
جلسه سه : بنیامیه و سیاست محو آثار دین و تاریخ
در این جلسات، روایتی تازه و جذاب از تاریخ عاشورا و پسلرزههای آن مطرح شده است. از ترفندهای بنیامیه برای محو نام پیامبر و اهل بیت (علیهمالسلام) تا خطبههای کوبنده امام سجاد (علیهالسلام) در قلب دمشق، همه نشان میدهد چگونه یک کاروان اسیر توانست امپراتوری شام را متحول کند. همچنین نقش چهار امام علی (علیهمالسلام) و سفرهای سرنوشتسازشان، اهداف فرهنگی قیام امام حسین (علیهالسلام)، و حتی پیوند تفکر بنیامیه با جریانهای معاصر مانند داعش بهصورت تحلیلی بازگو میشود. این مجموعه، عاشورا را نه فقط یک حادثه تاریخی، بلکه نقطه عطفی برای بقای اسلام و محبت اهل بیت (علیهمالسلام) معرفی میکند
سفرهای ائمه به کوفه، شام، مرو و سامرا و پیامدهای تاریخی آنها
سیاست بنیامیه برای حذف نام پیامبر از اذان و فرهنگ اسلامی
هدف امام حسین (علیهالسلام) در فتح فرهنگی شام
تداوم دشمنی دو خط تاریخی: بنیهاشم و بنیامیه
نقش داعش بهعنوان امتداد فکری بنیامیه
تخریب مکرر قبر امام حسین (علیهالسلام) توسط متوکل عباسی
خطبههای افشاگرانه امام سجاد (علیهالسلام) در شام
بیداری اسلامی و تغییر افکار عمومی شام پس از اسارت اهل بیت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و قاسم المصطفی محمد و علی آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
دو جلسه قبل مطالبی عرض شد. خلاصهای از عرایض دو جلسه گذشته را عرض میکنم تا انشاءالله جمعبندی کنیم و بحث را به پایان برسانیم. عرض شد که در روایات ما، ائمهای که به نام علی یا حسن هستند، امتیاز خاصی قائل شدهاند و فرمودند که این چهار علی، حکم چهار ماه حرام را دارند؛ اگر ماهها دوازده تا است، چهار علی حکم چهار ماه حرام را دارند.
عرض کردیم که چه وجهی میتواند داشته باشد، امتیاز این چهار امام. برخی وجوهی که گفته شده یا به ذهن میرسد، عرض شد. یک وجهی که به نظر بدی نمیرسد (البته خوب جای کار بیشتر دارد و شاید وجوه دیگری هم به ذهن بیاید) این بود که این چهار علی از امتیازاتشان این بود که هر کدام سفری داشتند و این سفر، مبدأ تحول در تاریخ شیعه شد.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) از مدینه به کوفه رفتند و کوفه را پایگاه تشیع کردند. امام سجاد (علیه السلام) از مدینه به مکه، از مکه به کربلا، از کربلا به شام رفتند و شام را به ولایت اسلامی ملحق کردند و مردم شام را متحول ساختند. امام رضا (علیه السلام)، امام هشتم، از مدینه به مرو رفتند که مرو را متحول کردند و در طول مسیر، وقایعی که اتفاق افتاد و شب اول دربارهاش عرض کردم. امام هادی (علیه السلام) از مدینه به سامرا رفتند و سامرا را (که منطقهای بکر بود) متحول کردند.
این چهار علی، یک وجه امتیازشان همین بود که در واقع چهار منطقه خاصی را با حیله دشمن و با ترفندهای دشمن متحول کردند؛ اتفاقاً دشمن بنا داشت که اینها را بیاورد و بایکوت بکند تا محاسبهی حرفِ اینها به جایی نرسد، ولی اینها آمدند و اتفاقاً همانجا را مرکز قرار دادند و متحول کردند.
صحبت بود در شب دوم دربارهی موقعیت شام. توضیحاتی داده شد که شام منطقه بکر و دستنخوردهای بود که در واقع اسلام را اصلاً از ابتدا فتح نکرده بود. برخی جاها اسلام پیغمبر رخنه کرد و نفوذ کرد، بعداً آمدند تحریف کردند و اسلام دیگری به خورد مردم دادند. شام جایی بود که از اول، اسلام محرف به دستشان رسید؛ یعنی از اول اسلام اموی آمد، یعنی آدمهای طردشدهی مدینه، حکومت پیغمبر، کسانی که به قول امروزیها دانشجویان ستارهدار بودند و هر کدام یک کدی و یک برچسبی داشتند و در امت اسلامی جایگاهی نداشتند، اینها آمدند و شام را به دست گرفتند. با اسم دین و خدا و پیغمبر، شروع کردند به زدوبند اقتصادی و تجاری و سیاسی؛ و عملاً مردم را بردند به سمت فرهنگ روم با اسم دین و خیانت.
برنامه بلندمدت معاویه هم این بود که نام اهل بیت از بین برود؛ مخصوصاً نام پیغمبر. در روایات ماجرایی داریم که معاویه صدای اذان را میشنید و میگفت: «من نمیفهمم این چه وضعی است؟ خلیفه اول آمد حکومت کرد و رفت، هیچی ازش نمانده. خلیفه دوم حکومت کرد و رفت، هیچی ازش نمانده. خلیفه سوم حکومت کرد و رفت، هیچی ازش نمانده. نام [پیغمبر را] اگر محو نکنم، آرام نمیشوم.» برنامه بلندمدتشان همین بود. لذا یکی از اهداف بنیامیه این بود که این اسم حذف شود؛ و یکی از اهداف سیدالشهدا این بود که این اسم بماند.
لذا وقتی که در شام کسی به امام سجاد (علیه السلام) عرض کرد که «من الغالب؟» (کیست که پیروز است؟)، حضرت فرمودند: «وقتی که ظهر شد، ببین اذان که میگویند اسم کی را میآورند. میفهمی اسم بنیامیه میآید یا بنیهاشم؟» امام سجاد هم حضرت با همین جمله تمام کردند.
