سخنرانی شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان
نزدیک ترین راه رسیدن به خدای متعال
راه وصول فقط عشق می طلبد
اربعین روایت عاشقی در طریق عشق
از محبت تا جنون عاشقی راهی نیست
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسّر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
جلسات قبل درباره محبت امیرالمؤمنین علیهالسلام نکاتی عرض شد خدمت عزیزان و دوستان. عرض کردیم که شب قدر، شبی است که آدم باید در محاسبات خودش، آنی که اول از همه و بیشتر از همه برایش جدی است، محبت اهل بیت و ولایت اهل بیت باشد.
حساسیت ما باید بیش از همه نسبت به محبت اهل بیت باشد. هر وقت احساس کردیم که یک ذره در وجودمان دارد کم میشود و آن حس و حال سابق دیگر نیست (یه وقتهایی آدم یه شور و حالی دارد، امسال احساس میکنم محرمم نسبت به محرم پارسال انگار شل و ولتر است)، خیلی آدم باید سر به دیوار بکوبد، خیلی باید احساس خطر کند. احساس میکنم امسال ماه رمضان آن اشک و حالی را که پارسال داشتم، نیست. شب قدر پارسال، پیارسال، ده سال پیش، یه چیز دیگر بود. یک «آلارم»، اصطلاحاً یک زنگ، دارد هشدار میدهد، دارد خبر میدهد.
ما همه زندگیمان بند به محبت است. حرفهای مشتریجمعکن و اینها نمیزنیم. حرفهای صد من یه غاز هم نمیزنیم. بعضیها (حالا ما کاری نداریم) از محبت و اینها میگویند یه جوری است که آدم احساس میکند اینها مثلاً میخواهند مشتری جمع کنند، سر و صدا بکنند، دور هم بنشینیم، حرف بزنیم، اشک بریزیم، حال کنیم؛ اینها نیست!
حرف با استدلال است، با منطق است. همهچیز بند به محبت است، بند به عشق است. رضوان خدا بر مرحوم آقای بهجت. ایشان به یکی از اساتید (شما قاعدتاً میشناسید ایشان را، صباغآمیز، خدا حفظشان کند) فرموده بودند که: «یه حرفی میخواهم بزنم، میترسم از این حرفم سوءاستفاده بشه. بگم؟ نگم؟» میگویم.
ایشان فرموده بودند که: «راحتترین راه، پرثمرترین راه، مهمترین راه، یقینیترین راه» (همینجور هی "ترین، ترین، ترین!") «برای رسیدن به خدا راه عشق است، راه عشق است.» خیلی فرق میکند. هیئتیام، روضهخوانم، یه دفعه شور میگیرم، سر و صدا میکنم، «دیگه داریم سینه میزنیم کنار!» فقط عشق! این خودش یکی پنج تومنش را بخورد. نمیگوید: «دیگه محبت اهل بیت داری یا نداری؟!» تو فکر طرف: «محبت اهل بیت داری؟ خب دیگه نمیزنم شما رو.» میگوید: «پولو رد کن بیا!»
وقتی یه عارف راه رفته پخته (خجالت میکشم اسم ایشان را بیاورم، اینقدر این مرد بزرگ است و جایگاه بلندی دارد!) آقا، واقعاً ما مشکلاتمان با عشق درست میشود. به خدا قسم! با عشق! با آقا! «محبت اهل بیت دارد نزول میخورد.» «محبت اهل بیت دارد دروغ میگوید.» «محبت...» بعضیها: «بپوشونم برم دزدی کنم؟ خوبه.» دائر است بین اینکه موهایش را بیرون بگذارد و دزدی نکند یا دزدی کند و موهایش را بپوشاند، دومی را انتخاب میکند. مخیّر است بین اینکه این کار را نکنی و آن را نکنی؛ حجابت را درست میکنی یا دزدی بیحجابی میکنی یا دزدی؟ میگوید: «نه، بیحجابی چه حرفی است؟! آخه آدم مُحِب اهل بیت باشد و دزدی هم نکند.» مجبورت کردهاند، مگر؟
یه رویی پیدا شده و اسید پاشیده بود. چهارپایی بوده، کجا بوده، چهکار کرده، چه ماجرایی درست کردند! پشت ماشینش نوشته: «امسال دیگه با یزید کار ندارم.» هرچی اسید به پشت فلانه… میخواهم امسال یه بچه هیئتی سوتی بدهد، یه مداحی سوتی بدهد، یه منبری یه سوتی بدهد. چهکار که نمیکند! میترسند! از این صدا، این صدایی که شما موقع روضه صدای دادتان میرود هوا! من دیدم، دیدم همش بد و بیراه. میترسند از مُحِب اهل بیت. یه مقدارش هم به نطفه و اینها بستگی دارد؛ بین خودمان بماند دیگه.
