چه عواملی انسان را کوچک میکند؟
آیا کمک خواستن از غیر خدا مذموم است؟
بزرگی روح با عقاید درست
توقعات و عظمت مومن
نقش توقعها در روابط اجتماعی
چرا به نماز صبح تاکید ویژه شده است؟
خجالت از نامه اعمال
راه مستجاب الدعاه شدن چیست؟
آثار حال انقطاع از همه عالم
ماجرای بیماری پسرخاله امام صادق علیهالسلام
از فرزندم چه توقعی دارم؟
چرا آخرین نفر به سراغ اهل بیت میرویم؟
!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا اَبِیالْقاسِمِ الْمُصْطَفی مُحَمَّدً وَ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ وَ لَعْنَهُ اللهِ عًلی اَعْدائِهِمْ اَجْمَعینَ مِنَ الْانَ اِلی قیامِ یَومِ الدّین.
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي.
بحث شب گذشته درباره این بود که چه کنیم عظیم باشیم، بزرگ باشیم؛ در چشم اولیای خدا، در چشم امیرالمؤمنین، در چشم اهلبیت. و اینکه چه میشود که انسان حقیر میشود، کوچک میشود، بیاندازه و کماندازه میشود. یک عده خیلی جایگاه خوبی دارند پیش اهلبیت، وقتی حرم امام رضا (علیهالسلام) میروند، حضرت خیلی تحویلشان میگیرند. یک دم نه آن بیرون، حالا حضرت مثلاً کسی را میفرستند که از دور یک چیز عمومی که همه به این آقا میدهند، عنایت میکند.
دیشب گفتیم یکی از چیزهایی که باعث میشود آدم ارزشش کم بشود و کوچک بشود در چشم اولیای خدا، محبت به دنیا بود. شماها خیلی حساسید، وقتی در چشم دیگران کوچک نباشیم، تیپمان و قیافهمان و برخوردهایمان را یکجوری درست میکنیم، یک وقت مبادا دیگران ما را کوچک حساب نکنند. آدم دوست دارد بزرگ باشد، در چشم دیگران بزرگ بشود. یکی از آن چیزهایی که باعث میشود آدم کوچک بشود، محبت به دنیا بود. دیشب گفتم: آدمی که علاقهمند به دنیاست و خوبی دنیا را دارد، در چشم اولیاالله کوچک است؛ چون علاقه به چیزهای کوچک در باطن خودش ایجاد کرده است.
مطلب دومی که جزء چیزهایی است که انسان را کوچک میکند و امشب انشاءالله به آن خواهیم پرداخت، این توقعات و چشم امید داشتن آدم به دیگران و به غیر خداست. میگفت: نذری پخش میکرد، اعلام کرده بود که این نذری را فقط به کسانی میدهیم که کور باشند. یک آقایی با چشم سالم آمد و ایستاد توی صف، نوبتش شد بهش گفتند: «آقا شما که کور نیستی اینجا صف ایستادی.» گفت: «والله کوریم!» گفتند: «نیستی!» گفت: «اگه کور نبودیم، خدا را ول نمیکردیم بیاییم اینجا صف شما بایستیم، دست گدایی جلو شما دراز کنیم.» آن هم که چشمش به دیگران است، چشم طمع دارد، توقع دارد، چشم امید دارد به غیر خدا، هم به همان اندازه کور است و هم به همان اندازه کوچک.
آدم کوچک میشود. اصلاً درخواست آدم را کوچک میکند، غیر از این است؟ یکی از شما وقتی چیزی میخواهد، چقدر پیش شما کوچک میشود. پیغمبر اکرم (صلیالله علیه و آله)، که این ایام، ایام شهادتشان است، فرمودند: «مائجْ هَذا يَقطروا السَّ،» این آبرو میگوییم آبرو، این آبرو واژه عربی است؛ «مائجْ هَذا» یعنی آب صورت، آب روح. پیامبر (صلیالله علیه و آله) آبرو را یک چیزی میفرمایند قطرهقطرهاش میکند، از بین میبرد. آن چیست؟ درخواست از دیگران.
آدم از دیگران کمک میخواهد، کمک خواستن از دیگران نه به این معنا که اصلاً با هیچکس کار نداشته باشیم، بریم یک گوشهای کلاً از همه جدا زندگی کنیم. دعا میکرد، گفت: «خدایا ما را محتاج به هیچکسی نکن!» امام صادق (علیهالسلام) رد شدند، فرمودند: «اینجوری دعا نکن! نمیشود شما محتاج به کسی نباشی. بگو خدایا من را محتاج به نااهل نکن.» نمیشود آدم محتاج به کسی نباشد. الان این نانوا نباشد کارمان لنگ میماند، بزاز نباشد، خیاط نباشد، کارمان لنگ میماند، راننده نباشد کارمان لنگ میماند. ماها به هم احتیاج داریم.
