‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
«فَالطَّيِّبُونَ الطَّاهِرُونَ وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.»
«رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.»
مردم معمولاً یک تناسبات ذهنی بین چیزهایی با چیزهای دیگر دارند، به قول علمای زبانشناس، اصطلاحاً میگویند دلالات التزامیه، دلالات لفظی و عقلیه. چیزهایی با چیزهای دیگر تناسباتی دارند. بعضی وقتها این تناسبات نامحسوس و ناپیدا هستند. در ضمیر ناخودآگاه آدم، یکسری چیزها به یکسری چیزها تناسب دارد، یکسری چیزها با یکسری چیزها تناسب ندارد. بحث تناسبات خیلی بحث مهمی است، خصوصاً در هنر. هنرمند کسی است که تناسبات را بشناسد و بتواند از این تناسبات در ضمیر ناخودآگاه استفاده کند.
یکی از تناسبات بین مردم، تناسبات سنی است، یا تناسبات جنسیتی. بعضی مردم، بعضی چیزها را برای یک طیف خاصی، یک سن خاصی، یک رده خاصی، یک جنسیت خاصی میدانند. بعضی کارها را زنانه میدانند، بعضی کارها را مردانه میدانند؛ بدون اینکه قاعده نوشتهشدهای باشد که این کار، کار آقایان است. مثلاً برای تخلیه چاه، چه بسا شما هیچ وقت مواجه نشده باشید که تماس بگیرید و یک خانم بیاید کار تخلیه چاه را انجام دهد. تحلیل چاه که البته خب الان فاضلاب شهری و اینها خیلی بنایی ندارد. بدون اینکه کسی قاعدهای وضع کرده باشد، شما اگر خانمی بیاید، میپرسید شما برای چه آمدید؟ میگوید کسی نگفته، ولی خب من اصلاً توقع نداشتم یک خانم یک همچین کاری را انجام بدهد.
بعضی کارها طبیعتاً مردانهتر است، بعضی کارها طبیعتاً زنانهتر است. یک تناسبات ناپیدایی بین امور هست. جایی نوشته نشده. انسان خودش با معانست و انس و آن فهم عرفی و اینها میفهمد؛ اقتضای این است دیگر. اقتضا دارد که یک همچین کاری را یک همچین کسی انجام دهد، یک همچین… بعضی کارها مثلاً یک رده سنی دارد، یک طیفی دارد، یک رنجی دارد. مثلاً فرض بفرمایید الان کارهایی که در فضاهای مجازی و اینها صورت میگیرد؛ مثلاً عکس سلفی گرفتن. کمتر میبینید یک کسی با سر و روی سپیدمو، مثلاً ایستاده وسط یک پارکی با گوشی خودش، روی پایه گوشی و اینها، ایستاده دارد سلفی میگیرد. یا مثلاً در اینستاگرام نشسته دارد دوستانش را منشن میکند. جایی قاعده کرده باشد یا حالا امروز باز مُد شده؛ مثلاً دابسمش مُد شده، میسازند و اینها. مثلاً یک سن و سالی…
در یک دانشگاهی سخنرانی میکردیم و خیلی واژه انگلیسی زیاد به کار میبردم. بعد یکی از این رفقای دانشجو گفت: ترجمه روایات را یک بار به فارسی، یک بار به انگلیسی درست کنید. بفرمایید دابسمش، این زبان دوبله. مثلاً از دوبله، دابسمش... عرض کنم که مثلاً یک صوت و یک صدایی، یک دیالوگی، یک چیزی که آشناست به گوشها، دیگران میآیند روی آن تصویر میگذارند. دابسمش. عکس دوبله. یعنی آنجا تصویری هست، صوتش را عوض میکند؛ اینجا صوتی هست، تصویرش را عوض میکند. خیلی مُد شده الان در فضای مجازی. یک دابسمش دیشب میدیدم. بعد دیدم یک شخص مُسِنی دابسمش انجام داده. بعد کامنتهایی که زیرش گذاشته بودند همه گفته بودند: تفریحاً مال یک سنی است، ولی اقتضایش بالاخره میطلبد که به نوعی کار اقتضای سنی، مال یک دورهای است.
