تحلیل جامعه مسلمین بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
دو عامل مهم بی وفایی به عهد غدیر
سر منشاء انحرافات فکری و اعتقادی از دیدگاه قرآن
خواص و آثار یاد مرگ برای اهل عبرت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
نور و مطهر حضرت صدیقه کبری، حضرت فاطمه زهرا، و اولاد طاهرینشون صلوات الهی هدیه کنیم.
ماجرای شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها و اتفاقاتی که در مدینه بعد از پیغمبر اکرم افتاد را همه شیعیان کم و بیش باخبرند و واقعاً دلها جریحهدار از این واقعه و این مصیبت بزرگ است. امام صادق علیهالسلام فرمودند که: «برای ما بالاترین مصیبت واقعه عاشوراست، ولی ماجرای مظلومیت مادرمان فاطمه زهرا، از همه مسائل برای ما سختتر و سنگینتر است.» غربت عجیبی بر این ماجرا حاکم است؛ یک مظلومیت وصفناشدنی.
بعد از رحلت پیامبر اکرم، پیامبری که مردم آب وضوی او را تبرک میبردند. پیغمبر وضو میگیرد، نمیگذارند یک قطره آب به زمین برسد؛ رو هوا آب را میگیرند [برای] تبرک. پیامبری که تا دهها سال و صدها سال یک تار موی مبارک ایشان بین مردم مانده بود، دست به دست میکردند و تبرّک میجستند. هنوز که هنوز عمامهی پیغمبر هست، عبای پیغمبر هست. حالا جوانترها توی اینترنت میتوانند سرچ بکنند؛ عمامهی پیغمبر، عبای پیغمبر تو ترکیه توی موزهای نگهداری میشود. پیامبری که انقدر محل اعتنای مردم [است،] دوستش دارند، بعد از چهارده قرن عمامهی او هنوز که هنوز دست مردم است، اسم او هنوز که هنوز [در دلهاست،] محبت او هنوز که هنوز تو دلهاست، بر سر زبانها اسمش [میباشد].
ولی فقط دو روز بعد از شهادتش یا رحلتش، با تنها عزیز، تنها باقیماندهی پیغمبر اکرم، یک همچین وحشیگری و جنایتی صورت بگیرد! دو روز بعد! واقعاً نمیشود این را درک کرد، نمیشود فهمید. چرا نمیخواهیم حرفهای کلیشهای و شعاری بزنیم؟ فقط بنشینیم و یک خورده آه و ناله و واویلا کنیم که چرا مردم بدی [بودی]؟ چقدر بد کردند و ظلم کردند و دنبال زندگی [رفتند]؟ یک چیزی هست که باعث میشود یک همچین اتفاقاتی بیفتد، یک همچین رخدادهای ناگهانی.
بنده خیلی شسته و رفته و سریع میخواهم بروم سراغ اصل مطلب امشب. خیلی هم نمیخواهیم وقت عزیزان را بگیریم، انشاءالله. مردم مدینه خیلی اهل چشمپوشی و پشت هم اندازی بودند. یکی از مشکلات بزرگ مردم مدینه، جوّزدگی [و] جوگیر شدن [بود]. این باعث میشود که آدم زود یادش برود.
دیدید بعضیها آدمهای جوگیری [هستند]؟ اینها زود با یکی رفیق میشوند، یک اتفاقی میافتد، قهر میکنم باهاش، دشمن میشوم. دوباره دو سال بعد با همان رفیقت، دوباره چهار سال بعد دشمن خونیاش! آخر آدم نمیتواند بفهمد اینها چهکارهاند؟ "تلوُّن"؛ اصطلاحاً رنگ به رنگ شدن، تلوُّن. اینها مبتلا به تلوُّن [هستند]: هر روز با یکی، هر روز یک ور، هر روز یک طرف.
