فراموشی آخرت چیست و چگونه اتفاق میافتد؟
توجه به دنیا تنها عامل غفلت از آخرت
آثار ذکر، حقیقت ذکر
محبت عامل فزونی ذکر
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحثی که شب گذشته خدمت عزیزان تقدیم کردیم درباره این بود که قرآن کریم، منشأ انحرافات فکری و اعتقادی و در یک کلمه، منشأ "از راه به در شدن"، فراموشی قیامت و فراموشی آخرت است. قرار شد که یکم درباره این مسئله، طی این شبها گفت و گویی داشته باشیم. ببینیم که اصلاً فراموشی آخرت چیست؟ چه خطراتی دارد؟ به چه نحوی اتفاق میافتد؟
خدای متعال انسان را جوری آفریده که او طبیعتاً به یک سری چیزها کشش دارد و از یک سری چیزها گریزان است. همین است که نسبت به یک سری چیزها تمایلی دارد که باعث میشود زیاد یاد اینها بکند، زیاد اینها را مرور بکند، اصطلاحاً "ذکر" داشته باشد نسبت به اینها. و نسبت به یک سری چیزها هم فراموشی داشته باشد، غفلت داشته باشد. تا حد زیادی اینکه انسان توجهش به چه چیزی باشد، ذکرش به چه چیزی باشد و نسیانش از چه چیزی باشد، اختیاری است.
فراموشیها را میگوییم اینها از دستمان در رفت و اختیار نداشتیم و یادمان رفت. یک کاری به آدم میسپارند: فلان چیز را بخرد، فلان کار را انجام بدهد. انسان یادش میرود. یک وقتی واقعاً اثر این است که انسان جدی نگرفته. همین حرفی که خانمها معمولاً به آقایون میزنند وقتی آقایون یادشان میرود کاری انجام دهند، میگویند: "برات مهم نبود؟ چطور فلان کار را یادت نمیرود؟ این برات مهم نیست! اگر مهم بود، یادت نمیرفت!" بله، انسان جدی نگرفته، مهم نیست برایش، اختیاری یادش میرود، فراموش میکند.
مسئله فراموشی آخرت و قیامت، از آن نوع اولی است یا نوع دوم؟ انسان ناخودآگاه یادش میرود یا نه؟ اتفاقی میافتد که باعث میشود انسان فراموش کند؟ از آیات قرآن و کلمات اهل بیت بر میآید که فراموشی قیامت همینجوری یادش برود (اتفاقی نیست). چی میشود که انسان نسبت به یک سری چیزها توجه دارد، یک سری چیزها یادش میماند، یک سری چیزها یادش میرود؟ یک سری چیزها خوب در یاد آدم میماند. آن چیزی که باعث میشود انسان یک سری چیزها را زود فراموش کند و یک سری چیزها را یادش بماند، "اهمیت" است. مقداری که به یک چیز اهمیت میدهد.
وقتی کاری برای انسان خیلی اهمیت دارد، انسان زمینهاش را فراهم کرده، مدتها درگیر است، فراموش نمیکند. مثل اینکه مثلاً یک کاندیدای انتخابات، روز انتخابات را فراموش کند. مثلاً هفتم اسفند انتخابات است. حالا این آقا خودش کاندیداست، کلی زحمت کشیده، مثل بعضی از این آقایان یک ماه شام داده، خرج کرده. هشتم اسفند بیاید ببیند مساجد (انتخابات) مثلاً دیروز بوده! میگوید: "نه بابا! امروزه!" کاندیدا مگر نیستی؟ میشود فرض کرد یک کاندیدای انتخاباتی که یک ماه خرج کرده، زحمت کشیده، یادش برود که مثلاً روز انتخابات چه روزی است؟ از بقیه بپرسد! به نظر شما اصلاً عقلانی میآید؟ میشود فرض کرد؟ میشود تصورش کرد؟
مثل یک جوانی که یک سال، دو سال پشت کنکور مانده، زحمت کشیده، روز کنکور را فراموش کند! یادش برود! پانزدهم تیر بیاید امتحان بدهد، فکر کند مثلاً هفته بعدش کنکور است! "ما یادمون رفت! ما خواب موندیم!" از چندین ساعت قبل انسان به فکر است، فراهم کرده، شب اصلاً ساعت خواب را تنظیم میکند، دو ساعت قبل بیدار میشود، همه کارش را میکند، فکر همه چیز را کرده، فکر ترافیک را کرده، وسایل همه آماده است.