یک کارهایی سنی دارد، یک دورهای دارد، یک برههای دارد. بعضی کارها مال دوره دانشجویی است؛ تازه آن هم در فضای دانشجویی. دانشجوها میگویند این مال ترم یکیست، این کارها. این مال دانشجوی کارشناسی است، دانشجوی ارشد این کارها را نمیکند. کارهای جلف مال دانشجوی دکترا. در ردهبندیهای مختلف، در خوابگاههای مختلف که میروید، میبینید سن و سالها که عوض میشود، اقتضائات رفتاری اینها عوض میشود؛ بدون اینکه کسی به اینها چیزی بگوید. دانشجوهای دکترا یک مدل، یک تیپ برخورد دارند؛ رفتارشان، گفتارشان. دانشجویی که تازه آمده، یک تیپ رفتارهایی دارد، یک مدل شوخیهایی دارد. مثلاً گاهی مواجه میشدیم با دانشجویانمان. دانشجویان ترم یکی، جدیدالورودها، مثلاً اینها یکی دو ماه اول فقط بازی میکردند. بهترین دانشگاه کشور، دانشگاه شریف، امیرکبیر، تهران؛ از کسی که با رتبههای خیلی بالا در کنکور قبول شده، یکی دو ماه فقط دارد بازی میکند. بازی کنیم، پانتومیم بازی میکردیم. تا کمکم بیاید در فضای دانشگاه و درس و تحصیل. در حالی که با دانشجوی دکترا، شما باید میآمدی کلی شوخی میکردی، یک خورده میخندیدی، یک خورده گرم برخورد میکردی.
سن و سالها خلاصه بر خلقیات، بر رفتارها اثر دارد و یک تناسباتی، تناسبات نامحسوس ایجاد میکند. مثلاً ماشین ۲۰۶ سن و سالی دارد. یک دوره مثلاً پیکان جوانان میگفتند: «سگ پیرمرد اگه پشت این پیکانی که خوابیده ته شاسی پایین!» حالا الان شاسیبلند. شاسی پایین بود. هر چه شاسی پایینتر باشد، هر چه بیشتر به کف زمین چسبیدهتر باشد، بهتر است. خب این سن و سالی است. یک مرد مثلاً ۶۰ ساله، ۷۰ ساله پشت یک همچین پیکانی بنشیند با مثلاً فلان سیستم صوتی و فلان قالپاق... قالپاقها خودش یک سن و سالی دارد. اینها تناسباتی است که کسی هم جایی نمیگوید ها، ولی در ذهن ما هست، در ضمیر ناخودآگاهمان هست. یعنی شما وقتی مثلاً یک ماشین خاصی را با یک جلوه خاصی میبینی، حدس میزنی که الان یک آدمی با فلان سن و سال، با فلان جنسیت، با فلان تیپ باید بیاید، دزدگیرش را بزند، پشتش بنشیند.
ماشین شاسیبلند را ببینید، خیلی هم سر و وضع کثیف شده؛ بعد یک روحانی مثلاً بیاید. خیلی آدم تعجب میکند. یک وقتی در یکی از این کشورهای عربی، یک روحانی پشت ماشینهای شاسیبلند نشسته بود. و یکی از دوستانی که از تهیهکنندههای معروف صدا و سیماست، گفتم: «من پشت این ماشین بنشینم چیکارم میکنی اینجا؟» ببین نشسته، کسی هم کاریش ندارد. فضا در کشور عربی با آن وضعیتی که مثلاً این ماشین مُد است، اصلاً جلوه بدی ندارد. ولی بنده، حالا من دنبالش هم نیستم ها، فکر نکنید. آیا پراید ۱۴۱ داریم؟ هر ده سال یک بار درستش کنه. یک اقتضائاتی است. یعنی مردم توقعشان این است که مثلاً یک طلبه، یک روحانی باید یک همچین ماشینی داشته باشد. خیلی سخت در کته مردم میرود که طلبه مثلاً بیاید وسط پارک، مثلاً پارک جمشیدیه، مثلاً بنشیند و یک دانه از این پیتزاهای دوبل خریده باشد و بنشیند مثلاً به خوردن وسط این فضا. من بگویم: «تو این کجا نوشته؟» همهچیز که نوشتنی نیست که. هرچیزی بالاخره اقتضائاتی دارد.
این از این ور ماجرا. هرچیزی اقتضائاتی دارد. از آن ور ماجرا میخواهم یک مطلب دیگری عرض بکنم. بعضی چیزها در ضمیر ناخودآگاه ما رفته، اصلاً به جایی بند نیست. یک اقتضائاتی، یک تناسباتی شکل گرفته. چین کاملاً غلط. بعد اصلاحش کرد. ذهنیتهایی بین ماها هست، بین مردم هست نسبت به یکسری چیزها. این ذهنیتها غلط است. حالا از کجا شکل گرفته؟ گاهی افراد رویش تاثیر داشتند، گاهی رسانهها رویش تاثیر داشتند. بعضی چیزها یک ذهنیتهای خاصی دارد. مثلاً بعضی چیزها را ما یک سنهای خاصی برایش در ذهنمان، در ضمیر ناخودآگاهمان میتراشیم. همان طور که مثال زدم از ماشین و چه و چه و چه. سن و سالها و مکانها و زمانها. اینها را میخواهم مثال عرض کنم خدمتتان.