تو این تهران ما معروف بوده دیگر. میگفتند صبح شعار میدادند: «درود بر مصدق!» قدیمیها یادشان [است]. «مرگ بر مصدق!» ماجرای سال سی و دو، وقایع بیست و هشت مرداد. جعفری و معروفِ شبامی [را به آنها] پول دادند و تعداد اراذل را آوردند تو خیابان. مردم درود بر مصدق میگفتند. آمریکاییها طرح ریخته بودند که دولت مصدق را سرنگون [کنند]. بعضیهاشون، جنرال هایزر و اینها، با یک صندوق پول، عکس و مقاله و کاریکاتور و اینها میآیند ایران. به روزنامهها مطلب میدهند، میگویند: «شما مطالب رو بزنین.» پول هم میدهند به امثال شعبان مخ [و] میگویند: «بروید تو خیابان.» صبح مردم آمده بودند به حمایت از مصدق، سروصدا میکردند؛ بعدازظهر «مرگ بر مصدق!» حالا نمیخواهیم ما مردم تهران را ببریم [زیر سوال]. اینی که عرض کردم برداشت نشود که ما مردم تهران را گذاشتیم بغل مردم مدینه، نه. میخواهم بگویم یک همچین وقایعی از یک همچین جنسیه. تازه آن هم که همه مردم تهران نبودند که؛ چهار نفر یک همچین کاری کردند. همانجور که تو مدینه همه مردم مدینه نبودند این وقایعی که پیش آمد. چهار نفر آمدند و سر دست گرفتند، پشت خانه حضرت زهرا جمع شدند. نهایت تعدادی که ذکر شده، چهل نفر است. آن تعدادی که تقریباً میشود بهش یقین پیدا کرد، ده نفر اراذل و اوباش با سوابق کیفری؛ آدمهایی که یا راهزن بودند یا عرقخور بودند یا آدمهای هرزهای بودند. چهار تا اراذل و اوباش جمع شدند، دو روز بعد از رحلت پیغمبر، آمدند پشت در خانه امیرالمؤمنین، هیزم آوردند، آتش میزنند؛ با آن وضعیت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها بین در و دیوار، امیرالمؤمنین با دست بسته.
خب چه اتفاقی میافتد؟ چه میشود؟ مردم اهل لاپوشانی [هستند]، اهل پشت هم اندازی [هستند]، به روی خودشان نمیآورند. مردم خودشان را قاطی این بازیها نمیکنند. مردم میخواهند زندگیشان را بکنند. «به ما چه، علی باشد یا دیگری؟» نعیم! چی شد که فاطمه زهرا غریب شد؟ چهار نفر حالا با همدیگر دعوا دارند. با همین حرفها: «چهار نفر با هم دعوا دارند.» فاطمه زهرا، دختر پیغمبر، تنها یادگار پیامبر، تک و تنها میماند با غربتی تمام توی شهر پدرش، تو خانه پدرش، تک و تنها، تو غربت محض، از دنیا میرود. شبانه دفنش میکنند که تا همین امروز معلوم نیست این وجود نازنین، این پیکر مبارک کجا دفن شد، که حرف دارد؟ «بدانید من ناراضی بودم از این مردم، نیاید بگویند ما رفتیم با احترام تشییع کردیم.» همهی عالم بدانند، همهی تاریخ بدانند من از اینها ناراضی بودم، از این مردم دل خوش نداشتم.
مردمی که زود یادشان میرود، زود چشم میپوشند، زود عوض میشوند، زود قید خیلی چیزها را میزنند. این زود فراموش کردن یک مشکلی است، یک مشکل. بعضی چیزها را باید زود فراموش کرد. ماجرای آن دو تا رفیق را حتماً شنیدهای، با هم مسافرت میرفتند. یکی از این رفقا، یکی از این دو تا رفیق، یک سنگی همراهش بود، یک مقدار خاک. بعد توی سفر [بودند]، یک وقتهایی که خاک را در میآورد، شروع میکرد رویش مینوشت. ماجرا چیست؟ یک وقت سنگ در میآوری رویش مینویسی، یک وقت خاک در میآوری، چهکار میکنی؟ گفت که: «من اینها دفترچه خاطراتمه. خاطرات از شما را دارم مینویسم، که همسفر منی.» آن خوبیها و خاطرات خوشی که برای من اتفاق میافتد را روی سنگ مینویسند. کارهای بدی که میکنی، اتفاقات بدی که میافتد، روی خاک مینویسند. چون که روی خاک است، چیزی نمیماند. روی خاک مینویسید، دو دقیقه بعد همهاش محو [میشود]. اینجور زود فراموش کردنها خوب است. آدم کار بد دیگران را زود فراموش کند. بعضیها بعد از دویست سال، کینههای شتری. بعد از دویست سال هنوز که هنوز یادشان است که کجا، تو چه مجلسی، کی مثلاً چه جور بهش نگاه کرد که یک خورده بوی توهین میداد! مثلاً درگیر [هستند]. آخه میگویند شتر هم همین شکلیه. حالا میگویند شتر مثلاً اگر کسی بهش یک لگد پرت کرده باشد، سی سال بعد، حالا خیلی مثلاً حالا اگر عمر طولانی این شکلی داشته باشد، بیست سال بعد، ده سال بعد، شتر اگر این را یک جایی ببیند، میشناسد، تلافی میکند. خصلت شتری. ده سال، بیست سال هم که بگذرد، این مانده تو دلش.
