انسانهای واقع بین، انسانهای متوهم
عاقل کیست؟ دیوانه کیست؟
شاخصههای انسانهای واقع بین
خود را به دنیا مشغول نکن
برخی از آثار یاد مرگ و سفر آخرت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا ابوالقاسم المصطفی محمد اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام ... رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقه.
یکی از ویژگیهای نیکی که معمولاً ما برای دیگران لحاظ میکنیم، صفت واقعبینی است. انسانهای واقعبین در فرهنگ ما انسانهای محترمی هستند. ما واقعبینی را ارج مینهیم و آن را یک ارزش میدانیم. اگر کسی دچار تخیلات و توهمات باشد، این به شدت در فرهنگ ما مذموم است. وقتی میخواهیم کسی را شماتت یا مذمت بکنیم، میگوییم: «آدم تو توهمات سیر میکند، تو خیالات است، تو آسمانهاست، با واقعیت زندگی نمیکند، واقعیت را نمیبیند، واقعیت را لحاظ نمیکند.»
یکی از نشانههای آدمهای عاقل، واقعبینی است. آدمهای عاقل، آدمهایی هستند که واقعیت را میبینند و با توهمات سر نمیکنند. لذا، اینها وقتی نسبت به چیزی حدس یا تخمین میزنند، معمولاً میبینیم که نزدیک به واقعیت از آب درمیآید. ممکن است انسان در بعضی چیزهای احتمالی خطا کند، اما اینکه آدم ۸۰-۹۰ درصد احتمالاً خطا کند، نشان میدهد که این آدم دارد با توهمات زندگی میکند و واقعبین نیست.
آدمهای واقعبین، ۸۰-۹۰ درصد احتمالاتشان مطابق با واقع است. احتمال میدهند که مثلاً وضعیت اقتصادی، سیاسی یا هر چیز دیگری چگونه خواهد بود. در هر موضوعی، در هر بحثی، کمی که اطرافش را نگاه میکنند، میگویند مثلاً «این تا فلان موقع اینجور میشود.» احتمالی که میدهند معمولاً به واقع میپیوندد. آدمهای واقعبین، آدمهایی هستند که روی حساب واقعیات حرف میزنند، نه روی حساب توهمات و تخیلات.
ما وقتی میخواهیم از کسی مشورت بگیریم، به ما سفارش کردهاند که از انسان عاقل مشورت بگیرید. یکی از ویژگیهایی که روایات برای انسانهای عاقل فرمودهاند، همین است: «آدمهای واقعبین؛ آدمهایی که به تعبیر روایت، دور را نزدیک و نزدیک را دور جلوه ندهند.» مثلاً چیزی که ۱۰۰ کیلومتر فاصله دارد، نگویند «همین بغل است» یا چیزی که همین بغل است، بگویند «۱۰۰ کیلومتر فاصله دارد.»
دیدهاید بعضیها را که با آنها مشورت میکنید، اینگونهاند؟ راهنمایی کردن آنها آدمهای خیالاتی و توهماتی است، آدمهای واقعبین نیستند. خیلی مهم است که انسان در زندگی واقعبین باشد.
یکی از نشانههای واقعبینی را امشب که شب آخر این مجلس ماست، خدمت شما عرض بکنم. یکی از مهمترین نشانههای واقعبینی و عاقل بودن یک انسان، نگاهش نسبت به زندگی و مرگ است. یکی از جاهایی که خیلی خوب میشود تشخیص داد کسی واقعبین است یا در توهمات و تخیلات سیر میکند، همینجاست.
آنهایی که فکر میکنند همیشه هستند، آنهایی که فکر میکنند مرگ مال همسایه است، اینها آدمهای خیالاتین آدمهای توهمزده و در توهمات هستند. نکند اشتباه کنید و بروید با آنها مشورت کنید! نکند در کارتان حرف اینها را گوش بدهید! اینها زندگی آدم را به باد میدهند، زندگی خودشان را دارند به باد میدهند چه برسد به زندگی ما. این زندگی خودش عاقلانه نیست، من بروم از این مشورت بگیرم.
