
جلسه دو : حضرت زهرا (س)؛ حقیقت شب قدر و دارالسلام
در این سخنرانی از راههای ارتباط با حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و حقیقت پنهان فاطمیه سخن گفته می شود؛ از راز غربت مدینه تا فلسفه مخفی بودن قبر آن بانو. داستانهایی ناب از اولیای خدا، کرامات عجیب اهل دل، و وصایای بزرگان مثل آیتالله بهجت را روایت میگردد و نشان داده میشود که راه موفقیت و سعادت، نه در نسخههای غربی، بلکه در ترک معصیت و بندگی خدا است. روایتهای تاریخی از کربلا و سقیفه، حکایتهای شهیدان و بزرگان، و هشدارهای اجتماعی درباره سکوت در برابر ظلم، همه در این جلسات به هم گره خورده تا تصویری روشن از «حریم غربت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)» و مسئولیت امروز ما ارائه شود
سهگام تا رسیدن به حقیقت حضرت زهرا (س)
حقیقت و خاصیت شب قدر
راهکاری یقینی برای رسیدن به حق
فاطمه را فاطمه میگویند چون…
اوج سلامت نفسانی یعنی حضرت فاطمه (س)
رمز ورود به حریم قدس حضرت فاطمه (س)
روایت زیبا از احترام به سادات
بهشت یعنی دارالسلام و سلام یعنی حضرت فاطمه (س)
بعد از مرگ کجا دفن شوم؟!
ماجراهای زیبای سلامت نفس شهید برونسی
ماجرای خاک نرم کوشک
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شب گذشته نکاتی عرض شد درباره اینکه برخی محرم میشوند به فاطمه زهرا و محرم اسرار و حقایق میشوند. امثال جابربن یزید جعفی، امثال ابوبصیر؛ اینها کسانی بودند که ولو در سالهای بعد از فاطمه زهرا آمدند، ولی محرم بودند به فاطمه زهرا، به اسرار فاطمه زهرا. لذا در محضر امام باقر بود؛ جابربن یزید جعفی. حضرت کتابی را آوردند و به او نشان دادند، فرمودند: «هاذا کتاب فاطمة.» این کتاب مادرم فاطمه است و اینها به خط و قلم امیرالمومنین نوشته شده. بعد از شهادت پیغمبر، بعد از رحلت پیغمبر، جبرئیل بر مادر ما وارد میشد، حقایق و معارف را میفرمود، از آینده خبر میداد به مادر ما. مادر ما اینها را میفرمود، امیرالمومنین یادداشت میفرمود. این شد «کتاب فاطمه». این پیش ما اهل بیت است. حضرت به جابر نشانش دادند، بعد جمع کردند، فرمودند: «دیگر این بیشتر از این مصلحت نیست. دست کسی دیگر هم نباید بیفتد، کسی هم نباید...»
خب، اینها محرم میشدند به اسرار و حقایق فاطمه زهرا. سرش در چیست؟ میخواهم طی سه مرحله، سه گام امشب انشاءالله برسیم به یک نقطهای تا کمی روشن بشود باید چه بکنیم، به کی میدهند، به کیا میدهند این جایگاه؟ خب، این حرکتهای سهگام هست. بسکتبالیستها دارند تا توپ را میخواهند بندازند توی تور؛ یک حرکت سهگام. برویم تا این توپ انشاءالله داخل تور بیفتد.
**گام اول:**
گام اولی که میخواهم عرض بکنم این است، این را داشته باشید. هر مرحله را سریع از کنارش میخواهیم رد بشویم. هر گامش جا دارد که یک شب دربارهاش سخنرانی کنیم، ولی وقت نیست. باید مطالب را بگوییم و رفع زحمت کنیم. گام اول این است: فاطمه زهرا، لیلة القدر. حقیقت شب قدر. این مرحله اولش که میخواهم دربارهاش صحبت بکنیم.
دیشب اشارهای شد؛ لیلة القدر یعنی چه؟ خب حالا فاطمه زهرا لیلة القدر است. خوب، کسی چه کار باید کرد؟ این چه مقامی است؟ چه خاصیتی دارد؟ روایت را ملاحظه بفرمایید از امام صادق درباره آیه «إنا أنزلناه فی لیلة القدر». فرمود: «اللیلة فاطمة و القدر الله.»
لیلة القدر، شب یک بستری است، یک ظرف است. بستر یک ظرف زمانی است. در این ظرف زمانی اتفاقاتی میافتد. این ظرف زمانی حامل وقایعی است، حامل اتفاقاتی است، اتفاقاتی را در خود دارد. فاطمه زهرا مثالش مثال شب است، لیل است. خب، حامل چیست؟ چه حقیقتی را در خودش حمل میکند؟ القدر الله. لیلة قدر حامل معارف الهی است، حامل اسرار الهی است. فاطمه زهرا اینطوری.
«فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد أدرک لیلة القدر.» هرکه فاطمه زهرا را به حق معرفتش بشناسد، شب قدر را درک کرده. خب حالا خاصیت درک شب قدر چیست؟ فرمودند: کسی شب قدر را درک بکند، یک یقینی نسبت به ما اهل بیت پیدا میکند که دیگر مثل روز برایش روشن میشود. مسائل برایش روشن است. تردید نمیکند، جایی نمیماند. وسط جنگ نمیآید به امیرالمومنین بگوید که: «انا شککا فی الحق.» ما نمیدانیم تو برحقی یا او برحق است. سمت که باید باشیم؟
گاهی در برخی جمعهای دانشجویی، رفقای دانشجو زیاد میپرسند: آقا چه کار بکنیم؟ واقعاً یک وقتهایی مبهوت میمانیم. اگر بخواهیم به روزنامهها نگاه کنیم، میبینیم طرف یک مدت اینوری است، یک مدت آنوری است. بخواهیم به آدمها نگاه بکنیم، یک مدت اینوری است، یک مدت آنوری. پشت کی راه بیفتیم؟ حرف کی را گوش بدهیم؟ کدام ور باشیم؟ حق را که نمیشود از دهان این و آن گرفت. آدم اگر قرار باشد همش گوشش به این باشد که این چه میگوید، او چه میگوید، این راه را پیدا نمیکند.