مثلاً برای ما، مسجد یک ذهنیت بدی متاسفانه هی هم دارد تقویت میشود. مسجد سن و سال چند ساله؟ سن مسجدی؟ مسجدروها؟ سن مسجدیها؟ تا من میگویم: «مسجدیه.» میگویم: «الان یک فردی میخواهد بیاید. این آقا مسجدیه، سه وعده نماز در مسجد.» یا مثلاً بگویم: «آقا ورزش، ورزش.» میگویم: «یک ورزشکار الان میخواهد بیاید. پیرمرد ۸۰ ساله وارد بشه. بگم بفرمایید این ورزشکار ما هم وارد شد.» آقا اصلاً باورمان نمیشد. غیر از این است؟ ورزش یک سنی دارد؟ مسجد یک سنی دارد؟ واقعاً اینها سن دارد؟ واقعاً ورزش مال جوانهاست؟ مسجد مال پیرمردهاست؟ نماز جمعه مثلاً، هیئت، مجلس توسل... حالا خیلی هم نمیخواهیم آخوندیش کنیم. اصطلاحات و جاهایی که تناسباتش اینجوری است. سفر شمال مثلاً سن و سالی دارد. راهیان نور سن و سالی دارد. یعنی سریع آدم یک سابقه ذهنی دارد، سریع میرود یک فیدبکی میکند روی یکسری افراد، یک تیپهای خاصی. این ذهنیت روی افراد خاصی با یک قیافهها و چهرههای خاصی.
در این فیلم "هری پاتر"، یک صحنهای دارد. آن شیطون مثلاً اصل کاری که همه را درس میدهد و اینها، این شخصیت پنهان تصویری، یک لحظه سکانس فقط نشانش میدهد. از پشت تصویر میآید رویش. بعد این دارد یک چیزی را روی سرش میبندد. از دور روی نمای بسته سه بعدی از بغل، یک کسی دارد یک چیزی را سرش میبندد. و این، آن رئیس ساحرها و مثلاً حقه بازها و اینهاست. تاثیر این لحظه، این سکانس، از صد تا فیلمی که بخواهد روحانی را فحش بدهد، یک طلبه را فحش بدهد، آخوندها را فحش بدهد، بیشتر تداعی که میکند این دارد عمامه میبندد روی سرش. یک لحظه در ضمیر ناخودآگاه یک کاری میکند. شما بعد از این هر جا ببینی یک کسی دارد یک همچین کاری انجام میدهد، سریع میری سراغ اینکه: «آها! ببین از اوناست.» حرفهای عمل میکنند. فوقالعاده حرفهای. حالا بعضی فیلمها را میترسم مفصل داشته باشد که ازش یاد کنم. آخوندیتره. فیلم "سنگسار ثریا".
فیلم کاملاً حرفهای و کاملاً مسخره. وضعیت محتوایی فوقالعاده مسخره، ولی از جهت تکنیکی فوقالعاده حرفهای. یک زن معصوم با یک چهره خیلی معصومانه. یعنی شما اگر صدای فیلم را قطع کرده باشی، بنشینی فیلم را نگاه کنی، از توی چهرهاش، از حق، از فلان تیپشان، فیزیولوژیکشان، فیزیولوژیشان، هیکل و اینها، افراد قشنگ با حساب و با چینش. یک زن معصومی که هیچ جرمی ندارد. یک کسی که حالا مثلاً لباس هم لباسی ماست. مثلاً شاه ایران با پول میخرد و مفسده. بعد آن سکانس اصلی فیلم اینجاست که این زن را گذاشتند برای سنگسار. روحانی میآید؛ یک دست قرآن، یک دستش سنگ. این را باز میکند مثلاً. یعنی از این استمداد به این میکند که ولی این ظلم… دوربین از بالا نمای باز را دارد میگیرد. میخورد به این. یک تکانی میخورد. تصویر اسلوموشن. خیلی تاثیرگذار بود. من خودم وقتی این را دیده بودم، تا چند وقت هر طلبهای در خیابان میدیدم، یک جوری میشدم. ما که خودمان دیگر هملباس. ضمیر ناخودآگاه اصلاً هم نمیخواهد یک کلمه... همه هم در این فیلم فقط تحویل میگرفتند این حاج آقا را. این ذهنیتسازیها خیلی مهم است، خیلی مهم است. ما ذهنیتمان نسبت به یکسری چیزها خیلی پخته نیست. حالا یا ضعف از امثال بنده بوده که نتوانستیم خوب جا بیندازیم، یا قوت از دیگران بوده که ضدش را خوب جا انداختند، یا خودمان خیلی مشتی دنبال نرفتیم.
