در فضیلت شب های قدر
خصلتی از حضرت یحیی علی نبینا و آله و علیه السلام که شیطان دوست داشت
آثار محبت حضرت علی علیه السلام در دنیا و آخرت
حب علی ابن ابیطالب سرمایه ای نجات بخش
اولین پرسش پس از مرگ از نعمت ولایت است
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی
درباره شب قدر صحبت کردن، بیش از خود شب قدر میخواهد. جا دارد که آدم یک سال و بیشتر، هر شب بنشیند در مورد فضایل و جایگاه شب قدر صحبت کند و فکر کند و حرف بزند؛ بس که این شب، شب با عظمتی است. برخی بزرگان بودند، مثل مرحوم ...، هر شب را در سال بیدار بودند و عبادت میکردند به امید شب قدر؛ به امید اینکه شب قدر بالاخره میان این شبهای طول سال، در یکی از اینها ممکن است باشد.
چون احتمالش چند جور است: برخی گفتند (روایات متعدده)، یک شبی در طول سال؛ برخی گفتند یک شبی در ماه رمضان؛ برخی گفتند یک شبی در دهه سوم ماه رمضان؛ برخی گفتند یک شبی در نیمه دوم ماه رمضان. دیگر آن آخریاش که ما عمل میکنیم، یک شبی بین این سه (نوزدهم، بیست و یکم، بیست و سوم). دیگر این را هرچه طرف سؤال کرد، آقا اینم دیگه معلومه! دیگه نمیشود تخفیف بیشتر از این نمیتوانیم بدهیم. دیگر تهش نمیتوانیم یکی از این سه شب را تعیین بکنیم که شب قدر باشد! جای دیگر، وقتی طرف خیلی اصرار کرد و اهلیّت هم داشت، حضرت درِ گوشی فرمودند: "شب بیست و سوم!"
یک چیز دیگر هم هست از آثار خاصی که برای اعمال ذکر کردند؛ گفتند: شب بیست و سوم اثرش شب قدر ظاهر است. ولی به هر حال، احتمالش هست که یک شبی در تمام طول سال باشد. پس جا دارد آدم هرشب را عبادت کند. از آن کنیز امیرالمؤمنین پرسیدند که: "آقا، شبهای ماه رمضان چطور بود؟" گفت: "حضرت در رمضان و شوال و بقیه ماهها حالش فرقی نمیکرد، هر شب یحیی لیلاش کلی بود." تمام طول سال برای شب قدر. امیرالمؤمنین برای شب قدر... (با غیر مال امثال بنده است که خب حال نداریم، جون نداریم، فوتبالها نمیگذارد) کار زیاد است، شبهای دیگر والیبال، فوتبال یورو، کوپا آمریکا و جامهای متعدد فرصت نمیگذارد آدم (دیگر خودمو عرض میکنم) فرصت نمیگذارد آدم به عبادت و قرآن و اینها برسد. آدم دلش میگیرد.
یک وقتهایی واقعاً تو ماه رمضان، ما نمیگوییم کسی اهل این چیزها نباشد یا بد باشد. خب معلوم است که دیگر به قول جوانهای امروزی، "خز" است کسی بخواهد ضد اینها باشد. ولی یک خرده زیادی آخه... ماه رمضون هم آخه یک حالی میخواهد دیگر! نمیخواهد ماه رمضون هم یک حالی میخواهد؟ از شانس ماست (طراحی است!) نمیدانم الان که برداشت استادیوم المپیک را به شکل کشتی حضرت نوح ساخته (المپیک برزیل)، نمیدانم دیدید در جریان هستید یا نه؟ این احتمالاً از چیزهایی است که ما زودتر هستیم در جریان (همه مسائل تقریباً است). حساسیم دور و برمان چه خبر است. دیروز میدیدم که ظاهراً ساخت استادیوم تموم شده به شکل کشتی حضرت نوح. آن چهره خلاصه سمبولیک و تاریخی که از کشتی نوح بوده، سعی کردند که استادیوم را این شکلی بسازند. حالا نمیدانم خب کشتی حضرت نوح یک استعاره است، یک نمادی در روایات ما نماد مثل: "اهل بیتی کمثل سفینة نوح." اهل بیت مثل کشتی نوح پیغمبر. یک تقّدسی برای ما دارد، یک استعاره و یک سمبولی است. نمیدانم چه ماجرایی دارد. ما توهّم زده نیستیم که همه چیز را ربطی به فراماسونری و فلان و اینها بدانیم، ولی بالاخره یک حساسیتی هم داریم.
