‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
خب، خیلی سریع سوره مدّثر را، این هفت آیه اولش را، یک اشارهای بکنم. آنجا مُزَمّل بود، اینجا مُدّثر. خدا به پیغمبر میفرماید: "چه شده است؟ استراحت کردی؟ پاشو ببینم! استراحت نداریم ما." **"یا ایها المدثر قم فانذر"**. آنجا گفت: "پاشو برو تو خلوت، خودت را آماده کن، پاشو گرم کن." اینجا میگوید: "پاشو بزن بیرون، قم فانذر!" اولی درونیش بود، این بیرونیشه. باز هم پاشو! نشستن نداریم اصلاً. یکی از فحشهای قرآن **"قائدین"** است. خیلی اختلاف است بین اینکه اینها مال کی بوده؛ اول تبلیغ علنی پیغمبر بوده یا مثلاً بعد سوره علق بوده. الآن میفرماید: "هرچه که بوده اینها اولین سورههایی بوده که بر پیغمبر نازل شده." اینش یقینی است.
"پاشو ببینم! **قم فانذر!** پاشو انذار کن، پاشو بیدار کن، هشدار بده. پاشو همه را خبر کن." مأموریت در عرصه بیرون، این دیگر آقای یک بحث دیگری است که حالا یک مقدارش را اینجا میگویم. اگر زنده بودم بیشترش را باید بعدها جاهای دیگر بگویم. مأموریت فرهنگی ما در عرصه بیرونیمان، درسهای درونیمان شد تبل خلوت. انس با خدا، انس با قرآن؛ این آیاتی که خواندیم، سوره مزمل. مأموریت ما در عرصه بیرونی ذیل یک کلمه تعریف میشود: **"انذار"**. انذار، بیدار کردن، هشدار دادن. کلمه فوقالعادهای است. ربطی هم با کلمه نَذر دارد که باید یک وقتی خود سر این کلمه بحث بشود اصلاً **"انذار"** یعنی چه.
"پاشو خبر کن، پاشو همه را بیدار کن، پاشو همه را از خواب در بیاور! تو سحر از خواب پریدی دیگر؟ سحر از خواب پریدی، بیدار بودی، با من بودی. حالا تو روز باید همه را از خواب در بیاوری. آنها را با من." مأموریت این است: "سحر پاشو، بیدار باش که در طول روز بیدار کنی. بیدار باش تا بیدار کنی. و اگر تو آن بیداری و خلوته نباشه این بیدار کردنه نیست، نمیشه، درنمیآید."
**"قم فانذر"**: خیلی هم مطلب داریم در این آیات. الآن میفهمیم که هیچی هم بعدش نگفته. انذار نسبت به چی؟ حرفی از تبشیر هم نزده. نگفته **"فانذر و بشر"**. فقط **"انذر"**. نسبت به چی بیدار کنم؟ نسبت به چی هشدار بدهم؟ بعد میگویند هم هشدار بدهم، هم بشارت بدهم دیگر؟ فقط هشدار؟ **"انما انت منذر"** در قرآن داریم، ولی **"انما انت مبشر"** نداریم، یعنی تبشیر پیغمبر هم ذیل انذارش تعریف میشود.
میگوید: "فقیه بشوید **"لِینذِرُوا قَوْمَهُمْ"**." نگفته: "شماها فقیه شوید." طبعیتمان غفلت و خواب است. این غفلت و خواب خراش میخواهد. هشدار کردن. چک. بشارت یک بخشیش است.
**"و ربّک فکبّر"**: از آیات جالب قرآن که آیات رفت و برگشتی است. یعنی از این ور بخوانی برعکسش هم بخوانی یکی میشود. **"ربک فکبر، ربک فکبر"**. ربک چون مقدم شده، میگویند: "چه میشود؟" این طور وقتی چیزی که باید عقبتر بیاید جلوتر بیاید، مثل **"ایاک نعبد و ایاک نستعین"**، ازش چی فهمیده میشود؟ حذف. **"ربک فکبر"** یعنی "ربت را بزرگ بدار." وقتی "ربک" را جلو آورده، معنایش چی میشود؟ "فقط رب تو را بزرگ بدار." مأموریت ما در عرصه کار فرهنگی و ابلاغ و تبیین و بیان انذار، این هم به این نحو، فقط خدا بزرگ داشته شود.
آن حال که خلوتش بود و عرصه درونیش بود و تبل بود، بالاتر از تکبیر بود. از همه، همه را ریخت دور. "من که خدا را از همه بالاتر بدانم." اینجا که آمده مردانه وایستاده. این علم را نگه دارد. "خدا را بزرگ بدارد. هرچه دیگر هست باید زیر این ستون باشد." گاهی ما از خدا و پیغمبر و اینها میگوییم، ولی اکبر و زید و تقی و خودمان و اینها را علم میکنیم، بزرگ میکنیم. "پرچم منه." "پرچم این جناح." "پرچم این حزب." "پرچم اون مرجع تقلید." "پرچم اون آخوند." شاهدش هم به این است که اگر بگویند اسم نباشه، کار را ول میکند.
