جلسه دوم : رابطه هنر با مبارزه و ایدئولوژی
در سلسلهجلسات «شناسنامه قرآنی هنرمندان»، نگاهی نو به هنر، شعر و رسانه از منظر قرآن ارائه شده است. این گفتوگوها با تحلیل آیات سوره شعرا، به نقد خیالپردازیهای بیضابطه، نقش ایمان در هنر و تمایز هنرمند مؤمن با افّاک اثیم میپردازند. مفاهیمی چون ذکر کثیر، تربیت خیال و نسبت هنر با عقلانیت دینی، محور بحثهای عمیق و پرچالش این جلساتاند. اگر میخواهید بدانید قوه خیال چگونه میتواند ابزاری برای رشد یا انحراف باشد، این جلسات را از دست ندهید
* تخیلات و افسانه پردازیهای فردوسی، ابزاری در خدمت عقلانیت [00:30]
* صورت خیالی پلی برای رسیدن به حقیقت عقلی [03:26]
* هنرمند واقعی با معیارهای قرآنی [11:14]
* ذائقه بیمار، شهد حقیقت را تلخ مییابد [13:25]
* خیال پردازیهای رها شده از عقال عقل، مصداقی برای "یقولون ما لا یفعلون" [15:24]
* شاخصه هنرمند حقیقی؛ در مسیر رشد و دعوت کننده به سوی رشد [16:12]
* "فی کل واد یهیمون" نتیجه تجاوز از مرز بایدها و نبایدها [16:43]
* استعدادهای بیسرانجام، از تبعات افسار گسیختگیهای خیال [31:14]
*عادی سازی منکرات در جامعه، آفت زندگی جمعی و عامل قساوت قلوب [36:04]
* چرا برخی افراد پس از عمری عبادت با باز شدن دری از جذابیت های مادی تارک الصلاة میشوند؟ [46:42]
* جاذبههای متضاد از نگاه هنرمند متعهد به مرزهای عقلانیت و از دید هنرمند رها شده در وادی خیال [50:32]
*هنر برای هنر، یک ادعای باطل؛ در هر هنری باوری نهفته است و هر باوری دشمن و مخالفی دارد [53:10]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم، بله، این سؤال خوبی است، پرسیدند که در صحبتهای آقا داریم که در مورد مطالب تخیلی، آقا فرمودند: «اشکالی ندارد.» خوب پس شما چه میگویید که بر پایه واقعیت داشته باشد؟
ببینید، پایه واقعیت معنایش این نیست که شخصیت واقعی باشد. اشکالی ندارد شما شخصیت خیالی بسازید، یا اصلاً چیزی باشد که تخیلی باشد؛ ولی آن محتوا، آن پیام، آن دعوت و دلالت به چیست؟ الان همین بحث بود با دوستان در مورد شاهنامه و فردوسی. ممکن است رستم، افسانه رستمِ دستان، اصلاً واقعیت نداشته باشد؛ البته بعضی گفتهاند واقعیت دارد و اینها. حالا کاری نداریم. ولی مسئله این است که اگر شخص رستم واقعیت نداشته باشد، شخصیت رستم، واقعیت کمالات، کمالات واقعی، دعوت به یک صفاتی است که اینها عین واقعیت است، عین حقانیت، عین حقیقت. یعنی فردوسی میخواهد اینها تبلور پیدا کند در جامعه، اینها فرهنگ بشود، اینها گفتمان بشود. میخواهد هنجارها و ناهنجاریها در قالب این داستانها و حتی افسانهپردازیها و تخیلات، این هنجارها و ناهنجاریها تبیین بشود، جا بیفتد. یعنی دعوت میکند به یک فرهنگی، به یک سلحشوری، به غیرت. شما میبینید غیرت، عفت، شجاعت، اینها چیزهایی است که یا سخاوت، اینها کمالاتی است که توی شاهنامه موج میزند. تخیل را در خدمت عقلانیت گرفتن یعنی همین. یعنی اوصاف و کمالاتی است که اینها واقعیت دارد، حکمت عملی متولی همینهاست دیگر. آن صفاتی که پایه حقانیت و واقعیت حکمت عملی است. شاهنامه حکمت معنوی دارد، شما را سیر میدهد به سمت عالم حقیقت. حالا ممکن است این سیر دادن با پردازش خیال اشکال ندارد. اصلاً نمیشود، اصلاً مگر میشود ما خیال را دور بزنیم و صاف برویم خودمان مستقیم روبرو عقل؟ این دادوستد به واسطه محسوسات و مخیلات اتفاق میافتد. یک امر محسوسی باشد. یعنی غالباً این مدلها بله، ممکن است یکی علامه طباطبایی باشد که او بدون تصور محسوس و مخیل و اینها، او با خود آن صورت عقلی و عالم عقلی مواجه میشود.
جوادی فرمودند: «به علامه طباطبایی گفتم، شما میتوانید کلی را بدون تصور جزئی تصور کنید؟» اجمالاً، اجمالاً که ندارد دیگر، یا میتوانی یا نمیتوانی. یا توانستن یا ایشان تواضع کرد، نگفت میتوانم. چرا؟ چون کسی میتواند این کار را بکند که به تجرد عقلی رسیده باشد. او دیگر نیاز به عالم محسوسات و مخیلات و اینها ندارد برای اینکه با عالم عقلیِ آن مسئله مواجه شود. میتوانم بدون فرضش تصور کنم. یعنی نکته همین است.
خب، یکی علامه طباطبایی در آن عالم است. خب، ما میتوانیم! بعد ما مثلاً برای کودک و نوجوان و اینها… نه، پایهها و پشتوانههای عقلی. اگر خیالانگیز باشد ولی آخرش این خیالانگیزی باعث استحکام عقل میشود، عبرت یعنی همین دیگر: "فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ". اولوالألباب شدن همین است دیگر. این یک اتفاق بصری را خدای متعال به شما میگوید. هم بَصَرَتو، هم حِسَتو، هم خیال تو درگیر میشود. حالا گاهی چشم شما که نمیبیند، یعنی واقعی دارد حکایت میکند که شما با چشم سر و حس در صحنه حاضر نیستی، ولی خیال شما را در صحنه آورده است، مثل داستان یوسف. وهم و خیال شما درگیر میشود با این داستان. اول سوره یوسف که کامل وهم و خیال شما را درگیر کرده، میگوید: «من اینها را فرستادم، "لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ".» خیالانگیزترین سوره قرآن میفرماید هدفش عاقل شدن شماهاست. چطور میشود؟ برای اینکه این یک طناب است، این خیال، انتهایش در عالم عقل است و شما اگر این را گرفتی سفت که متصل شدی، من میکِشمت به سمت عالم، عاقل میشوی. واقعاً همین است. یعنی شما داستان مثلاً چه میدانم، برده شدن حضرت یوسف، یا داستان زلیخا، یا زندان رفتنش، پردهای از این داستان، هر اپیزودی از این داستان واقعیتی از هستی را دارد برایت حکایت میکند. یک حجابی و پردهای از عقلت را دارد کنار میزند نسبت به یک حقیقتی که برایت پنهان بوده یا از آن غافل بودی. نکته این است، این تفاوت دارد.
