‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
جلسه گذشته کلیاتی را ارائه دادیم محضر عزیزان که پیغمبر اکرم برای تکلیف آمدند نه برای تکلف. تفاوت زیادی را اشارههایی داشتیم جلسه قبل، هرچند بحث، بحث مفصلی است و با یکی دو جلسه حل نمیشود قطعاً. تفاوت تکلیف و تکلف چیست؟ تکلیف آن سلسله اعمال و مشقتهایی است که رشدت میدهد، بزرگت میکند، آزادت میکند، آبادت میکند. تکلف برعکس است، فقط دستوپاگیر است و هیچ رشدی در آن نیست، فقط آدم را از پا میاندازد. از عجایب این است که خدا اجازه داده به شیطان برای اینکه تصویرسازی بکند و آدم را از تکلیف بیزار بکند و نسبت به تکلف علاقمند بکند. برای همین خیلی از کارهای اضافی و واقعاً بیخاصیت، بین مَاها محبوب است، جذاب است. هم محبوب است، هم جذاب است، هم دارد پدرمان را درمیآورد ولی در عین حال محبوب و جذاب است.
خیلی از این آداب و رسوم این شکلی است. حرف زدن در مورد اینها هم جرئت میخواهد؛ یعنی حتی اگر کسی بخواهد بیاید در حد حرف زدن بگوید: «آقا، این چیست؟» خود همین جرئت میخواهد. چقدر در زندگی ما از این تکلفها فراوان است! «تکلف گر نباشد، خوش توان زیست». تکلف پدر ما را درآورده است. ولی از عجایب این است که خیلی اذیت نمیشوی نسبت به تکلف. من تردید دارم که الان وارد شوم و بپردازم به برخی از این آداب و رسوم یا نه، چون واقعاً پرداختن به آن... خب، یک مورد را دیشب وعده کرده بودیم صحبت بکنیم: بحث نسبتاً شیرین ازدواج و حواشیاش. نمیدانم الان شک کردم، دیشب خیلی سفت گفتم فردا شب صحبت میکنیم ولی شک کردم. نمیدانم بپردازیم، نپردازیم...
تا اینجای ازدواج... از مهریه برو تا جهیزیه برو، از مراسم برو تا خواستگاری. همهچیزمان از اینها میآید؛ یعنی هیچکدامش سر جایش نیست. اصلا آدم ازدواج میکند که چه بشود؟ دقیقاً ازدواج یک جوری است که آن اونی که میخواهی بشود، نمیشود. قرآن میگوید: «لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا»؛ اصلاً ازدواج کن که آرامش پیدا کنی. ازدواج ما همهچیز دارد جز آرامش؛ یعنی مراسم ازدواج... مراسم عروسی... باید الان این دختر و پسر در اوج آرامش باشند، دیگر. بله، تنها کسانی که در مجلس آرامش ندارند، کیها هستند؟ همین دو نفر. همه آرام نشستهاند، ریلکس هستند، دارند میخورند، میرقصند، میخندند. چه میدانم! داماد استرس دارد، عروس استرس دارد. استرسهای الکی. آخه یک وقت استرس هست، استرس خوب است: «یَعمل الاعمال الصالحة وهو علی وجل». آدم بالاخره آدم مؤمن هم کار خوب انجام میدهد، یک استرسی دارد: استرس اینکه قبول شد؟ نشد؟ خدا دوست دارد؟ ندارد؟ یک استرسهای ما از آنها نیست. استرس بیخاصیت است: «الان یهو اینجوری نشه، یهو اونجور نشه. این الان برق ناخنم، یه وقت نکنه به این گوشه سایه چشمم نیاد! چیکارش کنم؟» یکی بیاید بگوید: «این دو تا بهم نمیآید» (کمیک، حرف میزنم).
