خطر اعراض از خدا و بیمحلی به او در دعا و عبادت
دلبستگیهای پدرانه و مادرانه و تشبیه به رابطه خدا و بنده
روایتهایی از دلشکستگی قرآن و دعاها بهخاطر ترک مداومت
نمونههای تاریخی اعراض: نماز آقای نخودکی و سختگیری الهی
واکنش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به تأخیر سلمان در یاری ولایت
جایگاه ابنملجم مرادی و پیشبینی خطرناک امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
ماجرای حضرت ابراهیم و قربانی اسماعیل (علیهماالسلام)
مصیبت تیر خوردن حضرت علیاصغر (علیهالسلام) در کربلا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا قاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی آل محمد. لعنة الله علی الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
جلسه قبل از عواملی که امام سجاد (علیهالسلام) یاد میکنند، چندتایش را خواندیم. با هم به عامل بعدی میرسیم که حضرت مطرح میفرمایند، به عنوان عواملی که باعث میشود انسان بعد از اینکه احساس میکند اوضاعش روبهراه شده، حالش خوب شده، حال خوب خودش را از دست [بدهد].
خیلی مد شده بینشان. دیگر این واژه «حال خوب» خیلی [رایج است]. «با کسانی بگرد که حالت را خوب کند؛ فلانی حالخوبکن است یا مثلاً فلان فیلم حالم را خوب کرد، فلان کتاب حالت را خوب میکند.» مثلاً: «برو الان یک دانه عرق بهارنارنج بگیر، استفاده کن، حالت خوب میشود.» این «حال خوب» و اینها خیلی «تو بورس» است.
ما قبلاً بحث کردیم و با هم مرور کردیم که «حال خوب» چیست و چه شکلی باید این را نگه داریم و چهها باعث میشود که این «حال خوب» بپرد. چندتایش را گفتیم. یکی دیگر که حضرت میفرمایند، این است: «لعلّک رأیتنی مستخفّاً بحقّی، لعلّک رأیتنی معرضاً.»
حضرت میفرمایند که شاید تو مرا دیدی که من از تو اعراض کردهام؛ برای همین مرا رد کردی، رها کردی، زورم کردی، اعراض کردی. خدا بهش برمیخورد. کسی بیاید یک مدت باشد در این دم و دستگاه، بگذارد و برود، [انگار] بهتر پیدا کردهای، تحویل نمیگیری، پیام نمیدهی، زنگ نمیزنی، شما نمیآیی! خدا حساس است، دیگر. همه اینها برمیگردد [به اینکه] خدا حساس است. حساسیتش اثر نیازش نیستا.
خانمها حساساند. حساسیت خانم، اثر نیاز است؛ چون نیاز دارند به توجه مرد. خیلی از مسائل هم فقط با توجه میشود حل کرد. مردها بعضی وقتها، دور از محضر شما، گوشتکوببازی درمیآورند. (حالا از اصطلاحات دیگرش استفاده نمیکنم). گوشتکوببازی درمیآورند. راحت میشود دل یک خانم را با توجه مختصر و با دو کلمه به دست آورد. یکی از کلمات، که اسم آن غلام محترم تو «کلاه قرمزی» است، کلمهای [است که] استفاده ازش خیلی اثر دارد!
یک «دوستت دارم» و «عاشقتم» و «حالا امشب استثناً با خانواده آمدم و یکم دقت کنم»... اینقدر آدم توی شرایط بغرنج با توجه، با یک محبت میتواند دل [کسی را] به دست بیاورد. این کار را نمیکنی، بعد اینها تلنبار میشود. یک دفعه یک جایی میزند بیرون سر مسائل الکی؛ [مثل:] «وسایل تو اینجاست!»، «تو این کار را برای من نکردی!»، «میخواهم!»، «اینکه ارزشی ندارد!»، «تو چقدر جیغ و داد میکنی؟»
این [مرد] نمیداند منظورش این است که صد جا نیاز به توجه داشتهای و تو توجه نکردهای! الکی چرا «جورابت بو میدهد؟» الان گیر داده به اینکه «اصلاً من نمیآیم!»، «اصلاً حالم از تو بهم میخورد!» این چه زندگی شد؟ این «جورابت بو میدهد» باد کرد، اینجا زد بیرون. خود بنده خدا نمیداندها! خانمش را ازش بپرسی، واقعاً فکر میکند اینجا بوی جورابش روی مخش است. توجهات جمع شد، یک دفعه منفجر شد.