میفهمد چه خبر است؟ کی میفهمد؟ کدام ور باید برود؟ کسی که حق را ببیند، حق را لمس کند. چه شکلی میشود حق را لمس کرد؟ آدم باید به یقین برسد. اینها را داشته باشید. یقین چه شکلی حاصل میشود؟ معرفت به فاطمه زهرا اگر کسی داشته باشد، خدا اینجور حق را بهش نشان میدهد، لیلة القدر را درک میکند.
«و إنما سمیت فاطمة عن معرفتها.» شماها شاید این تعبیر را به کار میبرید. واژه «فَطْمَه» کی استفاده میشود؟ وقتی بچه را از شیر میگیرند. فرمود: فاطمه را «فاطمه» میگویند چون همانجور که بچه را از شیر میگیرند، مردم هم از معرفت فاطمه زهرا گرفته شدهاند. باید زحمت کشید، به این معرفت رسید. فاطمه زهرا، لیلة القدر. این مرحله اول.
**گام دوم:**
مرحله دوم عرض ما چیست؟ خاصیت لیلة القدر چیست؟ سوره قدر را یک بار با هم بخوانیم: «بسم الله الرحمن الرحیم. إنا أنزلناه فی لیلة القدر. و ما أدراک ما لیلة القدر. لیلة القدر خیر من ألف شهر. تنزل الملائکة و الروح فیها بإذن ربهم من کل أمر. سلام هی حتی مطلع الفجر.»
آیه آخرش چیست؟ «سلام هی حتی مطلع الفجر.» اینها را داشته باشید. میخواهم جای خوبی بروم. آن گام سوم را که رد کنیم، آن پرتاب توپمان انشاءالله جای خوبی است. «سلام هی» - حتی چی؟ - «حتی مطلع الفجر.» یادم... چیزی که حفظ است را بخواهد آرام آرام بخواند، قاطی میکند. «سلام هی حتی مطلع الفجر.»
در روایت فرمود: مطلع الفجر، ظهور آقا امام زمان است. «سلام هی حتی مطلع الفجر.» توی این شب تاریک ما را به یک جایی سپردند، به یک کسی سپردند تا وقتی که سالم باشیم در این شب تاریک. «سلام هی.»
خوب، الحمدلله شماها اینها را خوب میفهمید. کار ما راحت است. زبان عربی را میدانید، میفهمید، راحتتر میشود صحبت کرد. اینجا اول مصدر به کار رفته، اسم فاعل نیامده. بعد میفرمود: «سالمة». فرموده: «سلام». بعدش هم باید مقدم، باید مؤخر میآمد. تقدیم ما حقه التأخیر یفید الحصر. چیزی که باید عقبتر بیاید، وقتی جلوتر میآید معنایش حصر است.
یک وقت هست شما میگویید: آقا حسن آقا آدم خوبی است، آدم عادلی است، آدم عاقلی است. «الحسن عاقلٌ.» حسن عاقل است. یک وقت میگویید: «الحسن عقلٌ.» نه، عاقل است. اصلاً اینقدر عاقل است، دیگر شما مصدر برایش به کار میبری. اصلاً این یک پارچه عقل است، یک پارچه ادب، یک پارچه حیا. دیگر نمیگویی: «باادب». میگویی: «ادب». میگوید: «ادب آمد.» میخواهی ادب را ببینی، بیا فلانی را ببین. میخواهی حیا را ببینی، بیا فلانی را ببین. نمیگویی: باحیا، نمیگویی: باادب.
پس چی شد؟ یک بار میگویی: حسن عاقل. یک بار میگویی: حسن عقل است. یک بار میگویی: اصلاً عقل، حسن است. اصلاً حیا، فلانی است. اصلاً ادب، فلانی است. اینجا درباره لیلة القدر قرآن چه میفرماید؟ میفرماید: «هی سالمة»؟ میفرماید: «سالمة هی»؟ نه. میفرماید: «سلام».
این شب قدر در اوج سلامت است. اینقدر سلامت دارد که اصلاً میشود مصدر برایش به کار رفت، به کار برود. بگوییم اصلاً این سلامت است. اینقدر سالم است که اصلاً میشود مصدر را جلوتر آورد. بگوییم سلامتی این است، سلامتی این است. خب، فاطمه زهرا لیلة القدر. سلامتی فاطمه زهراست. اینقدر سالم است، در اوج سلامت نفسانی است. دیگر نمیگویند: فاطمه سالم است. میگویند: فاطمه «سلام» است. نه. فاطمه «سلامت» است. سلام فاطمه است. سلام فاطمه تا کی؟ تا مطلع الفجر، تا طلوع آفتاب. این هم گام دوم ما.
**گام سوم:**
برویم سراغ گام سوم. این مقدمهمان یک خورده آخوندی شد، اشکال ندارد. جاهای خوبی میخواهیم برویم. دوباره یک مروری بکنیم. چه گفتیم؟ گام اول چه بود؟ فاطمه زهرا شب قدر. گام دوم چه بود؟ این شب قدر در اوج سلامتی است. تا آنجا که اصلاً میگویند سلامتی شب قدر است.
گام سوم: اگر فاطمه زهرا یک همچین جایگاهی دارد، در اوج سلامت است، راه رسیدن به اینجا چیست؟ دیگر واضح میشود، دیگر. من از شما میپرسم: مدرسه جایی است که چه کار میکنند؟ بفرمایید: درس میخوانند. پس مدرسه جای کیاست؟ جای دانشآموز است. دانشگاه جایی است که تحصیل علم میکنند، پس دانشگاه جای کیست؟ جای دانشجوهاست.
شما مثلاً از جایی رد میشوید، میبینید نوشته: «خانه بهداشت». رد میشوید، میبینید مثلاً زده: «حزب سیاسی فلان»، «دفتر نشریه فلان»، «دفتر روزنامه فلان». خب، اینجا جای کیاست؟ بقالها میروند آنجا؟ نانواها میروند آنجا؟ میوه ترهبار مثلاً از آنجا میروند میگیرند؟ آنجا سبزی پخش میکنند؟ آنجا پرتقال پخش میکنند؟ جای کیاست؟ شما وقتی نگاه میکنی، میگویی: آدمهایی که اینجا رفتوآمد دارند، چه کارهاند؟ خبرنگار، روزنامهنگار.
