‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
اَلحَمدُ لِلّٰهِ رَبِّ الٰعَلَمینَ وَ صَلَّی اللّٰهُ عَلٰی سَیِّدِنٰا وَ نَبیِّنٰا اَبِی الْقٰاسِمِ الْمُصْطَفٰی مُحَمَّدٍ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَیِّبینَ الطّٰاهِرینَ وَ لَعنَةُ اللّٰهِ عَلَی الْقَومِ الظّٰالِمینَ مِنَ الْآنَ اِلٰی قِیٰامِ یَومِ الدِّیْنِ.
رَبِّ شْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِيَسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
تسلیت عرض میکنم شهادت صدیقه طاهره، سیده نساء عالمین، حضرت زهرای مرضیه سلاماللهعلیها را؛ اول محضر آقا و مولامون حضرت بقیةاللهالاعظم ارواحنا فداه و محضر همه شیعیان و محبین اهل بیت.
جا دارد یادی کنیم از این روز تاریخی ۱۳ آبان. به همه کسانی که در این روز بزرگ افتخار آفریدند و یکی از روزهای بزرگ تاریخ ایران را رقم زدند.
موضوعی که دوستان مطرح کردند، حقیقتاً موضوع ترسناکی است و از آن موضوعاتی است که بنده میترسم به این موضوع بپردازم و اصلاً سمت این موضوعات سعی میکنم نروم. حالا عنوانی که گفتند این است: «از زبیر تا ظهیر». عنوان قشنگی است. موضوع هم مهم است و هم جالبی؛ ولی ترسم از این است که یک روزی این جلسه را، صوتش را، مثلاً عکسش را، فیلمش را افرادی نگاه کنند، بگویند که خدای نکرده، بگویند که این هم خودش آخرش عاقبتش زبیر شد و از این حرفها زد و آخرش اینطور شد.
به هر حال در تاریخ اسلام، تاریخ بشر، چیزی که زیاد بوده این بوده: افرادی که پایان شگفتانگیز داشتند و غیرقابل محاسبه بوده است. البته این پایان شگفتانگیز و غیرقابل محاسبه همچین بیحسابوکتاب نیست. قابلیت یک محاسباتی را دارد که خب موضوع این بحثی هم که دوستان مطرح کردند، همین است که حسابوکتابش چیست؟ که یک کسی مثل زبیر، اولین کسی است که وقتی که حمله میشود به بیت امیرالمؤمنین، شمشیر میکشد برای اینکه دفاع کند. جزء آن تعداد معدودی بوده که تحصن میکنند در منزل امیرالمؤمنین، بیعت نمیکنند. وقتی که حمله میشود به منزل امیرالمؤمنین، اولین کسی که شمشیر میکشد برای اینکه دفاع کند از امیرالمؤمنین و اجازه ندهد که امیرالمؤمنین را وادار به بیعت کنند، تحمیل کند بیعت را به امیرالمؤمنین، زبیر است.
البته خب پسرعمه امیرالمؤمنین هم بوده است. مادر او کسی است که صفیه، اولین کسی است که در این عالم دنیا امیرالمؤمنین علیهالسلام را در آغوش گرفت، بعد از تولد حضرت در کعبه. مادر زبیر بود که این بچه را گرفت و در واقع تحویل حضرت فاطمه بنت اسد داد. خب زبیر فرزند این مادر است، به هر حال حساب خویشاوندی و تعصب فامیلی از بنیهاشم اقتضا دارد که آنجا دفاع کند. شمشیر میکشد، البته شمشیر از دستش میگیرند و پرتش میکنند زمین و بینیاش هم ظاهراً آسیب میبیند.
همین زبیر جزء اولین کسانی هم هست که با امیرالمؤمنین بعداً بیعت میکند. بعد از ۲۵ سال، بعد از خلیفه سوم، با امیرالمؤمنین بیعت میکند. اولین کسی است که بیعت میکند، اولین کسی هم هست که بیعت میشکند. اولین کسی است که شمشیر میکشد روی امیرالمؤمنین. و به یک معنا، اولین کسی است که دوباره شمشیر میکشد روی خلیفه. آنجا اولین کسی بود که شمشیر کشید روی خلیفه، اینجا هم دوباره اولین کسی است که شمشیر میکشد روی خلیفه، با این تفاوت که آن خلیفه کجا، این خلیفه کجا.
این نسبت خویشاوندی، این جایگاه و موقعیت و رفاقت و دوشادوش امیرالمؤمنین در جنگها بود. شمشیرش را ازش تعبیر کردند، گفتند شمشیری بود که غبار غم را از دل پیغمبر میزدود. یک همچین شمشیری بود. جزء این افراد عادی که نبود زبیر که حالا مثلاً آخرش سر از جای دیگری در بیاورد. نه، فرمانده سپاه بود. سیفالاسلام بود. آقا شوخی نیست آدم همچین عبارتی را از پیغمبر بگیرد! پیغمبر که مثل ماها نیستش که یک سری عناوین مثلاً ژورنالیستی به افراد بدهد، دم انتخابات مثلاً یکی را یکهو بکند سمبل فلان، به یک کسی یک کلمه درشتی مثلاً عطا بکند، یک باری داشته باشد. سردار نمیدانم چیچی، مثلاً رهبر نمیدانم فلان، قطب فلان. از این کلماتی که ماها خیلی ساده خرج میکنیم، راحت خرج میکنیم. پیغمبر زبانش زبان وحی است، لسانش لسان خداست. وقتی میفرماید سیفالاسلام، حرفی است که خدا بر این زبان جاری کرد. «مَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَیٰ * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَیٰ». وقتی پیغمبر میگوید سیفالاسلام، یعنی سیفالاسلام هست، تعارف که ندارد.
سیفالاسلام شمشیر اسلام میزند و میدرد و راه باز میکند برای پیشرفت امور اسلام. حالا همین سیفالاسلام کشیده شده روی حقیقت اسلام که امیرالمؤمنین باشد. خیلی ترسناک است. چطور میشود؟ یک حسابوکتابی باید داشته باشد. محاسبهای میطلبد. البته امیرالمؤمنین در جنگ جمل به یادش آوردند. بهش فرمودند که: «یادته پیغمبر بهت فرمودند حواست باشه روی علی شمشیر نکشی؟» معلوم است که بهش تذکرات هم داده شده بود، فراموش کرده بود. خود این هم یک داستانی دارد. چه میشود آدم فراموش میکند؟ ولی این را که از امیرالمؤمنین شنید، متأثر شد. برگشت خیمه که وسایلش را جمع کند، برود از میدان جنگ. میخواست دیگر نجنگد با امیرالمؤمنین. پسرش عبداللهبنزبیر معروف که در این فیلم مختار میدیدید، این برگشت، گفت: «چیه، ترسیدی؟ جا زدی؟ این آبروی ما را میبرد! برای شما خوب نیست. شما سیفالاسلامی! بعداً چه بگویند؟ بگویند آقا سیفالاسلام از جنگ فرار کرد.» دوباره دل و جرئت داد، ماند. زود هم کشته شد زبیر بعد از آن. البته امیرالمؤمنین خیلی ناراحت شدند وقتی که این شخص، یکی بود از سپاه امیرالمؤمنین، رفت کشت زبیر را. حضرت از چند جهت ناراحت شدند. یکیاش این بود که یک جورایی خودسرانه بود این کار، یعنی برنگشته بود زبیر به میدان جنگ، بیرون میدان بود ظاهراً بر اساس قرائن تاریخی. یکی دیگرش هم این بود که داشت همچین یک تحولاتی پیدا میکرد، ولی گویا انگار همچین خیلی قسمت هم نشد که حالا بیشتر بماند، بتواند جبرانی بکند.
