چه عواملی انسان را کوچک میکند؟
آیا کمک خواستن از غیر خدا مذموم است؟
بزرگی روح با عقاید درست
توقعات و عظمت مومن
نقش توقعها در روابط اجتماعی
چرا به نماز صبح تاکید ویژه شده است؟
خجالت از نامه اعمال
راه مستجاب الدعاه شدن چیست؟
آثار حال انقطاع از همه عالم
ماجرای بیماری پسرخاله امام صادق علیهالسلام
از فرزندم چه توقعی دارم؟
چرا آخرین نفر به سراغ اهل بیت میرویم؟
!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شبهای گذشته بحثی که خدمت عزیزان داشتیم، درباره عظمت روحی بود؛ بالأخره راهکارهایی که به ما سفارش کردهاند برای اینکه قدرت روحی پیدا کنیم، عظمت روحی پیدا کنیم، بررسی میکردیم. امشب که شب آخر بحثمان است، ان شاء الله میخواهیم پیرامون اثر عظمت روح بحث بکنیم. وقتی کسی عظمت روح دارد، این خودش را کجا نشان میدهد؟ کجا ظاهر میشود؟
عظمت روح، اگر بخواهیم خیلی خلاصه و مفید در یک کلمه بگوییم، اثر عظمت روح چیست: باید بگوییم اثر عظمت روح «آرامش» است. از اینجا میشود فهمید کی روح بزرگی دارد و کی روحش کوچک است. آدمهای کوچک و بزرگ اینجا معلوم میشود. هرچه آرامش بیشتر، طمأنینه بیشتر و عظمت بیشتری. هرچه آدم زود امیدش را از دست میدهد و شیرازه زندگی و شیرازه ذهنش از هم میپاشد، این معلوم میشود که روح کوچکی دارد، روح ضعیفی دارد.
اگر بخواهیم یک نمونه برای عظمت روح معرفی بکنیم؛ کسی که عظمت روح داشته و الحمدلله خدا این توفیق را به ما داد، به این دوره ما داد، به روزگار ما داد که توانستیم این انسان بزرگ را، این انسان عظیمالقدر و عظیمالشأن را ببینیم. بفرمایید کی بود این بزرگوار؟ (صلوات). برای حضرت امام یک صلوات بفرستیم: "اللهم صل علی محمد و آل محمد."
مرد بزرگ که واقعاً استثنایی بود امام خمینی، یعنی اگر نبود اینکه جلوی چشم ما بود، فقط داستانهای ایشان را میخواندیم باور نمیکردیم، فکر میکردیم برخی از اینها افسانه است؛ کمااینکه خیلی از داستانهای گذشتگان آدم میخواند، احساس میکند اینها افسانه است، واقعیت ندارد. واقعاً عجیبغریب است حضرت امام رضوانالله علیه، واقعاً عجیبغریب است.
من امشب کتابی را آوردهام خدمت عزیزان معرفی بکنم. پریشب دانشگاه فردوسی، چند تا از این دانشجوها به ما گفتند: «آقا شما کتاب معرفی نمیکنید، بالا منبر مردم را ترویجِ فرهنگ کتابخوانی کنید. فرهنگ کتابخوانی را بینشان تشکیل بدهید.» به کتابخوانی من کتابی که معمولاً معرفی میکنم و خیلی هم خودم این کتاب را دوست دارم، این کتاب «برداشتهایی از سیره امام خمینی» پنج جلد، آقای غلامعلی رجایی این کتاب را نوشته، مؤسسه تنظیم آثار امام هم چاپ کرده، یک کتاب بینظیر است.
بنده خودم کتاب زیاد دارم کلاً که اصلاً منزل ما یک کتابخانهای است که داخلش زندگی میشود. کتابخانه است، خانه نیست، کتابخانه است. یک قفسه فقط کتابهایی در مورد زندگینامه امام خمینی و بزرگان و اینهاست. ولی کتاب در مورد همه بزرگان و در مورد حضرت امام، کتابها را همه را بگذارید یک طرف، این کتاب یک چیز دیگر است. حتماً تهیه کنید. کسی کتاب نخرید روز قیامت نیاید به من بگوید که آقا چرا با اینکه شما کتاب خوب سراغ داشتی به ما معرفی نکردی؟ این کتاب بینظیر است. بینظیر! هدیه بدهید این کتاب را به خانوادهها، پخش بکنیم، خودتان بگیرید بخرید، بدهید دیگران بخوانند. فلان فامیل، بگویید این را من وقف کردم ثوابش برسد به روح فلان کس. پنج نفری بخوانند، به نفر بعدی. این کتاب عجیب است ها، عجیب است! ببینید چقدر گفتم من کتاب کم نخواندهام، خودم تعریف کنم، این کتاب یک چیز دیگر است. قشنگ بخشبخش کرده زندگی حضرت امام را، بعد خصوصیات حضرت امام خیلی قشنگ، خیلی خیلی.
