معرفی ۱۱ عامل از دعای ابوحمزه برای از دست رفتن حال معنوی
خوابآلودگی و چرت بهعنوان مجازات معنوی
فاصله گرفتن پس از شبهای قدر و افت سریع معنویت
داستان حضرت موسی و خضر و مفهوم «فراق»
نمونه امتحانات الهی و قهرهای ظریف خداوند
ماجرای حضرت یونس و گرفتار شدن در شکم نهنگ
نگاه فلسفی به صفت «متکبر» بودن خدا
حساسیت شدید خدا به نیتها و دلبستگیهای کوچک
روایتهایی از بزرگان درباره بسته شدن درهای رحمت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین. و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
قرار بود که این فرازهایی از دعای ابوحمزه را با هم مروری داشته باشیم. امام سجاد (علیه السلام) ۱۱ عامل را مطرح میفرمایند که اینها باعث میشود انسان حال خوب و حال خوشی را که دارد، از دست بدهد و از آن صفا و آن معنویت، خلاصه جدا شود و فاصله بگیرد. خب، عرض کردیم معمولاً ماها اسیر نسبت به این مسئله هستیم و میبینیم که یکدفعه بعد از ماه رمضان یک اُفت میکنی؛ حتی نه بعد از شب، قبل [از آن] یک اُفت میکنی. جلسات مذهبی تقریباً دیگر تعطیل یا نیمهتعطیل میشود؛ بعد از شبهای قدر دیگر خبری نیست. [انگار] اشباع میشویم [و میگوییم]: «بیا حالا برویم یک مدت دوباره باز بگذرد، یککمی یک بهانهای داشته باشیم خلاصه بیایم این طرف.» پایانی است دیگر، به جای اینکه الان تازه شروع شود، استارت بخورد، تازه جدی شویم، گرم شدیم حالا میخواهیم راه بیفتیم. گرم میشویم ولی یکدفعه یخ میکنیم. یخ کردن برای چیست؟ ۱۱ عاملی که باعث این میشود، امام سجاد (علیه السلام) اشاره میفرمایند:
«اللهم انی کل ما قلت: قد طابت و تعبت و قمت لصلاة بین یدیک و ناجیتک، القیت علی نُعاساً.» خدایا، هر وقت من آمدم، هر وقت من با خودم گفتم: «دیگر اوضاعم رو به راه شد، دیگر مثل سربهراه شدم، پرونده پاک شده، خوب شدم،» وایستادم به نماز یا آمدم با تو مناجات کنم، تو به من چرت القا کردی. چرت فرستادی؟ چرت گرفتم؟ تو فرستادی؟ خودم گرفتهام یا تو فرستادی؟ چون معمولاً اهل بیت ادب دارند؛ همیشه با ادب صحبت میکنند؛ نمیگویند هیچوقت چیز بدی را به خدا نسبت نمیدهند. کاری باشد که بد باشد، به خودشان نسبت میدهند؛ خوبیها را به خدا نسبت میدهند، بدیها را به خودشان. تو چرت را فرستادی؟ چرتی که خدا فرستاده، خوب بوده، بد نبود. شاید این را در من دیدی، یا این را دیدی، یا این را دیدی، یا این را دیدی. دیدی من لایق نیستم، برای همین چرت را فرستادی. پس این چرتی که فرستادی، مجازات من است. حالی که از من گرفتی، مجازات من است. اینکه یکدفعه از فضا درمیآیم، مجازات من است.
فکر کنیم که «خدا نخواست.» دیگر! حالا رفتیم [در] مجموعهای رفیق شدیم، با یک آدمی رفیق شدیم، یا حالا استاد باصفایی پیدا کردیم، یک هیئت خوبی پیدا کردیم، بعد شرایط یک جوری میشود، فاصله میافتد بین ما، [میگوییم:] «خدا نخواست!» دیگر. [اما سؤال این است:] «چکار کردی که دور شدی؟»
حضرت موسی وقتی که دنبال خضر افتاد، اول که با التماس... توضیحاتی عرض میکنم. خدا اینجوری است. خدا خیلی ناز دارد، خیلی ناز! حضرت موسی راه افتاد دنبال حضرت خضر با التماس [که] «تو قبول [کن].» اولم که میخواست برود سراغِ قرار [شان]. اینها با هم قرار بر این بود که یک ماهی که توی زنبیل حضرت موسی [بود،] هر جا که این ماهی زنده شد، علامت این باشد که حضرت خضر آنجاست. حضرت موسی هم سپرده بود به این همراه، حضرت یوشع سپرده بود که: «هر جا دیدی ماهی زنده شد، به من خبر بده.» یک مسیر طولانی رفتند و: «من خسته!» فرمود: «آتنا غدائنا لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا.» در سوره مبارکه کهف.