شاید اگر میماند، یک صحبتی میکرد با سپاه. البته آن حرفی که پسرش با او زد و جا زد، نشان داد که خب اهل این داستانها نبود، از جنس حر نبود که برگردد بیاید حالا شروع کند اصلاح و تبیین کند. چون قرآن بعضی چیزها را توبهاش را که بیان میکند، بعدش یک قیدی میآورد: «وَ الصُّلْحَ»؛ یک اصلاحی میخواهد، یک تبیینی میخواهد. بعضی گناهان با یک استغفار و عذرخواهی در پیشگاه خدا حل نمیشود. شما یک چیزی گفتی، یک باوری ایجاد کردی، یک تهمتی زدی، ذهنیت ایجاد کردی، این را باید اصلاح کنی. تازه معلوم هم نیست چقدر اثر داشته باشد؛ چون یک جماعت کثیری از شما یک تهمتی را شنیدهاند، خیلیهایشان ممکن است از دنیا رفته باشند با یک باوری، با یک اعتقادی. حالا بعد مدتی یک تعداد دیگری دارند اصلاحیهاش را میشنوند. معلوم نیست همان تعداد باشند، همان جمعیت باشند، همان افراد باشند؛ ولی به هر حال این اصلاح را که آدم انجام میدهد، این زمینه پذیرش را ایجاد میکند از جانب خدای متعال که خدا ببخشد و بگذرد. اگر زبیر هم میخواست برگردد، باید این کار را میکرد. باید وامی ایستاد، میگفت: «آقا ما اشتباه کردیم، من مقصر بودم.» تا میشد یک زمینهای باشد برای توبهاش؛ ولی خیلی درش این قضیه دیده نمیشد.
با این حال، امیرالمؤمنین ناراحت شدند وقتی به شمشیرش هم نگاه کردند. یک آهی کشیدند، فرمودند: «خدا میداند این شمشیر چه غمهایی را از دل کنار میزد.» خب دیگر بقیهاش را نگفتند امیرالمؤمنین که امروز چه غمی بر دل پیغمبر ایجاد کرد این شمشیر وقتی به روی امیرالمؤمنین کشیده شد؛ چون امیرالمؤمنین نفس پیغمبر است. «وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَکُمْ». امیرالمؤمنین که جدا از پیغمبر نیست، به شهادت آیه مباهله که امام رضا فرمود: «بالاترین سند برای حقانیت امیرالمؤمنین در قرآن آیه مباهله است.» که کمتر از ما بهش میپردازیم، متأسفانه به آیات دیگر بیشتر علاقه و تمایل داریم و شناخت داریم تا این آیه. مهمترین آیه قرآن در توصیف امیرالمؤمنین آیه مباهله است: «أَنفُسَنَا وَأَنفُسَکُمْ». فرمود: «ما جانهایمان را میآوریم، شما جانهایتان را بیاورید.» ممکن است شما بگویید این تعبیر کنایه و استعاری است، منظور این است که کسانی که به آنها علاقهمندیم. اگر اینطور بود، نباید «أَبْنَاءَنَا» را میگفتند: «وَأَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ». گفتوگوی امام رضا با مأمون را دارند. خیلی خواندنی است، اگر توانستید پیدا کنید بخوانید. یک احتجاجی! مأمون هی یک تکه که میاندازد برای اینکه مطلبی را رد بکند ازت، کلمه بعدی آیه را که میگویند کلاً از هم میپاشد استدلال. کی نشان میدهد؟ ابناء جدا، نساء جدا. آنها را داخل «أَنفُسَنَا» حساب نکرده است. زنهای ما، فاطمه زهرا که امروز شهادتش است. پسران ما، حسن و حسین. جانهای ما، امیرالمؤمنین. حساب امیرالمؤمنین حتی از فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین جدا است، بنا به شهادت و تصریح آیه قرآن. شیعه و سنی هم همه اتفاق دارند که این آیه فقط در وصف این پنج نفر است، احدی دیگر شریک نیست. ممکن است در آیه اهل بیت و آیه تطهیر بحث باشد، که آنجا هم روی پنج تن بحثی نیست، بحث این است که همسران پیغمبر را هم در بر میگیرد یا نمیگیرد. آنجا یک اختلافی هست، ولی اینجا دیگر همان اختلاف هم نیست، قطعاً فقط در مورد همین پنج نفر. بالاترین تعبیر هم اینجا آورد، نه آنجا که محل بحث بود، محل اختلاف بود. دعای تطهیر امیرالمؤمنین را معرفی نکرد، در آیه مباهله معرفی کرد.
حالا زبیر روی چه کسی شمشیر کشیده؟ روی کسی که «أَنفُسَنَا» است. سیفالاسلامی که غم از دل پیغمبر بیرون میکرد، روی پیغمبر شمشیر کشید. روی جان پیغمبر شمشیر کشید. بحث، بحث ترسناکی است. یعنی خود من را به هول و ولا میاندازد که آقا این یک روزی در قیامت این کلمات ما را در پیشگاه الهی برای ما دوباره نشان بدهند، آنجا سرمان را میتوانیم بالا بگیریم که آقا ما اوضاع و احوال خوبی از دنیا رفتیم، زبیری نشدیم؟ در مقابل زهیر.
حالا، امروز چون روز ۱۳ آبان است، اشاره به یکی دو مورد آپدیت شده این قضیه هم داشته باشم، بعد به ظهیر اشاره بکنیم. شما در همین قضیه سفارت، افرادی را دیدید که اینها پیشقراول بودند برای تسخیر لانه جاسوسی که کاملاً هم کار به حق و درست بود. قانونی هم بود. و یکی از نقاط عطف تاریخ جمهوری اسلامی بود. اگر این اتفاق نمیافتاد، انقلاب نمیماند. افرادی که آن روز پیشقراول بودند، خیلیهایشان بعدها توبه کردند. رسماً هم اعلام کردند. بعضیهایشان توبه کردند، اعلام هم کردند. نقشی هم داشتند، نقش دیپلماتیک از جانب جمهوری اسلامی. چند سال پیش، اوایل دولت آقای روحانی، شاید شما خیلیهایتان یادتان نیاید. سنا میخورد که همه دیگر ۲۲-۲۳ سال بیشتر شاید نداشته باشید عزیزان. آن موقع دیگر خیلی نوجوان بودید. ۱۲ سال پیش، یکی از این آقایون که پیشقراول بود در قضیه تسخیر لانه جاسوسی که اعلام هم کرد: «من غلط کردم، اشتباه». نمایندگی میخواستند بهش بدهند از طرف دولتی که تازه دولت آقای روحانی بود، در نیویورک. ویزا واسش صادر نکرد آمریکا! راهش نداد! خار و خفیفش کرد که نه، تو آنجا توی تسخیر لانه جاسوسی بودی. هزار تا هم بگوید: «غلط کردم»، فایده ندارد. عجایب اینها از نمونههای بهروزرسانی شده همین قضایاست که به چشم خودمان میبینیم.
آخرین دیداری که بنده داشتم با مرحوم نادر طالبزاده، به نظر شما کجا بود؟ خانه کی بود؟ خانه آقای مهدی نصیری. یک شبنشینی بود، شاید شش هفت ساعت هم طول کشید، به دعوت آقای مهدی نصیری. نادر طالبزاده آمده بود. ناخوش هم بود، خسته هم بود. نشست. جلسه طولانی هم بود. به حوزه کاری عمرم مرتبط نبود. جلسه طلبگی بود. موضوع جلسه هم حوزه انقلابی بود. نادر طالبزادهای که از یک پدر غیرانقلابی و حالا ظاهراً خیلی مثلاً پدرش هم شاید اهل تشیع اینها نبود، در آمریکا بزرگ شده بود، آمد اینجا. مهدی نصیری که از یک پدر روحانی و در حوزه علمیه پرورش پیدا کرده بود. نادر طالبزاده برای دفاع از انقلاب، از آمریکایی که توش بزرگ شده بود، آمد اینجا. مهدی نصیری برای زدن انقلاب، از حوزه قمی که بزرگ شده بود، پناه برد به کانادا برای اینکه راحت بتواند خدمت کند به پهلوی. اینها عجایبی است که صدها سال بعد در تاریخ این قضایا را وقتی میشنوند، با تعجب از اینها یاد میکند. اینها چیزهایی است که به چشم خودمان دیدیم. و این همان است که عرض میکنم، من میترسم وقتی این حرفها را میزنم. اگر اینها را ندیده بودیم، راحتتر میشد حرف زد. اینها چیزهایی است که آدم به چشم خودش میبیند که این دو تا رفیق، چقدر عاقبتها متفاوت شد. حالا البته نادر طالبزاده خب الحمدلله خوشعاقبت شد. حالا انشاءالله دوست سابق هم هرچند خیلی خراب کرده، ولی خدا بهش توفیق بدهد بتواند به هر حال برگردد.