انسان یک سفر مهمی اگر بخواهد برود، وقتی که خرج کرده، چندین میلیون هتل را گرفته، هواپیما را گرفته، وسایل را آماده کرده، بعد ساعت پرواز را یادش برود؟ تاریخ پرواز را یادش برود؟ به نظر شما میشود؟ یک چیزی برای انسان خیلی اهمیت داشته باشد، ولی یادش برود؟ معمولاً آدم چه چیزی را فراموش میکند؟ چیزی که برایش اهمیتی ندارد. خیلی فرقی نمیکند بود و نبودش. اتفاق خاصی برای او رقم نخواهد زد.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله مشکینی را. شماها لابد اسم ایشان را شنیدهاید دیگر. میشناسید قاعدتاً. ما توفیق داشتیم ایشان را از نزدیک زیارت کنیم. رضوان الله علیه. یکپارچه نور بود. نفسی داشت، گرمای وجودی داشت. انسان خدمت ایشان که مینشست، واقعاً یاد خدا میافتاد، واقعاً از غیر خدا فارغ میشد. ایشان یک وقت درس اخلاق میگفت. درس اخلاق ایشان در قم (در فیضیه قم) شلوغ میشد، جمعیت بسیار زیاد. گریه میکردند. طلبهها داد میزدند که "گاهی من تعجب میکنم شما شبها راحت میخوابی؟ من که از یاد قیامت شبها خواب ندارم! مسئله قیامت آنقدر برای من اهمیت دارد، شبها نمیتوانم راحت بخوابم!" وقتی کسی ماجرا را جدی گرفته، نمیتواند فراموشش کند.
اهمیت وقتی بدهد کسی به کاری، به چیزی، نمیتواند یادش برود. آدم به هر چیزی که اهمیت بدهد، همه توجهش میرود به او، از ضدّ او غافل میشود، نسبت به ضدش فراموشی پیدا میکند. شما هر چیزی را تصور بکنید، وقتی انسان به یک چیزی زیاد توجه میکند، از ضدش غافل میشود، ضدش را فراموش میکند. گاهی بعضیها آنقدر درگیر کار و زندگی و اینها (حالا کار بیشتر)، یادش میرود که زنی دارد، بچهای دارد، زندگی دارد. دیدهاید دیگر. آنقدر درگیر کارند، نسبت به هر چه که غیر کار است، فراموش کرده. نمیداند اصلاً. ذهن دیگر فارغ میشود از همیشه.
خدا طبیعت انسان را اینجور آفریده است که شما نسبت به یک چیزی وقتی زیاد تمرکز میکنید، زیاد ذهنتان متوجهش میشود، دلتان متوجه میشود، نسبت به ضدش غافل میشوید، ضدش را فراموش میکنید. حالا اگر کسی نسبت به قیامت، نسبت به آخرت توجه زیاد داشته باشد، نسبت به چه چیزی غافل میشود؟ ذهنش از چه چیزی منصرف میشود؟
آن نماز امیرالمؤمنین (علیه السلام) را همه بهتر از بنده بلدید. تیر در پای امیرالمؤمنین رفته بود. زخم کاری، درد شدید. به امام مجتبی (علیه السلام) گفتند: "آقا! این تیر را ما بخواهیم (بکشیم، وسط جنگیم) چه کار بکنیم؟ این هلاک میشود." وقت اذان بشود. مشغول نماز که شد، برویم از پشت بکشیم. وقت اذان شد. "الله اکبر" گفت. رفتند تیر را کشیدند. متوجه نشد. نمازی که آدم در آن نماز به یاد خداست، از غیر خدا غافل است.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله سید جمال گلپایگانی را. ایشان از بزرگان نجف بود. ایشان را میخواستند عمل جراحی بکنند. این ماجرا از بسیاری از مراجع ما نقل شده است: از مرحوم آیتالله میلانی در مشهد، از مرحوم علامه طباطبایی و بسیاری از علمای ما. این اتفاق برایشان افتاده بوده است. عمل جراحی میخواستند بکنند، گفته بودند: "آقا! باید بیهوشت کنیم." شما را بیهوش کنیم. این بزرگواران فرموده بودند: "لازم نیست ما را بیهوش کنید." جراحی شوخی نیست. تیغ میخواهیم بیندازیم. (علامه) طباطبایی چشمشان ... روی چشمشان یک نقطهای افتاده بود جراحی کنند. جراحی چشم خیلی سخت است، خیلی حساسیت بالاست، درد خیلی شدیدی دارد. نمیشود عمل کرد. (فرمودند:) "من کارهایی بلدم، میکنم. لازم به بیهوشی نیست."