«غذا را بردار بیاور، خیلی خسته شدیم.» [یوشع] پس حال رفت گفت: «منظورت همان ماهی [است]؟ ماهی که زنده شد ولی توی آب رفت؟ کجا؟ دریا! قبلی که رسیدیم، چند کیلومتر عقبتر. تو مگر قرار نبود؟» «من یادم رفت، ببخشید.» یک مسیر طولانی رد کردیم. دوباره برگشتند. استاد آدم وقتی [کسی را] پیدا میکند، خدا این کارها را میآورد برای آدم که آدم تشنهتر بشود. خدا یککم فاصله میاندازد.
بعد رسید به حضرت خضر. آقا، اجازه میدهی من [با] التماس اجازه بدهی من دنبال [تو] راه بیفتم، [و] رشد [کنم]، یک چیزهایی یاد بگیرم؟ [خضر گفت:] «شرطش چیست؟» «شرطش این است که اینجا میآیی، سؤال، سؤال ندارد.» انشاءالله. راه افتادند. سؤال اول پرسید سر ماجرای کشتی. گفت: «نه آقا، دیگر قول میدهم.» [ماجرای] بزرگ. ماجرای بعدی که بچه را کشت. باز حضرت خضر بود. دیگر [گفت:] «ببین، نشد ولی نساخت.» یک بار دیگر اگر سؤال کردم، دیگر [...]. تو ماجرای دیواری که درست کردند، آنجا یک سؤال کرد. [خضر گفت:] «هذا فراق بینی و بینک یا موسی.» فرمود: «در تمام عمرم سختتر از این جمله برایم نبود.» چرا؟ این فراق است. پس [خدا] هست. میاندازد چرت به آدم. حضرت موسی هم که باشیم، یک وقتها اینجوری میشود. این فراقها و مصیبتهای این شکلی را خدا میآورد. این هم چیست؟ عقوبت کار خودمان است. خودمان یک کار [کردیم و] خودمان [را] محروم کردیم. خودمان [را از] سفره [محروم کردیم.] از آنور هیچوقت [سفره] جمع نمیشود.
یا باسط الیدین بالعطیه. خدا وقتی عطا میکند، یک دستی هم عطا نمیکند ها! دو دستی عطا میکند، یا دودستی کار را بخشیدن، عطا و اینهاست دیگر. توی دعای افتتاح [میگوییم]: «عطا کنی، از تو چیزی کم نمیشود، بهت اضافه هم میشود، به جودت اضافه میشود.» خوب است. اصلاً تو برای خودت خوب است وقتی عطا میکنی. من که چیزی گیرش نمیآید! تشبیه [به] خودت: حال میکنی وقتی عطا میکنی. برو! اصلاً از عطا کردن حال میکند، خوشش میآید. وقتی حال ما را میگیرد، کیف میآید؟ هیچی. «خدایا، حال کردی؟» الان طرف [از] یکی از این شهرستانهای جنوبی که زلزله آمده بود، همه زندگیشان خراب شده بود، [مثل اینکه] هتل لطیفه رفته بود مکه. خلاصه دست میاندازد، این کلون در خانه خدا را میگیرد و این در را سفت تکان میدهد. «خدا، چیست؟ خوب است؟ زلزله خوب است؟ خانهتان را تکان بدهند خوب است؟ خدا حال کرده این زلزلهای که فرستاده؟ نگاه میکرد، کیف میکرد؟» پولی شده که آقا لرزاندن، نابود کردن زندگی! «خدا هر کاری هم بکند، [حدیث داریم:] «ما أصابکم من سیئة فمن انفسکم.» [یعنی:] رحمت اگر باشد، از من است؛ سیئه اگر باشد، از خودت. پس اینجا هر وقت حالگیری شد، هر وقت از این حال خوش درآمدیم، خودمان درآمدیم. او قطع نمیکند، قطع مرحمت الله.
پهلوان شعر را زیاد میخواندند. یک بیت: «گرت حواس که معشوق نگسلد پیوند / نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.» دوباره میخوانم: «گرت حواس که معشوق نگسلد پیوند / نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.» تا تو ول نکردی، ول نمیکند.