این داستان عجیب زندگی ماست. داستان «زبیر»هایی که «زهیر» میشوند و «زهیر»هایی که «زبیر» میشوند. این زبیرگونگی و زهیرگونگی در وجود همه ما هست، بسته به این است که کجا و چطور فعال بشود.
شما ظهیر را ببینید. آدمی عثمانیمسلک. یعنی از اول زیر بلیط امیرالمؤمنین نیامده است. البته مسلمان بوده، با پیغمبر بوده. ظاهراً در برخی از فتوحات پیغمبر هم شرکت داشته است. که یکی از بحثهای جدی که در مورد راز عاقبتبخیری ظهیر هست، همین مطلب است که در یکی از فتوحات، جناب سلمان به ایشان این مطلب را میگوید. حالا سلمان هم الان خیلی همچین در ایران موقعیتش آنچنانی نیست. سریالش که شروع بشود، سلمان هم نامش که میآید، همه چشم مختار را دارند که تا قبل وقتی نامش را میآوردیم خیلی واکنشی نبود. الان وقتی نام مختار میآید، خیلی فرق میکند داستان. جناب سلمان همین شکلی است. حالا فیلمش ساخته بشود تا عظمت سلمان فهمیده بشود. البته حالا اینجوری که دوستان گفتند، دوستان مطلع و دستاندرکار گفتند، خیلی ابعاد عرفانی سلمان در این سریال بهش پرداخته نشد متأسفانه. میشود همان ابعاد تاریخی و همین قضیه ایرانی بودن و اینها. جناب سلمان یک عارف درجه یک، یک عارف بینظیر. گفتند که در یکی از این فتوحات به جناب ظهیر و دیگران، ایشان فرموده بود که: «خیلی خوشحالید این فتوحات نصیبتان شده؟» گفته بودند که: «آره.» بعد جناب سلمان به زهیر گفته بود که: «تو امروز نباید خوشحال باشی. تو آن روزی باید خوشحال باشال، که در روز غربت فرزند پیغمبر، نصرت میکنی او را، حسین بن علی را.»
سلمان کی بوده؟ آمار تک تک ۷۲ تن را داشته و میدانسته این ظهیری که اینقدر فراز و نشیب دارد زندگیش، آخرش چه میشود. که خب یکی از قرائن این است که این در ذهن جناب ظهیر بوده، خودش را آماده کرده بوده برای این قضیه؛ ولی در عین حال یک هراسی هم داشته از مواجهه با امام حسین علیهالسلام. از مکه هم که میآید بیرون، که حج هم رفته بوده، خب ظهیر هم اهل همین منطقه است، اهل کوفه و عراق است دیگر. همین منطقه کربلا که به شهادت رسیده، مال همان حوالی است. رفته حج، دارد برمیگردد. حالا امام حسین هم از حج دارند همان مسیر را میآیند. در مسیر مشترک قرار نمیدهد. نمیخواهد روبرو بشود با امام حسین. چیز عجیبی است دیگر. شما مقایسه کنید با آن زبیر که اولین کسی است که شمشیر کشیده برای امیرالمؤمنین. عمداً هر جایی که امام حسین این خیمه و خرگاه را برپا میکنند و اسکان میکنند در این مسیر، خب مثل الان که نبود مسیر اسکان که حالا مثلاً یکی اینجا پارک بکند، یکی ۱۰ کیلومتر جلوتر برود یک مسافرخانه دیگر پیدا بکند. یک تعداد محدودی آبادی بود. جایی هم اسکان داشتند که آبادی باشد، آب باشد. هم بتوانند استفاده کنند، اتراق کنند، هم بتوانند آب بردارند با خودشان در مسیر ببرند. این منزلها محدود بوده. یکی از این منزلها، یعنی هر منزلی که میرسیدند، خب مسیر، مسیر مشخصی است دیگر. صبح باید حرکت بکنند تا ظهر یک جایی میرسند، شب، شب دیگر باید توقف بکنند. طبیعتاً این منزلها با هم یکسان میشود. این همه مسیری که آمده را تعمد داشته: «وایسا ببینم امام حسین کجا خیمه میزند؟ یک جای دوری در این منزل خیمه بزند، مواجه نشود با امام حسین.»
خود این هم البته یک جورایی حکایت از این دارد که انگار یک جوری دارد ادب نگه میدارد جناب ظهیر. یعنی دوست ندارد که با امام حسین مواجه بشود و از خودش میترسد که یک وقتی نکند من با او مواجه بشوم و به هر حال شأن او را مراعات نکنم. مثلاً این دشمنی که حالا قلباً دارم بخواهد بروز پیدا کند. رفتاری داشته باشم. این خودش یک مراعاتی است دیگر، یک ادبی است. تا میرسد به آن قضیه، آن موعدی که امام حسین علیهالسلام پیک میفرستند. که دیدید دیگر، در فیلم مختار که سر سفره بوده جناب ظهیر. پیک میآید میگوید: «حسین بن علی با شما کار دارد.» میگوید: «من با ایشان کار ندارم.» همسر بزرگوار ایشان، جناب عبدالحم، ظاهراً نام ایشان است، برمیگردد میگوید: «تو خجالت نمیکشی؟ پسر پیغمبر با تو کار دارد!» یک تکانی میخورد این. دیگران هم آقا خیلی مهماند. در مورد زبیر هم فرمود: «مَا زَال الزُّبَیْرُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ.» زبیر همیشه از ما اهل بیت، «مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ» بود. همان تعبیری که برای سلمان به کار رفت: «مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ» بود. حتی «ابن عبدالله». تا پسرش عبدالله بزرگ شد. این پسر کار دست زبیر داد. خیلی از این افرادی هم که دچار این دگردیسیهای سیاسی و اعتقادی میشوند، متأثر خانواده و خصوصاً فرزندانشان هستند. نصیری که نامش را آوردم، سریع قضیه را با ما شوخی میکرد. یک پیام داده، من به ایشان گفتم این پیام به شما نمیخورد. شوخی بود مثلاً در فضای اینکه آقا بیایید منزل ما مثلاً شام یا چیزی. گفتم: «آقا به شما نمیخورد شما دعوت کنی غذا و اینها.» او هم به شوخی گفت: «آره، این پسر من اصلاحطلب است.» او این پیام را گذاشته. فضای شوخی اینها میخواست بگوید که مثلاً من با این پسرم اختلاف نظر دارم و اینها. بعد هم خب به همان ملحق شد.
