داستان سیب تلخ و درس شکر در سختیها
بلا بهعنوان لطف خدا برای پاکسازی درون
اهمیت حضور در مجالس علما و آثار ترک آن
روایتهایی از عواقب بیاحترامی به علما
نقش حساسیت خدا در قطع یا وصل حال معنوی
خوابیدن یا بیدار شدن برای نماز شب به روایت ملکی تبریزی
پاسخ مستقیم خدا به دعای امام صادق (علیهالسلام)
انتظار خدا برای توبه بنده و انتظار حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در کربلا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا قاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
الهی! آمدی «ربِّ اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی.» کلمات امام سجاد (علیه السلام) در دعای ابوحمزه را با هم مرور کردیم؛ آنجایی که میفرمایید: «خدایا! شاید به این دلایل، من از ارتباط با تو محروم، از اُنس با تو [محروم]، از رفاقتی با تو محروم و حال خوشی که در اثر ارتباط با تو پیدا کردم را از دست دادهام.» «لعلّک رأیتنی غیر شاکر.»
من شکر بهجا نمیآورم؛ محرومم. [مثلاً] دندونش را نمیکشد [که] تشکر [کند]. یک مولایی برای غلامش [سیبی] برداشت [و به او داد]. خوردن [غلام] همچین با آبوتاب [بود که] "ملک بلوچ کرد" (عبارت نامفهوم)؛ تعریف [کرد و] هی تشکر کرد و اینها. یکی دوتا را که خورد، صاحبش گفت: «مثل اینکه این سیبها خیلی خوشمزه است. بگذار من هم یکی بخورم.» [سیب را] گرفت، یک کم شروع کرد [به] خوردن. دید [که] از زهر هلاهل تلختر و بیمزهتر [است]. [غلام] گفت: «اعلیحضرتا! من آنقدر که از دست شما سیب خوشمزه [و] غذای خوشمزه گرفتم، دیدم زشت است، بیادبی است. میخواهم یکجوری این را بخورم که انگار بیمزه است. این را هم باید همانجوری که آن قبلی که خوشمزه بود میخوردم، این را هم باید همانجوری بخورم.»
مقام شاکر، مقام شاکر. البته ارتباط با خدا تلخیهایی هم که هست، باز برای خودمان [است]. اینجا اعلیحضرت سیب تلخ داده بود، از جهلش بود. خدا که از جهلش چیزی به ما نمیدهد!
آخه یکی دیگر هم رفته بود [در] جنگلی. دید یک نفری زیر درختان، زیر یک درخت خوابیده [بود]. [مثل] فیلم زیر درختان! یک مار آمد [و] رفت توی حلقش [که] برود پایین. دیگر تمام [است]! زهرمان منتشر میشود توی بدن. [آن فرد] اول محکم خواباند توی گوش این بابا که خواب [بود]. این از خواب بیدار [شد]: «چته فلانفلانشده؟ حرف مفت نزن! بدو بینم!» [آن فرد کتکخورده] گفت: «تو دیوانهای؟ یا من دیوانهام؟» [آن فرد کتکزننده] چوب را برداشت، شلاق، کمربندش را در [آورد]. «چهکارم داری؟» یک سیب گندیدهای از روی زمین برداشت. «عقلت کم است؟ مریضی؟ چه مرض، چه مرگت است؟» [آن بنده] خواب [بود و] حالش بد شد، بالا آورد. بالا که آورد، مار آمد [بیرون]. [طرف گفت:] «عجب از ماجرا! این [مار] بیاید بیرون، ما نگاهش میکنیم؟» [فرد کتکخورده گفت:] «تو خیلی نامردی! آخه چرا آنقدر من را [مار] بخورد؟ همه مار را خوردیم؟» بعضیها را به کار میگیرد [تا] بیرون [بریزند]. اینجا باید بابت بلا ازش تشکر کرد. توی سجده زیارت عاشورا چه میگویی؟ «اللهم لک الحمد حمد شاکرین لک علی [مصیبتهم]...» بابت مصیبت مگر آدم تشکر میکند؟ خود اهل بیت [از] مصیبت تشکر [میکنند]. شلاق خوب است؟ یا شلاق میزند برای اینکه آن ماری که خوردیم، بیرون بیاید؟
ما حرم مطهر جناب کمیل بودیم. خدا نصیب کند، بههمین زودی انشاءالله همه با هم برویم، انشاءالله. کجاست؟ مزار ایشان [که] رفتی [یا] نرفتی؟ کربلا که رفتی، پیادهروی اربعین، یک مسیرش از بغل مزار جناب کمیل [میگذرد]. رفتیم مزار ایشان سر ظهر بود. توی گرما خیلی گرم بود. از اتوبوس آمدیم پایین و رفتیم توی حرم ایشان. کفشها را درآوردیم. این زمینش آنقدر داغ بود! سنگ حرم امیرالمؤمنین اینها نبود، سنگهای خیلی خنک [است]. ماجرا دارد آن سنگهای خیلی خنک کف حرم امیرالمؤمنین [که] از سنگهای کجاست که حرارت نمیگیرد. شنیدی تا حالا این سنگها را؟ مال کجاست اینها؟ گفتند که چیزی حولوحوش ۱۰۰ متر زیر دریا [است] که اصلاً بهش نور نخورده. هر چقدر آفتاب تند هم بهش بخورد، حرارت [و] آتیش نمیگیرد. [مثل] اینجوری میشود. دریای رحمت اباعبدالله آتیش نمیگیرد، آدم نمیگیرد. اینجا سنگهایش اینجوری نبود. کفشمان را درآوردیم، پایمان سوخت. ۱۰ متری را من دویدم، رفتم که بروم توی حرم.