بعد شروع کرده بودند عمل جراحی. دیدند ایشان بیهوش نیست، ولی به یک عالم دیگر رفته. همه توجه و فکر و ذکرش اینجا نیست. عمل جراحی را انجام دادند، بدون اینکه ضربهای (به ایشان وارد شود)، ایشان دردی بخواهد به او وارد بشود، بخواهد تأثیری بپذیرد. عمل انجام شده، تمام. (آیتالله) میلانی را آن جراحی که ایشان را عمل کرده بود، مسیحی بود. در قبرستان خواجه ربیع مشهد من رفتم سر قبر این دکتر. یک پروفسور حالا. به نظرم ایشان را جراحی میکند. این ماجرا را که میبیند، میبیند که بدون بیهوشی یک پیرمرد قلبش را جراحی میکند، آن جراح، ایشان بعد از اینکه ایشان را عمل کرده بود، مسلمان شده بود. این علامت حقانیت یک دینی است. یک همچین آدمی (که) مرجع تقلیدش ... من رهبران کاتولیک و پاپ و فلان و اینها را عمل جراحی کردم، بیهوشی! وقتی میخواستند به هوش بیایند، شروع کرده بودند از تجاوزهایی که به کودکان و زنان و فلان و اینها کرده بودند، شروع کرده بودند گفتن! "در آن عالم دیدم!" این هم مرجع تقلید شیعه! این هم دیدم!
وقتی کسی متصل بشود به یک عالم دیگر، ذکر و فکرش یک جای دیگر باشد، از غیر آن (عالم) غافل میشود. اگر کسی همه فکر و ذکرش بشود قیامت، آنی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در خطبه متقین میفرماید، میفرماید که این متقین، آدمهای اهل تقوا، آدمهای باحال، باصفا، بامعرفت، اینها یک جورند. مردم عادی وقتی اینها را نگاه میکنند، فکر میکنند اینها دیوانهاند. اینها خلاند. اینها دیوانهاند. "خالَطَهُم اَمرٌ عَظیم". اینها به فکر قیامتند. قیامت اینها را درگیر کرده. درگیریهای دیگری دارند. درگیر چک و سفته و وام و قرض و درگیریشان اینها نیست. درگیری چیزهای دیگر است.
پس وقتی کسی به یاد قیامت باشد، توجه به قیامت داشته باشد، علامتش این است که نسبت به دنیا فارغ میشود، فکر و ذکر از دنیا در میرود. حالا دنیا چیست؟ دنیا هر چیزی است که تمام میشود. آقا! یعنی دنیا چیز بدی است؟ نخیر! خب، آخر باید بهش توجه کنیم یا نکنیم؟ چیز خوبی است که نباید بهش توجه کرد. دنیا چیز خوبی است برای استفاده، نه برای اینکه فکر و ذکر آدم بشود! پول چیز خوبی است. پول، به قول آن آقا، آن عالم. پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله) فرمودند که: "خدایا! نان اگر نبود ما نمیتوانستیم بندگی کنیم."
