‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
کار اصلی رسانه ساختن تصویر و ذهنیت است. کارکرد رسانه و فعالیت رسانهای این است که نسبت به اشیا، نسبت به حقایق، نسبت به مفاهیم، صورت ذهنی ایجاد میکند، ذهنیت ایجاد میکند. اگر بخواهد چیزی را محبوب بکند، صورت زیبا برایش درست میکند. اگر چیزی را بخواهد منفور بکند، صورت زشت برایش درست میکند. خیلی وقتها ما ذهنیتهایی داریم و خودمان هم خبر نداریم. ذهنیتهای رسوخکردهای داریم که همانها باعث میشود ارتباطمان با یک سری مفاهیم و حقایق، ارتباط منقطع یا ضعیفی باشد. خیلی بحث فلسفی نکنم؛ صاف بروم سراغ اصل مسئله.
خیلی وقتها ما نسبت به اهل بیت، نسبت به انبیا، نسبت به اولیا، یک ذهنیتهای تاریک و مبهم و آلودهای داریم؛ بخواهیم یا نخواهیم. خیلیهایش هم تحت تأثیر رسانه است. حتی آن وقت هم که مقاومت میکنیم، باز هم ذهنیتهایی را بدون اینکه بخواهیم، داریم میگیریم. باز هم بگذارید از این سادهترش بکنم، از همین هم دربیایم. همین مطلب را سادهتر بکنم. ما معمولاً ذهنیتمان نسبت به انبیا، اولیا، معصومین، ذهنیت «بگیروببندی» است. یعنی خیلی دیگر خوب باشیم، خیلی خیلی پسر خوبی باشیم، دیگر اصلاً عاشق اهل بیت باشیم، تسلیم این بگیروببند شدیم. میگوییم: «بیا ببند؛ اشکال ندارد؛ دیگر حالا کی بهتر از تو؟» نسبت به پیغمبر: «پیغمبر میآید، دیگر بالاخره پیغمبر میآید آدم را محدود میکند. دیگر پیغمبر نمیگذارد هر کاری بکنی، هر جایی بروی. دیگر پیغمبر همین است، دیگر دین همین است. ولی خوب است، خوب استها. باز هم خوب استها. ببین بد نیست. دیگر آره، همین است. خوب خوبهایمان قبول داریم، ولی دیگر تسلیم شدیم، اینکه پیغمبر این بگیروبندش را دارد، آن را پذیرفتیم که خب باید بگیرد و ببندد دیگر، چه اشکال دارد؟!»
ولی معمولاً، خب، این دیگر از خوبی خود شماهاست که... یعنی اونی که این ذهنیت را دارد، از خوبی خودش است. ولی معمولاً این ذهن میگوید: «برای چی من باید خودم را محدود بکنم؟!» تصور اکثریت نسبت به انبیا و اولیا این است: «داریم زندگیمان را میکنیم». احساس این است: «این میخواهد ما را محدود بکند، میخواهد ما را...» میخواهد، خلاصه، چه جوری بگویم؟ خیلی سادهاش را نمیتوانم. خیلی این را دیگر، این بخش را دیگر واقعاً نمیتوانم سادهاش کنم. این انگار انگار چشم ندارد ببیند. «ما میخواهیم حال کنیم. اصلاً انگار نمیگذارد که ما حال کنیم. بالاخره محدود میکند». همین همین یک کلمه: «آقا، میگیرد و میبندد». بهشان هم میخورد. انبیا یک جوریند، این اصلاً بهشان میخورد که میخواهند بگیرند و ببندند. بقیه یک جوریند، بهشان نمیخورد.
فرعون بر میگشت به مردم میگفتش که: «بین من و موسی، به کی میخورد که بخواهد بگیرد و ببندد؟» موسی، حضرت موسی، اولین جملهای که به فرعون گفت، چی بود؟ خیلی جالب است این آیات قرآن. موسی آمد به فرعون گفت: «أرسِل معي بني إسرائيل». «أرسِل» میدانید یعنی چی؟ «إرسال»، «فرستادن» یک معنایش «فرستادن» است. معنای اصلی «إرسال» «آزاد کردن»، «رها کردن» است. یک چیزی وقتی تو حبس است، میگوییم: «ولش کن». این میشود «إرسال». موسی آمده به فرعون میگوید که: «بنی اسرائیل را آزاد کن». ببین، اصلاً آمده برای «آزادیخواهی»، آمده آزاد کند بنی اسرائیل را.
بعد فرعون برگشت گفتش که: «این میخواهد از شهرتان بیرونتتان کند؛ میخواهد به شما سوار بشود؛ میخواهد پدرتان را دربیاورد». مردم، خداوکیلی شما، شما مردم، شما بنی اسرائیل، این «بگیروببند» به فرعون بیشتر میخورد یا موسی؟ شما بگویید. «راحت برو لب ساحل، عشقوحالت را کن». اصلاً «راحت مختلط دوست داری بکن». حضرت موسی میآید: «آقا، این کار را نکن، آن لقمه را نبر». با فامیلهای خودش هم درگیر میشود. قارون پسرخالهاش بود دیگر. با پسرخالهاش درگیر میشود. سرشاخ میشود: «آقا، این کار را نکن، پول بده، خرج کن، کاخ نساز، پول نجومی نگیر». «این کار را نکن، این کار را نکن». خداییاش «بگیروببند» به این میخورد یا به آن؟ به موسی میخورد دیگر؛ اهل «بگیروببند» است. به پیغمبر میخورد دیگر. قبول ندارید؟ به پیغمبران میخورد که اهل «بگیروببند» باشند. اصلاً خیلی شعار آزادی نمیگیرد برای انبیا. قبول دارید این را؟ چی به آزادی میخورد؟ «تو میخواهی بیایی محدود کنی ما را، تو دیوار بهت میخورد. میخواهی دیوار بکشی». این را من بگویم، سریع میگیرد. «آزاد بکنی؟!» نمیخورد.