عرض کردم، گفتم که: «آقا عجیبهها! گاهی بلاهای خدا این شکلی است: کف زمین داغ است که بدوی و واینستی [تا] ماری که خوردی، دربیاید.» تشکر [کرد]. تشکر نکنی، آدم محروم میشود؛ اخراج میشود، بیرون میشود. آدم را بیرون میکند. پس این هم یک دلیل دیگر.
دلیل بعدی: «مِن مجالس العلماء فخذلتنی.» شاید تو دیدی من مجالس علما نمیروم. جالب است! آدم مجلس علما نمیرود! این بیمحلی [است]. «نوکرتم، شیط!» من با آدم مشکل دارم، با شما خیلی خوبم. مشکل داری؟ قبول ندارم. باشد. شما نظرتان محترم. ولی من حال نمیکنم با این مجلس. علما نرفتم؛ تو به خودت گرفتی. خدایا! بیاهمیتی، بیمحلی به تو بوده.
۱۰ نفر بعد. اولاً که از همه که دزدی و گرگی و جنایت و اینها که ندیدیم که! از بامزگیهایش این است که بعضی جاها یک نفر یک گندی میزند، به اسم همه تمام [میشود]. معلم توی غرب تهران گندی بزند، تازه آن هم معلوم نشود که هنوز گند زده یا نه، به اسم همه گند بزند. گندش درآمد، به اسم همه تمام شد. یک دست انگار توی این گندها در کار است که کدام گند و بوش را پخش کنم، کدام گند هم سرش را بپوشانند. یک دستگاهی در کار [است]. جالب [است]. به کسی توی لباس یک کاری کردی، دیگر همه خراب شد. صحبت میکند، آسانسور میخواهد برود بالا، بلد نیست. بیا! بدبینی نسبت به همه.
بازار تهران راه میرفتیم، بازار وسیع [و] بزرگ تهران، سبزه میدان. ایشان فرمود: «این همه آدم، یک نفر سؤال ندارد از ما بیاید بپرسد؟ این همه درس خواندیم!» گفتم: «حاج آقا! سؤال را حرمت نگه میدارد.» خیلی باصفا، لوطی، از اینها فحش نمیدهند. آخرالزمان مردم از علما فرار میکنند؛ آنجوری که میش از گرگ فرار میکند.
ماشین [آمد] مرز مهران، از قم که ایشان سوار کربلا میخواست برود، سوار نکرد. [گفت:] «من چون خوابم میبرد، میخواهم آهنگ بگذارم، تو هم میروی روی مخ من.» خودش محروم شده، بدبخت. گاهی دو دقیقه آدم با این بزرگان، با این علما، با این اولیای خدا همنشین [باشد،] مسیر ۸۰ سال زندگیات عوض میشود. بدبختی! خودش را محروم کرده. حساس است؛ توهین به من بود. به احترام من باید میآمدی. همسرداران میفهمند چه میگویم دیگر. مثلاً اگر برادرخانم شما یک مجلسی گرفته باشد، شما بگویید: «من نمیآیم.» خانم شما چه میگوید؟ میگوید: «نیامدن تو، توهین به من است. توهین به برادرخانمت نیست. جنایتکار است؟ تو را کشته؟ چاقو توی شکمت فرو کرده؟» مجلس به احترام من شرکت کنید. این هدیه را باید به احترام من بدهی. به احترام من باید سلام [کنی]. علیکم. من این وسط [ام]. من همه کارم احترام من است. نمیروی [و] نسبت به من بیمحلی [میکنی]؛ روز جهلا. بعدش هم عادی [میشود] آنقدر از این مسائل. مجلس توی خانه طرف است، بعد میروی توی خانه میبینی همه خانواده [هستند].