«این برادرم نمیتونه به شما علاقه داشته باشه.» گفت: «برو از مادرت بپرس ماجرا چیه؟» مادر. پرسید: «مادر، این داداش بزرگه چرا اینجوریه؟ ماها خوبیم، حالا دیگه اینجوریه دیگه.» گفت: «حقیقتش من توی خونه کار میکردم، بابات هم اونجا بود و اینا. اول عاشق شدیم، بعد همسر شدیم. اول باردار شدم، بعد شد. بقیهتون دیگه بچهباباتی.» حلا بپرسه لقمه حرومه، نطفه حرومه، اینجوری میکنه ذات آدمو عوض! «ولدالزنا نمیتونه مُحِب علی بشه.» حالا نه اینکه هرکی داره حرف میزنه علیه هیئت و هیئت و اینا، مشکل داره. نه، این همه اهل سنت میآیند شیعه میشوند. مگه هرکی سُنی است مشکل داره؟ 25 سال ایشون… بودن، یه دفعه از 25 سالگی که شیعه شدن، حلالزاده! طرز خیلی عجیبی قضاوت کرد. کار من و شما نیست. نگاه بکنیم: «آقا، این مشکل داره.» عشق خیلی کارها را درست میکند. اصلاً همهچیز بند به عشق است، عشق، عشق امیرالمؤمنین. عشق امیرالمؤمنین در دلی باشد، محبتش در دلی باشد، هرچی حب آلوده است، هرچی حب غیر خداست، میسوزاند، صاف میکند آدم را.
ما یه بحثی داریم صبحها همین نزدیکی. بحث سبک زندگی. امروز بحثمان رسیده بود که حالا جامعه را ما با چی اصلاح کنیم؟ با قانون درست کنیم؟ با جریمه درست کنیم؟ جواب نمیدهد. تکتک آوردیم بس که میگوییم با قانون نمیشود، با جریمه نمیشود. بدتر میشود. راهحلش چیست؟ با عشق. با عشق درست کن. نه، الحمدلله خدا یه چیزی جلو چشم ما گذاشته، معجزهای گذاشته جلو چشممان باورمان بشود. هرکی گفت کدام معجزه را دارم میگویم؟ در زمان ماست. چند روزی از سال بعضی از شما میروید، میبینید. یک معجزه خدا به ما نشان داده که با عشق همهچیز درست میشود. کجاست؟ هرکی بگه جایزه داره! تقیپور. یه صلوات برای اموات ایشان هدیه کنیم: محمد و آل محمد.
پیادهروی اربعین. 3 میلیون آدم میرود. 53 میلیون آدم کل مکه و مدینه و اینها. این همه هتل و فلان و اینها برای این یک ماه حج. این همه هتل و دم و دستگاه و تشکیلات، این همه ثروت کشور عربستان، این همه امنیت. اینها به ظاهر سه میلیون میرود. پارسال نزدیک 1000 نفر تو منا کشته شدند. یه درو این ور از اون ور شده، اون ور به این ور شده. هزار نفر افتادند روی هم. بچههای صدا و سیما. من فیلمهاش را نشان میدادند. یکی از رفقایی که این فیلمهایی که پخش شد تو تلویزیون دیدید، اون رفیق ما با گوشیاش گرفته بود. گفت: «حاج آقا، با هم هماتاقی بودیم اربعین کربلا، با صدا و سیما رفته بودیم.» به من نشان داد. گفت: «اینها را بعضیهاش را نتوانستم پخش کنم. نگاه کن.» از تو گوشیاش. آقا، من اصلاً مغزم سوت کشید.