دنیا نیست. اصلش باید باشد. آدم کار میکند. عرقی که میریزد در راه پول درآوردن، فرمودند مثل خون شهید است. ثواب خون شهید مینویسند به کسی (که) دارد زحمت میکشد، نان ببرد سر سفره. در آن حالت دعایش مستجاب است. اینها روایات ماست. ولی دل نباید با دنیا باشد. دنیا نباید آدم را درگیر کند. از دست دادن دنیا نباید آدم را افسرده کند. به دست آوردن دنیا نباید آدم را سرمست کند.
کسی بخواهد فکر و ذکرش بشود دنیا، علامتش چیست؟ علامتش همین نمازی که ما میخوانیم. "الله اکبر" که میگوییم، دل کجا میرود؟ خداوکیلی دِلها کجا میرود؟ دل من که میرود تو بازار: "چه چیزها کم دارم؟ چه چیزها لازم دارم؟" این توجه من، ذکر من.
ذکر یکی از بزرگان قم (بود). واقعی برایش اتفاق افتاده بود. عجیبی (بود). یک وقتی یک اتفاقی میافتد، پردهها کنار میرود، به اصطلاح بزرگان. روح یکی از عرفایی که از دنیا رفته بوده، را ایشان در عالم برزخ میبیند. خوب گوش بدهید. ماجرای عجیب. روح این شخصی که از دنیا رفته، یک عارفی بوده. حالا کی بوده، اسمش چی بوده، من نمیدانم. بعد از نماز صبح بوده، ایشان مشغول ذکر بوده. این اتفاقات برای اولیای خدا پیش میآمد. مثلاً مرحوم آیتالله العظمی بهجت (رضوان الله علیه). ایشان از بزرگان ما بود دیگر. آقای بهجت را حتماً (میشناسید). برخی از این بزرگانی که اسم آوردیم (تصویرشان) عکسشان هست. آیتالله العظمی بهجت. ایشان انسان فوقالعادهای بوده. کسی بوده که در چهارده سالگی در نماز غش میکرده. از هجده سالگی (موت) اختیاری داشته. هر وقت میخواسته، از دنیا میرفته. میرفته تو عالم برزخ. اینها بزرگان ما بودند.
روز قبل از رحلت حضرت امام، یعنی سیزدهم خرداد، آقای بهجت فرموده بودند که: "من بعد از نماز صبح مشغول ذکر بودم." (اینو تو پرانتز دارم این داستانو میگم.) "بعد از نماز صبح مشغول ذکر بودم، داشتم تعقیبات میخواندم. یک لحظه پرده کنار رفت. آقای خمینی را دیدم." ایشان میفرمود: "آقای خمینی" (حضرت امام). "آقای خمینی را دیدم. دیدم ایشان دارد از این دنیا سفر میکند. دیدم آقای خمینی خیلی حال خوب و با نشاطی دارد. از کاری که کرده خیلی راضی است. از این انقلابی که واسطهاش بود و محقق کرده، تکلیفش را انجام داده، وظیفه را انجام داده، خیلی خوشحال است." و ایشان، آقای بهجت (فرمود: "ایشان تحویل بود." ایشان خود را منجیح میدید.) (یعنی) احساس میکرد که با سعادت دارد از این دنیا میرود. ایشان واقعاً (چیزی را) تعریف میکرد. "فردا از ساعاتی (ساعات اولیه) از دنیا میرود." (یعنی سحرش از دنیا میرود.) برای اولیای خدا اینجور حالات طبیعی بوده.
یکی از بزرگان قم بعد از تعقیبات نماز صبح، پردهها کنار میرود. روح یکی از بزرگان را میبیند. یکی از عرفای دو سه قرن پیش. این شخصی که میبیند، از آن شخص میپرسد که: "شما کی هستید؟ چی هستید؟" او میگوید که: "من در زمان خودم یکی از بزرگترین عرفای عصر خودم بودم." "چه خبر است در عالم برزخ؟" اینهایی که ما میگوییم افسانه نیست، داستان نیست. آن آقا، آن بزرگی که در عالم برزخ بوده، میگوید که: "اینجا مردمی که از دنیا میروند، به شکل بچه میآیند تو عالم برزخ. به حسب معرفت و درکی که از خدای متعال دارند، اینور سن و سالشان فرق میکند." میگفت: "من تو عالم برزخ یک بچه دو ساله هستم." گفته بود: "اکثر مردمی که از دنیا میروند، اینور میآیند، بچههای یک روزهاند."