اگر دم در یک بیمارستان وایسادید، یا مثلاً شما در فرودگاهها اگر دیده باشید، یک سری آدم خاص هستند با یک لباسهای خاصی میآیند، چمدانهای خاصی دارند، محل ویژهای دارند. اینجا جای کیاست؟ کادر پرواز. هر جایی به فراخور آن کاری که دارد تویش صورت میگیرد، به فراخور آن آدمهایی که آنجا هستند، مشخص میکند که کیا میتوانند اینجا رفتوآمد بکنند. اهل اینجا کیان؟ اهل اینجا کیان؟
بهشت دارالسلام است. «یدعو الی دار السلام». آیه قرآن است: «والله یدعو الی دار السلام.» بهشت دارالسلام. حالا پایتخت تانزانیا هم هست، کشور تانزانیا پایتختش دارالسلام است. حالا آنجا بماند. حالا دارالسلام هست یا نیست، ولی بهشت دارالسلام است. وقتی میگویند: دارالسلام است، مثل اینکه سردر یک جا زده باشند: «بنیاد نخبگان».
«بنیاد نخبگان». بنیاد نخبگان وقتی مینویسند یعنی چه؟ یعنی اگر میخواهی اینجا وارد بشوی، باید نخبه باشی. اینجا محل رفتوآمد نخبههاست. وقتی کسی میخواهد وارد آنجا بشود، دم در نگهبان سوال میکند. وارد دانشگاه وقتی کسی میخواهد بشود، دم در سوال میکند: آقا کارت دانشجویی؟ کارتت را نشان بده. حالا مثلاً ماها که میرویم، کارت دانشجویی نداریم. هماهنگ شده. با کی هماهنگ شده؟ تماس میگیرند. حالا بعداً میشناسند، راه میدهند. تماس میگیرند یا کسی میآید دم در به استقبال. باید بفهمند شما ربطی داری با این دانشگاه.
اگر کسی خواست به دارالسلام راه پیدا کند، محرم بشود به فاطمه زهرا، که فاطمه زهرا «سلام هی حتی مطلع الفجر»، راه محرم شدن، راه ورود به این خانه چیست؟ سخت است سوالم؟ با این مقدماتی که گفتم. اگر بنیاد نخبگان جایی است که نخبهها را راه میدهند، اگر دانشگاه جایی است که دانشجوها را راه میدهند، اگر مدرسه جایی است که دانشآموزان را راه میدهند، دارالسلام، حریم امن فاطمه زهرا، حریم قدس و حریم محرمیت فاطمه زهرا، جایی است که کیا را راه میدهند؟ آدمهای سالم.
روزی قیامت چه به درد آدم میخورد؟ «یوم لا ینفع مال ولا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم.» دل سالم میخواهد. آدمهای سالم راه پیدا میکنند. حتمأ باید عالم باشد؟ نه. حتمأ باید سید باشد؟ نه. سید داریم دور از محضر شما سادات که خیلی عزیزند. میخواهید من اول یک خورده از سادات تعریف کنم بعد این را بگویم؟ جایگاه سادات بینظیر است، پیش اهل بیت خیلی احترام دارند، خیلی عزیزاند. فرمود: سیدی وارد بشود، جلو پایش بلند نشوی، احترام نکنی، پیغمبر فرمود: درد بیدرمان میگیری. احترام سادات واجب است.
خدا رحمت کند مرحوم آیت الله سیبویه، تهران، منطقه خیابان گرگان و اینها. ما یکی از اقواممان آنجا نانوایی داشت. چرخخاله مادرمان، سید عزیزی است، پدر شهیدی است. فامیل ما میفرمود که: آقای سیبویه، مرحوم آیت الله سیبویه، میرزا احمد سیبویه که امام جماعت حرم حضرت عباس بود، پنجاه سال برگشت ایران و منبر میرفت. منبرهای عجیب و غریب. خیلی انسان گیرا و جذابی بود. میفرمود: برای من میگفت این سید عزیز میگفت نشد من در مجلسی وارد بشوم؛ بالا منبر بود، پایین بود، نشسته بود، سوار موتور بود، وایمیستاد، پیاده میشد، دست میگذاشت، احترام میکرد، دوباره مینشست سر جایش. اینجور احترام میکرد مرحوم آیت الله. خیلی احترام ساداتش. کسی حاجت دارد، برود به سادات رسیدگی کند.
ماجراهای عجیب و غریب در مورد فضیلت سادات. نمیخواهم در مورد این صحبت بکنم. ولی همین سادات گاهی به خاطر اینکه یک سری چیزها رعایت نمیشود، کار به اینجا میرسد که دربارهشان گفته میشود: «سیادتش را ازش گرفتند.» «سیادتش را ازش گرفتند.» شاهد قرآنی هم دارد. شاهد قرآنیش کیست؟ پسر نوح. «با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد.» خاندان نبوتش گم شد. بنوت... پسر بودن... خاندان نبوتش. «إنه لیس من أهلک.» بابا، پسرم است، بچه خودم است، در دامن خودم بزرگ شده. «لیس من أهلک.» «إنه عمل غیر صالح.» عمل غیر صالح کار را به اینجا میرساند. آدم از... سلب... یکی به دنیا آمده، ربطی باهاش ندارد. محرم بهش نیست. اهل این خانه نیست.
خدا میفرماید: هرچه اهل داری، جمع کن. تا از حیوانات بیابان، زرافه برداشته، چه میدانم شیر و درنده و ببر و پلنگ و تا حیوانهای اهلی و گاو و گوسفند و مرغ و خروس و همه اینها در کشتی حضرت نوح هستند، پسرش نیست. عجیب استها! در این سفینه نجات اینها هستند. این پسر صلبی که در دامنش بزرگ شده، نیست. «إنه لیس من أهلک.» «إنه عمل غیر صالح.» اهلیت ندارد، محرم نیست. سالم نیست، سالم نیست. ولی اگر کسی سالم شد، محرم میشود.