عرض کنم خدمت شما که در مورد زبیر آنطور، در مورد زهیر برعکس، یک همسر مؤمنی دارد. البته همهاش این نیست که بگوییم آقا دیگران تأثیر دارند، به هر حال زمینههایش باید در خود آدم باشد. خیلی هم در موارد مشابه بودهاند که این اثر رویشان واقع نشد. پامیشود ظهیر میرود. و حالا چه گفتوگویی میشود، کسی خبر ندارد. ظاهراً خیلی کوتاه هم بوده، یعنی همیشه یک صحبت مفصل و طولانی نبوده که ازت بنشینند و یک دور اصول دین بهش یاد بدهند و از اول همه قضایا را تحلیل بکنیم و بیاییم جلو. دو سه ساعت مذاکره و یک مختصری چند دقیقهای صحبت میکند. برمیگردد. ظاهراً غذایش را هم نصفکاره گذاشته بوده. سر غذا نمیروند. میرود شروع میکند این شمشیر و ادوات و اینها را مرتب کردن که بردارد با خودش ببرد. برمیگردد به زنش میگوید، نشان میدهد که اینجایی که داشت جدا میشد از همسرش، حتی شیعه هم نشده بوده؛ چون به مدل اهل سنت همسرش را طلاق میدهد. سه بار برمیگردد میگوید: «أنتِ طالق، أنتِ طالق، أنتِ طالق.» خب مدل اهل سنت است دیگر. فالمدلس که نمیشود سه طلاقه کرد. سه طلاقه میکند میگوید: «برو راحت باش، آزادی.» آقا وسط ناهار بود. من بهت گفتم: «پاشو برو، به من چهکار داری؟» میگوید: «نه، من کنده شدم، باید بروم. آنجا نصرت پسر پیغمبر. تو به زور داشتی میرفتی جواب پسر پیغمبر را بدهی، حالا داری میروی نصرت پسر پیغمبر. این همسرت را هم داری رها میکنی سه طلاقه کرد.»
حالا قطعاً به هر حال تا وقت شهادت، شیعه حقیقی هم شده بود؛ ولی قرائن ظاهری ما نداریم. یعنی چیزی دال بر این قضیه نقل تاریخی نداریم که یک جایی اعلام کرده باشد که آقا من دیگر از این مناسک سنی خودم دست برداشتم. خب نداریم. ولی خب البته مشخص است که همنشینی با امام حسین تا آخر، امام حسین مثلاً با دست باز نماز بخواند، دستش را نبندد. حضرت قنوت بگیرد، قنوت نگیرد. طبیعتاً این جور است. ولی چیزی دال بر این نداریم. برعکس اونی که دال بر، یعنی آن گزارش تاریخی داریم، همین است که برداشت و همسرش را سه طلاقه کرد. یعنی اینجوری هم نبود که حضرت بروند و یک دور این را شیعه کنند و احکام شیعه را هم بهش یاد بدهند، بعد این هم بیاید یک طلاق شیعه بدهد و برود.
خیلی عجیب است اینها. هر کدامش وقتی آدم بهش توجه میکند، جا میخورد که آخه یک همچین کسی! بابا خیلیها بودند، نمازشان را مثل امام حسین میخواندند، طلاقشان را هم مثل اهل بیت میدادند، ولی نیامدند امام حسین را کمک کنند. یعنی آدم وقتی میخواهد گریدبندی بکند، میگوید: خب طبیعتاً اینها باید بیایند دیگر. طبیعتاً هر که هم که امام حسین را کمک کرده، از این رده بوده. یکهو شما میبینی نماز شبخوانهای درجه یک، مفسر قرآن در مدینه، هم ول میکنند امام حسین را، هم ملامت میکنند امام حسین را که: «برای چی میخواهی بروی؟» یک جورایی یک حالت مثلاً عقل کلیم در خودشان داشتند که: خب ما که میدانیم شکست میخورد. یک بازی باخته است. روی اسب باخته داری قمار میکنی. برای چی این کار را میکنی؟ معلوم است که کمکت نمیکنند. یک جورایی تحلیلشان هم درست در آمد، آخرش هم همین شد. بله. ولی خب تحلیل امام حسین با اینها خیلی فرق میکرد. یک ابعاد دیگری بود در قضیه. که امام حسین، این هم نبود که مثلاً ظهیر اینها را نمیدانست. آن چیزی که مثلاً ابنعباس در مدینه به امام حسین گفته بود، مثلاً زهیر نمیدانست که خب اگر امام حسین بخواهد بیاید یاری ندارد، کمککاری ندارد، میکشندش. این گول خورد. یک تعداد بودند سیاسی بودند، حواسجمع بودند، میدانستند امام حسین شکست میخورد، نیامدند کمک کنند. یک عده پاپتی ساده بودند، امام حسین کشته میشود، گول خوردند آمدند امام حسین را کمک کردند، آخرش هم کشته شدند. ممکن است یک عده اینجوری قضیه را تحلیل کنند.
از همان اول پی همه چیز را به تنش مالیده بود، با علم به اینکه این جریان درش موفقیتی، پیروزی نیست، حکومتی نیست. چون خیلیها هم فکر میکردند امام حسین به حکومت میرسد. آمدند همراهی کردند. این را بارها من عرض کردم. از مکه وقتی حضرت شروع میکند آن سخنرانی که در منا دارد، در عرفات و اینها، البته خب به معنای که نمیرسند، عرض کنم که همان عرفات و اینها که حضرت صحبت میکنند، تعداد زیادی خب مکه بالاخره ایام حج است، از همه جا جمعاند. خیلیها همراه شدند با امام حسین. خصوصاً از بصره تعداد خیلی زیادی همراه امام حسین بودند. از یمن تعداد زیادی با امام حسین بودند. منزل به منزل هم هی بیشتر میشدند، اضافه میشدند به امام حسین. تا منطقه رسید به نام منطقه زباله. نام منطقهاش. آنجا خبر شهادت مسلم و عبدالله بن یقطر رسید به امام حسین. دو نفر خیلی غریب، کمتر از ایشان نام آورده میشود. این دو نفر کسانی بودند که زودتر رفته بودند برای به قول ماها شناسایی عملیات. هر دو کشته شدند. خبر شهادت این دو تا که رسید، حضرت سخنرانی فرمودند که: «سفیر ما را کشتند. مسیر ما به شهادت. هر کی آماده شهادت است بیاید.» اینجا گفتند که تعداد زیادی از حضرت جدا شدند. یک جوری بود که با عجله میپریدند سوار اسبشان میشدند که بروند. جلوتر که میرفتم، اینها اسب خودشان نیست، اسبها را جابجا میکردند. اینقدر عجله داشتند. زهیر بعد از این قضیه، بر اساس قرائن تاریخی، بعد از این قضیه به امام حسین ملحق شده است. اینها جالب است. داستان آنهایی که مثلاً به قول امروزیها، سیاسی، حزباللهی بودند و بچهبسیجیهای تیر، تا دیدند آقا مثل اینکه اینجا همچین ریاست و اینها ندارد، «شهادت» است، ول کردند و رفتند.
حالا این عثمانیمسلکی که از مکه تا حالا فراری بوده از امام حسین، تا حضرت فرمودند که: «بیا!» آمد. و اتفاقاً چون میداند که این قضیه سرانجامی ندارد، آمده همسرش را طلاق بدهد که: «تو دیگر لااقل توی این داغ، این مصیبت، سهمی نداشته باشی، گرفتار نشوی که همسرت میخواهد کشته بشود.» البته او هم رها نکرد، تا آخر هم آمد. قضایای عجیبی هم نقل شده از عصر عاشورا که هنوز علاقه داشت به ظهیر. یک خادمی هم داشت، حالا قضیه دارد که نمیخواهم بهش اشاره کنم، چون یک روضهای است که یک پارچهای داد به آن خادمش گفت: «ببر بنداز روی جسد زهیر.» بعد یک چیزی شد دیگر. حالا نمیخواهم اشاره کنم. نشان میدهد که این علاقه به او بود. با اینکه طلاقش داده بود، ولی آمد. ظاهراً شاید اینطور باشد که بعداً هم جزو این کاروان اسرا بود، همسر زهیر. اینطور یکهو میگذرد، ول میکند. آن حالتی که نشان داد نسبت به همسرش، نشان میدهد که علاقه داشته. وقتی همسرش گفت: «پاشو برو کمک کن. اجابت کن. عجب دعوت ابن رسولالله! این نزد تو. دهنش که به تو چه این حرفها، به تو نیامده، تو چهکارهای؟» اتفاقاً اجابت کرد. که این خودش علامت علاقه است به همسرش.