یک جلسه هفتگی میرفتیم. یک سال پسر جوان یک بار نیامد بنشیند. امام حسین (علیه السلام) کتک دارد. نماز جماعت [ایستادی،] پشت یک لباس شخصی [که] ایستادیم. دهنکجی به آن روحانی توی آن جمع حساب میآمد، نه اینکه اصلاً از قصد [باشد]. دهنکجی به حساب میآمد. نمازت باطل است. لباس امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تعارف ندارد. از خودمان و این طیف و این لباس: بیچاره عالم، رسوای عالم. من را بگذار کنار، با بقیه [چه؟] من از همه بدتر و گرمتر. من بقیه را دیدی، احترام من را ولش کن. فاکتور بقیه را احترام بگذار. برای خودت میگویم احترام بگذارید. این علامت حاکم، این علامت حاکم بزرگ است. یک کلمه داستانها از اینجا [است]، وقت نیست امشب.
از خدا جدی در را میبندد. گاهی بسیاری از کسانی که مشکل بچهدار شدن پیدا میکنند، به خاطر این است: یک جایی دهنکجی به یک عالمی، بیمحلی به یک عالمی، توهین به یک آدمی، به کرات دیده [شده]. درخت. به یکی از اساتید بسیار بزرگ. به ایشان تماس گرفتم، گفتم: «آقا! من جوان بودیم، نوجوان بودیم، حال خوشی داشتیم. این حال از ما گرفته شد.» ایشان [گفت:] «یک روزی یک جایی، توی یک مجلسی در مورد یکی از علما بد گفتی، سکوت کردی، جواب ندادی. برو بگرد پیدا کن ببین چه بوده. پیدا کنم، حلالیت بطلبم؟ چوب دارد.» خدا هست. خدا غیرتی میشود اینجا.
«مَن أهانَ لی ولیاً فقد بارزنی بالمحاربه.» خدا [میفهمد] به ولی من توهین کنی، به من اعلام جنگ کردهای. مرحوم آیتالله شاهآبادی رفته بود حمام عمومی. حمام قدیم. رفت حمامش را، برگشت و رفت منزل. دید صدا بلند شده [است]. «به حق و شرف لا اله الا الله! زبانم تاول زده. آی تاول! آی گلویم! آی سینهام!» مرد اهل بیت سکوت میکردند. خدا میزد. خدا دهانت را بشکن! چرا اینجوری حرف [میزنی]؟ خدا غیرتی است اینجا. یک مدتی همه [خوب بودند]. چه جوری یکهو همه چی میریزد به هم؟ دوست خدا است. بیاعتنایی کردی، بد صحبت کردی، یک چیزی گفتی حقش را.
مجلس علما خیلی شرم دارد، خیلی احترام دارد، خیلی ادب دارد، آداب دارد. [شهید ثانی] و نگه داشت [؟]. ۵۰۰ صفحه کتاب داریم شهید ثانی [که آداب] ارتباط [و] برخورد با [استاد را بیان میکند]. توی اتاق خواب در زدن با نوک ناخن سه بار آروم میزنی. چیزی گفت، چوب دارد اینها. عزیز من! به حسابت [بگذار]. نکند دیدی من توی مجلس علما نبودم، من را داری میزنی؟ محرومم میکنی؟ «اَ وَ لَعَلَّکَ رَأیتَنی فِی الغافِلینَ فَمِن رَحمَتِکَ آیستَنی؟» جمع علما که نمیبینی هیچ، توی جمع غافلان میبینی. اینجا من را از رحمتت مأیوس کردی. آدم از رحمت مأیوس میشود. اینجا رحمتی که آدم بههمین سادگی ازش نباید مأیوس بشود، آنجا همیشه هستی.
سخنرانی آخر سحری. گِیم عروسی که میشود، میگویند: «آقا! شام را ۱۰ [میآورند].» میگوید: «اشکال ندارد. من از هفت [غروب] تبرکاً میآیم مینشینم.» کتک دارد. گردو شکستم، یادتان است؟ گفتیم ارزش قائل نیستی. «زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.» قرآن [میفرماید] «بصیراً»؛ میگوید روز قیامت کور محشور میشود. میگوید: «خدایا! من توی دنیا چشم [داشتم].» [خطاب میرسد:] «آیاتنا فنسیتها فکذالک الیوم تنسی.» تو توی دنیا که بودی، آیات ما میآمد، بیمحلی میکردی. اینجا ما [هم همینطور].