میگوید: «آمده بگیرد و ببندد، تو بند بیندازد، دستبند بزند، به حجابت گیر بدهد، به محرم، نامحرمت گیر بدهد، کسبت گیر بدهد». گیر، کلاً به انبیا میخورد. یک بخشش کلاً به خاطر اینکه نفسانیت آدم این جور میگوید. یک بخش دیگرش هم کارکرد رسانهای است. یعنی تو رسانه خوب میگیرد. رسانه به مفهوم عامش، یعنی شیطانی حرفی که میزند، خوب میگیرد علیه انبیا. میگوید: «اینها آمدهاند بگیرند و ببندند».
خدا در مورد پیغمبر میدانید تعریفش چیست در قرآن؟ این آیه را بخوانم، بعد شما به من بگویید خداوکیلی ما تو فیلمهامان، تو مدرسهمان، توی داستانهامان، تو انیمیشنهامان، فرهنگمان اصلاً این تصور از پیغمبر را داریم؟ یا اول بخوانم آیهاش را بعد از شما بپرسم؟ بعد یکم با هم صحبت بکنیم امشب و فردا شب، انشاءالله.
سوره مبارکه اعراف، آیه ۱۵۷: «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ». میفرماید: «بیا، پیغمبری دارم در تورات و انجیل اسمش آمده. پیامبر آخر. همه باید بهش ایمان بیاورند». خود خدا شروع میکند این را میگوید: «امر به معروف میکند و نهی از منکر». آقا، شما از امر به معروف و نهی از منکر چیزی غیر از بگیر و ببند متوجه میشوید؟ غیر از دخالت تو کار دیگران است؟ دخالت تو زندگی دیگران است؟ دخالت تو آزادی دیگران است؟ امر به معروف و نهی از منکر خداوکیلی با آزادی جور درمیآید؟ آره یا نه؟ خیلی بچههای خوبی هستید، روتان نمیشود بگویید. ذهنیت اولیه شما به عنوان یه آدم ساده، یه شهروند ساده و عمومی، الان من آمدم امر به معروف و نهی از منکر کنم شما را بعد شعار آزادی بدهم، میگیرد؟ «عزیزم، این انگشتر طلایت را در بیاور. من آمدهام تو را آزاد کنم». خیلی خندهدار است دیگر. کدامش را باور کنم؟!
خدا میگوید این پیغمبر من امر به معروف و نهی از منکر میکند. بعد بعدش ببین چی میگوید: «وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ». حلال و حرام انجام میدهد. میگوید: «اینها حلال است، آنها حرام است». این که دیگر آخر «گیربازی» است. «اینها حلال، آنها حرام». بعد حلال و حرام که میگوید، در ادامه میفرماید: «وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ». میفرماید: «آمده زنجیرها را از دست و پای اینها وا کند، آمده رهاشان کند، آمده آزادشان کند».
پنج تا کار. مرحوم علامه طباطبایی میفرماید که این حالا یک بحث مفصلی میکند علامه طباطبایی در این آیه در المیزان. بحث فوقالعادهای است که این پنج تا انحصار به اسلام دارد. همه اسلام و کار پیغمبر هم تو این پنج تا تعریف میشود. از این پنج تا بیرون نیست. اول: امر به معروف نهی از منکر. کارهایی که تو ادیان سابق نداشتیم این را که امر این است که مال اسلام است. بعد همه احکام را توی قالب کلی یا طیبات یا خبائث. اگر طیب است حلالش میکند. اگر خبیث است، حرامش میکند. تا حالا همش برش است دیگر، همش گیر است دیگر، همش تقسیمبندی دیگر، همش دستهبندی دیگر. بعد این آخریه دیگر چیست؟ «آمدهام آزادتان کنم، زنجیرها و اغلال را باز کنم». «آقا، تو خودت اغلّ و زنجیری. فدایت شوم خارج از این است. حلال کنیم، حرام کنیم. حلال است این، حرام است این. خبیث است این، طیب است آن». الان این پیغمبر بگوید: «من این را به شما حلال کردم، آن را حرام کردم، من میخواهم شما آزاد باشید»، نمیخندند ملت؟!
درسته؟! آقا، حرفهای مهمی است. خیلی هم دوست دارم در مورد این بیشتر صحبت کنم. نمیخواهم اینجا بمانیم، چون چیزهای دیگر میخواهم بگویم. وقتمان هم کم است. میخواهم از این رد شوم. فقط شما یک «بله» را به من بگویید، من خیالم راحت بشود. رد میشوم از این. فقط تصدیق بکنید. قبول دارید به پیغمبر نمیچسبد شعار آزادی؟ غیرمسلمان که مثل خودم. غیرمسلمانی، حرف من را، ایشان را تصدیق میکنم. شما همهتان پاکید، همهتان کاردرستید. ایمانتان اجازه نمیدهد از این کفریات بگویید. قبول بکنید، ولی فعلاً یک دو دقیقه با ما راه بیایید. فعلاً بنا را گذاشتیم اینکه ببینم خداوکیلی حالا من یک جاهایی میرسم بعد میبینیم نه، خیلی هم مسلمان نیست. سؤالی را مطرح میکنم بعد میبینیم آن گیربازی را دقیقاً از کجا شروع میشود. پیغمبر خوب است. آقا، اذیتی ندارد. حالا میرسیم بهش. حالا داریم.