چه دست داده به ظهیر؟ چه حالی به او دست داده که وقتی دارد برمیگردد، دیگر این محبت به همسرش را مانع میبیند برای آن کار بزرگی که میخواهد انجام بدهد. برمیگردد، طلاقش میدهد. اینها آن محاسباتای است که باید در این قضیه داشت. حالا یک چند کلمهای تحلیل این مطلب را داشته باشیم. احیاناً اگر دوستان هم سؤالی دارند، بعدش انشاءالله داشته باشیم. چون بحث خیلی مفصل است. اگر بخواهیم تحلیل کنیم دهها جلسه بحث میخواهد. این فعلاً یک گزارش اجمالی از این واقعه زبیر و زهیر بود. تحلیلش خیلی مفصل است که چه حسابوکتابی پشت این داستان است که یکهو یک وجه دیگری از زبیر بروز پیدا میکند، یک وجه دیگر از زهیر بروز پیدا میکند. زبیرگونگی نهایی زبیر کجای وجودش بوده که تا حالا خودش را نشان نمیداده؟ این زهیرگونگی نهایی ظهیر کجای وجودش بوده که خودش را نشان نمیداده؟ این خودش یک بحث است. چه میشود که یکهو این بعد خودش را نشان میدهد؟ همچین هم نیست که همه آدمها یکهو متحول بشوند، یکهو عوض بشوند. خیلیها را میبینیم که نه آقا، یک شیبی را دارند میبینند، میروند به روز بهتر یا روز به روز بدتر. همچین هم نیست که حالا یکهو در ۵۰-۶۰ سال متحول بشود. خب اینها چیزهای عجیبی است.
این آنتونی فلو را نمیدانم شما میشناسید یا نه، قاعدتاً نامش را باید شنیده باشید چون خیلی معروف است. یکی از این ملحدین درجه یک. کتابهایی که در الحاد نوشته، این الحاد مدرن. برخی از آثاری که دارد، جزو منابع دست اول منابع الحاد محسوب میشود. یکی دیگر هم هست، ریچارد داوکینز، که ایشان هم بعد احتمالاً نامش را شنیده باشید. حالا ریچارد داوکینز که هنوز زنده است. آن آنتونی فلو چندین کتاب داشت علیه خدا. عرض کردم رفرنس محسوب میشود. یعنی برخی از استدلالهایی که آنتونی فلو آورده، همین امروز هم این طبیعتگراها و ملحدین دارند استفاده میکنند جز منابع. اواخر عمرش، چند سال پایانی عمرش، با اینکه مناظرات فراوانی کرده بود، آنتونی فلو کتابهای فراوان، مقالات فراوان، سنش هم طولانی، سن زیادی هم داشت، وقتی از دنیا رفت ۸۶ سال اینها فکر میکنم عمر کرده بود. در سنین مثلاً حول و حوش ۸۰ سال، بعد از چند تا از این مناظراتی که با بعضی از این خدا باوران داشت، آمد اعلام کرد که آقا من موحد شدم. بهش گفته بودند: «بابا، ت و کتابهایت جزو منابع الحاد است! چه چیزی را داری اعلام میکنی؟» گفته بود: «من تا به حال که مناظره میکردم، دنبال این نبودم که الحاد را اثبات کنم. دنبال این بودم که خدا را برایم ثابت کنند. و چون کسی خدا را برایم ثابت نکرده بود، ملحد بودم و میگفتم اگر کسی خدا را ثابت کند، میپذیرم.» این نکته خیلی مهمی است. یکی از آن رازهای نهفته در این قضیه همین است: آن پیشفرضهایی که آدم از قبل برای خودش تراشیده و بسته. این خیلی توش داستان است. و تعصبها. تعصبها یک مانع جدی و بزرگی است که آسیب میزند. تعصب نداشت. گفت: «من تعصبم فقط به استدلال است، نه به عقیدهام. نه به آن چیزهایی که باور کردم و برای خودم بستم.» این ریچارد داوکینز هم ظاهراً همین هفته پیش، ایشان هم جزو این طبیعتگرایان معروف. این کتاب «خدا و توهمش» جزو منابع معروف الحاد است. ایشان هم هفته پیش دیدم اعلام کرده بود که: «برای من هم خدا ثابت شد.» این هم خیلی عجیب است. در مناظره ظاهراً، مناظره اینترنتی، گفتوگو که: «من این را قبول دارم، این را پذیرفتم.» که خیلی اتفاق بزرگ و مهمی است.
خب چیز خیلی عجیبی است. یعنی شما آدمهایی که یک عمر برای الحاد کار کردند، قلم زدند، نان گرفتند. یکی از دوستان میگفت: «بابا هی میگویند نان حلال، نان حرام؟» گفت: «درست میگویند». که حالا اینها که روبروی امام حسین وایسادند، شکمشان پر از لقمه حرام بود. ولی این حر، والا به خزانه شهریه رهبری نمیگرفت. حالا هی آنها را میگویند حرامخور. این هم بنده خدا اینجوری نبود که بگوییم آقا مثلاً وجوهات بهش میدادند، خمس واسه سهم سادات بهش میدادند. این هم حقوقبگیر عبیدالله بن زیاد بود. مأمور عبیدالله بود، برای عبیدالله نوکری میکرد. پول بهش میدادند. شما بگویید این حلال یا حرام است؟ میشود آدم حرام هم بخورد، امام حسین را کمک کند. میشود حلال هم بخورد، امام حسین را کمک نکند. میشود کتابها بنویسد در رد خدا، پولش را هم بگیرد بخورد، باهاش هم زندگیش را راه بیاندازد، پنج شش سال آخر عمرش هم خداپرست بشود. میشود ترجمه بحارالانوار، کتابهای نمیدانم شیعی و فلان و اینها بنویسد، از اینها ارتزاق بکند، آخر عمرش هم بزند زیر همه.
حسابوکتابهای دیگری دارد. همهاش به این محاسباتی که ما فکر میکنیم اینها البته دخیلاند ها؛ اینها هم خیلی مهم است. یک چیزهای دیگر هست، از اینها مؤثرتر. از اینها مؤثرتر است. یکیاش همین بافتههای آدم است. یک وقتی آدم بر اساس بافتهها و پیشفرضهایی که برای خودش ثابت گرفته، دارد پیش میرود. یک وقتی پیشفرضی ندارد. یک وقت آدم پیشفرض را بر این گرفته که آقا امام حسین باطل. ببینید یک چیزی است دیگر. یک وقتی میگوید: «ببین، من تاب روبرو شدن باهاش را ندارم به دلایلی، ولی این پیشفرض باطل بودنش را هم ندارم.» وقتی پیشفرض باطل را دارد، هر معجزهای هم که میبیند، قرآن میفرماید: «هر آیهای هم که به اینها نشان بدهم، قبول نمیکنند.» هر چقدر من هی تصریف آیات میکنم، هی آیه را جدیدش میکنم، از یک زاویه دیگر، یک طور دیگرش میکنم، باز هم زیر بار نمیرود. چرا؟ چون از قبل بسته است به اینکه نمیخواهد قبول بکند. قبول نکردن پایه گذاشته. پیشفرض کرده است. یک وقتی گارد ندارد. این خود این گارد داشتن و نداشتن خیلی مهم است.
این یک عامل، یک عاملی که از همه اینها مهمتر است، یعنی جان مطلب اینجاست که باز این هم که گفته میشود، واقعاً ترسناک است دیگر. بخشهایی که آدم هی میترسد. جان مطلب این است که آقا توی یک تقابلی هستیم بین حق و من. حق و من. خیلی وقتها ما این را باید دیگر خوب دل بدهید. یک چند دقیقهای باید حوصله کنید. یک کم این را توضیح بدهم. حوصلهاش را دارید؟ خسته نشدید؟ یک صلوات بفرستید.