یکی از فرزندان یکی از علمای بزرگ قم به من میفرماید [و] میفرمود که: پدرم به من فرمود که از عالم معنا به من خبر دادند [و] گفتند که این آقازاده شما بیاحترامی به علما کرده؛ باید از قم بیرون بشود. بیاحترامیاش چیست؟ ایشان حرم که میرود، زیارت قبر علما کم میرود. [پرسیدم:] «چند وقت است اینجوری [است]؟» گفتند: «به خاطر این، از قم میاندازیمش بیرون؛ ولی من فعلاً واسطه شدم، شفاعت کردم. ادامه بدهی، میاندازنت.» تعظیم [شأن] استاد ما. بفرمایید! رفتیم دیدن ایشان. ایشان قلبش مشکل داشت، مریض بود، توی خانه افتاده بود. رسیدیم خدمتشان. آقای بهجت که اصلاً کرامت خیلی ازش صادر نمیشد، از این مسائل رو نمیکرد. تا نشستند فرمودند که: «آقاسید! عمه جان شما، حضرت معصومه (سلامالله علیها)، از شما گله دارند که چرا کم حرم [میروی]؟» آقا! قلبم مشکل دارد. باشد.
به خدا حساس است، حساس. از اول [هستی] تا آخر. اضافهتر هم [میگویم]: تلویزیون نگاه میکنی. یک مثال خیلی بامزه بود. میزنی یک کانال [مثلاً] شبکه ۴. شبکه ۴ دارد مثلاً درس تفسیر آیتالله جوادی آملی را نشان میدهد. یکی میآید پایین، شبکه ۳، فوتبال. فداش بشوم! ارواحنا فدا! نشستی، خدا یک پسکله بهت میزند. میزند که بیدار بشویم. از همه ما بینیاز است. [اگر] همه بزنیم، برویم به درک. به چه نیازی به تو دارم؟ میزند که حالت بشود [که] به من نیاز داری. برگردی. زدن، نمیزند. حواست باشدها! ببین حواسش پرت میشود. یکی یکی دانشآموز اخراجی. حالا یک دانشآموزی که همه نمرات بیست [بگیرد] و یکی ۱۹ونیم بگیرد. من خودم بهعنوان یک معلم اینجوریام. دانشآموز، طلبه، دانشجویی [که] همه نمراتش خوب است. حالا یکی همه ۱۱، ۱۲. بابا! دمت گرم. بقیه را همینجوری [میگذاریم]. حسابوکتاب دارد دیگر. میزند یعنی حواسم بهت است. دوست دارم. ببین! میخواهم اینجوری باشی. دستکشهای بوکس دستش را [میاندازد]. ای! از اینور میزند، آپارات میگویند، از اینور میکشد، از آنور میگیرد. آوردی گوشه رینگ، دارد حال میکند.
«مجالس البطّالین فبنیت.» نکند من را توی جمع بَطّالین دیدی؟ اُلفت، اُلفت با بَطّالین دارد. علاف و بیکار. اول شهادتنامه بگویم؛ شهادتین [اگر] نبود، بگویم. بعد، بعدش یک چیزی بگویم. آقا! شد! «بالله اینستاگرام، اینستاگرام حق. توییتر حق. غرامت تلگرام. عربیاش تلگرام حق.» اینها همه درست؛ ولی، ولی توی اینها معمولاً فضا، فضای علافی [و] بطالت است، [فضای] فان. خود ماها را از کانال [هایی] که توش هستیم و پیجهایی که توش هستیم [اگر] چک کنی، ۸۰ درصدش فان است.
خوشافطاری. یکی را هر سال دعوت کنی و نیاید. خدا یک بار صدا میزند، دو بار صدا میزند. یک بار بیدار میکند، یک بار بیدار میکند. [مرحوم] ملکی تبریزی نقل میکند. خیلی عجیب است! از این [روایات] آدم بیچاره میکند. میگوید سحر که میشود، خدا ملائکه را میفرستد برای نماز شب. میگوید: «اینها را بیدار کن.» یک بار صدا [زد، و] بیدار نشدی، شیاطین میآیند توی صورت این آدم بول میکنند. «خدایا! بابا! نه به آن ملائکه صدا [کردن]، نه به این [کار]! قول شیطان اینجوری است؟» یک بار صدا میزند: «هستی؟ عمو! الو؟» داری من را [میبینی؟]. ارتباط بچهها با پدر و مادر خیلی توش درس است. مثلاً بچه چلوکباب [خواسته باشی،] و چلوکباب هم کم است. بچه را صدا میکنی: «فلانی! بیا [کباب]!» دوباره صدایش میکنی. بعد میبری برایش جلو در، دهنش میرود بالا. یا علی! اینجوری است ماجرا. این است. گاهی ول میکند.