ولی فضای عمومی که این نیست. با اکثر آدمها شما صحبت بکنی، پیغمبر به عنوان یک آدم آزادیخواه و آزادیطلب و اینکه «آمده آزادی آدم لازم دارد وقتی کتک بخورد آدم، بالاخره باید چوب بالا سرش باشد»، پیغمبر این است. «بالا سرش باشد بزند». پس تا اینجایش را فعلاً حرف بیرونیاش را قبول کردیم. حالا این یک آیه بود. یک آیه دیگر هم برایتان بخوانم بعد یک کمی با هم گفتگو کنیم. سوره مبارکه صاد، آیه ۸۶. شعار رسمی پیغمبر. پیغمبر خودش را دارد معرفی میکند. پیغمبری که قرار بگیری با او. او میخواهد بگوید: «من این کارم». «قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ». «اجر ازت نمیخواهم». خیلی جالب است. اجر را اصلاً کی باید بخواهد؟ کسی که دارد یک خدمتی به شما میکند. شما اول بیا اثبات کن به من خدمت میکنی. اصل مسئلهمان این است. ما اصلاً درگیریم با شما این است. میگوییم: «داریم میبندی».
من بیایم دست شما را بگیرم سوار وانت کنم مثلاً، وضعیتت خوب نبود تو خیابان، بعد ببرم یک تذکر اخلاقی هم بهت بدهم. یک تعهد کتبی هم بگیرم. بعد بهت بگویم: «بابت این کارها ازت اجری نمیخواهم.» یعنی جا دارد ازت طلبکار باشم، ولی نه، دیگر. «برو عزیزم.» عذرخواهی کنی، بگویی: «ببخشید.» نه عذرخواهی اینها نیست. بلکه «ببخشید، داری اذیت میشوی. میتوانم بگیرمها. بالاخره من حق دارم به گردنت، ولی نه، نمیگیرم.» «مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ».
خیلی جالب است. رسیدن، بدهکار شدیم به انبیا: «یا رسول الله، ببین چقدر آدم هرزه.» من نرفتمها. «آخی، گوگولی، نازی، بگردم.» نه، میگوید: «نه، راست میگویی. ببخشید دیگر. حالا پیش حکمی بود، گفتیم خدا گفت بگوییم. اذیت شدی؟ ببند». همه: «یا رسول الله، ببین، دارند همه روزهخوری میکنند. دارد پیتزا میزند. سه تا سه تا. گشنهام است. به خاطر حرف تو نمیخورم.» «عزیزم، الهی قربونت بشوم، ببخشید. نمیخوری؟ باشد. من در ازایش از اجر نمیخواهم.» «مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ». «من اجر نمیگیرم بابت اینکه به تو گفتم روزه بگیر».
«ازت اجر نمیخواهم». پدر صاحب بچه را درمیآوری. عرقسوز میشوی. گوسفند میکشی. میخارانی، گوسفند اضافه میشود. زیر سایه میروی، یک گوسفند اضافه میشود. تو آینه نگاه میکنی، یک گوسفند اضافه میشود. مگس میکشی، یک گوسفند اضافه میشود. پدر صاحب بچه را درمیآورند. بعد حجت تمام میشود. میرود خدمت پیغمبر. حضرت فرمود: «من اجری ازت نمیخواهم بابت اینکه بهت گفتم». من الان بعد از شما اجر بخواهم، حجم را به جا آوردم. تکلیف به گردن ما آوردی. بعد آخرش هم میگوید: «اجر نمیخواهم».
خب، بعد پیامبر یک چیزی هم آخرش میگوید. آن دیگر آدم را میکشد. میگوید: «مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ». «من از متکلفین هم نیستم». «من بار اضافی روی دوش کسی نمیگذارم. من کسی را به سختی نمیاندازم». این پس هرچه بود، آن روزه چی بود؟ این احکام چی بود؟ «پدر ما که درآمد. میخواستی سخت بگیری، چهکار میکردی؟!» «متکلفین» منظورش این است که: «من آدم تشریفاتی، اهل تکلّف نیستم. من به تکلّف نمیاندازم».
ذهنیت پیغمبر این است که: سختتر نشد پیغمبر از ما اجر بخواهد؟ اصلاً خیلی دارد لطف میکند در حقمان. یکم دیگر تو دلمان دیگر، یک کمی چاکی میشویم دیگر. یکم طلبکار را که دیگر... «میتوانستم نگیرم، گرفتم». «میتوانستم حج نیایم». ببین چقدر میگفت طرف آخر وقت نماز میخواند. بهش گفتند که: «آقا، این چه وقت نماز خواندن است؟!» گفت: «خدا اینقدر بینماز دارد که ملائکه سر نماز... اینقدر بینماز است، همین پا میشوم دیگر. این ساعت میخوانم، همین هم غنیمت است دیگر بین این همه بینماز». ما هیچ وقت در برابر تکلیفی که انجام دادیم، توقع نداشتیم که یک چیزی هم باید به پیغمبر بدهیم.