زود فراموش کردن خوب است نسبت به [بدیها.] خوبیها را زود فراموش کردن بد است. خوبی کسی مثل پیغمبر اکرم، محبتهای کسی مثل پیغمبر اکرم. آدم انقدر بیوفا، این همه محبت، این همه لطف. حضرت زهرا سلاماللهعلیها میآیند توی مسجد خطبه میخوانند. خطبهای که معروف به خطبه فدکیه است. میفرماید: «شما کسانی بودید که سوسمار زنده میخوردید. شما کسانی بودید که آب شربتان آبی بود که پسمانده دهن سگها بود. پوست دباغی نشده را میخوردیم. وضعیتی زندگی میکردیم. پدر من به شما عزت داد. شما امتی [شدید] که از بین بقیه مردم بدرخشید، عزتی پیدا کردید، جایگاهی پیدا کردید. کی شما انقدر قدرت داشتید که دولت خارجی مثل روم و جاهای دیگر بیاید اینجا بنشیند با شما مذاکره کند؟ شما را به حساب بیاورد؟ در طول تاریخ همیشه شما یک مشت برده بودید؛ افسار میبستند به شما، شما را به کار میگرفتند. کی به شما عزت داد؟» اینها حرفهای فاطمه زهراست.
«پیغمبر از دنیا برود، دو روز بعد شما همه چیز یادتان برود؟ یادتان برود کی بودی؟ چی بودی؟ تو چه وضعی زندگی میکردی؟» توی این خطبه تقریباً چهار بار حضرت زهرا سلاماللهعلیها میفرماید: «فاطمه! یادتان که نرفته؟ من فاطمه زهرا، من دختر پیغمبر.» دو روز بعد از رحلت پیغمبر، دختر پیغمبر، یک هفته بعد از رحلت پیغمبر، بیاید هی تو مسجد داد بزند: «مردم! من فاطمهام، من دختر پیغمبرم. یادتان که نرفته؟ من را که میشناسید؟» «زندگی میکردیم، یادتان نرفته چقدر ذلیل بودیم؟ زور میگفت [کسی به شما]. کسی شما را به حساب نمیآورد.» پدر من آمد مقاومت کرد در برابر کفر. این سران قریش شما را میبلعیدند. حضرت زهرا تعبیر میکنند: «یتخطفکم»؛ مثل عقابی که دنبال طعمه میگردد، میخواهد طعمه را شکار بکند. این سران قریش [را] پیغمبر آمد در برابر ابوسفیان و سران قریش مقاومت کرد، شما را نگه داشت. این امیرالمؤمنین، این علی که او داشت تو جبهه مقاومت میکرد، دشمن نیاید تو خانههایتان سرتان را ببرد. «شما دیگر کی هستید اینجا؟» نفرین میکند فاطمه زهرا: «چه بد امتی هستید شما! الهی روی خوش نبینید. الهی بدبختیتان ادامه داشته باشد.» از جنس آن نالهها و نفرینهای زینب کبری در کوفه.
زود فراموش میکند این محبتها را، این خوبیها را. زود فراموش [کردن] یکی از مشکلات بشر همینه که زود فراموش میکند. در عین حال یکی از محاسنش است. یکی از خوبیها این است. اگر اینجوری نباشد، آدم نمیتواند زندگی کند. اگر قرار بود ما اهل فراموش کردن نباشیم، تو روایت دارد یک ملکی در قبرستان هست (حالا ملائکه در قبرستان زیادند، اقسامی دارند.) موقع جان دادن، یک قسم ملائکه میآیند، موقعی که این جسد را در خاک میخواهند بگذارند، ملائکه دیگری میآیند برای حساب و کتاب، [ملائکه] بعد از اینکه انسان را تنها میگذارند. انسان تو قبر تنها میماند، ملائکه دیگری میآیند. تو قبرستان پر از اقسام ملائکه [است]. خدایا! چشمی باز به انسان بده، انسان برود آنجا ببیند. این کار را تو روایت دارد که یک فرشتهای در قبرستان هست. کارش این است که این اقوام کسی که کسی را از دست دادند، وقتی جنازه این عزیزشان را دفن میکنند، کار این فرشته این است که دست میگذارد روی قلب، خاک سردی میآورد، بازماندهها آرامشی پیدا میکنند، یک طمأنینه. این فرشته قلب این بازماندهها [را لمس میکند]. این نسیان، فراموشی، کار خداست، لطف خداست.