در مورد خانمها، [حساسیت] اثر نیاز است. در مورد خدا که اثر نیاز نیست. خب، خدا چرا حساس است؟ خدا که نیاز ندارد، چرا حساس است؟ خدا اصلاً از سر عشقش ما را خلق کرده است. شما را دوست دارد آقا! خدا ما را دوست دارد. این حساسیتش از سر عشقش است. من میدانم که ما هر جا دیگر برویم، بدبخت میشویم.
پدر و مادر به بچه نیاز ندارند. [مثلاً،] بچه نان اینها را میدهد؟ آب اینها چیست؟ [اگر نخورد،] چرا حساسیت نشان میدهند؟ چون هم دوستش دارند [و میدانند] این بدبخت میشود، حالیش نیست، نمیفهمد. حساسیت به خاطر این است. حساسیت خدا پس از جنس حساسیت زن به شوهر نیست؛ از جنس حساسیت پدر به بچه است. نیازی ندارد. نباشد، یک نانخور کمتر! ولی آخه دوستش داری [و میبینی] با خودش چهکار میکند؟ نمیفهمد! درس نمیخواند!
حساسیت [به] روشن کردن کولر! حساسیتهای دیگر: شب خوابیده بودم و کولر روشن کردم. [گفت:] «کولر چیست روشن میکنی؟ پتو را بینداز روی خودت، ده [دقیقه] خنک میشوی!» تا صبح لرزیدم! دوباره پتو را انداختم. راهکار آکاردئون پدرانه برای خنک شدن بدون کولر! خیلی هوا خنک! غیر از این حساسیت نسبت به کولر، حساسیتهای دیگری هم هست: از حساسیت درس، رفیقها، گیر دادن [به] بازار... دیگر تجربه کردید، همهتان حتماً. شیرین هم هست.
اصلاً از یک سنی به بعد (حالا بعضی از شما حرف مرا تصدیق بکنید)، آنهایی که خدای نکرده پدر از دست داده باشند، خوب میفهمند این حرف را. آن هم که سر خانه زندگی رفتند و مشغول شدند، خوب میفهمند. آدم دلش برای حساسیتهای بابایش تنگ میشود. کسی هست [که] الان آدم دلش تنگ میشود؟ یک جایی آدم دلش تنگ میشود. اصلاً آدم دلش برای کتکهای باباش تنگ میشود. یک [نفر] تجربه کرده [است، من] تجربه نکردم. آدم یک جایی، یک وقتهایی دلش تنگ میشود. حالا مخصوصاً میگویم، آنهایی که خدای نکرده پدر از دست دادند، دلشان برای همان تشرهای بابا تنگ میشود.
این هم باز از این متنهای تلگرامی [است]. گفتش که: «شبی کنار پدرم خوابیده بودم و خلاصه ستارهها مال من باشد و اینها...» آن موقع احساس میکردم که هیچی ندارم، همه چیز میخواهم، دنبالش باشم، داشته باشم. بعد میگوید: «الان که یادش میافتم، میبینم که تنها چیزی که من لازم داشتم، همان بابا و همان آغوشی بود که دلم [میخواست و] دیگر نیست.»
تا یک جایی آدم از بابا فقط پول میخواهد و کار میخواهد و حمایت میخواهد و اینها. از یک جایی به بعد دیگر خودش را میخواهد. از یک سنی به این [شکل میشود]. از عجایب [است]. علامه طباطبایی در تفسیر المیزان میفرماید: «یکی از عجایب خلقت این است که خدا همان مهر و محبتی که برای پدر و مادر قرار داده نسبت به بچه، که چون بچه ضعیف [است] - خوب گوش بدهید، خیلی نکته قشنگی میگوید- بچه ضعیف است، خدا پدر و مادر را به آنها محبت میدهد که این بچه چون ضعیف است، اینها بهش محبت کنند [تا] بزرگ [شود]. همین محبت را خدا به آن بچه میدهد، وقتی پدر و مادر پیر و ضعیف میشوند، که چون باز اینها ضعیف شدند، این [بچه] از اینها حمایت کند، به اینها برسد. ولی مشکل این است که یک وقتی آدم بزرگ میشود و آن حس را پیدا میکند به اینها برسد، دیگر اینها نیستند، خدای نکرده.»