بله، بگیریم. پیغمبر میگوید: «من تکلیف بهت یاد دادم، چیزی بگیرم، ولی من نمیگیرم». اصلاً خود همین نشان میدهد من خیلی خوبم که در ازای تکلیفی که دارم بهت میگویم، ازت اجر نمیخواهم. معلمی که به تو تکلیف بدهد، این حالا جوابش، جواب اشکال، جواب سؤال، مثل معلمی که تکلیف بدهد بعد بگوید: «من در ازای تکلیفی که میدهم از تو اجر نمیخواهم». این معلم خوبی است. بعد تکلیف که میدهد، واقعاً ما از معلم تشکر میکنیم؟ ما تکلیف میدهد، تشکر نمیکنیم.
مشکل از کجا شروع میشود؟ ببین، پیغمبر آمده ما را پرواز دهد. شما فکر کن دارم شعار میدهم، اشکال ندارد، شعار است دیگر. این همه کفریات گفتم، یک دانه شعار وسطش چه اشکالی دارد؟ «قشنگه انصافاً». به قاضی گفتش که: «آیا قاضی، چرا خانم من بین من و گل گلی که دو روز عمر میکند را به منی که شصت سال باهاش زندگی میکنم ترجیح میدهد؟» آن قاضی گفت: «قشنگ بود تو تلگرام! قشنگه! تو تلگرام میشود فرستاد!» قبول بشود! آره دیگر، شعار قشنگی است.
قرآن میگوید پیغمبر آمده آزادتان کند، آمده پرتان را وا کند، پروازتان بدهد. از جنس چیست؟ سوار هواپیما شدید؟ کشیدید؟ بعضیهایتان شاید مهندس هوافضا باشید، نمیدانم، داریم یا نداریم. هواپیما، رسیدگی به هواپیما خیلی بگیروببند دارد. میدانستید؟! بیشترین سختگیریها تو این وسایل حملونقل نسبت به قطعات هواپیماست. قطعات قطار، ماشین، موتور هر چی، موتورسیکلت، تاریخ مصرفی دارد، تاریخ انقضایی دارد. هر وقت خراب شد، هر وقت به صدا افتاد، میبری تعویض. اما «دانلود هواپیما» یا در واقع: قطعات هواپیما تاریخ انقضایی که میدهند، یک مدت زودتر باید ببرید چک بکنند. اگر احتمال بدهند که ممکنه خراب بشود، عوضش میکنند.
«آقا، چقدر شما حساسی؟ چقدر گیر میدهی؟ بگذار سوار شویم، برویم دیگر». «نه، این ممکن است وسط راه آن بال سمت راست، آن یکی موتور، ملخک فلان جایش فلان عیب بکند». کسی به این مهندس، به این تکنسین میگوید: «چقدر گیر میدهی؟!» میگوید: «دمت گرم. اصلاً بابت این گیری که دادی باید یک پولی هم بهت بدهم». «بابت این گیردارهایی که به تو میدهم از تو اجر نمیخواهم». بابا، خیلی دیگر دمت گرم! این ذهنیتی که قرآن دارد نسبت به پیغمبر میسازد، خداوکیلی ما این ذهنیت را داریم؟
«بگیروببند» داشت. «بگیروببند» برای پرواز، نمیخواهد این هواپیما را از پرواز نگه دارد. کدام تکنسین و مهندسی میخواهد گیر بدهد که این هواپیما خوب بپرد، خوب بپرد، خوب به مقصد برسد، درست برسد؟ تکلیفی که پیغمبر به شما میکند، گیرهایی که میدهد، «وَیُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّبَاتِ وَیُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ»، میخواهد بپری، میخواهد برسی به مقصد. نگرانیهایش از این باب است. امر به معروف و نهی از منکرش برای این است.
بله، کسی حال و هوای آسمان نداشته باشد، آسمان نداشته باشد، نمیفهمد این حرفها را. «ولم کن جون مادرت». گیر میدهد. «اینورش، آن قطعهاش را برو عوض کن. فلانی باید بخری، آن را فقط فلانی باید چک کند. آن فقط تو فلان آزمایشگاه و برود تست بشود». «چقدر گیر میدهی شما؟! از بالا به پایین باشد، پایین به بالا باشد؟ باطل است. اول دست راست، دست چپ باشد. ول کن تو را خدا».
یکی از رفقا نماز جماعت میخواند. این سطح شیب داشت. حالا طرف نود کیلومتر دارد پیادهروی میرود. «سر کوچه حال ندارم بروم، ولی به عشق امام حسین نود کیلومتر میروم». نود کیلومتر دارد میرود. این سطح شیب دارد. این بنده خدا میگفت به این گفتم: «آقا، تو مأمون ایستادی، از امام جماعت پایینتر باشی». «سطح شیب دارد، من افتادم بالاتر». «من امام جماعت هستم، امام جماعت بالاتر از مأمون باشد نماز باطل است».
این رگههای شماها داریمها! پیغمبر میگوید: «من آمدم آزادتان کنم، بعد اهل تکلّف هم نیستم». تکلیف میدهم، ولی تکلّف. تکلیف و تکلّف فرقش با هم چیست؟ حدیث از پیغمبر بخوانم، بیشتر صفا کنیم بعد یک بحثی در مورد ازدواج بکنیم. تیزرش را بروم که اول قشنگ چشمت وا بشود بعد حالا توضیحاتش میآید انشاءالله.