رشید مسجد زده بود. بالاش نوشته بود "دستور داد ساختن مسجد هارون." بهلول آمد زد، کاشی را خرد کرد. "مسجد بهلول؟" گرفتند، یک فصل زدندش. بردندش پیش هارون. گفت: "باز چه کار کردی فلانفلانشده؟" گفت: "چه کار کرده؟" گفتند: "اسم مسجد خراب کرده." تقریباً همان که ما میگوییم: "عکس خدا را پاره کرد." گفت: "اسم مسجد چرا خراب کردی؟ مسجد خراب نکردم." فلانفلانشده! "مسجد هارون بوده. برای چی اسمش را خراب کردی؟" گفت: "مسجد مگر خانه خدا نیست؟ خانه خدا که دیگر هارون و بهلول ندارد که. اگر خانه خدا میتواند برای هارون باشد، برای بهلور هم میتواند باشد."
آره، ما میگوییم هیئت، ولی منظور هیئت منه دیگر. کار فرهنگی که میکنیم: "هیئت حاج فلانی." "هیئت مداح." "هیئت اون سخنرانی." "هیئت بچههای این مسجده." "هیئت بچههای اون دانشگاهه." گفتم این را توی جلسه، چند تا از این بچههای یکی از دانشگاههای اصلی کشور رفته بودند خدمت یکی از اساتید اخلاق تهران. ایشان را دعوت کرده بودند برای درس اخلاق تو دانشگاه خودشان. گفته بودند: "میشود یک روز در هفته شما اینجا تشریف بیاورید؟ بچهها خیلی نیاز دارند. خیلی اینها احتیاج به استاد اخلاق دارند. خیلی واقعاً فضا این طوره، اون جوریه، این جوریه." اینها استاد اخلاق جواب داده: "من هفتهای یکبار فلان جای تهران درس اخلاق دارم. اگر واقعاً آن که شما میگویید درست است، حالا فعلاً یک مدت درس اخلاق بیایید. بعدش من هم آمدم، هیچکس نیامده." "درس اخلاق نیست مسئله؛ این استاد اخلاق را اینجا میخواهد چون یک چیزی برای منه." "ما حاج آقا فلانی را کشیدیم اینجا درس اخلاق میگوید." "هر هفته این رزومه است، این گزارشه." "مردم بالا در دوره ما، حاج آقا فلانی اینجا درس اخلاق میگفت."
"آدم بشویم و موعظه گوش بدهیم و اینها نیستش که." "اگر به آن باشد که اینجا و آنجا چه فرقی میکند؟" "کیا آنجا شرکت میکنند؟ کیا اینجا شرکت میکنند؟" "چه فرقی میکند؟" "دیدار با رهبر معظم انقلاب دعوتی همراه با هیئت دولت." "دفتر مثلاً دیدار با رهبر معظم انقلاب دعوتی همراه با مثلاً پاکبانان شهرداری." دومی را نمیروم. اگر غرض دیدار با رهبری بود، بعداً یک کمی سر و سامان پیدا کنم. اینها را نمیدانم شما تو خودتان دیدهاید یا نه؛ من چون در خودم این احوالات را مییابم این را میگویم. "این جلسه چه کسانی حاضر باشند، فرق میکند." با اینکه میگویم: "مثلاً روضه، ولی این روضه با آن روضه فرق میکند." "روضه فاطمیه، این مجلس با آن مجلس فرق میکند." "این دانشگاه با آن دانشگاه، این شهر با آن شهر فرق میکند." "دانشگاه امیرکبیر تهران را ول کنم بیایم برم مثلاً علمی کاربردی قوزآباد مثلاً سخنرانی کنم." "رزومهای که آن دارد، اعتباری که آن دارد، جایگاهی که آن دارد، سکوی پرتابی که آن دارد." شنیدهام این حرفها را. آن دانشگاهی که ما رفتیم.