یک دور بنشینیم بررسی کنیم اینها را که اینقدر برایمان واضح است، اینقدر شفاف است، اصلاً چرا ما اینقدر تعبد داریم؟ همین ماییم که به پیغمبر میرسیم میگوییم: «که آقا، این برای چی؟ و این فلسفهاش چیست؟ و این ماجرایش چیست؟ و اینها...» بعد چقدر جاهای دیگر ریل تعبد داریم؟ «نه، بالاخره این روز آداب است. نه زشت است.» دیگر میخواهم دیگر زدم به سیم آخر، میخواهم بپرم. شما مراسم خواستگاری بچه، گل میبرید؟ جشن تولد از کجا آمده است؟ میخواهم بشورانم علیه همهچیز که تا حالا زندگی کردهاید. خیلی خوب است. این شورش، خیلی خوب است. به پیغمبر و اهل بیت خدا، اینها که میرسیم شورش را داریم معمولاً، خیلی هم دلاورانه: «آقا، چه کسی گفته است حجاب اجباری؟» دمت گرم، خیلی خوبی. بیا بنشین. حرف میزنی سؤال میکنی یا نه؟ «چه کسی گفته است خواستگاری با گل اجباری؟» خیلی خوب است، این حس خیلی خوب است. از همهجا این سؤال را داشته باش. کی گفته روی قبر مرده گل میبردند؟ آخه خودت خندهات نمیگیرد؟ شمع روی قبر مرده روشن میکنی؟ خودت خندهات نمیگیرد؟ بچههای خوبی هستین، لحنم یک جوری است. نترسید. با همین یک دور شکست خوردن، گفتش: «دشمن فرضی، خودشو ناراحت نکن، راحت باش.»
گل برای مرده برای چی؟ کی گفته است؟ آداب و رسوم از کجا آمده است؟ چرا ریلکسی؟ چرا بهت فشار نمیآید؟ چطور راحت پنجاه تومان پول این گل اسراف نیست؟ یعنی مشکل ندارد. سر قبر مرده! آخه گیر... نظرِ مثبتتان چیست به هالووین و ولنتاین و اینها دیگر گیر نمیدهم، به آنها کار ندارم. بامزهاش این است که همینها به اینها که میرسند: «حالا چه کسی گفته است ما باید زیارت برویم؟ برای چه باید زیارت برویم؟» پروفایلش یک هفته قبل به استقبال هالووین رفته است. او گفت که طرف به من یکی گفته بود که: «ببین، هالووین تموم شد عکس پروفایلتو عوض کن.» عکس خودم هست. خندهدار است. هیچی! بعد اینکه نمیشود علیهش صحبت کرد. هیچی! متعجبکننده است. اینش خیلی بامزه است. ولنتاین دیگر. آدم، خرس، شکلات. چرا این روز؟ اصلاً چرا این شکلی؟ عجب آدمهای متحجری پیدا میشوند. میگوید: «برای چی خرس میخری؟» ول بیخود. بزنم الکی، یک باری بزنم هیچ خاصیتی نداشته باشد. سرویس طلا سر عقد، سرویس طلا، نمیدانم حنابندان، مجلس. چطور؟ برای کی؟ چی باید اینجور باشد؟ خانه فلانی اول باید برود خانه اون یکی دوم؟ اول باید به فلانی تبریک؟ از کجا؟ کی از کجا؟ برای چی از کجا درآمده است اینها؟ «اول دختر بزرگترم باید خواستگار بیاید!» اولینش مانده و دومی را شوهر دادهام.