پیامبر میفرماید که ببین، خیلی جالب است. پیامبر معراج رفتند دیگر، درسته؟ معراج رفتند. با جبرئیل بودند. جبرئیل، رفقا میآمدند با هم بودند، دور هم بودند. بعد انبیا را میدیده، بهشت میرفته، جهنم میدیده، با ملائکه بوده. «پیغمبرند دیگر، قبول دارید که شما». میفرماید: «لَوْلَا تَزَيُّدٌ فِي حَدِيثِكُمْ وَتَمْرِيغٌ فِي قُلُوبِكُمْ». این را ملاصدرا این حدیث را نقل میکند در شرح اصول کافی. میفرماید: «اگر این اضافیاتتان نباشد». «اضافیهایی که تو کلامتان، اضافی که تو قلبتان است نباشد، لَرَأَيْتُمْ مَا أَرَى وَلَسَمِعْتُمْ مَا أَسْمَعُ.» «هرچه من پیغمبر میبینم، تو هم میبینی. هرچه من پیغمبر میشنوم، تو هم میشنوی. من آمدهام زیادیات را بگیرم». پیغمبر چگونه است؟ «آمدهام ببرمت یک جایی با هم ببینیم. من اهل تکخوری نیستم».
تو قرآن دارد خیلی قشنگ میگوید: «وَمَا هُوَ عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِينٍ». «ضنین» و «ونین» و «باسادزاد» و نه به معنای بخل، خسیسبازی. ببین، یک چند تا کار میگویم برو انجام بده. میبینی: «بریم، باز بگیروببند تو شروع کردی. همین جوری دیگر نمیشود». «بنده خدا، مگر نمیخواهی بپری؟ قواعد پریدن است، نه قواعد ماندن». «من نیامدهام دست و بال تو را ببندم، هواپیمایت را راه بیندازم». اینها قواعد راهانداختن هواپیماست. بعد به فرعون خب میچسبد وقتی میگوید: «آزادی». فرعون میگوید: «و نمیدانی این دارد نگهت میدارد». «آقا، این قطعاتش را هرکی هرچی دوست دارد سوار کند، چه باحال است! بریم یه دو تا از این خازنهای نمیدانم چیچی برداریم بیاوریم سر این بیندازیم. جنس بنجلی. یک جنس چهار تا خازن سوخته! بیندازیم. این خیلی باحال است!»
«هرچی بیندازیم، قبول میکند. راحت. قرائت گرفته، صیغهاش را بخوانی نمیدانم. این جوری باید باشد، باید عربی باشد». چقدر بگیروببند. صحبت میکنم. اگر امروز وقت بشود چند تا نکته میخواهم بگویم. برایتان جالب است. ازدواج سفید، راحت. موتورش را از هر جا دوست داری، هر سوختی. «آقا، گازوئیل نداریم.» «آب معدنی داری؟ حاجی، من از خودت تقلید میکنم». خیلی راحتتر میگیرد. صلاحیت مرجعیت ندارد. میگوید: «مهم نیست. مهم این است که راحت رساله داده، راحت میگیرد».
«موتور را گازوئیل بریزی مثلاً بنزین مثلاً نمیدانم چیچی، آن هم باید مثلاً این باشد. مثلاً اگر بنزین یورو چند میگویند اکتانش باید این باشد، نمیدانم بنزینش باید این باشد». «آقا، یکی را پیدا کردم میگوید اصلاً برو آب از تو جوب بردار بریز. حله. دمش گرم». روشن شد! ببین، ماشینمان یک وقتی خراب شده بود. یکی از خاطرات شیرین و تلخ زندگی من که هر وقت یادش میافتم عرق سرد روی پیشانیام مینشیند این است: تو قم ماشین پدرمان بود، دست ما داده. ماشین مال خود پدرمان، برداشته. حواسمان هم پرت بود، میخواستیم کلاس برسیم. بعد این آب ماشین تمام شده بود. اینقدر حواسم پرت بود، یکی از رفقا را هم دیدم، این هم اخطار روانی پیدا کرده بود. او را که دیدم اصلاً حواسم پرت شد به اینکه این به جای اینکه مال رادیات را وا کنم آب بریزم، مال موتور را وا کردم آب ریختم. موتور اول راه افتاد، مشکلی هم نداشت. بعد آنجا آب روغن قاطی کرد و بعد بزنه موتور. موتور عوض کنی. آنجا معلوم میشود. اولش که راحت است.
این «بگیروببند» پس برای این است. نه اینکه «بگیروببند» نباشد. اونی که میگوید: «راحت باش»، بگیر، دارد میبنددت! یک حرفی که خیلی زدنش سخت است. قبول دارید؟ مشکل امام حسن مجتبی با مردم مدینه. حرف را نمیفهمیدند. «راحت زندگیات را کن. وضعمان هم خوب است. عشق و حالمون هم». داری. این نبود. «اون آره! با اون مشکل داریم. این را قبول داریم، آن را قبول نداریم». «با روم نبود این را نفروش، آن را انکارش بکن». «بابا بیا دارد زندگی راحت». بعد به کی میچسبد؟ به کی میخورد این حرف؟ به معاویه میخورد. به امام حسن که «آقا، زندگیات را من تأمین میکنم. آزاد میشوی، راحت میشوی، رِلِه میشوی». این به معاویه بیشتر میخورد دیگر.