**"و ربّک فکبّر"**: یک چیزو گنده کن، آن هم ربت باشد. آقا چی گفت؟ چی گفتی؟ "کفار!" فرهنگی، کار فرهنگی نمیکنیم که. دنبال یک عرصهایم برای فروش کالای خودم. کالای من تصادفاً کالای فرهنگی است. دنبال در کردن اسم خودم که حالا تصادفاً اسم من در هیئتها و مسجدها و اینها در میشود. اینکه میگویم "هیئت و مسجد و قرآن و فلان و ناشی از اینه." سکوی پرتابه. شهدا در **درس** اخلاق گفتهاند: "بنده تقریباً هرچی دیدم همین بوده." "هرچی دیدم تو دانشگاه و صداوسیما و نیروهای مسلح." غذایی که تو مستند شنود میگفت: "ملائکه رو به من گفتند بیا." "همه چی هست جز خدا و نصرت خدا و این حرفا." "برای مرغداریش داره میجنگه." "برای اینکه کار دست حزب اون یکی نیفته، داره میجنگه." "اون یک حس ناسیونالیستی داره، داره میجنگه." "اون هم دنبال اینکه گزارش را به اسم این رد کنند." گفت: "این همه."
یکی از بخشهای تنبهبرانگیزش که یکی از اساتید معظم اخلاق در درس اخلاق یاد کردیم و بخشی از این داستان شنود را همه گوش دادند این است که میگفتش که: "یک کیسی داشتم. چند سال روی این کیس کار کرده بودم. به خاطر شکار این کیس، زندان هم رفته بودم. چون به صورت نامحسوس کار میکردم، توی برههای من را انداختند زندان. روزی که قرار شد گزارش را من بدهم، ارائه بدهم، تو دلم این بود که این را من براش کار کردم. من باید گزارشش را پیش رئیس بدهم." تجربه نزدیک به مرگ. آقا گفت: "حلال بشود جلسهمان." وعده داده بودی. گفت: "آن ور به من نشان دادند این عملم را." "قبول؟" "پنج سال کار من، حبس شد." "قبول نکرد." گفتند: "تو میخواستی گزارش بدهی پیش رئیس، برای خدا نبود."
**"و ربّک فکبّر"**: خیلی سخت. ببخشید بپرسم. در مورد روزانه، تو برای آدم این زیاد پیش میآید، یعنی آدم هر وقت به اخلاص فکر میکند، میبیند وجود دارد یا نه. البته به ذهن آدم یک لحظه خطور میکند. آدم دارد یک کاری را انجام میدهد. نیتی که غیر از خدا باشه یک لحظه به قلب آدم متوجه میشود. بعد مثلاً "چه کار کنم؟ باطل شده یا نه؟" قبول شده؟ به فضل و کرم کدام باید امیدوار بود؟ بعضی وقتها همین قضیه هم آدم را به وسواس میاندازد و شیطان آدم را وسوسه میکند که کار را ول کند یا از رحمت خدا آدم را ناامید میکند. کار را ادامه میدهد و سعی میکند و سعی میکند کار را خالص کند. به خودش میگوید: "تو ناتوانی از اخلاص." و هی هم به خدا میگوید: "خدایا همینو، همین جوری که هست از من قبول کن، خالص بشوم همش." با همدیگه.
**"و ثیابک فطهّر"**: لباست را تمیز کن. ساعت اول بحثی که داشتیم در مورد این بود که زمینههای تأثیرگذاری را فراهم کنیم و موانع تأثیرگذاری را بیابیم. "تو لباست را، پیرهنت را تمیز کن." **"و ثیابک فطهّر"** خیلی لطیف است. "لباس را تمیز کن." **"ثیابک"** این هم مثل همونه دیگر. مقدم شده. "فقط لباس خودت را تمیز کن." "فقط به فکر لباس خودت باش." خیلی جالب است، ها! "فقط لباس خودته." یعنی اینی که ببینند تو همش به فکر تمیز کردن لباس خودتی، آنها هم لباس خودشان را تمیز میکنند. اصلاً مدل تأثیرگذاری این است.
یک بخشش این است که لباست تمیز باشد. در جامعه وقتی ظاهر میشوی، لکه و عیبی نباید داشته باشی. آدم باید خودش را از هر عیب و ایراد و اشکال و آلودگی و انگ مبرا کند. کسی که میخواهد مؤثر باشد در عرصه فرهنگی و اثرگذار باشد، نباید اجازه بدهد انگی بهش بچسبد. با مجموعه اقتصادی، با کار سیاسی، با مجموعه فرهنگی و خودش را در امان بدارد. دم انتخابات ورود کردن، با آدمهای بدنام نشست و برخاست کردن، روپرتاژ کردن برای این مجموعه، بارکشی برای آن مجموعه. خودش را به این بچسباند، از اینها خوش مطهر که کند. یکی، یکی دیگر هم این است که فقط به فکر لباس خودت باش.
اونی که بعد از آدم به بقیه منتقل بشود این است که ببین چقدر یک کسی به فکر خودشه. این را باید در تو بیابند. یعنی جدی تو فقط به خودت متوجهی. برای خودت روضه بخوانی. برای گریه کردن خودت بخوان. حالا بقیه گریه میکنند یا نمیکنند. این قدر ما مشغول این میشویم که بقیه گریه کنند، اصلاً فارغ میشویم از اینکه ما الآن داریم یک جملات سنگینی میگوییم. خودت هم برای اینها واکنش قلبی نشان بدهی.