خدا رابطهاش با ما «گردوشکستنی» است. گردوشکستنی بازی کردی؟ قدیم! الان که دیگر اگر هم باشد، توی تبلت و نمیدانم، «شکستنی» میشود بازی کرد یا نه؟ «دلشکستنی» چه شکلی بود؟ یک قدم میآمدی. تا نمیآمدی، نمیآمد. البته گردوشکستنی با خدا اینجوری است که یک قدم میآید، [تو] میروی ده قدم میآید ولی در خدمات وایمیستد. یک قدم شب قدر، یک شبش را ده قدم آمد، حالا شب دوم که فردا شب است، شب سوم. بعد تازه رفاقت ایجاد شده، صمیمیت ایجاد شده، وایستاده [تا] قدم چهارم را بیاوری. اصلاً همه رفاقت، همه آن سودی که باید ببری، توی آن قدم چهارم است دیگر. نمیروی. به تو [میگوییم:] «اشباع شدیم دیگر، اصلاً ول میکنیم کلاً. تا صبح بیدار بودم، پدرم در آمد. روزش روزه باشه.» حالا امسال که شب قدر را باید باشیم و بعد روزه هم بگیریم، بعد صبحش هم برویم روز قدس راهپیمایی. «خدا برکت بده.» هیچی دیگر، کله ظهر راهپیمایی.
بالاخره ماجرای مسیحیهای که مسلمان شده بود [بود]. «بیا برویم مسجد.» روایت [این است که] بردش مسجد. قرآن بخوان و بعد نماز و خلاصه یککم غذا بخوریم و بعد اصلاً نیت کن روزه بگیریم تا فردا. رفت و یک [نفس] اُفت داد بهش. گفت: «حالا یک چند ساعت برو خانه استراحت کن، بیایم دنبالت.» آمد دنبالش. [گفت:] «باشد برای تو و رفقای بیکارت! دین خوبی است؟ اینور به درد ما نمیخورد. شب قدر سه شب آمدم، روز قدس هم که آمدم، تشنه هم هستم، روزه هم [بودم]. سی روز روزه که بس است دیگر! دیگر تازه رسیده به آن لب مرزی که تازه الان قرار است درها باز بشود، برمیگردد. لبریز [است].»
آدم وقتی برمیگردد، تازه کتکشان میخورد ها! عجیبش این است. فرق اونی که اصلاً نیامده با اونی که رفته نصفه رفته، این است: تو کیف [از] حالم است. ما دین داریم، همهاش داریم از زمین و آسمان میخوریم. خب، برای چه ما نصفه رفتیم؟ اداره و هر محیطی را بروی نصفه کار بکنی، اگر نرفتی توی آن محیط، خسارتی نباید پرداخت بکنی. درست است آقا؟ محیطهای نظامی اگر حالا از هفتخان رستم که باید رد بشوی، بعضی جاها هشت تا ضامن میخواهد، هشت! بعد از ده تا کانال هم خلاصه تحقیق میکنند، بعد چکاپ پزشکیاش هم دیگر توضیح روضه باز نخوانم برایتان که چکارها که نمیکنند، تا کجاها را نمیگردند تا اجازه بدهند تازه وارد بشوی. چند ماه هم چیست؟ تستی باید باشد که برای گزینش. بعد تازه بخواهی ول کنی، مثلاً صد میلیون، صد و پنجاه میلیون؛ حالا بستگی به جاهای مختلف و حساسیت اینها دارد، باید [پرداخت] خسارت [کنی]. آقا، با این همه سختی که ما آمدیم، حالا میخواهیم برویم یک وقت خسارت بدهیم؟ خب، از روز اول نمیآمدیم! خب، از روز اول نمیآمدی! شما اگر [برای] جنگ بدون جنگ باشی با پیغمبر نروید، حکم اعدام ندارد، ولی اگر رفتی جنگ، فرار کردی، حکمت اعدام [دارد]. نیامده را اعدام نمیکنند. منی که آمدم، یک دو تا تیر هم در کردم، نصفش بدتر است. من دعاهایم نصفه مستجاب میشود. شنیدید دیگر. چطور [یکنفر] گفت از خدای داماد خرپول خواستم، نصفه اولش [را] فراموش [کردم]. شنا نصفه بلدم. گفتند: «چرا؟» گفت: «توی آبش را بلدم بروم، نصف بیرون آمدن را بلد نیستم.» نصفه که بدتر است! اینکه توی آب نروی، بهتر از این است که نصفه بلد باشی فقط بلد باشی توی آب بروی. این نصفه آمدیم، [این هم] چوب دارد. تا نصفه رفتیم، حالا آنجا که باید برسیم دم در و برویم تو، آنجا نمیرویم. نمیشود خسارت؟ نه مثل آن بدبختی که اصلاً نیامده راحتین، نه لذتهای آن کسی را داریم که تا آخر رفته. نصف و نیمه! نصفه رفتیم، خودش چوب است. نصفه رفتن!