در روایت فرمود: غصه این را نخورید. امام صادق... چقدر این روایت شیرین است! یک خورده حرفهای شیرین بزنم امشب. فرمود: خیلی غصه نخورید جنازه شما کجا دفن میشود. حرم امام رضا. هفته پیش اعلام کردند یک سری جاهای حرم قبر داریم هفتصد میلیون تومان. حالا بنده منتظرم بروم مشهد خدمت آقای رئیسی، رفاقتی از رابطهای هست دورادور، بروم با ایشان مطرح بکنم. هفتصد میلیون تومان قبر! هفتصد میلیون تومان! با این پول بروند پانصد تا دختر پسر عروس و داماد کنند. چقدر گیر این میت میآید؟
فرمود: اگر عملتان خوب باشد، آن سر دنیا دفنتان کنند، به ما ملحق میشوید. عملتان بد باشد، در قبر ما بگذارنتان، برمیدارند میبرند. کی از هارون الرشید نزدیکتر به پیغمبر؟ ماجراهایی هست، احتمالاً در ایام فاطمیه فرصت نمیشود برایتان تعریف بکنم. ماجرای آن جوان شیروانی را که برایش اتفاقاتی افتاد. معارفی داریم. بله، کسی را دفن میکنند همینجا، در همین حیاط دفن بکنند. اهل باشد، جایش پایین و پای امام حسین. نااهل باشد، کنار امام حسین دفن بکنند، جایش جای دیگر است.
این همه از سران، از کشتههای لشکر عمر سعد در کربلا، مگر الان جنازهها آنجاست؟ نزدیک حرم هم هست؟ بعضی میگفتند: «آقا این دستشوییهای بین الحرمین قبر لشکر عمر سعد.» خب الان نگه داشتند اینها را در بین الحرمین؟ این اثری که گرد و غبار پای زائر امام حسین دارد، پس هی باید بیاید روی قبر اینها، روی جنازه اینها اثر بگذارد؟ نه، این حرفها نیست. بردند. معلوم نیست کجا بردند. در مورد بعضیها دارد به قوم لوط ملحقشان میکنند. جنازه سه روز در قبر میماند، ملحق میشود به قوم لوط. وقتی به کسهای دیگر، جاهای دیگر... ملاک چیست؟ عمل صالح، قلب سلیم، دل سالم، اهلیت. کی محرم میشود به فاطمه زهرا؟ محرم یعنی چه؟ همین فقط صورت را ببیند؟ نه. محرم یعنی فاطمه زهرا او را اهل خودش بداند، فرزند خودش بداند.
حضرت امام رضوان الله علیه خواستگاری رفته بودند. این همسرشان را مرحوم قدسی، خانم قدسی بانو، همسر بزرگوار حضرت امام، خدا رحمت بکند همهشان را. وقتی خواستگاری میروند امام، خیلی هم سن دیر قصد ازدواج میکنند، سی سالگی. مرسوم نیست، معمولاً خود ما بیست سالگی ازدواج کردیم. طلبهها معمولاً همین سن و سال ازدواج میکنند. امام سی سالگی. آن هم به واسطه مرحوم آیت الله لواسانی، خانواده مرحوم آیت الله کلانتر، می... ابوالفضل تهرانی و اینها که از خاندانهای معروفاند، همه اهل علم و اهل حاشیه، اهل کتاب و اینها، معرفی میکند.
ایشان میگوید: منطقه پامنار تهران، اینها آنجا ساکناند. من واسطه بشوم شما بروید خواستگاری. واسطه میشود. امام از قم تشریف میآورند تهران، میروند منزل همین خانم خواستگاری میکنند. ایشان میگوید که: «من مادربزرگ پیری دارم اینجا باید بهش رسیدگی بکنم. قومم که دور است. به قول خود قمیها: «شهر دور و آب شور و حرف زور». زندگی کنیم؟» جواب رد میدهد به حضرت امام. امام کانهو یک خورده دلشان چرکین میشود، ناراحت میشود، برمیگردند.
صبحش خود این همسر امام نقل میکند در خاطراتش، میگوید: با اشک از خواب پریدم. آمدم افتادم به پای مادربزرگم. گفتم که: «این سید دیروز آمده بود، رو میشود بگویید دوباره بیاید؟» چه شده؟ تو که سفت و سخت گفتی که نمیخواهم. گفت: «من دیشب خواب دیدم. دیدم منزل ما روضه است، جلسه اهل بیت. وارد شدند. خانمی وارد شد؛ سیده، مجلله و نورانی و خیلی عالی مقام. ولی سلام کردم، جواب سلام به من نداد. جلو رفتم و پرسیدم: خانم، کیند؟» گفتند: «خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها.» بیبی اعتنا نمیکنند به من. گفتم: «خانم جان، چرا به من محل نمیگذارید؟» فرمود: «حالا پسر من میآید خواستگاری، جواب رد میدهی؟» فهمیدم ماجرا چیست. خب، امام مادرشان از دنیا رفته بودند، پدرشان از دنیا رفته بودند. مادر نداشتند خواستگاری بروند برایش. فاطمه زهرا رفته بود. وقتی کسی محرم میشود، اهل میشود، اینطور میشود.
یکی از این آدمهای اهل را امشب به شما معرفی کنم. وعده کردم دیشب. مرحوم حاج عبدالحسین برونسی، شهید برونسی رضوان الله علیه. چقدر این شهید عزیز است! سلامت نفس عجیبی دارد شهید برونسی. اخلاص عجیبی دارد شهید.
بچه بود شهید برونسی. مدرسه میرفت، کلاس چهارم بود. یک روز دیدند از مدرسه برگشت، زارزار گریه میکند. تربت حیدریه منزلشان بود. گفتش: «من دیگر از فردا مدرسه نمیروم.» تربت حیدریه که عرض میکنم، روستاهای اطراف تربت حیدریه. یک روستا بود که یک مدرسه داشت، یک مکتب داشت. معلم مدرسه هم یکی بود. هرچه بهش اصرار میکنند که چه شده و اینها، جواب نمیدهد. فقط گریه میکند. میآید به پدرش میگوید که: «برای شما کشاورزی میکنم، حیوانها را میشورم، هر کار بگویی میکنم. من دیگر فقط مدرسه نمیروم.»