ببین، دوروبریها را. همه عشق و حال. استخرش را ببین. کاخش را ببین. تفریحاتش را ببین. این هم شماهایی نان خشک میخورید. دو شب پا میشوی نماز شب و ضجه و زاری. و امام حسن مجتبی شتر داشتند. بیستوپنج سفر یا سی سفر حج پیاده رفتند. من باشم نگاه کنم، معاویه اینقدر میخورم من سیر نمیشوم، فقط خسته میشوم، سیری ندارم. اینقدر میخورم که خسته بشوم.
امام حسن مجتبی را نگاه میکنی سی تا سفر پیاده رفته. کدام بیشتر بهش میخورد اهل عشق و حال باشد؟ یزید و اینها. بعد کار به اینجا رسید که همه مردم مدینه را یزید اعلام کرد که سه روز ناموسشان و مالشان و آبروشان و اینها حلال. موقع «حره» گفتند چند هزارتا نطفه حرام فقط تو اون سه روز شکل گرفت. قتلعام کرد مردم مدینه را. خودش هم رحم نمیکند. همین معاویه. حالا این را داشته باشید. این یک قطعه است. باشد برای روضه. فقط این قطعه را داشته باش. بعد بهش میرسم.
معاویه آمد به همسر امام حسن مجتبی -همسر! ببین این حرف چقدر عجیب است که آدم همسر امام حسن مجتبی است باز این حرف را باور میکند!- خیلی خطرناک است این ماجرا. مصادره میگیریم این ذهنمان را. فکر میکنیم قبول کردیم. نمیشود قبول کرد. این ساده نیست. اهل بیت واقعاً دنیایت را نمیتوانی باور کنی که اینها تعمیر میکنند. حرف من یک جاهایی نمیخورد. «آقا، به اهل بیت یک جاهایی نمیخورد. اینها دنیایت را تأمین کنند». «برای آخرت خوب است. پشتش نماز میخوانیم. نماز علی، سفره معاویه». دیگر نمیخورد. به علی که «جیبم را پر کند، شکمم را سیر کند». «شکمش سیاه نیست».
نمیخورد. من نمیتوانم. نمیخورد. باورش سخت است. میآید به همسر امام حسن مجتبی، جعده -خدا لعنتش کند!- دختر اشعث. اینها چه خانواده یونیکیاند! آنتیکاند! اشعث شریک بود در قتل امیرالمومنین. دختر شریک بود در قتل امام حسن. پسر شریک بود در قتل اباعبدالله. اینها خانوادگی آدم میکشند. خانوادگی امام میکشند. معاویه آمد به جعده گفتش که: «تو حسن بن علی را مسموم کن، بکشش. من فلان قواره زمین بهت میدهم تو شام». «شام هم خیلی شام است دیگر». ببین، «عروس خاورمیانه». شامی که میگوییم لبنان فعلی، همه را شامل میشود. «همه میگویند شامات». تو خاورمیانه کجا میشود مثل لبنان فرض کن که بگوید: «آقا، من مثلاً چند هکتار زمین تو بهترین جای لبنان بهت میدهم. منطقه حاصلخیز، منطقه تجاری». «تو این سم را بده من، این را بهت میدهم». «بعد حسن بن علی که کشته شد، میآیم تو را میکنم زن یزید».
«آقا، همسر امام حسن مجتبی است. همسر دارد زندگی میکند». حرف را قبول کرد. «نه، راست میگوید. من با یزید باشم زندگیام بهتر تمام میشود». معاویه؟ «نه، راست میگوید. سفرهدار مدینه. از هر جای عالم گم میشود، میآید اینجا. هرکی گشنه است، میآید اینجا. تنور خانهاش خاموش نمیشود. داری میبینی. خودش نمیخورد، ولی همه مردم را سیر کرده». باز نمیچسبد. میگوید: «نه، معاویه! ببین، دنیا معاویه دیگر. آزادی معاویه، راحتی معاویه، رفاه معاویه». «نه، راست میگوید».
نه، رفاه معاویه. امام حسن به شهادت رسیدند. آمد. آن واسطه گفتش که: «به معاویه بگویید که کارهایم را انجام دادم. "الوعده وفا"». جوابش چی بود؟ به نظر آن کسی که به شوهر خودش حسن ابن علی خیانت کند، قطعاً به شوهر بعدیاش یزید بن معاویه خیانت خواهد کرد. «برو گمشو، نبینمت، تا نکشتم». معاویه خیلی نامرد است، ولی معاویه در ناخودآگاه ما دست خودمان نیست. این رخنه کرده تو وجودمان. قبول نداری؟ خدا این جوری آفریدهها. خدا انبیا را این شکلی آفریده. شیطان هم بهشان قدرت را داده. این جوری تو ذهن ما...
ببین، همه شعارها به توی پیغمبر میخورد. این یکی نمیخورد. رفاه، آزادی، آبادی، زندگی خوشی. «تهش حالا آخرت خواستیم برویم، بدبخت بشویم، بیچاره بشویم، نابود بشویم، نوکرتم. ولی آخه زندگی، ولی آخه دنیا، ولی آخه رفاه.»
بحث شیرین ازدواج. چند تا نکتهاش را بگویم. بقیهاش باشد فردا شب، طلبتان! از کجا وارد شوم؟ چون خیلی بحث سختی است. از یک جایی بگویم که شبهاتش بماند برایتان. بعد بریزید سر من بعد از جلسه. «آقا، اینش را چه کار کنیم؟ آنش را چه میگویی؟ اینورش را چه میشود؟» میخواهم یک گوشههایش را فقط بهتان بدهم. ببینیم خیلی ما ذهنیتمان فرق میکند با اونی که باید باشد. اصل حرفم چی بود؟ اصل حرفم این است که آقا، پیغمبر آمده برای آزادی. اصل حرفم بعد میخواهم استدلال بیاورم برایش. استدلالش هم سخت است. یک گوشههایش را میتوانم بگویم.
