در این مجموعه جلسات، آموزههایی ناب از گفتوگوی پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) روایت میشود؛ شش جمله طلایی که خلاصهای از راه سعادت دنیا و آخرتاند. از پرهیز نسبت به عیبجویی و تجملگرایی گرفته تا تمرکز بر کیفیت عمل و توسل خالصانه به خداوند. این جلسات با بیانی زنده، اخلاقی و عمیق، انسان را از ظاهرگرایی دینی به دروننگری و ایمان واقعی میبرد
آزمون سرنوشتساز پیامبر: امیرالمومنین ۶۰۰ هزار جمله حکیمانه را بر ثروت دنیا ترجیح داد. [01:20]
فرمان دوم پیامبر: در هیاهوی دنیاطلبی دیگران، تو برای آخرتت سرمایهگذاری کن. [01:45]
آفت جامعه از نگاه پیامبر: وقتی مردم سرگرم عیوب دیگرانند، تو درگیر اصلاح خود باش. [02:35]
ریشه غیبت، در حقیقت محکوم کردن دیگران برای عیوبیست که در خود نمیبینیم. [03:18]
دستورالعمل نبوی برای خودسازی: عیوب دیگران را آینۀ اصلاح خود کن. [06:40]
در مسابقه تزیین دنیا، وقتی دیگران سرگرم زندگی لوکس هستند، تو آخرتت را بساز. [14:00]
زیر بار قرضهای سنگین رفتن برای تظاهر به زندگی اشرافی، قربانی کردن عقل برای آبروست [18:10]
الگوی تزیین آخرت: امام مجتبی دو بار تمام ثروت خود را در راه خدا بخشید. [26:50]
اوج بندگی کریم اهل بیت: با وجود مرکب، پیاده به حج میرفت تا آخرتش را زیباتر کند. [27:30]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی.
روایتی را میخواندیم از پیغمبر اکرم که خطاب کرده بودند به امیرالمومنین علیه السلام. فرمودند: «علی جان! ۶۰۰ هزار دینار میخواهی یا ۶۰۰ هزار گوسفند یا ۶۰۰ هزار جمله حکیمانه؟» امیرالمومنین علیه السلام عرض کردند: «یا رسول الله، من آن ۶۰۰ هزار جمله را میخواهم.» پیغمبر اکرم فرمودند: «من آن ۶۰۰ هزار جمله را برایت در شش جمله خلاصه میکنم.»
جمله اول این بود: «وقتی که مردم مشغول فضایل شدند، تو مشغول فرایض باش.» که دیروز توضیح داده شد.
جمله دوم این بود: «وقتی مردم مشغول کار دنیا شدند، تو مشغول کار آخرت باش.» این هم دیروز عرض شد.
مورد سوم و چهارم را امروز بخوانیم. مورد سوم این است. فرمود: «وَ إِذَا رَأَيْتَ النَّاسَ يَشْتَغِلُونَ بِعُيُوبِ النَّاسِ فَاشْتَغِلْ أَنْتَ بِعُيُوبِ نَفْسِكَ.»
واقعاً این شش جمله، خلاصه همه دستورالعملهایی است که دنیا و آخرت ما را آباد میکند. همه را بخواهی در شش کلمه خلاصه کنی، میشود همین. فرمود: «وقتی که مردم مشغول عیوب دیگراناند، تو مشغول عیوب خودت باش.» معمولاً این شکلی است که ما دور هم که جمع میشویم، همهاش حرف از این و آن است: «این مادرشوهرش چهکار کرد؟ آن عروسش چهکار کرد؟ این در این مهمانی چه پوشیده بود؟ رفتیم خانه آنها، چهشکلی از ما پذیرایی کرد؟ فلان بشقابش را جلوی ما گذاشت؟ غذایشان اینجوری درست کرده بود؟ یخچالشان اینجوری بود؟»
حالا گاهی هم چشم و همچشمی و رقابت است. گاهی هم که معمولاً این شکلی است، عیبجویی است: «این همه خرج صد جا میکنند، نمیکنند همین یخچالشان را عوض کنند؟» مثلاً از این حرفها، از این جملات. به عیب این و آن کار دارند: «(او) مشغول این لباس را پوشیده بود؟ آن چرا موهایش را اینجوری رنگ کرده؟ این چرا فرش خانهشان اینمدلی است؟ ساعتشان این شکلی است؟» مخصوصاً حالا گاهی در خانمها که ریزبینیشان هم بیشتر است، جزئیات را بیشتر میبینند، این مسائل بیشتر به چشمشان میآید.