نمیدانم چه سری ماه رمضان که میشود، همه این مسابقات جهانی و فلان و اینها بالاخره شاید یک درگیری هم میخواهند ایجاد بکنند. بالاخره کار دشمن ظاهری نباشد، دشمن باطنی که دخالت دارد. شیطان که از خودش همه کار میکند. آدم سمت عبادت نیاید، شبهای ماه رمضان حال نداشته باشی، هر جور شده، هر رقم شده...
حضرت یحیی شیطان را دید. بعد شیطان زد زیر خنده، گفت: "یحیی، من برای تو هم دام دارمها، همه را برای من!" پیغمبر خدا معصومند، برای ما دیگه چی داری؟! شبها که داری شام میخوری، یک لقمه اضافه بخور. یک لقمه که چیزی نیست ما داریم سیر میشویم، یک لقمه را میخوریم. این یک لقمه چون هضمش تو معده یک خرده بیشتر طول میکشد، ولو چند ثانیه. وقتی معده درگیر است، معمولاً آدم بیدار نمیشود. تناسبی پرخوری پرخوابی میآورد؛ یک قاعدهای است. پرخوری، پرموشی میآورد، پرخوری پرخوابی میآورد. شب ماه رمضان، شبهای قدر، آدمها کمتر بخورند. امیرالمؤمنین "که امشب دیگه خورشتشو بنازم من" نان و نمک و شیر افطاری دعوت کردی، معده یک خرده بیشتر مشغول میشود، آدم بیشتر میخوابد. (به یحیی گفتش که: "من میخوام طراحیم اینه، یک لقمه بیشتر بخوری، بیشتر بخوابی.")
حالا یحیی خودش "بکّاء" عالَم است. همینجوری نَزدِ گریه میکند. بنده خوب خدا. حضرت زکریا از خدا ولی خواست: وقتی که مریم (مریم دختر باجناق حضرت زکریا بود، چون که پدر مریم ناتوان بوده یا از دنیا رفته بود) "زکریا کفّلها". زکریا جناب زکریا بزرگش میکنم. این بچه هم نداشته، هر وقت نگاه میکرده به زکریا (خیلی زکریا) خدایا یک بچهای هم به ما بده! "و بَلّغَت نَفسَکَ وَ اَنتَ خَیرُ الوارثین". ولی باشه، ولی تو باشه. بعداً خدا بهش یحیی را داد. کشتی ما هم به دنیا آمد. خیلی شباهت با امام حسین دارد حضرت یحیی. یکی از شباهتها این است که هر دو تا اسمشون تکّه، اسمشون تاپّه. یحیی در بین انبیا، حسین در بین معصومین. هر دو شش ماهه به دنیا آمدند. هر دو نحوه شهادتشون مثل هم بود. زنِ آزادهای سر از تنشون جدا کرد. جناب یحیی خیلی گریه کرد. زکریا وقتی بالای منبر میرفتیم، شروع میکرد نصیحت کردن، میپرسید: "یحیی هست یا نه؟ میخوام امروز یک خرده از جهنم براتون بگم، اگه یحیی هست نگم." نگاه کردند، گفتند: "آقا نیست." گفت: "پس امشب براتون میگم." شروع کرد سخنرانی کردن، صدای ضجّه از پشت ستون بلند شد. غش کرد از شدّت گریه. پوست زیر چشم ساییده شده بود، از بین رفته بود و مادرش نمد خیس میکرد زیر چشمش. دیگه ضجّه و گریه و عهد کرد دیگه شام به نصفه سیری که رسیده، کمتر از سیری اکتفا کند. شیطانم که این را دید، گفت: "منم دیگه عهد میکنم (برای امیرالمؤمنین)."
برنامه داشت از علمای تهران بود (پدر استاد ما). اگه از ایشون نمیشناسی، مرد بزرگ. باور نمیکردم، هنوز هم ندیدم روایتش رو. ایشون فرمود: امیرالمؤمنین داشتند پیغمبر را غسل میدادند. شیطان به صورت نامحسوس، ناشناس، یک صدایی آمد: "آدم بدن پیغمبر خدا را میشوره؟ این مگه طهارتش الهی نیست؟ این مگه بدنش کثیفه که غسلش میدی؟" امیرالمؤمنین یک لحظه توقف کرد، ادامه داد. فرمود: "ملعون تو برای منم دام داری!" اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. برای امیرالمؤمنین جور میآید. فوق حرفهای. در اجتهاد PHD. بلده، درس خونده. از باسواداست. چند صد هزار ساله، همه علما رو دیده. آقای بهجت را دیده، آقای قاضی را دیده، نجف را دیده، سامرا را دیده، پیغمبر ما رو دیده، عیسی رو دیده، موسی رو دیده. او همه رو بلده.
