گمرک میگه که: «من میخوام...» ایشون میگه که: «من نمیذارم زنمو نشون نامحرم بدم. زیارت مرتکب بشم.» خیلی باحاله. پیادهروی اربعین زن مانتویی اومده وسط ۵۰ تا مرد گیر کرده. همه هم زیارت امام حسین (علیهالسلام)، محرم و نامحرم قروقاتی... بله قبول! لب مرز وایساد. از همونجا سلام داد به امام حسین (علیهالسلام). برگشت! گفت: «یا امام حسین (علیهالسلام)، فدات بشم! ما اینجور کربلایی نمیخوایم. زن منو بخواد نامحرم ببینه.» برگشت. آیتالله اشرفی اصفهانی، شهید محراب. ایشون امام جمعه کرمانشاه بودن. آیتالله اشرفی اصفهانی را وقتی شهید کردند، یک مقدار از جسد مطهرشون پیدا شد، کرمانشاه دفن کردند. یک مقدار پیدا شد، اصفهان دفن کردند. ایشون یک قبر کرمانشاه داره، یک قبر... آیتالله اشرفی اصفهانی توی کرمانشاه بودن. این حاجآقا مصطفی بهشتی میاد کرمانشاه، خونه آقای اشرفی اصفهانی. ایشون میگه که: «چرا نرفتی؟» میاد اصفهان. ماجرا رو تعریف میکنه. میگه: «یک مدت که گذشت، اینها از کربلا برگشتن. اومدن اصفهان. به پدر ما گفتن که حالا چی بوده، چی دیده بودن، چه اتفاقی پیش اومده بوده. همه برگشتن گفتن حاجآقا ما رو دعا کن. تویی که نیومدی، امام حسین (علیهالسلام) بیشتر تحویل گرفت تا ما.»
این کرامت چند وقت بعد رفت مشهد. بعد از اینکه از مشهد برگشت، یک مدتی که گذشت، ایشون مریض شد و از دنیا رفت. مدت کوتاه. حاج حسنآقای بهشتی میگه که: «من موقع جون دادن پدرم کنار بدنش بودم. نفس آخر که کشید، ساعت نگاه کردم. رو کاغذ نوشتم مثلاً فلان روز، فلان ساعت، فلان تاریخ. دقیق یادداشت کردم.» از خواب بیدار نکردم، چه مقدار قرآن خوندم، گریه کردم، پارچه رو صورتش کشیدم. میگه: «بعد یک مدت یک جوونی به من رسید. به من گفتش که پدر شما توی فلان شب، فلان ساعت، فلان دقیقه از دنیا رفت.» گفت: «من توی اون تاریخ رفتم توی خواب مشهد. میخواستم وارد حرم بشم. امام رضا (علیهالسلام) از ضریح اومدم بیرون. من گفتم: آقا، کجا تشریف میبری؟ ما اومدیم زیارت شما!» آخ آخ! حضرت فرمودند: «هر فرد با اخلاص و با تقوایی که زائر ما باشد، در دقیقه آخر حیات ما به بازدید او میرویم. حاجآقا مصطفی بهشتی از علمای اصفهان است و الان دقیقه آخر عمر اوست. میروم اصفهان و برمیگردم.» میگه: «ساعتو به من گفت، دقیقه رو به من گفت، شب رو به من گفت. دیدم با اونی که توی کاغذ نوشتم، مو نمیزنه.»
