عافیت واقعی با تلاش و مسئولیت همراه است
هر عافیتی نشانه لطف خدا نیست
عافیتطلبی قلابی یعنی فرار از کار
رشد بدون خطرپذیری ممکن نیست
اولیای خدا عافیت بیزحمت نداشتند
بلاهای کوچک نشانه توجه الهی است
راحتطلبی جامعه را به سقوط میکشاند
عافیت اصیل با غیرت دینی جمع میشود
امیرالمؤمنین الگوی عافیت شجاعانه است
شب قدر؛ زمان تصحیح خواستههای ما
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد)، اللهم صل علی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم من الآن الهی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدةً من لسانی."
شب نوزدهم در مورد عافیت صحبت کردیم. گفتیم پیغمبر اکرم فرمود: «اگر شب قدر را درک کردی، از خدا عافیت بخواه.» مهمترین چیز عافیت است. میگفتند خدای متعال چیزی که به همه نمیدهد و به تعداد خاصی عنایت میکند، یقین است. یقین را به افراد خیلی کمی میدهد و از آن هدایای ویژه خداست. خیلی مشتری هم، بعد از یقین، آن چیزی که خیلی ارزشمند است و خدا به تعداد خاصی عنایت میکند، عافیت است.
عافیت گفتیم به چه معناست؟ اینکه کسی از سختیها و رنجهای زیادی معاف شود. اینهایی که از آدم یک چیزی کم میکند، اینهایی که به زندگی آدم آسیب میزند، اینهایی که به آبروی آدم لطمه میزند، اینهایی که به خانواده آدم آسیب میرساند، اینها را خدا از ما دور کند. این میشود عافیت. عافیت خیلی چیز خوبی است. عافیتطلبی خیلی ویژگی خوبی است. همه ما باید به دنبال آن باشیم.
آقا، ما بعضی جاها میشنویم بعضیها را میخواهند سرزنش کنند، میگویند: «اینها عافیتطلبند؛ عافیتطلبی چیز خوبی نیست.» بعضیها میروند کنج عافیت، یک کنج عافیتی برای خودشان پیدا میکنند. بالاخره عافیت خوب است یا بد؟
ببینید عزیزان من! ما هر صفت خوبی که در این عالم داریم، یک دانه قلابیاش هم هست. شیطان از... راحتتر با شما صحبت بکنم؛ از هر جنس خوب و جنس اصلی، یک دانه چینیاش هم داریم. فرش کاشان خریدیم، دیدیم بیخود است. فرش کاشان گفتند: «آقا این چینی است!» فرش کاشان که دیگر چینی نمیشود! یک شهرک تجاری چینیها زدهاند به اسم کاشان. «فرش کاشان، فرش کاشانه.» اینجوری خیلی ماشاءالله کارشان درست است این چینیها در جنس تقلبی زدن.
شیطان هم این شکلی است. هر چیزی یک دانه قلابیاش را میزند. آقا، دیگر خدای قلابی هم هست. خدای قلابی را هم شیطان زده است. خدای قلابی، خدای چینی. ملت بت میپرستیدند دیگر. بت خدای چینی است، خدای قلابی. پیغمبر قلابی، امام قلابی، امام زمان قلابی... ما الان در زندان قم تقریباً ۲۰-۲۵ تا امام زمان داریم که ادعای امام زمانی میکنند. همسر امام زمان داریم. همه چینی! همه قلابی! به قول این جوانها، همه فیک! همه فیکاند. همه قلابی. کار شیطان این است که جنس قلابی میزند. از خدا و پیغمبر گرفته، قرآن قلابی، امیرالمؤمنین قلابی (به معاویه میگفتند امیرالمؤمنین، آنجا امیرالمؤمنین قلابی بود.)، نماز جماعت قلابی، مکه و مدینه را ببینید. نماز جماعت، جهاد قلابی، داعش… از هر چیزی یک دانه قلابیاش را زدهاند.