یکی از بخشهایی که در این کتاب به آن اشاره کرده، در مورد آرامش حضرت امام است. اصلاً آدم فریادش بلند میشود وقتی میخواند: مرد! چقدر آرامش خاطر! یعنی یک اقیانوس عظیم که هیچی نتوانست این مرد را تکان بدهد، حتی به اندازه یک مو ساده ایجاد تزلزل. نتوانستند در این اقیانوس بیکران تزلزل ایجاد کنند.
مطلب از جاهای مختلف زندگی ایشان: آن شبی که بعد از سخنرانی ۱۴ خرداد میریزند دم منزل حضرت امام، شبانه نصف شب. فیلم محله یخچال قاضی قم، اگر تشریف بردید بروید منزل حضرت امام، خیلی جای دیدنی است. تو این محله میریزند، نصف شب چند تا از ساواکیها میآیند تو خانه حضرت امام. چند تا از ساواکیها لباس سیاه پوشیدهاند، کماندو. خودشان را، ماشین را پوشانده بودند، که ماشین را بپوشانند که کسی نفهمد این ماشین چیست. با لباس سیاه، ببینید حسابش را بکنید. چند نفر با لباس سیاه، روی ماشین افتادهاند. حضرت امام را میآورند سه چهار نفر ساواکی، از خانه در میآورند. حالا یا یکی دو نفر، چند نفر که روی ماشین افتادهاند. حضرت امام را سوار ماشین میکنند. برای اینکه همسایهها بیدار نشوند، ماشین را هُل میدهند، میبرند جلوتر، ته کوچه یا خیابان که میرسند، روشن میکنند، راه میافتند. سحر هم بوده. توی مسیر حضرت امام خودشان نقل میکردند. فرمودند که: «ساواکیهایی که بغل من بودند، روحانی سادهای که فقط یک دانه عبا و قبا دارد و یک دانه نعلین دارد، هیچی هم ندارد. پنج تا آدم مسلح کلت به دست بغلش نشستهاند. اینها دارند میلرزند.» حضرت امام برمیگردند به اینها میگویند که: «آقا چرا میلرزید؟» میگویند: «میترسیم که این طرفدارهای شما تو جاده کمین کرده باشند.» امام میفرمایند: «من به اینها دلداری دادم. گفتم غصه نخورید ان شاء الله درست میشود، چیزی پیش نمیآید برایتان.»
بعد امام به آیتالله مرعشی نجفی فرموده بودند: فرموده بودند بین راه یک لحظه راه را کج کردند رفتند توی بیابان. یک لحظه خودمان تصور کنیم توی این فضا. من خودم تصور کنم نصف شب میآیند در خانهام، چند تا ساواکی. دو سه نفر روی ماشین افتادهاند، ماشین را بپوشانند. راه میافتند تو جاده تک و تنها. هیچ کسی هم ندارم. یک دفعه میزنند توی بیابان. آدم دیگر کمکم. ایشان میفرماید، امام میفرماید که: «من احساس کردم دارند میروند سمت دریاچه نمک.» آن موقع هر کی را میخواستند اعدام بکنند، سر به نیست بکنند، یا با هلیکوپتر پرت میکردند توی دریاچه نمک، یا بالاخره میبردند آنجا سر به نیست میکردند. رضاشاه، محمدرضاشاه ملعون آنجا پرت میکردند. امام میفرماید: «من یک لحظه احساس کردم که من را دارند میبرند سمت دریاچه نمک که آنجا سر به نیستم کنند.» ایشان فرموده بودند: «ببینید یک لحظه به دلم مراجعه کردم ببینم خداوکیلی برایم الان تو دلم چیزی دارد میگذرد یا نه؟» با این ملکة نجفی فرموده بودم: «به خدا قسم دیدم به اندازه سر سوزن دلم تکان نخورد، به اندازه سر سوزنی نترسیدم.» یک وقتی به یک کسی دیگر فهمانده بودم: «والله قسم تو عمرم اصلاً نمیدانم ترس یعنی چه.»