موقع جان دادن هم باز یک تعداد دیگر از ملائکه هستند. بهشان میگویند ملائکه منسیه. اینها یک نسیمی میآورند، یک فوتی میکنند به این کسی که محتضر است، دارد جان میدهد. این باعث میشود که یادش برود کار و کاسبی و زندگی و ... برای مؤمن اینجوری است؛ راحت جان بدهد، فامیل و زن و بچه و اینها را [فراموش میکند]. مگر این نباشد، نمیتواند جان بدهد. [فرد] فراموش میکند اینها را.
دنیا رفت. ملائکه میآیند برای این بازماندهها. خلاصه، یک نسیمی، یک دست روی قلب گذاشتن. اینها فرشته [هستند]. این بازماندههای میت تا شب زنده [نمیمانند] از غصه اینکه این عزیزشان را از دست دادند. لطف خداست. اگر آدم بخواهد فراموش نکند که نمیتواند زندگی کند. الان توی بهشت زهرا... ثانیاً باید فراموش کرد. فراموش کرد به معنای اینکه بالاخره رفت از دنیا. به یک معنا نباید فراموشش کرد؛ باید برایش صدقه فرستاد، هدایا فرستاد، کار خیر [کرد]. که اصل فراموشی لطف خداست. هرچی آدم میکشد از همین فراموشیهاست.
یک آیهای در قرآن هست. من میخواهم این آیه را تقدیم بکنم خدمت شما عزیزان. علت اصلی همه انحرافات، همه انحرافات، همه کجرویها. ماها نسبت به انحراف یک حساسیتی داریم دیگر، نسبت به برخی انحرافات حساسیت داریم، مخصوصاً برای جوانان. دیدید دیگر، پدر و مادرها میآیند گریه میکنند، توسل میکنند. من زیاد دیدهام، [که فرزندشان] منحرف نشود. حالا مثلاً انحراف در حد چیست؟ جهت اعتیاد. خدا انشاءالله که همه جوانها، همه مردم را از شر این بلای خانمانسوز نجات بدهد. هر کسی هم که مبتلاست نجات پیدا کند، [و] پیش [هیچ] خانوادهای آلوده نشود به این مصیبت.
ولی اعتیاد، ببینید، ما دعایش را کردیم دیگر، موضعمان را در برابر اعتیاد روشن کردیم. ولی خداوکیلی اعتیاد، آخرین مشکلش، ته مشکلش، ته خطرش چیست؟ یک مشکل بدنی، یک جسمی ناقص میشود، غیر از این است؟ حالا درست است که بالاخره اراده طرف از بین میرود، سربار خانواده میشود، بعد کم کم بهسمت انحرافات دیگر مثل سرقت و اینها کشیده میشود، ولی اصل مشکل یک مشکل جسمانی است.
انحراف خطرناکتر است؛ انحراف روحی، فکری، اعتقادی. بفرمایید ما برای آن چقدر گریه میکنیم؟ ناله و زاری میکنیم؟ فکر. فکر وقتی خراب میشود، فکر وقتی مسموم بشود. من کمتر شنیدهام مثلاً کسی بیاید بگوید آقا، بچه من چند وقتی است نگاهش نسبت به روضه و هیئت و مجلس امام حسین اینها عوض شده. گریهکن ذاتی کند. آقا دعا کنین، آقا چهکار بکنیم خوب بشود؟ بیشتر همین [است]: «آقا معتاد شده. آقا این زندان افتاده.» آقا در حد جسم.