بگذارید در ماجرا بگویم که یکی از اهداف کوتاهمدت اباعبدالله بود. اهداف بلندمدت که خب تا قیامت دامنه ادامه دارد و قابل تصور و قابل فهم هم نیست. عهدی بود که خدای متعال از او گرفته بود و خوب میبینیم هرچه داریم جلوتر میرویم، آثار روز به روز بیشتر ظاهر میشود. اباعبدالله تا قیام آنچه که هست، این است که بالاخره اهداف کوتاهمدتی هم بود. حالا این که عرض کردیم یکی از اهداف، فتح شام بود، فتح فرهنگی شام بود؛ نه اینکه امام حسین کشته شد تا بیاید (قیمت خون اباعبدالله خیلی بیشتر از این حرفهاست).
ببینید اساس دین، پایه دین، مبنای دین چیست؟ فرمود: «اساس الدین حبنا اهل البیت.» اساس دین همیشه آنی که محل درگیری بوده، همینجا بوده. چیزهای دیگر را حواشی میدانند. اهل بیت هم هیچ وقت درگیر حواشی نمیشوند، درگیر فروع نمیشوند. یک امام معصوم نمیآید فدا شود که یک فرعی حفظ شود؛ البته در اثر جهاد و مجاهدت او، فروع هم حفظ میشود.
«اشهد انک قد اقمت الصلاة.» در زیارت ناحیه مقدسه میبینید امام زمان (علیه السلام) میفرماید: «مسجد را تو نگه داشتی، نماز را تو نگه داشتی، روزه را تو نگه داشتی، و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا.» اگر جهاد نبود، اگر مجاهدین راه حق نبودند، چیزی از اینها نمیماند. در سوره مبارکه حج میفرماید: اگر مجاهدین راه حق نبودند، چیزی از کنیسهها و کلیساها هم نمیماند؛ یعنی تمام مسیحیان و تمام یهودیان، همه مدیون امام حسین هستند.
بنده در جلسهای عرض کردم به مناسبت روز کوروش، گفتم: «اگر امام حسین نبود، نه کوروشی بود، نه قبر کوروشی بود.» داعش اگر دستش رسیده بود به قبر کوروش (مگر قبر کوروش میگذاشت) که یک عده بیایند و بروند سجده کنند؟! داعشیها چی گذاشتند برای اینها؟ کلیسا گذاشتند؟ آثار باستانی را خراب کردند، موزههای بابل را، و هرچه بود، خراب کردند. این تفکر بنیامیه است دیگر، داعش استمرار تفکر بنیامیه است. محورشان این است که آثار محو شود. محور حرکت بنیامیه، محو آثار بود؛ محو آثار، هیچ چیزی نماند که دلالت بکند بر این خانواده.
«یک کینه تاریخی داریم. «انا اهل بیتین اهل بیتین تعادیتنا فی الله.» ما دو تا خانوادهایم، تمام تاریخ اسلام از سر تا انتها، درگیری دو تا خانواده است، دو تا خط. فرمود: «بنیهاشم و بنیامیه. فجاهد ابوسفیان رسولالله و جاهد معاویه علی بن ابیطالب و الحسن و جاهده یزید الحسین بن علی و جاهد السفیانی القائم.» اللهم صل علی محمد و آل محمد. ابوسفیان با پیغمبر درگیر بود، معاویه با علی و حسن، یزید با حسین، سفیانی با مهدی.
در این دورهها، یک فترتی صورت گرفت؛ خط اموی یک خرده به حاشیه رفت. بنیعباس یک خرده آمدند جلو. محو نشدند، این را هم بدانید. بنیامیه نابود نشدند. همین که داریم داعش را میبینیم، علامتش و دلیلی است، بهترین دلیل برای اینکه بنیامیه محو نشده است. فرصتهایی اینها دیدند که خب بنیعباس بهتر دارد کار میکند. آدمهای بیجیره و مواجبی که به اسم اهل بیت آمدند، فرصتهایی به اسم اهل بیت میخواهند آثار را محو بکنند؛ بهتر است که (البته رکب هم خوردند) بنیعباس کار را دست گرفتند. به اسم اهل بیت، بنیعباس دعویدار خون اباعبدالله بودند. اینها به اسم انتقام خون امام حسین قیام کردند و قرار بود که بیایند حکومت تشکیل بدهند و به اهل بیت واگذار بکنند. مزه کرد، یک خرده که وارد حکومت شدند مزه کرد، گرفتند. بعد دیگر خودشان داعیهدار شدند. بعد اینها را آوردند به محو آثار اهل بیت. لذا متوکل هجده بار قبر اباعبدالله را تخریب کرد؛ یک نفر متوکل هجده بار خودش، فقط شخص خودش. از تخریب بنا گرفته، از آب انداختن گرفته، قبر اباعبدالله را انداخت وسط کشتزار، وسط شالیزار. نه قبرِ مقبره و صندوق و اینها، قبر یعنی زیر خاک. خوب دقت بفرمایید. تمام این فضای بینالحرمین، این شهدا و اینها، افتاد توی زمینی که زیرش تمام اینها چه شد؟ آن وقت امام هادی (علیه السلام) با یک زیارت جامعه کار را دست گرفت.
فرهنگ زیارت در دوران امام هادی (علیه السلام)، مردم دیوارنویسی میکردند علیه حکومت. دیوارنویسیها چه بود؟ تشویق به زیارت اباعبدالله (علیه السلام). کسانی که سردمدار شدند برای محو آثار، رکب خوردند و روی دست ماندند. بعد از قتل اباعبدالله و بعد از ماجرای شام که امام سجاد (علیه السلام) طلایهدارش بود، عملاً دیگر محقق نشد؛ کسی نتوانست حرکتی انجام بدهد برای محو آثار اهل بیت. کمکم رو آوردند به اینکه با اسم اهل بیت، آثار را محو کنند. لذا بزرگترین خطا را مأمون کرد که گفت اصلاً من اینها را بیاورم توی حکومت، بگذارم خراب شوند. امام رضا (علیه السلام) دید حکومت دارد از هم میپاشد.