پس میشود امر تخیلی باشد. داستان، حتی همین قضیه سیمرغ و اینها هم همین است. سیمرغ مگر واقعیت داشته؟ قله قاف. این جور داستانها. نه، آمده این را عطار یک واقعیتی را به زبان استعاره و تخیل مطرح کرده، تنزل داده به عالم تخیل. تنزلش هم لزوماً به این معنی نیست که باید حتماً یک چیزی باشد، مصداق داشته باشد. نه، من میسازم برایش. ولی آن حقیقتی که تنزل دادهام مصداق دارد، حقیقت دارد. این را پل برای رسیدن به آن کردهام. این صورت خیالی، در خودش شما را نگه نمیدارد، میبَرَدَت به سمت آن حقیقت عقلی.
ولی اشعار دیگر، خیالپردازی دیگر: «میگوید کوه میذارم رو دوشم، رخت هر جمع را میپوشم.» نمیدانم، این اشعاری که داریوش و اینها میخواند، «کوه را گذاشتم رو دوشم و نمیدانم رخت هرجایی را پوشیدم و نمیدانم ستارهها را برایت همه را جارو کردم.» و آخرش چی؟ خواستم بگویم دوستت دارم. خب، چرا؟ اصلاً چرا دوستش داری؟ کی را دوست داری؟ چی درش دیدی که عاشقش شدی؟ نیازی نیست. مهم این است که من یکی را دوست دارم و خیالم درگیر و محبتم شده. آن محبتم حالا از غریزه است، از وهم است، از هرچی. و اینجا این خیال هی میرود و میآید و هی پرواز میکند در آسمان این محبت. گاهی محبت، گاهی نفرت. حالا یکی بدم میآید هی در وصف او، در این به هیجان آوردن نفرت خودم هی قوه خیالم را درگیر میکنم. خیال رفتن، عاقل شدن، تعارض با خیال مساوی…
خب، از جهت تنزلش نسبت به عالم عقل، از این جهت برابرند. ولی مسئلهای که هست این است که قوه خیال اگر روزنه داشته باشد به عالم نور و عالم عقل، بازگشت داشته باشد، پایه داشته باشد، عقال داشته باشد، این جولان دادنش آسیب به آدم نمیزند. البته آن هم حد و حدود دارد ها، یعنی باید مهار بشود، کنترل بشود. ولی وقتی که تحت ضابطه بود، تحت قاعده بود، این هی اتفاقاً آن ابعاد عقلی را قویتر میکند. آن خیالاتی که… بله، این از ابیات بسیار، چند بیت البته قبل و بعدش هم ابیاتی. داستان همین است. یعنی عالم خیال، بوستانی است که آنجا دارد تفرج میکند. عاشق، بیشتر برای عاشق قوه خیال مطرح است. یعنی خیال روی دوست و خیالانگیزی با محبوب، هی این را به فوران میآورد. اصلاً همه دیوان حافظ همین است دیگر، همش با خیالانگیزی مناجات کردن و توصیف کردن و دل دادن و توجه کردن و اینهاست.
حالا آن بحث تخیلی که خواهرمان فرمودند، جواب دادیم. این قوه خیال به این معنا که حالا بحث شد که در خدمت محبت، ولی آن محبتها و نفرتها یک وقت خودش عِقال خورده، یک وقت عقال نخورده. مسئله این است. محبتهای الهی، محبت به کمالات، محبت به مادر، محبت به میهن، محبت به همنوع، به ضعیف، به بیمار، به مظلوم. اینها محبتهای عقال خورده است. چیزهایی که آقایان عربها دور سرشان میبندند، بالا سر، مشکی، به اینها میگویند عقال. خودشان میگویند: «اگال». عرض کنم که چیزی که رو سرشان میاندازند این، نگه میدارد که سر نخورد. عقل همین است. یعنی ضابطه میدهد بهش، احاطه میکند، میبندد دور و برش که با هر بادی و با هر کشیدنی و اینها کشیده نمیشود، هر بادی که از یک طرف آمد این سر بخورد بیفتد. عقال نمیگذارد. کار عقل این است: کار عقل عقال کردن این عواطف و احساسات و خیالات و هیجانات و اینهاست.
آخر سوره مبارکه شعرا همین را اشاره میکند. الان زود رفتیم سراغ آخرش، یکی دو تا آیه وسطش مانده. میفرماید که: "إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيرًا وَانتَصَرُوا مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُوا". یک دسته را از شعرا که "وَالشُّعَرَاءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ" استثنا میکند، ازشان یک گروه را. خود شعرا را توصیف کرد. یکی: "يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ". دنبال اینها راه میافتد. توصیف دوم: "فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ". توصیف سوم: "وَأَنَّهُمْ يَقُولُونَ مَا لَا يَفْعَلُونَ". قشنگ توصیف سلبریتی. این سه تا: سرگشتهاند و حرف مفت فقط میزنند. در مقام عمل هیچ خبری نیست. مگر یک گروه. آنهایی که ایمان دارند، عمل صالح دارند. کلاً همیشه، هر وقت در قرآن حرفی از کمال است، حرفی از خیر است، حرف از رشد است، باید نمونه، یک نماد، یک نشانی از ایمان و عمل صالح باشد. و گرنه خبری از رشد نیست. "أُولَٰئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ" چه کسانی بودند؟ ایمان و "زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ". بعد آنجا، فقط هم ایمان مومن بودن نیست. "حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ". عشق به ایمان و "وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ". زیبا دیدن ایمان. هم عشق است، هم زیبایی. اینها راشدوناند. هنرمند واقعی که به رشد رسیده و به رشد میرساند، اونی است که شیرینی ایمان را چشیده و عاشقش شده و زیبایی ایمان را دیده، عاشق ایمان. ایمان همان دلدادگی و باور قلبی نسبت به خدای متعال و حقایق. کسی که با حقیقت این شکلی برخورد کرد…
شهید مطهری یک بحثی دارد، میگوید: «میگویند حقیقت تلخ است، چه حرف مفتی است، کجا حقیقت تلخ است؟» میگوید بله، «برای ذائقه بیمار شیرینی تلخ است.» حقیقت در آن کامی که بیماری است تلخ است. آدم سالم، بله ممکن است علیه من باشد، ولی با اینکه علیه من است، شیرین است.
اینجا در حرم چند هفته پیش نشسته بودم کنار قبر آقای رئیسی. «این بغل قبرهای رئیسی کجاست؟» گفتم: «بغلت، تو حرم است.» گفتم: «بغلت، بغلت حاجی.» «خیلی حیف شد آقای رئیسی، کشتنش. آخه چرا هرکی برای مملکت آمد کار بکند، زدند کشتنش؟» گفت: «آره، مثل امیرکبیر، کشتنش.» با لحن حاکی از ناباوری آقا گفتند: «امیرکبیر». بچهها این را گرفته که جفتشان را کشتند. اینور یک برگشت، گفت: «حاجی خیلی آدم خوبی بود، خیلی سالم بود.» گفت: «من تهران نمیدانم در کارت چی بودم، ساختوساز بودم، چی بودم. در کار ما مثلاً ۱۰ تا گنده داشتیم که همه فاسد بودند. تا رئیسی آمد اینها از کار برکنار شدند.» برگشت و گفت: «حاجی من خودم هم خلاف میکردم، رئیسی که آمد من هم از نون خوردن افتادم. خدا خیرش بده.» این را میگویند. آن کسی که حقیقت علیه اوست، ولی چون سالم است، دل سالم است، در ذائقهاش تلخ نمیآید. "إِيمَانًا وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِهِمْ". البته این خودش مراتب دارد. یک وقتی در حد تصدیق میکند، ولی در مقام عمل امیرالمومنین فرمود: «عدل در مقام توصیفش زبانها خیلی برایش باز است، زباندرازیها میشود کرد، ولی در مقام عمل خرخرهات را میجوَد، پدرت را در میآورد.» توصیف با عمل خیلی فرق میکند.