ببین، پیغمبر آمد به این جاهلهای قریش گفتش که: «یک خدا بپرستی». پیغمبر میگوید: «من برای تکلّف نیامدم. آمدم آزادتان کنم». بعد ببین اینجا درگیر است. ببین سر چیست؟ «پیغمبر یکی بپرست». «عجب آدمی بود! این مدتها بین ما زندگی کرد. آمده میگوید سیصد و شصتا را بزنیم کنار، یک! هر روزمان یک خدا داریم. برای هر چیزمان یک خدا داریم». یعنی تو نمیفهمی ما برای هر چیزی قواعدی داریم، یک رسومی داریم، یک شرایطی داریم. «سیصد و شصتا بنده خدا با خاصیت میخواهم بهت بدهم». سختش است. آزاد کردنش نابود کند. آزادی.
فردا به نظرتان الان اگر دوره پیغمبر بود، کار دست پیغمبر بود، پیغمبر میتوانست کار بکند؟ اقتصاد دست پیغمبر بود؟ امنیت دست پیغمبر بود؟ شرایط ازدواج، خصوصاً ازدواج، میخواهم صحبت بکنم. نگویید حالا چرا ازدواج. چون مورد عینی است. من کلاً آدم به قول ارسطو عامل میگفت: «من آدم به شدت ازدواجیام». من به شدت فراری از ازدواجم. اصلاً بحث ازدواج فقط میخواهم به عنوان یک نمونه برایتان نشانش بدهم، ولی نمیخواهم بحث خود ازدواج بکنم. میخواهم مورد بگویم.
به نظرتان پیغمبر ازدواج را راحت میکند یا سخت میکند؟ این جوری کنم. به نظر شما با پیغمبر اگر زندگی کنیم ازدواج راحتتر است یا زنا؟ اصلاً کلاً از شما بپرسند ازدواج راحتتر است یا زنا؟ کدامش را میگویی؟ زنا دیگر، بله. «آقا، ازدواج باید بروی کلی دنگ و فنگ دارد، این راحت». پیغمبر اگر بیاید، ازدواج در زمانه پیغمبر با مکانیزم پیغمبر، ازدواج از زنا راحتتر است. باورتان میشود؟ مگر میشود؟ بعد یکی بیاید بگوید: «آقا، زنا نکن، ازدواج کن». «ازدواج کنی آزاد میشوی». «آزادی تو ازدواج»! این دیگر خیلی حرف پرتی است. درسته؟ یعنی شما نمیدانی من با ده نفر باشم، این آزادیاش بیشتر است تا با یک نفر باشم؟ نمیدانم میتوانم حرفهایم را بزنم یا نه؟ نمیدانم خودم ماندهام که حرفهایم چقدر دارد میرسد؟ چقدر دارد منعقد میشود؟
پیغمبر چند تا روایت بخوانمها؟ یا نه؟ روایت هم نخوانم. وقتمان هم تمام شده. آخه باید بروم جلسه بعدیمان هم منتظرند. بقیهاش پشت فردا شب، طلب! فقط نکتهاش را بگویم. پیغمبری که کار ویژه اش مبارزه با تشریفات است، میآید تشریفبخشهای الکی، قواعد، آداب و رسومی که هیچ رشدی توش نیست، اینها را حذف میکند از زندگی. یکی از کار ویژههای شیطان این است که آداب و رسوم الکی ایجاد میکند. این را میدانستید؟ خیلی جالب است. اصلاً به شیطان میخورد. میدانم خیلی برایتان سؤال است. فقط یک اشاره بکنم، بقیهاش بشود فردا شب.
همین ازدواج. «ما خلاصش ازدواج کنی جون!» چقدر دنگ و فنگ داری؟ این را میگویم، این ترجیعبند بحثمان باشد. فردا شب ادامه. ازدواج بکنی باید بروی طلا بخری، درسته؟ آقا، بعد مهریه نمیدانم چند ده سکه یا چند صد سکه. خانه باید داشته باشی. شغل، بیمه، مزایا، ماشین، از این قبیل. یک مقدارش خب لازمه، ولی بخش عمدهاش تشریفات زندگی الکی است. «کارم این است که اضافی بکنم. سختش میکنم. تأمین نیاز اساسی اولیه آدم را سخت میکنم». «این کارِ منِ شیطان است. همه درگیری است، همه ماجرا را چی میکنم؟ میخواهی بروی ازدواج راحت. هم نیاز تأمین میشود». «این جوری بچهدار میشوی، پدرت درمیآید. پوشاک هشتاد هزار تومان!» «پوشکم نمیخورد. اذیتی هم ندارد. آزاری هم ندارد. راحت».
یک چیزی که خودش ساخته را نشان میدهد. «این نه با فطرت جور درمیآید، نه با ساختار زندگی جور درمیآید، نه نیازت را تأمین میکند. هزار تومان تشریفات دارد». بامزهاش این است. پیغمبر تأمین نیاز را ازدواج با مدل پیغمبر. این را بگویم. این حرف عجیبم باشد فردا شب. هی میگویم باشد فردا شب. چون خیلی حرف دارم.