خلاصه بعضی چیزها را برایش یک سن و سالی داریم. این سن و سال خیلی درست و درمون نیست. امشب که خدمت شما هستم، عرض بکنم. یکی از چیزهایی که ما برایش سن داریم در ضمیر ناخودآگاهمان. میخواهم از دنیا یک دفعه بپرم آنور، از توی فیلم یک دفعه بریم جای دیگر. یکی از چیزهایی که ما ذهنیت داریم نسبت بهش و اشتباه، «مرگ» است. مرگ ذهنیت سنی داریم ما. یعنی یک ردهبندی داریم. مردن وقتش کی است؟ بعد ۵۰، ۶۰. غیر از این است؟ بعد تازه همان مرگ ناگهانیها. یعنی طرف ۱۰ سال در بستر بوده، در بیمارستان بوده، از دنیا میرود. بنر میزند که درگذشت ناگهانی!؟ دیگر این اگر ناگهانی است، ۱۰ سال عزرائیل پشت در نشسته... بهگهانی دیگر چیست؟ اگر این ناگهانی است، بهگهانیش کدام است؟
سن دارد برای ما. من سن و سال مردنم وقتش دارد. سنی دارد. آدم کارهایش را انجام میدهد. بعد دیگر از یک وقتی آماده میشود برای مردن. با خیلیها صحبت میکنی، میگوید که: «من الان فعلاً دارم فلان کار را میکنم.» من یکی از سؤالهایی که در مشاورههای خانواده برای ازدواج و اینها، مراجعاتی که داریم و دانشجویانی که میآیند، یکی از سؤالهای اساسی همان اول قیفپاش میکند وقتی میآیند مراجعه میکنند. دلیل عمدهای هم که ما مراجعه داریم، البته خیلی وقتها وقت هم نداریم، آن وقت هم نمیدهیم برای مشاوره. یکی از دلایل اصلی که میآید همین سؤال است. «حاج آقای فلانی، با این دو تا سؤال، طرف را کامل برای ما شخصیتشناسی کرد.» خیلی وقتها دانشجوها، رفقا میگویند: «آقا ما آن ۱۰ دقیقهای که شما این سؤال را پرسیدی، من تا تهش دستم آمد که طرف چهکار است.»
سؤال اولی که من در خواستگاریها میپرسم، در مشاورهها که برای خواستگاری میآید، خودم که خواستگاری رفتم این را پرسیدم، دوستانی هم که خواستگاری رفتند و برای مشاوره پیش من میآیند. خانواده به من میگفت که تو در خواستگاری سؤال شب اول قبر از من میپرسیدی. سؤال اصلی ما این بود: بسم تعالی. خودکشی نکردید؟ سال اول. حسن بنده خدا یک لیستی نوشته بود: «چیا بپرسم؟ چیا را جواب بدهم؟» هرچی نگاه کرد مشاورههای ازدواج که خوب، دختر خانم چرا تا حالا خودکشی نکرده؟ آقا پسر چرا تا حالا خودکشی نکرده؟ این دلیلش را میگوید، آن دلیلش را میگوید. میگویم: «به همدیگر میخورید؟ خودکشی نکردی؟» میگوید: «چون خیلی کار دارم.» میگویم: «خب مثلاً چهکار؟» «پروژه را تمام کنم.» خداحافظ شما. اول زندگی میشود اول دعوا.
بعد مثال معروفی هم که ما میزنیم این است، میگوییم: «شما دو نفر هستید که سوار یک ماشین میخواهید بشوید. مسافت زیادی را با همدیگر هم مسیریم.» وقتی دو نفر حرکت میکنند، فرض کنید از تهران میخواهیم برویم بر فرض بندرعباس مثلاً مقصد ماشین بندرعباس باشد. بعد دو نفر در این ماشین نشستند. اینها تا سیرجان، یکی قرار است سیرجان پیاده شود. اینها تا سیرجان مسیرشان با همدیگر یکی است. «شما کجا میخواهی بروی؟» میگوید: «من اول میخواهم برم اراک، بعدش میخواهم برم فلان محمد.» مسیر چهار تا شهر را که میگوید، فکر کردم هم مسیرند. نه دیگر. ما تا اینجا با هم بودیم. تو میخواهی بندر بروی؟ تازه یک وقتهایی ادامه مسیر، یک وقتهایی مسیر دو تکه میشود، اصلاً جدا میشود. مثل شاهرود. از این ور میرود شمال، از آن ور میرود خراسان. تا شاهرود مسیر یکی بوده. حالا این میگوید: «من میخواهم برم شهمیرزاد.» «شهمیرزاد دیگر چیست؟ ما این وری باید برویم، باید برویم مشهد.»