**"ثیابک فطهّر"**: "فقط به فکر لباس خودت باش." "به فکر حال خودت باش." "به فکر وضع خودت باش." این را سفت بچسب. این، این از تو منتقل میشود. این از تو سرریز میشود. از حال خوب تو، بقیه هم حال خوب پیدا میکنند. حالا مثال واضح که تو قضیه روضه زدم و اینها، تو وقتی این جوری بودی، با معمولیترین عبارتها و معمولیترین شعرها و معمولیترین سبک، ملت منقلب میشوند، اثر میگیرند. روضههای مرحوم کوثری را ببینید. روضههای مثلاً حاج آقا مجتبی تهرانی را ببینیم. بعضی از بزرگان ما روضه میخواندند، ملت قلبشان داشت منفجر میشد. نه شعر آن چنانی میخواندند، نه مقتل آن چنانی میخواندند، گاهی اشاره فقط میکردند. این چون از آن آتش درونش میریزد به مردم.
شیخ جعفر شوشتری بالا منبر که میشود، قضایای عجیبی دارد. حالا یکی از نمونههای کار فرهنگی هم ایشان خیلی جالب است. ایشان اول مجتهد بوده، جزو علمای درجه یک بوده. منبر که میرفته علمی بحث میکرده. روضه بلد نبود برای مردم روضه بخواند، حال خوشی پیدا کنند. مجلس محرم و اینها، خیلی کسی حال گوش دادن به بحثهای علمی و روایت "سندش این چنین است و فلان" را ندارد. کسی کار ندارد. هی گفتند: "آقا این چه کاریه، دل شکستنها اینها شاهکلید کار فعال فرهنگی است." اونی که دل شکسته ندارد، ول معطل. همهچی تو دل شکسته است.
و این دل شکسته و خلوتها را میآورد و ارتباط، آن تبل را میآورد. دل شکسته خیلی مهم است و اصلاً برکت کار فرهنگی و روزی کار فرهنگی و مزد کار فرهنگی، یک کلمه میگویم: "خلاص میکنم. مزد کار فرهنگی خالصانه و دل شکسته، این جمله را یادگاری بنده از این جلسه امروزمون با همدیگه." آره، اینها سنگ میاندازند. آنها اذیت میکنند. آنها متلک میاندازند. ما خودمان هم تجربه خیلی داریم. مزد کار فرهنگی دل شکسته است و آن چیزی هم که برکت میدهد به کار فرهنگی، همان دل شکسته است. آن چیزی که ماندگار میکند کار فرهنگی را، دل شکسته است.
آن قاری قرآن که آن آیات چیزو خوانده **"ربّنا..."**، محمد لیثی، قضیهاش را که شنیدهاید چیست داستانش؟ جلسهای تو تهران، آخر شب، یک تکه از دانشگاه تهران بوده ظاهراً. یادتان میآید که کدام قرائت را میگویم؟ آیات آل عمران را که میخواند؟ آره آره. چند آیه قرآن هم میشنوید، صفا. تکه معروفش که اوج میگیرد. آره، کلاً با حزن و گریه و عجیبغریب است، خیلی عجیبغریب. یادتان میآید دیگر، لیثی یک قضیهای دارد. ایشان اهل سنت است. آدم گوش میدهد تکان میخورد. ایشان قرار نبود اصلاً بخواند آن شب. بعد خیلی دیر وقت هم میشود. این قضیهاش را سرچ کنید. کل داستان. کیا شنیدند کل داستان این قرائت را؟ بشنوید. آقای بیماری معروف عباس چی که مجری تلویزیون بود یک مدت، میگوید که: "ایشون رو میآرم. آخر شب هم بود و خسته و کوفته و اینها. میشورندش." تا مثلاً همه جمع بشوند، یک مداح، روضهخوان، یک روضه میخواند از امام حسین. اونی که خاطره تعریف میکند، میگوید: "من دیدم این محمدعلی شروع کرد گریه کردن. اشک هنوز رو صورتش بود. بهش اصرار کردم که یک کمی قرائت کند." آره، تو با همین اشکه و همین حاله اشاره به قاری میرود آن بالا، شروع میکند این را خواندن. "امام حسین رو صورتش بوده." خیلی قشنگ است.