عافیتطلبی قلابی هم داریم؛ عافیتطلبی چینی. از عافیتطلبی هم قلابی زدهاند. عافیتطلبی (عرض بنده را دقت بکنید، انشاءالله چیزهای خوبی توشه)؛ عافیتطلبی درست چیست؟ میگوید: «خدایا (ببین خدایا، خداوندا، پروردگار!) ما یک سری کارها را باید انجام بدهیم که رشد بکنیم. خداوکیلی بیشتر از آن دیگر لازم نیست.» بلا… یک دعایی توی تعقیبات نماز عشا قشنگ همین معنا را دارد: «خدایا! من نان لازم دارم، باید بروم پول در بیاورم که نان داشته باشم. دنبال روزیام. روزی را برای من نوشتی، ولی من باید بروم کار کنم، روزیام را در بیاورم. من هم نمیدانم روزیام را کجا گذاشتی. توی دریا، توی صحرا... من از خانه راه میافتم، میروم، شعار «از من حرکت، از تو برکت.» خدایا! من علاف نشوم. هر جا روزی من است، زود بروم بهش برسم، پیدایش کنم. من وقت ندارم.»
بعضیها علاف میشوند؛ یک سال، دو سال، پنج سال. این شو، آن شو، این اداره، آن کارخانه، این همسر، آن همسر... «خدایا! من را علاف نکن. هر کسی را برای من نوشتی، من همینجوری میروم. اتوماتیک خودت من را بهش برسان. رزق من را گذاشتی در جایی، من میروم، تو خودت من را بهش برسان. رزقم را به من برسان.»
عافیتطلبی خیلی خوب است. من کارم را میکنم، ولی دیگر بیشتر از آن مقداری که باید کار کنم، انرژیام سوخت نرود. الکی نسوزد. اسنپ رانندهام. میخواهم مسافر بزنم. دیگر من راه میافتم. اگر ۲۰ تا روزی برای من در نظر گرفتهای، من یک دو ساعت، سه ساعت میروم بگردم، این ۲۰ تا روزیام را بگیرم، میآیم خانه. دیگر علاف نشوم. ۱۰ ساعت از اینور به آنور بروم، مشتری نخورد، وسط راه کنسل بکند، پول نداشته باشد! اینجوری. «خدایا! من را دیگر علاف نگردان.»
دعای عافیت شب قدر. ما از خدا این را میخواهیم. ما علاف نشویم. روزیمان درستوحسابی، تر و تمیز. هرچه برایمان نوشتی، همان قدم اولی که برمیداری، به ما برسد. این دعای خوب است. این عافیتطلبی درست است.
حالا عافیتطلبی چینی چیست؟ عافیتطلبی تقلبی. این میخواهد از زیر کار در برود. خدا هم روزیاش را بهش نمیرساند. عافیتطلبی تقلبی، بلا نبیند، سختی نکشد، عرق نریزد، پول هم در بیاورد. در مورد این یک کمی بیشتر صحبت میکنم. این صفت... تعبیر کلمه «مفتخوری» رنگی نیست، ولی خب ما فارسیها خیلی زود میفهمیم این واژه را. صفت «مفتخوری» نداریم، ولی ممکن است بعضیها باشند. آنور کوه اینجوری است. از خدا روزی میخواهیم. روزی این خیلی چیز بدی است. این عافیت نیست. این آفتطلبی درست نیست. این عافیتطلبی چینی است.