پیغمبر اکرم از جایی رد میشدند، در خیابان مردم دور یک نفر جمع شده بودند. همیشه همینجور است دیگر؛ وقتی میبینیم یک جا شلوغ شده، میپرسیم «چه خبر است؟» یا دارند حلوا یا چیزی پخش میکنند و خیرات میکنند، یا شخصیت مشهوری آنجاست، یا اتفاق ویژهای افتاده است. دیدند همه دور یک نفر جمع شدهاند. حضرت فرمودند: «چه خبر است؟ چیه دور این بابا جمع شدهاید؟» گفتند: «یا رسول الله، هو العلامه. آقا، این علامه است، خیلی حالیش است، خیلی چیز بلد است.» این یک روایت و دو روایت.
حضرت فرمودند: «خب، این مگر چی بلد است؟» گفتند: «یا رسول الله، هر که را که نگاه کند، به او میگوید تو از نسل فلانی هستی.» بعد شروع میکند سلسله انساب را؛ «تو از نسل فلانی هستی که از فلانی، از فلانی است.» تشخیص میدهد تو با فلان کس، فلان نسبت را داری، از نسل فلان کسی؛ خیلی حالیش میشود. حضرت فرمودند: «اینها که علم نیست که شما میگویید علامه! علم آنی است که آدم بفهمد این عالم چهکاره است، شسته رفته. روایت است. نسبتش را با خدا بداند. اینکه کسی بیاید نسبت آدمها را با همدیگر بداند، این علم نیست.»
یک بار دیگر پیغمبر رد میشدند، دیدند دور یک نفر مردم جمع شدهاند. «چه خبر است؟» گفتند: «یا رسول الله، یک دیوانه اینجا مردم ایستادهاند دورش، دارند مسخرهاش میکنند، میخندند.» حضرت فرمودند که آمدند نگاه کردند، گفتند: «این بنده خدا که دیوانه نیست، این مریض است. مریضیهای مختلف، بعضیها پایشان عیبی دارد، بعضی دستشان عیبی دارد، بعضی هم مغزشان مریض است. بنده خدا دیوانه نیست.» گفتند: «یا رسول الله، پس دیوانه کیست؟» «دیوانه آن کسی است که به دنیا میچسبد، آخرت را رها میکند. دور این باید جمع شد. دیوانه این است.»
گر حکم کنند که مست گیرند، در شهر هرآنچه هست کی گیرد؟ کی جمع بشود؟ کی؟ دیوانه آن است که دنیا را میچسبد، آخرت را رها میکند. آخرت را فراموش میکند. آدم عاقل، در برخی روایات دارد، از علامتهای زیرکی یک آدمی است که روزی ۲۰ بار باهوش این آدم، آدم چیزفهمی است، این آدم واقعبینی است. بعضیها میبینید ۹۰ سالشان است، ناراحت میشوند، به هم میریزند در بعضی جلسات سخنرانی. عجیبتر این است که از عجایب این است که معمولاً این حرفها را جوانترها بیشتر خوششان میآید. خیلی جالب است، بنده تجربه دارم، خدمت شما عرض میکنم، بنده در جمع جوانترها وقتی در مورد مرگ صحبت میکنم، بیشتر خوششان میآید تا بزرگترها.
این از صفای باطن آنهاست. یعنی کسی که این همه سال را گذرانده، دیگر طبیعتاً باید آماده باشد برای رفتن. باز هم بدش میآید اسم مرگ را بشنود. شما برای یک مسن، یک امتحان بکنید. یک بار برای یک شخص مسن سوغاتی مثلاً از کربلا «کفن» بیاورید. ناراحت میشود، قهر و سرد و صدا میکند! از عجایب است، نمیدانم چه سری است.
هارونالرشید تقریباً ۱۰۰ سال فاصله داشت با دوران پیغمبر اکرم. خیلی هم پولدار. خدا لعنتش کند، قاتل موسی بن جعفر. دستور داد که بگردند توی شهر یک نفر را پیدا کنند که پیغمبر را دیده باشد، یک روایت از پیغمبر شنیده باشد. گشتند اینور و آنور، یک نفر را به زور پیدا کردند بعد ۱۰۰ سال. خوب، خیلی ۱۰۰ سال فاصله است. یک نفر پیرمرد پیدا کردند که این به خدمت پیغمبر رسیده بود. «بیاورید اینجا من باهاش صحبت کنم.»