بله، آنجایی که جای حرف شاعر بیمبنا و غیر متعهد، حرفی که تهش هزینه و زحمت و کار و اینها نداشته باشد. "فقط خیال، من برایت خیالپردازی میکنم، تا هرجا دلت بخواهد، این را پر و بالش میدهم، میفرستم برود." خرج ندارد. ولی پای عمل که میرسد، نه! همین "يَقُولُونَ مَا لَا يَفْعَلُونَ". این از نشانههای خیالی است که عقال نخورده. خیالی که عقال خورده، به امتدادی که پرواز میکند، به همان امتداد هم عمل میکند. این خیلی نکته است. ایمان و عمل صالح میشود شاخصه شاعر حقیقی که از آن خیال شیطانی درآمده، از آن خیال آلوده درآمده، در مسیر رشد، در مسیر قوایت نیست و دیگران را هم دعوت به رشد میکند.
نه! ایمان و عمل صالح، دیگر چی؟ "ذِكْرَ اللَّهِ كَثِيرًا". شاعر حقیقی اونی است که یاد خداست، ولی نه یاد خدا کم. چون در مورد منافقین فرمود: "وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا". اینها ذکر میکنند، ولی کم. این نیست که منافق هیچی اهل ذکر نباشد، گاهی توجه پیدا میکند، او تک و توک. دیگر حالا چی بشود، به چی توجه پیدا کند؟ آن هم تازه بعد توجه عملی باشد نباشد و اینها، خیلی خبری نیست. اگر کسی میخواهد از این خیال رها بشود، تربیت بشود، یک شاعری، یک هنرمندی که بتواند در خدمت عقل و عقلانیت و حقیقت باشد، نه در خدمت توهمات و تصرفات شیطانی و تخیلات. اگر میخواهد عقال بخورد، باید یاد خدا باشد، آن هم زیاد. "ذِكْرَ اللَّهِ كَثِيرًا".
دیدید، آقا به شوهرها سفارش میکردند که مثلاً با صحیفه سجادیه انس بگیرید، دعا زیاد بخوانید، قرآن زیاد بخوانید، اهل توسل باشید، کتابهای معرفتی بخوانید. وگرنه خیال از دست آدم میرود. اصلاً خیال این شکلی است، مرغ خیال به دست نمیآید. شهید مطهری بحثی دارد در مورد اینکه این مرغی است که دو شاخه نمینشیند. محدود کنیم، این پروازش را میکند. شما هی باید حوزه پروازش را… اگر در جنگل فرستادی، دیگر نمیشود جمعش کرد. با یک باغی که دور تا دور حصار کردی و بست زدی و بالا و پایینش را بستی، یک قفسی خلاصه، قفس بزرگ بیندازی. این قفس، ذکر کثیر است.
در روایت هم داریم. فرمود: «ذکر کثیر منظورم...» امام صادق فرمود: «منظورم "سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله" نیست.» هرچند اینها ذکرند، ولی منظور من از ذکر و ذکر کثیر، "ذِكْرُ اللَّهِ عِنْدَهُ حَلَالُهُ وَحَرَامُهُ". ذکر خدا پیش حلال و حرام. نمیشود ذکر کثیر. آن چیزی که قوه خیال را تربیت میکند و منضبط میکند و پر و بالش را میگیرد و دورش در واقع فنس میکشد، ذکر کثیر است. و ذکر کثیر یعنی تقید به واجبات و محرمات. کسی این تقید را نداشته باشد، زده بیرون. ما هنرمندان انقلابی هم داشتیم، فیلمهای خوبی هم اولاً میساختند، بعضاً پرفروش بود. به مرور حال و هوایشان عوض شد، کارشان هم بیبرکت شد. کم کم. یعنی فیلمهای اولشان خیلی درجه یک. بعد آسیبشناسی اگر بخواهیم بکنیم، مثلاً یکیش همین است.
من یادم هست یکی از این هنرمندان آمد مدرسه معصومیه، بعد از آن کارهای اولش که خب خیلی هم پرفروش بود و جذاب بود و اینها، بعضی طلبهها میگفتند: «آقا مثلاً حالا تو نسبت به قضیه موسیقی و اینها یک کمی حواست را بیشتر جمع کن.» یادم هست در آن جلسه برگشت، گفت: «من خودم سواد دینیم اندازه شماهاست، خودم حالم است مثلاً.» انگار از لج اینها، در کارهای بعدیاش هی این ادوات موسیقی و در بعضی کارهاش دیگر رسماً میخواندند، ارکستر و فلان و بزن و بکوب. دیگر در میرود. این هم خیلی برای نفس ما مرزها مبهم است. این نیست که برای نفس خیلی شفاف است که تا اینجا اینجوری است. نه، حسین به ما گفتند تقوا و ورع. ورع، پرهیز از شبهه است. یعنی وقتی میدانی که آقا آنجاها ممکن است دیگر از خط خارج بشوی، از یک ۵ متر قبلترش فاصله بگیر، نرو. نه، من میخواهم سر آن فیکس آنجایی که دیگر از این نقطه به بعد حرام است، آنجا وایستم. رفتم تا ته حلال. موسیقی میخورد. این هم دیگر حلال است. یکی دیگر بخورد حرام است. اینجا قطعاً شما سکوت خواهی کرد، خواهی لرزید.
بچه بودیم، امامزاده داوود میرفتیم. رفتید امامزاده داوود؟ چطور تهرانیای هستید، سینمایی، داوود نرفتی؟ باصفا، غرب تهران، سمت فرحزاد و اینها، کن. بالای کوه که میروی میشود امامزاده. الان جادهاش را آسفالت کرده. فیلمهای آنجا میسازند. دیگر پیمان ابدی هم آنجا در جاده آنجا از دنیا رفت. عرض کنم که جاده قدیمش جاده مالرو بود، این جوری میپیچید میآمد بالا. من در ذهنم هست که بچه بودم از آن جاده خاکی رفتم. البته بعدها با بچههای امیرکبیر چند باری پیاده از فرحزاد تا امامزاده داوود رفتیم. عمو، جاده خاکی. بچه بودم، در ذهنم هست که این الاغهای جاده را دیده بودم، ولی وصفش را شنیدم از دیگران. الاغ بود، در این مسیر چیزها را میبرد بالا. زائران و مسافران. یک جاده پهنی هم داشت. این الاغها را که سوار میشدند، بغل دره هم بود. دقیقاً، دقیقاً رو مرز دره حرکت میکرد. یک کم از این خاک شانه جاده میریخت، این بدبختی که روی این الاغه نشسته بود، هی دادش بلند میشد. «آخه لامصب، این همه از این بغل برود، که خیلی مسافت وسط جاده و اینجوری دور بزند دیگر!» یعنی قضیه الاغ بود.