خب حالا راهش چیه؟ خدا شب قدر رو گذاشته، یک شب جدی، یک شب واقعی، یک شب هشتاد و سه ساله. میفرماید: اگه این شب نبود، ما به کسی نمیرسیدیم. وضع ما با این زمین خوردن و با این اعمال و بنر "جوون حسین جان روحت شاد" ! نمیدونم با این مرگ، با این وضع زندگیهای ما و اصلش کُلّ عمرمون، شب قدر همه اون را چکیده ۸۳ سال (خیلی ۸۰) برساند. دیگه یک شب خدا گذاشته کار ۸۳ ساله را برای ما بکند. تو این شب باید چکار کرد؟ تو این شب جدی، تو این شب واقعی، شب جَوگیری و رفاقت و اینها نیست. اگه میخواستیم با همدیگه رفیق بشیم، یک شب دیگه میآمدیم. کلی با هم گُل و بلبل، قورت قورت. تعارف نداریم. الان نهایی، شب عملیات. آموزشی و دوره نمیدونم چی چی اون وقتها میان با هم رفیق میشوند، قورت قورت.
شب عملیات دیگه وقتی گُل و بلبل و "من چقدر خوبم، تو چقدر نازی" این حرفها نیست. باید بریم تو میدون. شب چی رو باید حساب بکشی؟ حساب میزان، ترازو. من وقت ندارم. هر یک کلمهاش باید یک ساعت مقدمه و توضیحات و اینها. فرصت نیست. وقتمان کم است. امشب که کمتر وقتمان، دیرتر شروع کردیم. "سر وقت عشق خدمت باشی." برای حساب و کتاب میزان میخواهیم، ترازو میخواهیم، شاغول میخواهیم، عیار میخواهیم. طلا را با چی میسنجند؟ طلا را با چی حساب میکنیم؟ طلا عیار دارد. با عیار میسنجند: ۱۸ عیار، ۲۴ عیار. طلای ۲۴ عیار که داریم. این طلا را با اون طلا. جالب است، اصلاً سیستم طلافروشی عالمی است. خیلی جالب است. طلافروشی، طلافروشی صحبت بکنیم. شگردها و سیستمهایی که اینها دارند، خیلی جالب است. طلافروشی بین همه مشاغل (شغل ما که نه، خودمان طلافروش نیستیم). اصل شغلش آدم خوشش میآید. طلافروشی آدم با یک چیز گرانقیمت سر و کار داشته باشد. اینها با طلا چه جور تا میکنند. فیلمبرداری میشود. شب همه را جمع میکنند و موقع وزن کشیدنش تو ترازو، پنکه را خاموش میکنند، باد نیفتد. این باد بیفتد وزنش افزایش پیدا میکند. هلو!