«اَ وَ لَعَلَّکَ لا تَسمَعُ دُعائی؟» نکند از صدای من خوشت نمیآید؟ اگر نمیخواهی صدایم را بشنوی.
«او لعلّک بذنبی، بجریرتی کافئتنی.» نکند بابت جرم و جریرتم داری مکافاتم میکنی؟ درست کرده بودند، خیلی جالب بود. کیف یکی را میزند، اول جا میخورد و بعد میرود. خدا دارد میبیند. روبهرو میشود. بهروت میآورد. همه ارزش قائل [هستند]. هر موجودی، چهار چشمی را، دو چشم برایش ارزش [قائل هستند]. به من که انگار نه انگار. اینها از طرف خدا سردی میآورد. هوا سرد میشود. بابا! بیمحلی، سایلنت میشود. خوشحال. در که میآید ببیند خدا منتظر است، اصلاً نشسته که این بیاید باهاش حرف بزند. شروع میکند. او میگوید، این یکی میگوید، آن یکی میگوید. اصلاً رفاقت نمیتواند دل بکند.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند که: «یک دعا داشتم.» چقدر قشنگ است این روایت! فرمود: «یک دعا داشتم. دست آوردم بالا. گفتم: "اللهم..."» این را که گفتم، شنیدم خدا به من [گفت]. نمیدانم یعنی چه. امام میفرماید: «من شنیدم خدا [گفت].» امام صادق (علیه السلام) فرمود: «شنیدم خدا به من فرمود: "لبیک عبدی! جانم، بنده من!"» آنقدر این به من چسبید، حاجتم یادم رفت! منظور [این است که] صمیمی برخورد میکند، گرم میگیرد. رئیس آدم را تحویل میگیرد، پیامک میدهد، پیامت را میخواند، جواب میدهد. آدم چقدر حال میکند! خدا [که] تحویل بگیرد. منتظرت بودم. آن شبهای جمعه که میشود، ملائکه را میفرستد پایین. میگوید: «برو به اینها بگو: من منتظرم حرف بزنیم. حالا شب جمعه باشد، شب قدر باشد، شب جمعه آخر سال باشد.» «اِشتیاقی لَهُم لَماَ عَلِمتُ مِن شِدَّهِ حُبّی لَهُم لَماتوا.» تو اگر اینهایی که من پشت کردم، میدانستی من چقدر دوست دارم بنشینم با اینها حرف بزنم، با هم گفتگو کنیم، از شدت شوق میمردند. «عَسَىٰ مَتَىٰ أَن...» منتظر. چقدر من چشمبهراه اینها منتظرم.
دو جا تعبیر انتظار آمده است. یکی در مورد توبه است. میفرماید خدا منتظر است که برگردی. یک جا کجاست؟ بگویم برویم. تمرین انتظار. میفرماید: «فاطمه زهرا (سلامالله علیها) شبهای جمعه در کربلا چشمبهراه اباعبدالله (علیه السلام) است. چشمبهراه گریهکنها. کی میآیند؟ روضهخوانها. سینهزنها. زائرها. کی امشب چشمبهراه ما [هستند]؟» شب زیارتی هم است، شب جمعه است، شب جمعه آخر [سال] است. خانم جان! یک تذکره برایم امشب مینویسی؟ امضا میکنی؟ ما هم چشمبه[راهیم]. آنقدر هوا [کردیم]. آنقدر هوایی میشویم. پیادهروی دیوانه میکند. آدمهای پیادهروی اربعین. «نشود امسال بیایم اربعین. به من بگویند: "تو امسال تذکره نداری. برای تو ننوشتم. برای همه نوشتیم غیر از تو."» همه بروند، رفیقهایم بروند، من اینجا بمانم. مثل شما نیستیم هر شب جمعه دست به کمر بگیریم، بیاییم کربلا طواف کنیم، روضه بخوانیم.
کربلا شبهای جمعه فاطمه با اضطراب آید به دشت کربلا، گردد به دور خیمهگه، گوید: «حسین من چه شد؟» «واغربتا!» امشب هی صدای مادر بلند است: «بُنَیَّ قَتَلوکَ وَ مِنَ الْمَاءِ مَنَعُوکَ.» (ای فرزندم! تو را کشتند و از آب محرومت کردند.) «اگر کشتند، عادت ندادم چرا؟ ز اندرونی بد [کردند].» «اگر کشتند چرا خاکت نکردم؟ کفن جسم صد چاکت نکردم؟» حسین...