دکتر ایشان، آقای دکتر عارفی میگوید: «ما قلب امام را عمل کردیم. یک بخشی است تو قلب هر کسی، آدم وقتی میترسد یک کیسه کوچکی پشت قلبش درست میشود، رنگ سبز رنگی دارد.» میگوید: «همه هم دارند، دکتر قلب بوده ایشان دیگر. پشت قلب همه موقع ترس و واهمه و اینها آن کیسه آرام آرام پر میشود تویش مثلاً یک زهری میریزد.» گفت: «قلب امام رضوانالله علیه را باز کردیم، عمل کردیم، کیسه وجود ندارد در قلب ایشان. به خدا قسم نمیدانم ترس یعنی چه.» اینکه میگویند ما ترسیدیم، امام فرمودند: «نمیدانم یعنی چه، ترس یعنی این.» عظمت ارتباط با خدا به آدم میدهد این را. بندگی به آدم میدهد اینها را. شیرینی دین است این جلد دوم که الان دستهبندی است، اینها شیرینی دین است.
اینها را باید بچشیم. اینها را باید به بچههایمان بچشانیم تا عاشق دین بشوند. دین همهاش بگیر و ببند و زد و خورد و سختی و چه میدانم این حرفها نیست. نه، مقدمه است. اصل دین اینهاست: این حس توکل، این حس آرامش. این را که همه دنیا دنبالشاند، این را که همه دنیا عاشقشاند، اینها دین است. معرفی کرد به مردم عالم این امام ماست، امام خمینی رضوانالله علیه.
من غصه میخورم بس که اسم امام، نه اینکه اسمشان را گفتیم و شنیدیم و روی پولها عکسشان را پخش کردیم و تو تلویزیون دیدیم، این یک حجابی شده. به خدا قسم هیچکس نمیشناسد. همین آقایی که ما هر روز عکسش را میبینیم و اسمش را میشنویم، همین ایشان بودند، اینجوری زندگی میکردند. این از یک دورههای مختلف زندگی حضرت امام، وقتی که ایشان را سوار هواپیما میکنند غریبانه ببرند ترکیه. حاج احمد آقا میگویند که: «ازشان پرسیدم که آقا تو هواپیما با آن حالت خلع لباس کردن، توی کشور غریب، یک وضعیت افتضاحی بود برای حضرت امام. چه حالی داشتید؟» فرمود: «احمد! به خدا قسم با این حالی که الان کنار تو نشستهام هیچ فرقی نداشت.» همین، همین.
حالا وقتی که خبر شهادت پسرشان، آقا مصطفی را میدهند به امام. آه! ماجرای عجیبی! خیلی امام علاقه داشت به حاج آقا مصطفی. حسن حاج آقا مصطفی، نخبهای اعجوبهای اگر میماند دست امام را از پشت میبست هم در علم و هم در معنویت. از امام هم جلوتر. یعنی در این شک نکنید. یک انسان عجیبغریبی بود. انسان فوقالعادهای. سر درس هیچکس جرأت نمیکرد به امام ایراد بگیرد، حاج آقا مصطفی دو تا ایراد میکرد سر درس امام از نظر خودشان برمیگشتند، شخصیت علمی قوی. ساواکیها تو همین ایام، مثل اینکه ماه دی بوده. پیام سالگرد ایشان هم هست نزدیک. سَم میریزند تو چایی و قهوه حاج آقا مصطفی، ایشان را مسموم میکنند. واسش مفصل است. تو همین کتاب مفصل نقل کرده.