استادی داشتیم میگفت: «آنهایی که مرز حلال و حرام میخواهند حرکت کنند، به اینها بگویید الاغهای جاده امامزاده.» فیکس دقیقاً. میگوید: «تو اینجایش دیگر حلال است، ته حلالت میخواهد برود تا آن نقطه صفر مرزی که دیگر از اینجا به بعد حرام بشود.» همین است دیگر. نکتهاش همین است دقیقاً. خودمان لحظه اصلاً دقیقاً نکتهاش همین است. آفرین. نکتهاش هم این است که نمیماند روی اینکه، یعنی چون مشابه همه. میگوید: «خب، این هم شبیه آن، آن هم شبیه این، این هم شبیه آن.» حضرت زینب در جمع مردها خطبه خواندند. خطبه مثلاً شعر خواندن هم شبیه خطبه. قرآن خواندن هم شبیه شعر خواندن. بعد مثلاً دکلمه خواندن هم شبیه این، آواز خواندن هم شبیه آن. خوانندگی هم شبیه این. رفت تهش. رسماً هایده میآید میخواند. میگویی چرا؟ میگوید: «حضرت زینب در کوفه خطبه خواندند.» اولش خندهدار استها، این فاصله خیلی زیاد استها، ولی آرام آرام به آنجا میرسد. چون شبیه همه است. این با آن چه فرقی کرد؟ ته گناه ذره ذره شبیه آن ته حلال است. خورخور که میآیی. موسیقی هم همین طور است. چه میدانم، رابطه با نامحرم هم همین طور است.
استاد سر کلاس تدریس میکند، فلان میکند. خب، حالا یک چیزی میگوید، اینها میخندند. مثلاً خب، حالا یک چیزی به خودش میگوید، میخندد. خب، حالا در پیوی یک چیزی میگوید، میخندد. حالا در پیوی حالا این یک چیزی میگوید، آن هم یک چیزی میگوید، با هم میخندند. حالا یک کمی طول میکشد، میخندند. حالا در شبانهروز دو سه ساعت با هم میخندند. واقعاً چه فرقی میکند؟ وقتی که افتاد درش، دیگر چقدر؟ این با آن چه فرقی میکند؟ برای نفس واقعاً فرقی نمیکند. اینجاست که میگویند ورع. میگوید همان نقطه اول ببندش، وگرنه میافتی. این ذکر کثیر این است. ذکر کثیر این مرزها را پاییدن است که یک وقتی رد نشوم، عبور نکنم. حتی به مرز نزدیک نشو. به این حریمها نزدیک نشویم. این را قرآن میگوید.
شاعر حقی که سهمی از حقیقت دارد، راشد و به سمت رشد حرکت میدهد. یک ویژگی دیگر هم برای اینها میگوید، آن چیست؟ "وَنْتَصَرُوا مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُوا". حالا علامه هم اینجا نکاتی دارند. میفرماید که من حالا آن دو تا آیه طلبتان است فعلاً دیگر، اگر وقت شد امروز که بعید میدانم دیگر حالا وقت بشود. بعداً اگر ۲۲۵ و ۲۲۶. الان آیه ۲۲۷. الان میفرماید که استثنا از آن شعرایی که مذمتند، اینهایی که استثنا شدند، هم شعراء المومنین، شعرای مومنین. "فَإِنَّ الْإِيمَانَ وَصَالِحَاتَ الْأَعْمَالِ تَرْدَعُ الْإِنْسَانَ بِالطَّبْعِ عَن تَرْكِ الْحَقِّ". چقدر این عبارات فنی و فوقالعاده علامه طباطبایی دیوانه میکند. اصلاً المیزان فارسی که من که ارتباطی نمیگیرم، حالا میخواهیم بخوانیم، بخوانید. اصلش عربیاش است، ظرافتها متن عربی و اتباع الباطل. میفرماید که ایمان و اعمال صالح با طبیعت خودش آدم را نگهمیدارد از اینکه ول کند و بیفتد در باطل. اگر کسی میخواهد با خیال جمع در مسیر حق حرکت کند و از باطل کناره بگیرد، راهش ایمان و عمل صالح است. همان است، همان ذکر کثیر بود با این تعبیری که عرض کردیم. اگر قرار باشد منظور از ذکر کثیر، مراعات حلال و حرام باشد، عمل صالح هم همان مراعات حلال و حرام. جفتش یک چیز است معالم، به قول طلبهها یعنی آخرش در یک نقطه، نقطه تلاقی.
ایشان گفت: «یک جا میریزد.» اصلش همین است. مهم نیست. «بابا اینها هنرمندند، خیلی بهشان گیر ندهید.» حالا به شما فکر نمیکنی؟ قرار نیست این جوری باشد؛ از ظرفیتهایشان استفاده کنیم. محمدرضا گلزار رفته بود کنسرت گوگوش. بعد گوگوش بهش گفته بود: «برگردی ایران اذیتت نکنند، اینجا نشستی؟» «نه، اذیتش نکردند.» «هر هفته تعطیل بشود اذیتمان میکند که شما نگذاشتی این برنامه گلزار را با لگد پرتش کنیم بیرون.» چهار تا خصیصهای هم دارد که میشود تکیه کرد. به هر حال میهندوست، لگد نزده به نظام، لااقل. به کجا رسید؟ میگوید: «الان باید با اینها دست و پایش را ببوسیم که خدا خیرت بده که عامل قتل هیچ پلیسی نبودی، هیچ جا به هیچ آخوندی فحش ندادی.» جام از ذکر و فلان هم تعریف کرده، دیگر من خدا، «هر چی دارم از نماز دارم و ذکر دارم، از مدافعان حرم مثلاً تعریف کرده.» مثلاً یک چیز دیگر است. مثلاً این است که گوگوش میفهمد که این اینجا نشستن یک اقتضائاتی دارد. «میگوید: تو که اینجا نشستی، برگردی اذیتت نکند.» داستان این است.
حالا آن آنها را دستمان نمیرسد با این شاخصها بخواهیم مدیریتشان بکنیم. میشود همین فشار آوردن و ممیزی و این داستانهایی که داریم. ولی لااقل در تربیت نیرو که میشود. در تربیت نیرو که باید این را برجسته کرد که آقا باید متعبد به شریعت باشد. وگرنه این پرنده خیال تو پرواز میکند، میرود، میبَرَدَت و میبَری. یک جا باید نگهش داری. آن یک جایی که باید نگه داری، ترمزش را بکشی، همان جاهایی است که دیگر داری به مرز حرام نزدیک میشوی. خیلی مهم است ها. من خودم چون تجربه کار هنری دارم، حالا یک کمی کوچولو، حالا شما من میگویم کوچولو شما بگو زیاد. من توازنهای قرائتی. نجمالدین شریعتی گفته بود: «در گوشی هی با هم حرف میزنند، حواسم پرت بود.» طلبه بیسواد هم میگفت: «من گوشی، بله بله.» من که میگویم بیسوادم، تو باید بگویی خواهش میکنم، نباید بگویی بله بله.