اساس دین این بود، اسم پیغمبر، محبت اهل بیت. اباعبدالله با شهادت خود این بستر را نگه داشت، بستر محبت را. فرمود: «مزد رسالت من، مودت ذیالقربی است.» محصول رسالت، فرایند رسالت، یک محصولی دارد، یک نتیجهای دارد، آن هم حب اهل بیت است. اصل دین، ذات دین، آن حقیقتی که همه را دور خودش جمع کرده، محبت اهل بیت است. این را هدف گرفته بودند بزنند. تا حدی هم موفق شده بودند. و اگر یک آدم نادان احمق ابلهی غیر از یزید سر کار بود، پیش میرفتند و چه بسا کار هم تمام شده بود! شما تصور بفرمایید که یزید از در مذاکره و حیله و فریب و اینها وارد میشد، با اباعبدالله چیزی نمیماند از محبت اهل بیت. همینجوریاش هم با امام حسن، مردم رها کردند. وضعیت امام حسن را نمیخواهم دیگر (این بخش از تاریخ را) بگویم. در مسجد جمع کردند مجروحین جنگی خودشان را، جانبازان رزمندهها را، جبهه رفتهها را. فرمودند: «دو راه داریم: یا زندگی یا مرگ ذلتبار.»
«خسته شدیم شمشیر دستمان باشد.» اینجور آدمها تکانولوژی کردند. چند شب دیدیم که اینها اگر بودند چه کارهایی میکردند. مثلاً بابایی که گفت آمریکا میتواند با یک بمب ما را نابود بکند، گفتیم این آدم اگر بود، میشد یکی از فرماندههای سپاه عمر سعد. آدمها کار را دست گرفتند. در کوفه مردم خسته شده بودند، و این خستگی باعث شده بود که وازده بشوند نسبت به اهل بیت. کمکم دیگر آن آدمهایی که خسته بودند، پای رکاب علی (علیه السلام) و علی را دوست داشتند امیرالمؤمنین نمیجنگیدند. کمکم (نفرت داشتند) در همین نسبت به اهل بیت. لذا اینها دو گوش از دست میرفت. لذا وقتی که بدن را تیرباران کردند در مدینه، اینها دیگر صدایشان هم درنیامد. عملاً خود محبت داشت توی فضای محو، محو میشد. میگفت: «حالا ما شما را دوست داشته باشیم، به چه درد ما میخورید؟ شما غیر از اینکه فشار اقتصادی به ما تحمیل کردید، از وقتی که کار دست شما بوده، همهاش روز به روز وضع بدتر شده.» اساس محبت داشت از بین میرفت.
لطف خدا بود که احمقی مثل یزید حاکم شد، اهل بیت را و آن جلوههای مظلومیتشان را جلوی چشم مردم آورد، جلوههای حقانیت دستگیری را به مردم نشان داد و دوباره اینها زنده شدند. حالا عرض میکنم در شام چه اتفاقی افتاد که یزید رسماً دید حکومتش دارد نابود میشود. مانوری میدهد برای اینکه بگوید: «دیگر تمام شد.»
«لعبت هاشم بالملک و بدرن شهد.» یزید وقتی سر اباعبدالله را برایش آوردند، چه شعری خواند؟ «پدران من، آنها که در جنگ بدر آمدند و روبروی پیغمبر و ایستاده بودند، میدیدند ما کار اینها را تمام کردیم. برگشتیم به روز بدر، رسیدیم به آن روز اولیه که اینها انقلاب کردند و سروصدا کردند.» تحلیل ظاهری همین بود. بنبست قُوّهای هم نداشتند. نه بنیاد اقتصادی داشتند، نه بنیهی نظامی داشتند. دیگر کسی نمانده بود که بخواهد پای علم اینها سینه بزند. فضای درگیری نبود. چیزی نمانده بود از این خانواده. اگر محبت، نیمه محبتی هم نسبت به اینها بود که دیگر کمکم در آن فضای پر اضطراب، فضای پرتنشی که ایجاد کرده بودند، کمکم کسی اسم اهل بیت را هم نمیآورد. همین باعث میشد که به مرور دیگر کم شود.
چه اتفاقی افتاد؟ حماقتی که کرد؛ سر اباعبدالله را آورد، آنجور جسارت کرد. بعد کمکم یک چیزهایی زنده شد در ذهن مردم. برخی اصحاب بلند شدند گفتند: «بابا، ما خودمان دیدیم پیغمبر این لب و دندان را میبوسد.» یاد مردم افتاد. امام سجاد که غوغا کرد در شام، یکتنه فضا را برگرداند. من گفتگوها را برایتان بخوانم. یک نفر این نقل معتبری است، در کتب تاریخی هم نقل شده است. من حالا این نقلی که در مورد شهادت این مرد شام است را برای شما میخوانم. نقل جالبی است.
بله، اینجا دارد: «و جاء شیخ نساء الحسین و عیاله.» یک مردی وقتی که اهل بیت، اسرا، وارد شام شدند، یک مرد شامی پیرمردی از این آدمهایی که شصتساله، پنجاهساله پای مکتب بنیامیه تربیت شده، این آمد گفت: «الحمدلله الذی قتلکم.» خدا را شکر که شما را زد و نابود کرد. مردم از شر شما خلاص شدند. «امیرالمؤمنین، امیرالمؤمنین یزید را بر شما مسلط کرد.»