خلاصه میآیند دو سحر حاج احمد آقا میآیند بدن امام مصطفی را میبرند و میروند. بدن سرد شد و صبح برمیگردند منزل امام. دو تا کسانی که تو خانه امام کار میکردند میآیند به امام خبر بدهند: «آقا حال حاج آقا مصطفی خوب نیست، بیمارستان.» امام میفرمایند که: «من باید ماشین بگیرم برم بیمارستان مصطفی را ببینم.» میگویند: «نمیشود، ممنوعالملاقات.» همان موقع حاج احمد آقا میآید. امام میپرسند که: «احمد! مصطفی چش شده؟» دیگر حاج احمد آقا نمیتواند خودش را کنترل کند، میزند زیر گریه. امام سه بار انگشتشان را تکان میدهند. همین که میفهمند: «انا لله و انا الیه راجعون.» میگویند: «من دل بسته بودم به اینکه مصطفی کارهایی برای اسلام.» وقتی دیگر گفتند که، دست خودشان را به سمت قلبشان آوردند. انگار یک حالت، یک چیزی را کشیدند، اینجوری کردند: «مستحبات دفن را برای مصطفی رعایت بکنید.» شما را به خدا آرامش و عظمت را ببینید.
عروس امام، همسر حاج احمد آقا میگوید: «خب ما خیلی به آقا مصطفی علاقه داشتیم. مصطفی فرزند برتر حضرت امام بود.» میگوید: «من آمدم با امام صحبت کردم بعد از اینکه خبر را آوردند تو منزل و پیچید و اینها. آمدم به امام گفتم. گفتم آقا ما علاقه داشتیم به ایشان، ایشان از دنیا رفتند و اینها. شما را به خدا عظمت را ببینید، آرامش را ببینید.» امام برگشتند گفتند که: «ما خیلی ضعیف هستیم، خیلی.» بعد این داستان را گفتند: فرمودند که: «یکی از علما تو منزلشان مهمانی بود. این بچهها تو حیاط بازی میکردند. مهمانها سر سفره نشسته بودند. این آقای عالم آمد پنجره را، پرده را زد کنار. صدای بلندی آمد. یک صدای تق و توق و یک داد و فریادی. و این آقا پرده را زد کنار، دید که بچهاش تو حوض افتاده، خفه شده. جنازهاش را درآوردند. هیچی صداش در نیامد. اینها که سر سفره نشسته بودند گفتند آقا چه خبر؟ گفت چیزی نیست، بفرما غذایتان را، بفرمایید غذایتان را.» اینها را کامل بهشان دادند و اینها خوردند و برگشتند. آمدند جنازه را بردند دفن کردند. امام برای عروسشان فرمودند: «قوی آن آقا بوده، نه من. من ضعیفم.» امام چکار باید میکرده که قوی باشد؟ ما خیلی همین امام میگویند که: «صبح ساعت هشت صبح بهشان خبر دادند راهپیمایی تو منزل. ده و نیم تا یازده و نیم صبح راهپیمایی داشتند.» ولی آن یک سرِ راهپیماییشان، برنامههای امام در طول روز هیچیش دست نخورد. ظهر آمد سر درس. شاگردهای ایشان امام را که دیدند خب بالاخره، حاج آقا مصطفی سر درس همهشان زدند زیر زجه و گریه. امام هیچی، رفت بالا، بحث علمی قوی خیلی بحث سنگینی بود. همه را مطرح کرد. نماز ظهر و عصر را خواند. مردم ضجه و گریه، یک قطره اشک از چشم امام نیامد!
«اهل آسمانها و زمین همه میمیرند.» بعد وقتی میآید به همسرش خبر شهادت مصطفی را بدهد: «حاج خانم! یک امانتی خدا داده بود، امروز از ما گرفت. شما که غصهای ندارید. من میگویم بچهای به ما بدهد بعد از ما بگیرد.» آن موقع این حرفها، آن موقع زدن دارد. الان برای من ساده است این حرفها. موونه ندارد که. این حرف، حرف خوبی است که راحت میشود زد. خدا یک بچه مثل حاج آقا مصطفی به من بدهد، بعد آنجور ازم بگیرد. بعد تو آن شرایط باشم، بعد این حرفها را بنشینم بزنم. اینجا مرد، اینجا معلوم میشود ایمان چقدر است. چند مرد حلاج است.
وقتی که ازدواج میکند با همسرش، حضرت امام: «من از شما هیچی نمیخواهم، فقط گناه.» توقع من تو زندگی. تنها جایی هم که امام کفرشان درمیآمد، اخم میکرد، چهرهشان برافروخته میشد وقتی بوده که گناهی میدیده، همین!