انحراف فکری و اعتقادی. قرآن میفرماید همه انحرافهای فکری و اعتقادی یک منشأ دارد، یک دلیل. بخوانیم آیه را، دلیلش را ببینیم. مشتاق هستید برای شنیدن این آیه یا نه؟ هرکس مشتاق است با یک صلوات اشتیاقش را نشان بدهد. و آل محمد. سوره صاد، آیه بیست و شش: «وَلا تَتَّبِعِ الهَوىٰ فَیُضِلَّکَ عَن سَبیلِ اللَّهِ». دنبال هوا و هوس راه نیافت، [وگرنه] منحرف میشوی از راه خدا. منحرف میشوی از راه به در میشوی. این تعبیری که ما تو فارسی میگوییم، این تعبیر قرآنیه؛ از راه به در میشود. چند تا ضربالمثل داریم؛ اینها ضربالمثلهای قرآنیاند. شاید جالب باشد برایتان. مثلاً یکیش: «پدر طرف را درآورد.» ضربالمثل قرآنیه. کجای قرآن است؟ بفرمایید: «پدر پدرتان را درمیآورم. پدرتان را درآورد.» اینها کجای قرآن است؟ «شیطان پدر همهتان را درآورده، از کجا درآورده؟ از بهشت.» در قرآن، شیطان پدر همه را درآورده از بهشت. ضربالمثل قرآنی. یکی دیگر از ضربالمثلهای قرآنی: «از راه به در شدن» است. «یُضِلَّکَ عَن سَبیلِ اللَّهِ». دنبال هوا و هوس راه بیفتی، از راه به درت میکند. «إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَن سَبیلِ اللَّهِ لَهُم عَذابٌ شَدِیدٌ». آنهایی هم که از راه به در بشوند، یک عذاب تلخ و سختی دارند.
حالا آخر آیه را ببینید. این از راه به در شدن از چه منشأیی داشت؟ از کجا ریشه گرفت؟ «بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ». همهاش به خاطر این بود که اینها قیامت را فراموش کردند. عامل اصلی همه انحرافهای فکری، اعتقادی، عملی، فراموشی قیامت است. اشکال ندارد این دو-سه شب یکم در مورد این صحبت بکنیم.
فراموشی قیامت. آدم کی منحرف میشود؟ کی رو به بزهکاری میآورد؟ همین قدر که یادش برود که قرار است برود از این دنیا. روایت دارد یکی از انبیاء بنیاسرائیل از یک جایی رد میشد، از روستایی. دید تو این روستا در مغازهها باز است. هیچکس هم تو مغازهها نیست. تو مغازه ... این گاوصندوقها و گنجها و اینها فراوان درش باز است، پر طلا، پر نقره. نه دزدگیری است، نه قفلی است. هیچکس هم دزدی نمیکند. مردم تو خانههایشان میروند و میآیند. هیچکس هم از مال دیگری دزدی نمیکند. خیلی تعجب کرد این پیغمبر خدا. «چه وضعی است؟» خیلی جالب است. برخی مناطق روستاها دیدهام یک همچین چیزی. صاحب مغازه در مغازه را وا میگذاشت. هرکه خریدی داشت میآمد آنجا، پول میانداخت تو صندوق، میرفت. ولی این مدلی دیگر خیلی واقعاً عجیب است. در همه مغازهها باز [است]، پر گنج و طلا و نقره [است]. میآیند و میروند، دست نمیزند.
این پیغمبر رسید به یکی از این، این که دارم میخوانم روایت است، رسید به یکی از این مردم، فرمود که: «آقا ماجرا چیست؟ شما همیشه در مغازههایتان همینجور باز است؟» گفت: «بله.» گفت: «خب کم دزدی میشود؟» گفت: «نه خیر.» گفت: «اصلاً دزدی نمیشود؟» گفت: «نه خیر.» «مگر میشود؟ مگر داریم در مغازهها باز [باشد]، پر گنج و طلا و نقره [باشد]، هیچکس دزدی نکند؟» «پلیس قوی دارد اینجا؟ اگر کسی دزدی بکند میگیرند، میکشند، اعدامش میکنند؟» «اصلاً پلیس نداریم.» «چهجوری ماجرا چیست؟ اینجا هیچکس دزدی نمیکند؟» گفت: «یا نبیالله! ما مردههایمان را تو حیاط خانه دفن میکنیم. بین مردم ما هم رسم است صبح به صبح از خانه که میخواهند بیایند بیرون، یک سر میروند کنار قبر مردههایشان. ما چون مرگ جلو چشممان است، توی منطقه ما هیچکس دزدی نمیکند. چون میدانند که قبر بغلی، قبر خالی که این بغل است مال خودشان است.»