بچه یک روزه هیچ درکی از اطرافش ندارد. نگاه بکند هیچ اتفاقی برایش (!). هیچ چیزی نمیفهمد. فقط گرسنگی میفهمد. همینقدر درک اوست. گفته بود که: "تازه کسی که دل از دنیا میکند، دلش از دنیا فارغ میشود، به شکل بچه ده روزه از دنیا میرود. چون بچه در ده روزگی نافش میافتد." ناف بچه در ده روزگی کنده میشود. میافتد. "آنهایی که نافشان از این دنیا کنده میشود. دل از دنیا کندن، درگیر." یعنی تو نماز فکرشان نمیرود سراغ پول و بازار و اینها. "اینهایی که تازه حالشان این است، بچههای ده روزهاند اینور." "تو عالم معنا بین ماها ما همه بچهایم. بین ما، عرفا و بزرگان و اینهایی که مثلاً اهل معنا بودیم، خداشناس بودیم، آقای بهجت تو ما از همه سنش بیشتر است. چون یک بچه شش ساله است."
بچه شش ساله بعد از ماها. انبیا و اولیا و معصومینند. آنها آدمهای هفتاد، هشتاد (ساله) هستند. همه چیز را میفهمند. میفهمند این آقا چه نسبتی با او دارد. کنایه است؟ محبت است؟ تحقیر است؟ حرکت چشم و ابروی بقیه را میفهمد. پشت پرده را سر در میآورد. کسی یک خرده در این دستگاه عالم [وقتی] سر و کارش بیفتد، با بالاتر از این عالم، فارغ میشود از این فکر و ذکر نسبت به دنیا. یک نسیمی اگر از آنور بیاید، یک بادی از آنور اگر به آدم بخورد، چیزی ندارد که آدم دلش را بخواهد.
مرحوم شیخ الرئیس، جناب بوعلی، (جناب) بوعلی سینا. ایشان یک مثالی دارد. مثال خیلی قشنگی است. حالا جناب بوعلی را ما ایرانیها معمولاً به عنوان پزشک میشناسیم، در حالی که ایشان جنبه فلسفیش خیلی قویتر است. یک فیلسوف تمام عیار. جناب بوعلی معروف به جناب شیخ الرئیس. چرا؟ به جهت ریاست. مثالی که میزند این است، میگوید: "شما یک طوطی را در یک قفس بگذاری. دور قفس را با پارچه بپوشانی. این قفس را ببری وسط یک باغ." تا وقتی که این پارچه دور این قفس است، طوطی آرام نشسته، آب و نانش هست، برمیدارد میخورد، میخوابد، گهگداری سر و صدا هم ازش درمیآید. اگر جفتی هم تو قفس باشد که دیگر هیچی. همه نیازهایش برآورده است.
ولی همین که این پارچه را از روی قفس برمیداری، این طوطی ببیند بیرون قفس چه خبر است، دیگر بند نمیشود تو قفس. آنقدر خود را به این در و دیوار قفس میزند تا در را باز بکنند، بیاورندش بیرون. این عالم دنیا هم همین است. اگر کسی از آنور عالم چیزی ندیده باشد، خبری نداشته باشد، بچهای داشته باشد و یک سفر شمال برود (و) یک ماشین خوبی داشته باشد و یک پنجاه متر خانه داشته باشد، بیشتر از این هم چیزی نمیخواهد. ته حاجاتش هم همینهاست. آخر توقعش از خدا همینهاست. ولی آنقدر که یک نسیمی از آنور، یک نسیمی میآید، این پرده را میدهد کنار، ببیند آنور چه خبر است، (دیگر) بند نمیشود.
پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله) وارد مسجد شدند، دیدند یک جوانی در مسجد نشسته، رنگ صورتش پریده، چهره، چهره خیلی خاص. معلوم است که شب را تا صبح بیدار بوده. معلوم است که گرسنگی کشیده، تشنگی کشیده. حضرت بهش فرمودند که: "کیف اصبحت؟" حالت چطور است؟ گفت: "اصبحتُ موقناً." من در حال یقینم. الان حالم حال یقین است. فرمود: "فما دلیل یقینک؟" هر چیزی یک نشانهای دارد. نشانه یقینت چیست؟ "تا صبح تو این مسجد سر کردم. الان حالم یک حالی است که بهشتیان را در بهشت دارم میبینم. جهنمیان را هم در جهنم دارم میبینم." خب، پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله) خودش این کاره است، حرفهای است، میشناسد، آدمشناس است. حالا ببینید، آدمی که پرده کنار رفته، آنور را دارد میبیند، خبر دارد آنور چه خبر است، تو بهشت چه خبر است، تو جهنم چه خبر است، وضع چطور است؟ یک مرکب خوبی داشته باشیم؟ یک پنجاه متر زمین داشته باشیم؟ یک شغل خوبی داشته باشیم؟ ندارند! و حاجتش را دارد عطا بکند. گفت: "یا رسول الله! دوست دارم خدا من را در راه خودش شهید کند." دعایش را آمین گفتند. در جنگ بعدی که پیش آمد، نفر دهم بود که شهید شد.
کسی یک بویی از آن طرف به مشامش رسیده باشد، دیگر اینجا بند نمیشود. چه لطفی، چه فضایی است. از ذکر دنیا غافل (میشود). ذکر، نتیجه محبت است. بیشتر از همه یاد میکند، چیزی را که بیشتر از همه بهش علاقه دارد. در حرف زدنها آدم از حرفها میتواند بفهمد این کی را دوست دارد، چه چیزی را دوست دارد. غیر از این است؟ از هر پنج تا کلمهاش، یکیاش پول است، یکی (اش) دلار. کلمه هفت تایش خداست (و) اهل بیت. "من احب شیئاً اکثر ذکره." کسی وقتی چیزی را دوست دارد، زیاد یادش میکند (و) ذکرش (را میگوید). این ذکرش هی به زبانش میچرخد. زیاد به زبانشان (میآید). علامت آدمی که امیرالمؤمنین را دوست دارد، این است دیگر. نشان میدهد.
خدا رحمت کند مرحوم علامه طباطبایی را. اسم ایشان را آوردیم. علامه حسنزاده (آملی)، از شاهدان خوب ایشان (مراتب ایشان است). خدا ایشان را هم حفظ کند. ایشان تهرانند. خدمت مرحوم علامه طباطبایی، "ما خدمت علامه طباطبایی" (نه). اسم (ایشان را) آوردم. خیلی از مردم همه فکر و ذکرشان همینهاست. با انگشت زدن روی لب: "فقط خدا!" همین! ایشان حالا آدمی که این است، این هم میشود نمازش. در نماز فرموده بودند که: "در مسجد سهله نماز میخواندم. وسط نماز دیدم حور العین بهشتی با جامی از شراب خودش را به من عرضه کرد. وسط نماز! من اعتنا نکردم." رفت. "از سمت راست (به من) اطلاع نکردم." رفت. "از سمت چپ آمد. اعتنا نکردم."
حور العین بهشتی در روایت دارد: "اگر مردم عالم حور العین را ببینند، همه قبض روح میشوند از شدت زیبایی حور العین." ظرفیت را ببینید! ولی (ولی الله) خدا این است! آنقدر از ذکر خدا لذت میبرد؛ حور العین با شراب بهشتی آمده، پس میزند. تعریف کرده بودند، گفته بودند: "آقا! الان شما ناراحت نیستید؟" (با شوخی، با طعنه) "پشیمان نیستید؟ ناراحت شدم، دل این بنده خدا را سوزاندم. ناراحت شده باشد!" لطافت اولیای خدا این شکلی است. ذکر خدا یک همچین خاصیتی دارد: از غیر خدا آدم را غافل میکند. محبت. محبت (و) ذکر، محبت. اگر به خدا باشد، ذکر انسان میشود ذکر خدا. دل به سمت اوست.