درسش خوب بود. برای فرار از درس و اینها نبود. یک چیزی بوده که این اینجور داشته حرف میزده. خیلی کنجکاو میشوند. فردا میگویند این احتمالاً صبح پا میشود، میرود مدرسه. میروند. صبح که شد، مدرسه نرفت. تعجب میکنند. پدرش میآید میگوید که: «عبدالحسین، چت است؟» گریه میکند، میگوید: «من روم نمیشود به شما بگویم. من دیگر مدرسه نمیروم.» مادرش بهش میگوید که: «پسر جان، بیا اینور.» میبردش خلوتی، نوازشش میکند. «عزیزم، چه شده؟ به من بگو.» یک تکهکلامی داشته مرحوم حاج عبدالحسین تا آخر عمرش این را خیلی استفاده میکرد، آن هم این بوده: «این نجس است.» برمیگردد میگوید که: «مدرسه ما نجس است. من دیگر مدرسه نمیروم.» میگوید: «خب، مگر چه شده مدرستون؟» میگوید: «من نمیتوانم بگویم.» با گریه: «من نمیتوانم بگویم. مدرسه ما نجس است.» میگوید: «خب، بگو ببینم چه شده؟» میگوید: «هیچی. معلممان را من دیروز دیدم یک جایی با یک خانمی...» دیگر میزند زیر گریه. عجب! پس یک همچین معلم فاسدی بوده. واقعاً دیگر مدرسه نمیرود، ترک تحصیل میکند، میرود مکتب. سر اینکه یک خلافی، یک جایی از معلمی دیده. سلامت نفس استها!
در روستایشان زمان شاه ملعون آمدند زمینها را تقسیم کردند. قروقاط زمینهای ایتام و چه و اینها. یک عده گفتند که اینها مثلاً اعیان و اشرافاند، آدمهای ممتازترند. برای اینکه صداهایشان بخوابد، تقسیم اراضی بکنیم. یک سری زمین بهشان بدهیم، زمینهای خوب بدهیم. در روستاها مردم را ساکت [کنیم]. زمیندار باشند، بقیه هم ساکت میشوند. خانم شهید میگوید که: «من آمدم دیدم که همه جمعیت وایسادند و خیلی خوشحال و دارند تقسیم اراضی میکنند اینها.» دیدم حاج عبدالحسین آمد و رفت پشت اتاق قایم شد. گفت: «اگر دنبال من آمدند، بگو که من نیستم. هرکی پی من را گرفت، بگو نیست.»
آمدند دنبالش. گفتند: «آخه مرد حسابی، همه دنبال ایناند که چهار متر زمین بگیرند، به تو میخواهند زمین بزرگ بدهند، زمین خوب بدهند، فرار میکنی؟» گفت: «همین که گفتم.» میآیند دنبالش، میگوید: «نیست.» میروند مردم. میروند، میآیند تقسیم میکنند زمینها را. بهترین زمین را میدهند به حاج عبدالحسین برونسی. به قول خودشان زمین «دو ساعت آب». ایشان میگوید که: «نه، من این زمین را نمیخواهم.» میگویند: «بابا، ما همه راضی هستیم.» میگوید: «رضایت شما نیست. اینها زمینها مال یتیمها بوده، قروقاطی بوده، معلوم نیست مال کی بوده. راضی بوده، نبود؟ من نمیخواهم.»
خیلی بهش اصرار میکنند. خانم ایشان میگوید که: بعد چند روز من هم بچه کوچک داشتم، بچه شیرخواره داشتم. ایشان گفتش که: «من میروم شهر، کار دارم.» مدتی گذشت، دیدم که خبری ازش نشد. من هم خانه پدرم زندگی میکردم. دیدم عبدالحسین از شهر نامه داد. روی پاکت نوشته: «برسد به دست پدر خانمم.» پدر من نامه را باز کرد، دید نوشته که: «من به خاطر اینکه اموال شبهناک...» چون زمینها را کاشته بودند، گندم برداشت کرده بودند و گندمها را پخش کرده بودند. ایشان هم به خانمش گفته بود که: «نه گندم میخوری، نه خانه پدرت گندم میخوری، نه میگذاری کسی به خودت و بچه گندم بدهد.»
اینقدر مراعات! مرحوم آیت الله کوهستانی در مازندران که اگر کسی توفیق پیدا کرد، مازندران رفت، اینجا را برود. بنده هر وقت از آنور رد میشوم، میروم منزل مرحوم آیت الله کوهستانی. منزلی است که امام عصر در این منزل تشریف آوردند. بین ساری و نکا. یک زیرگذر میخورد، میرود بالا. روستایی به اسم کوهستان. یک اتاق قدیمی. پسر ایشان هست، آقازاده ایشان. خیلی خوشمشرب. مرحوم آیت الله کوهستانی باخبر شده بود یک گوسفندی را دزدیدند، بردند جای دیگر فروختند. ایشان فرموده بود، پرسیده بود که: «یک گوسفند چقدر طول میکشد نسلش از بین برود؟» گفته بودند: «هفت سال.» ایشان گفته بود: «من هفت سال لب به گوشت نمیزنم.» یک گوشت گوسفند آمده در شهر پخش شد. «سلام هی» که میگویند همینهاست. هیچی آقا جان.
مرحوم حاج عبدالحسین نامه میدهد، میگوید که: «من آمدم شهر. دیگر روستا برنمیگردم. به دخترت بگو اگر میخواهد با من زندگی کند، پا میشود میآید شهر. اگر میخواهد از همان نانهای شهری بخورد، نانهای روستایی بخورد، همانجا بماند. بچهام را برایم بفرست.» کی حاضر میشود همچین کاری بکند؟ به خاطر زن و بچه چه کارها که نمیکنند! چه کارها که نمیکنند! یک جهیزیه بیخودی که نود درصدش نباشد، اصلاً مشکلی پیش نمیآید. طرف میخواهد جور بکند، از اینور میزند، از آنور میزند. این دزدیها و اختلاسها و اینها، اینها کار کیست؟ مگر از کره ماه میآیند این کارها را میکنند؟ از مریخ میآید؟ آدمهای خاصیاند اینها؟ اصلاً دزد زاییده شدهاند؟ اینها متولد شدهاند برای اختلاس؟ در بیمارستان که تحویل مادر دادند، گفتند: «بفرمایید این هم اختلاسگرت را تحویل بگیر.» اینجور کردند؟
یا همین ماییم؟ منصور دوانیقی در مسجد نشسته بود، خط به قرآن میکرد. بهش گفتند: «بابات مرد.» قرآن را بست، گفت: «هذا فراق بینی و بینک.» دیگر ماییم و آدمکشی. بیست هزار شیعه را سر برید. شش هزار سید را سر برید. پاتر یک لقمه نان گذاشت، رفت سرباز شد. فرستادندش ۰۴ بیرجند. آموزشی را گذراند.