این پیرمرد یک پیرمرد مچاله جمع و جوری بود. توی یک سبدی گذاشتند و پول گرفتند و آوردند تو دربار هارونالرشید. «پیرمرد، تو پیغمبر را دیدی؟» «بله.» «گفت: من پیغمبر را در سن هفت سالگی که بچه بودم دیدم. پیغمبر این روایت را فرمود که: "یشیب ابن آدم و یشب فیه خصلتان؛ فرزنده آدم انسان پیر میشود، هرچه پیرتر میشود دو تا خصلت درش جوانتر میشود: الحرص و طول الامل؛ یکی حرصش بیشتر میشود، یکی آرزوهایش بیشتر میشود."»
هارون دستی به ایشان زد و گفت: «عجب حدیث پرمعنایی! یک کیسه طلا بهش بدهید.» یک کیسه، به جای کیسه طلا به پیغمبر، به آن پیرمرد دادند. پیرمرد را گذاشتند تو سبد، خواستند بروند، زد به شانه گفت: «وایسا وایسا! من را برگردان.» گفت: «اعلیحضرت، این همین یک بار بود یا جیره ماهیانه من است؟» گفت: «صدقه رسول الله. واقعاً که پیغمبر راست گفت، بچه آدم هرچه پیرتر میشود، حرصش جوانتر میشود.»
چه سری است؟ آدم اینکه خودش دارد میرود. علامت آدم عاقل این است که خودش قبل اینکه دیگران بهش بگویند، قبل از اینکه در بستر بیماری، قبل از اینکه دکترها نگاه معنادار بهش بکنند، قبل از همه اینها آماده است. آن وقتی که سرش گنده است، آماده است. وقتی که سرحال است، در اوج نشاط و کوک بودن زندگیاش است، سرحال است. نه اینکه باید یک مصیبت و بدبختی و ماتمی در زندگیاش روزی صد بار آرزوی مرگ کند، آن موقع آماده بشود. هواپیما در آسمان بگویند آقا معلوم نیست بنشیند، آن موقع تازه یک فکری برای مرگ بکند.
شب اول عرض کردم فاطمه زهرا در عروسی، وقتی که لباس عروسی به تنش است، وقتی مرا آوردی خانه خودت، یادم وقتی افتادم که از دنیا میخواهم بروم خانه آخرت. این را میگویند عالم واقعی.
از علامتهای واقعبینی این است که انسان زیاد یاد مرگ میکند، زیاد یاد آخرت. نه از سر افسردگی و یأس و اینها. افسردگی، اثر واقعبینی نیست. برنامههایش را ریخته، تا سال بعد برنامه دارد. الان شما عزیزان این شبهای آخر، روزهای آخر سال، حتماً برای سال بعدتان برنامههایی دارید. آنهایی که کاسبند به نحوی، آنهایی که کارمندند به نحوی، آنهایی که اهل تحصیل علمند به نحوی.
بنده میخواهم عرض کنم این برنامه را آدم بیاید تا ۵۰ سال بعد بنویسد، تا ۱۰۰ سال بعد بنویسد، ولی توش لحاظ بکند که تا فردا صبحش هم معلوم نیست که من باشم. به مرحوم میرزای شیرازی گفتند: «میرزای شیرازی، آن بزرگمرد، چهار ساعت بیشتر زنده نیستی، چهکار میکنی؟» من خیلی دوست دارم میکروفون دستم بگیرم با یک دوربین، البته طرحش را دیروز به یکی از مدیر شبکههای صدا و سیما، دلم در شبکه بودیم دیروز جلسه داشتیم، کسی بیاید برود در خیابان بسازد. چه میگویند مردم معمولاً؟ «۴۰ ساله من با این فرض دارم زندگی میکنم.» این آدم عاقل است، این آدم واقعبین است.