خدا انشاءالله هر که دارد برایش نگه دارد. به حق این شبهای قدر، خدا پدر مادرهایمان را ببخشد، بیامرزد، بهشان طول عمر بدهد.
یک حساسیتهایش شیرین است. حساسیتهای خدا این شکلی است. امام سجاد (علیهالسلام) عرض میکند: «خدایا! نکند دیدی من از تو اعراض کردم، تو هم دیگر با من کات [کردهای]!» (حالا یعنی من بیمحلی میکنم، نمیآیم، جدی نمیگیرم، محل نمیگذارم، تو هم که حساس [هستی]). حال بد به خاطر اعراضم خیلی محدودهاش وسیع است.
گاهی یک کار خوبی را آدم شروع کرده، یک مدت انجام [میدهد،] یک دفعه ول میکند. یک روز، دو روز، یک هفته، یک ماه، شش ماه ول میکند، [فکر میکند] رفتهای؟ الان که رفت، برمیگردد به آن حالت تنظیمات کارخانه، روز اول؟! اینکه نمیشود. بدتر میشود اوضاع. این جوری نیست؛ مثل اینکه با یکی رفیق شوی، یک مدت صبح تا شب با او صحبت کنی، یکهو ولش کنی. یک روزی همدیگر را نمیشناختیم اصلاً!
روایت هم هست: قرآنی که هر روز میخوانی، بعضی سورهها که مثلاً بعضیها هر شب میخوانند، یک مدت که ولش میکنی، آن سوره دلشکسته میشود. خیلی عجیب! قیامت میبینیاش. قیامت میبینیاش! مثلاً سوره واقعه هر شب میخواندی، میآید بهت میگوید: «رفیق! چی شد؟ ول کردی ما را؟» روایت دارم برایتان میخوانم در اصول کافیه [که] میگوید: «تو بهشت یک جایی بهت نشان میدهد، میگوید: «اگر رفاقت با من نگه میداشتی، میبردمت آنجا. ولم کردی، دیگر نمیبرم.»» خیلی جالب!
شروع کرده، ول میکند! روزی صد تا صلوات میفرستد، یک دعایی میخواند، یک سورهای میخواند؛ فقط یک حاجتی است، این را میخواهد. یک مدتی کار را انجام بدهد، زیارت عاشورا [بخواند،] حاجتش [را بگیرد،] دیگر ول میکند. «چی شد؟ دیگر این را گرفتی، رفتی دیگر؟ خیلی نامردی!»
استادی دارد. یک درسی میرود، یک جلسهای میرود. بعد یک مدت ول میکند. حالا یا آن استاد دلش میشکند، که خیلی اثرات بدی دارد. [یا] از جلسه فاصله میگیرد. اعراض!
حتی برخی اساتید ما فرمودند: «بعضیها یک روضهای را، مثلاً روضه سالیانه دارد، سالی یک شب به مناسبتی را تو خانهاش روضه میگیرد. یک سال که نگیرد، این چوب میخورد، کتک میخورد.» «مشتی! آقا هر سال میگرفتیم دیگر! حالا لطف میکنیم، حالی دادیم به دستگاه امام حسین، یک مجلسی هم گرفتیم. حالا یک سال حال نکردیم بگیریم!» چوب دارد اعراض!
با هم رفیق، حساب باز کردیم. اسمت را نوشتم، اسمت را ثبت کردم. آمدی گفتی: «آقا ما چاکریم، مخلصیم!» من اسمت را رد کردم اینجا [مثل] شاعر بزرگوار [که گفت]: «آخرش بمانی، نشان به آن نشان.» خلاصه وقتی آمدی، گاهی اعراض کوچولو [هم اثر دارد].