امام سجاد فرمودند که (حالا فضای جنگ رسانه و جنگ روانی، آنی که ابزار اصلیاش حِلم است، هرکس عصبانی بشود، شکستخورده است). خیلی آرام امام سجاد فرمود: «یا شیخ، قرآن خوندی تا حالا؟» «اِلّا المودة فی القربی.» گفت «خوندم.» حضرت فرمودند: «فَنَحْنُ القربی.» این آیه را! حضرت فرمودند: «ماییم اهل بیت پیغمبر. نمیدانستم این بدبخت پیغمبر اهل بیت دارد. اصلاً اگر دارم، کی هستند اینها؟ همسران پیغمبر؟ آن هم دو سه تاشان؟ اینها اهل بیتند؟» این آیات وقتی که از دوران خلیفه دوم (مفصل در الغدیر آورده)، هرکسی که به سمت تفسیر قرآن و بیان مصادیق و تأویلات، دارالاماره آمار هشتاد ضربه شلاق را میزد. در مسجد داشت تفسیر میکرد با لهجهها و زبانهای دیگری که انسان نتواند حرف بزند. این آقا شب تا صبح، خلیفه اول، خلیفه دوم، چند ده هزار حدیث از پیغمبر که فرموده بود هرچی از من میشنوید جمع بکنید. «هرآنچه که شما را نزدیک میکند، هر آنچه که شما را به بهشت نزدیک میکند، هرچی که شما را از این دوتا دور میکند، همه را گفتم، جوامع کلم را گفتم.» چندین دفتر، چندین صحیفه داشت. اصلاً صحیفههای مخصوص نوشتن داشتند. آرام آرام از سیرهی پیغمبری که کلمه به کلمه صحبت میکرد، مردم مینوشتند. لذا تمام آنچه پیغمبر فرمود، ضبط چاپ کنیم، همه را آوردند. همسر پیغمبر میگوید: «من دیدم اذان مغرب تا اذان صبح، همه را سوزاند.» و دستور دادند که: «هرکسی تفسیر کند یا در مورد قرآن حرفی بزند، آنقدر شلاق دارد.» بعضیها را که رسماً کشتند به خاطر تفسیر قرآن. خودشان شدند مفسرین تحویل میکردند. بعداً متن امیرالمؤمنین شد. آن آیه در متن ابنملجم، در فضیلت ابنملجم، علی بود که رفت جای پیغمبر خوابید. اینجور فضا را برگرداندند.
حالا این بدبخت بیسواد جاهل، یک شیخ شامی [بود]. تیپولوژی این آدمها را داشته باشید. توی فضایی که اهل بیت وارد شام کردند، یک نفر پا شده داد میزند. معلومه که از این آدمهای میوندار و خواص قرآنخوان است. ببینید اتفاقی که افتاد، شما را به خدا قسم میدهم! «طلا به پیغمبر، فاطمه زهرا گریه کرد عمامهاش را پرت کرد به سمت آسمان.» گرفت و گفت: «خدایا، محمد!» ببینید، ما از دشمن پیغمبر تبری میکنیم. از دشمن حلی، من توبه، من راهی دارم توبه کنم. گفتش که: «انا تائب.»
خبر رسید به یزید. در این فضایی که اهل بیت دارند وارد میکنند، در یک حجمی که دارند نفرین میکنند، توهین میکنند، سنگ میزنند، یک نفر آمده بود امام سجاد (علیه السلام) فضا را برگرداند. شهید دادند آنجا، اهل بیت. سند حقانیت. خب اینکه شهید میشود، چهار تا رفیق دارد، چهار تا خانواده دارد. اینها همه کینهی یزید را میگیرند. در این دو سه روزی که امام سجاد (علیه السلام) در شام بود، کلاً برگرداند. کار به جایی رسید که بعد از آن گفتوگویی که وقتی وارد کردند امام سجاد (علیه السلام) را، اولین جملهای که امام سجاد فرمود، فرمود: «اگر پیغمبر بود، با ما همین کار را میکرد؟ جلوی پیغمبر جرئت داشتید اینجور برخورد کنید؟» سرش را انداخت پایین. «همه تقصیر عبیدالله بن زیاد است، من کارهای نیستم.»
بعد از این ماجرا که دستور داد اهل بیت را بردند در خرابه ساکن کردند که دست مردم نرسد، بعد از این دارد که هر وقت میخواست غذا بخورد، «علی بن حسین را بیاورید.» یعنی فهمید الان دیگر خودش را به اهل بیت بچسباند. در «موزه فتحه» میگوید: «ای کاش اشیاخ من در روز بدر بودند و میدیدند من برق را برگرداندم.» پسر عمو، بچههای امام حسین (علیه السلام). میگفت که: «دختر برادر، تو با من اینجور صحبت نکن. من که تقصیر نداشتم. پدر تو کشته شد.» خودش را نسبت میداد به اهل بیت. در متن تاریخی دارد که مردم بعد از یکی دو تا سخنرانی امام سجاد (علیه السلام) جمع شدند بروند یزید را بکشند. دیشب توضیح دادم مردم شام چطور بودند، خاطرتان هست؟ عرض کردم در ماجرایی که شتر ماده را سرباز معاویه به مرد کوفی گفتش که: «این شتر ماده مال من است.» پنجاه نفر آورد (قسم خوردند) گفت: «بابا، این شتر نر است، اصلاً ماده نیست.» گفت: «برو به علی بگو که من رفتم شهر شام. معاویه گفت شتر ماده است. همه گفتند ماده است، پنجاه نفر هم قسم خوردند.» بگو: «من با یک همچین سپاه گرچه آدمهای تر و تمیز، نوکری دارد.» درب امام سجاد شوراند علیه یزید. میشنویم هر وقت، بعد از آن، هر وقت میخواست غذا بخورد، میگفت: «امام سجاد را بیاورید، من با او غذا بخورم.»
سخنرانی که امام سجاد در (حالا ماجرا زیاد است، فرصت هم نیست، خیلی مسائل هست که من میخواستم عرض بکنم) سخنرانی که امام سجاد در شام کردند، من فقط چند جمله از رویش بخوانم. این خطبه امام سجاد را ملاحظه بفرمایید. اینجا دارد که بعد از اینکه امام سجاد و اهل بیت را توی خرابه ساکن کردند، مردم صدایشان در آمد که: «بابا اینها اهل بیت پیغمبرند.» صدا پیچید، مخصوصاً این گفتوگوی مرد شامی، دو سه تا گفتوگوی دیگر که حضرت داشتند. پیغمبر دستور داد دوباره اینها را بیاورند بیرون. آوردن تو مسجد. یزید میخواست که یک مانوری بدهد که مثلاً من فتحی کردم، ظفری. این را هم بدانید. آنقدر در موضع ضعف قرار گرفتی یزید بعد از این ماجرا که همینجا عرض کردم به امام سجاد پیشنهاد کرد: «ساکن بشوید همینجا، ما در شام به شما یک جایی میدهیم، در اختیار شما قرار میگیرد.» آنقدر فشار افکار عمومی رویش زیاد شد. برای اینکه دوباره قدرتنمایی بکند، حمله کرد به مدینه. مدینه و مکه سه سال حکومت کرد. سال اول که ماجرای کربلا بود. سال دوم مدینه را قتلعام کرد. سال آخر هم که کعبه را با منجنیق خراب کرد و بعدش به درک واصل شد.