زندگی موفق است، با توهم پیش نمیرود، با خیالات پیش نمیرود. آدم واقعبین دل به دنیا خوش نمیکند. دلش را مشغول ذکر و فکر دنیا نمیکند. کاریاش نمیکند. زندگیاش را میکند، برنامه دارد، از همه بهتر زندگی میکند. کجا باید برود؟ میدانی چی میخواهد؟ گم نیست توی این عالم.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «ذکر الآخرة دواء و شفا، ذکر الدنیا ادوی الأدواء.» [یاد آخرت شفا و دارو است. آخرت درمانی داریم ما. آخرت درمانی!] بعد فرمود: «ذکر دنیا مهلکترین دردهاست، سرطان روحی.» ما قبلاً در بعضی دانشگاههای همین تهران بحث کردیم، زیاد این روایت را میخواندیم که مبدأ همه افسردگیها این است که آدم دلش به دنیا بنده، یاد دنیا میکند. حالا آدم یک چیزی از دنیا را از دست داده، خب غصه بخوری برمیگردد؟
مرحوم آیتالله الهی قمشهای خدا رحمتش کند، همین که مفاتیح و قرآنها، اینها که ترجمههایی که دست ماست. گفتم: «خب، حالا از یک جای عالم برده، یک جای دیگر برمیگردد؟ به درک که برده! هرچی که برده، برده. حالا من بروم نگاه کنم، بنشینم حرص و جوش بخورم، برمیگردد؟ دزدیده؟ زنگ میزنم پلیس برود دنبال دزد.» آقا، دل من، وقت من، فکر من خیلی عزیزتر از اینها است که من مشغول اینها باشم. در نماز من بخواهم به اینها فکر کنم، ذهنم را به خود مشغول کند.
یک روایت بخوانم برایتان، خیلی این روایت عجیب و زیباست. در خطبه ۱۵۹ نهج البلاغه است. امیرالمؤمنین از حالات پیغمبر اکرم میفرمایند که یک روز پیغمبر اکرم آمدند منزل یکی از همسرانشان. دیدن یک پرده جدیدی آویزان شده جلوی در. یک پرده. ببینید این پیغمبر اسوه ماست. پیغمبر! چیه؟ پیغمبر نگاه کردند، فرمودند: «یا فلان، این پرده را بردار ببر. فانی اذا نظرت الیه ذکرت الدنیا و زخارفها.» [من وقتی این را نگاه میکنم، دلم کدر میشود، به یاد دنیا و زینتها و لذتهای هیچ و پوچ دنیا میافتد.] آقا یعنی نداشته باشیم؟ چرا؟ پیغمبر دارند یک چیز دیگر میگویند، دارند یک چیز دیگر یاد میدهند: «دل نباید با اینها سرگرم باشد، مشغول باشد.»
حالا چرا بازارگردی کند این ایام عید، ایام نوروز؟ ببینید چه وضعی است. ۵۰ تا بازار برای اینکه یک دست کاسه بشقاب آدم بخرد، این گل اینورش مثلاً با گل اونورش. مشغولیتها. مخصوصاً در خانمها خب خیلی بیشتر معمولاً فکر و دل و ذکر و همه چی اینهاست.
بعضیها را بعضیها کالبدشکافی بکنند، مغز کسی بیاید گل قوری و گل فرش و خوب! بیش از اینها چی؟ هیچ خبر دیگر توی این عالم نیست. بیش از اینها! بعد امیرالمؤمنین فرمودند که پیغمبر اکرم چون دلش را از دنیا کنده بود، نمیگذاشت این دل، مشغول ذکر دنیا بشود. کسی وقتی به چیزی علاقه ندارد، به ذکرش هم علاقه ندارد. کسی به فوتبال علاقه ندارد. یک جمعی نشستهاند دارند حرفهای فوتبالی میزنند، مینشیند گوش بدهد، خوشش نمیآید از این حرف.
حالا کسی دلش از دنیا کنده. توی جمع نشستهاند، همه درگیری تو این است که چی کجا آنقدر ارزانتر است؟ کی کجا یک خرده گرانتر است؟ مدل جدید فلان چیز کی آمده؟ چی آمده؟ خودم یک وقت نیاز دارم دنبالش. خب به من چه حالا مثلاً سمند مدل فلان مثلاً آنقدر ارزان شده یا آنقدر گران شده. من میخواهم سمند بخرم؟ مگر من پولش را دارم؟ نشستهاند حرف میزنند. آدم مشغول کند خودش را. ذکر و فکر و تا چند وقتی همینجور توی مخ است.
به ما دستور دادند با کسانی بنشینید، جاهایی بروید که شما را به یاد آخرت بیندازد، دل را گرم بکند به سمت آخرت. رضوان خدا بر مرحوم حاج احمد آقای خمینی. ایام سالگردشان است. این ماجرا را تقدیم بکنم به شما. ماجرای عجیبی است، خیلی عجیب. حاج احمد آقای خمینی اواخر عمر یک خوابی میبینند. این خواب باعث تحولشان میشود، ایشان عوض میشود، زندگیاش.