مرحوم آقای نخودکی، نماز صبحش یک روز [دیر شد]. برای من نیستا! برای من و امثال این اصلاً افسانه است. نماز صبح یکم تأخیر افتاده بود. [همان روز] فلان بچه افتاد توی حوض، مرد. [آقای نخودکی گفت:] «نمازم را دیر خواندم، خدا زد!» خدا! این همه آدم بینماز است، چرا نمیزنی؟ حالا یک نفر آمده، دو کلمه دارد باهات حرف میزند، «ریمو»! با هم حسابمان فرق میکند.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) این همه آدم، این همه آدم ولش کردند. [از تو] کار نداشت. سلمان و سلمان [که] بچه محلمان [بود]. سلمان با چند نفر دیگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) حساب میکرد. دیگر دم طلوع آفتاب با سر تراشیده میآمدند میدان اصلی شهر. این را خبر دارید دیگر ماجراشان تو ماجرای غصب خلافت و غصب ولایت و اینها. حضرت زهرا (سلامالله علیها) که در خانهها راه میافتادند و در میزدند. بنابراین شد که هر که میخواهد علی (علیهالسلام) را یاری کند، فردا اول صبح، یعنی اول طلوع آفتاب، موهای سرش را بتراشد. [علی] شما را قبول کرد. فردا صبح موی سرش را میتراشد، با سر تراشیده میآید تو میدان شهر. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد، ایستاد. ابوذر و مقداد و اینها بودند. سلمان یک چند ثانیه دیر کرد. حضرت همچین با مشت به سینه او [زد]. «خواب خوابیدی؟» [اگر] یک نفر [فقط] پشت [سر شما] میزنی داری، دیگر ببین دستتان میآید دیگر، چی به چی است!
خدا! این همه آدم گناهکار داری، هیچکس را گوشش را نمیتابانی! حضرت یونس یکم حالا مثلاً دست از پا خطا کرد، اصلاً کاری نکرده بنده خدا. بهش گفتند اینجا تا ۱۱ وایمیایستی. [تا] ۱۱:۵۹! ۱۰ و ۵۹ دقیقه [شد]، گفته: «آقا من بروم [سوار] کشتی [شوم].» وسط این همه ماجرا، این همه بیدین داری، این همه آدم خراب! ما را گیر آوردی؟ وسط اینها خدا را تو یک حساب دیگری دارد میکند.
پس بعضی وقتها حال خوب آدم گرفته میشود به خاطر اینهاست. بلاکت کرده! خدا بلاک میکند. امام سجاد (علیهالسلام) تعبیر میکند در دعا (عاميانه امروزی): «حالا اگر ریپورت نکند، بلاک کرده! بلاک کردی، چرا؟ چون منتظر دیدن [آنلاینی]، پیام نمیدهی!»
واقعاً خیلی [نکتهای است]! اصلاً صد ساعت درس معرفت نفس میشود دو کلمه از اینها جا انداخت.
چند روز پیش جلسهای داشتیم. یکی گفت: «آقا! عالم ظهور، چه [دنیایی؟] چه اتفاقی میافتد؟» گفتم: «برمیگردد به تنظیمات [کارخانه]؛ دستکاری کردن تو آن سیستم، [یعنی] تنظیمات کارخانه.» مثال الانم خیلی حرفها را قشنگ [میکند]. خدا میآید چکت میکند، آنلاین. یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه، یک ساعت، دو ساعت. «چرا پیام نمیدهی؟»
دیدی این دخترها را دیگر؟ دیگر حالا شما که نمیدانم ولی خب میشود تصور [کرد]. «من تو را چک کردم. از ۱۰:۲۵ دقیقه تا الان که ۱:۳۲ دقیقه است، تو آنلاین بودی. چرا گپ زدی؟ گفتی؟ خندیدی؟ حال کردی با آن؟ رفتی؟ رفیق بودی؟ صمیمیت [کردی؟] اینها؟»
[بعد] آمدی مجلس شب قدر، قرآن به سر [گرفتی]. اینها خیلی با ما حال نکردی. «مزاحمت نمیشوم!»