ولی بیتکلّفی انبیا را آدم میبیند. اصلاً حضرت شعیب، موسی را دیده است. حالا ماجرا چی بوده؟ موسی فرار کرده از مصر، آمده رسیده مدین. کلی! بعد دیده که یک صفی وایستادهاند آب برمیدارند و اینها. دو تا خانم اینور وایستادهاند. میآید میگوید: «خواهرم اینجا چرا وایستادهاید؟» «پدر پیری داریم، اینها اینها قدیم گوسفندان ما میآوریم.» آدرسش را بده: «خیر من استاجرت قوی الامین.» این هم بعضیها هستند کار ازشان میآید. میتوانند کار بکنند. مورد خوب هم هست. دختره به باباش میگوید. تکلفات ما را خوب بگذار ببینم میآید خواستگاری یا نه؟ این از کجا آمده است؟ خواستگاری اولی از کجا آمده است؟ خود شعیب میآید به موسی میگوید: «انی ارید، ان انکحک احد بنتی هاتی.» دختر دارم، آماده به ازدواج. خودم میخواهم زنت بدهم یکی از این دو تا را. ناراحت نمیشوی؟ اصلاً زشت نیست؟ به غیرتت برنمیخورد؟
باباش برگردد. راز موسی فرار کرده بود دیگر. امیرالمؤمنین در نهج البلاغه فرمود: آنقدر که علف بیابان خورده بود پوست تنش سبز شده بود. تو هیچی هم ندارد: کار، شغل، خانه. اینها که دیگر اصلاً. هیچ جربزه برای آن بابای جربزه مهم نیست. جربزه مهم است، جربزه دارد. «نه، خوشم آمد. غیرت دارد.» دیدن دختر وایستاده آنجا رفته بهش گفته: «سطلت را بده.» همین بس است. نه، زندگی میخورد. چه جالب! بعد خودش پیشنهاد میدهد. نیست دیگر. قبول دارید خوشحالیم از اینکه اینها نیست؟ یک مستند ساخته. دیگر چی بگویم دیگر؟ گاهی کار به استخوان میرسد. مستند ساخته، میگوید که: «به نظرت مشکلات به چی برمیگردد؟» میگوید: «ازدواج.» از این پدر و مادرها سؤال میکند. بعد میگوید که: «خب، حاضری مثلاً دخترت را در این سن شوهر بدهی؟» میگوید: «نه.» خیلی باحال! خودش هم میفهمد. هیچی به هیچی نمیخورد. راحت ریلکس. هم ندارد. آدم ازدواجی نیستم ازدواج صحبت کنم. جدی! آخه دین بگویم. پیغمبر فرمود دو سوم دین به ازدواج است. آخه من از چه بگویم که دو سوم دین شما را درست بکند؟ من بیایم بگویم آقا مثلاً با همدیگر مهربان باشید، به هم دست دهید، سلام کنید؟ این حرف را بزنم مثلاً دو سوم دین...
سختگیری الکی به پیغمبر میگفتند: «بتهای ما را آمدی خراب کنی، خودت درست کردی!» آخه نامسلمان، نامرد! خودت با دستت تراشی، بعد بهش سجده میکنی؟ چیست؟ بعد «نه، من بابابزرگم مرده، تا یک سال نباید ازدواج کنم.» خدا، پیغمبری که میشود تکلیف بود. تکلیف که میآید، راحت میشود پیچاندش. محرم و صفر ما محرم و صفر نمیدانم عقد نمیکنیم. اینها از کجا؟ اصلاً هرچی قبول، هشتاد درصد این آداب و رسوم در زندگی ما الکی است. اصلاً سر و ته ندارد. بند نیست، روی هوا. بخش عمده مسائل چی؟ قبول کردی، بدیهی است. یاد گرفتیم. پروفسور حسابی فوت میکنی؟ آخه تو جشن تولد فوت میکنی، خاموش میکنی. تولد این باباست. الفین دیران علیه آباءنا. قدیمی، از اول اینها تکلف است. ما انرژیهایمان دارد سوخت میرود سر کارهایی که خاصیت ندارد. بعد قبول هم کردهایم به راحتی. بعد میرسیم به تکلیف، به اون فشار میآید.
روایت بخوانم سرحال بیایی. ببین ازدواج کلاً اینی که ما داریم اسمش ازدواج نیست. از اول کلاً زمینهسازی طلاق است. از اول یک جشن میگیریم برای اینکه اینها بروند بعداً بتوانند طلاق بگیرند. یک جشن برای... یعنی به پیشواز طلاق میرویم. اینجور زندگی کردن، این روز، خانه بخت فرستادن از اول معلوم است تهش چیست.
یک سری ذهنیتها را میخواهم برای شما عوض کنم اگر خدا توفیق بدهد، زورم برسد. چون سخت است، ذهنیت پیغمبر از پسش برنمیآید بتواند ذهنیتها را عوض کند. حالا ازدواج. اول یک روایت از پیغمبر بخوانم. ببینید اگر خیلی بهتان فشار نمیآید بقیهاش را بخوانم. اگر خیلی فشار میآید همین یکم توضیح بده. فرمود: «لاتغالوا بمهور النساء». مهریه زنها را سنگین نگیرید. بعد استدلالش، پشت استدلال فوقالعاده است. چرا؟ «فَانَّمَا هی سَقْیُ الله سبحانه». الان بیرون دارد باران میآید. پیغمبر فرمود: زنها بارانند. یکم توضیح بدهم، فشار میآید بعد چشمهاتان را نگاه میکنم ببینم درصد فشار در چه حدی است. اگر دیدم میشود رد کنیم. اگر رد دادید میرویم روایت بعدی.