آدم قشنگ میبیند که یک کم بخواهی حالا افسار قلمرو افسار خیال را یک کم بخواهی ول کنی، میرود. همین: "فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ". طبیعت خیال، ذات خیالی این مدلی است. روند، در سیر، در حرکت، واینمیستد. جاذبهاش به همین رفتنش است. جاذبهاش به این است که واینمیستد. چون این جوری است جذاب است. هنر هم چنین مدلی است. چون میگویی این الان یک مثلاً استعاره میکند، از اینجا میبَرَدَت آنجا. شعرهای خیلی جذاب. چه شعری است؟ یک چیزی دارد میگوید، یک مقدماتی دارد میچیند که الان فکر میکنی این را به فلان چیز تشبیه میکند، یک هو میرود این ۱۲۳۴ ۱۰ پله جلوتر است که هیچکس به خیالش این را به آن تشبیه نمیکند. میرود، میرود، میرود، میرود. یک چیزی میگوید که دیگر تو در کعبه به دنیا آمدی! اصلاً برای این بود که کعبه دور تو مثلاً بگردد، نمیدانم مثلاً تو حقیقت کعبهای. این تشبیه، کعبه به دنیا آمدی همه آمدند بگویند خب تو حقیقت یا کعبه دوست داشت. شاعر دیگر، هنرمند این است که میرود یک جایی که بقیه نمیرسیدند. بقیه قوه خیالهای دیگران انقدر قدرت نداشت که به اینجا برساند. این رسید و رساند. این را میگویند هنر.
ذات خیال رونده است. اگر نتوانی مدیریتش بکنی، تو بین خطوط حرکتش بدی، میرود و میبَرَدَت: "فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ". نکته این است ها. و ذات این روندگی و افسارگسیختگی میشود همهکاره هیچکاره. جوششهای فراوان بدون آخر آوردهای، تیم مشاورههای چی زیاد داشتیم که بچههای خیلی با نبوغ و با استعداد و حالا مثلاً معمولاً استعدادهای هنری آخرش هیچی نمیشدند. نکتهاش همین بود. مثلاً یک مدت میرفت مثلاً کارگاه عکاسی، یک مدت میرفت مجسمهسازی، یک مدت میرفت کارگاه شعر، یک مدت میرفت فیلمنامهنویسی، یک مدت میرفت فلان. بعد آدمای باهوش و استعداد کمتری بودند که این هم همان فقط کارگاه عکاسی میرفت. از اول هم این به آن میخندید که اینم پا شده آمده اینجا کارگاه عکاسی. «سه هفته طول میکشد درس امروز را بفهمد. من امروز درس سه هفته بعد را هم فهمیدم.» همین خودش گاهی رهزن میشد. این هوش که من درس سه هفته را فهمیدم. «تا این سه هفته بعد بخواهد امروز را بفهمد، من پس سه هفته بروم آن یکی کارگاه. سه هفته دیگر برمیگردم با هم همدرس.» به یک جا بند نمیشود. اینها که قوه خیالشان قوی است، خودش را در قریحه و ذوق هنریشان نشان میدهد ولی آفتش را اینجا نشان میدهد که یک جا بند نمیشود. چون یک جا بند نمیشود، در هیچ کدام اینها هیچی نمیشود. بعد ۵ سال نگاه میکند، همان کارگاه عکاسی، همان آدم معمولیهای که رئیس انجمن عکاسی. کارگاه فیلمبرداری رفتیم، آن باز آن بنده خدا که بغل ما نشسته بود چلمنگ است، رئیس انجمن کارگردانی فیلمبرداری. متوسطها میآیند همه چیز را میگیرند. چرا؟ چون متوسط است. لااقل از این در به آن در نمیکنند. همین را میرود لااقل تا آخر. در حوزه ما این مشکل را داریم ها. معمولاً طلبههای خیلی اهل نبوغ و استعدادمان آخرش هیچی نمیشوند. معمولی آخرش همه چی میشوند. بعد بدن معمولی همه چی میشوند. اجمالاً چیزی گفتم دیگر.
مدیریت هنر چطوری میشود؟ حرکت سوقش بدهیم آنهایی که از جهت فکری قویاند را بخواهیم سوق بدهیم به سمت هنر. قوی هستند. به سمت مدیریت هنری مشکلی نیست. ببینید اینی که حالا در یک جایی بخواهد طرف بند بشود، حالا آن یک جا یا در یک هنر خاصی است یا در مدیریت است. چون خودمان الان در مدیریت هم بند نمیشویم. بلکه اتفاقاً هنرمندان در مدیریت از همه، از همه جا زودتر فرار میکنند. چون احساس میکنند قریحهشان هم دارد بستهبندی میشود، دست و پای قریحهشان را دارد گرفته. درگیر کارتابل و پوشه و پرونده و گزارش و اصلاً روحیه به این حرفها نمیخورد. این همان وقتی که در فیلمبرداری بود احساس میکرد قریحه عکاسیاش آسیب دیده، قریحه نویسندگیاش آسیب دیده. حالا که الان رفته در مدیریت نشسته، باید گزارش بدهد و پرونده و جلسه و صبحانه کاری و ناهار چی چیه مرد کلاً بگذار. خیلی کم پیش میآید کسی که با این روحیه، با این لطافتهای هنری در مدیریت دوام بیاورد. و باز به خاطر همین چالش مدیریتهای هنری، داده میشود به افراد غیر هنری. باز آن هنرمند را درک نمیکند. مشکلات. بعد باز آن مدیریت هنری را میخواهم بدهم به آدم ارزشی. باز آن بقیه مدیران را درک نمیکند. خیال همین است دیگر.
نکتهاش این است که این باید یک جایی بند بشود. این باید تربیت بشود. بند شدن، آن بند واقعی که درست حسابی که طرف را رشد میدهد، بند شریعت. هیچ بندی از این بهتر و مستحکمتر برای رشدآوری نداریم. واقعاً رشد میدهد. یعنی استعدادهایش را به جوشش میآورد. اتفاقاً این آدم مثلاً روایت داریم: وقتی چشمش را کنترل میکند، خدا بهش حکمت میدهد. زبانش را کنترل بکند، خدا بهش حکمت میدهد. خیلی جالب است ها. حکمت همان جوشش از درون قلب است. "جَرَّتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ". از تو این قلب همین جور دارد میجوشد، در زبان. خب، این باید با چی به این رسید؟ خیال پر بدهد آنور، هی خیال پر بدهد اینور. این خودش را در این ضابطه قرار داد. ساختارمند، اصولی و متعبد و عاقل. و ریشه این قوه خیال به یک جایی متصل شد. حالا هرجا که میرود، هرچی پرواز میکند، نور میآورد. فضای جمعی، تر نگاهم را، نمیدانم، نمیدانم حالا نماز فلان چیزهای خودم را بتوانم مثلاً یک جنس شریعت. یک عنوانی هست به عنوان تقوای جمعی. "وَاصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ". آیه آخر سوره مبارکه آل عمران. علامه طباطبایی ۷۰ صفحه ذیل این آیه مباحث دارد. ما آن هفتاد صفحه را یک سال و نیم طول کشید مباحثش. مقایسه هر روز هم تقریباً بود. یک سال و نیم طول کشید. بعضی ایام تعطیل بود. بحث بسیار مبسوط و مفصل برای گفتگوهای این ایام. یک بخشی از آن بحث آماده کرده بودم که بگوییم که نشد. حالا شاید بعدازظهر بگویم. منطق تعقل، منطق احساس، یک بحث این شکلی دارد. حالا بعدازظهر ساعت چند است صحبتم؟ سه و نیم کجا؟ دارالهدایه. حالش باشد و حوصلهاش باشد عرض میکنم ان شاء الله.