بیشتر رو به قدرتنمایی، بدتر میشد. عملاً دیگر تحت فشار افکار عمومی قرار گرفته بود و مردم رهایش کرده بودند. آن جایگاه و ابهتی که (امیرالمؤمنین) یزید داشت. اهل سنت معاویه را احترام میکند. یزید که میرسد، میگویند: «این را حالا یک دانه در تاریخ، حالا شاید آخرش توبه کرد، محترم شد.» همچین اتفاقی برای یزید افتاد.
حالا ببینید خطبه امام سجاد را. خوارزمی در «مقتل الحسین» نقل میکند: یزید دستور داد منبری بیاورند، خطیبی بیاورند، کسی برود بالای منبر شروع بکند بد گفتن. جنگ روانی است دیگر. «این خانوادهای که اسیرند و مظلومند و تحت اختیار منند، اینها باشند اینجا، جمعیت عظیمی همه هو بکنند، همه توهین کنند.» امام سجاد را بکشد و اکثر الوقیه. خیلی توهین کرد، خیلی بد گفت.
و امام سجاد خوب در چه موضعی؟ آنها منتظر بودند که امام سجاد یک چیزی بگوید. «مخاطبایها الخاطب، خالقالعرضووالسما. تصور چه فضایی است؟ رضای مخلوق را خریدی به این قیمت که خالق از تو ناراضی باشد؟ جهنم آماده کن.» ضعف امام سجاد شکستخورده است. بعد حضرت فرمودند که: «یا یزید، به من اجازه بده که من برم روی این چوبها، چند تا چوب بشینم، فتکلم به کلمات فیهن لله الرضا.» یک چند تا حرفی بزنم که خدا رضایت اجرا و ثواب موعظه بکند. «اینها اهل موعظه با این خانوادهاند.» یک برگ برنده سیاسی دارد امام سجاد. فضای جنگ روانی است. دیگر دیپلماسی عمومی. نامه نمیدهد. جلوی مردم میگوید: «حرف بزنم، گوش بدهید.» یزید گفتش که: «رسوا بکند صحبت بکند؟ بدن نحیف و ضعیف و سن و سالی ندارد. مجروح، بیمار، مصیبتزده. یک جرعه، جرعه نوشیدند.» مردم خیلی فشار آوردند.
دو صفحه است، چه کرد؟ حمد و ثنای الهی گفت. «ثم خطبه خطبه ابوکاء.» من دلها دچار وجل شد، همه موها (وجل تعبیری است که ما در فارسی میگوییم موبهتن طرف سیخ شد.) شروع کرد: «آی مردم، شش تا چیز ما داریم و هفت تا فضیلت.» حالا اولیاش دارد، با آن جایگاه از موضع ابرقدرتی دارد صحبت میکند امام سجاد. «اوتینالعلم» ما یک خانواده باکلاسی هستیم، ما کریمی، بله، کاریزماتیک. این به قول آقا: «علم داریم، حلم داریم.» یعنی امام سجاد بیاید شروع کند چهار تا توهین کردن، بد و بیراه گفتن، چهار تا حرف از سر پرخاش و عصبانیت زدن. «اهل فصاحتیم. ما اهل سماحتیم و خیلی بزرگواریم. ما محبتمان را خدا در دل مؤمنین گذاشته است.» هفت تا فضیلت داریم. «پیغمبر از ما بود. صدیق از ما بود. طیار از ما بود. اسدالله و اسد رسول حمزه سیدالشهدا از ما بود. سیده نساء العالمین، فاطمه زهرا از ما بود. این امت از ما بود. حسن و حسین و من لم یعرفنی، من کیم؟»
زمزمه و صفا شروع کرد در فضیلت امیرالمؤمنین و پیغمبر صحبت کرد. «ویژگیهای پیغمبر کسی هستم که با براق معراج رفت. پسر کسی هستم که فرزند مکه و منا، من این مقدساتی بزرگ شدم. شما یک مکه میگویید دلتان، من فرزند مکهام. فرزند زمزم ام. نسل من ببینید، من آباء و اجدادم ابراهیم اسماعیلم تا میرسد به پیغمبر.» ویژگیهای قرآنی پیغمبر. بعد فرمود: «ابن من ضربه آمد.» در فضایل امیرالمؤمنین کجا صحبت کرد: «رسولالله بسیفین و فرزند در محضر پیغمبر با دو تا شمشیر از پیغمبر دفاع میکرد. دو تا نیزه ضربه میزد. دو بار هجرت کرد. دو بار بیعت کرد. به دو قبله نماز خواند. آن مجاهد بدر و حنین یک لحظه به خدا کافر نشد. صالح المؤمنین و وارث النبیین، مجاهدین، زین العابدین، تاج البکائین، اصبر الصابرین.» عباراتی شلاقی در اوج فصاحت و بلاغت. جبرئیل در فضایل امیرالمؤمنین تقریباً یک صفحه صحبت فرمود. «و صاحب الایجاز و کشف و کبش العراق، الامام انسی و الاستحقاق.» تک تک اینها حرف دارد. «مکی، مدنی، ابطحی، تهامی، احدی، مهاجری، من العرب، سیدها و وارث المشعرین، ابوسطین الحسن و الحسین، مظهرالعجائب و مفرق الکتَاب و شهاب ثاقب و نور العاقل.»