مرحوم سید رضی که نهج البلاغه را جمع کردند، یک کتاب دیگر مثل نهج البلاغه دارد ولی غریب است: «المجازات النبویه». نهج البلاغه آن کلمات یونیک امیرالمؤمنین را جمع کرده است. المجازات النبویه کلمات، تمثیلات و مجازات و استعارههایی که پیغمبر به کار بردند را شرح داده است. آن کتاب خیلی شناخته شده نیست. این روایت را ایشان آنجا نقل میکند و یک شرح میدهد، بخوانم برایتان. بعد یکمی صحبت بکنیم. خیلی ماجرا دارد این جمله؛ یعنی کلاً زندگی را عوض میکند. استعاره. سید رضی میگوید این استعاره است: «والمراد اعلامهم ان وفاق النساء المنکوحات و کونهن علی ارادات الازواج لیس به فی مهورتهنده و یغالی بصدقاته الن و انما ذالک الی الله سبحانه فهیک احادیث والارزاق فق تتکون المرعه منظورت الصداق واقعهفاق و قد تکون ناق فیلم قهر و آن کان زائده الصدقه واحد و یحرمها آخر بلد بباله من أحسن العبارات.»
میگوید اصلاً این عبارت بدل ندارد. پیغمبر زن را تشبیه به باران کرده است. چرا؟ باران رزق است، دست خودت است. درخت دیدی؟ آمد. یک وقت دیدی باران بیاید. چند نفرتان آماده بودید برای باران آمدن؟ هواشناسی تشکر کردیم. قرارداد داریم، تا کارواش میبریم، باران میآید. رزقشان در باران است. پیغمبر فرمود: «زن، هی از صغی الله تعالی.» باران. سید رضی فرمود: «باران است.» یعنی یک جا میآید، یک جا نمیآید. یک زمینی نصیب دارد، یک زمینی نصیب ندارد. زن کلاً رزق است. سخت نگیر. تحقیق، تحقیق. ببین، تحقیقاتت را بکن، مشاور هم برو، حرفهات را هم بزن. ولی اینها همه کشک است. خیالت راحت. آخه اگر یک وقتی... ببین اینها را بگذار کنار. زن باران است، باشد. بعد باران یک وقتی باران کم بود، یک وقتی باران زیاد، بنیان تو را کند و برد. بعد باران اسیدی، دیدی بعضی بارانها اسیدی است؟ من در تهران باران میآمد دیدم دستم دارد کهیر میزند.
پیغمبر بارانش... بعضی از همسرانش بودند، امام حسن مجتبی بارانش... باران آمد اصلاً کند و برد. ازدواج برای خوشبختی است؟ چرا اشتباه میکنی؟ خوشبختی نیست. ببین، همسرت قرار نیست خوشبختی با خودش بیاورد. قرار است تو در اثر ارتباط او با او خوشبخت بشوی. دو تاست. یعنی چی؟ یعنی دنبال تکلف نباش، دنبال تکلیف باش. آقا، بیشتر. یعنی چی؟ یعنی کار نداشته باش کی. ما باید باهم آخه همدیگر را دوست داشته باشیم! ببین، فیلم زیاد میبینی. با واقعیت و زندگی کردم. زن باران است. خودت را به سختی ننداز. سی ساله شده، سنم بالاتر میرود، بدتر میشود. تکلفها بیشتر میشود. آخه این را که درش دیدم، یک جوری شد. گفتم نکنه بعداً اونجوری نگرفتی؟ ازدواج چیست؟
ما مشهد خواستگاری کردیم، ماجرایش مفصل است. گفتم بعضی جاها به رفقا ماجرا مفصل است. اگر از من میپرسند قطعاً کجا زن نمیگیرم؟ گفتم مشهد. یعنی شرایط موجود بود که اصلاً مشهد نمیخورد. تهران و کرج و قم دیگر! همین سه تا. قزوین هم فکر کرده بودیم ولی به مشهد اصلاً فکر نکرده بودیم. آمدیم، آمدیم زیارت. ماجرایش مفصل است. با این استاد عزیزی آمدیم. شاگردان مرحوم آیت الله العظمی بهجت. استاد فرمودند که: «برو از امام رضا بگیر، دیگر برگرد.» مفصل ماجرا. خواهر ما نزدیک حرم میشویم برویم آنجا ناهار دعوت کردم. رفتیم ناهار را. بعد مادرم را بردیم بخش خواهران و بعد آمد گفت که: «مورد پیدا شد.» و رفتیم صحبت کردیم و همه رفتند ما ماندیم، متأهل شدیم. به استادمان گفتم: «آقا، من خیلی وسواسیام.» اصلاً تکلف یک بخشش وسواس است. متن خشخاش گذاشتن، چیکار بکنیم؟ کمالگرایی افراطی، دیگر مرض کمالگرایی افراطی، مرض وسواس هم از همین جا در میآید. خیلی میخواهد ویژه باشد، خیلی همهچیز باید درست باشد.