تقوای جمعی یعنی همین حالت که به همراه هم و در کمک هم "تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى". در مسیر تقوا به هم کمک کنید. یعنی چی؟ یعنی چشم و دست و گوش و پای همدیگر باشید برای اینکه مرزها را تشخیص بدهید. وقت افتادن و رد شدن از مرزها، همدیگر را نگه دارید. فلسفه امر به معروف و نهی از منکر همین است. شما به هم زنجیرید. یکی که برود، میبَرَد. واقعاً این ضربالمثلی که «یک بُز گَرد»، واقعاً واقعیت دارد ها. همین است. یک دانه سیب گندیده، یک سبد را گندیده میکند. شما میبینید یک آخوند کجومعوج میآید. حالا ولو هرچی هم باهاش مخالفت بشود ها، ولی فرهنگسازی و گفتمانسازی و تصویرسازی و نمادسازی میکند که آرام آرام اینها عادی، طبیعی میشود.
الان ببینید شما، ببین این قضیه طبیعی شدن، خیلی مسئله عجیبی است. شما اولین بیمارستانی که اسرائیل زد، بیمارستان ممدانی. چی شد؟ الان دوباره آن روز که زد، گفت: «من نزدم، حماس زده.» یا اینستاگرام. «من خودم زدم، همه را هم زدم، بازم بسازم میزنم.» اولین بچهای را که کشتند، آتش گرفت در غزه، دیدی چیکار کردیم؟ حتماً گریه کردید. بازم ۷ تا را کشتی. بسه دیگر. هیچ واکنشی هم نداریم. چرا؟ چون عادی شده. قساوت قلب همین است. قساوت قلب به حالت عادی شدن است. یک وقتهایی خودت برای خودت عادی نکردی ها. اصلاً تو دخالتی نداری. انقدر این ظلم و فساد و کثافت فراگیر است، مال از ظلمت و جور است و کسی زورش نمیرسد با آن برخورد کند، به مرور عادی میشود. به مرور دلها قساوت پیدا میکند. لذا هم "مُلِئَتْ ظُلْمًا وَ جَوْرًا" جزو نشانههای ظهور امام زمان است. هم قساوت قلوب قبل از ظهور. جفتش. یعنی آخه کی زورش به این میرسد؟ وقتی هم که زورت نمیرسد، هست. وقتی هم هست طبیعی است دیگر. همین است دیگر. همه جا هم همین است.
الان دیگر کم کم در تهران با تاپ و اینها آمدند بیرون. تابستان و اینها، همین است دیگر. دیروز نشسته بودم در فرودگاه. دیدم یک جماعتی خیلی قیافههایشان عجقوجق است. موهایشان، آرایشهایشان، فلان اینها. بعد اعلام کرد: «پرواز کیش.» دیدم همه رفتند در صف پرواز کیش. همین است دیگر. پرواز مشهد اعلام کرد. هرچی چادری، حزباللهی، آخوند بود، آمدند اینور. خب، پرواز مشهد همین است دیگر. عادی است دیگر. خب، کیش هم همین است دیگر. سعادتآباد هم همین است دیگر. این همین آفت زندگی جمعی است. راهبرد مبارزه با این آفت چیست؟ باید همه با هم روبرویش بایستیم. این را میگویند تقوای جمعی. همه با هم مراقب هم باشیم. تا داشت برای یکی عادی میشد، بقیه تلنگر بهش بزنند. عادی نشود برایش. تواصی هم همین است. "وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ". آفرین.
اینجا دیگر هم باید انسان اولویتسنجی بکند، هم استعدادسنجی بکند، هم ظرفیتهای جمعی و گروهیاش را ببیند. یک وقتی هست من استعداد نسبت به همه اینها دارم، امکاناتش را هم دارم، ولی گروهش را نسبت به یکی فقط دارم. امکانات جمعی نسبت به یکی است. مثلاً ما خودمان به عنوان مدرسه تعالی، خب بنده مثلاً میتوانستم وارد کارهای هنری بشوم. مثلاً یک مؤسسه هنری بزنیم، مثلاً یک مؤسسه تبلیغی بزنیم. ولی استعداد و توانمان برای مؤسسه آموزشی پژوهشی بود. آره. یعنی من میبینم که الان تنهایی که نمیتوانم کار بکنم. آدمیام که دارم، به درد آن کار نمیخورد. من ده تا آدم شیرفهم رسانهای میخواهم که ندارم. ده تا آدم برند تبلیغی میخواهم که ندارم. ولی ده تا آدم آموزشی و پژوهشی و درسخوانده و تحصیلکرده در حوزه، در دانشگاه دارم. مدرسه غیرحضوری بزنم. این اولویت برای من تعیین میکند. یعنی بین ۱۰ تا کاری که میتوانستم انجام بدهم، الان میآیم روی همین متمرکز میشوم. شما هم همین طور. ببینید که هم استعدادهای فردیتان و هم زمینههای جمعی و گروهیتان را. تقوای جمعی پس این شد. یک نکته در مورد تقویت جمع.
مطلب واقعاً چه هدفی مهمتر از بقیه اهداف است و آن را بچسبیم و نیرو هم اینجا خوب بستگی دارد. یعنی یک وقت هست شرایط طوری است که یک هدف بزرگی اگر من هم پرچمش را بلند نکنم و دنبالش نروم، کلاً از بین میرود و آن که زمین بخورد، این اهداف خردهریزه منهدم است. آنجا شده تک و تنها مثل امام حسین علیه السلام. یعنی آن پرچم نباید زمین بخورد. آن زمین بخورد دیگر هیچی نمیماند. آدم هم ندارم، کمک هم ندارم، ولی پایش وایمیستم. یک وقت این جوری است. یک وقت دیگر نه، به هر حال آن جور نیستش که آن پرچم بزرگتر زمین بخورد. ولی تو این پرچمهای کوچکتر، ما ۵۰ تا پرچم داریم، نه من میتوانم همه اینها را بلند بکنم. میتوانم گاهی تشخیص بدهم کدامش مهمتر است. اجمالاً میفهمم که آن پرچم بالاییه از همه اینها مهمتر است. مثلاً نظام میدانم که آقا اصل نظام از همه اینها واجبتر است. بعد میدانم که حالا این اصل نظام هم از جهت اقتصادی دارد آسیب میبیند، هم از جهت نظامی دارد آسیب میبیند، از جهت فرهنگی دارد آسیب میبیند، از جهت رسانهای دارد آسیب میبیند. من حالا با توان و امکانات و ذهن و قدرت و علم و این مجموعه این چیزایی که، نگاه میکنم، یک بخشش را میتوانم انجام بدهم. در این مقیاس، رابطه با آن هدف برای من تعریف میشود که لااقل توی این لایه به آن هدف خودم را نزدیک کنم و کمک برسانم برای حفظ آن هدف.