میفرماید که: «خدایا، من خیلی وقتها تا احساس میکنم که دیگر نزدیک شدم، خواب میافتد، بیحالی میافتد، شُل میشوم، سست میشوم. چرا اینجوری است؟» مالی کل ما قلت: «قد صحت سریرتی و غروب من مجالس توابین» سیعادت لی بلیة [معادل فارسی: «چرا هرگاه که با خود گفتم: باطنم پاک شد و از مجالس توبهکاران بیرون میآیم، بلایی مرا عارض میشود؟»] چرا من [وقتی] تو فکر میکنم دیگر روبهراه شدم و سربهراه شدم، شبیه اولیای خدا شدم و شبیه شهدا شدم و حالا [مثل] شهدایی پیدا کردم. آدم بعضی از این کتاب [های] شهدا را که میخواند، یکی دو هفتهای توی جوّ ابراهیم هادی در ورژن مثلاً ۱۳۹۷ حالتی دارد و اینها. خیلی دیگر الان احساس میکند خیلی روبهراه شدم، چیزی [هم] تا شهادت فاصله نیست! یک چیزی از یک جایی الان در میرود، میآید من را میفرستد آنور. در رفت از یک جایی. خلاصه یک گناهی که اصلاً فکر نمیکرد [م مرتکب شوم]. یک جایی یک سری میخورد که اصلاً فکرش را نمیکردم. چرا اینجوری میشود؟ تو احساس میکنم که روبهراه شدم، یکدفعه یک بلیهای میافتد سر راهم که [سبب میشود] «أذلت قدمی»؛ قدمم را شُل میکند، سر میخورم، میروم. و «حالت بینی و بین خدمتک»؛ بین من و تو فاصله میافتد، حائل میشود. این موانع خیلی زیاد است: مناجات با خدا، مناجات با اهل بیت، هیئت قشنگ، دیگر هیئتی شده [ام]. موانع خیلی جالب است.
محاسبه داشته باشید. طرح، طراحی خداست. یکدفعه یک شب یک کاری برایت پیش میآورد، عجیب و غریب. بعد حالا گاهی امتحان میخواهد ببیند چقدر جدی [هستی]. همین که احساس کردم که نه، دیگر مثل من روبهراه شدم و اینها، مدت نیامد. امام سجاد (علیه السلام) میفرماید: «خدایا، من میگویم یکی از این چیزهاست که من را محروم کرده، این ۱۱ تایی که قرار شد با هم بخوانیم، یکی دوتایش را امشب مرور [کنیم].» «سیدی لعلک عن بابک تردنی.» خدایا، نکند اصلاً تو من را از در خودت طرد کردی؟ مگر خدا آدم را طرد میکند؟ آره آقا! تو که الان گفتی که خدا که ازش [خسارتی] نمیآید، عطا فقط میکند. یک قاعدهای این وسط [هست]. این را داشته باشید. گفتم خدا خیلی ناز دارد. چرا خدا ناز دارد؟ یکی از اسماء خدا که ما خیلی کم در موردش صحبت میکنیم، الان من این اسم را که بیاورم، بگویم خدا این ویژگی را دارد، شما همه برق از سرتان میپرد! «آقا، این توهین است به خدا!» حالا میگویم الان برق از سرتان. بسمه تعالی. خدا متکبر است! برق پرید یا نپرید؟ خدا متکبر است. میدانید خدا متکبر است؟ خود قرآن، توی سوره مبارکه [حشر، آیه] ۲۳، [میفرماید:] «الجبار المتکبر.» المتکبر! کدام متکبره؟ خدا مهربان است، نه؟ مهربان است [اما] متکبر [هم هست]. اول همه سورههایش میگوید که: «بسم الله الرحمن الرحیم.» مهربان است دیگر. مثل اینکه یک معلم هر وقت آمد سر کلاس بگوید: «من چه معلم خوبیام، معلم مهربانی هستم!» یعنی چه؟ یک معلم هر وقت [آمد] سر کلاس، خواست شروع بکند، گفت: «من چه معلم مهربانی هستم.» شما چقدر [میگویید] «از خود متشکر»! درست است؟ خدا در عین حالی که مهربان است، از خود متشکر است. آقا جان، عزیزم! خدا خودشیفته است! «آقا، اینها توهین است! سنگین نیست این حرفها؟» خدا متکبر، از خود راضی، از خود متشکر، خودشیفته است. بوعلی سینا میگوید که: «اصلاً خدا غرق در لذت بردن از خودش است.» «انه اشد ابتهاجاً بنفسه.» واسم هی به خودش نگاه میکند، لذت میبرد. حالا لذت بردن خدا چیست، من نمیفهمم. یعنی چه غرق در خودش؟ ببین، اینها که بد است برای من و شما، بد است. خودشیفتگی برای ماها بد است، تکبر برای ما بد است. چرا؟ شما چیزی نداری. اگر هم داشته باشیم، از خودمان نیست. ما به چه میخواهیم بنازیم؟ ما قدرت داریم؟ علم داریم؟ حیات داریم؟ چی داریم؟ اگر هم داشته باشیم، از خودمان است یا مال یکی دیگر است؟ بفرمایید! اگر کسی علمش مال خودش بود، باید خودشیفته باشد یا نه؟ بعد عاشق علمش باشد یا نه؟ درست است؟ روشن [است] حرف من؟ [به] مدرسه بگو که «حاج آقا به من گفت خدا خیلی خودشیفته است.» [به] دانشگاه که فردا مثلاً توی مغازه طلافروشیتان تعطیل است، هستهای فردا راه بیفتد. روز تعطیل کار خیلی ویژه است! خدا خیلی از خود متشکر. یک تابلو هم بالا بزن و «به نام خدای از خود متشکر.» آقا، تعزیرات! توهین به خدا و پیغمبر! خدا متکبری یعنی چی؟ خدا خودش آخر کمال است دیگر. کمال را هم دوست دارد. «ان الله جمیل یحب الجمال.» درست است؟ خدا زیبا [است]، زیبایی را دوست دارد. کی زیباتر از خودش؟ اصل زیبایی دست خودش است. وقتی زیبایی را دوست دارد، همه زیباییها مال خودش است. یعنی خودش را دوست دارد. درست شد آقا جان؟ حالا وقتی کسی متکبر شد، ویژگیاش چیست؟ نازش خیلی زیاد است. کسی که متکبر است، نمیتواند بهش بگویی: «بالا چشمت ابرو.» خیلی مهربان است ها، ولی خب نازش هم خیلی [زیاد است]. ما که هیچی! ما که به تعبیر دقیق علمی هیچ [نیستیم]. پیغمبر و امیرالمؤمنین اینقدر میرفتند در میزدند: «خدایا، در وا کن! خدایا، با ما قهر [نکن]. رفیق باشیم. یک وقت نظرت برنگردد! یک وقت خدا اهل قهر است. خدا قهر میکند.» چه ویژگیهایی! زود عصبانی میشود. البته سریع الرضاست ها، زود هم راضی میشود. متکبر البته زود [نمیبخشد]. خدا میدانید دیگر؟ آیا ضربالمثلی [یا] لطیفه انگلیسی [است]. انگلیسی خواندنش مزه دارد. حالا من ترجمه فارسیاش را میگویم. میگوید که یکی برگشت گفت: «خدایا، یک پوند پیش تو چقدر است؟» گفتش که: «ده هزار دلار.» «خدایا، یک ثانیه پیش تو چقدر است؟» گفت: «ده هزار سال.» گفت: «خدایا، میشود یک پوند به من بدهی؟» گفت: «عزیزم، یک ثانیه صبر کن.» قشنگی [معادلاتش] با ما فرق میکند. یک ثانیه [میگویی] زود میزنم، ۷۵۰ سال طول میکشد. میگوید: «همین الان میآیم.» دنبال چوبش [است]. حضرت نوح وقتی که نفرین کرد، ۴۵۰ سال از نبوتش گذشته بود. کی عذاب نازل شد؟ سالی که ۹۵۰ سال از نبوتش گذشته [بود]. ۵۰۰ سال طول کشید. [خدا] به چند تا دانه جبرئیل آورد و گفت: «اینها را بکاری، هر وقت درخت داد، دیگر عذاب نازل میکنم.» این در [گفت]: «نه! ببین، این درخت است که از توی این دوباره دربیاید. هفت نسل این درخت داد.» نظرش عوض شد. چقدر اهل صبر [است]! قهر میکند خدا با پیغمبرهایش.