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
یک تقابلی است بین حق و من. حق و هوا، هوای نفس. ابداً اینها با همدیگر سر سازگاری ندارد. ابداً! آن تمایلات اولیه طبیعی ما با حق و حقیقت سازگاری ندارد. تعارف ندارد. این خیلی مطلب مهمی است. خیلی هم از این طفره میروند. خیلیها از این طفره میروند، چون خیلی تلخ است. قرآن پروندهمان را گذاشته زیر بغلمان. فرمانده: «وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَکُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ». خلاصهتان کنم، اکثر شما نسبت به حق کراهت دارید. حق یک چیز شیرینی نیست.
برای کی شیرین نیست؟ کی شیرین نیست؟ برای این طبع اولیه شما. آن وقتی که هنوز شما صیقل نخوردید، شفاف نشدید، اضافاتتان گرفته نشده، تزکیه نشدید. تا وقتی اتفاق نیفتاده، حق برای شماها شیرین نیست، مطلوب نیست، خواستنی نیست، خوشتان نمیآید. «اکثر شما نسبت به حق کراهت دارید.»
در حالی که حق که اتفاقاً خیلی چیز خوبی است. حقیقت. همه دنبال حقیقت نیستند؟ مگر میشود کسی هم از حقیقت خوشش نیاید؟ بله، میشود. چرا؟ برای اینکه آقا همیشه حقیقت اینطور نیست که مماس باشد با آن چیزی که شما میخواهید. آقا خیلی وقتها ماها اتفاقاً میپذیریم حق را، حقیقت را. نه اتفاقاً! آن جاهایی که میپذیریم، جاهایی است که تقاطع نرسیده. بله، میرویم جنگ کنار پیغمبر، شمشیر هم میکشیم، سیفالاسلام هم میشویم. پس چطور زهیر و زبیر آنجاها خوب بود؟ نه، آنجاها هم خوب نبود. درسته که کارش خوب بود، کارش خوب است؟ بله. ولی آنجا هنوز پا روی دم زبیر نیامده. هنوز تقاطع و تقابل حق و من برایش رخ نداده. هنوز یک جاهایی از حق است که من هم خوشم میآید. شمشیر زدن که راست کار ماست. فرماندهی که اصلاً ما را برایش زاییدهاند. شمشیر میزنم، کیف میکنم. اتفاقاً من، من اینجا دارد کیف میکند. نکته خیلی مهمی است ها. خیلی مهم است. خیلی ترسناک است. خیلی ترسناک است. اگر کسی برود در عمق این، ممکن است کارش به جنون کشیده بشود. جدی دارم میگویم ها. ممکن است شما باورتان نشود، ولی یک کسی یک کم در اعماق این برود، ممکن است کامل ناامید بشود. چون خیلی ترسناک است. البته ناامیدی خوبی گسترش رقم میخوری، چون از خودش باید ناامید بشود. چون میبیند یک ذره اگر از این عنانیت و این نفسانیت بماند، همان یک ذره کار آدم را میسازد. همان یک ذره.
کلمات بزرگانی است. مرحوم قاضی، مرحوم علامه طباطبایی عباراتی دارند در این زمینه که چون وقت نیست بهش، فقط یکیاش را اشاره میکنم برای اینکه بیشتر بترسید. فرموده بود علامه طباطبایی از مرحوم آقای قاضی نقل کرده بود. خیلی ترسناک. فرموده بود که یک وقتی آدم به قلب خودش نگاه میکند، میبیند خیلی زلال شده. آدم دیگر خیر بقیه را میخواهد، مهربان شده، حسادت ندارد، تکبر ندارد، لطیف شده، دنیا از چشمش افتاده. ایشان تشبیه میکرد به استخری که این لجنش تهنشین شده، آب بالا خیلی زلال به چشم میرسد. میفرمود: «اینها هنوز توش چوب ننداخته.» این جملهای است که علامه طباطبایی در کتاب ثمرات حیات از ایشان نقل شده که ایشان از مرحوم آقای قاضی نقل میکند. خیلی هم چیز وحشتناک. میفرماید که: «همین حوض را، و یک چوب بلند دستت بگیر، یک کم ته حوض را هم بزن. میبینی حوض چطور میشود.» خیلیها هنوز هم نخورده آن اعماق وجودشان، آن لایههای زلالش دارد خودش را نشان میدهد. زبیر دارد آن زهیرگونگیهای خودش را نشان میدهد. هنوز آن زبیرگونگیهایی که آن ته هم نخورده. برعکس، زهیر دارد زبیرگونگیهای خودش را نشان میدهد. یک کثافات، کثافاتی که آمده بالا. آن اتفاقاً کف استخر تمیز است، روی استخر. یعنی تهنشین نشده. این لجن روی استخری که کثیف است. کسی آن را که نگاه میکنی، میگوید: «چه آب کثیفی!» در حالی که این را با یک چیزی اگر شما این مقدار آشغالهایی که روی این است را برداری و بکنی، بعد میبینی آقا آن پایین اتفاقاً خیلی زلال است. اینها داستانهای عجیبی است که همه چیز را به هم میریزد. حافظهتان را میدهد. یکهو میبینی یکی میرود بالا، یکی میآید پایین.
در همین جنگ ۱۲ روزه دیدید دیگر. یکهو یکی را میزنند به آن درش که: «از همین اسرائیلی که دارد میکشد، حمایت میکنم، دیگر بیپروا از این اسرائیل حمایت میکند.» یکی هم میگوید: «آقا، من در سال ۱۴۰۱ کف خیابان بودم، فحش میدادم، عکس آتش میزدم. یکهو دیدم آقا، چرا الان با اینها توی تیم شدیم؟» آن روز هم سخت نبود فهمیدنش، ولی انگار این هنوز در آن تلاطم این فهم برایش شکل نگرفته. یک کم که یک غذایی کم پیش میرود، شفاف میشود. با این هزینه است که باید یک دو تا موشک در سرت بخورد، در محل تو بخورد، یک چهار تا کشته بعد در کوچهتان ببینید. ببینیم آدمکش واقعی کیست. کی واقعاً دارد میکشد «زن، زندگی، آزادی» را؟ لمس کنی با وجودت. نتانیاهو میآید به فارسی میگوید، میگوید: «آقا من میگفتم زن، زندگی، آزادی برای این بود. دخترهای محلمان بود. دخترهای محل ما را میکشی، فلان فلان شده!» یکهو میبینی آن صافیها که آن پایین اتفاقاً زلال است، آنها خودش را نشان میدهد. اینها عجایب داستان است.
آن نکته کلیدی بحث این است، آن جاهایی که حق با نفس ما، با «منِ» ما هنوز تقاطع و تقابل پیدا نکرده. نماز خواندن که تقابل ندارد. نماز مگر چقدر زحمت دارد؟ خیلی دیگر آدم باید اوضاعش هشت حل هفت باشد که همین هم دیگر دارد بهش فشار میآورد. البته فشار میآورد، ولی دیگر حالا این چهار تا لفظ را به قبله، خیلی فشاری درست شد؟ لذا قرآن کجا را میگوید: «عَقَبَة». «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْعَقَبَةُ». «فَكُّ رَقَبَةٍ * أَوْ إِطْعَامٌ فِي یَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ». گردنه را باید رد کنی. اینجایی که آمدی که جاده کفی آسفالت بود. تازه خیلیهایش هم سرازیری بود. میزنی، میکشی، میشوی سیفالاسلام. اینکه گردنه نیست. من اینجا برای شما منبر میروم. اولاً که یک ساعت نشستید به من توجه کردید. چقدر خود همین کیف دارد. بعد بنر میزنند، بیلبورد میزنند، باز آن چقدر کیف دارد. با صوت منتشر میشود، گوش میدهند، آن چقدر کیف دارد. کامنت میگذارند، آن چقدر کیف دارد. پاکت میدهند، آن چقدر کیف دارد. جای بعدی دعوت میکنند، آن چقدر کیف دارد. بعد بیایم این را هم برای خدا فاکتور کنم، بگویم امیدم در قیامت به همینهاست؟ به هر حال یک منبری رفتیم که عقبه نبود که، این سرازیری بود. در همین هم هر جایش که عقبه بود، دور زدی. گفتند آقا تبلیغات ندارد، گفتی نمیآیم. پاکت ندارد، گفتی نمیآیم. مشتری، مخاطب ندارد، گفتی نمیآیم. هر جایش که یک عقبهای هم میتوانست داشته باشد، همه را دور زدی. بعد داری همین هم برای خدا فاکتور میکنی؟ کردهاند حاج آقا، حاج آقا بهت بستند. احترامت کردند. بالا مجلس بردن. جاهای دیگر شناختنت. سوبسید دادند. ملت بهت بابت اینکه حاجآقاشونی، روضهخونشونی، فلانشونی. بردن جلوی هواپیما نشاندنت. از سیآیپی و ویآیپی و اینها ردت کردند. حالا بیا این هم برای خدا فاکتور کن.