مجلس یک جمله خود را معرفی کرد به فاطمه زهرا (سلام الله علیها). آنقدر «انا انا»یی که معرفی در معرفی یزید. دیگر دید مزه ندارد. امام سجاد را ساکت کرد. مؤذن گفت: «الله اکبر.» حالا ببینید استفاده امام سجاد. موضع ضعف قرار نگیرید، بیایید پایین. او گفت: «الله اکبر.» حضرت فرمود: «کبرت کبیراً لا یُغصُّ الله.» مفهوم الله اکبر را ما میفهمیم؟ «لا یدرک بالحواس، لا اکبر من الله.» بله، من هم این را میفهمم، اکبر از خدا نیست. «و لحمی و دمی، خون من، گوشت من، استخوان من، اسم پیغمبر را آورد.» «اشهد ان محمد رسول الله.» اینجا دیگر آن خلاصه کار، تیر آخر. از بالای منبر نگاه کرد به یزید، فرمود: «یا یزید، محمد هادی جدی، جدّک.» اگر میگویی جد من، پس «فلم قتلت عترته؟» اگر جد من است، چرا بچههایش را کشتی؟ چطور ورق را برگرداند امام سجاد.
در آن لحظات عجیب، بدبخت چه گناهی کرد؟ گردنش را بزنیم؟ نماز ظهر خواند. حالا بقیه ماجرا را ببینیم. این تیکه از ابومخنف است، معتبرترین مقتل عاشورا. خیلی تعبیر عجیبی است. تعبیر به «صَهوَة» میکند: بیداری اسلامی. «میگفتند صَهوَة الاسلامیه اهل الشام.» بیداری مردم شام، بیداری اسلامی صورت گرفت. خواب بودند. بیدار شدند. تازه فهمیدند چه خبر است.
تقریباً پنجاه سال حکومت «بنی امیه» بود. سال شصت و یک، پنجاه سال است اینها دارند اینجا کار میکنند ضد اهلبیت. «اینها انفع الاسواق، بازارها را تعطیل کردند. جَبَذَ العِذاء، سیاهی زدند به شهر. لباس شادی پوشیده بودند. شیرینی پخش میکردند.» یک دو کلمه سخنرانی امام سجاد. باطل، چیزی نیست. دو کلمه امام سجاد. «اظهَرَ المِثْلَ اهل العَزا.» خودشان مراسم عزا را انداختند، هیئت انداختند. روضه راه انداختند. «و انما خارجی. خارجی از عراق آوردند.»
پیرزنی گفت: «حسین ابن علی را گفت من کینه دارم از پدرش.» عموم مردم نمیدانستند چه خبر است. یزید وقتی این را شنید، این هم خیلی جالب است. ببینید جنگ روانی را داشتم میگفتم، مدلهایش را ببینید. چه مدلی؟ «قرآن پخش کنید. در مساجد مراسم ختم قرآن داریم. مشغول قرآن بشوند. یک ذکر حسین بگذارند.» بله وقتی که اهلبیت باشد (قرآن را هم تبلیغ میکنند.) برای اینکه مردم از اهلبیت غافلشوند. جلسه قرآن راه میاندازد. شبی قرآن راه میاندازد. قاری میآورد. قاری تربیت میکند. بودجه میگذارد برای اینکه قاری تربیت بشود. چه میکنند این کارها را. بودجههایی که صهیونیستها دارند برای قاریها. برای مراسمهای انس با قرآن، دیدید دیگر، در ختم قاری مصری آوردند. بزرگ صهیونیستها دارند دفن میکنند. قاری مصری آمده قرآن میخواند. پول میدهند. جایزه میدهند. جشنواره میگذارند. مردم رها نمیکنند ماجرا را سفت.
یزید گفتش که: «مردم را بگویید بیایند.» رفت بالا منبر. گفت: «یا اهل الشام، انتم تقولون انی قتل الحسین؟» چه کردم بابا؟ «عبیدالله!» بعد کسانی که در کربلا بودند و دستور داد بیایند. اینها آمدند. خیلی عجیب است اینجا. پژوهههای بسیار جالب و عجیب ماجرای شام اینجاست. اینهایی که در کربلا بودند (شمر، سنان و اینها). چون آمده بودند دیگر. سنان که گفت: «باید هموزن من طلا به من بدهی. من کشتم حسین را.» وقتی وارد...
اینکه اومد اینجا، یزید آوردش جلوی افکار عمومی. فشار. یک آقای نحیفی، دو کلمه سخنرانی کرد. یزید به اینها گفت: «من قتل الحسین؟» (حسین را چه کسی کشت؟) میگفت: «سلام، سلام.» میگفت: «من نکشتم. من غلط بکنم حسین را بکشم.» تکتک به همدیگر پاس دادند. آخرین نفر قیس بود. «کی کشت؟ امان دارم؟ من را نمیکشی؟» و «استرَ الجیوش»، کی کشت؟ کسی که پرچمها را فرستاد. دستور فرستاد. سپاه فرستاد. همه را تجهیز کرد به سمت قتل. عصبانی شد. رفت توی خانه نشست. شراب ریخت روبرو گذاشت. «بدبخت کردم خودم را.»
دو کلمه امام سجاد چه بود، چه کرد؟ حضرت این زن و بچه بودند. عرض کردم مظلومیتی که از اینها توی این عرصه ظاهر شد، روضههای طول و درازی است که نمیشود گفت چه برخوردی با این خانواده کردند. امام سجاد فرمود چه جسارتی به زینب کبری کردند. در مجلس دختر پیغمبر. زینب کبری با شیونهایی که کشید در آن مجلس. بچههای اباعبدالله گریههایی که کردند. لذا ماتم را اینها به پا کردند. زنها بودند که طلایهدار کار بودند. از اول روضهها را زنها چرخاندند، زنها پیش بردند. خیلی مقدس است. در شام با روضههای زنانه ورق برگشت. اولین کسی هم که جمع شدند برای روضه و گریه، خود همسران یزید بود. دختران معاویه نشستند و دارند گریه میکنند برای اباعبدالله. اینها را چه کسی میفهمد؟ معاویه با این لقمههای حرام، با این سفره عجیب و غریب که امثال ابوهریره را جذب میکرد. نمازش را پشت علی (علیه السلام) میخواند. میآمد سر سفره معاویه. شما نمیدانی چه خبر است.