دکتر قلب ایشان میگوید که: «امام روی تخت خوابیده بودند بیمارستان.» میگویند: «آقا شب شهادت امام رضا؟ چه ربطی دارد این حرفها؟» اتفاقاً میگویم چه ربطی دارد. تربیت شده مکتب امام رضا ایران. امام روی تخت افتادهاند. این نوار قلب ایشان دارد تو صفحه کنار ایشان نشان میدهد. شب موشکباران بوده. یکی از موشکهایی که آن شب رژیم صدام ملعون میزند، جماران بوده. میگوید: «ما اول کاری که کردیم برگشتیم ببینیم این ضربان قلب امام چه تغییری میکند؟ دیدیم هیچ تغییری، چه حسی است! چه ایمانی است! چه جور به خدا اعتماد دارد! چه توکلی است! از هم نمیپاشد! چه باوری است! چه جور قبول کرده خدا را! چه جور خدا را تو زندگیش راه داده! اصلاً در حد حرف نیست.» موقع سخنرانی که میشود امثال بنده چقدر قشنگ میگویند: «سر سوزنی خار تو پای بچهام برود کفر میبندم به خدا و پیغمبر و دین و سر و ته عالم.» مگر مردی راه. بنده خمینی میخواهد راه اینکه آدم اینجور بشود چیست؟ این روایت امام رضا علیه السلام.
امشب شب شهادت آقا ولی نعمتمان، کسی که افتخار همسایگیشان را داریم، امام رضا علیه السلام. این هدیه را بدهم از امام رضا علیه السلام به شما، عرض خودمان را تمام کنیم. این چند شب اذیت کردیم عزیزان. بزرگواری میفرماید: «أحسن الظن بالله.» امام رضا میفرماید: «آقا گمانت نسبت به خدا خوب باشد.» بعضیها همیشه از خدا طلبکارند، بدگمان. تا اتفاق بدی میافتد، اول از همه گره خدا را میگیرند. مال خودم بود، خودم زحمت کشیدم، خودم کار کردم، خودم صلاحیت داشتم، حاصل دسترنج خودم بود. تا یک ضربهای، تا یک پنچری، تا یک مریضی، تا یک سختی، «این خواست خدا بود، کی گفته چوب خدا بود، مقصرش بودی آقا.» اونی که خدا بعضی بندههایش را امتحان میکند و تو فشار شما را به خدا این حرف را داشته باشید. این خلاصه این چند شبم همین یک جمله باشد. کسی این را، اونی که شنیدیم بعضیها را خدا بس که دوست دارد به اینها سختی میدهد و بلا میدهد و اینها. این مال ده درصد، نه. پنج درصد مومنین است. نود و پنج درصد دیگر، به خاطر چوب گناهها را میخورند. کَتَک گناهها را میخورند. آن هم از لطف خداست. میخواهد همینجا حسابرسی بکند، آن وَر دیگر طرف معطل نشود. گاهی آدم تو زندگیش مشکل اقتصادی پیش میآید، گرفتاری سختی پیش میآید، تو بچهاش امتحانات سختی واسش پیش میآید، تو همسرش، پدر و مادرش، شغل، آب. ۹۵ درصد اینها چوب کار خود آدم است. یک جایی یک کاری کرده. از لطف خداست البته. بعد باید از خودش ببیند. بگوید من یک کاری کردم خدا زد. صدا را کلفت میکنند برای خدا. چوب خدا. لذا آقا اونی که درمان میکند مشکلات را، این هم داشته باشید: «استغفار زیاد.» استغفار. این حرم آقا باید زیاد رفت. کسی که مشهد است نباید یک هفته که من شرمم بیاید بگویم، یک هفته بگذرد حرم نرود. نباید دو سه روزی بگذرد حرم نرود. دو سه روز یک بار آدم برود یک خورده شستوشویی کند. خیلی بلاها همینها دفن میشود با همین زیارتهای سریع. تن به تن رفتن. استغفار زیاد. مومن تسبیح از دستش نباید بیفتد در طول شبانهروزهایی که دائم باید داشته باشد، استغفار است. بالاتر از استغفار هم صلوات است.