رفته بودیم یگان [یک]م نیروی دریایی، این ناوشکن جماران و زیردریایی طارق و اینها. که بروید، با همه احترامی که دارند، برایتان از آن در داخل نمیتوانید بروید. ما مجوز از صدا و سیما برنامه ساختیم. آنجا کنار زیردریایی طارق، یکی از این بچههای ارتش یک جایی بود به من نشان داد، گفتش که: «حاج آقا، یک شبی اینجا نشسته بودیم، تخمه میشکستیم. بعد دیدیم که زیر پایمان کامل سیاه شد. ناوبری که نفت میبرند و اینها، باز نفتها مثلاً چپه شده و اینها. آمد. یک تکانی خورد، آمد بیرون، دیدیم نهنگ است! با چه سرعتی در رفتیم!» بماند. من دیدم خیلی زمینه مناسب است برای ذکر مصیبت و روضه و اینها، گریز بزنم بهش. گفتم که: «حالا تصور کن تو توی شکم نهنگ بودی، چکار میکردی؟» گفت: «اصلاً تصور نمیشود [که انگشت فاصله! ما دیدیم ما مسلح رگبار میبستیم رویش!]» به تعبیر دقیق علمی، برگهای طرف خلاصه همه ریخت. در رفتم. گفتم: «ببین، یک پیغمبر دارد خدا توی قرآن، حضرت یونس. جرمش چی بوده؟ ببخشید، تفهیم اتهام هم نشده بود وقتی که مجازات شد. تفهیم اتهام [بود]. نهنگ یعنی توی زندان عذاب. قرار بوده نازل بشود به قومش. حالا مثلاً بخواهم خیلی ساده بهتان بگویم، قرار بوده ۱۱:۵۰ دقیقه عذاب نازل بشود. ایشان ۱۱:۴۸ دقیقه و ۳۰ ثانیه رفته بود کشتی. برسد و اینها. کشتی مسافری میرفته. زودتر کارت زده بود، رفته بود. دیگر [گفت:] «من بروم برسم.» یک دقیقه زودتر آمده بود. عذاب از قوم یونس برداشته شد. خدای متعال بهش گفت که: «ببین، تو یک دقیقه [بیشتر] میایستادی و کار میکردی. یک دقیقه زود [تر] آمدی بیرون، حالا برای این کارت یککم میروی توی شکم نهنگ. تو دیگر این کار را نکن.» توی قرآن هر جا اسم هر پیغمبری که آمده، خدا به پیغمبر میگوید که: «ببین، از این یاد بگیر.» [مثلاً:] «کتاب ابراهیم و [اذکر] فی الکتاب ادریس»، «کتاب موسی»، «کتاب مریم». صالحین را که اسم میآورد، میگوید: «مثل اینها باش، یاد بگیر.» یک نفر [است] توی قرآن اسم [ش را] آورده، گفته: «اینجوری نباشید ها!» «ولا تکون کصاحب الحوت.» یک وقت شبیه اینجا یونس هم نمیگوید. میگوید: «شبیه این رفیق نهنگ نباشید ها!» یعنی ماهی، ماهی درشت زنده. یعنی «صاحب ماهی.» چی بود؟ بعد تعبیر از این تندتر است. توی سوره صافات میفرماید: «فلولا أنه کان من المسبحین، للبث فی بطنه الی یوم یبعثون.» [معادل فارسی: «اگر او از تسبیحکنندگان نبود، تا روز قیامت در شکم نهنگ میماند.»] اگر توی شکم نهنگ تسبیح نمیکرد، تا قیامت توی شکم نهنگ نگهش میداشتم. «خدایا، تو هم حساسی ها؟!» بله. برای خودت. چند تا مگر از اینها داری؟ کل کره زمین طرف نماز بخواند، [و] بهش [بگوید:] «بینماز!» روی کره زمین [کیست که] ملائکه هم نماز [بخواند؟] من را قیمه قیم [کنی]. خدا اینقدر بیدین دارم. یک دانه کره زمین دارد. «لا اله الا الله» میگوید، آن هم میگیرد. «لعلک عن بابک تردنی.» نکند من را از در بیرون کردی؟ حالات انبیا را ببینیم دیگر. توی قرآن خدا سر چیها ناراحت میشود، از اینها دلخور میشود، در را میبندد. عجبعلی خیاط خیلی دیگر عرضمان را طولانی [نکنیم]. عجبعلی خیاط آدم فوقالعادهای بود دیگر. زندگینامه ایشان را خواندید؟ نخواندهاید؟ دید [یا] شنیدید؟ اسم کتاب ایشان چیست؟ «کیمیای محبت». کی نوشته؟ [آیتالله] ریشهری. که ایشان خیلی حساس است، حتی مثلاً نسبت به حدیث وسواس [دارد]. برویم کتاب ایشان نوشته. کتاب جالبی است، یکی از کتابهای خیلی پرفروش هم است. [در] شرق این کتاب خیلی طرفدار [دارد]. توی این کتاب میگوید که [عجبعلی] خیاط فرمود: «یک شب سحر، حال خوبمان چرا از دست میرود؟» به خدا چیزهای ریزی [است]. خدا حساس [است]. حالا من که کلاً داخل ماجرا نیستم که اصلاً جزو این ماجراها به حساب بیایم. شما که خوبید، ببینید برای شما، برای شماها موعظه است. برای ما چیست؟ انظار! مثلاً [فرض کن:] تمیزش کن. سحر پا شدم، هرچی در زدم، دیدم خدا در را وا نمیکند. حالا ببین چه آدم باکیفیتی است که میفهمد در وا نمیشود! در میزند: «در وا شو، در وا شو!» بابا، دمت گرم! در وا نمیشود. گفتم: «خدایا، چیست امشب؟ در وا نمیشود؟» ندا آمد که: «تو امروز بچهات را بوس کردی، به خاطر من بوس نکردی؟ ضربه [است].» خدا چه حساس [است]! متکبر است دیگر. قهر! پس من چی؟ بچه را گرفته، بوس کرده. پس من چی؟ به درد خودت میخورد. برو! فقط من. به خاطر من، فقط من. در بزنی، در بزنی، در بزنی، در. خدا از این قهرها میکند و در بسته میشود. آدم در میماند. توی حالات انبیا از این موارد زیاد [است]. در بسته میشود. گاهی این است. از حال خوش از آدم گرفته میشود. اینجوری است. خدا قهر میکند بابت این حساسیتها. حضرت یوسف را دیدی؟ گفت: «بیرون رفتی، هوای من را داشته باش!» چی شد؟ کی به کی گفتی؟ هشت سال اضافه بهش خورد. یکی از اساتید برای بنده میفرمود، در حرم امام حسین (علیه السلام) با اشک تعریف میکرد. بندهخدایی بود اینجوری بود، مدتها امام حسین (علیه السلام) استفاده معنوی میکردند. «استفاده معنوی از امام حسین» خیلی سر در نمیآورد. یک روزی یک کاری انجام دادم. بیکار هم. نه حرام بود، نه مکروه، در شأن. قشنگ. یعنی سحر صدایی شنیدم. به من گفتند که: «تو را به سلمان! بالا، به سلمان واگذار [شدی].» یک بار سلمان ببینیم؟ بس است. «تو را به سلمان واگذار کرد.» اینجوری است دیگر. در بسته [میشود].
شیخ مرتضی زاهد فرموده بود که: «من را سحرها ملائکه بیدار میکنند [برای] نماز شب. روزهایی که سربهراه هستم، سحر که میخواهند بیدارم کنند، [میگویند:] «آقا شیخ مرتضی، بیدار شو!» موزیک معمولی [است]. سحرها میگویند که: «شیخ مرتضی، بیدار شو!» خیلی که خوب نیستم، یککمی هم ناجورم، «مرتضی، بیدار شو!» اصلاً اوکی نیستم. «هوی، پاشو!» تازه خوب نیست [آدم را] بیدار میکند. این «خوب نیستش» مراتب دارد دیگر. حساب و کتاب. گاهی اینجوری است. در برای آدم بسته میشود. خیلی آدم باید در بزند. خیلی خدا ناز دارد. بابا! اهل بیتش. عرض کردم دیشب، فکر کنم همینجا گفتم، امیرالمؤمنین [در] عشق به پیغمبر میگوید: «بابا، من موقع شهادت سلامت [هستم]. من دینی با دین کامل میمیرم.» برای چی نگران است؟ [چون] خدا ناز دارد. بست [شد]. تعطیل. بیرون.
حضرت امام (رضوان الله علیه) که امروز روز رحلتشان بود، خب امام یک آدم عجیب و غریبی است دیگر. [آیتالله] بهجت فرموده بود که: «ایشان قبل از رحلت من، صبح ۱۳ خرداد، بعد از نماز صبح مشغول تعقیبات بودم، آقا روحالله خمینی را دیدم که آمد پیش [من].» کشف دیدم، آمد پیش من و چهره بسیار زیبا و بانشاط. بعد به من فرمود که: «من دارم میروم. از کاری که کردم، راضیام. امر خود را ناجح میدانست.» آقای امر انقلاب با موفقیت و سربلندی داشته. [ایشان] دستش پر بود. لحظات قبل از [آن]، یعنی روزهای آخر امام، توی بین نوهها و اینها، یک نفر را بیشتر از همه دوست داشتند. امام به شدت به علی [یعنی نوهاشان] وقت میگذاشت، با او بازی میکرد. گاهی امام بازی میکرد: «بیا بازی کنیم. چی بازی؟ من امام میشوم، تو مردم. بعد من از در میآیم، تو میگویی: «روح منی خمینی، بتشکنی خمینی.» من دست تکان میدهم برایت.» علی آقا رفت و پشت پرده آمد و امام گفت: «روح منی، علی آقا، بتشکنی.» درست. مردم درست باش [ند]. «روح منی خمینی.» [اینها] تواضع [است]. «روح منی خمینی.» امام خیلی علاقه داشت به علی آقا. روزهای آخر به احمد آقا فرموده بود که: «این روزهایی که میآیی، دیگر علی را با خودت نیاور.» خیلی تعجب کردم. یادم افتاد از جملهای که امام از آیتالله شاهآبادی [شنیده بود]. آیتالله شاهآبادی فرموده بود که: «لحظات آخری که آدم دارد از دنیا میرود، شیطان همه زورش را میزند برای اینکه چکار میکند؟ علاقههایی که آدم دارد را میآورد جلو چشمش.» [ممکن است به] علی آقا ممکن است دلبستگی پیدا کنم. لحظات آخر عجیب است. ترس عجیب است. ترس از لحظه آخر، آخر چه جور میروم؟ درسی که امیرالمؤمنین دارد. حالا دیگر بقیه جای خود. رضا، وقتی آن لحظه فرق سر مبارک [ش] علوم شمشیر خورد، فرمود: «عاقبت بخیر شدم. با معصیت از دنیا نرفتم. توی غفلت از دنیا نرفتم.» لحظات آخرم که این بچهها دور بستر امیرالمؤمنین را گرفته بودند، گریه میکردند؛ مخصوصاً زینب کبری (سلام الله علیها) بیش از همه بیقراری میکرد. خب، سخت است! ببین شما. امیرالمؤمنین که بیمار نشده بود، مرد جنگ بود، فرمانده جنگ بود. ایامی که امیرالمؤمنین ضربت خورد، وسط جنگ بود، این رمضان وسط جنگ صفین بود. داشت لشکرش را آماده میکرد دوباره به میدان جنگ برگردد. پیرمردی آدم آماده است برای اینکه [نکند] او دیگر حالا کمکم بیمار بشود، توی بستر بیفتد. وقتی فرمانده جنگ است، یک لحظه میبینی که این [روی] بستر افتاده. خیلی سخت است. پدر خودت را تصور کن؛ تنومند باشد، قوی باشد، دارد کار میکند، نشاط دارد کار میکند. یک لحظه میآیی خانه میبینی که از پا افتاده، بیهوش، بیرمق و [آه]. خیلی سخت است.
اصبغ بن نباته میگوید که: «آمدم کنار بستر امیرالمؤمنین. دستمال زردی به سر امیرالمؤمنین بستند. از شدت زردی صورت علی بن ابیطالب (علیه السلام)، نفهمیدم دستمال زردتر است یا صورت علی.» با خودم گفتم: «خدایا، این فاتح خیبر است! یعنی کسی است که در خیبر را گرفت و کَند. از این بستر بلند [میشود].» ابن ملجم ملعون لبخندی زد. گفتیم: «چیست ملعون؟» گفت: «علی از این بستر بلند بشو نیست.» گفتیم: «چطور؟» «هزار درهم داشتم، دادم شمشیر خریدم. هزار درهم قرض کردم، دادم زهر خریدم. گفتم زهرش یک جوری باشد که اگر به کسی خورد، از جا بلند نشود. اگر سر سوزنی از آن زهر به تکتک شما بخورد، درجا مردید. این علی خیلی مقاومت کرد.» لا اله الا الله. عرض من همین یک کلمه. لحظه آخر این دور بستر نشسته بودند. امیرالمؤمنین غیرتی، غیور. سخت است برایش. آدم غیرتی سخت است. گریه زن برایش سخت است، گریه دختر برایش سخت است؛ مخصوصاً گریه زینب کبری (سلام الله علیها). فرمود: «عزیزم، اینجوری گریه نکن کنار بستر من.» بعد فرمود که: «گریه ندارد. ببین، برادرم رسولالله به استقبال من آمد. مادرت فاطمه زهرا به استقبال من آمده. اینها به استقبال من [آمدهاند که] من را ببرند.» قبلش هم فرموده بود. فرمود: «من را داخل منزلی که میخواهید ببرید، جلوی در منزل که رسیدیم، زیر شانههای من را خالی کنید. این لحظات آخر خودم وارد بشوم، خودم در بزنم، خودم وارد خانه بشوم.» «چرا؟» «بابا جان، شما که جانی ندارید!» «وقتی که در میزنم، زینب میخواهد در را باز کند. سخت است برای دخترم. یک لحظه من را توی زیر شانههایم گرفتم. جا میخورد، دختر میترسد. خودم خوب.» [معنیاش را] میگیرید؟ خودتان کنایهها را، روضهها را دیگر نمیخواهد من روضه را باز [کنم]. فقط همین قدر بگویم: «توی آن لحظه حساسی که [شمر] آمد روی تل زینبیه، کأنّهو یاد این ماجرا افتاد. خودش برگشت، صدا زد: «وا علیا! بابا، بیا ببین چهخبر است اینجا! چیها که دارم میبینم!» علیه لعنت الله.