حاج عبدالحسین برونسی. مشهد مشرف شدید؟ بهشت رضا مشرف شدید؟ بروید. اینها را ما آدرس میدهیم، داشته باشید. یک وقت مزار حاج عبدالحسین برونسی، خیلی قبر با برکتی است. خیلی قبر با برکتی است. حاجت میدهد. ۰۴ بیرجند، آموزشی را گذراند. تقسیم میکردند. سر صف نگه داشته بودند. افسر آمد وایساد. در صف خوشتیپ و خوشهیکلها را دارد سوا میکند. این هم یک جوان روستایی ولی خوشاندام و خوشهیکل. یک نفر را جدا کردند، دو نفر را جدا کردند. رسید به حاج عبدالحسین که حالا آن موقع حاج عبدالحسین که آن موقع نبود که آن موقع عبدال. گفت: «بیا بیرون.» آمد بیرون. همه بهش گفتند: «خوش به حالت! ای کاش ما جای تو بودیم. دیگه نونت تو روغنه، دیگه تا آخر سربازی کیفش را میکنیم.»
چند نفری را جدا کردند، سوار ماشین کردند، فرستادند بیرجند. رسیدند بیرجند. رفتند توی یک کوچهای، منطقهای بود خانههای ویلایی و آنچنانی. افسر پیاده شد. اینها را پیاده کرد. هرکی را جایی پیاده کرده بودند. عبدالحسین را دم این خانه پیاده کردند. خانمی آمد، یک چادری. از سال ۴۱. از این چادرهایی که خانمها دارند. حالا کشیده، نکشیده. پشت در این افسر تحویل داد. گفت: «این در اختیار شما.» گفتم: «من اینجا باید چهکار بکنم؟» گفت: «دیگر حرفی نمیخواهد بزنی. هرچه اینجا بهت گفتند، انجام بده.» گفتم: «من آخه اسلحه آوردم، نه تیری، نه تفنگ.»
خندید، پوزخند زد. افسر گفت: «همین لباس نظامیات هم باید در بیاوری.» آمدم جلو. قصر را دیدم. دیدم چه منزلی! چه منظرهای! این خانم مسنتر که حالا چادر سرش بود، ما را برد داخل خانه. گفتم: «آخه من در یک همچین خانهای سربازم!» ولی این حس روحیه اطاعت و فرمانپذیریاش خیلی بالا بود که حالا بعداً در زمان دفاع مقدس هم خاطرات عجیبی از ایشان هست.
وارد خانه کردند. میگوید به من گفتش که: «آن طبقه دوم، آن اتاق، خانم منتظر نظر شماست.» «خانم؟ چیست؟ من سربازم. به خانم چهکار دارم؟» گفت: «هیچی نگو. مافوق هرچه میگوید باید گوش کنی.» آمدم داخل. رفتم. در را باز کردم. قبلش گفتم: «یا الله یا الله یا الله.» از پشت در گفت: «یالا! تو! تو سرت بخورد! یالا! دیگه چیه اینجا؟ بیا تو! یالا یالا! سرت را بخورد! آنجور سرت را بخورد! یالا! دیگه چیه؟»
در را باز کردم. دیگر نمیتوانم خیلی توصیف بکنم که چه دید، چه وضعی. این خانم بزک کرده و آماده و مهیا با عصبانیت برگشت، گفت: «من را آوردند یک همچین جهنمدرهای؟» «حرف دهنت را بفهم.» آن خانم برگشت گفت: «بزمجه. منبر نیست دیگر. حالا ماجراست دیگر. باید از ماجرا نباید کم گذشت. موقعیت را باید گفت. همه آرزویشان اینجا باشد. اینجا قصر است، اینجا بهشت است.»
گفت: «میخواهم هفتاد سال سیاه توی یک همچین جهنمدرهای نباشم.» شروع کردم برگشتن، از در بیایم بیرون. این خانم مستخدمهای که حالا یک خورده سن و سالش... گفت: «به جوانی رحم کن، میکشنت.» گفت: «بکشند!» گفت: «بدبخت میشوی، بیچاره میشوی. تو را فرستادند اینجا. مأموریت فلان است. آخه چی اینجا کم داری؟ بهترین غذا، بهترین نان، بهترین آب. هرچه پول بخواهی...» گفت: «این را برای من مفت نمیارزد من بیایم اینجا با زن اجنبی خلوت کنم.» هرچه داد زدند، در سر عبدالحسین قبول نکرد. «پادگان؟ چطور برمیگردم؟» گفت: «پادگان چی؟ تو همینجا بیا.» «خودم میگذارم میروم.» حالا راه هم بلد نیست، شهر را بلد نیست. میگوید: «پای پیاده زدم بیرون. دیگر نفهمیدم خودم را چطور رساندم پادگان.»
وارد پادگان که شدم، فهمیدم آنجا خانه جناب سرهنگ بوده. ما را فرستادند، این هم زن سرهنگ بوده، قصری بوده. هیچی. ما را توبیخ کردند، فرستادند دستشویی پادگان. هجده تا غرفه بود. چهار تا چهار تا سربازها میرفتند شیفتی میشستند. این هجده تا را به من سپردند یک ماه. چند روزی که گذشت، سرهنگ آمد گفتش که: «بچه دهاتی، دانستی آن خانه را؟» گفت: «اینجا برای من سگ شرف دارد نسبت به آن خانه.» «بدبختت میکنیم، بیچارهات میکنیم.» «من طعم گناه نمیدهم.» گفت: «پسر خوب، بیا برگرد. از خر شیطان بیا پایین.» گفتش: «ببین، من اینجا دارم دستشویی میشورم. اگر به من بگویی با دستهایم این نجاستها را از تو چاه در بیاورم، در پلاستیک کنم، بار کنم، بروم در بیابان پیاده پیاده کنم، باز برگردم، صبح تا شب کارم این باشد، من کوتاه نمیآیم.» یک ماه به همین وضعیت مشغول بود. ماجراهایی دارد.