آن که میگوییم اگر آدم چشمش به دیگران باشد کوچک میشود، یعنی دیگران را توی زندگی خودش مؤثر بداند، احساس میکند واقعاً اینان هستند که توی زندگی من کاری میکنند، چشم طمعی داشته باشد، چشم امیدی داشته باشد. یک وقت آدم نگاهش به این است، خدا اگر بخواهد برساند از طریق کسی میرساند. حالا یک چیزی هم بگویم: امروز نشسته بودیم حرم، امروز یک آقایی یکدفعه برگشت به ما نگاهی کرد و دوباره سرش را انداخت پایین، نگاهش همچین نگاه خاصی بود. گفتش که: «من یک معامله پرسودی دارم انجام میدهم.» گفتم که: «سودش بقیه هم شریک باشند.» «امروز امام رضا (علیهالسلام) دلم را انداخت که بیایم شمارهحساب از شما بگیرم، یک ۱۰ میلیون میخواهم واست بریزم.» البته برای کاری، خودش آمده؛ غلط است. امام رضا (علیهالسلام) داده، حواله است.
هرجایی توی زندگیام کسی میآید، خدا فرستاده است. فقط اینجا نیست. هر کسی توی زندگی هر کجای کاری کمکی میکند، دستگیری میکند، یاری میرساند، لطف خداست، خدا فرستاده. از خدا باید دید. نه اینکه خودم زرنگ بودم یا اینکه این اگر نبود بدبخت بودم. دیدید میگویند: «آقای دکتر اول خدا بعد شما.» ایمانشان مشکل دارد، توی اعتقاداتشان مشکل دارد. انگار مثلاً خدا (العیاذبالله) کم میآورد، احتیاج داریم آقا دکتره کمکش کند. اگر آقا دکتر کمک نکند، خدا دستش بسته است. واسه همین اول خدا، اگر نتوانست دوم دکتر. یک آقای دکتر خدا با همدیگر. عقاید مشکل دارد. اول خدا، آخر هم خدا. این فقط واسطه است، هیچهیچ. فقط آدم اگر اینجوری زندگی کند بزرگ میشود، روحش عظمت پیدا میکند. چقدر زندگیها را همین توقعات دارد از بین میبرد! واقعاً بعضیها هستند هیچی توقع از هیچکس ندارند، هیچ، صفر. من میشناسم، دیدهام بعضیها را، باور کنید اینجوری است. اگر بچهاش مریض باشد نصف شب، سحر، بچه تبولرز کند، برادرش در خانه باشد، این آقا ماشین ندارد، برادر ماشین دارد، نصف شب، سحر، سرد، بچه حالش بد است. بعضیها اینجورند، همان سحر هم حاضر نیست رو به این برادری که ماشین دارد بیاندازد. اگر خودش شعورش بالاتر از این است از کسی درخواست کند.
خب یک وقتی آدم درخواست میکند، لازم است و واجب. درخواستی از کسی داشته باشد. پیغمبر اکرم (صلیالله علیه و آله) آنقدر که توصیه کردند در مورد اینکه چشمی به دیگران نداشته باشید، اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله) اینجوری شدند. توی بحارالانوار اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله) اینجوری شدند، اگر بالای اسب نشسته بود، چوبدستیاش از دستش میافتاد زمین، به کسی نمیگفت: (بیا) بده آن را. خودش از اسب پیاده میشد چوب را برمیداشت. روایت است، اصحاب پیغمبر (صلیالله علیه و آله) اینجوری شدند بس که پیغمبر (صلیالله علیه و آله) فرمود از کسی چیزی نخواهید، مگر اینکه ضروری بشود، لازم بشود. آن هم از مؤمن. آدمی که حرمت آدم را حفظ بکند با شرایط، واقعاً هیچ راهی جور نشد. عظمت مؤمن این است، چشمش به دست کسی نیست، توقعی از کسی ندارد.