نشان میدهد تصاویر حالا مثلاً زنهایی که اون لا به لا افتاده بودند اینها که دیگه فاجعه بود. نشان میدهد تصاویر. گفتم: «اینها چرا سیاهپوستها یه تکه از بدنشون سفیده، یه تکه سیاهه؟» گفت: «اینها که رو هم افتاده بودند، پوست همدیگه را میکنندند، چنگ میزدند. این سیاهپوستا تکههایی که سفیده، اونجا پوستش کنده شده، چنگ زدند همدیگه.» پنکه را روشن میکردند، مردم خفه نمیشدند. بعد پدر شاکرنژاد، یه جلسه تهران که خود آقا حامد میآید، یه منبری که ما تهران داریم دوشنبه آقا حامد اونجا نزدیک میدون انقلاب. حامد شاکرنژاد به من میگفتش که اون پسرشون داشت اونجا کشته میشد دیگه، حمید شاکرنژاد، بقیه قاریها بودن. عثمان تعریف میکرد، میگفتش که «این ماجرا حاج آقا چی بوده؟ اینها حولهها زیر پا میرفته. اینها سر حیایی که داشتن، حاجی امام، هرکی خم میشده حولهاش را بگیرد، میافتاده. اینها زنده مانده.» کسی به کسی نگاه نمیکند. حاجیهای مظلوم باحیای این عربستان و حج و اینها.
25 میلیون نفر از همه جای دنیا کربلایی که همینجوری ایام معمولی میروی، جای درست و حسابی پیدا نمیکنی. کشور عراقی که نصف کشور سقوط کرده تا سامرا. سقوط کرده سامرا، خودش جز استانی است که سقوط کرده. استاندار استاندار استانی که سامرا توشه، داعشی است. سامرا جزء شهری که استاندارش داعشی است. آخرین بار حرم عسکری رفته بودیم، برنامه داشتیم تلویزیون، شب نیمه شعبان پارسال، وایساده بود. حالا ماجراهایی بخواهم… نه، این خاطره. از این پشت، این پشت مال داعشی است. کمربند انفجاری خودشون را میزنند به دیوار که دیوار بریزه. قاشق پیدا میکنیم، ناهار با پیغمبر بخوریم. شهداشون را رحمت کنه. من خاطراتم تو ذهنم میآید. شروع کنم دیگه پایین نمیآید. بمباران گنبد دیدیم، پشت سر هم دارند میزنند... میزنند... میزنند. یکی آمد از این ور گنبد، از اون ور گنبد، میرفتند دور میزد، برمیگشت. نگاهم کردی. حاج قاسم سلیمانی میآید حرم اون وسط افتاده.