نکند اعراض کردی، بلاک نکند؟ من اعراض کردم، بلاکم کردی؟ دیدی من اینورها نمیآیم، محل نمیگذارم، اعتنا ندارم؟ جلوتر خطرناکتر میشود.
اولاً: «لعلّک وجدتنی فی مقام الکاذبین؟» نکند تو اصلاً مرا «خالیبند» میدانی؟ کلاً دکام؟ من جزو خالیبندانم؟ بابا! تو که الکی سر تکان میدهند و «نوکرم»، «چاکرم» [میگویند]، [اینها] آدم [نیستند]! تو که راست میگویی، عشق و علاقه میگیری. دانشجو، طلبه، فرق نمیکند. بعضی شارلاتاناند دیگر. یک ماجرایی [را] تحویل نمیگیری.
آمد پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، وزیر [بود]. عجب! «آقا من خیلی دوست دارم، خیلی دوست دارم، خیلی عاشق [هستم].» سکوت طولانی [کرد، بعد فرمود:] «هر چه گشتم اسمت را ندیدم.» گفتم: «چطور؟ آقا! من اسم همه شیعیان را دارم، از اول تا آخر اسمشان هست. الان یک سرچی کردم، اسم تو را ندیدم. اینکاره نیستی!»
آقا ابنملجم! همین ابنملجمی که قاتل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [است] ایام... وای خدایا! چقدر آدم تنش میلرزد اینجا.
یمن. یمنیها خواستند با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت کنند. صد نفر گلچین کردند که «اینها آسهای ما هستند، اینها دیگر توپاند، اینها تاپتن [هستند]!» این صد تا را بفرستیم بروند پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت کنند. از این صد تا، ده نفر گلچین کرد [که] «اینها هیئت مرکزی باشند.» از آن ده تا، یک نفر را گلچین کردند که این رئیس همهشان باشد. آن یک نفر که بود؟ ابنملجم مرادی!
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: «آقا ما از طرف مردم یمن آمدیم، عاشق و شیدا و تشنه و فدایی و فلان.» اسمت چیست؟ «عبدالرحمان.» حالا بابات کیست؟ گفت: «ملجم مرادی.» [فرمود:] «تو همان زن یهودی نبود بهت شیر داده بودی؟» خیلی سنگین بود این جمله. «قصاص قبل جنایت» که نداریم. [فرمود:] «کاری [نمیکنم].» آخه [میفرمود:] «من نبینم آن روز را!» سعی کن که نبینی آن روز را! این جوری هم داریمها!
میدانید چهکار است؟ خالیبندی. پکام میکند، سرگرمام میکند. اصلاً خودش برایم خودش اسباببازی جور میکند. آدمهایی که این جوری از اهل خالیبندی هستند، تا میخواهد بیاید سمت [من]، یک نیم ساعت باید بنشیند حرف بزند.
من دیده بودم برخی اساتید، آدمهای مزاحم که دور و برشان بودند. یک مثالش را برایتان بگویم از علامه حسنزاده. «هم لازمه هم متعدی». قرآن میفرماید: «من به بعضیها مال میدهم، سمت من نیا. مال میدهم، بچه میدهم، امکانات میدهم. اصلاً یاد من نیفتد. بدم میآید از این. اصلاً برایم نیار. برو مشغول باش.» یک جنسی است تو آدم. خدا میبیند راست میگوید. «ابراهیم الذی وفا». ابراهیم راست میگفت. خیلی راست! آقا! حضرت ابراهیم شاهکار [بود].
تا اینجا باشد. بقیهاش را فردا شب اگر توفیقی بود با همدیگر مرور کنیم و ببینیم به کجا میرسیم.
حضرت ابراهیم (علیهالسلام) چند سالگی پدر شد؟ برو بالا، صد سالگی پدر شد. بعد خدا بهش بچه را که داد، بچه که به دنیا آمد، یک هفته ده روزش بود. فرمود: «اینجا فلسطین است، داری زندگی میکنی. بچه را، بچه و مادرش را میبری، میگذاری مکه.» کدام مکه؟ بیابان! زندگی تویش نیست، خانواده تویش نیست، آب ندارد! اصلاً هیچی به هیچی نمیسازد. خدا دوست دارد مثل مردهای تو دست غسّال باشد. گذاشت، برگشت.