حالا چقدر رابطه مادرزن با عروس، مادرزنها با داماد، و قس علی هذا، همینجوری توقعات. «توقع داشتیم برای ما در این روز فلان هدیه را بیاورند.» «توقع داشتیم اینجور به ما بگویند.» «توقع داشتیم یک زنگ بزنند.» «توقع داشتیم یک سلام.» هفتاد سال هشتاد سال عمر آدم میگذرد درگیر همین است. «اینو چرا اونجوری کرد؟ اون چرا اینجوری کرد؟» دست خالی میرود پیش آنهایی که: «ازت خواستم، آوردی یا نه؟»
امام صادق (علیهالسلام) توی حدیث "عنوان بصری" میفرمایند که: «اگر میخواهی بنده خدا باشی، بنده خدا چند ویژگی دارد، یکیاش این است: جُملَ اشتِغالٌ فی ما آمَ اِللهُ تَعالی و نَها.» «درگیری بنده خوب خدا، مؤمن، درگیری ذهنیاش این است: "چی الان وظیفه من است؟"» همه درگیری ذهنیاش این است. توی رابطهاش با عروسش، با دامادش، با برادرش، با خانومش، با فک و فامیلش، همه چی این است: «سلام کردم، وظیفه من اینجور بود، جور دیگری سلام بکنم؟» نه اینکه این آقا چرا پانشد، اون چرا اینجوری جواب داد، اون چرا محل نگذاشت، این چرا ناراحت است، مگه چه کارش کردم؟ آیا ارث باباشو خوردم؟ میشود واسه خودمان هم حلاجی میکنیم دیگر: «جواب سلام نداد، برمیگرد، فلانی از ما خوردهبرده داره، ناراحت است، چه کارش کردی مثلاً؟» شروع میکند حالا به بافتن، کم خوبی کردیم؟ کم فلان بود، کم ال بود؟ کم بل بود؟ بابا حواسش به بنده مردم است. چه توقعی داریم از بقیه؟ چرا نیامد؟ چرا زود رفت؟ چرا دیر آمد؟ به ما چه؟ کار خودمان را بکنیم. من وظیفهام چیست؟ من آنی که خدا ازم خواسته انجام دادم یا نه؟ درگیری مؤمن این است. عظمت مؤمن به این است. چرتوپرت فکر کند؛ چیزهای الکی، مسائل روزمره بیخود. واقعاً دفتر دل بعضیها را که آدم بردارد صفحه بزند میبیند، صبح تا شب دارد...؛ چون انسان دارد مینویسد دیگر با اعمال و اعضا و جوارحش دارد این صفحه دلش را مینویسد. نامه اعمالمان را میبرند بالا، از همینهاست دیگر. نامه اعمال، فیلمبرداری بکنند. با این اعضا و جوارح روی دلمان داریم مینویسیم.
یک عکس میگیرند، این را میبرند بالا، دوشنبهها و پنجشنبهها به امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) نشان میدهند. البته همیشه حضرت میبینند، حالا اختصاصیاش.
فرشتهها هم صبح و شب دارند. میدانید دیگر الان اذان مغرب که میشود فرشتههای شب میآیند بس که خدا کریمه میخواهد فرشتههای روز گناه شب، فرشتههای شب گناه روز مؤمنان را نبینند. دو تا فرشته ثابت داریم از وقتی به دنیا میآییم تا وقتی میمیریم با ما هستند. چند هزار تا فرشته هم دائماً در تردد، فشار عالمی دارند. حکایتی دارند بحثش مفصل است. کسانی کربلا بروند، بیایند چند تا فرشته دائم با او هستند. تا از دنیا برود و سر قبرش هستند تا قیامت واسش عبادت میکنند. یک سری کارهای خاص فرشتههای خاص میآید و آن بحثش. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خیلی عجیب است. قبلاً خیلی بچهتر که بودیم شنیده بودم تا حالا ندیده بودم این را. ده روز یا بیست روزه دیدم روایتش را. ازت (امام علی) میخواستند بروند داخل محل تخلی (دستشویی) را کردند. به این دو تا فرشته فرمودند که: «اگر میشود اینجا با من نیاید. قول میدهم کار بدی نکنم که لازم بشود شما بنویسید. من ضمانت میدهم به شما کار بدی نکنم اینجا.» روایتش در وسائلالشیعه است. حضرت خطاب کردند فرشته را. خیلی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینجور است. سخنرانیام.
این فرشتهها، فرشتههای شب، تصویر اعمال شب را برمیدارند. سحر، اذان صبح که میشود، اینها میروند بالا. واسه همین توی نمازها، آن نمازی که خیلی بهش بیشتر سفارش شده نماز صبح است؛ چون نماز صبح را هم فرشتههای شیفت شب میبینند، هم فرشتههای شیفت روز. فرشتههای شیفت روز دارند میآیند، فرشتههای شیفت شب دارند میروند. جفت اینها نماز صبح را میبینند. بعد مشغول کارشان. در هر صورت اینها که میآیند میبرند این عکس، عکس اعمال روزمان را؛ آن فکرها و حرفها و کارهایی که روز کردیم. خداوکیلی حالا خودم را میگویم، شما که خوبید. چند تا حاضریم اعمال امروزم را پرینت بگیرند، بدهند من نگاه کنم؟ همه حرفهایی که امروز زدم، کارهایی که کردم، چیزهایی که توی فکرم بوده. اینها همه را میخواهم بدهم بیاید بعضیها خجالت میکشند نامه اعمالشان را بگیرند. خطاب میکنند میگویند: «ای کاش بین ما و این نامه هزاران کیلومتر فاصله باشد، کسی نبیند این نامه را دست ما.» این چه دفتری؟ این چه نامه ای؟ ریز و کوچکترین اعمالی که من انجام دادهام، تویش ثبت شده. کوچکترین حرف.