کشور عراقی که یه همچین کشوری است. 25 میلیون نفر نه گرسنه میمانند، نه تشنه میمانند، نه بیجا میمانند، نه زیارت نکرده میمانند. خیلی عجیب است. تازه شما از اینجا رفتید، باز ما یه سفر دیگه، برای یه سفر دیگه رفته بودیم. رفتیم جنوب عراق. بعضی استانهایی که سماوه. استان شهر سماوه که شماها هیچکدام نرفتید. ما هم که رفتیم، گفتند اولین ایرانیهایی هستید که تو این هتل آمدید. سماوه. بعد دیدیم عکس آقا را تو خیابانها پخش میکنند، بنر زدند. اصلاً جایی که ایرانی نیست. جنوب عراق غوغا، یعنی اینجا خودش کربلاست. 250 کیلومتر فاصله داشت با کربلا. اینجا میبینی همون التماسهایی که اونجا میکنند که حالا فیلم گرفتیم مستند شد و پخش. کربلای کوچولو! کل عراق را داره پوشش میدهد. کربلا یه منا را نمیتونه جمع کنه. در این و بسته میشود، همه میافتند، کشته میشود. چی داره این را مدیریت میکند اینجا؟
بعد سفره برای ما پهن کرده بودند. رفتیم تو همون سماوه سر سفره نشستیم. یکی برگشت گفت: «حاج آقا، ایشون که خرجمون دادن، هشت سال اسیر بودن ایران.» بله! چه سوالی داری؟ امیرالمؤمنین آمده اینجا سر سفره من نشسته. حقوق! دمت گرم! هوس کنی امشب شب قدر است. فکر نکنی مثلاً دارم از اربعین میگویم، هوس اربعین میاندازم. هرکی اربعین نرفته عوض کنه شب قدر اربعین بنویسم براش. خرج میکنی؟ آخه خانومت ناراحت نمیشود؟ «خانومم! من میگم خرج نکن.» خانمم گوشوارهاش را آورده جلو من، میگوید: «از خونت میزنم میرم بیرون اگه گوشوارهام را نری الان بفروشی خرج این پیاده مشایه کنی. خرج این پیادهها اگه نکنی، از خونت میذارم.»
گوشواره آقا! بریم تو این خونهها، میبرند تو خونهها، ببین، چهکار که نمیکند! میآید به پایت میافتد: «تو را خدا! باید بخوری.» التماس میکند، یه غذا دیگه میآورد به زور با اشک، با ناله، با گریه، پایت را میشوید. آب را برمیدارد میبرد میریزد مزرعه. «تو زمین گرد پای ظاهر امام حسین روش نشسته، زمینم برکت میکند.» خودکشی میکنند. ماشین داشته میرفته، یکی از اساتید میفرمود، حمله کردن، ریختن بالا، راننده را پیاده کردن، هیچی دیگه، همه. اعدام. کشور عراقی که مردمش درآمدی ندارند، خیلیهاشون بیکارند. ایام دیگه سال پول از زائرا به جیب میزند، اربعین خرج میکند زائرا. عشق امام حسین این اربعین دارد به ما نشان میدهد که امام زمان اگه بخواهد بیاید، چه جور میخواهد حکومت کند. نشان میدهد امام زمان برای حکومت چی لازم دارد. عشق میخواهد، عشق، عشق.
عاشق، عاشق میخواهد. منتظر میخواهد. نمیدانم سرباز. نمیدانم سرباز نمیخواهد، سرهنگ میخواهد. سرهنگ نمیخواهد، سرباز عاشق میخواهد. عاشق امیرالمؤمنین، عاشق میخواست. عاشقا بودن کارش را پیش میبردند. عاشقا بودند، دیگه تعارف که نداریم. دیوانه امیرالمؤمنین. هرکی که آدم حسابی بود دور امیرالمؤمنین، دیوانههای امیرالمؤمنین بودند. هرکی آدم حسابی دور پیغمبر بود، دیوانههای پیغمبر بوده.
یه حال عجیبی دارد. آدم به درد میخورد. اویس قرنی. پیغمبر تو جنگ احد دندانش شکسته، سر سفره و دندانش شکست. گفت: «الان فکر حبیبم رسولالله دندانش آسیب دید.» روانشناسی اثبات شده میگویند زن و شوهری که همدیگر را دوست داشته باشند ولو صدها کیلومتر با هم تفاوت فاصله داشته باشند، یکیشون یه جایی از بدنش درد بیاید، او دیگری هم همون لحظه احساس درد میکند. اگه علاقه باشی. همه دنیا این حرفا را فهمیدند. عشق اینجوری است.