بعد میگوید: "جلسه که تمام شد، ما محمد لیثی را آوردیم تو ماشین ببریم." "صداشم تو ماشین ضبط کردم." میگوید: "تا هتل خودش را میزد." "جانم فدای تو یا اباعبدالله!" صداش رو تو ماشین ضبط کردم: "یا حسین! دخیلک یا حسین!" این ماندگاری، این همه قرائت، این همه قاری. این همه قاری مصری برای امام حسین. آن دل شکسته ادا شده. برکت و رزق کار و نمک کار اینها، این دل شکسته است که این هم باز خلوت میخواهد، ها! برای ماندگار شدنش. یک اُنسی، یک خلوتی، ارتباطی، زیارت عاشورایی، کربلایی، اینها میخواهد.
"شیخ! من دلم شکست." او شبش خواب دید. محرم بوده. دیدم که رفتم خیمه امام حسین (علیه السلام) کربلا. چند نوع قرائت شده این قضیه. میگوید که: "امام حسین (علیه السلام) به حبیب گفتند که: مهمان داریم، پذیرایی کن. آب در خیمه ندارند." میگوید: "حضرت اشاره کردند. گفتند که: آب نداریم، حلوا که داریم." یک مقدار حلوا به من دادند و من خوردم. ظاهراً وقتی بیدار میشود، هنوز یک مقدار از آن حلوا تو دهانش بوده. دیگر اصلاً شیخ جعفر شوشتری تا حالا روضه بلد نبود بخواند. از این به بعد روضه که میخواست بخواند، یک دالون بغل جمعیت خالی میگذاشتند. اینهایی که غش میکنند، جلسه را خارج کنند. اصلاً روضه نمیخواند دیگر. این کتاب **"الخصائص الحسینیه"**, **"المواعظ"** اینها چاپ شده دیگر. بخوانیم. **"الخصائص الحسینیه"** جز عجایب روزگار است. واقعاً خیلی کتاب عجیبی است. اصلاً روضه نمیخواند، یک اشاره میکرد، ملت ضجه میزدند، پا میشدند میرفتند اینها تا مثلاً ساعتی گریه میکردند. این آقا نمک اینه، اینا است. هر کی تو آن کاری که دارد میکند، آن دل شکسته از همه جا کنده و بریده است. هسته اش؛ همه زدند، همه براش بریدند، همه لهش کردند. آن لحظهای که احساس میکنی دیگر داری تموم میشوی، دیگر نمیکشی، دیگر میخواهی قید همه چیو بزنی. آن لحظه شکوفایی است. اونو قدر بدون. آنجا دارد درها وا میشوند. اینها را یادگاری داشته باشید.
صحبتهای امشب، خیلیهاش را تا حالا عمومی نگفتم به این شکل. شاید بعداً هم نگیم دیگر. حالا هوا خوب بود امشب، دور هم چهار ساعت با هم صحبت کردیم.
**"و ثیابک فطهّر"**: "تو فقط فکر لباس خودت باش. فقط لباس خودت را تمیز کن." **"و الرّجز فاهجر"**. از اون چک خدا. خدا رو جز مثلاً ابتلا، بلا ترجمه ساده نکن. "فقط هم حواست باشد یک جایی نباشه که چک خدا را." این جابهجایی بر محور اینکه: "اینجا قدر من را ندانستند، آنجا بیشتر دادند، اینجا تحویل گرفتند، اینجا رزومه بود." با اینها هجرت نکن. یک چیز تو را به هجرت بیاورد از یک چیز، فقط هجرت کن از یک چیز، فقط کوچ کن. آن هم چک خداست. فقط برات این ملاک باشد که: "چک اینجا؟ خدا چک نزنه." "آنجا بیشتر میدهند، اینجا تحویل نمیگیرند، اینجا برای ما میزنند، آنجا تحویل نمیگیرند، اینجا تحویل میگیرند."
خب، بنده خودم در قیاس با مثلاً تهران و مشهد، معمولاً غالباً این شکلی بوده که سختترین عرصه تبلیغی برای ما مشهد بود و شیرینترین عرصه تبلیغی تهران و مازندران. بعد تهران. خیلی معمولاً خاطرات خوبی دارم. خاطرات خوبی دارم از مازندران. شام میدهند، خوب پذیرایی میکنند. مازندرانیها واقعاً بینظیرند و مازندران از جهت دست و دلبازی، واقعاً بی مثال است. ایران، من به دست و دلبازی مازندرانیها ندیدم. بعدش لرها، لرستانیها. اصلاً واقعاً از جون و دل بیمحابا خرج میکنند. مازندرانیها آن قدری که دیدم، حساب کتاب ندارد، این مخصوصاً نسبت به آخوند و مبلغ و فلان و اینها. تهران که هم تحویلت میگیرند، هم پولت میدهند، هم جات میدهند، هم امکانات بهت میدهند، هم حمایت میکنند، مریدت میشوند، ولت نمیکنند دیگر.