حالا تا قبلش بچه نداشتیم، حالا دیگر زنمان هم رفت بچهداری کند! ۱۳ سال گذشت. ندا آمد که: «ابراهیم! برو به بچهات سر بزن.» راه افتاد برود. سه روز راه بود. شب اول خواب دید دارد سر اسماعیل را میبرد. آمد، رسید. «سلام عزیز بابا! چطوری؟ چه بزرگ شدی! برویم کجا؟ دستور رسیده سرت را ببرم. فَاَنظُر مَاذَا تَری [ببین چه میبینی]. نظرت چیست؟» (سوره صافات: «یا أبتِ افعل ما تُؤمَر ستجِدنی إن شاء الله...»)
بچه را برداشت، برد. سر این بچه را از تن جدا کند. ماجراهایی که دیگر میدانید. اصلاً همه همینهاست دیگر! مقام ابراهیم، سعی بین صفا و مروه، بچه پا تکان داد، آب جوشید و مادر دنبال آب میگشت (رمي)، سه جمرات (شیطان آمد جلو حضرت ابراهیم)، و قربانی. چهکار کرده است ابراهیم؟! تا آخر تاریخ یکی داشتیم از این کارها کرده [باشد]؟! این را داشته باش. از مراکش مثلاً باید پاشی بیایی، از آمریکای جنوبی، آمریکای شمالی پاشی بیایی حج جدا کنی!
حالا ته ته ماجرا این است. یعنی آخر هنر حضرت ابراهیم (علیهالسلام). چاقو را که آورد روی گلوی اسماعیل، آرام نیاورد. «شُلکی میکشیم که آرام آرام قبول نیست!» دیگر «بُریده!» ویدئو چک کن! دوباره همچین سفت میکشی چاقو را! «این مرا دیوانه کرده!» چاقو را میزد به سنگ، سنگ دو تکه میشد. دوباره میآمد از اول، میزد به آن سنگ، دوباره دو تکه میشد. دوباره میآمد از اول! اینقدر این را سفت کشید. «لیاقت نداشتم.» ندا رسید: «و فدیناه بِذِبحٍ عظیم.» «نه! از نسل تو، یکی دیگر را برایت گذاشتم کنار.» که دیگر میدانی چیست ماجرا.
حالا اگر میخواهی گریه کنی، اینجایش را داشته باش.
هاجر، مادر اسماعیل، نگران [بود که] بچه چی میشود؟ منتظر بود ببیند بچه اوضاعش چی میشود. یک وقتی اسماعیل و پدرش با هم برگشتند. اینجای روایت عجیب است. میگوید: «مادر اسماعیل چون حضرت ابراهیم خیلی سفت این چاقو را روی گلوی اسماعیل کشیده بود، گلوی اسماعیل زخم شده بود. مادر اسماعیل این زخم روی گلوی اسماعیل را که دید، یک ضجهای زد، بیهوش شد.» سه روز بیهوش بود، دنیا رفت این روایت. فقط دید گلوی بچه را! چهکار کرد؟
«لا اله الا الله». دیگر نرویم. دیگر دیگر نرویم. مادر بخواهد سر بریدن بچهاش را ببیند... «لا اله الا الله». چقدر روضهها میشود اینجا گریز زد؟ چقدر روضهها میشود گُل زد؟ نمیدانم کدام [یکی] را بروم. از این یکم فاصله بگیریم، سخت است.
فرمود: «بچه را بده، بروم سیرابش کنم.» رباب سر دست گرفت [و گفت:] «علی...»
دیگر شام غریبان [است]. لشکر دشمن میداند [که] امام حسین (علیهالسلام) هر بچهای که خدا بهش داده اسمش علی است. اینها هم که از سر بغض با علی (علیهالسلام) میجنگیدند، با اباعبدالله (علیهالسلام). لذا این است که تا بچه را سر دست گرفت، این بیمناسبت نبود. الکی نبود که بخواهد این بچه را تیرباران کند. مناسبتش این بود: «این هم علی است. این بچه هم علی است. چون بچه حسین (علیهالسلام) است، اسمش علی است، به علی نباید رحم کرد.» «لا اله الا الله».