گاهی چون خانمها بیشتر حرف میزنند و اینها، در گفتگو با همدیگر التیام پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند. در این حرفزدنها، دیگر حرف خیلی جاها میرود. برای همین، معمولاً رشد خانمها در همین کنترل زبان است؛ آقایان رشدشان در کنترل چشمشان است. البته خانمها چشمشان میچرخد، آقایان هم زبانشان کار میکند؛ یعنی این نیست که اینها چشمشان، آنها فقط زبانشان. نه، آقایان هم زبانشان اضافی زیاد کار میکند، خانمها هم گاهی چشمهایشان اضافی زیاد میگردد؛ ولی معمولاً آنی که آقایان را به گناه میاندازد و گرفتارشان میکند، چشمشان است. خانمها معمولاً آنی که اعمالشان را حبس میکند، نابود میکند، دود میکند، زبانشان است؛ مخصوصاً غیبت.
غیبت همین است: عیب این و آن را کار داشتن، پشت سرشان گفتن. حالا بعضیها هم که خیلی حرفهای عمل میکنند، قبلش میگویند: «غیبتش نباشهها، ولی فلان...» انگار دیگر ملائکه در رودربایستی قرار میگیرند، دیگر میخواهند بنویسند، میگویند: «حاج خانم!» یا جلوی خودش هم میگویم. این که دو تا گناه است: هم پشت سرش میگویم، هم جلوی رویش میگویم. اتفاقاً گفتند اگر جلوی رویش بگویی و طرف ناراحت بشود، حلالیت هم که میخواهی بطلبی، «حلال کن» دیگر. باز جمله را نیا جلوی رویش بگو، دوباره گناه میشود.
ریشه این داستان کجاست؟ این است که آدم حواسش به عیوب این و آن است، به عیوب ظاهریشان، به عیوب اخلاقیشان: «این چقدر عجول؟ آن چقدر فلان است؟ این چقدر اینجوری است؟» جالب این است که گاهی هم خودمان هم صد تا مثل همان را داریم؛ به چشم خودمان نمیآید. خودم با بچهام صد برابر بدتر رفتار میکنم، با همسرم صد برابر بدتر رفتار میکنم. بگذار جلوی چشم ما، یک کسی با همسرش فلان حرف را بزند، چه پوستی از این طرف بکَنیم! با خودم نمیگویم: «ببین چقدر زشت است! من هم اینجوری حرف میزنم.»
کلام پیغمبر و امیرالمومنین این است: «عیب بقیه را که میبینی – حالا بقیه مشغول عیوب دیگرانند – تو مشغول عیب خودت باش.» قاعدهاش این است: عیب دیگران را آدم میبیند، یادش بیفتد از عیب خودش که آدم با همسرش پس اینجوری صحبت میکند، اینقدر زشت است. مثلاً من به سر و وضعم نمیرسم وقتی که مثلاً مهمان میآید، اینجوری است، ها؟
نه این که بیایم برویم بگوییم: «ما رفتیم خانه فلانی، یک قیافهای، یک سر و وضعی! دوازده ظهر پا شدیم و رفتیم، تازه از خواب بلند شدیم. یک خانه کِر و کثیف!» من با خودم بگویم که پس اینجوری است آدم تا دوازده ظهر. آدم داریم تا آدم! یکی ممکن است اصلاً شبها نتواند بخوابد یا شبکار باشد یا شب مریض بوده، بچهاش نخوابیده. جا برای توجیه هم باید برای کارهای بقیه بگذاریم دیگر؛ که حالا بنده خدا مثلاً تا دوازده خوابیده، شاید اصلاً دو ساعت خوابیده تا دوازده خوابیده، مهمان آمده، مسافرت بوده. هزار تا راه توجیه دارد. همان صاف میرویم همان اولین برداشتی که بدترین برداشتی که میشود کرد که «این تا لنگ ظهر خواب بوده، زنیکه وِل، آدم علاف!»