مشهد خیلی متفاوت بوده با همهجا. جایی که ما دیدیم. آدم خوب البته خیلی دارد، ها! رفیق هم مشهد زیاد داریم. رفیق مشهدی هم خیلی داریم، ولی خب تلخترین و سختترین دورهها در کارهای فرهنگی ما مشهد و ماندگارترین کارهایمان هم در مشهد بوده. مثلاً برکت کارمان. همیشه گفتم، گفتم که مشهد همیشه چک دارد. هر وقت هم میروم مشهد، یک چک حسابی میخورم. یک چک هم از امام رضا وصول میکنم، بی استثنا. یعنی میدانم مثلاً هفته بعد میخواهی بروی، ماشاءالله مشهدی! میدانم یک داستانی دوباره تکرار میشود. مشهد! یعنی من آن هفته کوتاهترین مشهد عمرم را رفتم. ده پانزده ساعت مشهد بودم. تو همان ده پانزده ساعت یک چک حسابی تو ماشین، تو پیامک با یکی از مشهدیهایمان که نتوانسته بودم برم، داشت فحشش را میداد. این داستان این شکلی است.
اینی که آقا: "آنجا بهتر تحویل میگیرند، آنجا فلان، اینجا قدر من را میدانند، اینجا این جوریاند..." این محاسبات **"فاهجر"** است. "چک خدا را بپا. یک وقت میبینی اینجا چک مردم زیاد است ولی دست لطف خدا هم زیاد خیر و رحمت." همین جا اصلاً. خیلی وقتها همین شکلی است. یعنی خدا خیلی از نعمتهای خاصش را در پس این ناامیدیها و اذیتها و آزارها و بدزبانیها و تنگنظریها و اینها قرار میدهد و خیرم همینه. "آنها با سلام و صلوات برایت زیاد دعامیکنند ولی همین جوری دستی دستی پرتت میکنند تو چاه." خیر باشد برات. "فلان جا که مثلاً این تعداد باهات کار میکنم، آنجا تعدادش کمتره." اینها ملاک کارت نباشه. خیلی اینها نکات خاصی، ها! خدا کند خودم هم توجه به اینها داشته باشم.
"آقا آنجا مثلاً پانصد نفر. بله، مثلاً همین مقدار ساعت آدم میتواند بگذارد با پانصد نفر فلان جا کار کند." از کجا معلوم وظیفه است؟ وظیفه خیلی مهم است. وظیفه از کجا معلوم وظیفه است؟ "یک وقت اینجا از وظیفه در نرفته باشی؟ خالی نکرده باشی؟"
اونی که چک خدا را داره فرار از وظیفه است. گاهی هم مینشینیم میبافیم دیگر. "نه، اینجا بیشتر قدر میدانند، اینجا مفیدتره، اینجا فلان تره، آنجا آن جوریه." اینها این جوریه. معلوم نیست. خیلی معلوم نیست.
علامه طباطبایی آمد قم. همه درسها مشتری دارد، استاد دارد. دو تا درس هست که نه استاد دارد، نه مشتری: فلسفه و تفسیر. اونی هم که حوزه لازم دارد همین دوتاست. فلسفه را شروع کرد، شهریه شاگردانش را قطع کردند. آنهایی که درس فلسفه میآمدند، شهریه حوزهشان را قطع کرد. یک جوری شبیه "اخراجت." تفسیر را شروع کرد، گونی گونی فحش میآمد برای ایشان. "یعنی هیچ کی در طول تاریخ نفهمید تفسیر قرآن. یک دونه تو فهمیدی تفسیر اینه؟" گذشت، پنجاه سال بعد. الآن تازه دارد معلوم میشود علامه طباطبایی چه کار کرد. زمان خودش هرچی گذشت از رحلت، آوازهاش فراگیرتر شد. آوازه. تازه دنیا دارد میفهمد اینه که بستگی به آن جنس کار دارد دیگر. که چقدر ناب و درست باشد. وگرنه بعضیها یک هیاهویی دارند و بعد میخوابد همه چی. آن کاری که درست است هی طول میکشد تا درستیش معلوم بشود.
امروز آقا تو جلسه بسیجیها فرمودند: "آن چیزی که امام اول گفت، الآن معلوم میشود چقدر درست است." "نگاهی که بسیج داشت، آن خطی که نسبت به مقاومت داشت، هرچی جلوتر میرود هی درستش را بیشتر نشان میدهد." تو زمان خودش مظلومه، مهجوره. فحش میخورد. تنها بگذار خودت را. فکر این را نکن که اینجا تنهایی و آنجا غریبی، آنجا کسی را نداری. چی درسته؟ چی وظیفه است؟ بله، "اینجا دو نفرند، آنجا پانصد نفرند." خب معلوم نیست. ممکن است برکت دو نفر باشد. الآن تک و تنها. "المیزان" درس فلسفه خلوت بود. درس عرفانش خلوت بود. درس تفسیرش خلوت بود. همینها تکان داده. خیلی اینکه: "اینجا خلوته، آنجا شلوغه، اینجا قدرم را میدانند، آنجا فلان میکنند، اینجا علم میکنند، آنجا فحش میدهند، اینجا صلوات میفرستند، اینجا پاکت میدهند، آنجا حقوق نمیدهند." این محاسبات پدر آدم را در میآورد.