یک وقتی ایشان در عالم خواب مرحوم امام رضوانالله علیه، حضرت امام رضوانالله علیه، آن بزرگمرد تاریخ، مثل ندارد، بدل ندارد این مرد! حضرت امام به حاج احمد آقا میفرمایند: «احمد، اینور را جدی بگیر. کار خیلی سخت است. من که به سختی عبور کردم، تو به فکر خودت باش!» حاج احمد آقا فرموده بودند: «امام دستشان را تکان دادند، مدلی که توی بالکن جماران تکان میدادند. فرمودند: «هر دستی که تکان دادم، اینور از من.» این خواب عجیب تأثیر میگذارد روی حاج احمد آقای خمینی.
بعد از این خواب، یک سکته خفیف میکنند. خیلی حالشان بد میشود. جمع میکنند از جماران، ایشان میرود توی یکی از روستاهای اطراف قم، یک کلبه کوچکی میگیرد، میگوید میخواهم دیگر دلم را از دنیا فارغ کنم. حالاتشان عوض میشود، زندگیشان عوض میشود. بعد از چند وقت به یکی از خادمان جماران، ایشان میگوید که: «فلانی، من فلان تاریخ از دنیا میروم.» این آخرین سخنرانی است که من اینجا دارم. [سخنرانی ۱۳ آبان سال آخری که ایشان کردند.] آخرین سخنرانی که من اینجا دارم.
آماده شده برای رفتن، به چیزهایی که معلوم نیست به دردش بخورد، به دردش نخورد، حواس آدم به جای دیگر پرت میشود. دل آدم جای دیگر است، فکر آدم جای دیگر است. «من اکثر من ذکر الآخرة قلت معصیته.» [کسی زیاد به آخرت فکر بکند، گناهش کم میشود.] علامت میل به گناه ندارد. میداند مال جای دیگر است، جای دیگر. میداند کارش چیز دیگری است.
برویم در مجالس، جلسات، جاهایی که به یاد ما بیندازد چهکارهایم، کجا باید برویم. یک داستانی را من معمولاً هم در عروسیها میگویم، هم در عزاها. مثل مرغ میماند، هم در عروسی میکشند. چینیها یک سنت قشنگی دارند. عروس را وقتی میخواهند ببرند تو حجله داماد، وقتی دست عروس را میگیرد ببرد منزل خودش، یک نفر داخل منزل در را به روی اینها باز میکند. آن کسی که داخل منزل در را باز میکند، کیست؟ پیرترین زن آن فامیل. وقتی عروس میخواهد برود داخل حجله، پیرترین زن فامیل در را باز میکند، این را میآورد داخل.
این پیامش چیست؟ خود چینیها میگویند، میگویند یکی از پیامهایش این است که: «خانم، به خوشگلی و سر و وضع دل نبند، این است.» یک پیام دیگرش این است که: «آقا، این خوب است، زیباست، زشت است، هرچی هست، آخرش این است. یک خرده جلوتر را ببیند.» این واقعبینی است. خیلی مشکلات زندگی حل میشود. ۱۰ سال دیگر، ۲۰ سال دیگر، چین و چروک روی صورت میافتد، استخوان منحنی میشود، پوست آدم جمع میشود. این سر و وضع و شکل و اینها عوض میشود. این پوست شاداب و بانشاط و باطراوت، چند سال دیگر این است.
ذهنش درگیر اینها نباشد، درگیر اینها نباشد. نمیدانم خبر دارید یا ندارید در این فضاهای مجازی و اینها، چه وضعیت است. حالا کشور ما که متأسفانه از جهت وضعیت آرایشی و بهداشتی، یک وضعیت بحرانی دارد. دومین کشور خاورمیانه در مصرف لوازم آرایشی، یکی از ده کشور اول دنیا در استفاده از مواد آرایش. کشوری که تحریم است، وضعیت افتضاح متأسفانه در کشور ماست. درگیری خانم، درگیری زیاد، بیش از حد نسبت به ظاهر، تا چه حد؟ آنور مال بعد از اینها، مال بعد از این ۷۰ سال. بعد از این ۷۰ سال چی؟
عنایت آخر را بخوانم، خدمت شما عرض بنده تمام. روایت عجیبی است. این روایتها را جرأت میخواهد خواندنش. من عرض بکنم خدمت شما، من الان دارم سرم را به باد میدهم. پیغمبر اکرم فرمود: «اذا دعیتم الی الاعراس فابطئوا فانها دنیا.» [وقتی عروسی دعوتتان میکنند، دیر بروید، چون عروسی جایی است که آدم را یاد دنیا میاندازد.] «فافزعوا فانها تذکر الآخرة.» [و وقتی تشییع جنازه است، بشتابید، چون یاد آخرت را به شما میاندازد.]