پشت سرش هم که اینها به غیبت و تهمت و عیبجویی و به این چیزها منجر میشود. هر یک دانه از آنها بس است برای این که آدم برود جهنم. غیبت آدم را نابود میکند. همه کارهای خوبش میرود در پرونده آنی که غیبتش را کرده؛ همه کارهای بد آن هم میآید در پرونده من. خیلی ترسناک! معمولاً ما غیبت چه کسی را میکنیم؟ کسی که از او خوشمان نمیآید. حالا در قیامت که آنجا همه لنگ اعمالت، کسی عمل خودش را به بچهاش حاضر نیست بدهد، یکهو میبینیم که کارهای خوبم را، کربلا و حرم و زیارت عاشورا، اینها همه را دادهاند به همان آدمی که ازش خوشم نمیآمد.
غیبت از کجا شروع میشود؟ از آنجا که آدم مشغول عیوب این و آن است. این فضای مجازی، یک بخش زیادی از این سرگرمیها همین است: «دیدی فلانی چه سوتی داده؟ دیدی فلانی آنجا سُر خورد افتاد؟ دیدی آنجا تپُق زد؟ دیدی این کلمه را چه گفت؟» هی عیب این را... حالا یک کسی از دهانش یک کلمه اشتباه مثلاً خارج شده، یک چیزی، یک چیز دیگر فکر میکردی، یک عددی را اشتباه گفته، یک شهری را اشتباه گفته، یک اسمی را اشتباه آورده.
خدا رحمت کند شهید رئیسی عزیز و بزرگوارمان را که قدرش را ندانستیم و خدا دارد حالیمان میکند که قدر چه کسی را ندانستیم. چه چیزهایی را ازش سوژه میکردند؟ سوژه طنز میکردند. چه خوبیهایی داشت، هیچکس ازش حرف نمیزد. یک کلمه را حالا مثلاً به اشتباه میگفت، سوژه میکردند، پخش میکردند، دست میگرفتند. خودم را گذاشتم در کاسه آنها و ما و همهمان با همدیگر. ناشکریها اینجوری است دیگر. هزار تا خوبی در آدمها هست، نمیبینیم؛ یک دانه عیب، همین به چشممان میآید. بدترش این است که همین را هم میرویم پیش بقیه مطرح میکنیم. دیدنشان هم بد است، توجه کردنشان هم بد است، چه برسد به این که برویم مشغولش هم بشویم: در جمع همدیگر، دور همدیگر، در یک محل کار، حرف از این و آن زدن، دست انداختن این و مسخره کردن آن را؛ حالا گاهی جلوی رویش، گاهی پشت سرش.
حواسم به کار خودم باشد. من چقدر عیب و ایراد دارم؟ من کجای کارم میلنگد؟ من در زندگیام کجاها دارم خطا میکنم؟ این اشتباهات بقیه هم حواس من را جمع بکند به کار خودم. رانندگی بد دیگران را میبینیم، صد تا فحش و ناسزا میگوییم؛ خودمان صد برابر آن، باید رانندگی درستتری کنیم.
یک دوستی میگفت: «یک روزی یک تمرینی با دوستان داشتیم. در یکی از این کلاسها قرار شد که آن کارهایی که بقیه را بابتش ملامت میکنیم و خودمان (هم) انجام میدهیم، یک روز مشغولش بشویم ببینیم چه کارهایی است.» یک لیستی جمع شد؛ هر کسی ده، پانزده تا جمع کرده بود. یک لیست چند ده تایی، چند صد تایی شده بود. خیلی چیز جالبی بود. هر کسی هم یک چیزهایی آورده بود.
«من همیشه خودم از سمت راست سبقت میگرفتم. بعد امروز حواسم را جمع کردم، دیدم هر کس از سمت راست من سبقت میگیرد، فحش میدهم! حالا خودم همیشه از سمت راست (دیگران سبقت میگیرم).»
یکی دیگر میگفت: «من، خانم و بچهها مثلاً وقتی من را بیدار کنند بگویند فلان چیز کجاست، سَرت میکشم بهشان؛ ولی خودم با کوچکترین کار بیدارشان میکنم: خانم و بچهام را. جوراب من کجاست؟ این کارت من کجاست؟ این فلان چیز کجاست؟ خودم وقتی بیدارم میکنند، اعصابم خورد میشود، بَد و بیراه میگویم.»
یک مثال معروفی است، میگویند بعضی باباها اینجوریاند: وقتی که دارد راه میرود، پایش میخورد به یک لیوان میافتد، میگوید: «بچهها! عقلتان نمیرسد این لیوان را اینجا نگذارید؟» وقتی بچه دارد رد میشود، پایش میخورد به لیوان، میگوید: «مگر کوری؟ جلوی پایت را نگاه کن!» در هر صورت اینها مقصرند.