حالا بیاییم دزدگیرها را بیشتر بکنیم و دوربینها را بیشتر بگذاریم. با اینها کار درست نمیشود. به تعبیر استادمان حضرت آیتالله جوادی آملی: «مملکت را با دادگاه، با قوه قضائیه و اینها نمیشود اداره [کرد]. مملکت با دادگاه درست نمیشود. مملکتی که شما با دادگاه و پرونده و پلیس و اینها میخواهی درستش بکنی، مملکت نیست.» مملکت با اخلاق درست میشود. اخلاق با چی درست میشود؟ با یاد قیامت، بنیاد مرگ. «ذٰلِکَ بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ». آدمها کی از راه به در میشوند؟ وقتی که قیامت را فراموش میکنند. تو بازارها کی دزدی میشود؟ وقتی که قیامت فراموش میشود. تو خانهها کی فساد اتفاق میافتد؟ وقتی قیامت فراموش [میشود].
واقعاً یکی از عجایب برایم این است که مردم تهران که واقعاً مردم شریف [هستند]؛ من دست این مردم را میبوسم. علاقه، خودمان هم تهرانی هستیم. یکی از عجایب این است که جمعه آخر سال یک جمعیت وسیع تو بهشت زهرا [هست]. جمعه اول سال یک جمعیت وسیع تو شمال. فاسق نیست، عادل نیست، این هم نمیخواهیم بگوییم. ولی خیلی با همدیگر تناسبی ندارد. عجایب این مردم این است که اگر تو بینالحرمین کربلا گمشده [باشند] یا تو فلان کاباره. مردم همیشه در صحنهاند. جمعه آخر سال بهشت زهرا انقدر شلوغ [است]. جمعه اول سال کلاً وضعیت جادههاست دیگر. جاده شمال، یکی وایسد فقط نگاه بکند. احساس میکنی دیگر مثلاً اینجا دیگر آنور آب است، مرز بازرگان قطع شد! بهشت زهرا بودن، چی شد؟ آن یاد باید اتفاق بیفتد، آن تحول.
بهشت زهرا، پارک و تاب و رستوران گردان؟ بهشت زهرا رستوران گردان دیگر میخواهد چهکار؟ همه چی [از] آدم میافتد غیر از قبر و قیامت و مرگ. و قبرهای خارج از شهر. از کجا درآمده این فرهنگ؟ مال ماها نیست، مال زرتشتیهاست. زرتشتیان. ما رفته بودیم یزد، یک تپهای را به ما نشان دادند، گفتند این قبر زرتشتیهاست. گفتیم: «یا العجب!» یعنی چی؟ جنازه را از یک جای دور، خارج از شهر، وسط بیابان، یاد گرفتیم بردیم یک بیابانی دور از شهر که آنی که شمال تهران است سالی یک بارم دیگر نتواند برود سر این قبر. قبرهای دیگر هم که تو این امامزادههای بالاشهر و اینها است که اصلاً دیگر آدم بوی قبر... قبری که صد میلیون پولش است دیگر آدم برود آنجا بوی اسکناس میدهد.
«یاد و قیامت، آقا ما یاد معاد و قیامت باشیم افسرده نمیشویم؟ مردم نیاز به شادی ندارند؟ گوشهای بنشینیم لنگهایمان را روی هم بیندازیم و دست بیندازیم زیر چانه و آماده باشیم برای رفتن، برای مردن؟ نه کاری، نه تلاشی؟» خاطرهای از خودم برای شما بگویم خیلی جالب است. یک وقتی ما جاتان خالی رفته بودیم یک قبرستانی. قبرستان ... یکی زنگ زد به گوشیش، گفت: «کجایی؟» بگو بهش. گفتم: «بگو با کدوم قبرستان؟» قبرستانی تو این بیابانهای اطراف ملارد. حالا بماند که ما شبانه رفته بودیم. بعد اینها میخواستند ما را به جرم دزدی دستگیر بکنند! چون روی دزدی داشت، شبها از روی قبرها سنگها و اینها را میکَند. «امشب فقط آمدیم پس اینهم زده یاد قبر و قیامت کنیم!» مثل الان، آلوده، آلوده به این اندازه آلوده نبود.