(رضوانالله علیه) منبری مسجد (ممنوعالله بهجت) بهجت بودند. مسجدهای بهجت. آقای بهجت که تشریف میبردند، دیگر میخواستند بروند، جبرئیل، سید بزرگوار، پیرمردی بود. خدا رحمتش کند. اصلاً این مسجد انگار خاموش شد چراغش. بعد آقای بهجتهای جبرئیل. آقای جبرئیل منزل یکی از اساتید تشریف آورده بودند. آخرین سخنرانی بود که ایشان کردند. بعد از این سخنرانی ایشان بستری شدند و بعد هم از دنیا. نشسته بودند توی این جمع، میکروفون دستشان، صحبت میکردند. این حدیث را خواندند. خیلی حدیث عجیبی است. فرمودند که: «روایت دارد وقتی یک مؤمنی سوت میزند، سوت، فرشته دست راست (و) دست چپ میگوید: «اینو بنویسیم؟» میگوید: «بنویسیم، عَلیَنِ التّصویر وَ علیهِ التّفسیر. ما باید وظیفهمان است تصویر را بیندازیم. آن هم وظیفهاش این است که تفسیر کند، بگوید برای چی این سوت را (زدهای؟).» روز قیامت به یک سوت، یک سوت. گریه کردند. میکروفون را گذاشتند. آخرین سخنرانیشان بود، دیگر بعدش مریض شدند، بستری شدند. اینجوری است نامه اعمال.
حالا آدم درگیریاش این است کی چه کار کرد، کی چه گفت، کی کی آمد، کی رفت. فلانی با ما بد است، فلانی با ما خوب است. وقت نداریم ما برای این کارها. کارهای دیگر داریم. فکر کنی کوچکبودی آدم است که به این چیزها اهمیت میدهد، به مسائل پوچ، بیخود. چقدر زندگیها به هم ریخته به خاطر این حرفهای الکی! دادگاه، خانم، قاضی بهش گفتی: «واسه چی اومدی؟» میگوید: «رفیقهام بهم گفتند برو مهریهات را بذار اجرا.» دیدیم کلکل شد با رفیقهام، اینها گفتند: «عمراً اگه بتوانی مهریهات را از شوهرت بگیری.» من گفتم: «میگیرم!» کلکل شد، آمدم مهریهام را گذاشتم. خیلی شوهرم! زندگی به این اهمیت که امام صادق (علیهالسلام) میفرمایند: «حتی حاضر نیستم یک شب جدا از همسرم بخوابم.» مرد وقتی کنار زنش میخوابد، تا صبح برایش ثواب عبادت مینویسند. یک شب خوابیدن کنار همسر، پیغمبر (صلیالله علیه و آله) فرمودند: «از یک سال اعتکاف مسجد من، ثوابش بیشتر است.» من و تو اعتکاف گفتم. توی اراک گفتم: «شما الان اعتکافید، تموم میشود، میروید کنار همسرتان که میخوابید، از یک سال اعتکاف توی مسجد پیغمبر (صلیالله علیه و آله) ثوابش بیشتر است.» کسی آنقدر راحت زندگیاش را به هم بزند. پوچ، حرف مسخره، دهنبین، جهانبین، دهنبینی دارد. «چی میگوید؟»
از این موارد مشاوره زیاد داشتیم. زن و شوهر همدیگر را دوست دارند. توی خانه دارند با هم زندگی میکنند. این زنه میبیند بقیه چه میگویند. «مردم شما با هم...» اون میآید از خانم این بد میگوید. این یکی میآید از شوهر این بد میگوید. بین اینها را به هم میزند. هر کسی یک قدم بردارد برای اینکه بین زن و شوهر را به هم بزند، به هر یک قدمش حالا چند هزار سال در جهنم میماند. آن دیگر الان توی ذهن من نیست. یک قدم برمیدارد، به هر قدمش چقدر خدا عذاب میدهد. از آن ور کسی یک قدم برمیدارد دو نفر را به هم پیوند بدهد، به هر یک قدمش چقدر خدا ثواب میدهد. آدم باید عظیم باشد، بزرگ باشد. در گیرودار این چیزهای کوچک و پست نباشد. توقع ندارد، امید ندارد. خدا میداند، اگر کسی هم لطفی بکند تشکر هم میکند. اگر کسی به اینجا برسد، این حس را پیدا بکند، توی روایت دارد: «این مستجابالدعوه میشود.»