مال آدمی است که عیب خودش را قبول نمیکند، عیب خودش را نمیبیند، گردن نمیگیرد اشتباهاتش را. همه بدبختیهایمان هم از همین است؛ هم در مسائل معنوی، هم در مسائل خانوادگی. زیر بار نمیرویم که آقا اینجا کارمان میلنگد، اینجا کارمان اشتباه است. اصلاح هم نمیکنیم: «همین است که هست! از اول چشمت را باز میکردی. من از اول همین بودم. موقع خواستگاری تحقیق میکردی. همین هم از سرت زیاد است. برو ببین بقیه چطورند!»
آدم خوشبخت نمیشود، خود آدم اصلاح نمیشود. حالا جدا از این که زندگیاش هم نابود میشود، خود آدم همین میماند. همیشه همین است. عاقبتش چه میشود؟ این آدم اهل سعادت است؟ این آدم بهشتی است؟
پس یکی از آن کلمات مهمی که پیغمبر به امیرالمومنین فرمود، این بود: «وقتی مردم مشغول عیوب دیگراناند، تو مشغول عیوب خودت باش.» حواست به عیب خودت باشد. سرت به عیب دیگران گرم نشود؛ چون اصلاً نفس ما هم یکجوری است که اتفاقاً میگوید: «این هم اینجوری است که من را یکجوری دلداری بدهد که پس تو خیلی غصه نخور بابت این عیبی که داری.»
«بد اخلاق است، این هم بددهان است، این هم بچهاش را میزند.» خب، پس من خیلی غصه نخورم بابت این که دست روی بچهام بلند میکنم؛ مثل این که همه همینجوریاند. بدترش این است که این عیب را در او ببینم، محکومش بکنم و به خودم کار نداشته باشم. این که دیگر خیلی اوج سرطان (است)!
خب، این شد کلمه سوم. کلمه چهارم چیست؟ فرمود: «وَ إِذَا رَأَيْتَ النَّاسَ يَشْتَغِلُونَ بِتَزْيِينِ الدُّنْيَا فَاشْتَغِلْ أَنْتَ بِتَزْيِينِ الْآخِرَةِ.»
وقتی دیدی مردم هی دارند دنیاشان را خوشگل میکنند، دنیاشان را تزیین میکنند، تو دنبال این باش که آخرتت را خوشگل کنی؛ چون خیلی وقتها ماها مشغول دنیا که میشویم، آن اندازه ضروریات، امور لازم و واجبمان که نیست. آدم نیاز به غذا دارد. حالا یک پلویی درست میکند، یک خورشتی درست میکند، یک غذایی میخورد، سیر میشود؛ ولی ماها میرویم مشغول هزار تا قِر و فِر میشویم، داستان میشود.
هر روزی هم یک گوشهای، یک جایی در زندگیمان هی میبینیم: «آقا سر و کله خانهمان را...» به این چه میدانم، سر و وضع زندگیمان را در آن امور غیرضروریاش، نه آن مقداری که ضروری است. یک ماشین میخریم، هر روز به یک جایش میرسیم؛ هی یک جایش را. یک حالی دارد دیگر، یک مزهای دارد، یک کیفی دارد. سر و وضعمان، قیافهمان، تیپمان، لباسمان. هر روز یک مُدی، هر روز یک لباسی. هی این دکوراسیون خانه را تغییر بدهیم؛ همینجور الکی، بیهوده. خیلی وقتها هم اسراف است دیگر. گاهی هم خوشی زیر دل آدم میزند دیگر. گاهی هم پول اضافی، آدم نمیداند چهکارش بکند. هر روزی یک جایی را، یک خرجی برای خودش درست میکند، یک خرجی برای خودش میتراشد.
وقتی مردم دنبال نونوار کردن و خوشگل کردن زندگیهایشاناند، هی میخواهند لوکسش کنند، لاکچریاش کنند، تو دنبال این باشی که آخرتت را لاکچری کنی. آخه ما به آخرت که میرسیم، میگوییم: «خدا بزرگ است، درست میشود.» همین هم قبول است. اگر بیست سال است با همین ماشین دارم میروم و میآیم، خیلی غصهام است که من بیست سال است ماشینم را عوض نکردهام؛ ولی این که بیست سال است نمازم را عوض نکردهام، غصه نمیخورم. درست است، بیست سال است نمازم همین است، بلکه بدتر هم شده.