آن جاهایی که تقاطع پیدا میکند، آنجا آدم خودش را نشان میدهد. آنجاییش که فحش دارد. آنجاییش که پول ندارد. آنجایش که بیآبرویی دارد، رسوایی دارد، تنهایی دارد، غربت دارد، بار را، دوش را تنها کشیدن دارد. آنجا معلوم میشود امام حسینهایی که میگفتی، روضهای که میگفتی، این حرفها چقدر باور تو است. اصلاً چقدر هزینه میدهی برایش؟ هزینه. هزینهها خیلی مهم است. عقبه را میگوید کجاست؟ آن روزی که وقتی گرسنهای اطعام کنی، مسخره است. خدا نقطه زن است. نقطه زن اصلی خداست. بقیه اداش را هم نمیتوانند در بیاورند. قشنگ صاف میزند تا همان جایی که هیچ کی نمیتواند هیچ چیز دیگری بگوید. میگوید: «خوب، میبینم که دستبهخیر هم هستی، سفرهات هم پهن است، به هیئت هم کمک میکنی، زحمت کشیدی.» اینها که تا حالا تقابلی ندارد. اتفاقاً منت دارد. چاق میشود. هر سری میآیند یک فیشی میآورند جلوت: «حاجآقا، پنج تومن دیگر بیعتمان، کمک کن.» کلی هم که حالت سرحالت میآورند. هی وزنت میدهند، مشت و مالت میدهند: «حاجآقا، پارسال شما، کمکی که، چقدر برکات داشت! الحمدلله! چقدر فلانی دعاگویتان است. فلانی میگوید من هر شب فلانی را با نام دعا میکنم.» اینجوری است دیگر. حالا این پنج تومن هم بزن، بگو: «ما را دعا کنند.» کیفش را بردی، تمام شد. الان کجا؟ کجای کار دردش کجا بود؟ زخمش کجا بود؟ زخم زخمی نداشت. فشاری نداشت. سربالایی نداشت. مسیر سمت خدا کلاً سربالایی است. سود است دیگر. سربالایی است. انداختی در سرازیریهایش. دارد میرود. خوشحال هم هستی که داری سمت خدا میروی. شمال که میخواهی بروی، باید بروی بالا کوه، از کوهها باید رد بشوی. پیدا کردم سمت شمال دارد میرود. همینجور فقط سرازیری. اصلاً ماشین را خلاص کردم، دارد میرود. بابا اشتباه داری میروی! سمت کابلی جایی احتمالاً داری میروی. یک جای دیگر داری میروی. این سمت شمال اصلاً این شکلی نیست. جادهاش سربالایی دارد، گرفتاری دارد، ترافیک دارد. البته وقتی رد شدی گردنهها را، بعداً میبینی که جنگل دارد، دریا دارد، خوشگلیهایی دارد. همان سربالایی هم که داری میروی، هی میبینی هوا دارد تمیز میشود. همانجا خودت هم میفهمی آبوهوا دارد عوض میشود. بعضیها یک جوری دینداری میکنند، نه آبوهوا برایشان عوض میشود، نه خیلی به سختی و تنش میخورند. نامش هم دین است. این عقبه نیست. عقبهها وقتی است که یک فشاری است، یک ثقلی است، یک کندنی است، یک انقطاع است، یک مردنی است. مردن! قشنگترین تعبیر مردن است. «موتوا قبل ان تموتوا.» بدون مردن هم نمیشود. چه باید بمیرد؟ همین. همین «منه». کجا باید بمیرد؟ در این تقابل با این حق است. کی میکشتش؟ خودمان. حق هم سرش را میبرد. سرش را. «هذا عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ». همین «وَأَکْثَرَکُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ»، شما نسبت به حق کراهت دارید. علی هم همه وجودش حق است. بله، خیلی امیرالمؤمنین جذاب است. ولی از دور. از دور خیلی جذاب.
تا نزدیک میشوی، کمرت را میشکاند. «أَحبّنی جَبَلُ لَتَهافَتَ.» در نهجالبلاغه است. فرمود: «کوه اگر من را دوست داشته باشد، متلاشی میشود.» اینجا در زلف چون کمندش ای دل مپیچ، کانجا سرها بریده بینی. بی جرم و بی جنایت بیفتی سر زلفش. میبینی آقا پیچ و تاب زیاد دارد. و نمیکشد کسی در این پیچ و تاب با او بخواهد برود. خیلی باید بگذری. از خیلی چیزها باید بگذری. خیلی چیزها را باید به جان بخری.
یک جملهای از مرحوم صفایی کمتر یاد میکنم، ولی خب به گردن ما حق زیاد دارد ایشان. ایشان میگوید که خیلی فرق بود بین سپاه علی و سپاه پیغمبر. سپاه پیغمبر دشمنکشی نان و آبدار بود. دشمنکشی نان و آبدار. کی را میکشتند؟ یهودی. یهودی که باهاش جنگیده. تحقیرش کرده. پولهایش را دزدیده. وقتی میکشتند، چه چیزی گیرشان میآمد؟ پول، زن، اسیر میگرفتند. خانههایشان را میگرفتند، اموالشان را میگرفتند. جنگهای پیغمبر شلوغ بود. سپاه امیرالمؤمنین چه بود؟ برادرکشی! بیابونون! کی را میکشتند؟ بچهمسجدی محلشان. خوارج. چه بهشان میدادند؟ هیچی. هیچ غنیمتی نداشت. «چو مسلمان مالش محترم.» تازه به خوارجی که زنده میماندند، هنوز یارانهشان را میدادند. خیلی تفاوت بین این سپاه و آن سپاه. آنجا خیلی شلوغ بود. بله، توقع داری اینی که نیامده، دیگر خیلی باید مزخرف باشد که همین هم امیرالمؤمنین میزد به تعبیر حضرت زهرا در خطبه فدکیه آنی که همیشه در دهن دشمن بود امیرالمؤمنین بود. اینها عقب مقوا بودند. شمشیری هم که نمیزدند. بقیه کاری هم که نمیکردند. تقسیم میکردند. آن موقع میریختند سر تقسیم غنایم. دولپی میخوردند. سپاه امیرالمؤمنین چه؟ هیچی. فحش و رسوایی و بدنامی و اتهام و آخرش هم یا بهت چیزی، پستی، مقامی نمیرسید. یا اگر پست و مقامی میرسید، آنی که پوستت را میگرفت، خود امیرالمؤمنین بود. یک دو سیخ جوجه زده بدبخت عثمان بن حنیف. مهمانی دعوتش کردند. دو سیخ جوجه! آبرو برایش در طول تاریخ نگذاشته. «تستطاب لک الاعلوان!» ظرفهای رنگینرنگین برایت میآورند. فقرا را دعوت نمیکنند، اغنیا را دعوت میکنند. «میبینمت تو ارتعاشی هستی که زیر آن ارتعاش جهنم است. داری میلرزی و زیر پایت جهنم است. بکش بالا خودت را از این جهنم.» کتاب تندی است. باز اگر ریاست میداد، بعدش هم یک عشق و حالی به آدم میداد، از پشت آدم در میآمد. این همه گند و کثافتی که هوای همتیمیها و همجناحیها و همحزبیهایشان را دارند، دولپی میخورند. گندش هم در میآید، باز پشتش در میآید. سفیدشویی میکنند، کار رسانهای برایش میکنند. این هنوز رسانهای نشده. کسی صدایش در نیامده، امیرالمؤمنین متهم نشده، در فشار قرار نگرفته. امیرالمؤمنین شروع کرده دارد طرف را میزند. این هم مرد بود. البته بعدها وایساد پای امیرالمؤمنین. موهای صورتش را دونه دونه کندند در پای دفاع از امیرالمؤمنین. وقتی که حمله کردند، بصره را گرفتند، بهش گفتند: «تبری کن.» تبری نکرد. دونه دونه موهای صورتش را کندند. این آدم وقتی میشنود، فقط بیشتر تعجب میکند از آن نامهای که امیرالمؤمنین بهش داده که: «آخه همچین آدمی! شما آن شکلی بهش گفتید! باز دمش گرم که ماند.» به ما که اگر اینها را میگفتیم، جمع میکردیم و میرفتیم. این معالحق، حق هم که: «وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَکُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ»، اینجا کراهتش را نشان میدهد؛ چون یک عقباتی دارد، یک جاهایی باید بگذری.