اختلاف و طلاق و اینها این است. بعد ۱۰ سال، بعد ۵ سال، بعد ۲۰ سال اتفاق میافتد. اینجاست. خانه آخر را باید همان اول در نظر گرفت. آخر خطمان کجاست؟ با همدیگر برویم؛ نه اینکه حالا بیاییم این را که با هم جوریم، خانوادههایمان هم که به هم میخورد، تحصیلاتمان هم که به هم میخورد. آخر خط کجاست؟ شما کدام ور میخواهی بروی؟ این کدام ور میخواهد برود؟ خیلی مهم است. چرا آدم خودکشی نمیکند؟ به نظرش سن مردن کی است؟ خیلی مسئله مهمی است. به نظر شما سن مردن کی است؟ شما کی آمادهای برای رفتن؟ خواستگاری طرف اصلاً آماده نیست. اصلاً جواب سؤال را نمیدهد. الان به شما میگویم. به نظر میآید که «خب این که طرف یک چیزی میگوید.» نه! آنجا اصلاً طرف اصلاً آمادگی ندارد. درسته. تجربه روانشناسی بنده است. اسکن میگیریم با شخصیتش را. این ذهنیت آدمها نسبت به مرگ، نسبت به مردن، یکی از آن کلیدهای شناخت شخصیتشان است. کی میخواهد برود؟ برای کی آماده است؟ تاریخبندی که کرده کی است؟
امام سجاد میفرماید: «من این در را که میخواهم باز بکنم، این حلقه در را که پایین میاندازم، اینقدری برای خودم اعتبار قائل نیستم که من از در رد بشوم.» به نظرم میآید که من حتی از این در هم یکی میشود. پیغمبر اکرم میفرماید: «من پلک روی هم میگذارم، آماده این هستم.» یعنی یقین ندارم به اینکه بعدش این پلک را باز کنم. علامت سلامت یک انسان است. ذهنیت سالم نسبت به این... حالا تازه تا صد سال بریم به بعدش هم تازه از آن موقع مینشینیم اسبابی جور میکنیم که فراموشش کنیم، بهش فکر نکنیم.
سن مردن چه سنی است؟ خیلی شفاف صحبت کنیم. وقت نداریم زیاد حاشیه برویم. سن مردن چه سنیای است؟ چند سالگی و در ذهن ما ذهنیتمان برای مردن باید چند سالگی باشد که نگوییم: «درگذشت ناگهانی!» صد سال خوب است؟ امتم من زمان تیرباران اجل... این واژه خیلی واژه قشنگی است: «تیرباران اجل.» دوره تیرباران اجل بین ۶۰ تا ۷۰ است. یعنی این سن و سال که میآیند دیگر، امت من اینجا معمولاً تیرباران اجل یک تیری میگیردشان. لذا خود اهل بیت هم سنشان همین مقدار بود. بالاترین سن امام صادق ۶۵ سال عمر کرد. ۶۳ سال، ۵۷ سال. نرمش را معرفی کردند. آن سابقه ذهنیمان باشد. این فرق میکند. سن مرگ فرق میکند تا اینکه کی میمیرند. این که معمولاً در چه سنی میمیرند یک چیزی است، ولی سن مرگ کی؟ بابایی که داشت تصادف میکرد، به جای اینکه فرمان را بگیرد و عوض کند، چشمهایش را گرفت. تریلی دارد از روبرو میآید. داشت سبقت میگرفت، بغلش زده بود، گرفته بود. چشم گرفتن که واقعاً عوض نمیکند. سن مرگ در روایت چند سالگی است؟ بخوانم روایتش را؟
«صل علی محمد و آل محمد.»
یک آیهای در قرآن داریم در سوره مبارکه فاطر. میفرماید: «أَوَلَمْ نُعَمِّرْکُمْ مَنْ يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ.»
افراد که از دنیا میروند، حرف قالب این است دیگر که: «آقا ما را برگردان.» خدای متعال یک جواب دندانشکن میدهد. اینها دیگر این حرف را تکرار نمیکنند. جواب خدا در سوره فاطر آمده. میفرماید: «ما به اینها میگوییم مگر آن قدری عمر ندادیم که... مگر تو تا سن مرگ بهت عمر ندادیم؟» تا سن مرگ. از امام صادق علیه السلام، این سن مرگ کی است که این آیه میفرماید: «تا سن مرگ ما بهت عمر دادیم.» آقا درد تبعات دارد ها! فرمود: «توبیخ لِاِبْن سَمَانِينَ هشتاد عَشْرَةَ سَنَةً.» سن مرگ ۱۸ سالگی است. این که خودم امتحان میفرماید. ما مگر به اندازه سن مرگ عمر ندادیم؟ ۱۸ سالگی است. تا ۱۸ سالگی. جواب بیاور. تا یک حدی مقبول است. «خدایا برگردان! من خیلی عمر نکردم و اینها.» تا حدی خیلیهایش نادیده گرفته. ولی ۱۸ سال دیگر میگویند سن مرگ.