امشب با طلای عالم میخواهیم خودمونو بسنجیم. از عجایب خدا، شب قدر را گذاشته. از اونور همسر پیغمبر گفتش که: "اگه یک نفر طلا تو این عالم باشه، علی ذهب، و الناس کُلهم سِفال (على طلاست)." امشب شب حسابرسی طلافروشهاست. امشب شب حسابرسی آهنفروشها نیست. حسابرسی خاصی ندارند. طلا فروشها حسابرسیشون این عیارسنجی و محک زدن با کی باید محک بخوریم؟ امیرالمؤمنین، ارواحنا فداه! امشب خوب چی رو بسنجی؟
اول از همه آقا جان، تو پرونده اعمال ما اون چیزی که در صدر پرونده است، اول از همه اونو نگاه میکنم چیه؟ "عنوان صحیفه المؤمن حُبُّ علی بن ابیطالب." صلوات بفرستیم: اللهم صل علی محمد و آل محمد. اولین چیزی که تو پرونده نگاه میکنند. رضا در روایات فرمود: "شب اول قبر وقتی ملائکه میان، بوی امیرالمؤمنین، امیرالمؤمنین بو داره آقا." آیتالله شیخ احمد مجتهدی که تو تهران بودند (از آدمهای تهران)، ایشون اواخر عمرشون تو بیمارستان نابینا میشوند. شبهای محرم هم بوده. نابینا میشوند و بعد دیگه کمکم اون روزهای آخر نابینا میشوند و از دنیا میروند. شبهای آخر که نابینا شده بودند، پرستارها را برای ایشون جابجا میکنند. یک پرستاری را از مشهد تماس میگیرند، بیاید. از مشهد میآید شیفتش میشود. لباسش را عوض میکند، میرود خدمتش. حاج آقای مجتهدی چشمشان را از دست داده بودند (نابینا). بهش میگن که: "از مشهد اومدی؟" کسی بهش گفته بود: "از کجا فهمیدی؟" گفتند: "بوی امام رضا (ع)!" "بوی امام رضا رو با خودت آوردی." بابا دمت گرم. طلبهها نگاه میکردند: تو فلان کار را کردی، "عمل بو داره." ملائکه میآیند، اول نگاه میکنند، میگویند: "بوی علی میده یا نمیده؟ نور علی داره یا نه؟" اولین چیزی که باید برای خودمان حسابش را برسیم، اون نور امیرالمؤمنین است.
توضیح بدهیم، یک خرده جوگیر هم نشیم دیگه از همه چی... بوی امیرالمؤمنین خیلی کارا میکنه، خیلی کارا میکنه. خدا رحمت کنه مرحوم سید محمد حسین تهرانی، معروف به علامه تهرانی. ایشون یک کتاب شریفی دارند به اسم "معادشناسی"، ده جلد. بنده به رفقا، جوانها، خصوصا دانشجوها سفارش میکنم حتما این کتاب را بخوانم. مخصوصا چهار جلد اول. فوق العاده است. PDF و ۶۰ Word اش هست. اندرویدش هست، اپلیکیشن. راحت. چیزی که زیاد است، "الی ماشالله" کتاب. چیزی هم که کم است، "الی ماشالله" حال! تو جلد ۳ معادشناسی، مرحوم علامه تهرانی داستان عجیبی نقل میکند. میگوید: "یکی از مبلغین روستا، اهل سنت. مبلغ شیعه کار بکند، فعالیت بکند." یک پیرمردی را گیر آورد. صفای خاصی دارد. یک لطافت خاصی دارد. نشست باهاش صحبت کرد: "آی پیرمرد تو چی هستی؟" پیرمرد از این خوشش آمد. گفت که: "حاج آقا شما چی چی هستی؟ از کجا اومدی؟ خیلی من از شما خوشم اومده." پیرمرد بیسواد. گفتش که: "ما اهل نجفیم." اینم نمیدونست نجف چیه. "نجف کجا؟" استاد خیلی خوبی داشته باشی، نور علی این شکلیه. هرکی میبینه، جذبش میشود، عاشقش میشود. نور امیرالمؤمنین. (خیلی از شما خوشمون اومده.) "زود است من میخواهم ببرمش تو بحث شیعه و اینها. الان زود است. تربیتی و تبلیغی و اینها." یک سنّتی، یک اصلی داریم؛ اصل تدریج، "خرده خرده" (آروم آروم باید پخته بشه، آروم آروم کار کنیم).
آیا استادی دارم؟ شاید بگویید وقتش نیست اسمش را بگویم. کلیتش این است که یک آقای خیلی مهربان است، خیلی شجاع است، هوای یتیمها را دارد، به فقرا میرسد. امیرالمؤمنین را گفتند. آخرای وقت بود. تموم شد. سال دیگه میآیم ماه رمضون با این آقا مینشینیم و تا اون موقع هم فکر میکند. و رفت. سال بعد فقط به عشق همین پیرمرد برگشت به این شهرستان. (کجاست؟) مذهب غیر امیرالمؤمنین از دنیا رفت. رفت کنار قبر. عصبانی، به هم ریخته. "سرگذشت قلب خوابش؟ حالت چطوره؟ عالی!" واقعاً چطور؟ گفت: "وایسا، وایسا، اول من بهت بگم ببینم مرد حسابی تو چرا این همه برای من حرف زدی، اسم را به من نگفتی؟ بدبخت میکردی!" گفت: "چی شده؟" "شب اول قبر ملائکه اومدن، پرسیدن: "من امام؟ امامت کیست؟" منم دلم رفته بود دیگه بر اون استاد تو. گفتم: یک آقایی هست، خیلی شجاع است، به فقرا میرسد، به یتیمها میرسد. اسمش چیه؟ گفتم: نمیدونم." یک وقتی دیدم آقایی ظاهر شد، فرمود: "اَنا علی بن ابیطالبم." دوست دارم، عشقم باشی.