از یک چیز هجرت کن، آن هم چک خدا. فقط مراقب این باش. چک خدا کجاست؟ "آنجا نباشه." "این رزومه داره، این فلان داره، بیمهاش فلانه، بازنشستگیش فلانه." کوچ کن از هر چیزی جز خدا. چی؟
**"و لا تمنن تستکثر"**. آیه شش و هفتم را بخوانم و تمام کنم. "منت نگذار." "بزرگ هم نشو." "کارهایی که میکنی به چشم خودت نیاید." "من این ترک فعل را کردم." "مَنِش ترک کردم آنجا را." "من این جوری کردم." "این شاگرد منه." "اونو من فلان کردم." "اینو من آوردم بالا." "اونو من حمایت کردم." "اونو من سفارش کردم." "اینو من ندید گرفتم." برکت کارت را میگیرد. کارت را پوچ میکند، پوک میکند. منت و استکثار، به رخ کشیدن به آن کسی که تو اثر داشتی رویش، براش به رخش بکشی میشود منت. تو خودت این را زیاد به حساب بیاوری. "من این قدر کتاب نوشتم، من این قدر سخنرانی کردم، من این قدر شاگرد تربیت کردم، من روزی این قدر کار میکنم، من حقوق نمیگیرم، من درخواستی ندارم، من چشم داشتی ندارم، پول اتوبوسم را خودم میدهم." خراب میکند کار را.
شیطان وسوسه میکند، میآید، ها! آن آمدن تو ذهن اشکال ندارد. میآید، بعد دفعش کن. نگذار این افکار برسد. یعنی بیاید تو ذهنت بمونه و بکشد به قلب، تو بریزد تو زبونت. آن دیگر اگر بریزد به زبونت دیگر خیلی خطرناک است. کار را خراب میکند. **"صدقاتکم بالمنّ و العذاب"**. منت که کشیده میشود، باطل میکند. به منت که میکشد، باطل میکند، خرابش میکند. برکتی هم ندارد، حرکتی هم ندارد. جفتش نفی میشود یعنی از چشم خدا میافتد دیگر. وقتی از چشم خدا افتاد دیگر فروغی ندارد، شکوهی ندارد، اثر و برکتی ندارد.
**"و لربّک فاصبر"**. یک دستورالعمل مشترک بود. هم آنجا هم اینجا. "صبر فقط به خاطر رب." نه به خاطر اسم، نه به خاطر حقوق، نه به خاطر رزومه، نه به خاطر رفیق، نه به خاطر اینکه این دلخور میشود. خیلی سخت است، ها! ببین خود صبر خیلی سخت است، ولی سختتر از آن این است که؛ "نپاشی، تحمل کنی، بیایی." خیلی سخت است. ولی سختترش اینه که **"لربّک فاصبر"**. گاهی آدم صبر میکند، میگوید: "خب حقوقش خوبه، اعصابخورد کن." "برای حقوقش خوبه." "اعصابخورد کن." "با فلانی هستم، همینش خوبه." "رئیس جمهور میشود و این وعدهها فلان میشود، میرود بالا، آدم فلان موقعیت میشود." نه. اینها نه. برای اینها نه. **"لربّک"**. "این هم صبرم اخلاص، فقط به خاطر خدا." "به گل روی تو صبر میکنم." "تو خواستی صبر میکنم." "تو گفتی صبر میکنم." "تو تأیید کنی صبر میکنم." "تو حمایت کنی صبر میکند."
بعد این جنسش اصلاً متفاوت است، ها! خیلی درد دلها رو نمیتوانی بگویی. خیلی گلهها، خیلی غیبتها، خیلی اعتراضات، خیلی به رو آوردنها حتی پیش خودیها، پیش رفیقها، پیش اونایی که خیلی با هم جونجونی هستید. "اوضاع من چه طوره؟" "جیبم خالیه." "بچهام مریضه." "با مریضی بچهام آمدم." "زنم این طور گفته." "از تو خونه دارم متلک میشنوم." "با همه اینها هستم بعد تو اداره باز متلک میشنوم." "نمیتوانم به رو بیارم، نمیتوانم به کسی بگویم." چون خراب میشود دیگر. پس صبر نیست. این خودش، این **"لربّک فاصبر"** یکی از دروازههای تبله است. تو را به انقطاع میرساند آدم. این دیگر مطمئنترین راه برای رسیدن به انقطاع و سریعترین راه. یک کم تحمل کنید. این ضرب و زورها را برای خدا هیچی نگو و بیا. پرواز میشود، میپری. پرواز دیگر. بعضیها را زود میکنند و شهادت و اینها نصیبشان میشود. بعضیها را هم نگه میدارند برای کارهای مهمتر از شهادت.