یعنی الان ما تو را میشنویم. مرگ. اونی که ۳۰ سالشه بگه: «من ۱۲ سال اضافه رفتهام.» ۱۲ سال تایم را رد کردم. توی وقت اضافیم. بعد یک جوانی از دنیا میرود، یک مدتی که اصلاً مُد شده بود. انگار فوتبالیست جوان، بازیگر جوان، قهرمان پرورش اندام جوان، خواننده جوان... اصلاً انگار تاپتَن راه انداخته بود جناب عزرائیل. فوتبالیست ۳۰ ساله را که میمرد، «بابا این ۱۲ سال اضافه رفته بود.» مردن که سن و سال ندارد. مردن که وقت ندارد. مردن که جای مردن کجاست؟ بیمارستان؟ نه! همین جا. اینجا جای مردن است. چند تا فوتبالیست فقط وسط بازی فوتبال تمام کردند. دیده بودید دیگر؟ مجریهایی که وسط اجرا تمام کردند. «مژده دارد...» حرف میزند، پشت دوربین هم جای مردن است. پشت میکروفون هم جای مردن است. واسه سخنرانی هم جای مردن است. این ذهنیتها را باید درست کرد. تازه همان بیمارستانش هم خیلی وقتها آدم همان را هم جای مردن نمیداند. این دیگر خیلی معرکه است. خیلی معرکه است.
افسردگی کنیم؟ چرا ما اسم مرگ که میآید حالمان گرفته میشود؟ چرا مرگ مساوی افسردگی است؟ تمام. آفرین. تمام میشود. تکه دوم ماجرا چیست؟ یک چیزی هستش که وقتی میبینیم تمام میشود، ناراحت میشویم. این یک واقعهای قبلش دارد پیش میآید که از تمام شدن ناراحت میشویم. آن واقعه قبلش چیست؟ چون مشغول تمامشدنیها. گیرمان اینجاست. ما سرگرم تمامشدنیهاییم. تایم تمام شدن را که بهمان تذکر میدهند، ناراحت میشویم. غیر از این است؟ آقا مشغول چیزی باشد که تمامشدنی نیست. این از تمام شدن دارد. وقتی تمام شدن نباشد، دیگر ناراحتی نیست. استدلال از این بهتر؟ خب مشغول تمامشدنیها نباشیم. چرا مشغول تمامشدنیها نباشیم؟ بحث این است که بالاتر از تمامشدنیها داشته باش. آن وقت دیگر غمش هم نمیآید. ما سه نمونه را در عمرمان در تایم ۷۰ سال بستیم. عزیزمان فرمودند: «۵۰۰.» از خدا که کم نمیشود. فرعون سیصد و خوردهای سال عمر کرد. برای ۳۰۰ سال عمر زندگی کردن، خسارت است. کسی که برای ۳۰۰ سال برنامه ریخته زندگی بکند، بیچاره است. آدم باید برنامهاش را ببندد برای میلیارد میلیارد میلیارد بتواند میلیارد میلیارد میلیارد سال زندگی. وقتی که تمامشدنی ندارد، اصلاً تمامشدنی ندارد. دیگر غمی ندارد. افسردگی...
این اتفاقاً وقتی که بهش میگویند اینها تمام... این تمامشدنیها تمام میشود، میگوید: «آخیش! ای جان! آره، اینها تمام میشود. این غمها، مصیبتها، رنجها، سختیها تمام میشود.» آخ! یک آرامشی هم پیدا میکند. خیلی شعاری است؟ چهکار باید بکنیم که اینها از توی شعار دربیاید؟ راهش چیست به نظر شما؟ یک چیزی از شعاری بودن اگر بخواهد دربیاید، باید چهکار کرد؟ شعور یا باید عمل کرد. من به شما میگویم که آقا الان یکی از رفقا به من میگفت که در منطقه چراغ برق من یک رفیقی دارم، این دقیقهای یک میلیون پول درمیآورد. «برو بابا! شعار الکی نده.» «ببرمت ببینی تا حالت بشود.» آدم یک چیزی را نبیند، باورش نمیشود. شعار دربیاید، یک راهش این است که آدم خودش برود، ببیند. ببیند زندگی میکنند. یک آقای چند وقت پیش یک جلسهای داشتیم یک جایی. بعد حالا این حرفم را میدانم، آخ! نمیدانم میترسم بگویم فتنه درست بشود. بعد این حرفم را میگویم، نه خانمها بشنوند این را، نه آقایان فقط بشنوند الکی.