ازدواج با مدل پیغمبر از خریدن یک پیکان راحتتر است. ازدواج با مدل پیغمبر. یعنی ما بین احکام هیچ کاری راحتتر از ازدواج نیست. من این را سر درس گفتم. سر درس فقه کتاب نکاح پارسال. بقیه شرایطش چی میشود؟ گفتم: «ببین، ازدواج از همه معاملات، از همه احکام، از همه کارها راحتتر است». راحت. یکی از راحتترین کارهای اسلام ازدواج است. «نخواستیم. آزاد». «زندگی پدر آدم درمیآید با مدل پیغمبر زندگی نکنی». این میشود دو تا بخش را میگیری، ده تایش را ول میکنی. دیدن توی خیابان یکی میکند, شنیدی دیگر؟ «یکی میکَنَد، یکی میریزد. ما سه نفر بودیم. قرار بود نفر اول بیاید بکَنَد. نفر دوم لوله بگذارد. نفر سوم پر کند». «نفر دوم نیامده. من و نفر سوم اهل وظیفهشناسیم». یعنی از اسلام ده تا قطعهاش را گرفتیم، آن پنج تا قطعه اصلی را نگرفتیم، مصیبت! «برو چشمت را مواظب باش!» خب، حالا احکام دیگر هم داریمها. «نه، آنها حالا خیلی مهم نیست. همین فقط مواظب باش».
برای ازدواج همین را گفتند: «چشمت را مواظب باش تا بتوانی ازدواج کنی». ده تا چیز دیگر هم گفتند. اینها مظلومیتهای پیغمبر است. مظلومیت پیغمبر فقط به تعبیر حضرت استاد آیت الله جوادی آملی فقط این نبود که در خانه را آتش زدند. یک بخش مهمتر و مجموعه این بود که در خانه را بستند. مسمومیتش بیشترین دردش بیشتر، مظلومیت اینکه در این خانه را بستند خیلی بیشتر از اینکه در خانه را آتش زدند. نگذاشتند این حرف برسد. نگذاشتند کارش را بکند.
«آقا، پیغمبر مثل فردا تو بستر است. میگوید کاغذ قلم بیاورید. بنویسم یک چیزی بنویسم بعد از من زندگی کنید مثل آدم». طرف تو خانه پیغمبر است، رخنه کرده دارد هذیان میگوید. نمیخواهد بیاوری روضه، چقدر گریه کردیم تا حالا از روضه آتش زدن خانه، از سیلی زدن بالاتر است. بستن در خانه. چقدر ما بدبختیهایمان سر همینهاست. چهار تا قطعه دیگر دین را گذاشتیم بماند و اصلیهایش را گرفتیم. امیرالمومنین فرمود: «اگر کار دست من بود» -ما زنان این در نهجالبلاغه است- فرمود: «اگر کار دست من بود، اگر کار را از دست من نمیگرفتند، ما زنا احدی الا شقی». «اگر کار دست من بود، جز شقی کسی زنا نمیکرد». «شقی» به قاتل امیرالمومنین یعنی زنا از ازدواج سختتر میشود. همه را با هم درست میکرد. یک بخشش زندگی میکرد، ولی کاری کردند که خود اهل بیت هم نتوانند زندگی کنند.
کار به اینجا رساندند. پسر پیغمبر، نوه پیغمبر، حسن بن علی تو شهر راه میرود. مؤمنان، حزباللهیها میآمدند بهش میگفتند: «یا مُضِلَّ المومنین». «یا مصوب وجه العرب». لا اله الا الله. اینقدر این دایره تنگ شد. مثل فردا به یک نقل امام مجتبی به شهادت میرسد.
نوه پیغمبر، میخواهند کنار پیغمبر دفنش کنند. آن شخص برگشت گفت: «من اجازه نمیدهم اینجا دفنش کنی. ببرید تو قبرستان دفن کنیم». حالا غریبهها را دفن کردند کنار پیغمبر. نوبت نوه است. سبط اکبر است. نوبتش شد. اولین تشییع جنازه اهل بیت. چون پیغمبر اکرم را که تو منزل دفن کردند تشییع جنازه نداشت. امیرالمومنین را مخفیانه و شبانه دفن کردند. فاطمه زهرا را هم مخفیانه و شبانه دفن کردند. اولین تشییع جنازه علنی و این پنج تن آل عبا و تنها تشییع جنازه همین تشییع جنازه است. اعلام کردند هرکی میخواهد فردا بیاید از منزل پیغمبر به سمت قبرستان بقیع، تشییع جنازه.
حالا مظلومیت و غربت را ببین. تا آمدند تابوت روی دوش گرفتن. بلندش کردند. «لا اله الا الله» بگن ببرند. دیدند اندازههای مدینه جمع شدند. دستور داد آن نامرد تابوت امام مجتبی را نشانه گرفتند. اینقدر تیرباران کردند این جسد مبارک را، این تابوت مبارک را. برخی نقل کردند، برخی این جور نوشتند: «اینقدر جسد نازنین امام مجتبی تیرباران شد که این بدن نازنین جسد مبارک به تابوت دوخته شد توسط این تیرها».
یا ابا محمد، یا حسن بن علی، ایها المسموم، یا ابن رسول الله، یا حجت الله علی خلقه، یا سیدنا و مولانا توجّهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیها عندالله.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه دوم
تکلیف یا تکلّف
در حال بارگذاری نظرات...