بعد همین آدمی که سر مبارک را بالای در خانهاش زد، بالای دارالاماره زد، دستور داد در شهر بچرخانند. سر را گرفت مخفی کرد. تا جایی که وقتی امام سجاد فرمود، یزید گفتش که: «سه تا حاجت پیش من داری.» یک ترحمی بکند. موضعی برای خودش جلب بکند. وضعیت یزید خیلی چرخید. خیلی وضعش عوض شد. حتی عرض میکنم در ماجرای حضرت رقیه هم، آنجوری که ما میفهمیم نیست. رقیه، ماجرای روضه او از باب اینکه بخواهد اثر ترحم خواست این کار را بکند و حماقت. به امام سجاد گفتش که: «شما سه تا چیز، سه تا حاجت مستجاب پیش من داری. شما بگو، من میخواهم خودم برایت عمل کنم.» «چیزهایی که از ما به غارت رفته را بیاورید.» «دست مردم.» یزید گفت: «من دو برابر آن هزینهای که از شما رفته، خودش برای من مهم نیست.» «گردنبند مادرم فاطمه.» بعد گفتش که: «ما را برگردان مدینه.» «یا حضرت فرمود که سر پدرم را به من بده.» که حالا اینجا ماجرایی دارد. طبق نقلی که بهبهانی میکند در «دردمند»، میگوید که (و برخی دیگر هم نقل کردند) اینجا دارد که سر مبارک اباعبدالله در پستو بود. قرار شد که این خانواده راهی بشوند. همین که حرکت کردند با یک دل شکسته. اما جنایت و ددمنشی یزید را دیدند که صدا زدند: «السلام علیک یا اباعبدالله.»
امام سجاد سلام داد. دیگر امام سجاد گریه شدیدی کرد. «بابا، حسرت به دلم مانده این چند روز یک بار دیگر تو را در آغوش بگیرم.» میخواستم بگیرم. «ملاقات ما به امام سجاد.» یک مرد اینطور دلتنگی. یک دختر سهساله یا چهارساله چه؟ و چه کرد این دختر! این را داشته باشید. عرضم را تمام کنم. چند جمله را عرض بکنم قبل از اینکه وارد روضه بشوم.
یکی از اتفاقات عجیبی که افتاد تو شام این بود. این خانوادهای که کوچکترین ابزار رسانهای (تو) حتی کسی نبود که آنقدر معرفی بکند به مردم شام که: «بابا ما اهل بیتیم.» کار به اینجا رسید که الان یک حرم دارند تو شام. حالا مدافعان حرم میروند از شام دفاع میکنند (به هوای این حرم) حرم زینب کبری. اختلافی مرحوم شیخ عباس قمی نقل میکند که همین مزار که در دمشق است، مزار حضرت زینب سلام الله علیها است. برخی نقلهای دیگر هم (که آنهم از جهت اعتبار بعضاً معتبر است) میگویند: «نه، مزار حضرت زینب در مصر است.» آنی که توش اختلافی نیست، مزار این سهساله است.
بعد کار به کجا رسید؟ کار به اینجا رسید که شامی که شد مرکز بنی امیه، با این مزار دختر در طول تاریخ شد مرکز علویون. هنوز که هنوزه شما میروید شام عاشقیم. دختر سهسالهایم. عاشق دختر سهساله آنجا مرکز زد برای تشیع. دست قدرت الهی بود. دست عنایت الهی بود. عنایت اباعبدالله بود و روح ولایت و امامت بود که آنجا پرچم اسلام را برافراشت. ولی خب کی متولی بود؟ چه نفسی این قدرت را داشت که این را بگیرد؟ سلام بچهی سهساله! این همه دم و دستگاه با یک بچهای که تو خرابه بود حفظ کرد. تخریب نکرد. اینهایی که قبر امیرالمؤمنین سالیان سال مخفی بود، بدن مبارک را در نیاورند. مثل او بکند جسارت. بچهی سه ساله تو خرابه دست نزده. این قبر حفظ شد. عرض کردم به نظر میرسد کار یزید برای جلب ترحم بود ولی خب حماقت و قساوت قلب را ببینید. نیمهشب (طبق این بخش اول روضه را شاید کمتر شنیده باشیم). بخش اول روضه این است که در خرابه وقتی خواب بودند: «فی منامه (دختر) تو خواب بابا.» سر مبارک اباعبدالله را در مجلس یزید. یزید دستور داد: «کاری بکنیم حتی بچههای بزرگتر اباعبدالله سر امام حسین را نبینند. اینها شیون نکنند. مجلس به هم نریزد.» سکینه و فاطمه، دختران بزرگ امام حسین، اینها سر میکشیدند تا تشت را نگاه بکنند. یزید هم «الله اکبر». یزید هم (با پا) هی تشت را میداد کنار بدن خودش. با پیراهن خودش جلوی چشم. از اولم طبق نقل تاریخ وقتی این بچهها پرسیدند، بچههای کوچکتر پرسیدند: «پدر ما کجاست؟» گفتند که: «سفر کرده است. پدر شما سفر کرده، برمیگردد.» انشاءالله به این معنا که سفر آخرت رفته، رجعت میکند.
بگذار این بچه هنوز خیلی خبر ندارد که چه شده. فضای مصیبتبار را میبیند. امام حسین چه اتفاقی افتاده، چه گذشته؟ آن هم با این فجایع مصیبت. این پدر را کشته باشد. یک دفعه تو خواب بابا را دیده، بیتابی کرده، هوای بابا را گرفته. لا اله الا الله. میخوانم برای شما. شیخ عباس قمی در «نفس المهموم» اینجا دارد که این خانواده، «کانوا مشغولین با قامت عذاب.» رفتند تو خرابه عزاداری میکردند. «کان مولانا الحسین بن عمرها ثلاث سنوات.» یک دختر سهساله اباعبدالله، بچهی بیستوچهارروزه که بابا را ندیده. «سخت و ستوحشت ابیها.» خیلی احساس تنهایی کرد از جانب پدر. یک لحظه (حالا نمیدانم فضای خرابه اینطور بود، فضای شاد؟) مثل امشب خواب بابا را دید. «فلم من تهبت کشیدند گریه کردند، منزعجت.» نگذاشتند تا شام گریه کند. یا صاحب الزمان. حتی آنجا دارد که وقتی زینب کبری تو ورودی شام، سر دروازه شام سر مبارک اباعبدالله را که دید، یا صاحب الزمان، اشک تو چشمهای زینب کبری جمع شد. اینجا تو متن مقتل دارد که: «فرصتی بودن باهاش همراه شدن به گریه و به جدّ الاحزان.» تازه شد. «ولتم الخدود.» خاک به سر مبارک میپاشیدند. صدای شیون بلند شد. یزید صدای اینها را شنید. لعنت الله علیه. دختر حسین (علیه السلام) خواب پدرش را دیده، باباش را میخواهد. و «تبکی و کسی سر باباش را ببری.» شاید ببیند آرام بشود.