من خیلی وقتها (کسانی) میان (به من) مراجعه میکنند (که) خوابهایی که میبینند (را) تعبیر بکنیم. گرگ و سگ و روباه، پول، دود. بعضیها هم (میگویند): "تو خواب دیشب دیدیم فلان حرم بودیم. پریشب دیدیم فلان حرم بودیم. دیشب کربلا بودم. دیشب نجف بودم." هر کی هر چی (را) دوست دارد، زیاد یادش میکند. زیاد ذکرش میکند. وقتی هم که ذکرش بکند، علاقهاش. علاقهها با چی تقویت میشود؟ با ذکر. زیاد یاد بکنید. هم معلوم میشود که زیاد بهش علاقه داریم، هم ذکر چیزهای بیخود، یاد چیزهای بیخود، چیزهایی (را) که منفعتی توش نیست، نه مشکل دنیایمان را حل میکند نه مشکل آخرت (مان را) حل میکند. حرفش (هم) ذکر.
خیلی جوانها آدم خیلی میبیند. اصلاً حالا با این شبکههای مجازی هم که دیگر هیچ. درگیر میکند آدم را. زیاد به گناه فکر بکند، حتماً مبتلا به گناه. یکی از راههای اینکه آدم گناه نکند، این است که بهش فکر نکنیم. درگیر کرده، دغدغهاش را دارد. معلوم است که در خیابان هم برود دنبالش میگردد، بیدار میشود. همه فکر و ذکرش این است. دل آدم را کور میکند. زیاد یاد میکند، علاقهاش بهش بیشتر میشود.
ذکر امیرالمؤمنین، ذکر اهل بیت؛ اینکه فرمودند: "ذکر علی عباده". هر چی آدم بیشتر یاد میکند از اهل بیت، از معصومین. این جلسات و این دور هم نشستن برای همین است. ما میخواهیم یاد اهل بیت کنیم که چی بشود؟ یاد اهل بیت میکنیم که هم نشان بدهیم علاقه داریم، هم علاقهمان بیشتر شود. شب شهادت صدیقه کبری. سیاه پوشیدید. مجلس حضرت زهرا (سلام الله علیها) را پر کردید. این خودش علامتش (این است که) اهمیت داشت برایمان. اهمیتی ندارد که بخواهد یادش باشد (و) به این فکر میکردی: "شب شهادت کجا بریم؟ کدوم مجلس بریم؟ کجا یاد کنیم از حضرت زهرا (سلام الله علیها)؟"
حالا این صدیقه کبری خودش فکر و ذکرش بچهها! بچهها (و) ذکرش (این) بچهها، این اولاد معصومینش. مخصوصاً حسن و حسین (علیهما السلام). عشقی داشت فاطمه زهرا به این دو بزرگوار. صدای شب آخری خوب: "وضع خونه رسید." این روز آخر تا آنجایی که میتوانست به بچهها رسید. به سر و وضع بچهها رسید. به وضع خونه رسید. شروع کرد نصیحت کردن. "لا اله الا الله." وصیت کرد برای امیرالمؤمنین (علیه السلام): "علی جان! بعد از مرگم من را فراموش نکنی. کنار قبر من بیا. یاد من باشی. علی جان! بعد از مرگ من یک وقت با این یتیمهای من درستی نکنی." دوری از پیغمبر را کشیدند. چند روزی بیشتر نیست که رسول الله را از دست دادند. "بعد از من هم یتیم میشوند. دوباره اینها به اندازه کافی ماتم دارند، غصه دارند."