عافیتطلبی یکی از اولیای خدا که به کمالات و کرامات و مقامات رسیده بود، در حرم امام رضا علیه السلام با یکی از اساتید بودیم. بعد آن آقا را که از بزرگان بود، من ندیده بودم تا حالا ایشان را با خانواده. دیدم یک دختربچه، یک طفل... حالا طفل هم نمیشود گفت، مثلاً شاید ۱۷-۱۸ سالش بود. این دختر خانم دست نداشت! من یکهو خشکم زد وقتی این صحنه را دیدم. به آن استادی که همراه ما بود گفتم: «شما خبر داشتید آقای فلانی بچهشان این شکلی است؟» گفت: «بله.» گفتم: «من نمیدانستم تا حالا بچه ایشان را.» استاد گفت: «صبح تا شب خانم نگه میدارد، شب تا صبح ایشان.» فکر کردی ایشان به این مقامات رسیده، صاحب تشرف خدمت امام زمان و چه و فلان و این حرفها مفتی خدا بهش داده؟ اینها زحمت کشیدهاند. خدا بهشان چیزی داده. خدا به کسی چیز مفتی نمیدهد.
پس عافیتطلبی: «خدایا! به من بده. سختیهایش را میکشم، ولی آنقدر که سختی دارد و رشد من توش است. اضافههایش نه.» گناه بکند، فرمولهای عجیبغریبی اشاره به این نکته است که نباید از مسیر درست خارج شد. امیرالمؤمنین فرمود: «گاهی خدا ازت میخواهد یک پولی را یک جا خرج کنی، یک وقتی را یک جا بگذاری. برای خدا خرج نمیکنی. مجبور میشوی برای دشمن خدا دو برابر خرج کنی، هیچی هم گیرت نمیآید.» دو برابر! دشمن خدا!
نیم ساعت اذان گفتم برای نماز. نیم ساعت وقت نمیگذارد. یک مشتری میآید، یک ساعت و نیم! کم دیدیم از علاّفیه. هیچ برکت و خیری توی زندگیام نمیخواهم. عافیت سرکار. اگر عرق میریزم، خاصیت داشته باشد. مردم برای جامعه، برای مملکت... خیلی توی آدمهایی که توی زندگی اینجور سختیها را نمیبینند، اینجور عافیتها، عافیتهای به شدت... من بدم میآید کسی اینجور عافیتی داشته باشد. امام سجاد عافیت داشته باشد، توی زندگی سختی نبیند. خیلی بد است.
پیغمبر اکرم رفتند... منظور، یکی از اصحاب دعوت کرده بود پیغمبر را به یک ناهار، یک غذای، خرما، افطاری. «منزل ما خرما.» خیلی خصلت قشنگیه دیگر، نه؟ «چی؟ اگه شله میدی آقا، یه خرما، یه نون پنیر خرمایی...» دعوت میکردند. میآمدند. «یا رسول الله! من غذا میخواهم به شما بدهم.» آمدند خانه این بابا. یک مرغی بالای دیوار. این مرغه تخم گذاشت. تخمه روی دیوار غلطید، خورد به یک میخ، وایستاد! «فسَبَتَ عَلَیهِ وَ...» تخمه نیفتاد؛ تخممرغ نیفتاد! پیامبر تعجب کردند. «جالب بود. بابا دمت گرم! خیلی کارت درسته!» از آنجا پاشدند. از جا شروع به حرکت «وَ لَم یَأْکُلْ مِنْ طَعَامٍ.» از غذای این بابا نخوردند. از جا پاشدند، رفتند. فرمودند: «مَن لَم یُصَبْ فِیهِ بَلاءٌ...» آدمی که توی زندگی هیچ بلا و سختی نبیند، خدا نظر رحمتش را از این آدم برداشته. من سر سفره آدم نمینشینم!