آخه نامرد! آخه حیوان! رقیه خاتون! آنهایی که رفتند میگویند کنار قبرش اتاقکی است. تو این اتاقک پر عروسک است. حرف دارد این کار. یعنی چی؟ یعنی بچه. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابدا، ما بقی و بقیت اللیل والنهار، و لا جعله الله آخر عهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. راس شریف را آوردند. «علیها سر بابا را آوردند.» مقدر به من «دیارندی بقّ» گذاشتن. طبق روبروی این دختربچه و کشیدند. یا صاحب الزمان. این روز کجاست؟ خیلی دلسوز. سر سوزناک. تا اینکه بگوییم این بچه گفت: «من طعام نمیخواهم.» نه. اولی که روپوش را کنار زد تا سر مبارک را دید: «این سر کیه؟» بابا را نشناخت. «با لولهها سر باباته.» لا اله الا الله. بگو امام سجاد، صدای بابا را (مثل مرغی که جوجه را بغل میگیرد) سر بابا را بغل گرفت. ببین! حرف زدن را نگاه. چطور درد و دل کرد با بابا. اصلاً نمیداند بابا را اینطور کشتند. بابا را میبیند. همه اطلاع او از ماجرای کربلا همینی است که دارد میبیند. دختر (دختر دارم.) میدانی، دید از بیرون، از محل کار، از سفر وقتی برمیگردی، یک خراش اگر تو صورت افتاده باشد، کوچکترین زخمی باشد، دختر میگوید: «بابا، صورتت چی شده؟» تا نگاه کرد، شروع کرد: «بابا، به من بگو کی محاسنت را خونی کرده؟ من الذی کیرَک بریده.» بابا! یا اول بابا را دید، بعد خودش را دید. مرحبا به دختر! اول دردهای بابا را دید بعد از خودش. «کی من را در این سن و سال یتیمم کرده؟ ای بچهها، ما دیگر بعد تو کی را داریم؟» لا اله الا الله. این خیلی جیگر من را همیشه میسوزاند در این روضه. عجب! نمیدانم اباعبدالله چه کرد اینجا. «لابد دختربچه یتیم کی را دارد تا بزرگ بشود؟ یا کی را دارند این زنهای پریشان؟ کی را با کی این چشمهای گریان؟ کی را دارند غریبان این زن و بچه غریب دور از وطن؟ بیکی را دارند موهای پریشان؟ کی را دارند؟ من بعد که وا خیبتنا. بعد از تو امیدی نداریم. یا من غربتنا، وای از غریبی ما! ای کاش من فدایت میشدم.» یا صاحب الزمان. «ای بچهها، لیتنی کنت ای کاش کور شده بودم این صحنه را. خوابیده بودم و لا ارا شیبک مخذباً الدماء.» ریخته شده.
لا اله الا الله. دختربچه است، عاشق بوسه است. اصلاً وقتی بابا بوسه از دختربچه میگیرد، همه دردها و مصیبت فراموش میشود. لا اله الا الله. این بچه تشنه محبت است. چند روز از محبت بابا دور مانده. با خودش میگوید: «بابام میآید، من را در آغوش میگیرد، روی زانو مینشناند، دست به سر و صورتم میکشد. اشکم را پاک میکند. اگر جایی از بدنم درد داشته باشد، به بابا نشان میدهم. بابا بوس میکند خوب میشود.» حالا اینجور بابا را دارد میبیند. لبها را لبهای بابا گذاشت و کشید. یک گریه شدیدی کرد. حتی همانجا غش کرد. «فلمارکو دنیا، هرچی تکان دادند، دیدند بچه قالب شد.» و ماجرا علی.
اینجا دارد همه مردم دمشق وقتی خبر این دختربچه را شنیدند، برایش گریه کردند. همه زار زدند. شب آخر روضه را اینطور تمام کنیم. دو نفر بودند، خیلی سریع ملحق شدند به بابا بعد از شهادت یا رحلت پدر. یکی رقیه بود، خیلی دوام نیاورد، مثل امشب ملحق شد به اباعبدالله. یکی هم فاطمه زهرا (سلام الله علیها). کنار بستر بابا نشسته بود. اشک. رسولالله صدا زدند: «فاطمه جان، نزدیک بیا.» در گوش مبارک جملهای فرمودند. دیدند لبخند روی لب فاطمه نشست. بعداً پرسیدند: «خانم جان، چی فرمودند رسولالله؟» لبخند نشست. «فرمود به من گفت: فاطمه جان، خیلی بعد از من نمیمانی.» لذا دیگر کسی لبخند به لب فاطمه ندید. تا اینکه از ما میگوید به دستور فاطمه تابوتی آورد. همین که فاطمه زهرا تابوت را دید، لبخند روی مبارک نشست. فرمود: «حالا دیگر نعش من را نامحرم نمیرسد.» «بابا، تشییع جنازه شبانهای که پنج شش نفر، چه نامحرمی هست که بخواهد نشنود؟» «وقتی که نباید میدیدند، دیدند. من بودم. دیدم که مادرم، دشمن گاهی به کوچه، گاهی بین خانه. هرچی نامحرم بود. دور. یکی با غ شمشیر میزند. یکی با تازیانه میزند. سیلی میزند.» عرضه داشت: «یا رسولالله، بابا، ببین دارند با دخترت چه میکنند.» یا زهرا!
جلسات مرتبط

جلسه یک : شام؛ شهری بیخبر از پیامبر تا بیداری با اسرا
فرزندان حسین و جنگ روانی یزید

جلسه دو : عبیدالله بن زیاد و جنگ روانی علیه کوفه
فرزندان حسین و جنگ روانی یزید