یک جمله استاد ما به ما گفت، اصلاً زندگی من زیر و رو شد. خیلی خوب بود این. خیلی خوب بود. خیلی وسواس به خرج میدادم: «آقا، اینورش اونجوره، اونورش اونجوره، خانواده...» حالا تحقیقات را کردیم، مشورتها شده. اینها درست است. جملهای که: «شصت سال زندگی دیگر این همه ماجرا ندارد. میخواهی بروی بمیری دیگر.» اصلاً سبک شدم. «بمیری دیگر، اینقدر گیر دادهای.» خیلی خوب بود این جمله. این جمله را کم کسی قبول میکند. قبول دارید؟ «آقا، مگر زندگی با این حرفها میشود؟» ببین، مگر با آن حرفها زندگی کردی چقدر تا حالا موفق بودی؟ فقط سخت گرفتی، به کجا رسیدی؟ همین استادمان را بردیم دانشگاه فردوسی. دانشگاه بالاخره آخوند میخواهد بیاید. پرستیژ باید داشته باشد، تیپت فلان باشد اینجوری. رفتم دنبال ایشان. سوار ماشین شد، دیدم پا برهنه، دمپایی، از این دمپایی که توی حرم جا میگذارند. بعد خندید، گفت: «کفشم را دزد برده با دمپایی میخواهم بروم.» رفتیم دانشگاه. ایشان سخنرانی داشت. آمدیم بیرون: «زشت است.» ببین، زشت است یعنی چی؟ من نمیفهمم زشت است یعنی چی؟ یعنی چی زشت است؟ «زشت است شما با لباس اتوکشیده نمیروی؟» قطعاً نه. بالاخره اسلام گفته نظافت، تمیز، فلان. آقا ببین بازی میخوانند. بله. به چی دسترسی یا نه؟ ایمان شما که الان ایمانت ایمان سلمان است. در این حد نظافت داری میزنی سلمان را رد کردی؟
خطبه نماز جمعه بود. امیرالمؤمنین داشت خطبه میخواند. بچه برگشت گفتش که: «بابا، خودت را باد میزنی.» شنیدید دیگر. خیلی قشنگ. بچه توی خطبه نماز جمعه نشسته بود. حالا امیرالمؤمنین، نماز جمعه حاکم، باد نمیزند خودش را، اهل این کارها نیست. این اون علی است که من میشناسم. این یک لباس داشته برای نماز جمعه. رفته غسل کرده، شسته. این خشک نشده بوده. آمده اینجا دارد باد میزند خشک بشود. «زشت نیست؟» «ما انا من المتکلفین.» بازی در نیاور. زندگی را سخت کردهای. «تکلف من اخلاق المنافقین.» وای چه روایت عجیب غریبی! فیلم بازی نکن. وقتی نمیتوانی چرا فیلم بازی میکنی؟ وقتی سطح زندگی تو این سطح است. «کفش درست میکنم.» قبول داری؟ ازدواج مردم، گیر میدهیم به زندگی مردم، گیر میدهیم به ما گیر میدهند بهت. نمیدانم ختم گیر میدهیم. خودش راحت است. «اخلاق المنافقین» فیلم بازی کردن است. ادا در نیاور. تو که سطح زندگیت این است چرا ادا در میآوری؟
روایت داریم: «مهمان برایت میآید، تکلف نداشته باش برای مهمان، به تکلف ننداز.» آقا، منی که سطح غذایی که سطح روتین، روتین غذایی که میخورم مثلاً عدس پلو است، برای چی باید مثلاً کوبیده بپزم. بر فرض دارم میگویم. سیبزمینی، سیبزمینی آبپز. یکی از دوستان آقای بهجت دم در گفت: «دعوت، بریم تو.» گفتم: «الان آقای بهجت میفرستند یک کلهپاچه صبحانه من میفرستم.» «یک کلهپاچه حلیمی چیزی میگیرند.» آماده کرد. یک چایی آورد، یک نون! فیلم بازی نکن. خواستگاری میروی فیلم بازی