یک وقتی اول وقت هم میخواندیم، حالا اول وقت هم دیگر نمیخوانیم. یک وقتی نافله هم میخواندیم، حالا دیگر نافله هم نمیخوانیم. یک وقتی کمی حضور قلب هم داشتیم، الان حضور قلب هم نداریم. یک وقتی چهار تا آداب نمازم را رعایت میکردیم، الان همان را هم رعایت نمیکنیم. اشکال ندارد، خدا بزرگ است؛ ولی این ماشین که سپرش خورده... «آقا این خیلی روی مغز من است! آخه من با همچین ماشینی بروم اداره؟ این بغلش گلگیرش خورده. خیلی زشت است بابا!»
هم تو میروی زیر خاک، همین ماشین را اِسکراپ میکنند و پرتش میکنند توی حلبیها. آدم مگر چقدر زندگی میکند؟
البته این حرفها معنایش این نیست که ما به سر و وضع زندگیمان نرسیم، کثیف زندگی کنیم؛ نه، آن مقدار غیرضروری، اضافی، الکی. وگرنه مؤمن باید مرتب باشد، منظم باشد، خوشپوش باشد، در برابر نامحرم معطّر باشد. همه اینها هست. فضیلت به این است که مؤمن همیشه سر و صورتش کثیف و ژولیده (نباشد)، بلکه مرتب و تمیز باشد. خانهاش مرتب، زندگیاش مرتب؛ ولی بین مرتب بودن و لاکچری بودن خیلی تفاوت است. بعضاً با بعضی از علما سر و کار داشتیم؛ لباس خوب و مرتب میپوشیدند، ولی لباسی که مثلاً بیست سال تنشان بود. لباس نو خریدن و هی تازه خریدن که فضیلت نیست؛ لباس مرتب داشتن و تمیز داشتن فضیلت است. خیلی مهم است. بعضیها میافتند در این بازیهای لاکچریبازی و زندگی لوکس.
گاهی هم آدم دارد، حالا گاهی که ندارند، الکی خودشان را به خرج میاندازند. عروسیهای آنچنانی با تشریفات. حالا این بنده وضع زندگیاش چطور است؟ درآمدش چیست؟ غذایی که سال به سال میخورد چیست؟ یک عروسی آنچنانی برای دخترش گرفته، برای پسرش گرفته. «کم نیاورد از بقیه.» بابا، همان سطحی که داری زندگی میکنی، همان سطحی که بقیه هستند، همین باشد. چرا ادا درمیآوری؟
بعد زیر بار هزینههای سنگین وام، قرض، که میخواهد یک عروسی آنچنانی بگیرد. «ما آبرو داریم.» خب، عقل هم داری؟ آبرو داری، عقل هم داری؟ عقل چه میگوید؟ میگوید خودت را بدبخت کن که مثلاً چهار نفر بگویند: «وای! این چه زندگیای دارد! چه عروسی! این چه جهیزیهای!» میارزد واقعاً این همه قرض و قوله و بدبختی؟
بعد آدم گاهی به هزار تا کار دیگر هم کشیده میشود. چقدر این آدمهایی که برای همین داستان جهیزیههای آنچنانی و ازدواجهای آنچنانی و اینها در بدهی میافتند! بعد موارد اینشکلی داشتیم: فرد کمکم به سمت مال آلوده و دزدی و حق و ناحق و اینها کشیده میشود، به بدهی خورده، به خِناسی خورده. چهکاری است؟ گاهی آدم ندارد و اینجور خودش را گرفتار میکند، گاهی هم دارد، حتی وقتی که دارد نیازی نیست اینجور نمود بدهد، اینجور لوکس زندگی کند، اینجور اشرافی زندگی کند. به جایش سعی کنیم پول را، درآمد را یک جایی برای آخرتش خرج بکنیم. این خیلی مهم است، ها!
ما هی میافتیم توی این مسابقه و توی این شهوت جمع کردن. تا پولی دستمان میآید، باز کمی خانه را حالا یا به سر و وضعش برسیم – گاهی البته نیاز دارد به رسیدن به سر و وضعش – گاهی هم نه، همینجوری یک تغییر دکوراسیونی بریزیم به هم، یک محله جابجا کنیم. یک وقتی ضرورت جمعیت این خانواده بیشتر شده، جا کم است، اقتضائات. یک وقتی نه، همینجوری شهوت رقابت، حرص تزیین دنیا. فرمود: «به فکر تزیین آخرتت باش.»