گذشت. در جبهه کردستان بودند. یکی از کارهایی که میکردند کوملهها این بود: دخترهای زیبا را بزک میکردند، میفرستادند بین رزمندهها اینها را فریب بدهند، جذب بکنند. چه بسا بعضیها هم گول خوردند. همینطوری. یک وقت میگوید: نشسته بودم، در حال و هوای خودم بودم. دیدم یک دختر در نهایت زیبایی از این دخترها آمد روبروی من. سرم پایین بود، حال و هوای خودم بودم. یک لحظه چشم افتاد بهش. دیدم چهره آنچنانی و چه وضعی. یک چشمکی زد، یک لبخندی زد. گفتم: «برو فلان فلانشده!»
دیدم این حرفهای است، مثل اینکه کارش را بلد است. قبول نکرد. گفت: «من آمدم در اختیار تو باشم.» بار دوم، بار سوم، اسلحه را کشیدم، گرفتم روبروش. گفتم: «ببین فلان فلانشده! به خدا، به پیغمبر، اگر از جلو چشمم دور نشوی، تکهتکهات میکنم!» آماده گرفتم. فهمید که میزنم. شروع کرد فرار کردن. فحش میداد و فرار میکرد.
خوب، یک همچین سلامت نفسی، کارش به کجا رسید؟ ماجرا زیاد در مورد حاج عبدالحسین، فرصت نیست. سلامت نفس، این همه طهارت به کجا میرسد؟ کارش. ماجراهای فراوانی است. میگوید: «روی تخت بیمارستان بودم، پنج تن را دیدم. آنجا بودم، امام رضا را دیدم. اینجا بودم...» سر و سری داشت با فاطمه زهرا سلام الله علیها. در یکی از عملیاتها رزمندهها خسته بودند، همه مینشینند. فرمانده بوده عبدالحسین، فرمانده تیپ جوادالائمه بود. هرچه سر و صدا کردیم، بابا، ما خط مقدم. ما اگر نرویم جلو، عملیات شکست بخورد چند تا تیپ همه با هم شکست [میخورند].
میگوید: آمدم اینور، شروع کردم با فاطمه زهرا درد و دل کردن، گریه کردم، شیون کردم: «خانم جان، به دادم برس.» آمدم گفتم که: «اصلاً همهتان را گذاشتم.» گفتم: «یکی دیگر بلند میشود.» یک نفر دستش را آورد بالا، بلند شد. دنبال من راه افتاد. رفتم جلو. برگشتم دیدم کل تیپ دنبال ما راه افتادند. بعد ایشان میگفته که: «من دو تا آرزو دارم. یکی اینکه شهید بشوم، یکی اینکه قبل شهادت یک اتفاقی برایم بیفتد.» «من آرزویم این است با خون گلویم نام فاطمه زهرا را روی زمین...» رزمندهها دستش میانداختند. پیرمرد بنای روستایی آرزوهایی! بعد میگفته که: «من شنیدم که در کربلا امام حسین خون علی اصغر را به آسمان پاشید. این خون مقدس را من هم میخواهم. خون گلویم را باهاش اسم فاطمه زهرا را بنویسم روی زمین.»
رفقایش میگفتند: «حالا کی بخواهد اینطور بشود؟» در یکی از عملیاتها تیر میآید میخورد به گلویش. آن دوستش میگوید: «من جای دیگر بودم.» آقای رضایی تعریف میکند: «من جای دیگر بودم. بهم خبر دادند که حاج عبدالحسین مجروح شده، بردندش بیمارستان.» میگفت: «یک لحظه تنم لرزید. شنیده بودم از حاج عبدالحسین: گلویم تیر بخورد.» گفت: «گفتم کجایش تیر خورده؟» گفت: «گلویش.» گفتم: «خب، شهید شده؟» گفتم: «نه.» تیر آخرین وقتی رسیده، دیگر آخرین نقطه بوده، جان نداشته. تیر یک خراشی به گلوی حاج عبدالحسین داده، در این حد که این توانسته انگشتش را خونی کند، خاک بنویسد: «یا فاطمه الزهرا.»
اما اصل ماجرا را بگویم. این ماجرایی که کتابی که در مورد ایشان چاپ شده، «خاکهای نرم کوشک»، که مقام معظم رهبری توصیه کردند این کتاب را بخوانی. اصل ماجرا چیست؟ این خاکهای نرم کوشک کجا بوده؟ اصل ماجرا چیست؟ عملیاتی داشتند. شب میزنند به خط. میآیند. با مشکلاتی مواجه میشوند. عملیات لو میرود. تعدادشان کم بوده. دشمن باخبر میشود. محاصره میکند اینها را. دوستش که سیدی بوده، میگوید: «رفتیم، دیدیم ما قیچی شدیم. در شب تاریک و اینها. دشمن روبرو. راهی هم نداریم. شناسایی عملیات بودیم. باید برمیگشتیم یا میزدیم به دل دشمن. عده و عُدّه نداشتیم.»
من اصرار کردم به حاج عبدالحسین که باید برگردیم. حاج عبدالحسین وسط دیگر، وسط دعوا. فرمانده هم بود، وسط معرکه. ماجرایش مفصل است. میخواهم کلش را تعریف بکنیم، بیست دقیقه زمان میبرد. میگوید: در آن گیرودار دیدم که یک لحظه همانجور که نشسته بود، با هم حرف میزدیمها. من دیگر پرخاش میکردم، داد میزدم سرش. دیدم ساکت شد و همینجور مثل ابر بهار اشک میریخت. اشک از چشمش جاری بود و دیدم دارد سنگین میشود و اصلاً انگار گوشش به من نیست. با صورت دارد میرود سمت خاک. هرچه من داد میزنم، صدایش میزنم. بگو. پاشدم رفتم. گفتم: «من ولش کنم، برگردم.» یک خورده رفتم عقب. بعد دشمن هم دارد میزند. منور میزند. هوایی میزند. نارنجک میاندازد. همهچی. من رفتم، یک خورده برگشتم. این همه سر و صدا. هرچه صدایش میزنم، دو تا محل نمیگذارد.