بچه را سر دست گرفت. هنوز مشغول صحبت بود ابیعبدالله (علیهالسلام). اینها هنوز حرفش تمام نشده [بود]، وقتی دست مبارک گرم شد... «لا اله الا الله». برخی مقاتل حالا نمیشود خواند (وقت طلاست، معتبر میگویند): «تیر از گلوی مبارک رد شد، به کتف ابیعبدالله (علیهالسلام) چسبید.» میدانی یعنی چه؟ یعنی سر بچه دوخته شد به تنت.
صاحب الزمان! مادر طاقت دارد سر بریده بچه ببیند؟ آن هم بچه شیرخواره؟ «بچهام تشنه است، سیراب بشود.» حسین جان! سیراب کردی؟ ابیعبدالله (علیهالسلام) مستقیم رفت پشت خیمه، دیگر نیامد. خبر دادند: «رفت ابرو کند با غلاف شمشیر.» گفتند: «دو رکعت هم نماز خواند.» اینجا بحث بین تاریخنگاران و تاریخپژوهان این دو رکعت نماز چیست. بچهای که زیر شش سال باشد نماز میت ندارد. [بعضی] گفتند: «نماز صبر بود.» ابیعبدالله (علیهالسلام) آنجا [خواند] نماز «خدایا به من طاقت بده.» «لا اله الا الله». این روضه یادگاری ما باشد. عرض من تمام.
برخی مقاتل این جور نوشتهاند. کجا رفتیم امشب؟ از هاجر به کجا رفتیم؟ هاجر هفت بار برای اینکه آب به بچه برساند، از این ور به آن ور رفت. خدا برایش سعی [بین صفا و مروه] گذاشت.
حالا فرض کن خدا برای کربلا مناسک میگذاشت. از این خیمه به آن خیمه. اینجا یک مادری برای اینکه بچهاش را سیراب کند، از این خیمهها به آن خیمه [میرفت]. «ای مشکها!» را هم زده. «یا صاحب الزمان!»
همه که آمدند از کربلا بروند، برخی مقاتل این جور گفتند: حضرت رباب (سلامالله علیها) عرض کرد: «خانم جان زینب جان! اگر اجازه بدهی من اینجا بمانم.» [زینب پرسید:] «چرا؟» رباب عرض داشت: «خانم جان! من دیگر مدینه کسی را ندارم. آقام را که کشتند، بچهام را که کشتند، بگذار من اینجا بمانم.»
گفتند: «یک سال رباب تو کربلا بود، زیر سایهبان هم نمیرفت. فقط گریه میکرد.» بهش میگفتند: «خانم! زیر سایه زنهای بنیهاشم آمدند. [تو هم] بیا، زیر سایهبان بیا.» گفت: «مگر ارباب من را زیر سایهبان برده؟ این تن را زیر آفتاب سوزاند.»
یک سال گذشت. عجیب است این مقاتل! آدم سخت میتواند قبول بکند. آخه این چه عشقی؟ چه حالی بوده؟ یک سال گذشت. اینها گفتند که: «میخواهیم خانم خیلی ضعیف شده، یک غذایی برایش درست کنیم. یک مرغی کباب کنیم، یکمی جان بگیرد.» نمیدانستند این نمک به زخم رباب است. یک مرغی را سر بریدند، کباب کردند. مرغ را بردند [پیش رباب]. گفتند: «خانم! برایت یک غذای خوب درست کردیم، آوردیم. این غذا را بخور، یکم جان بگیری.» فرمود: گذاشتند جلو. تا روپوش را برداشتند، این سر بریده مرغ [بود]. اینجا رباب یک نالهای زد، فریادی زد، از دنیا رفت.
خانم جان رباب جان! شما سر بریده [انسانی] را که از نزدیک ندیدی! سر بریده مرغ تداعی کرد برایت [صحنه] سر بریده اباعبدالله (علیهالسلام) را! کجا بودی او مادر که تو گودی قتلگاه ناله زد: «بنی!»