قدر زیارت بریم! بخوایم بخوریم، بچریم! خوردن، چریدنه! بگردیم و همه جای دنیا میره. یک کربلا حاضر نیست بره. الان دبی، پس فردا تایلند، پس فردا آنتالیا. بمب گذاشتن ترکیه، کودتا شده، ملت دارن میمیرن، یارو طرف از خونهاش نمیاد بیرون، میگه: «آنتالیا ارزون شد، بریم!» بابا! طرف خودش از خونهاش نمیاد بیرون. خیلی باحاله! خیلی باحال! اونی که عاشقانه میره، پولم داره، خرج این راه میکنه. تو سرما میره. من پیادهروی اربعین رفتیم و مستند ساختیم، صدا و سیما. معمولاً میریم هر سال. بعد اومدیم، میرم مشهد. از کربلا که برمی گردیم، من اومدم فرودگاه امام پیاده شدیم. اومدم ماشین نزدیک فرودگاه امام بود برداشتم. ماه سفر. پیادهروی اینا که بیان تو زمستون مشهد کربلا هیچی نیست! قدم به قدم بهت میرسن، مشت و مالت میدن، جا هست برا خوابیدن. این همه خونه، این همه موکب، این همه تغذیه. زیارت امام رضا (علیهالسلام)، قربونش بشم. از تو دل کوه میزنی، سگ و گرگ و شغال دنبالت میکنه. جا برای خوابیدن نداری، یک لقمه غذا نیست! یک وانت راه میافته، ۵ کیلو با بچه کوچیک. بچه کوچیک بسته به پشت سرمای مثلاً منفی ۱۰ درجه. توکِ نیشابور! زیارت امام! آقا جان، انشاءالله در سرزمین موجهای آبی نایبالزیاره خواهیم بود. التماس دعا. قاسمآباد یا علی! فرودگاه برمیگرده. همینشم. همینشم امام رضا (علیهالسلام) اینقدر مشتی مشتی... دیگه به مشهدیها میگن مشتی.
امام رضا (علیهالسلام) اینقدر مشتیه. گفت: «من مشهد میام فقط شرطش اینه که حرم نمییام!» هتل هم که میگیرین از حرم رفتن بالای شهر هتل گرفتن و حرمم نرفتن. و خانم رسید. برن از مشهد خارج بشن. یک نگاه این خانمه میکنه به گنبد امام رضا (علیهالسلام). میگه: «یا امام رضا (علیهالسلام)، ما که حرم نیومدیم، ولی توی شهرت به ما خوش گذشت.» توی ماشین خانم خوابش برد. مثلاً سمتهای نیشابور بودیم. یک لحظه دیدم از خواب پرید، داره گریه میکنه. میگه: «برگرد! برگرد! الان چشمام سنگین شد. خواب دیدم امام رضا رو!» چه نعمتیه! حضرت معصومه رو قدر بدونید. خداوکیلی نفس آدم میگیره. زندگی کنه. نفس بهشت حضرت معصومه رو میبینه. مشهد میره، گنبد امام رضا رو میبینه. خدا ما رو از امام رضا جدا نکنه توی دنیا و آخرت. میخواستم مولودی بخونم دیگه وقت نیست. انشاءالله عزیز دلمون ساحل اگر کنار کریمی میرسد، عالم اسیر ذکر رضا جان مدد شود. دست از نخ عبای شما بر ندارد، حتی اگر که راه خدایی بلد شود. پس میشود جدید شما شویم، وقتی ردیف قافیههامان شود؟ هرکس اسیر پنجه عشق نشد، باید اسیر پنجه دیو و درد شود. امشب ابر بهاریم. یا اذنی بده. آره ببارید! یک صلوات! اللهم... امشب به قلب مرده جلال میدهد رضا. حال و هوا به چشم میدهد رضا. خطاکار روسیا امشب امان روز جزا میدهد رضا. بیمار خود بیار و دوا از رضا. امشب به هر مریض، شفا رضا. شب جمعه است. همین یک حاجت ما از امام رضا: ای کربلا نرفته، غم کربلا بس است. امشب برات کربوبلا رضا.
اللهم صل علی علی بن مرتضی الامام التقی و حجتک علی من فوق و من تحت الثری الصدیق الشهید صراطک و مهجتک الکثیر متواصی مترافاً کما افضل ما صلیت علی احد. مگر کمتر! رضا جان، دستی بکش تو بر سرم. رضا. مورد عنایت آقا امام رضا (علیهالسلام) باشیم. همین زودی زودم، انشاءالله بطلبه زیارت مخصوص ۲۵ ذیالقعده. دو هفته دیگه. انشاءالله که هر جور شده یک زیارت مخصوص بریم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
در حال بارگذاری نظرات...