چه میشود که زهیر، ظهیر میشود؟ آماده است برای کندن و گذشتن. شب عاشورا خیلی عجیب است. اینها اصلاً فهمش دشوار است، غیرقابل فهم است. عرض کردم، یک فضای احساسی و عاطفی نیست که بگویی یکهو گر گرفته. فضا کاملاً منطقی است. فشار هم دائماً رو به تزاید است. رسیدن کربلا. راه را روبروشان میبندند. حضرت میخواهد برگردد، اجازه نمیدهند. محاصره میکنند. روز دوم، روز ششم عمرسعد میآید، گفتوگو میکنند، فایده ندارد. روز هفتم آب را میبندند. روز نهم سپاه شمر میرسد. دوباره گفتوگو میکنند، فایده ندارد. میگویند: «همینجا بجنگیم.» حضرت یک روز مهلت میخواهند. همه اینها را دارد ظهیر میبیند. فضای عاطفی و هیجانی نیست که بگویی آقا یکهو جو گرفتهاش. فضا دارد آرامآرام به سمت کشته شدن میرود. شب عاشورا هم رسماً و استدلالاً، امام حسین آمدند، میفرماید: «اینها فقط با من کار دارند. لا یریدون غیر.» اگر من را هم بکشند، یکی از کلمات اعجازآمیز امام حسین در کربلا همین جمله است که محقق هم شد. کمتر توجه میشود به اعجاز امام حسین. یکیاش این است. امام حسین فرمود: «اگر من را کشتند، دیگر هیچ مردی از این سپاه را نمیکشند.» همین هم شد. بعد از شهادت امام حسین، هیچ مردی را از سپاه امام حسین نکشتند. حتی بعضی از اصحاب حضرت مثل حسن مثنی مجروح بودند، آن را هم نکشتند. یعنی جانباز جنگ داشت امام حسین. مجروحین را هم بردند، تیمار کردند، مداوا کردند، نکشتند. جمله اعجازآمیز امام حسین بود. حقاً هر کدام میماندند و در میدان نمیآمدند یا فرار میکردند، زنده میماندند. فرمود: «اینها با من کار دارند، با کسی غیر از من هم کار ندارند. من را بکشند، کسی دیگری را هم نمیکشند. من هم از شما برداشتم، پاشید برید، راحت.» آقا، دیگر از این استدلالیتر و منطقیتر میشود حرف زد؟
اولین جزو اولین کسانی که پا شد جواب داد به حضرت کی بود؟ زهیر بود. چه گفت؟ گفت: «اگر من را هفتاد هزار بار بکشید، تکهتکه کنید و بسوزانید، خاکسترم را به باد بدهید، آن خاکستر بر آب بنشیند، دوباره جمع کنید، سرهم کنید، هفتاد هزار بار برای تو کشته میشوم.» این چیست؟ این کجای وجود ظهیر بوده؟ جو گرفتن، احساسی شدن و اینها نیست. یک عشق عمیق ازلی است که یکهو بروز پیدا کرده. دیده: «من اصلاً ا ز ازل حسین را میخواستم. هیچی دیگر نمیخواستم. با هیچ کس دیگری کار نداشتم.» «از ازل بس دلم با سر زلفت پیوند، من از آن روز عاشق تو بودم. من از آن روز خاطرخواه تو بودم.» من زن میخواهم چهکار؟ من زندگی میخواهم چهکار؟ من اعتبار و آبرو میخواهم چهکار؟ من اسم و رسم میخواهم چهکار؟
وقتمان تمام شد به سؤالات دوستان نرسیدیم. بگذارید دیگر، روز شهادت چند جمله را هم بگویم.
در فتنه سنگینی که در مدینه رقم خورد، یک نفر جانانه ثابت کرد برای امیرالمؤمنین: «من همهرقم پای کار تو هستم.» یک کم که این کوره داغ شد، خیلیها ول کردند و رفتند. خیلیهایی که دو ماه پیش آمدند بیعت کردند با امیرالمؤمنین، در مسجد تصدیق کردند. فاطمه زهرا یا شبانه به فاطمه زهرا وعده دادند که ما فردا میآییم کمک میکنیم، هیچ کی نیامد. اینجا آنجاییست، آن عقبهای است که باید بگذری از اسم و رسم و موقعیت و پول و جایگاه و فرزند و آبرو و حتی سلامت جسمت باید بگذری. آنی که یک نفری همه اینها را به جان خرید، از همه اینها گذشت، صدیقه طاهره، صدیقه کبری. آنی که با همه وجودش راست گفت، راست گفت، پای این عهد، پای این عهد ازلی. آن فاطمه زهرا از اسمش گذشت، بدنام شد. خوشنامترین آدم بعد پیغمبر بدنام شد. متهم شد. متهم شد به بیتالمال چشم دارد، دست دارد. به باغ فدک که مال بیتالمال است، به مال مردم نظر دارد. از آقازادگیش میخواهد سوء استفاده کند. چون فرزند پیغمبر است، میخواهد مردم را فریب بدهد. میشود در خانه بنشیند، هیچی نگوید. همان موقع هم که آمدند علی را ببرند، آنی که آمد پشت در، «کمک اعتباری دارم، من اعلام کنم من فاطمه؟ شاید به حرمت فاطمه بودن من از پشت در کنار بروند. حجت را تمام میکنم برایشان. ببینم زن آمده. میگویند ما با زن جنگ نداریم. شاید به همین بهانه کنار کشیدند. من دختر پیغمبرم، شاید جایگاه من را نسبت به پیغمبر مراعات کردند. من باردارم، شاید مراعات همین قضیه را کردند.» چهکار کردند با فاطمه زهرا پشت در؟ همه اینها را فدا کرد برای امیرالمؤمنین. روضه را طولانی نکنم، اذیتتان نکنم. آن فشاری که بین در و دیوار وارد شد. فدای این خانم که خودش را خرج کرد، بیتوقع. حتی یک کلمه «علی» را صدا نزد در آن موقعیت. فضه را صدا کرد: «یا فضه خذینی لقد قتل ما فی فض.» بیا. بچهام را کشتند.
أَلا لَعْنَةُ اللّٰهِ عَلَی الْقَومِ الظّٰالِمینَ. وَ یَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوۤا اَىَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ.
خدایا به حرمت فاطمه زهرا عاقبت ما را ختمبهخیر بفرما. خدایا عاقبت ما را نه از جنس زبیرها، بلکه از جنس زهیرها قرار بده. در فرج امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق زویالارحام، ملتمسین دعا را سر سفره با برکت حضرت زهرا مهمان بفرما. شب اول قبر حضرت زهرا به فریاد ما برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمون را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
بانبی و آله، رحمالله من قرأ الفاتحه مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از زبیر تا زهیر
جلسه اول
از زبیر تا زهیر
در حال بارگذاری نظرات...