علامت لطف خدا، علامت رشد آدم است. خدا کی با مومن تسویه حساب میکند؟ مومن و خودش. خدا با مومن تسویه حساب نمیکند، ها! خدا عصبانی نمیشود. ببینید، الان شما مشغول آب خوردن باشید. فرض کنید سرفه کنید. دست جلوی صورت گرفتید. یک مقدار عینَ... یک مقدار آب میپاشد روی پیرهن، یک مقدار آب میپاشد روی شلوار. و فر... جواب کاملاً فنی. اول از همه چی را پاک میکنید شما؟ اول از همه عینک. بعد اگر فرصت باشد، چی را پاک میکنی؟ شلوار. آخَ... چیزی که میخواهند بشورند، میدهیم بشورند. کثیفیها را. چرا عینک؟ نزدیک است، درست است؟ قُربش بیشتر است. خدا کثیفیها را و همین درصد و میزان را تمیز میکند. اینهایی که خیلی به خدا نور چشمیاند، خدا تا یک کم آلوده میشوند، خدا یک کمی... پنجاه، پنجاه باشد، خدا میگذارد شب قدر. خیلی دیگر بعدتر، موقع مردن. خیلی دیگر اصلا تمیز نمیشود. میرود جهنم.
دستمال کاغذی نرم و نازک. پا با چوب میزند. خدا بعضیها را عینکی میداند، عینک خودش. بعضیها را فرشی میداند. بعضی فرشاند، بعضی عینک. اگر بعضیها تا اشتباه میکنند، زود چوب میخورند، این علامت این است که خدا دوستشان دارد، ها! کتک نمیخورم، چوب نمیخورم، درست نمیشوم؟ این خیلی بد است. عافیت تقلبی. این عافیت، عافیت چینی است. سریع بیدار بشود. من از خدا خواستم هر وقت دارم یک حرفی میزنم، خیلی تر و تمیز و خوب نیست، وقتی که چیزهایی را حاجتهایی دارم، سریع پاک میکند از این چیزها. معافیت نمیخواهیم. البته از خدا میخواهم: «خدایا! اگر ما عینکیایم، کثیف شدیم، میخواهی تمیز کنی، با دستمال کاغذی میخواهی تمیز کنی، دیگر نرم باشد و خیلی فشار هم ندهی دیگر. این فشارش را ما طاقت نداریم.» تمیزمان کن، نازکمهربانی. بلیط توی ابوحمزه چی میگوییم؟ «الهی... الهی لا تُعَذِّبنِی بِعُقُوبَتِکَ.» من بچه خوبیم، سر به راهم. من خودم نوازش کنم خودم را. خراب نشوم. آبروم را نبر، توی خلوت. خیلی آرام، کسی نشنود. حواسم به این باشد. «الهی لا تُعَذِّبنِی بِعُقُوبَتِکَ.»
عافیتطلبی خوب داریم یا عافیتطلبی تقلبی؟ عافیتطلبی تقلبی این است که میخواهد کار نکند، سود گیرش بیاید. میخواهد زحمت نکشد، سود گیرش بیاید. این عافیتطلبیای است که مردم کوفه داشتند. امیرالمؤمنین مظلوم شد. حضرت میفرمود: «ببینید، اینها دشمن شما هستند. به شما رحم نمیکنند. خون شما را میریزند، مال شما را میبرند، به ناموس شما تجاوز میکنند.» تابستان باشد، زمستان باشد، خرمفتی که نمیشود. بدبخت هم شد، ها! با عزت زندگی نمیکرد. پس فردا یکی میآید با شمشیر، هم پدر شما را درمیآورد، هم میکشدتان، آبروی شما را لکهدار میکند، هیچ هم امنیت نمیبینید.
کی بود؟ اونی که آمد بعد از امیرالمؤمنین؟ حجاج ابن یوسف. خدا لعنتش کند. حاکم شد بر کوفه. بعد از مختار. مختار را که کشتند، مصعب حاکم شد. مصعب را کشتند، حجاج حاکم شد. ۵۰ سال بعد از امیرالمؤمنین. حجاج که آمد، گفت: «من ضد علیام. مردم کوفه بعضیها به علی بن ابیطالب علاقه دارند. هرکی ذرهای علاقه دارد، بگویید. اول بریزینش توی آب جوش.» همین آدمهایی که با امیرالمؤمنین نمیرفتند بجنگند، به جرم عافیتطلبی، عافیتطلب... پدرشان درآمد.