بعد میگذرد، میگذرد، میگذرد. هیچ وقت نیست. یه دفعه شب جنگ صفین میشود. امیرالمؤمنین فرمود: «سپاه من هزار نفر دارد. هزار نفر به سپاه من اضافه میشوند امشب.» «هزار نفر اضافه میشوند.» ابن عباس میگوید: «حالا ببین باسواد است، رعایت عباس.» ابن عباس میگوید: «من وایسادم دم در ورودی، افراد را میشمردم. دیدم هزار تا اگه نشه، خیلی ضایع میشود. سه میشم علی یه چیزی بگه جور نشه.» 999 نفر آمدند. دیگه نزدیک سحری، هیشکی هم نمیآید. هرچی بیابون نگاه، هیچی. «بابا، ضا… نه، هزار تا میآید. وایسا. الان میبینی منظورم کیه؟ کی میخواهد بیاید؟» یه آقایی آمد، کلاهخودی پر رو، کلاهخود گذاشته، هیکل مشتی. «تو از قبیله قرن نیستی؟ اویس نیستی؟» گفت: «چرا.» «حالا بیا که شهادتت فرداست. 30 سال ازت... نه پیغمبر دیده نه امیرالمؤمنین.» شبونه میآید شهید میشود، میرود. خیلی باحال است! عالمی دارد 50 سال خط مقدم میجنگد. میآیند اینجا پشت میز خدمت، اخلاص، اختلا. شبونه میآید، میرود، شهید میشود. یا علی! آقا عشق غوغا میکند.
رحمت خدا بر شهید ردانیپور. شهید ردانیپور، شهید شیخ مصطفی ردانیپور. زندگینامه شهدا را، خاطرات دیوانه میکند آدم را. عاشقی به آدم یاد میدهد. حالا کارگردانها عرضه ندارند اینها را فیلم بسازند. یه متن دیگه است. میسازندم یه چیز دیگه در میآید. عرق شهید را عرقخور معرفی میکند آخرش. «شهید خوبی بود این همه رقم کاری شهید ردانیپور.» یه طلبه باصفای مجاهد. یه روز میآید به مادرش میگوید: «مادر، من زن میخواهم. تو محل انتخاب کردم. دختر خوبی انتخاب کردن.» حالا نگو این همسر شهید بوده. این به مادرش نمیگوید همسر شهید است. به مادر میگوید: «میروند خواستگاری.» اونها بدون اینکه چیزی بگوید و اینها خواستگاری میکنند. بعد قرار میشود که مراسم عروسی را برگزار کنند. عاشق اینجوری است. عاشق مدلی با عشق همهچیز درست میشود.
یعنی چند تا نامه مینویسد. میرود جاهای مختلف میاندازد. یکی میرود تو ضریح امام رضا میاندازد: «آقا جان، عروسی ماست. باید تشریف بیاورید برای عروسی.» «کیا را دعوت میکنی؟» «شیخ محل را دعوت کنیم.» «خیلی موقعیت مناسب نیست. انشاءالله یه مجلس دیگه میگیرم. پاتختی اینها خدمتتون هستیم.» امام رضا را دعوت میکند. امام رضا را دعوت کرد. رفت جمکران، امام زمان را دعوت کرد. در حرم حضرت معصومه، حضرت معصومه را دعوت کرد. 14 معصوم دعوت! شب عروسی خانم آقا مصطفی ردانیپور میگوید: «نصف شب بود، سحر بود. دیدم با صدای گریه از خواب بیدار شده. مصطفی چهکار میکنی؟ بابای اهل بیت کین؟ بابا اینها کیه؟ بابا اینها کیه؟» «الان خواب حضرت زهرا را دیدم. حضرت زهرا فرمودند: مصطفی، اومدیما. ما تو عروسیت بودیما.»