آرمان علیوردی آمده دانشگاه را ول کرده، طلبه شده. کلی متلک شنیده، فحش شنیده، حرف شنیده. از بالا، از پایین، از این ور، از اون ور. **"لربّک فاصبر"**. یکهو یک دری را باز میکند. یکهو یک عزتی. بعد از آن همه فحش و اینها، بدانید معمولاً این عزتهای این جوری محصول یک ذلتهای اون جوریه. یک داستان این شکلی. وقتی همه میزنند، غیرت خدا به جوش میآید. یکهو میگوید: "بسه دیگر. من هیچی نمیگویم." "بنده من را گرفتید وسط پاره میکنید؟" همه اونایی که تا دیروز داشتند بد میگفتند، امروز میبینند یک جوری این عزت دارد و از قبل میخواهند. اصلاً اگر میخواهد آبرو پیدا کند، باید خودش را به این بچسباند. خیلیهای دیگر. مرحوم آقای مؤید را بابل تا وقتی بودند از این ور و آن ور همه میزدند. خیلیها میزدند. این جوری با عزت از دنیا رفت. حالا سعی میکنم خیلی بهشون بچسبم. این رازش هم همان **"لربّک فاصبر"** است. این تنهاییها و غربتها و بدنامیها و گمنامیها و اینها را تحمل کردن؛ که بدنامی از گمنامی بدتر است. "خرابکاریها را تو کردی، کار خوب تو را کسی نمیداند، بلکه یک کار بد هم بهت چسباندند." بدنامی از گمنامی بدتر است.
ولّی آدم به رو نمیآورد. چیزی نمیگوید. آن جایی که مأمور است یک جایی مأمور است که دفاع کند. مثل حضرت یوسف که از زندان وقتی میخواستند آزاد کنند از خودش دفاع کرد. ولی تا قبلش مأمور بود سکوت کند، هیچی نگوید. وقتی به شوهر زلیخا رسید، فقط گفت که: "از این بچه بپرس." این خیلی حرف است، ها! بعد هم که بچه، بعداً دیگر هیچ وقت به رو نیاورد، داد نزد، جار نزد. نکته است. این در **"لربّک فاصبر"** خیلی دامنه وسیعی دارد. خدا انشاءالله به آبروی اهل بیت توان عمل به وظایف را روزی کند.
بحثهایی که امروز کردیم، خب حسب گفتگو و بحث و اینها خیلی مهم بود، ولی در مقام عملش، عمل بهش خیلی سخت است. چهار ساعت با همدیگر گفتگو کردیم تقریباً. شما البته تحمل کردید. معاشرت کردیم با همدیگر. خوش گذشت. نمیدانم دیگر ما بعداً تا آخر عمرمان با بچههای این جلسه و اینجا روبرو خواهیم شد یا نه و همدیگر را خواهیم دید یا نخواهیم دید. اگر ندیدیم همدیگر را، دیگر میرود کجا؟ میرود قیامت دیگر، عالم برزخ و قیامت و اینها. دعا کنیم انشاءالله که عالم ذر یا هرچی. خدا انشاءالله همه ما را کمک کند.
مهمان شما بودیم امروز و اذیتتان کردیم. انشاءالله که خدای متعال کمک کند شما عزیزان را. ما البته دیگر مهمانی سه روز مهمان اهل مازندران بودیم. مثل همیشه رفقا ما را با محبتهایشان شرمنده کردند. خدا انشاءالله که این جمع ما و این الفت ما و این رفاقتهای ما را آنقدری بارور و شکوفا کند که ثمرات این رفاقت را انشاءالله زمانه ظهور و دور امام زمان ارواحنا فداه انشاءالله بچینیم. این رفاقتها تا آنجا ماندگار و پایدار باشد و مثمر ثمر باشد. نتیجهاش تا آنجا باشد انشاءالله و انشاءالله جمع ما را و فرد فرد ما را خدای متعال مورد رضایت و دعای خاص امام زمان ارواحنا قرار بدهد. به برکت صلوات بر محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول - بخش اول
بیانیه ماموریت امام فرهنگی
جلسه اول - بخش دوم
بیانیه ماموریت امام فرهنگی
جلسه اول - بخش سوم
بیانیه ماموریت امام فرهنگی
جلسه دوم - بخش اول
بیانیه ماموریت امام فرهنگی
در حال بارگذاری نظرات...