امیرالمؤمنین... آدمی آخه... ع... زحمت آدم میرسد. دیگر آرامش، راحتی آدم. عرق میریزد. این سقفی که الان بالای سر ماست، این محصول زحمت این سقف و عرق ریختن، ملات درست کردن، آجر رو هم گذاشتن. زحمت کشیدهاند. سخت شد، سخت. این خانه شد خانه، این مسجد شد مسجد. راحت آدم با آرامش مینشیند، با آرامش غذا میخورد، آب میخورد، میخوابد. آدم یک زحمتی را میکشد، بعدش یک آرامشی میآید، یک آسایشی.
خطرپذیری. این جمله را از من داشته باشید، این کلمه را. «کلمه خطرپذیری.» اگر آدمی که اهل عافیت است، اهل خطرپذیری هم باشد. بدون خطرپذیری آدم به آسایش نمیرسد. یک زحمتی را باید تحمل کرد. نماد بارز خطرپذیری کیست؟ امیرالمؤمنین. امیرالمؤمنین عجیب و غریب. این مخلوق خدا که خدا آیهای بزرگتر از او ندارد. واقعاً عجیب و غریب. هرجا هرکی... امیرالمؤمنین جمع میکردند. توی ماجرای خیبر: "کَال" گره خورده بود. یهودیها رفته بودند توی قلعه. همه با هم. امیرالمؤمنین یکتنه. این هم از عجایب بود. بعضیها هم باورشون نمیشه. نه، این نقل، نقل درست تاریخی است. درِ خیبر را ۴۰ نفر با هم باز و بسته میکردند. حالا من دیدم توی موزه فرانسه گذاشتند. البته اختلاف نظر هست. برخی هم گفتند: «نه، این در، درِ واقعی خیبر نیست.» بعضیها گفتند: «نه، همین ۴ متر درِ ۸ ۴ متر درِ...» ۴۰ نفر با هم باز و بسته میکردند. درِ بسیار سنگین. امیرالمؤمنین یکنفری در را کَند. نه باز کرد. این از عجایب تاریخ است.
مرحب کلاهخود سرش بود. امیرالمؤمنین هم شجاع بود. قدرت، انرژی از کجا میآمد؟ نهج البلاغه است. «درخت بیابانیام.» درخت بیابانی آب بهش نمیرسد، ولی خیلی سفت است. مرحب رئیس یهودیها بود توی خیبر. امیرالمؤمنین با شمشیر همچین به فرقش فرود آورد... میگویم کلاهخود که نصف شد هیچ، سر تا فک دو نیم شد. خواهرزاده مرحب، زینب بود. که این پیغمبر را دید. ماجرای مفصل و معروف. امیرالمؤمنین همیشه خط اول هر کاری. مسلمین، مردم... نفر اول امیرالمؤمنین بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها توی خطبه فدکیه: «هر شما مسلمونا مشکل داشتید...» این آقا... از این آقا... حضرت زهرا میفرماید: «هر وقت شما مشکلی داشتید، کمبودی بود، کسری بود، ناامنی بود، غضف اخاهُ فِی لَهْوِ لَهْوی پیغمبر امیرالمؤمنین را میفرستاد توی دل درگیری، زمان مخمصه. میرفت با همه وجودش مایه میگذاشت. شمشیر، آتیش را خاموش میکرد. «وَ أَنتُمْ فِی کُلِّ حَالٍ آمِنُونَ.» روی تختهایتان خواب بودید، در حالی که علی توی میدان بود. داشت آدم میکشت. آخر حضرت زهرا را تنها میگذارند. امیرالمؤمنین تنها میگذارند. آدمایی که اهل ریسک نیستند، اهل خطر نیستند، ناراحت نشوند، یک وقت. اون بابا دشمن حقوقم. آدمهای عافیتطلب قلابی.