استاد امام فرمود: «فردای عروسی، شب عروسی که تموم شد، صبح رفتیم در خونهاش. کارش داشتیم. زنگ زدیم، دیدم خانمش آمد دم در. گفتم: آقا مصطفی هستند؟» «نخیر.» «کجاست؟» «رفت منطقه.» «بابا، شب عروسیه! عملیات داشتن. رفت منطقه.» چند روز بعد جنازهاش برگشت. امیرالمؤمنین تو خطبه متقین فرمود: «متقین هرکی نگاه میکند میگوید: لقد خول.» «تو اینها قاطی دارند.» «بابا، چرا کنار ضریح امام کاظم و امام جواد علیهالسلام بودند.» خدا نصیب کند تو کاظمین. دو تا جوون عراقی آمدند به عربی با لهجه محلیشون پرسیدن: «حاج آقا، این روایت که میگه آدم مؤمن نمیشه مگر اینکه بهش بگن دیوونه، این یعنی چی؟» یعنی آدم باید دیوونه بشه. کره عاشقانه میکنه. همه بهش میگن این خله. دیوونگی اینجوری شدت عشق را نگاه. عشق شهادت، اصلاً عشق شهادت یه چیزیه دیگه. مثلاً میشنوی «مدرکتو بگیر، زندگیتو راه بنداز.» عشق شهادت. «برم شهید بشم.» قاطی دارد. آدم سالم به فکر نانش است. فکر کارش است. تحصیلات، مدارکش، مدارجش. دنبال شهادت چی چیه؟ آدم سالم زندگی میکند مثل بقیه. به مرگ طبیعی از دنیا میرود. شهید بشم.
قرنی. پیغمبر آمد تو مسجد، دیدی کسی از شدت اشک چشماش ورم کرده، رنگ چهرهاش زد. «من حال یقین دارم.» آقا، هر حالی یه نشانهای دارد. نشانهاش چیه؟ «بهشت و جهنمو میبینم.» پیغمبر آدمشناس است دیگه، گول که نمیخورد که دنبال یکی راه بیفتد. فکر کن کرامت دارد، برای شش ماه بفهمد که بابا پیغمبر آدمشناس است. یه نگاهی کرد، فرمود: «راست میگه.» حارثه بن مالک بود اسمش. حضرت فرمودند: «چی میخوای؟» گفت: «آقا، دیگه تو این دنیا نمیتونم بمونم. میخواهم شهید بشم. شهیدش کن.» میگوید تو جنگ، اولین جنگی که بعد از اون پیش آمد، نفر دهم این بود که شهید/اسیر میشوند.
پدر همین شهید طاهر برای من تعریف میکرد، شهید شهر شما تعریف میکرد. «چند شب پیش، روزای آخر آمد اون خونهای که تو شهید شدن. به رفیقاش گفت: من اینجا شهید میشم.» بعد گفت: «شب آخر تماس گرفت از سوریه با هر کدوم از فک و فامیلا، با هر کدوم 45 دقیقه صحبت کرد.» زنگ زده عموش تو مشهد، 45 دقیقه حال و احوال خوبی باشه حال همه را تکتک. چند ساعت طول کشید نمیدانم. بعد گفت: «من این سری میرم. دیگه سری بعدی انشاءالله.» تو خیابونهای ما دارن میچرخند و میروند، یه دفعه بنرش را دیوار میخورد. منم که خاک بر سرم، بنرهای دیگه هم آدم میبینه با سنوسالهای دیگه شبیه اینها میبینه. طرف که عرقخورده افتاده مرده. تشییع جنازههای هزاران نفری هم میشود. «به درک که میشه! چهکار؟ پرچم ایرانم؟ تجدید نظر.»
چقدر از این بچههای خانومان جنازهاش برگشته! «نمیخواهم چیزی از من برگردد. اصلاً نمیخواهم غیر خدا کسی منو بشناسه.» «بابا اینها دیگه ک...» فاطمه زهرا بیاید کنار قبر من. مگه نبود اون شهید گمنام؟ جنازهاش را پیدا کردند. برگشت. بچههای عملیات تفحص میگوید: «شب خواب اون شهیدو دیدم.» «سر من را پیدا کردی؟» گفتم: «بابا، دیگه من چه گناهی دارم؟» گفت: «من جنازهام مخفی بود. کنار قبر فاطمه زهرا بودم. برگردوندن دیگه من کنار فاطمه زهرا نیستم.» بابا، عشق آدمو دیوونه میکنه. آدم عاشق بشه دیگه نمیتونه زندگی کنه. دیگه بند نمیشه.