خیلی روایت عجیبی است. بخوانم برایتان. روایت امام صادق (علیهالسلام) را شیخ طوسی در "امالی" نقل کرده است. «اِذا ارادَ اَحَدُکُم اَن لایَستُلَ اللهَ شَیئاً...» «هر کس میخواهد هر وقت هر چی از خدا خواست، خدا بهش بدهد.» داستان نقل میکنند دیگر، هر چی میخواست اجابت میشد. و بعد بچهاش کار خوبی کرد، گفت: «الهی دست به هر چی بزنی طلا بشه!» بابا هم طلا شد. داستان لطیفه است. هر چی از خدا میخواهد بهش بدهند. حضرت ابراهیم را داشتند پرتاب میکردند توی آتش. بین زمین و آسمان. جبرئیل آمد گفت: «چیزی میخواهی؟» «کالیبری، ما هستیم.» «نه تو. من از یکی دیگر میخواهم. آن هم خودش میداند کجا باشم. اگر بخواهد کارم را راه میاندازد.» اگر کسی میخواهد به اینجا برسد، هر وقت از خدا هر چی را خواست، خدا بهش بدهد، راهش چیست؟ «فَليَاسْمِنَّ النّاسَ كُلَّهُ» باید از همه مردم ناامید بشویم، از همه بکند این.
چند روز پیش ما میخواستیم بیاییم مشهد. جلسهای که ما را دعوت کرده بودند الی مشهد، بلیت هواپیما گرفته بودند که مثلاً به جلسه برسیم و اینها. بلیت را پست کرده بودم. ما این بلیت را برداشتیم و اهل و عیال آمدیم فرودگاه مهرآباد. بلیت را دادیم سوار بشویم. پرواز ساعت سه و نیم. طرف نگاه کرد، گفت: «آقا این بلیت اشتباه زدهام. این پرواز مشهد به تهران است. تهران به مشهد نیست.» بلیت اشتباهی زدند برای شما. نیم ساعت دیگر هم یک ساعت دیگر هم پرواز است. پرواز مشهد به تهران است. ما هم حالا با دو تا بچه کوچک، فضای فرودگاه مهرآباد، فضای نکبتبار مهرآباد که اصلاً روسری معنا ندارد آنجا. گفتیم: «خب چه کار باید بکنیم؟» زنگ زدیم به این دوستان اینور آنور، آشنا و چی و مسئول نمیدانم چیچی و آن مراقبت و نمیدانم چیچی، حراست و نمیدانم مسئول چیچی؟
پرواز من. تقریباً چهار ساعت کل فرودگاه مهرآباد چرخیدم. وضعیت عجیبغریب. یک لحظه یادم نمیآید روی پا بند بودم آنجا. اینجا برو، آنجا برو. بچهها از مشهد زنگ میزنند: «حالا ما هم اینجا ساعت هشت سخنرانی داریم.» بلیت هم نیست. همه منتظر. بچهها جوش میخورند که ما به بحث برسیم. از چند روز قبل رفتم بلیت هواپیما گرفتم و کار کردم و اینها. اینور وضعیت اینجوری شده. بلیت نداریم. ماندیم با چند نفر. بندگان خدا شرمنده به چند نفر ما را پاس دادند: «برو پیش فلانی، برو پیش فلانی، برو پیش اون.» همه را رفتم، خبری نیست. «ساعت نه پرواز اگر اون هم جا بشه میری.» ما دیگر خسته و کوفته نشستیم و این عکس حرم امام رضا (علیهالسلام) بود روبرو. آقا ما کندیم از همه. برگردم قم. هیچی. واقعاً هم کندم از همین.
یک بنده خدایی آمد پیش ما گفت: «حاج آقا چی شد؟» گفتم: «آقا جور نیست، ظاهراً ما باید برگردیم قم.» خیلی عجیب. آقا به من گفت: «حالا بیا بریم آن باجه اونجا ببینیم.» حالا رفتیم. یک نفر پشت باجه نشسته بود. یک نفر هم اینور اینور باجه داشت یک چند تا کاغذ را ور میرفت. انگار مثلاً پشت باجه بود. گفت: «آقا بلیت دارید برای مشهد؟ حاج آقا میخواهیم بفرستیم. امروز هم شلوغ است. اصلاً بلیت گیرت نمیآید.» گفتم: «صنعت کارایی هستی.» «خیلی همکار هستیم.» محصول چیست؟ آنجا بود. بلیتها را سریع صادر کرد و گفت: «ببین من چند ساعت است میخواهم بیایم اینجا کاغذ بردار (و) کارم یک دقیقه طول میکشد. چرا الان آمدم؟» خودش فرستاد، یکی دیگر پیدا کنی. اصلاً آمد و رفتیم قشنگ سوار هواپیما شدم. سر وقت هم رسیدم اینجا. به جلسهام رسیدم.