ما یک دوستی داریم، فامیلمان است البته، خیلی آدم باصفا و مؤمنی است، انسان دوستداشتنی، آدم متمولی، ثروتمند. شمال شهر تهران مینشیند. ایشان برای مهمان خوب خرج میکند؛ وقتی مهمان دعوت میکند و اینها، چیزهای خوبی تهیه میکند: میوه و غذا. ولی در فضای خانهشان، خانواده خودشان، چیزهایی که میگیرد، معمولی است.
محیط کارشان بازار تهران است، پایینشهر است. خانم ایشان تعریف میکرد، میگفت که برای خانه وقتی میخواهد میوه بگیرد، از همان سمت محل کارش میگیرد، از همین محل خانه نمیگیرد. بهش میگوییم چرا؟ میگفت: «مثلاً من این هلویی که میخواهم بگیرم، اینجا در محله خودمان حالا به پول مثلاً بیست سال پیش، کیلو هزار تومان، آن پایینشهر میخرم کیلویی هزار تومان.» حالا الان مثلاً شما بگو بالاشهر مثلاً کیلویی ۱۵۰ هزار تومان، پایینشهر مثلاً کیلویی صد تومان. بگو: «همین پنجاه هزار تومان را من اینجا نگهش میدارم، ذخیرهاش میکنم. خرج یک بنده خدایی، نیاز دارد. میتوانم لوکس بخرم، لاکچری بخرم، بهترش را بخرم. کمی به خودم فشار میآورم، میروم یک دو تا خیابان، خرج یک آدم دیگر میکنم. دو کیلو هم میوه دست آن آدم میرسد.»
«پولی گیرشان میآید، میگوید: دارم، بگذار گرانترش را بخرم. بگذار بهترش را بخرم. بگذار قشنگترش را بخرم.» این همان شهوت و همان حرص و طمع خیلی خطرناک است. فرمود: «بقیه به فکر تزیین دنیاشاناند، تو به فکر تزیین آخرتت باش.»
در میان اقوام سببی (همسر بنده)، از خانواده یک حاج خانمی که به رحمت خدا رفته بودند، تعریف میکردند: یکی از این اقوام ثروتمند ایشان – که در مشهد هم شناخته شدهاند، فرزندان ایشان را دیگر حالا اشاره بکنم، همهتان میشناسید که خیلی ثروتمندند – و مادر اینها که حالا مادر این آقایانی که الان هستند، ایشان هم ثروتمند بود، خدا رحمتش کند. ایشان میگفتند: در اوقات فراغتش با این که خیلی وضعشان خوب بود – وضع خودش، همسرش، بچههایش – برای بنده تعریف میکردند که لیف میبافت. وقتهایی که تنها بود، در خانه بیکار بود، همین لیفهایی که در خانه میبافت، جمع میکرد، میبرد میفروخت؛ با همینها پول جهیزیه جمع میکرد.
چقدر بعضیها زرنگاند! واقعاً شاید بعضیها خوباند؛ یعنی آن پول غرقشان نکرده. تازه آنقدر هم که وقت اضافی میآورد، میرود یک کاری میکند که باز خیرش به چهار تا آدم دیگر برسد. خیلی تفاوت است (بین) زندگی کردن (عادی) و اینجور زندگی کردن! بعضیها میبلعند، هر چه هم گیرشان میآید، میبلعند؛ راضی نیستند. خیلی وقتها هم به آنی که گیرشان نمیآید هم – یعنی با آنی که گیرشان میآید که هیچی – چنگ میاندازد. طبیعت این داستان اینجوری است که آدم را حریص میکند، طمعکار میکند؛ هی (آدم را) میاندازد، هی آدم میخواهد...