نکن. ازدواج میکنی فیلم بازی نکن. توی زندگیت فیلم بازی نکن، توی معاشرت فیلم بازی نکن، مسافرتت فیلم بازی نکن. همانی. وقتی همینی، همین باش. همان ساعتی که هر شب پا میشوی، همان ساعتی که هر صبح پا میشوی، همان غذایی که هر روز میخوری. تکلف ننداز. خودت را سخت نگیر، سخت نکن. توی ازدواج سخت نگیر، توی بچهات سخت نگیر. «نه، من آخه با این کلاس من، با این فیگور باید با یک همچین ماشینی بروم.» سطح آدم مگر با سطح ماشینش جابهجا میشود؟ چه سخت میگیری؟ وقتی ماشین بخریم. بعد از این بازیهایی که در میآید سر آدم متناسب با آن ماشینی که توی اون لول بود. ماشینم هست. بهتر است. اون را به جای ما که داریم بیست میلیون قرض میکنیم بگذار. چهل و پنج میلیون رفت رسید به خریدش. بیست و دو میلیون گفتم: «ببین، اون ماشینه بهتر است. کلاسش هم بهتر است. ولی تو الان کدامش به سطحت میخورد؟ نیازی که داشتیم برطرف...» خودت را اذیت میکنی؟ تو مگر نمیخواهی بروی بیایی؟ رفت و آمد؟ مگر ماشین و رفت و آمد نمیخواهی؟ چرا تکلف میاندازی؟ چرا تو قرض انداختی؟ فشار میآوری برای اینکه راحت زندگی کنی. الان کی با خرید ماشین دارد راحت زندگی میکند؟ چند نفر سراغ دارید ماشین خریده باشد راحتتر شده باشد؟ مگر خانه برای این نیست که راحت باشی؟ سخت نگیر.
بماند، من خاطرات اول ازدواجمان را دیگر نمیگویم برایتان. زندگی را کجا شروع کردی؟ یکی از اساتید ما: «ازدواج کنید، سخت نگیرید.» اینها چه لردی زندگی کرده است؟ بعد یکی خیلی سال پیش. مدرسه معصومیه قم بودی اون موقع. یکی کاغذ داد، گفت که: «آقا، شما خودت زندگیت را چجوری شروع کردی؟» اینقدر به ما میگویی ازدواج کنی. صبر کن، من هفده سالم ازدواج کردم. هم طلبه بودم، هم دبیرستان میخواندم، هم رزمنده بودم. میآمدم بعد میآمدم مثلاً یکی دو ماه یکم درس میخواندم، بعد جبهه. باز درس طلبگی میخواندم همزمان. همسرم را داشتم. همان مثلاً سال اول یا دوم بچهدار شدیم. خانهای که داشتیم. رفتیم اتاق اجاره کردیم. پولمان به اتاق نمیرسید، آشپزخانهاش را گرفتیم. آشپزخانه را گرفتیم. یک دستشویی هم بیرون داشت توی حیاط. یک چیزی کف پهن کردیم، یک زیلو هم داشتیم. تا اینکه دو سال بعد داداشم گفت: «من هم زن میخواهم.» سخت نگیر، هستی باش. پیغمبر آمده برای اینکه راحت زندگی کنیم. چقدر روایت است! من دیگر وقت نشد برایتان بخوانم. میفرماید که: «اعظم النساء برکه اکثر هن صداقاً. خیر الصداق ایسره.» سادهترین مهریه، سادهترین ازدواج، سادهترین نکاح، «برکتاً ایسره معونتاً». بیشترین برکت توی ازدواج، ازدواجی است که از همه کم هزینهتر و راحتتر باشد. مهر و سنرم را میدانی دیگر. هزار و پانصد گرم نقره است. بروید حساب بکنید هر گرم نقره چقدر است. کسی الان نداریم دست توی انگشتر نداریم. انگشترساز ده تومان باشد. الان به قیمت الان هزار و پانصد ضربدر ده تومان چقدر میشود؟ تا چند سال پیش مثلاً.