آدم باید بِکَنَد از همه. وقتی این حالت ایجاد میشود، این حالت یأس، هر چی خدا از خدا بخواهید، میآید. اسم اعظمی که میگویند هم همین است. اسم اعظم یعنی یک حالی آدم پیدا کند. انقطاع پیدا کند. احساس کند هیچکس توی این عالم نمیتواند جوابش را بدهد، از هیچ کاری بر نمیآید. قطع امید محض از همه عالم. فقط یک نفر است. از آن کار برم. همه کاره است.
پسرخالهای داشتند امام صادق (علیهالسلام)، این را باید. خیلی زیباست. کتاب شریف کافی، خوب کتاب کافی سندش فوقالعاده است. امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) فرمودند: «کافی کافی، کتاب کافی بس است.» "کافیه" توی این کتاب کافی روایت عجیبی دارد. پسرخاله امام صادق (علیهالسلام)، اسماعیل بن ارقط، این بیمار شده بود. متنش را بخوانم. خیلی متن قشنگی دارد. «مَرِضٌتُُ فِی شَهرِ رَمضانَ مَرضَنٌ شَدیدٌ» میگوید: «یک ماه رمضانی بود، یک مریضی شدیدی پیدا کردم، خیلی حالم بد شد.» «حَتی فَقلتُهُ وَ اِجتَمًعتُ بنُو هاشَمٍ لِیَلٌ لِلجَنازَهِ» میگوید: «من مریض شدم شب ماه رمضون، بدنم سنگین شد. دیگر بنیهاشم آمدند برای اینکه امشب تشییع جنازه کنند. دیگر آماده بودیم که همه از دنیا بریم و بردارند (و) غسل بدهند، میت (و) کفن آماده میکردند و وسایل آماده میکردند که دیگر ما را دفن کنند.» «فَجِئتُ اُمِّی عَلَیهِ» «مادرم خیلی گریه میکرد.» جوان بوده مادر این آقا. میشود خاله امام صادق (علیهالسلام). میگوید: «خیلی حال پریشانی داشت مادرم.» «فَقالَ لَها اَبُو عَبدِاللهِ عَلَیهِ السَّلامُ خالًا اِسعَدِی اِلى فَوْقَ الْبَيتِ» «امام صادق (علیهالسلام) به خالهشان رو کردند فرمودند: خاله جان برو بالا پشتبام.» شب ماه رمضون، بچه دارد از دنیا میرود، مادر حال جزع شدید. جمله را داشته باشید. این تیکه خیلی عجیب است. «برو بالا پشتبام.» «فَبروزی اِلَی السَّماء.» «یک چند تا تار مویت را در بیاور به آسمان نشان بده.» موی زنان حرمتش. یکی از بزرگان قم میفرمودند: «این موی زن آنقدر حرمت دارد، به همین روایت استشهاد میکرد: کار خیلی گیر میافتد، میگویند زن برود یک چند تا تار مویش را به آسمان نشان بدهد.» آنهایی که توی خیابان دارند این موها را بذل و بخشش میکنند، دارند سرمایه را میسوزانند. یک همچین سرمایهای توی خیابان میسوزاند سرمایه را.
امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: «خاله جان برو بالای پشتبام چند تا تار مو را بیرون بیاور و صلی رکعتین.» «دو رکعت نماز بخوان.» «وقتی نمازت را خواندی این جمله را بگو: اللهم انک وهبتَه لی، بگو خدایا تو وقتی این بچه را به من دادی هیچ چی نبود. تو هدیه کردی به من. حالا که بزرگ شده، جوان شده، دارد از دنیا میرود، دوباره به من هدیه بده، برگردد این بچه.» «نذار این.» مادرم با قطع امید از همه جا، با یأس کامل از همه کس. آخه هنوز خیلیها میروند از امام رضا (علیهالسلام) هم چیزی میخواهند: «یا امام رضا (علیهالسلام) قبض داریم، یک جوری جور کن.» بعد مینشیند فکر میکند، میگوید: «خب حالا یا امام رضا (علیهالسلام) از طریق کی میخواهی رو کنی؟ فلانی که بهش گفتم ندارد. اون یکی هم که نیست. اون یکی هم که چک دارد.» واسه امام رضا (علیهالسلام) مینشیند برنامه میریزد. خیلی جاهل، خیلی نادان است. مثل ماست گیر است. «فلانی از سفر برگردد. از اون یکی پولش را بگیرد که بیاید به این بدهد. اسباب.» اصل کار از همه کس آدم دل ببرد دعا کند.