یک آقایی یک حرفی زده بود و اینها. یکی دیگر گفتش که: «ایشان دو خانواده، دو تا همسر دارد. با هفت تا بچه.» «خانهشان کارش داشتم، پرسیدم که شما دختر جوان داری؟» گفت: «آلمان. حالا باید ببینم کی برداشته. کدام یکی از خانمهایم برداشته. کدام یکی از بچههایم؟» چه خبره؟ بعد گفتم که: «خیلی اختلاف و درگیری اینها...» گفت: «نه، توی خانهای که دو تا اتاق ۱۰ متری دارد و هفت تا بچه و دو تا همسر.» گفت: «به دیگران، در فامیل اختلاف پیدا میکنند، دو تا خانم من میروند اینها را حل میکنند.» شعار است دیگر. خانه شعار است. وقتی آدم میشنود یک کسی دو تا زن را با هفت تا بچه با حقوق مثلاً ماهی... آشنایی دارم، دارد جمع میکند توی یک خانه کوچک. عاقلانه. شعاع دیدن اینها خیلی مهم است. ما خیلی چیزها را من خودم در این عمرم، در این زندگیم، در این سن و سال، خیلی چیزها را باورم نمیشد وقتی دیدم باورم شد. خیلی چیزها. حالا فرصت ندارم من میخواستم مثالهایی برایتان بزنم.
در خباثت، در پستی، در پلیدی، آدم باورش نمیشود کسی اینقدر پست و پلید باشد. میبیند. این فیلم پایتخت، آن پایتخت ۱ که بود، یک جوانی ما را یک جایی دید، گفت: «حاج آقا، واقعاً میشود یک آدم اینقدر بدبخت بشود؟» خیلی اینها مصیبت داشتن دیگر در آن پایتخت ۱. گفتم: «آره. ولی از دو حالتی خارج نیست. یا خیلی احمق است، یا یکی از اولیای خداست.» مصیبت میاندازد. یا از جهلش است که خیلی شعاری است دیگر آقا هرچی آدم بهتره بیشتر در مصیبت میفته. ما باورمان نمیشد بعضی از این حرفها را که مثلاً میشود یک کسی هزار تا مصیبت را با همدیگر تحمل کند. من میخواستم یک شخصیتی را مثال بزنم امشب که ببینیم زندگی میکردند. فرصت نشد، وقتمان گذشت. شهید احمدعلی نیری، جوان ۱۹ سالهای که در جوانی تشرفات داشت خدمت امام زمان. شاگرد آیت الله حقشناس. دعای حقشناس که خودش مشهور به تشرفات بود. بزرگان وقتی کارشان گیر میافتاد میآمدند به ایشان متوسل میشدند. ایشان فرموده بود که کل تهران یک آدم حسابی دارد، آن هم احمدعلی. جوانی که در ۱۹ سالگی شهید شد. میشود کسی سن مرگش را ۱۸ سالگی بسته باشد. برای این تایم زندگی کند. عشقش هم به این باشد که کی برود. همه لذت، همه لذت آدم وقتی میرود، میبیند، میبیند میشود.
مثل اینکه یکی از مشکلات این است که واسه ما سابقههای ذهنی شکل میگیرد. افرادی که میبینیم خیلی اثر دارد. آدمهایی که میبینیم، محیطهایی که توش هستیم. روایت دارد: «کسی با افراد بَد زیاد بنشیند، سوءظن پیدا میکند.» یکی از کرامات آیت الله حقشناس را برای شما بگویم. یکی از دوستان، از اساتید تهران، از هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب، یک شخصیت بسیار فاضل و عالم. ما یک جمعی بودیم، یک اردویی بودیم مشهد. در یک منطقهای بودیم. این منطقه کلاً بسته بود. بعد هزینههای سفر در کیف ایشان بود. یک کیف سامسونت داشت. کیف سامسونت در اتاق اینها بود. در اتاق. همسر ایشان با بچهاش خواب بود. اتاق هم پشت اتاقها بود. ایشان رفته بود بیرون. برگشت آمد دید کیف نیست. کیف را دزدیدند. هیچکسی هم غیر از این بیست سی تا، چهل پنجاه تایی که خودمان بودیم، راه نداشت به این داخل این ساختمان. هیچکسی هم نمیدانست که اتاق ایشان اینجاست، کیف سامسونت هم جایش دقیقاً اینجاست. «آقا والله بالله از ماست.» نه! اصلاً ذهنش اصلاً... یکی دیگر از دوستان. «نگفت: میدانی چرا این ذهنش نمیرود سمت این؟» یک ماجرای از آقای حقشناس. «ماجرا چیست؟» گفت: «ایشان اوایل طلبگیاش خیلی سوءظن داشته. به هر که نگاه میکرده اول از همه ذهنیت منفی در ذهنش میآمده.»
جلسه حقشناس میخواسته برود از ایشان سؤال بکند: «آقا چهکار بکنم سوءظنم برطرف بشود؟» آیت الله حقشناس از در میآمده، برود بیرون. بهشان نگاه میکند بدون اینکه ایشان چیزی بگوید: «داداش جون!» تکیهکلامش: «داداش جون!» «داداش جون! با خوبها بنشین، حسنظن پیدا میکنی. با بدها وقتی زیاد مینشینی، سوءظن پیدا میکنی.» میگفت: «ما رفتیم با خوبها نشستیم، هرچی دیدیم آدم حسابی بود.» دیگر باورم نمیآمد کسی دزد و قالتاق، یکی گرگ است، یکی از افعی... البته شما در این مجالس که میآیید همه خوب میبینید. من عشقم به این است میآیم. هر جا میروم در تهران، بدترین مناطق. فاطمه زهرا سلامالله علیها. آدم هرچی که در باورش نمیآید، هرچی از خوبیها، هرچی از خوبیها وقتی میآید فاطمه زهرا نگاه میکند نه! آقا بیشتر از اینها آدم میتواند خوب باشد.