امیرالمؤمنین (علیه السلام) معصوم است، خطایی از آن بزرگوار نبوده. ذکرش را نشان میدهد. دارد دغدغهاش را نشان میدهد. دارد محبتش را نشان میدهد: "علی جان! به فکر این بچهها باشی، بهشون برس." بعد یک نفر را تاکید ویژه کرد فاطمه زهرا (سلام الله علیها). "علی جان! بچههایم را به تو میسپارم. تو به یاد اینها باشی. هوایشان را داشته باش، خصوصاً حسینم را بیشتر از همه."
یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمد، یا قرة عین الرسول. یا سیدتنا و مولانا، توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدِی حاجاتنا، یا وجیهة عندالله، اشفعی لنا عندالله. شبیه تو خمیدن به تو نمیآید و مرگ را طلب کردن به تو نمیآید. فاطمه جانم! خانم جان! خودت بگو که مگر چند سال داری تو؟ جوان شهری، خمیدن به تو نمیآید. هزار بار گفتم: "نیا به دنبالم، نیا به کوچه، دویدن به تو نمیآید." لا اله الا الله. نمیدانم مادر مریض داشتید یا نه. تو (اگر) مادر وقتی در بستر میافتد، سختتر است (تا) مادر وقتی در بستر میافتد، همه (خانه) میریزد. بچهها مثل مرغ پَرکنده. لا اله الا الله. "فقط بلند نشو، چونکه (موی) زود (پریشان میشود). فقط بلند نشو، چونکه (موی) زود (میریزد). بدون باد پر من به تو نمیآید. تلاش (کردی با) دو چشم (باز) من را نگاه کنی، چنین ندیدن (هم) و دیدن به تو نمیآید."
لا اله الا الله. "تکان نخور قفس سینهات تکان. تکان نخور قفس سینهات." نفس بلند کشیدی (این کار) به تو نمیآید. "بمان که دخترمان را خودت عروس کنی. به (این) آرزو رسیدن به تو نمیآید." لا اله الا الله. چند تا (کفن) اگر (همراه) رفته باشی. وقتی یک مادر جوان (بمیرد، دل) آدم جگرش ریش ریش میشود. ببیند (که) کنار قبر نشسته (است). این چند روزه این بستر مادر را گرفتند. همه آرزوشان این است (که) از این بستر بلند شود، برگردد به زندگی. ولی امشب دیگر (باید برود).
دیدند مادر شروع کرد وصیت مخصوص (کردن). "برات زینبش وصیت میکنه: 'من هم کوچک بودم، مادر از دست دادم. همه کارهای خونه با من بود. نگذاشتم تو دل پدرم تکان بخوره. بعد از من تویی و این خونه. ببینم چه میکنی. بعد از من دخترم! بابات یار و یاور نداره. یک وقت نکنه جوری باشه فضای خونه (که) پدرت اذیت بشه، برادرات بیکس و کار. تو کنارشان باشی.'"
برخی گفتند: "امشب کفن (را) زینب داد." "دخترم! این کفن من است." "امیرالمؤمنین (علیه السلام) کفن آخرم (را) مال داداش امام حسن (علیه السلام بده)." اشک تو چشمان زینب (سلام الله علیها) شد: "مادر! پس داداش حسینِ (من)... دختر! حسینم کفن نداره؟" لا اله الا الله. یک روزی میآید کربلا. باید پیر (زنی) سفارش عاشورا (بدهد). وقتی اباعبدالله (علیه السلام) برای خداحافظی آمد، زینب (سلام الله علیها) صدا زد: "برادر! مادرم به من سفارش کرده لحظه آخر گلو را ببوسم." گلو را. پیراهن داد برادر (برای) اباعبدالله. "پیراهن کهنه بپوشید." فرمود: "میخواهم این را تنم کنم. دشمن رغبت به این پیراهن نکند." "بگذار این تن من." یا صاحب الزمان. لا اله الا الله. زینب (سلام الله علیها) آمد گودی قتلگاه. لا اله الا الله. "اینجا پیراهنی از تو، نه! پیراهن هست (اما) پیراهن را بردن. جایی سالم به این بدن نمونده. حسین! حسین!
در حال بارگذاری نظرات...