«أحسن الظن بالله.» گمانت نسبت به خدا خوب. خدا نگاه میکند میبیند گمان بنده چیست بهش. هر چی نسبت به خدا دیدش خوب است کدام موقع خوب تا میکند؟ هر کی نسبت به خدا دیدش بد است، خدا با او بد تا میکند. بد تا میکند یعنی چوب کارهایش را میزند دیگر. قدرت محض است. یک وقت یک کسی از این جوانهای تهران یک مشکلی داشت، پاپیچمان شده. آقا! خدا به من ظلم کرده، من را اینجوری آفریده. خیلی اصرار. این هم مشکلی داشت که دلش از همه جا پر بود. دیگر من میخواستم بهش حرفی بزنم دیگر منفجر میشد. خیلی دیگر هی پاپیچ ما شده بود و مشکل خیلی خاصی. شفاش بده بنده خدا را. مریضی روحی بدی. هر چند میلیون یک نفر مبتلا بهش. نمیتوانم حتی اشاره بکنم چه مشکل خیلی. خیلی پاپیچ شده بود: «آقا خدا به من ظلم کرده، به من ظلم کرده، به من ظلم کرده.» دیگر کفر ما را درآورد. گفتم: «ظلم به خاطر کمبود. کسی ظلم میکند که کمبود داشته باشد. خدا چه کمبودی دارد که بخواهد به ظلم شما جبران بکند؟ مشکلی دارد؟ عاجز است؟ ناقص است؟ جاهل است؟ خائن است؟ به شما ظلم بکند مثلاً دلش خنک بشود؟ مشکلش برطرف بشود؟ چه نیازی دارد؟ چه کسری دارد که به شما ظلم بکند تا کسریاش برطرف بشود؟ فکر بکند خیلی مشکلاتش حل میشود.» امتحان. موقعیت ویژه اگر پیروز بشود یک هدیه ویژه. اگر پیروز نشود یک کتک ویژه. آن هم چوب کار خودش است. خدا به کسی خوردهبرده ندارد.
بعد این قاعده کلیدی را امام رضا فرمودند: «من رَضِیَ بِالْقَلِیلِ مِنَ الرِّزْقِ، قَبِلَ مِنْهُ الْکَثِیرَ مِنَ الْعَمَلِ.» هر کسی به رزق کم از جانب خدا راضی بشود، خدا به عمل کمش را راضی فرمول زیبایی است. نه کار نکند ها، از راحت زحمت نکشد، تنبل باشد. بگوید: «ما به رزق کم قانعیم.» زحمت کشیده، کارش را کرده. دیگر بیشتر از این گیرش نمیآید. بیشتر از این خدا واسش نخواسته. ایمان ناموسی نداشته باشی همین بس است. به زن مردم نگاه نکنی. طمع نداشته باشی. آنهایی که به رزق کم قانع نیستند، بدانند خدا به عمل کم هم ازشان راضی نیست ها. این خیلی سخت است. از خدا ببیند این خیلی تویش نکته است. دستمان صاف است و آن آقا و فلان کس و کِیک و پدر و رفیق. و از مشکلاتمان هم همینهاست بیشترش. هر جا کسی مبتلا به یک گناهی، یک خطایی، چیزی میشود تعیین شده از قبل، حساب شده، داستان آن کسی که پالون شتر امیرالمؤمنین را دزدید برد. حضرت شتر سپرده بودند به کسی. رفتم توی مسجد. این پالون را برداشت برد تو بازار فروخت. از مسجد آمدند پالون این شتری که داشتند پیدا کردند و پول دادند و خریدند و گفتند: «چقدر بیچاره بودیم.» دزد به این کسی که پالون را فروخت گفتند: «این پالون را به تو چند فروختیم؟ مثلاً یک درهم. مسجد که آمدم بیرون یک درهم بهش بدهم.» یک درهم رزقش بوده. یک خورده دیگر صبر میکرد حلال میبرد. از عالم برود. این یک درهم را نبرده اینطور نیست. نمیگذارد خدا. اصلاً تعیین کرده. کافر و مسلمان فرقی نمیکند. میگوید: «همهاش را باید بخوری بعد بروی.» صبر بکنی حلال میبری، صبر نکنی حرام میبری. خیلی نکته است. حالا یک عده از ترس رزقشان از جاهای دیگر میزنند، از کار میزنند، از بچه میزنند.