پیامبر اکرم فرمود: «علی جان! اینها جمع شدهاند. میخواهند من را بکشند. از هر قبیله یک نفر.» پیغمبر را شبانه، مخفیانه، میخواستند بکشند. به اسم هیچ قبیلهای تمام نشود. همه با هم مشترک. «لیلة المبیت.» پیامبر به امیرالمؤمنین فرمودند که: «علی جان! نقشهای دارم. تو جای من میخوابی.» سؤال امیرالمؤمنین چیست اینجا؟ «آقا! میکشند.» دقیقاً چی میشود؟ «أَتَصْلِمُ یَا رَسُولَ اللهِ؟» من جای شما بخوابم، شما سالم میمانید؟ شکر امیرالمؤمنین. سجده شکر. شجاعت امیرالمؤمنین از اباعبدالله بالاتر بود؟ حالا تعبیر مال ایشان است، این عالِم بزرگ. چرا؟ چون امام حسین درست است تک و تنها توی میدان ایستاد، ولی شمشیر داشت. امیرالمؤمنین جای پیغمبر خوابید، هیچی! شبها پیغمبر یک بُرد یمانی را به خودش میانداخت. اینها ریختند توی خانه. «اول بیدارش کنیم. زندهزنده با چشم باز بکشیمش. لذت ببریم.»
کیا مکه؟ اطراف مکه، غار ثور. عزیزانی که اینجا... چقدر به حق همین امشب و این ایام، به زودی آزاد بشود مکه و مدینه از دست این نجسهای... از غار حِرَا به نظرم داشت بدتر و سختتر میشد. امیرالمؤمنین سه روز با پای پیاده، غذا میبرد برای پیغمبر در غار. خیلی واقعاً خودش را به خطر انداخت. «علی جان، سید فاطمه را همراه خودت بردار، بیا مدینه.» من هم رفتم. فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر پیغمبر، همسر امیرالمؤمنین، فاطمه بنت زبیر. امیرالمؤمنین مخفیانه این سه تا را سوار شتر کرد. دشمن رصد میکرد. وسط راه امیرالمؤمنین را گرفتند. حمله کردند. امیرالمؤمنین با شتر این سه تا را فرستادند و خود جنگ را اداره کردند.
توی جنگ بدر (سختترین جنگ بود، فرمانده بود، پرچمدار بود، ۲۰ سالش بود امیرالمومنین) ۲۰ سال. هر وقت خطر بود، نفر اول امیرالمؤمنین. بگویم و بیشتر نگیرم از امیرالمؤمنین. مگر با یک شب کار ما حل میشود؟ ما باید بنشینیم ۱۰ سال، حداقل هر شب با هم از این امیرالمؤمنین و از زندگی امیرالمؤمنین بگوییم. این بیت قشنگ است، رحمت خدا به کسی که شعر را گفته: «کتاب فضل تو را کافی چه تر کنم؟ سر انگشت صفحه بشمارم؟ کتاب فضل تو را آب کافی نیست. آب دریا بزنم؟ فقط صفحه کتاب است.» بزرگترین آیه امیرالمؤمنین.
آقای کوهستانی (رضوان الله علیه)، مرد بزرگ که در حرم امام رضا هم دفن هستند. ایشان فرموده بود: «خدا یک علی به من داد. الحمدلله آن هم امام ماست. الحمدلله آن هم امام توست.»
توی ماجرای حدیبیه، پیغمبر با اصحاب میرفتند. به جُحفِه رسیدند. آب نبود. پیغمبر سعد بن مالک را فرستاد. گفت: «یا رسول الله! اَستَطیعَ عَن اَمری. قَدَمایَ روغن.» من ال... رفتم. دشمن را دیدم. خیلی زیاد بودند. سعد بن... رفت، برگشت. همان کسی که گفته بود: «نفر قبلی خیلی زیادند.» «خیلی زیادند!» من فدا رسول الله. امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب. «علی جان! کار خودت است.» همه گفتند: «که زیاد بودند. من ترسیدم. یک کمی.» صدای تکبیر امیرالمؤمنین بلند شد. همه مشکها را پرآب کرده، دارد میآید. زده به دل دشمن. درِ عافیتطلبی واقعی این است. تا دشمن را دید، نلرزید.