یکی خیلی برایش خارج کنم، ارادی و خودآگاه است که من اراده میکنم با اینها جمع باشند یا نه. من ۱۰ جلسه بهش اضافه میشود. تو مقام جواب بدهم، کلمه بعدی دیدم، خب یک ۱۰ جلسه. همین میخواهد. سومی گفتی، گفتم ۳۰ جلسه دیگر. با اینها که پرسیدی، ان شاء الله طلبتان یک ماه رمضون باید بنشینیم بحث بکنیم. اولش را میتوانستم در دو کلمه بگویم. مواد قوه خیال این شکلی میرود، ول نمیکند. بحث خوبی است، یک مقداری شبکه یک جاهایی بحث کردیم. یک بحثهایی بود، امام جمعه، امام زمان، امام جمعه و امام جماعت. و در مورد جمع مباحثی داشتیم. این جلسات به وقت شام هم فصل سومش در مورد اجتماع ایرانیان که بحث کردیم، آنجا هم یکم در مورد اینها صحبتهایی داشتیم، ولی خب بیشتر از اینهاست. باید بیشتر کار کرد.
خب، "ذِكْرَ اللَّهِ كَثِيرًا". علامه ببین چی میگوید. میفرماید که پس ایمان و اعمال صالح آدم را نگهمیدارد از اینکه در دام باطل بیفتد و حق را رها کند. "ثُمَّ ذِكْرُ اللَّهِ كَثِيرًا لِلَّهِ سُبْحَانَهُ يَجْعَلُ الْإِنْسَانَ عَلَىٰ ذِكْرٍ مِنْهُ تَعَالَىٰ مُقْبِلًا عَلَى الْحَقِّ" اعمال صالح نگهات میدارد که از حق دور نشوی. ذکر کثیر دائم حواست را به حق جمع میکند. روشن شد؟ چقدر قشنگ است؟ تو را رو به سمت حق میکند، پشتت را به سمت باطل میکند. یک وقت تو در باطل نیفتادی ولی هی حواست به باطل است. یک وقت از حق دور نشدی ولی حواسش بهش نیست. نمازت ترک نمیشود ولی خیلی نماز با توجهی هم نیست. از این جهت آسیبپذیر است. یعنی اگر زمینه ترک نماز برای من پیدا بشود، چون آن استحکام توجه نیست، میریزد. ۵۰ سال نماز اول وقتش ترک نشده، یک سفر خارجی میآید، همه چیز را میگذارد کنار. یک هو یک دری از جذابیتهای دنیا به رویش باز میشود. شیرین است دیگر. نفس کیف میکند دیگر. این همین است.
پس اعمال صالح به تنهایی هم کفایت نمیکند، ذکر کثیر میخواهد. اینجا دیگر ذکر کثیر یک مرحله بالاتر است. بالاتر از قالب اعمال که ترک محرمات و انجام واجبات باشد. این قلب، اعم که توجه باشد. توجه به دستور باشد. وظیفهمند شدن باشد. میشود وقتی من یک کاری انجام میدهم ولی از سر وظیفهمداری نیست، از اثر قانونمداری نیست. روال است. همین که میگویند تفاوت عادت و عبادت را شنیدید؟ این همین است. اثر عادت، اثر عبادت نیست. میروم چون کارم این است. آخوندم دیگر، باید سخنرانی کنم، بعد نماز جماعت بروم. دیگر من شغلم این است. من امام جماعتم، اقتضای شغلم نماز است. همه اول وقتش. عمل صالح دارم ها، ولی ذکر کثیر ندارم. تفاوت بعد چی میشود؟ "لَا يُحِبُّ الْاشْتِغَالَ بِالْبَاطِلِ". باعث میشود که دیگر علاقه به اشتغال به باطل دیگر از بین میرود به واسطه ذکر کثیر. آن چیزهایی که برای آن شعرای مذموم عارض میشد، دیگر برای این شعرا عارض نمیشود. جاذبههایی که آنها را شکار میکرد و خیال، دیگر برایش جاذبه ندارد.
جاذبه ویزای لندن و سفارت و لایک و فالوور و همان روحالله رحمانی است. آفرین. فرجالله سلحشور یک ذره برایش مهم نیست که مثلاً سیمرغ بدهند، ندهند. فحش بدهند، فالو کنند، کف بزنند. وصیت هم کرده بود در قطعه هنرمندان دفنش نکنند. یک اصطلاحی هم گفته بود که من آن را نمیگویم. یعنی کلمه تندی گفته بود که اینجا فلان چیز است. «حسین من را اینجا دفن…» امامزاده دفنش کردند. آن چیزهایی که برای آنها جاذبه است، برای این جاذبه ندارد. این عشقش به تفسیر خواندن، مطالعه کند، انبیا، اولیا، احوالات اینها را بگوید. آن میگوید بابا من میخواهم نقش این را هم بازی کنم، چون جذاب نشان بدهم. این نقش را هیچکس نتوانسته مثل من انقدر خوب بازی کند. اصلاً نقش آخوند بازی میکند که بگوید ایران هیچ ژانری نبود، هیچ نقشی نبود که بازی نکرده باشم. رزومه دارد باهاش درست میکند. آن سلامت را نشان میدهد.
یک وقت یکی نقش شمر را بازی میکند. میخواهد آن کثافت و وقاحت را نشان بدهد. حالا شمر، عمر سعد، بازیگرش ذهنتان نمیرود. نمیخواهم یک نقش این جور بدی را بازی کند که همه را متنفر کند. یک داستانی دارد آن تعزیهخانه کربلا، شنیدید؟ شمر بود که آخر هم ریختند در روز عاشورا زدندش و کشتندش. انقدر خوب بازی میکرد نقش شمر را، مردم ظهر عاشورا ریختند زدند از دنیا رفت و تشییع جنازهاش هم مردم نیامدند. «شمر فلانفلان شده.» یکی از بزرگان کربلا خواب ایشان را دیده بود. گفته بود: «چه خبر؟» گفته بود: «خوب است.» اینها حالا داستانی دارد. گفته بود: «چی شد؟ چی گذشت؟» گفت که: «وقتی وارد اینجا شدم، گفت: به من گفتند که فاطمه زهرا سلام الله علیها سفارش کرده، فرموده: شمر ما را به ما ملحق کنید.» شمر ما را. میشود شما انقدر نقش شمر را خوب بازی کنی. اینجا خوب بازی کردن به این است که همه حالشان از شمر به هم بخورد، همه از ته دل لعنش کنند. این هنرمندی شماست. بازی میکنی که این اتفاق بیفتد. کاراکتر خوشت میآید. همین که به واسطه این کاراکتر میتوانی جلوی تلویزیون، جلوی دوربین عرق بخوری، فلان، فحش بدهی. اینها اصلاً از اینها خوشش میآید. میتوانی تابوشکنی کنی. بعضی کارها میکنند دیگر. فیلم میسازی که از این ظرفیت استفاده کند. بگوید ساواک دیگر حلوا خیرات نمیکردند. همین بوده. خیلی تفاوت نشان میدهد که حال همه به هم بخورد. یک وقت ساواک را نشان میدهی که باهاش مرزشکنی بکنی، قواعد را به هم بریزی. ساختار را داریم دیگر الان دیگر خودتان ذهنتان.