این دیشب هم باز گفتیم، امشب هم میگوییم آقا وضع کشور ما بحرانی است، عزیزان! آقایان، خانمها، سروران! وضع کشور ما تو بحث تولید نسل و بچه و اینها بحرانی است. افتضاح! من آمار و ارقام عجیبغریبی دارم. تو اسرائیل خانواده زیر چهار تا بچه پیدا نمیکنی. تو ایران خانواده بالای دو تا بچه پیدا نمیکنیم. یعنی چه؟ یعنی ۵۰ سال دیگر اسرائیلیها ایرانیها را میخورند. هیچی از شیعه نخواهد ماند با این وضعیت که دارد پیش میرود. الان ما تو دنیا، رشد جمعیتی ما ۲۰۱۳، رشد جمعیتی مساوی با چین است. در این کشوری که ۷۵ میلیون جمعیت دارد با کشوری که یک میلیارد و پانصد میلیون جمعیت دارد، رشد جمعیتیاش برابر است. ته ته درشت جمعیتی ۱.۸. با کشوری مثل نیجر، یک کشوری مثل عربستان ۵. یعنی هر خانواده وهابی حداقل پنج تا بچه. هر خانواده شیعه حداکثر دو تا بچه. ایران دارند بچهها را میگیرند خاطر چی؟ باور نداریم خدا رزق را میرساند. من باید پول را بدهم. پول از کجا میآید تو جیب شما؟ «هر کی به رزق کم از جانب خدا راضی بشود، خدا به عمل کمش راضی است.» اینها همهاش باور میخواهد. باور که بیاید آرامش، آرامش که بیاید عظمت. و «و من لَزیَ بِالْیَسِیرِ مِنَ الْحَلالِ خَفِّفَ مُعُونَتَهُ.» هر کسی به یک کمی از حلال راضی بشود، زحماتش و سختیهایش کم میشود و نوع او اهل زندگی میشود، شیرین میشود. «و بَصَّرَهُ اللَّهَ دارَ الدُّنْیا.» زندگی دنیا را حقیقتش را بهش نشان میدهد، داروی این زندگی فناپذیر دنیا را هم بهش نشان میدهد. «فخرجَ مِنْها سالماً.» باور کار دست خداست. کار دست یکی دیگر است. آرامش.
بریم ان شاء الله از امام رضا بگیریم. آقا این جزو آن حاجتهای رده اولمان باید باشد. خانه و ماشین و بچه و چی و اینها درست بشو به کافرش هم میدهد تو این عالم. شما چند تا کافر سراغ داری که مثلاً مقطوعالنسل شدهاند؟ اصلاً خدا قیچی کرده نسلشان را. کافر هم خدا بهش بچه میدهد. البته میگویم باید آورد، باید زیاد هم آورد. ولی اینها دغدغهمان نباشد. دغدغه چیز دیگر است، این ایمان است. این را بخواهیم. چند روز پیش یک جوانی از اردبیل آمده بود تو حرم، به من گفت: «آقا اینجا چی بخواهیم از امام رضا؟» گفت: «دفعه اول آمدم زیارت، اول عمرم آمدم حرم امام رضا، چی بخواهم؟» گفتم: «ایمانت را تحویل آقا بده. بگو آقا! بزنید تو صندوقچه. شب اول قبر تحویلم بدهید. دست نزنید. این دستبرد نخورد بهش، صحیح و سالم.» دغدغه ما این است، ایمان است. این را ندزدد کسی. پول است که حالا یا بدزدند و ندزدند آخر جور میشود، از یک جایی درست میشود، میگذرد زندگی. حالا من اگر پولم را بدزدم چه جور میروم حرم؟ دینم را بدزدند زنجیر را میروم حرم؟ یکی پولش گم شده باشد حرم میرود گریه و زاری. یکی گناه کرده باشد دینش را دزدیدهاند دیگر، عین خیالش هم نیست، راحت. آرامش باید بخواهیم. ایمان باید بخواهیم. این شب آخر مجلسمان همه حاجت را مطرح کنیم محضر امام رضا علیه السلام. خصوصاً در رأسش اینها. آخرت کم نمیخواهیم. دنیا میخواهیم، آخرت میخواهیم. هیچی کم. هر چی هست تو عالم از خوبیها میخواهیم. جملهای که حضرت موسی گفت: «رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ.» خدایا هر چی که خیر است، من محتاجم، تو واسه من بفرست. هر چی خوب است تو این عالم چه دنیایش و چه آخرتش. بخواهیم از اهل بیت. ولی بگوییم آقا دنیا شد، شد، نشد، نشد. آخرت را سفت بچسبیم. اینجور بگیریم. این ایمان را، این آرامش را. اینها را لازم داریم. این آرامشی که خود امام رضا مجلس مأمون داشتند. هارونالرشید فرمود: «پشت این در بنشین. من تو این مجلس مهمانم، باید برم.» گفت: «اگر از این مجلس بیرون آمدم عبا به سر کشیده بودم، دیگر بدان که نباید با من صحبت کنی.» «بدان دیگر کار مولای تو تمام.» حتی نمیگویند: «من سر و صدایی میکنم تا بفهمی.» یعنی: «من آرامش محضم، دردم را نمیتوانی بفهمی. از عبای سرم باید دردم را بفهمی. من کسی نیستم که درد دارم به زبان بیاورم.» آرامش را ببینید. از عبای سرم باید درد من را. عباس نشست.