برگشتم، تکانش دادم، صدا زدم، داد زدم. بعد چند دقیقه دیدم بوی لحن خاصی... معلوم است که این اصلاً در این فضا نیست، در این عالم نیست. برگشت به من رو کرد، گفت: «سید، برگشتی نیست. بهت دستور میدهم، حرف من را باید گوش کنی. بیستوپنج قدم از این سمت میروی جلو، نشان میگذاری، برمیگردی. بچههای گردان را میبری. من هم باهاتان میآیم به آن جایی که نشان گذاشتیم. وقتی رسیدیم، چهل متر روبرو میزنیم به عمق.»
گفت: «من اول شوخی گرفتم. در این تاریکی نصف شب. قیچی شدیم، بدون هیچی. دلش خوش است حرف میزند.» دیدم که خیلی سفت دارد حرف میزند. با یک حال ملکوتی. گفتم: «باشه.» دیگر راهی هم نداریم. رفتم. بیستوپنج قدم شمردم، زدم. برگشتم. آوردیم. به آنجا رسیدیم. از آنجا چهل متر رفتیم به عمق دشمن. حاج عبدالحسین گفت: «آرپیجیزن کجاست؟ بلند شود.» گفت: «من با انگشت روبرومان را نشان میدهم. هیچی نمیگویی. تو فقط آرپیجیات را میزنی.» «من اصلاً در دلم میخندیدم به این حرفهایش. دیدم زد، نفربر ترکید. زدیم به دل دشمن. کلی تجهیزات غنیمت گرفتیم که ماجرایش معروف شد بین خود عراقیها. بدون کمترین تلفات.»
فضا عجیب بود برای من. اینقدر ما خوشحال بودیم. دیگر من از این فضا غافل شدم. فردایش به مناسبت از آنجا رد میشدیم. تاریک بود شب، نمیفهمیدیم. فردا که آمدم، رسیدم، دیدم آنجایی که ما دیشب گیر کردیم کجا بوده؟ بیستوپنج قدم دقیقاً آن طرفترش انتهای سیمخاردارهاست. آنجایی که حاج عبدالحسین گفته بود چهل متر بروی، دقیقاً جایی بوده که تجهیزات دشمن بوده. این در دل شب چطور فهمید؟
پابند شدم به من بگو. مفصل است. چقدر بهش گیر دادم. آخر در خلوت گیرش آوردم. خیلی اصرار کردم. گفتم: «باید به من بگویی.» خیلی اصرار کردم. شروع کرد گریه کردن. محرمیت به این میگویند. شروع کرد گریه کردن. گفت: «من دیشب ناامید شدم. دیدم اینها را آوردم با خودم توی یک همچین موقعیتی. شروع کردم گریه کردن، متوسل شدن.» همیشه هم وقتی به بنبست میخورد، به فاطمه زهرا متوسل میشد. گفت: «وقتی که تو داشتی حرف میزدی، من متوسل شدم به فاطمه زهرا. یک دفعه سرم صدایی شنیدم. صدای خانم را شنیدم. فاطمه زهرا من را صدا زد. به من گفت: فرمانده! فرمانده!»
چقدر شیرین استها! فاطمه زهرا صدایش بزند. به یکی بگویی: روضهخوان! به یکی بگویی: چاییریز! به یکی بگویی: کفشکن! با اسممان، با شغلمان صدایمان بزنند: «فرمانده! پاشو! نیروهایت را جمع کن! ما را صدا زدی، آمدیم کمکت. به اینها بگو بیستوپنج قدم اینور بروند. از آنجا چهل متر بزنند. بعد شلیک کنید. پیروزی با شماست.» میگوید: «من دیگر نفهمیدم. هرچه فاطمه زهرا گفته بود، انجام دادم.» این میشود محرم شدن به فاطمه زهرا.
حالا من حرفم این است، روضهام این است: این خانمی که معبر باز میکند، اینقدر فکر رزمندههاست، اینقدر فکر بسیجیهاست. در بنبستی گیر کردهاند، دشمن از روبرو دارد میآید، محاصره شدهاند. لا اله الا الله. آن وقت یک همچین خانمی در کوچه بنیهاشم محاصره بشود. راه را به رویش ببندند. با یک بچه کوچک. غربت ببینید، تو را خدا! دست امام حسن هفت ساله در دست مادر باشد. بیایند راه را به روی مادر ببندند.
یا فاطمة الزهرا! یا بنت محمد! یا قرة عین الرسول! یا سیدتنا و مولاتنا! إنا توجهنا و استشفعنا و توسلنا و قدمناک بین یدی حاجاتنا! یا وجیهة عند الله، اشفعی لنا عند الله.
همه بزنید مادرم را! یا وجیهة عند الله. داغ غم جان علی و غم آرامش مژگان مرا ریخته بر هم. دو سه باشه. روضه من همین است: لا اله الا الله. فرمود: علی جان! علی! فاطمه جان! فرمود: علی، فاطمه، «حوریة». من اوضاع ارکان مرا ریخته بر... لعنت به کسی که وسط کوچه تو را زد. کسی که وسط کوچه تو را زد، چه قرآن مرا ریخته!
یک وقت امام دستی از بالا سرش رد شد، خورد به صورت مادر. یک چادر مادر، یک طرف گوش... یک طرف. من نمیدانم این چه ضربهای بوده. فقط همینقدر میدانم از اینجا به بعد دیگر امام حسن دست مادر را گرفت تا خانه برد. یا زهرا.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه یک : رازهای فاطمیه و ارتباط ویژه با امام زمان (عج)
حریم قرب فاطمه

جلسه سه : امام زمان (عج) در متن زندگی روزمره
حریم قرب فاطمه

جلسه چهار : سبک شمردن گناه؛ خطری پنهان برای ایمان
حریم قرب فاطمه

جلسه پنج : تعریف آیتالله بهجت از موفقیت
حریم قرب فاطمه
در حال بارگذاری نظرات...