بعد من این نگهبان قبرستان رفتم نشستم باهاش صحبت کردم. یک انسان جاافتاده، میانسال، خیلی انسان محترم، موقر. وسط بیابان، آن دیگر واقعاً بیابان بود. یعنی وسط جاده و اتوبان و یک اتوبان تاریک، گلزار شهدای ملارد، خیلی قبرستان تاریک و از دو طرف هم بیابان و پشت دور، زمین مزرعه و اینها بود. زمین خیلی مخوفی، تک و تنها شبها. گفت: «نه، من که نمیترسم. ولی آن نگهبان قبلی که بود، خیلی میترسید.» گفتم: «نگهبان قبلی چی شد؟» گفت: «هیچی، یک شب تو همین قبرستان سکته کرد، مرد.» گفت: «یک دفعه به سرش میزد، میگفت مردهها دنبالم کردند، روح افتاد دنبالم.» یک شب همین جوری راه قبرستان از اینور به آنور دوید، افتاد، سرش خورد به این جدول بغل قبر و مرد. «جابهجا افسرده نشدی این چند وقت تو قبرستان کار کردی؟» گفت: «افسرده؟ من این چند وقت [است] بسیاری از مریضم خوب شده است. از وقتی که من آمدهام اینجا کار میکنم، بس که این جنازهها و اموات اینها را دیدهام، همهاش احساس میکنم که نفر بعدی که میخواهد بیاید اینجا خودمان [هستیم]. این باعث شده که نه دیگر به کسی حسودی میکنم، نه از دست کسی ناراحت میشوم، نه تو خیابان بوق بلند میزنم، نه دیگر به کسی فحش دادم. با هرکه قهر بودم باهاش رابطهام را خوب کردم. هرکی بهم ظلم کرده و بخشیدمش. خیلی حالم خوب شده.»
یاد قبر و قیامت باید یک همچین اتفاقی برای ما بیاورد. شاداب بشویم، با نشاط بشویم. ما افسرده میشویم، افسرده میشویم [اگر] سرش کلاه برود. ولی حالا اینجا نشستهایم، زانوی غم بغل گرفتهایم. چی درست میشود حالا؟ با قرص دیازپام و کوفت و زهرمار و اینها چه اتفاقی میافتد؟ یک آمار عجیب غریب تو اینترنت ببینید. یک آمار وحشتناک قرصهای اعصاب تو مملکت ما، مخصوصاً تو تهران. یک درصد بسیار بالایی از مردم تهران شبها با قرص اعصاب میخوابند. آرامش، آرامبخش. قرص اعصاب [میخورند]، موقعیتی به این منصبی رسید [فرد]. میخورد از مثلاً مسئولیت فلان اتاق پنج متری میآید میرسد به ریاست ده متری. هیچی دیگر. اولین کاری هم که میکند از پایینشهر میرود خانه بالاشهر میخرد. بعد ماشین دیگر از پژو و اینها باید ارتقا پیدا کند به ماکسیما و بالاتر. بعد دیگر تریپ عوض میشود، لباسها عوض میشود، گوشی و اینها که اصلاً از قبلش عوض شده بود. دیگر کمکم رفقا عوض میشوند، روابط خانوادگی و اینها، آدمها عوض میشوند، رفت و آمدها اینها. بابا! تمام میشود همهی اینها. میری. چه تو غمش، چه تو شادیش. نه تو غم کسی افسرده میشود، نه تو شادی کسی طغیان میکند.
مثل فاطمه زهرا سلاماللهعلیها. شب عروسی یک دختر، یک دختر جوان، خیلی اتفاق ویژهای است برای دختر خانمها. شبی که عروس میشود. امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا را آورده به منزل خودش از منزل رسولالله. مردم شادی کردند، دست افشانی کردند. مراسم با نشاطی بوده. امیرالمؤمنین وارد منزل شدند. فاطمه زهرا نشستهاند، دارند گریه میکنند. شما را به خدا ببینید این فاطمه است که ما میگوییم الگو بگیرید. اینها است. «فاطمه جان! چی شده؟ گریه میکنی؟ کسی حرفی زده؟ اتفاقی [افتاده؟]» عرض داشت: «یا امیرالمؤمنین، علی جان! یا الحسن! کسی چیزی نگفته. من از منزل پدرم که به منزل شما منتقل شدم، یاد وقتی افتادم که از دنیا به آخرت منتقل [میشوم]. اگر موافقی امشب را بیاییم به عبادت سر کنیم، یک توشهای برای قیامت آخرتمان جمع کنیم.» تو اوج شادی طغیان نمیکند. حالا ما میگوییم یک شبه. همین امشب... دریا. تو اوج غم هم حالا... تو اوج شادی طغیان نمیکنی، تو اوج غم.