"انْتَصَرُوا" به معنای انتقام. میفرماید که اینها شعرای مومن تفاوتشان این است که در مقام انتقاماند. هنر شعرش در مقام انتقام از ظالم به نفع مظلوم. اینجا علامه میفرماید که یک چیزی که برایش گفتند این است که شاید منظور این است که مشرکینی که هجو به پیغمبر میکردند، اینها شعر میگویند که انتقام پیغمبر بگیرند. هجو سران مشرکین را میکنند. این هم یکی از مصادیقش است البته. ولی این شعر در خدمت آن قوای انسانی و عقلانی این همین است. چون دیگر منفعتی معمولاً نصیب من که نمیشود که آدم وقتی طرف مظلوم را میگیرد، اتفاقاً خودش مظلوم میشود. غالباً این مدلی است. این یکی از آن شاخصهای دقیق تفاوت هنر حیوانی و هنر انسانی، هنر متعالی با هنر نازل و پوچ است.
آینه جادو. اولاً رزمنده بودم. آفرین. و میگوید من سلاحم عوض شد. به نظرم همان جا میگوید: «میگوید: تا دیروز اسلحه گرفته بودم، امروز دوربین دست گرفتهام.» پادگان سلاحت را بگذار در جیبت. اینجا هنر است. تیر و ترکش نداریم. سر و صدا را بگذار برایت. خیابان باتون به دست، چماق به دست نمیخواهیم. هنرمند میخواهیم. ما هنرمند چماقبهدست نداریم. همه چماقی به دستشان است. همه هنرها همین است. یا دل ظالم را میزند یا دارد دل مظلوم را میزند. یا دارد حق را میزند یا دارد باطل را میزند. یا دارد عقل را میزند یا دارد خیال را میزند. وهم را میزند. یا دارد شیطان را میزند یا دارد پیغمبر را میزند. هنر بیضرب که ما نداریم. قطعاً به یکی دارد میخورد. "عشق از اول سرکش و خونی بود". عشق، از عشق که قشنگتر نداریم که. هنر هم کارش زیبایی است. جانمایه هنر عشق است دیگر. عشق جانمایه هنر است. "از اول سرکش و خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود". عشق اصلاً ذاتش جنگ است. جدال، دعواست. کتککاری است. شما به هرچی علاقه داشته باشی، هر کاری در مسیر این علاقه انجام بدهی، این منجر به زد و خوردهایی میشود. یکی از آن کارها هنر است. هنر بیزد و خورد ما نداریم. شیادی مطلق و یک حرف مفت محض که هنر برای هنر، هنر بدون دعوا، هنر بدون ایدئولوژی. «ایدئولوژی را از هنرها بریزید بیرون.» آفرین. آن ایدئولوژی میخواهد. به این ببینید سؤال ایشان را متوجه شدین؟ میگوید که مثلاً مینشیند منظره میکشد، خب این چه ایدئولوژی توش است؟ این میشود همان هنر بدون ایدئولوژی.
اولاً تعریف ایدئولوژی فقط توپ و تفنگ و جهاد و اینها نیست. ایدئولوژی یعنی من باورمندم و از دریچه هنرم دارم باورم را ارائه میدهم. حالا این باور متعلقات فراوانی دارد. ممکن است آن باور چیزی باشد که مخالف و رقیب جدی نداشته باشد. مثلاً اینکه آقا من این منظره زیباست. اصلاً طبیعت زیباست، یک باور است و چون این باور را دارم میخواهم در قالب هنرم این باور را ارائه بدهم. یا شما را باورمند بکنم یا آنهایی که باورمندند را از زاویه این هنر به خودم جذب بکنم، مخاطب خودم. حالا فرض کن یک طایفهای شکل بگیرد روی کره زمین که بگوید آقا این کجایش زیباست؟ کی گفته اینها زیباست؟ این عین کثافت است، عین شر است، عین زشتی. کما اینکه بعضی از نیهیلیستها و اینها هم این حرفها را میزنند ها. اصلاً پوچگرایی بخشش همین است. «اصلاً کی گفته این عالم قشنگ است؟ کی گفته منظره قشنگ است؟ کی گفته زندگی قشنگ است؟ کی گفته طبیعت قشنگ است؟» حالا فرض کن اینها قدرت پیدا کنند، رسانه پیدا کنند، امکانات پیدا کنند. آن روزی که این آقا مینشیند نقاشی میکند، هم دارد از عقیدهاش دفاع میکند، هم دارد با آن عقیده مبارزه میکند. این در ذاتش مبارزه هست. ولی مبارزه دیده نمیشد چون رقیبش دیده نمیشد. پس ما هنر بدون رقیب، بدون مبارزه نداریم. چون هر هنری توش یک باوری نهفته است. هر باوری یک دشمنی دارد. آفرین. عشق به هر چیزی تنفر از هر چیزی دارد و هر در واقع تو هر مسئله یک جدال عشق و نفرت.
چون این نکته مانده. نکته خوبی است، بحث جدی دارد. "وَنْتَصَرُوا مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُوا". بعد از اینکه مظلوم شدند حالا در مقام انتقام برآمدند. این از هنرش به عنوان یک سلاح دارد استفاده میکند. مادر امام، مانور روی همین جدال دیگر، جنگ حق و باطل، جنگ فقر و مستضعفین، مستکبرین، فلان. و میگوید هنر باید در خدمت این جنگ باشد. آخر روضه میخوانند دیگر. ما آخر روضهمان این آیه تمام شد که آنهایی هم که ظلم کردند، آخرش یک روزی میفهمند کجا به داستانی مبتلا خواهند شد، به چه عالمی کشیده خواهند شد که این هم در واقع در تأیید و حمایت از این حرکتی است که شکل گرفته. یعنی توی شاعر در مسیر مبارزه با ظلم احساس تنهایی نکن. همه کائنات در خدمت تو است در مسیر مبارزه با ظالم. آخرش هم ظالم زمینگیر میشود، کتک ظلمش را میخورد. تو هم تشویق و مظلومیتت را میگیری و صلی الله علی سیدنا محمد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول - نسبت شعر، رسانه و پساحقیقت
شناسنامه قرآنی هنرمندان
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شناسنامه قرآنی هنرمندان
جلسه اول - نسبت شعر، رسانه و پساحقیقت
شناسنامه قرآنی هنرمندان
جلسه دوم : رابطه هنر با مبارزه و ایدئولوژی
شناسنامه قرآنی هنرمندان
در حال بارگذاری نظرات...