این مادر میگوید از همه کس دل برید. خاله امام صادق (علیهالسلام) بالای پشتبام چند تا تار مو نشان داد. دو رکعت نماز. این دعا را انجام داد. «فَفَعَلَتْ وَ وَقَعَ» همین که این کار را انجام داد، «من حالم خوب شد، نشستم، سحری همان شب ماه رمضونم خوردم.» فردا هم روزه گرفتم. کسی که دارد میمیرد، جنازهاش را میخواهند بردارند ببرند. نصف شب است. میگوید: «آنقدر حالم خوب شد، همانجا سحریام حلیم بود. حلیم خیلی میخوردند سحری.» حلیم بگیریم انشاءالله ماه رمضون که شد. میگوید: «سحر یک حلیم خوبی هم به ما دادند.» دعای با ناامیدی کامل از همه. کی سازد؟ از همه کس و همه چی ایجاد بشود. چون عظمت میآورد پیش خدا. چرا این آدم وقتی اینجوری است پیش خدا هر چی بخواهد جوابش را میگیرد؟ چون عظمت دارد پیش خدا. خدا جواب این آدم را نمیتواند برایش بزرگی را ندهد. عظمت این آدم به هیچکس دل نبسته. از هیچکس توقع ندارد. برخی بزرگان حتی اینها توقعشان از بچههایشان از این بچه نمیخواهم که به من برسد، نه میخواهم که عصای پیریام باشد، نه میخواهم گناه نکنم. توقع بزرگ بچه گناه نکردن است. نه پول میخواهم نه احترام. فقط روح عظمت دارد دیگر. این آدم از خدا چیزی بخواهد جواب نگیرد. یأس از دست مردم، اخلاص هم همین است، توکلی که به خدا توکل داشته باشی یعنی این چشمت به کسی دیگر نباشد.
یک وقتی به یکی از دوستانم گفتم توی همین مسیر میآمدیم. توی ماشین بودیم. سمت فلکه تلویزیون بودیم کجا بودیم. بهش گفتم: «اگر ماشین پنچر بشود، اولین کسی که میآید توی ذهنت برای اینکه کمکت کند کیست؟» یک خورده فکر کرد، آمد جواب بدهد. گفتم: «اگر خدا نیست دیگر نمیخواهد جواب بدهی.» «مشکل اول از همه به داداشم یک زنگ بزنم بیاید.» «اول خدا، بعد بگو خدایا صلاح میدانی من به داداشم بگویم. شما واسطه کنی این داداش من را بفرستی بیاید اینجا کمکم کند. به واسطه لطف شما، برگردد به واسطه لطف شما.» اینجوری نگاه توحیدی این است. آخرش میآیند در خانه امام رضا (علیهالسلام). آخرش در خانه اهلبیت (علیهمالسلام)، بیاحترامی است. میگوید: «همه دکترها جوابمان کردند.» گفتیم: «یک دکتری هم داریم به اسم امام رضا (علیهالسلام).» بابا این خیاط میفرمود: «دیدم کسی قرص را خورد. قرصه برگشت از امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) اجازه گرفت، گفت آقا جان اثر کنم مریضیاش را شفا بدهم.» اینجوری است. آقا عالم جان نمیتواند بخورد. امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) نادانی نیست. همه اسباب دست آقا هستند. همه عالم توی مشت اهلبیت (علیهمالسلام) است. همه عالم توی مشت اهلبیت است. باور کنیم هیچ خبری، هیچ چی نیست.
قدرت محشر نبینیم آقای مظلومیت اهلبیت (علیهمالسلام) را که خودشان توی چنگال دشمن میافتند. مرحوم مجلسی نقل میکند. آمدند حرم موسیبنجعفر (علیهالسلام)، دخیل بستند. یک خانمی داشت میرفت حرم حاجت بخواهد. یک زن دیگر برگشت بهش گفت: «کجا میری؟» گفت: «بچهام زندانی شده، میخواهم بروم از آقا بخواهم موسیبنجعفر (علیهالسلام) نجات بدهد.» آن یکی زن ملعون نادان برگشت بهش گفت: «اگر این آقا میتوانست کسی را از زندان نجات بدهد، خودش چهارده سال زندانی نمیماند.» میگوید این زن رفت، ظهر نشده بچهاش از زندان نجات پیدا کرد. این زنی هم که این متلک را انداخت، جفت دستش شل شد. عالم توی دست اینهاست. مسمومیت ظاهری، که درست است، امام سجاد (علیهالسلام) علیالظاهرین ایام توی چنگال دشمن است، ولی نباید فکر کنیم که این آقا قدرت ندارد. با یک نگاهش عالم را به هم میزند. دیشب خواندم، روزش را برایتان که حضرت دووم. آن تیکه سنگ سیاه را دادند فرمودند: «در ازای اینکه به ما اهلبیت خوبی کردی.» میگوید: «هر چی حاجت داشتم، هر وقت این سنگ را زیر آسمان گرفتم، حاجتم را گرفتم. توی شب تاریک این سنگ را میگذاشتم، میدرخشید.» آن کسی که دست و بالش بسته است ظاهراً، توی چنگال دشمن است، یک سنگ کوچک. یا خیال نکنیم آقا قدرت ندارد! نه، امتحانشان را دارند پس میدهند. و اینها یک اشاره بکنم، عالم کن فیکون میشود. اراده بکنم. اشاره هم نکند. بخواهد که این آقا نابود بشود.