پیغمبر: «زن میخواهم.» «آقا، زن می خواهد؟» «مهدی! یا رسول الله!» به همین سادگی. به همین خوشمزگی. «نه، من الان یا رسول الله. من کارشناسیم لااقل. او دیگر باید ارشد باشد. یا رسول الله! سواد من باید بیشتر باشد. اون نمیدانم برای چی چی باشد؟ سطح فرهنگی از این اصطلاحات آخه قلمبه سلمبه حزباللهیاش.» بالاخره سطح فرهنگی ما باید... به کنیز بود، یعنی توی جنگ بوده، گرفتهاند، آوردهاند، فروختهاند. اینها رفتهاند خریدهاند. یعنی چی؟ سطح فرهنگی و بازی در نیاور. بیتکلف.
از امام رضا بگویم و دیگر معطلتان نکنم. خیلی از حرفهایمان ماند. نکنه واقعاً اینجوری نیست؟ اینکه باید زندگی کنیم اینجوری نیست؟ این مدلی نیست؟ شک مقدس، شهید مطهری. تشکهای مقدس. از این فیگورها، از این تشریفات، از این ماجرا نداشته باشیم. راحت. بازی در نیاوریم. سختش نکن. امام رضا علیه السلام ولیعهد بودند. ولیعهد دیگر، یک پرستیژ است، جایگاه موقعیتی. مأمون حمام شخصی داشت. هزینه داشت. قشنگ. همه میگویند: «آقا، ولیعهد آخه حمام عمومی! یعنی چی؟» شیخ انصاری میرفت سلمانی. سلمانی میداد. سر مبارک ده سال، پانزده سال بعد بیست سال ایشان مرجع تقلید شده. طرف گفت: «آقا، اولی که میآمدی یک درهم میدادی.» معلوم است نجف تورم هم بالا نمیرفته. «مرجع سلامتی! مساحت کلهام که دیگر فرق نکرده. کله را داری میزنی.» بازی در نیاور. حالا بعضی وقتها بازی را من در میآورم. پلیس، سلبریتیها، خدا نصیبتان کند. بروید بیرون. پدرتان در میآید: «همین که من را شناخت و فلانی را دیدم، اصلاً چه ناخن خشک بود!» هیچی هزینه این شهرت را باید بدهی دیگر. فرق با بقیه داشته باشد.
امام رضا گفتند: «آقا حمام عمومی.» حضرت رفتند حمام عمومی. جندی. بعضی جاها دارد «جندی»، بعضی روایت دارد «بعض الناس». سرباز، یعنی تیم تشریفات، تیم سربازها. اون یگان ویژه و چه میدانم سپاه چی چی میگویند بهش؟ بادیگاردها و اینها. این رفته بود حمام. بعد طرف امام رضا را دید. حالا حضرت هم مثلاً با حوله و اینها دیگر. گفتش که: «یا بَهْ! حالا این پشت منو میکشی، سفت کشیدن و محکم مرتب کشیدن.» یکی وارد شد: «خجالت نمیکشی؟! پسر پیغمبر است! ولیعهد نشسته! دارد به...» «خدا نمیدانستم!» «آقا، چرا اینجوری کردید؟ من شرمنده.» که بنشینم تمام کنم. نصفش مانده است. حضرت به خوبی این را میکشیدند و «جعل کی حسن یدالک». یک همچین تعبیری. خیلی قشنگ. مرتب. بازیها چیست؟ من امام. من باید پشتیبان تکلف! بگذار کنار.