امام رضا مهمان بودند. اقوال مختلف. برخی گفتهاند انار مسموم دادهاند به حضرت. ولی روایت قویتر این است که یک سری خادمهای بیمعرفت مأمون ناخنهای بلندی داشتند. زیر ناخن سمی گذاشته بودند. با این ناخنها چنگ زدند توی سری انگور. انگور درشت. با این ناخنهای کثیف این انگورها را آلوده کردند. انگورها را گذاشتند جلوی امام رضا علیه السلام. بیشتر نخوردند. عجیب این سَم. ابوصلت، بوی دلشوره پشت در منزل مأمون نشسته ببیند که آقا با چه حالی بیرون میآید که وقتی در مجلس باز شد، عبا به سر کشیدهاند. «یَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِیمِ». مثل مار گزیده هی به خودش میپیچد. روی زمین مینشیند، بلند میشود. شکم مبارک را میگیرد، دست به پهلو.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضا، توان الامام التقی النقی حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثرا من الصدیق الشهید صلوات کثیره تامه زاکیه متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک. میخواهد مسافرت برود موقع خداحافظی بچهها دور و برش را میگیرند. حتماً برای شما پیش میآید. مکه ای، کربلایی، جایی. زن و بچه شروع میکنند گریه کردن. ولی شما آرام میکنید زن و بچه را. میگویید: «غصه نخورید ان شاء الله زود برمیگردم.» ولی امام غریب ما وقتی از مدینه خارج شدند زن و بچه را جمع کردند، فرمودند: «برایم گریه کنید.» گفتند: «آقا گریه پشت سر مسافر، جان دارد.» فرمود: «آن مسافری است که قرار است برگردد. ولی من را تو دیار غربت میکشند.» سالیان سال تا مثل فردا، دوباره این پدر و پسر همدیگر را دیدند. انقدر دلش برای جواد تنگ شده بود که لحظات آخر دیدم درهای بسته را کنار زد. مثل ماه میماند، مثل پاره ماه میماند. از این خردسالها بود، وارد شد. سر بابا را عباس سؤال کرد: «آقا جان شما کی هستید؟» فرمود: «من محمد بن علیام. از مدینه آمدم به اذن الهی لحظات آخر پدرم را بگیرم.» عباس میگوید: «دیدم شروع کردند با هم حرف زدن. من میدیدم چی میگویند ولی نمیفهمیدم. فقط فهمیدم اسم امامتش دارد منتقل میشود.»
تمام شد. آخر بدانید به هر کدام از اهل بیت که سم دادند بین ۱۰، سه روز تا یک ماه طول کشید تا سم اثر کند. ولی سمی که به امام رضا دادند پنج شش ساعت بیشتر زمان نبود. نمیدانم چه سمی بوده. نزدیک ظهر سم را دادند، غروب تمام کرد امام رضا. لا اله الا الله. همین که چشمان مبارک روی هم گذاشت، جوادالائمه شروع به بابا کس دادند. هر کسی هر حاجتی دارد این شب آخر تو این مجلس. با این لا اله الا الله. پسر سر بابا را بغل گرفت. حق هم همین است. چی میخواهیم؟ ولی کربلا بعد از اینکه دو سه روز پدر جسمش زیر آفتاب سوزان ماند. یک وقت پسر آمد سر بابا را بغل بگیرد. آخه بمیرم. ولی دیگر سری به تن بابا این رگهای بریده را به آغوش گرفت. شروع کرد این رگههای بریده را بوسیدن. حالا سر کجا؟ روی نیزهها از شهر به شهر دارد میچرخد. وارد شهر میشود. انقدر سنگبارانش کردند، حسین.
در حال بارگذاری نظرات...