یک شهر بهت نامردی کند. یک شهر تنها بگذاردت. یک شهر... ببین، نمیگویم یک آپارتمان. یخچال تا تعداد واحد به آدم ظلم میکند، آدم جمع میکند از آن آپارتمان میرود. یک منطقه به آدم ظلم میکند، آدم دیگر چشم در چشم اینها نمیشود، از آن شهر پا میشود میرود. یک شهر بهت ظلم میکند. بعد شب تا صبح بنشینی عبادت، دعا کنی. امام مجتبی میفرماید: «دیدم مادرم شب تا صبح مشغول عبادت بود. مادر جان! برای خودت نمیکردی؟» «پسرم! اول همسایه.» نگویند مال فاطمه زهراست. باورمان نمیشود. میگوییم شعار است. فاطمه زهرا کاری کرده هر خوبی را دیگر میشود در این عالم احتمال داد. آدم باورش نمیآید. میشود باور کرد.
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ.»
هرچی هم غربت و مظلومیت. میشود باور کرد. هرجا هر مقدار ظلم شنیدید که به کسی روا داشته شده، بیشتر از آن هم احتمالش هست. بیشتر از آن هم بر فاطمه زهرا وارد شد. هر ظلمی را باورپذیر کرد. اینی که یک زن باردار، تازه عزیز از دست داده، عزیزچی؟ باورش میشود پشت یک در سوخته، در و دیوار با لگد به در بزند؟ باورش میشود در عالم اتفاق افتاده باشد؟ همه را فاصله زهرا، یک زن تحمل کرد. «یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمد، یا قرة عین الرسول، یا سیدتنا و مولاتنا! توجهنا و استشفعنا و توسلنا الی الله و قدمناک بین یدیه حاجاتنا.»
«یا وجیهة... جانم! عشق! یا وجیه.»
هایم را اگر با تو بگویم بیشتر
فاطمه جان! لحظه به لحظه بغض گلویم بیشتر
مدینه چه خبر؟
امشب پشت پرچین نگاهت چینهام معلوم است، دقت کن (به بیشتر)
اگر همه اهل روضه نبودین این شعر را نمیخواندم. خیلی لطیف است. با ظرافت، با کنایه حرفها را زده است.
آماده کنم عزیز دلمان. انشاءالله فیض بدهد.
ماندهام، آیینه من! جا افتادهام
تکههایت را باید بجویم با تو، خاطره تو، دیدن آرزو
خاطراتم مُرد، اما آرزویت خوب شد
مسجد نمیآیی ببینی قاتلم تازگیها مینشیند روبرویم بیشتر
زیر ماه میفهمم که په تو را
از تمام عضوها باید بشویم
تک و تنها غصهها را فاطمهاش را
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ.»
سختترین چیز این است آدم از دست بدهد. سخت است. درسته سن مرگ ۱۸ سالگی است، ولی ۱۸ ساله از دست دادن سخت است. ۱۸ سالهای، دختر رسول الله. آن هم ۱۸ سالهای که ۷۰ ساله شده. شروع کرد دادن سه تا کفن آماده کرده برای فاطمه. کفن اول را بست. دوم را بست. کفن سوم صورت را میخواهد.
«یا صاحب الزمان!»
دلها آماده است. شام شهادت. عرضم مختصر باشد. ناله بزنید امشب. بند آخر را نبر. صدا زد: «یا حسن و یا حسین! آی! بچهها! بیاین با مادرتون خداحافظی کنید.» بیدار. دیگر به... سراسیمه دوید.
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ.»
بچهها خودشان را روی سینه... امام حسن یک طرف، ابی عبدالله یک طرف. بندهای پایین کفن بسته شده. یک وقت دیدند بندهای کفن باز رفت. «یداها.» دستها را بیرون آورد. فاطمه بچهها را به سینه چسباند. آخه خیلی وقت بود دلش تنگ شده بود این بچهها را بغل بگیرد. با پهلوی شکسته نمیتوانست بچهها را بغل کند. امیرالمومنین نالهای شنید. «یاب...» «بچهها را بلند کن علی جان! آسمان طاقت ندارد این صحنه را ببینند.» امیرالمومنین آرامش بلند کرد. «یا اباعبدالله!» بچهها را بلدنی بلند کردند ولی با کام...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...