این کار قبیلهای بود در نجف. اهل سنت بودند (قبیله افندیها). اهل نجف. حالا اهل سنت عموماً خوبند، اهل بیت را دوست دارند. یک مادری در قبیله افندیها از دنیا رفت. بردند دفنش کنند در نجف. دخترش خیلی بیقراری کرد. آقا هرچی التماس کردند: "بیا برو." اثر ندارد. انگار دخترش است. میزنی؟ دیگه چکار کنیم؟ یک بغل یک تکه رو باز میگذاریم که این بعداً دیگه از خر شیطان رفتم و تو خونه. نصف شب دیدند اومده. سر و صورت دختر جوان چروک شده. همه موها سفید شده از وحشت عالم. داره با منبع موثق داستان میگوید. خواب و خیال و اینهایی که طرف اینها نیست. مادر را که توی قبر گذاشتند، دیدم که دو تا فرشته اومدن برای حسابرسی. یکیشون پرسید: "من امام؟" "مادر ما اول من ربک؟" "الله." "با قبله تو کعبه. من نبی؟ (پیغمبر)" بغض آتشین را آوردند. "من امامک؟" برای بار آخر "من امامک؟" دیدم یک آقایی ظاهر شد، فرمود: "إنی لستُ لهو بإمامٍ." "من امامش نیستم." مادر من از آتشش نجات یافتم. دیدم کل آسمون... اول حسابرسی شب قدر را برای حسابرسی گذاشته. امیرالمؤمنین را هم گذاشته. حساب خودمان را امشب باید با امیرالمؤمنین برسیم.
مثل کی؟ امیرالمؤمنین نشسته بودند کنار میثم تمار. زدند پشت میثم، خرمافروش. یک آدم بیسواد اهل کوفه. اومد تو دستگاه امیرالمؤمنین، حضرت علم اولین و آخرین را بهش یاد دادند. تو چهرهها نگاه میکرد، میگفت: "میبینم ده نسل بعد تو فلان عالم به دنیا میآید." میثم این آخ آقا بشه آدم. تو مغازهاش امیرالمؤمنین بیاید بشینه. پشت امیرالمؤمنین زدم پشت میثم: "میثم، یک وقتی اگه بیاد به عشق من تو را دستگیر کنند، بگن: "به علی توهین کن، وگرنه میکشیمت." چیکار میکنی؟" حضرت فرمودند: "حتی اگه زبون را از پشت از دهانت در بیاورم، میبینمت بوی فلان نخل شهر کوفه، دارَت میزنم." از اون روز به بعد هر روز میرفت زیر اون نخل آب میداد، جارو میکرد. "قراره چند روز دیگه اینجا یک اعدامی بیاورند. اوه اعدامیها این دیوونه رو ببین تو رو خدا." گذشت. ماجرای مختار و اینها که پیش اومد. میثم تو ماجرای کربلا زندانی بود. میثم تمار وقتی که امام حسین علیه السلام کشته شدند، زندان. بعد این ماجراها تو دوره عبیدالله. وقتی که عبیدالله تو کوفه دیگه خوب قدرتی دست و پا کرده بود، عبیدالله دستور داد: "گفت که: اینم اعدامش کنیم." گفتن که: "آقا این آقاش علی بهش گفته که تو را اعدام میکنندها. زبون از دهنت بیرون میکشم." پشت سر اون، شروع کرد بالای دار. قبلاً دارها مثل الان نبود، جرثقیلی بیاد طرف قطع نخاع کنه تموم بشه. طرف که از گرسنگی و تشنگی و شدّت آفتاب و دار و زدن کشیدن این را بالا، اون بالا وایساد شروع کرد از متن امیرالمؤمنین گفتن. مردم کوفه رو جمع میکرد. بالای دار اول شب نوزدهم.