یک وقتی بنده میخواستم ماشین بخرم، چند سال قبل. برای ماشین... حالا آن سالها، سال ۹۵، خیلی خاطره جالبی است. یک مقداری کم داشتم؛ مثلاً فکر میکنم در حد پنج میلیون. آن موقع ما یک ماشین پژو میخواستیم بخریم. دوستانی هم بودند که پنج میلیون به ما قرض بدهند. یکی از رفقایم بود که ازش مشورت میگرفتیم برای خریدن ماشین. آن موقع خب قیمت ماشین کمتر بود، تفاوت ماشینها هم کم بود. مثلاً نمیدانم حالا دقیق یادم نیست چقدر بود. مثلاً پژو سی و پنج میلیون بود، سمند مثلاً سی و هفت میلیون بود. بعد مثلاً ال ۹۰ مثلاً چهل و سه میلیون بود.
اول رفتیم پژو را بخریم. دیدیم مثلاً باید پنج میلیون قرض بکنیم. گفتم: «خب، من که میخواهم پنج میلیون قرض بگیرم، چرا پنج میلیون قرض بگیرم پژو بخرم؟ هفت میلیون قرض بگیرم سمند بخرم.» رفتم دنبال سمند. کمی رفتیم سمند دیدیم. گفتم: «من میخواهم هفت میلیون قرض کنم سمند بخرم، چرا سمند بخرم؟ ده میلیون قرض میکنم.» افتادم توی طمع. همینجوری میرفتم. برگشتم همان پژو را از اول گرفتم دوباره. با این که برای قرضش میتوانستم، فرقی هم نمیکرد. آن رفقایی که قرض دادند، هفت میلیون و ده میلیون و اینها برایشان فرقی نمیکرد. ماشینها هم خیلی تفاوتی نداشت. جلوی خودم را نگرفتم، رفتم. بعد میگویم: «خب، ال ۹۰ این است، خب پنجاه میلیون فلان ماشین. یکهو هفتاد میلیون فلان ماشین.»
این طمع دنیا این شکلی است، آدم را غرق میکند، آدم را میکشد، میبَرد. پیغمبر فرمود: «بقیه وقتی که دنبال ایناند که هی دنیاشان را خوشگل کنند، تو دنبال این باش که آخرتت را قشنگ کنی.»
اینور آدم سر و سامان بدهد، برای آخرتش یک کاری بکند. خدای متعال دست ما را بگیرد و بتوانیم به این روایات زیبا که واقعاً دنیا و آخرتمان را آباد میکند، عمل بکنیم. انشاءالله عاقبتبهخیر باشیم، زیر سایه اهل بیت، زیر سایه کریم اهل بیت، امام مجتبی علیه السلام. امام حسن مجتبی علیه السلام، دو بار تمام اموالشان را در راه خدا بخشیدند. (حالا گفته شده است سه بار، دو بار هم گفته شده، سه بار کل اموال را بخشیدند، دو بار همه را کردند.) خیلی عجیب است! حضرت خوب متمول بودند، پولدار بودند؛ یعنی باغ داشتند، ثروت داشتند. میگویند هر چه که داشتند، دو تا داشتند (از آن)، یکیاش را در راه خدا دادند. حتی اگر دو تا کفش داشتند – یعنی دو تا، دو لنگه – یک جفتش را میدادند، یک جفتش را نگه میداشتند. شتر داشت، بهترین شتر، بهترین مرکب؛ ولی وقتی مکه میخواست برود، کنار شتر حرکت میکرد، پیاده میرفت. پیغمبر (و) امام مجتبی، از مدینه به مکه با این که شتر دم دستش بود، سوار شتر نمیشد. حالا شتر هم همراه بود، اگر یک وقتی خسته میشدند، لازم شد، کاری بود؛ ولی پیاده میرفت. به خودش سختی میداد.
این میشود تزیین آخرت؛ آخرتش را میخواهد قشنگ کند. حج میرود، میخواهد حجش را قشنگتر کند. پیاده، باز قشنگتر، بهتر. انفاق میکند، انفاقش را باز میخواهد قشنگتر کند. این را هی میخواهد سطحش را ببرد بالا، این را هی میخواهد لوکسش کند. انشاءالله که اینها برای ما درس باشد، مخصوصاً برای خود بنده. به اینها عمل بکنیم و اینجور زندگی بکنیم. انشاءالله آخرتمان آباد باشد.
خدایا، در فرج امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری اهل بیت قرار بده. نسل ما را نوکران اهل بیت قرار بده. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. خدایا، هر چه به خوبان عالم عنایت فرمودی، مخصوصاً در این محرم و صفر، با فضل و کرمت نصیب ما هم بفرما. هر چه گفتیم و صلاح ما بود، هر چه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن.
در حال بارگذاری نظرات...