اسماء بنت عمیس میگوید: «فاطمه زهرا به من فرمودند که: اسماء! مگر نگرانی دارم؟ یک ناراحتی دارم، نگرانتم.» فرمودند که: «من دیدم این جنازههایی که میخواهند حمل بکنند، این نعشی که بلند میکنند، این یک پارچهای رویش میاندازند، حجم بدن دیده میشود. خیلی نگرانم بعد از مرگم جنازه من را، جسد من را، اینجور بلند بکنند، حجم بدن دیده بشود.» اسماء، همسر جعفر طیار بود. یک مدت حبشه زندگی کرده بود. «خانم جان! من مدتی که حبشه بودم دیدم تو حبشه رسم یک تابوتهای خاصی میسازند. جنازه را توی تابوت میگذارند، حجم بدن دیده نمیشود.» حضرت فرمودند که: «میتوانی برایم درست کنی؟» گفت: «بله.» «رفتم درست کردم آوردم.» حالا ما اگر برای کسی کفن بخریم وقتی ببیند چقدر ناراحت میشود. برای فاطمه زهرا تابوت درست کرد. حضرت زهرا [را] نشان [دادم]. فاطمهای که ما رویش متوسل هستیم. هفتاد و پنج روز یا نود و پنج روز لبخند به لبان فاطمه زهرا نیامده بود بعد از پیغمبر. خوشحال شده. تو اوج شادی، تو اوج غم.
این فاطمه زهرا اینجور آماده است برای رفتن. بچههایش را مهیا کرده. دیگر این روزهای آخر بچهها دعاهای عجیبی از مادر میشنیدند. یک وقت دور بستر مادر جمع شده بودند. مادر فرمود: «بچهها! دستهایتان را بالا بیاورید، میخواهم دعایی بکنم شما آمین بگویید دعا مادر مستجاب بشود.» خوشحال شد. فکر کردند مادر میخواهد برای شفای خودش دعا کند. با یک ذوقی، با یک شوقی دستهایشان را بالا بردند. شروع کرد دعا کردن: «اللهم عجل وفاتی سریعاً». خدایا! دیگر فاطمه را از این دنیا ببر. بچههایش را آماده کرد برای اینکه آماده بشوند دیگر کمکم مادر از این دنیا [برود]. «یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمد، یا قره عین الرسول، یا سیدتنا و مولانا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیهه عند الله اشفعی لنا عند الله.»
یا وجیهه تا که با دیوار چوب در تبانی قامت رعنایش را کمانی میکند
هرچه میپرسم از این مردم نمیدانم کسی آنچه نمیداند چهکانی میکند
آهنی با استخوانی لا اله الا الله دست سنگین هم نباشد، باز هم صورت یاسین جوان ارغوانی میکند
تازگی در خانه میگیرد از من فاطمه مهربانم، مهربانی میکند
پس دستی به پهلو میزند، محبوب من، ای در پا شدنم یاد جوانی میکند
از تماشای پرِ پریشان تا به چشمانم نگاه آسمانی میکند
خانم جانم! فاطمه جانم! «من علیم، همه دار و ندار من تویی. تو این شهر بدون تو غریبم.» همه را باز کن. یک دیگر چشمهایت را، یک بار دیگر چشمهایت را. ببین دارد یا زینبت شیرین زبانی میکند. لااقل به خاطر این بچهها صبر کن. خیلی کوچکاند هنوز، احتیاج به مادر [دارند]. تنها میگذاری این بچهها را. تنها میگذاری بچهها را. نرو فاطمه جانم! ندارند همه یار و یاورشان مادرشان است. همه امیدشان، عشقشان مادرشان است. لا اله الا الله. امام مجتبی علیهالسلام با مادر بیشتر از همه وابسته. بیشتر از همه مادری بود.
یا صاحب الزمان! گریه کنیم، ناله بزنیم. خدا لعنت کند س [ستمگران را]. دیگر خبری از شیعیان نیست. جاهای مختلف همینجور بوی سوز و گود [میآمد]. غریبتر شده. گریه کنیم اینجا. غربت امیرالمؤمنین تو مدینه را یک وقتی فیلم دهان گرفتند. ناله میزنند. امام مجتبی آستین از دهان رها کرد. شروع کرد ناله زدن. هقهق کردن، فریاد زد. امیرالمؤمنین بغل گرفت: «عزیزم! جانم! دل نیمه عمرم تو پسر بزرگ من. جای دیگران باید تو آرام کنی. خودت بیشتر از همه گریه میکنی. این چی شده عزیزم؟» ناله: «فقط من تو کوچه با مادر بودم. بودم. دیدم مادرم را ظالم کمی به کوچه بینِ خاله میزد.» یک وقت دیدم دستی به روی مادرم بلند [شد]. مادرم یک طرف، برای [آن] طرف. یا زهرا! یا زهرا!
در حال بارگذاری نظرات...