امروز معاویه بود توی جنگ صفین. یک نفر آمد توی میدان با صورت پوشیده از سپاه امیرالمؤمنین. این را بگویم، از سپاه امیرالمومنین. یک نفر با صورت پوشیده آمد. معاویه گفت: «امروز کیست به نظرت؟ نکند علی باشد؟ چند ده تا از این نظامیها را بگو، یکهو همه با هم حمله کنند. اگر سر جایش وایستاد، تکان نخورد: کِیَن علی. پُشت ندارد. عقبگرد تو کرّار غیر فرّار.»
مرد امیرالمؤمنین توی جنگ احزاب. جنگ خیلی سختی بود. چاله کنده بودند. کفار نتوانند بیایند. اطراف مدینه را بسته بودند. یک فرمانده داشت لشکر دشمن به اسم عمر بن عبدود. لشکر پیغمبر به هم ریخته بود. دوباره گفت. بار سوم گفت. پیغمبر: «علی جان! کار خودت است.» امیرالمؤمنین عمر بن عبدود ملعون را گفتش که: «اینجا بچهها را فرستادهاند جلو. بچه رحم نکردم. بزرگان نشستهاند توی خیمه. تو بچه را فرستادهاند جلو. از مثل شمایی که فرمانده رشیدی هستی بعید است با کفش باز آمدی، داری میجنگی. چرا بندت باز است؟» سپرشم افتاد! افسانه است؟ واقعیت است؟ بعید هم نیست. سپرش که افتاد، آنقدر قدرتمند بود عمر بن عبدود... یک بچه شتری آن بغل. واقعیت دارد یا نه؟ بعید نیست. جنگی کرد امیرالمؤمنین با عمر بن عبدود. انداختش زمین. نشست روی سینهاش. سپاه پیغمبر همه تکبیر میگویند: «الان علی کار این را تمام میکند.» دیدم پاشد. یک چند قدم قدم زد و آمد نشست. کار این را تمام کرد. وقتی به صورتم تف انداخت، به مادرم توهین کرد. دیدم که من اگر این را بکشم، به خاطر خدا نیست. یککم قدم زدم، عصبانیتم فروکش بکند، بعد به خاطر خدا کارش را تمام کردم.
گفتم: «خب، این کلی طلا و جواهرات بهش بود. سردار، ژنرال. دست نزدی؟» پاسخ: «عزاداران امیرالمومنین داشته باشند! فرمانده بود. نخواستم این افتخار را داشته باشم. پولهایش را، طلاهایش را ازش بگیرم. پیش قومش حقیر بشود، خوار میشود. چون فرمانده است. خواستم با یک احترام و عزتی با لباسش باشد، با لباس.»
خواهر عمر بن عبدود فردا آمد جنازه را تحویل بگیرد. گریه: «این بدن عمر بن عبدود عریان نشده. هرچی که هست باهاش است. میخواستم برات گریه کنم، ولی دیگر گریه نمیکنم. تو توسط مرد کریمی کشته شدی.» امیرالمؤمنین ماست، یا امیرالمؤمنین نخواستی فرمانده رئیس جلو قومش ذلیل بشود، خوار بشود.