شب قدر از عشق اهل بیت گفتیم. حرف زیاد نباید بزنیم امشب. امشب گریه کن. شب قدر همه چیز امشب. مینویسم امشب. وای خدایا بعضی اسمهاشون را میبرم، دو رتبه بالاتر. بعضیها دو رتبه میآورند پایینتر. یه عالمی است. نجف از دنیا رفت. ماجراش مفصل است. سر و تهش را میزنم، مختصرش را بهت بگویم (اگه بخوام سروته را یه روضه یه شبمون میشه باید یه 20 دقیقه ماجرا تعریف کنم). سر و تهش را زده از دنیا رفت. بهمن خویی تو درس در مورد این شاگردش را که تو شاه عبدالعظیم از دنیا رفت، دیشب عبدالعظیم دفنش کردن. تهران، شهرری. فرداش تو درس خویی آمدند، خدا رحمتش بکنه، فرمودند که: «امروز درس تعطیل. میخواهم از این آقایی که دنیا رفته یه چیزی تعریف کنم برات.» از دنیا رفت. بدونید کی بود. این یه طلبهای بود که سالیان سال میآمد پای درس ما مینشست. یه شبی تو حرم امیرالمؤمنین دلش میگیرد. میگوید: «آقا، با این همه سال درس خوندم، منبر رفتیم. روضه بلد نیستم برات بخونم.» تصمیم گرفتم از حرم که آمد بیرون، کتابفروشی روبروی حرم بره کتاب "لهوف" بخره. با خودش میگوید: «من میرم تو خونه، بچههامو جمع میکنم، شب به شب قبل اینکه شام بخوریم، یه خط از لهوف میخونم. اینام گریه.»
شب اولی که این کار را میکند، میآید خونه. شب اول خواب میبیند. میگوید: «خواب دیدم یه فضای وسیع، اباعبدالله الحسین وارد شد. قمر بنی هاشم کنارش، یه دفتری دارد.» تصمیم گرفته تازه روضهخوان بشه. امام حسین علیهالسلام منو نشان دادند، فرمودند: «عباس جان، اسمش را بنویس تو دفتر.» اینجاش را منو میسوزاند. بعد میگوید: «امام حسین فرمودند: یه روضهخوان دیگر را اسم آوردند، فرمودند: عباس جان، اسم اونو خط بزن.» امشب اسم بعضیها خط میخورد. اسم بعضیها اضافه میشود. جز عاشقا مینویسیم. بعضیها روز شهدا مینویسیم. بعضیها میروند. بعضیها میآیند. قانع نباش به اینکه اسمت باشد. بالا، بالا. حاج آقا، امام حسین بین دو انگشت نشان داد به اصحابش، گفت: «همتون با من بهشتید.» بهشت نمیخواهیم، خودت کجایی؟ قانع نباش. امشب چی میخواهی جز تقدیراتت؟ «خودتو میخواهم.»