اهلبیت پیغمبر (صلیالله علیه و آله)، امام سجاد (علیهالسلام) به این دستهای بسته نباید نگاه کرد که توی این شهر، شهر شام، توی این ایام با دست بسته آوردند امام سجاد (علیهالسلام) را، و دستی که مغلولتُ الی اعناقِهم. این دستها را به گردن بسته با ریسمان و طناب و زنجیر. آن هم با چه و وقتی امام سجاد (علیهالسلام) را وارد شهر دمشق میکنند، سهلبنسعد ساعدی برگشت بگه: «آقا جان من از اصحاب جدتان رسولالله هستم. درخواستی اگر چیزی دارید بفرمایید، برایتان انجام بدهم.» این آقایی که از هیچکس هیچ چیزی نمیخواهد، ببینید اینجا دارد نشان میدهد مظلومیتش را. میخواهد نشان بدهد، نه به خاطر اینکه درخواستی از کسی بکند. برگشت به سهلبنسعد ساعدی فرمود: «سهلبنسعد دستمالی همراه داری یا نه؟» «بله آقا جان.» «برای چی میخواهی؟» فرمود: «این کتف من، زنجیرها پوست کتف من را جدا کردهاند. اگر بشود این دستمال را زیر این زنجیرها بگذاری، بین زنجیرها و پوست من فاصله بیفتد، زخمم یک خورده التیام پیدا کند.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائه علیک منی سلام الله اب مابقی تو و بقیع اللیل و لا جعله الله آخر العه منی لزیارت السلام حسین و علی و اولاد الحسین و علی مثل در شهر یزید ملعون به امام سجاد (علیهالسلام) گفت: «آقا جان هر چی درخواست دارید از من برایتان اجابت کنم.» مرحوم سید بن طاووس در "لهوف" نقل کرده این ماجرا را. سخت است. اینهایی که از احدی چیزی نمیخواهند. حالا یزید ملعون دارد بهشان میگوید: «از من چیزی (درخواست کنید) اجابت کنم.» چقدر اینها مظلوماند. اینها که کل عالم توی مشتشان است. حالا میخواهد یزید برایشان تصمیم بگیرد. فرمود: «ما از تو خواستهای نداریم. به تو نیاز نداریم. ولی اگر میخواهی کاری کنی، سه کار برایمان انجام بده.» گفت: «چیست؟ هر چی بخواهید برایتان انجام میدهم.» فرمود: «اولینش این است: لا الهالاالله. یک بار دیگر سر بابام را به من نشان بده. اََتَزَوَل مِن ابی و وَجعَلهُ اَبکِی.» «سر بابام را در آغوش بگیرم، ببوسم (و) گریه باهاش خداحافظی کنم.» همه بچههای ابیعبدالله حسرت به دلشان است. تا سر بابا را ببوسند. فقط رقیه بود که توانست سر بابا را یک بار دیگر در آغوش بگیرد.
خواسته دوم: «همین اگر قرار است من را بکشی یک مرد و چشمهایم را همراه این خانواده کن تا مدینه.» حاجت سومم این است: «هر چی از ما رفته، اَردَد عَلیَنا به ما برگردان.» یزید ملعون گفت: «اما حاجت اولین. اما حاج اولت بهت بگویم دیگر سر بابات را هیچ وقت نخواهی دید. ابداً. حاجت دومتم این است: خودت را زنده میگذارم، با این زن و بچه برگردی مدینه. اما حاجت سوم: دو برابر چیزهایی که به غارت بردهاند بهت میدهم. با آنهایی که به غارت رفته کار نداشته باش.» یا صاحبالزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف)، سادات با غیرت، آمادهاید بگویم ازت؟ فرمودند: «نه، همانهایی که به غارت رفته میخواهم.» «چرا؟ لَن فیها مَقضَلَت فَاطمهَ.» آخه گردنبند فاطمه دست نامحرم است. آخه پیراهن مادرم دست نام حرم است.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...