هرچند هم تحمل کنیم، قدر علی نمیشود. فرمود: "از روز اولی که به دنیا اومدم، یک روز خوش در زندگیم ندیدم. ما ذلت مظلوماً." "منزل از وقتی به دنیا اومدم مظلوم بودم." "من علی مظلوم بودم تو این عالم." "هیچکی به اندازه من مظلومیت نکشید." بذار تو زیارتنامه بهش سلام میدی: "السلام..." همه عالم جمع بشن، به اندازه شما درد نکشیدند، به اندازه شما غربت نکشیدند. لا اله الا الله، لا اله الا الله.
معاویه نامه داد به امیرالمؤمنین. آی بچهشیعهها این حرفها رو فقط امشب میشه گفت بین خودمون. معاویه نامه داد، گفت: "علی تو ادعای حکومت داری؟ تو کسی هستی که..." (یا صاحب الزمان، یا صاحب عذر میخوام خاک به دهان من.) گفت: "علی تو کسی هستی که تو همین شهر مثل شتری دستت رو بستم تو شهر." "نهجالبلاغه است." امیرالمؤمنین نامه داد: "معاویه من مظلومم. چه اشکالی داره مظلوم بشم وقتی آدم دست از دینش برنداشته. مظلوم بودنش اشکالی نداره. فاطمه رو داشتم که اونم ازم گرفت." این روزا بالای منبر بود. روز سیزدهم ماه مبارک بود، داشت سخنرانی میکرد. یک لحظه ساکت شد، برگشت گفت: "حسینم، امروز روز چندم ماه رمضانه؟" گفت: "بابا روز سیزدهم." دیدند اشک... "خیلی نمونده این محاسن به خون سرم خونین بشه. یک چیزی نمونده علی." دیگه وقتهای آخر است. ساعت آخر. "آقا امشب چه کرد با دل زینب؟ چه کرد با دل زینب؟" ساعت به ساعت میآید به آسمون. چقدر مونده از شب؟ چقدر گذشته از شب؟ انّا لله و انّا الیه راجعون.
علی خوشحال باش دیگه. شب آخر است. دیگه میروی. دیگه خلاص میشوی. دیگه تموم میشود. دیگه چیزی نمونده. "خونی که از دل این بچهها رو خون کرد، دل زینب." تو رو خدا صحبت دخترم. پیغمبر وعده داده. "وعده پیغمبر امشب کار من تمومه. امشب شب آخره." گربهها افتادند. رفت مسجد. مرغابیها هم دنبالش راه افتادند. هوای آقا رو داشتند. سر و صدا میکردند. سحر معمولا مرغابی خواب است. سر و صدایی ندارد. اهل خونه تعجب کردند. اومدن اینا رو کیش کنند. کنار بزنن مرغابیها رو. امیرالمؤمنین فرمود: "نواحش ولشون کنید. دارن با من خداحافظی میکنن. میدونم دیگه دارن بیآقا میشن." از مرغابیهای کوفه کمتر نباشیم. راه بیفتیم هوای امیرالمؤمنین. "آقا نرو یا ابا الحسن، یا امیرالمؤمنین، یا علی بن ابیطالب، یا سیدنا و مولانا، یا حجتالله علی خلقک. توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک علی الله و قدمناک بین حاجاتنا."
جانم. اشفع لنا عند الله یا وِجیهاً.
ساعتی بیشتر نمونده. ساعت آخر هم امیرالمؤمنین. ساعتی دیگه از منزل خارج میشود به سمت مسجد. به مسجد میرسد. رفت داخل محراب. الله اکبر. قربون نماز خوندنت یا امیرالمؤمنین. دل این در و دیوار برای نماز. قربون صوت قرآنت یا امیرالمؤمنین. رفت سجده. از سجده بلند شد. یک وقت ضربه سنگین به فرق امیرالمؤمنین وارد شد. صدای از بین زمین و آسمون بلند شد: "تهدّمت و الله ارکان الهدی، قد قتَلَ علی المرتضی." آی مردم علی را کشتند. حالا میخواهند این آقا رو برگردانند با فرق شکافته. زیر بغلها رو گرفتن. دم منزل رسیدن. فرمود: "حسنم، حسینم، زیر شونمو خالی کنید، با پای خودم وارد منزل بشم." "چرا باباجان؟" آخه دخترم طاقت نداره با این وضعیت. ای امیرالمؤمنین، کجا شدهای؟ آقا جان این دختر قراره یک چیزایی ببینه. "دختر طرّه زینبی" را دارد. این دختر بازار شام دارد. این دختر قراره روی نیزه...
در حال بارگذاری نظرات...