فضای عمومی را دارم عرض میکنم. میدانم که این از اوج ایمان شماست. خودم بنشینم عروسیهایتان شرکت کنید. غم آخرتان باشد. غم آخر بعدی خودت باشی دیگر. من بچه بودم یکی از اقوام از دنیا میرفت، میگفت: «هیچکس نمیمیرد، فقط عروسی است.» هیچکس نمیمیرد، فقط عروسی.
بهترین دعا وقتی خبر مرگ کسی را به شما میدهند. امروز یک کلیپی میدیدم، خیلی جالب بود. تعجب میکند، یک برنامه زنده مصری، کلیپ عجیبی بود. یک آقایی با دو تا بچه کوچکش تو برنامه شرکت کرده بود. وسط برنامه گوشیاش اساماس آمد، نگاه کرد. پیام دادند که: «همسرت همین الان از دنیا رفت.» محب امیرالمؤمنین، بیشتر برخورد ما این واقعبینی است. همین است: «ما هم داریم میرویم.» رفت، خب من هم باید بروم. من هم بعدیاش.
به مرگ و مردهها و... یکی آمده بود خانه ما. از این عکس علما در منزل ما زیاد بود. نگاه کردم، گفتم که: «دلم سیاه میشود، بکنیم اینها را.» «عکس مردهها را نگاه کند!» مرده تویی بیچاره، او زنده است! آقای بهجت مرده است؟ علامه طباطبایی مرده است؟ اینها عکس مرده است؟
زندگی پیچدرپیچ. صبح تا شب یک بار یاد خدا نمیافتد. «حمام که میروی، نعم البیت الحمام، تذکر فیه النار.» [حمام که میروی، چه خانه خوبی است حمام، در آن به یاد آتش بیفت.] حمام که میروی، آبگرم حمام که به تن شما میخورد، یاد آتش گرم و آب گرم جهنم بیفتید. مؤمن این شکلی است. از هر مناسبتی استفاده میکند برای...
عیادت مریض بروید. عیادت مریض که میروید، دل به یاد آخرت میافتد. نفس از طغیان درمیآید. تشییع جنازه بروید. زیارت اموات بروید. جمعه آخر سال، حالا خیلی جمعه آخر سالی هم ما از جایی نداریم درآمده باشدها. همه جا آخر سال، بروند که بعدش یک همچین ترافیکی درست شود، مردم چندین سال در ترافیک بمانند. که برداشتهاند امواتمان را بردهاند ۷۰ کیلومتر آنورتر، دور از شهر. اموات باید داخل شهر باشند. هر محلهای باید برای خودش قبرستان داشته باشد. هر جمعه مردم بروند کنار این اموات رفت و آمد داشته باشند، ببینند.
تابوتی را دست گرفتهاند، عکس را نگاه میکنی، آدم خداوکیلی عوض میشود حالاتش. عکس جوانی دارم میآورم. بهشت زهرا رفتم، دیدم یک قطعه بود خالی بود. گفتم: «اینها را نشانه بگذارم چند روز بعد بیایم ببینم کیا اینها را پر کردند.» نگاه کردم، جوان ۲۵ ساله، جوان ۳۰ ساله. «او رفت، من ماندم، من هم میروم.» قبر من هم بعدیها میآیند کنارش مینشینند. تاریخ تولد فلان، تاریخ تولد خودمان. یاد رفتنمان بشویم.
تشییع جنازه، زیارت قبور اموات، خیلی اثر دارد. افسردگی هم نمیآورد، شادی میآورد، نشاط میآورد. دل آدم وقتی از دنیا فارغ میشود، با نشاط میشود، سبک میشود، شادابی به آدم میدهد. آدم وقتی دلش از این غمهای دنیا خالی میشود، چقدر بانشاط میشود.