برویم از امام رضا این را بخواهیم. امشب شب شهادت است. حاجات مهم زندگیمان که معمولاً نمیخواهیم: «آقا، من از تکلف در بیاور.» شاید کم برای کسی پیش بیاید این به عنوان حاجت مطرح باشد. آخه تکلف پدر ما را درآورده است. موقعیتهای ویژگی فکر میکنیم، هزینههای ویژهای که فکر میکنیم، تکلف. ریلکس باشیم. راحت باشیم. آرامش. بیتکلف، بیتکلّف. همین امام رضا، بیتکلف یک کاری کرد همه تعجب کردند. یک کاری کرد، کار با تکلف کرد همه تعجب کردند. چیکار کرد؟ میخواست حرکت کند از مدینه به سمت مرو. با همه روبوسی کرد، خداحافظی کرد. از در میخواست بیاید بیرون فرمود که: «جمع بشید، یکم گریه کنید پشت سر من.» اهل تکلف نیست. بازی الکی ندارد. علی. فیگور نیست. خوب نیست. پشت مسافر بازیها را در نمیآورند. پشت مسافر گریه نمیکنند. مسافری که وقتی میخواهد برود، امید هست که برگردد. مسافرم که: «اگه برم دیگه برنمیگردم.» پشت من جمع بشوید گریه کنید. انگار مجلس وداع گرفت. مراسم وداع امام رضا این شکلی. مراسم وداع باشکوه. دیدار آخر. تا اینکه فقط امام جواد علیه السلام را مثل فردا، لحظه آخر دیدند. آمد سر پدرهای اینها دیگر. تکلف نیست. این وداع دیگر تکلف آروم کَ... و بچه دیگر تکلف این محبت است، دیگر تکلف نیست. لا اله الا الله.
شب آخر ماه صفر. دو ماه گریه کردید، عزاداری کردید. گفتم امشب امام رضا، دارم جمع میکنم. میخواهی یک فلشبک بزنیم برگردیم دهه اول محرم؟ یک روضه و یک گریه. «فَبِكُلِّ الْحُسَيْنِ». برای هرچی میخواهی گریه کنی، برای حسین گریه کن. یعنی برای من امام رضا. هرچی میخواهی گریه کنی، برای حسین گریه کن. باشکوهی گرفت امام رضا. محترمانه بود. میدانی محترمانه. لااقل تا چشم این زن و بچه کار میکرد دیدند آقا دارد با عزت میرود، با جلال میرود، با جبروت، با شوکت. ولی تعبیر مقتل این است: اباعبدالله الحسین آمد با این زن و بچه وداع بکند. پشت خیمهها جمع شدند، داد زدند، گفتند: «چیست حسین؟ ترسیدی!رفتی توی خیمه زنها.» بیرون تا میآمد بیرون تیرباران میکردند. زن و بچه گریه میکردند. دوباره میآمد توی این زن و بچه را آروم کند. دوباره از بیرون توهین میکرد، مسخره. لا اله الا الله. این را بگویم و بروم. دیگر تمام شد. همه را آروم کرد. با زینب وداع کرد. با تک تک، با رباب و با همه وداع. تعبیر سعید بن طاووس این است: سوار مرکب شد، «عمر راه بیفتد.» اسب تکان نمیخورد. دوباره یک نهی میزد به اسب که تکانی. اسب تکان نمیخورد. از اسب پیاده شد. دید یک دختر، اسب را گرفته، سفت به پای اسب چسبیده. اباعبدالله بغلش کردند. تعبیر این است. امام حسین بهش فرمودند: «لا تحرقی»، «دخترم، اینجور جیگر باباتو نسوزان.» «یک جوری آتشم نزن. چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «بابا، سختم است. لااقل ما را به نامحرمها رها نکن. به حرم. یک جایی امنیت داشته باش.» گفت: «دخترم، میبینی محاصره کردند، قتال! نامه...» بعد یک جمله اباعبدالله فرمود، این دختر را آروم کرد. فرمود: «عزیزم، گریههات رو نگهدار. اینقدر بعد از من بدن گریه داری.» «انقدر رفتم...»
بعد از من، السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح الّتی حلّت بفنائک. منّی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعل الله آخر العهد منّا لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
تکلیف یا تکلّف
در حال بارگذاری نظرات...