گفتم سه تا حاجت مستجاب داری. اولین زیارتی که میروی، اولین زیارت امام رضا. نگاهت به ضریح که میافتد، سه تا حاجت داری. رفت. نگاهش افتاد به ضریح امام رضا. وایساد. داد زد. گفت: «تو را خواهم، تو را خواهم، تو خودتو میخواهم. من چیزی نمیخواهم.» خدا رحمت کند مرحوم حاج اسماعیل میفرمود که: «از امام رضا دست خالی بخواه. آخه با دست پر وقتی کسی دست پر جلو دراز میکنه برای چیه؟» میگه یه چیزی از توش ور. ولی وقتی کسی دست خالی سمتش دراز میکنه یا بزرگتر دست خالی سمتش دراز میکنه یعنی چی؟ «این دستتو بده با هم بریم.» امشب به امام زمان بگو دست خالیات را، دست خالیات را جلو بن. مقصود: «جلو بگذار، بده.» «دستتو بگیرم با تو باشم.» امام زمان دلش برای ما تنگ بشود، میشود. فکرش را بکن. دلش تنگ میشود برام. به مرحوم مفید فرمود: «دلم برات تنگ شده بود، آمدم بهت سر بزنم.» یک مجلس ما بنشینه بگه: «چند وقت بود اینجا نیامده بودم، دلم براتون تنگ بود.» بخونه گریه کنیم. میشود. تو زیارت یه شب کربلا میرود. دلش برای من تنگ بشود.
حضرت قرآن به سر. «دلش برای من تنگ بشود.» حضرت زهرا به سلمان میفرمود: «سلمان، دلم برات تنگ شده بود. کجا بودی؟ چند وقته نیامدی؟ بیشتر بیا.» «نمیآیی هیئت؟ چند وقتی نیستی؟ چند وقته کربلا نیامدی تو؟» هم خودت را شرین. بنویس اگه نیامده. «امام رضا! برامون بنویسید. هرچی مینویسی بنویس. من فقط تو را میخواهم. من کربلا میخواهم. نه! دستم را بگیر فقط زمین نخورم.»
آقا خیلی سخت است، خیلی سخت است، خیلی زمین میخوریم. به خدا خودمو میگویم. خیلی زمین میخورم. خیلی زمین میخورم من. دستم را بگیر. عاشق بشو. عاشق بشی. پیغمبر از دنیا رفت. مردم یه خرده گریه کردند. دیگه همه ساکت شدند. صدای گریه دیگه بند نیامد. خیلی عاشق پیغمبر بود. عاشق بود. عاشق بود. آمدند گفتند: «علی به فاطمه بگو یا شب گریه کنه یا روز گریه کنه. دیگه خسته شدیم.» اینجوری بشی مردم بیایند بگن: «چقدر برای امام زمان گریه میکنی؟» «حالا که اینجوری شده، میرم خارج از شهر گریه میکنم.» «علی جان، برام یه بیتالاحزانی خارج از شهر بساز.» روزها میروم اونجا. «مردم اذیت!» امیرالمؤمنین دو تا تنه نخل گذاشت، روش سایبانی درست کرد. روزها که میشد، دست حسن و حسین. بیتالاحزان، میشد. زارزار گریه میکرد. یه روز آمد سایبان را آتش زدند. تنه نخل را کندند. دیگه اونجا گفت: «خدایا! فاطمه را ببر.»
یا فاطمه الزهرا، یا بنت... یا قرة عین الرسول. یا سیدتنا و مولانا. انا توجهنا و توسلنا الا الله. وجیهاً عند الله. اشفعی لنا. شب قدر. فاطمه زهرا. یا وجیهاً عند الله، اشفعی در وسط کوچه. حسین دارم میرم تو روضه، وقت نداریم. شب قدر است. اشک برای فاطمه است. در وسط... میزده در وسط کوچه تو را میزدند... به جای تو مرا میزدند. مادر! مادر! مادر جان!
شب قدر آخر ماست. یه جوری با… از پشت در صدا زد فاطمه! از پیغمبر خدا خجالت نمیکشی؟! شور اینجا خانه پیغمبره! خانه وحیه! نامه میگه: «تا صدای فاطمه را پشت در شنید، تو وجودم شعلهور.» هرچی کینه داشتن جمع کردن. همه را با لگد به در زدن. یه وقت شنیدم از بین در و دیوار بلند شد: یا رسولالله! یا رسولالله! ببین با دخترت چاه! ضربه دوم. یا صاحب الزمان! ضربه بعدی را که زدند، دیگه فاطمه نقش زمین شد. صدا زد: «یا فضه! محسنم را. یا زهرا!»
در حال بارگذاری نظرات...