شام شهادت صدیقه کبری. آی مردم! آی شیعیان امیرالمؤمنین! بیایید امشب برویم تشییع جنازه فاطمه زهرا. البته اگر هم برویم، به دستور فاطمه زهرا کسی را راه نمیدهند برای تشییع جنازه. دستور داد، سفارش کرد: «امشب علی جان، قصنی بالله، دفعنی بالله.» [امشب علی جان، مرا به خدا میسپارم، مرا به خدا دفن کن.] «من شبانه غسلم بده، شبانه کفنم کن، شبانه دفنم کن. من تشییع جنازه نمیخواهم. نمیخواهم زیر تابوتم کسی، نمیخواهم کسی بیاید، نمیخواهم کسی باخبر بشود.»
امشب دلهایمان را بفرستیم پشت منزل امیرالمؤمنین. بگوییم: «لااقل اگر برای تشییع جنازه ما را راه نمیدهید، پشت این در مینشینیم.» گریه کنار حسن، کنار زینب و محمد و حسین بچهها. آستین به دهان میگیریم. خود سفره فاطمه، سفرهای که ما نشستهایم. دل ما با فاطمه است. ما یادمان نرفتهایم، یادمان نرفته.
یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمد، یا قرة عین الرسول. یا سیدتنا و مولانا، توجهنا و استشفعنا و توسلنا الی الله و قدم بین یده حاجاتنا. همه دلها روانه مدینه. هر که هر حاجتی دارد، کف دست بگیرد پشت در خانه فاطمه زهرا. بعد ساعتی که امیرالمؤمنین دارد پاره تن پیغمبر را… یا وجیه الله اشفع لنا عند الله، یا وجیه…
نیمه شب مانده علی چهها کنم باید
بساط غسل کسی را به پا کنم باید
فدای غربتت یا امیرالمؤمنین
حیدر با اشک بیفاطمه شود اما
بنا خانه قبری به پا کند با گریه
غسل خودش را شروع باید که مثل
نباید صدا کند…
بعد از سه ماه رو زدن و رو فهماندن، روضههای فهماندند، بعد از سه ماه زدند، رو ندیدند
وقتش فاطمه را رونما
شست و شوش یکی مانده علی چه با جگر
بچهها
لا اله الا الله
یا صاحب الزمان، دستش رسید که دادش بلند شد
مجبور شد که کار خودش را رها کند
مانده که شستن زخم تنش یا فکر جابهجا شدن؟
زهرا چرا جراحتم دنبا نخواست؟
با جگرش خوب جا
بچهها پشت در باشند فقط
اسم یک تکه چوب، جسم لطیف فاطمه را گذاشت روی آتشی به پا کرد. لا اله الا الله.
از امام صادق پرسیدند: «آقا جان، نماز خواندن کنار آتشی دارد؟» چشمان امام صادق جاری شد. «آقا، سؤال بدی پرسیدم؟» فرمودند: «نه، یاد وقتی افتادم که پدرم مادرم فاطمه را غسل میداد.» «چرا آقا جان؟» «آخه تو دل آتشی روشن کرد، آبی روی آتش.» آبی گرم کند فاطمه را غسل بدهد. یک وقت دیدند امیرالمؤمنین شروع کرد کنار آتش نماز خواندن. «این چه نمازی آقا جان؟ الان وقت نماز نیست.» نماز یعنی خدایا دیگر طاقتم طاق شده، آب را گرم کن، آب بریز من فاطمه را شستوشو بدهم.
لباس فاطمه امروز، لباس خونی را عوض کرده. دستور هم داده. «یا امیرالمؤمنین، من را از روی پیراهن…» شروع کرد از روی پیراهن غسل دادن. لا اله الا الله.
یک دفعه شروع کرد بلندبلند گریه کردن. «چی شد؟» «دستم رسید به بازوی ورم کرده.» بازوی فاطمه چقدر درد داشته؟ من نیاوردم ماجرا چیست. امام صادق فرمودند: «ماجرای ورم.»
«ای بازو، فرمود وقتی در کوچه تازیانه را بلند روی مادر تازیانه، دور باز مثل بازو گرفت، بازوی فاطمه ورم کرد.»
لا اله الا الله.
آمادهاید شب آخر کربلا برویم؟ انگار خانواده است. قتلگاه. صدا یاد تو. انظر بلند شده. حسین حسین.
در حال بارگذاری نظرات...