یا امیرالمؤمنین! آقا جان شما آنقدر با اینها مدارا میکنید، به اینها رحم میکنید. اینها چه با پسر شما چه کردند توی کربلا؟! اینها با بچههای شما چه کردند، یا امیرالمؤمنین؟
یا امیرالمؤمنین! توی یکی از این جنگها، آمد دید امیرالمؤمنین در حالی که دختر یزدگرد، که پادشاه ایران بود، اسارت گرفته بودندش، روی خاک نشانده بودندش. امیرالمؤمنین فرمود: «این دختر چرا روی خاک نشسته؟» گفتند: «یا امیرالمؤمنین! این اسیر جنگی است. این شاهزاده است. این بزرگزاده است. یک صندلی براش بیارید. احترام. چرا تحقیرش کردید؟» یا امیرالمؤمنین! شما راضی نشدید دختر دشمن روی خاک بنشیند، با دختر شما زینب کبری چه کردند؟!
مثل امروز شبی زینب کبری آمد کنار امیرالمؤمنین نشست. دقایق آخر امیرالمؤمنین. گفت: «بابا جان!» یا امیرالمؤمنین! «یک حدیثی شنیدم.» دل بدهید با این روضه، یک اشکی بریزیم. آماده قرآن به سر بشویم. گفت: «بابا جان! یک حدیثی شنیدم از اُمّ ایمن، کنیز پیغمبر. میخواهم به شما بگویم، شما به من بگویید این راست است یا دروغ. به من گفتند که شما یک روزی، شما، مادرم فاطمه زهرا، برادرم امام حسن، برادرم امام حسین خانه پیغمبر بودید. رسول الله به شما نگاه کردند، لبخندی زدند. بله. دقایقی نگاه کردند، گریه کردند.» پرسید: «یا رسول الله! چی شده؟ نگاه کردم دلم گرم شد. بچههایم دورم جمعاند. خوشحال شدم.» او گفت: «آره.» گفتم: «یا رسول الله! خوشحالی. بچهها دورم جمعاند.» پیامبر گفت: «آره. به من گفت یا رسول الله! یک روزی میآید این بچهها، هر کدام به یک نحوی، مظلومانه شهید میشوند. تک تک شهادت اینها را به من گفت. علی علی را چه شکلی میکشند. فاطمه را چه شکلی میکشند. حسن را چه شکلی میکشند. حسین را چه شکلی میکشند.» زینب کبری به امیرالمؤمنین عرض کرد: «بابا جان! این حدیث درست است؟» امیرالمؤمنین فرمودند: «الحدیثُ کما حَدَّثتْ.» (آن حدیث آنگونه است که تو گفتی.) من چیزی به تو نگفتم.
زینب گفت: «آی جماعت! آی مردم! آی عزیزان! شهادت امیرالمؤمنین. بریزیم با این کلمات امیرالمؤمنین، با این روضه. «دخترم! اینم بهت بگویم! اینم به آن حدیث اضافه کن. تو این شهر کوفهای که الان هستی، میبینم یک روزی با دست بسته، با لباس اسارت توی این شهر تو را...» پیامبر به زینب گفت: «دخترم! یک روزی سری را به نیزه میزنند. با اسارت میآورند. آن... این تعبیر امیرالمؤمنین عجیب است. آن روز فقط تو و کسانی که دور و برت هستند، روی این کره زمین مسلمان هستید. حواست به اینها باشد. دخترم! این بچهها... لا اله الا الله.»
این شهر کوفه. حرمت امیرالمؤمنین را نگه داشت. حرمت زینب کبری را نگه نداشت. خیلی از این زنهای کوفه شاگرد زینب بودند. درس تفسیر زینب میآمدند. زینب کبری را وقت اسارت آوردند توی این شهر چرخاندند. توی مجلس عبیدالله بردند. مسخره کردند. «اَلا لَعْنَةُ اللهِ عَلَی اَلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ.»
السلام علیک یا عبدالله و علی الارواح التی فَناءَک. علیک منی سلام الله ما بقی لی لیلا و نهارا و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارت السلام علی و علی حسین و اولاد الحسین و ... (انتهای متن نامفهوم است)
در حال بارگذاری نظرات...