
جلسه سه : امام زمان (عج) در متن زندگی روزمره
در این سخنرانی از راههای ارتباط با حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و حقیقت پنهان فاطمیه سخن گفته می شود؛ از راز غربت مدینه تا فلسفه مخفی بودن قبر آن بانو. داستانهایی ناب از اولیای خدا، کرامات عجیب اهل دل، و وصایای بزرگان مثل آیتالله بهجت را روایت میگردد و نشان داده میشود که راه موفقیت و سعادت، نه در نسخههای غربی، بلکه در ترک معصیت و بندگی خدا است. روایتهای تاریخی از کربلا و سقیفه، حکایتهای شهیدان و بزرگان، و هشدارهای اجتماعی درباره سکوت در برابر ظلم، همه در این جلسات به هم گره خورده تا تصویری روشن از «حریم غربت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)» و مسئولیت امروز ما ارائه شود
لازم است در هر حال به فکر مرگ باشیم!
برای سفر آخرت خود برنامهریزی داریم؟
در عالم دیگر مکان خودم را تعیین کنم!
اهل بیت علیهمالسلام در بطن زندگی ما هستند.
ما با امام زمان (عج) زندگی میکنیم.
بهشت هم مستاجر دارد!
چکار کنم همسایه حضرت زهرا س در عالم دیگر شوم؟
سخن آیتالله بهاءالدینی از شخصیت آیتالله بهجت
چه کسی در این عالم ضرر میکند؟
ماجرای مقام امام صادق (ع) در مسجد سهله
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
وقتی که قرار بود خدمت عزیزان مشرف بشویم، دوستان عزیز لطف کردند و تماس گرفتند. قابل دانستند، حسن ظن داشتند و فرمودند که مثلاً فلان تاریخ خدمت شما باشیم. خب، بنده با وسیله نقلیه خودم تا به حال به این سمت نیامده بودم؛ از این طرف تا لرستان و اینها رفته بودیم، از آن ور تا هرمزگان رفته بودیم. اینجاها، به خوزستان هم معمولاً با اتوبوس یا با قطار میآمدیم؛ خودم تا به حال نیامده بودم.
خب، از وقتی که ما قرار شد که خدمت شما برسیم، ما افتادیم به پرسوجو: «چند تا مسیر داریم؟ چند تا راه داریم؟ کدام راه بهتر است؟» خب، ماشین ما چون گازسوز بود، من مشغول بررسی شدم که کجاها باید گاز بزنیم؟ توقف کجا بکنیم؟ هرچند با همه محاسبات، بعدش باز دچار مشکلاتی شدیم. از دوستانی که اهل اینجا بودند پرسیدیم، از دوستان دیگری که اهل شهرکرد بودند، بارها گفتگو کردیم. البته دوست دیگری داشتیم که بزرگشده اهواز و اهل شهرکرد بود. ایشان به منزل ما آمد؛ من خیلی با جزئیات پرسیدم: «از کدام طرف بروم؟ مسیر ایذه بروم؟ یا از مثلاً اهواز بیایم؟ کدامش بهتر است؟ کدام سختتر است؟ شب میخواهم این ساعت بروم، چطور بروم؟ روز اگر خواستم بروم، چطور بروم؟» همه را با جزئیات سعی کردیم بررسی بکنیم.
توی مسیر، دائم سعیم این بود که به تابلوها دقت بکنم، کیلومترها را حواسم باشد، تنظیم بکنم. کجا بخوابم؟ چقدر بخوابم که حرکت بکنم؟ نماز کجا بخوانم؟ این محاسبات برای سفر عادی، یک سفر معمولی [بود]. البته میشد این محاسبات را هم نکنم و همینجور پشت ماشین بنشینم و راه بیفتم، ولی خب بیشتر معطل میشدم، خطرش بیشتر. حالا بر فرض خطر پیش میآمد، خطرش چی بود؟ حالا مثلاً ماشین یک جا پنچر بشود، من ندانم که چقدر راه دارد تا فلان شهر، الان باید چهکار بکنم؟ آخرش این بود دیگر؛ آدم زنگ میزند، میآیند و میبرند.
ما برای مسائل زندگیمان، برای یک مسافرت عادی، چقدر بررسی میکنیم، چقدر فکر میکنیم؟ طبیعی هم هست. کسی ما را سرزنش میکند؟ الان بنده اینهایی را که تعریف کردم، شما من را ملامت میکنید و میگویید: «چه آدم بیکاریه!»؟ یا نه، هرکس این را بگوید، میگوید: «باریکلا! احتیاط شرط عقل است.» آفرین! تازه آدم سعی میکند اگر به شهری دارد میرود و با اهل آن شهر آشنایی ندارد، از قبل یکی دو تا رفیق هم پیدا بکند تو آن شهر. غیر از این است؟ الان شما مثلاً بخواهید راه بیفتید اهواز یا مثلاً حالا اهواز که حتماً شما دوست و آشنا دارید، [اگر بخواهید] راه بیفتید تبریز، همینجوری راه میافتید؟ همینجور بلیت هواپیما میگیرید، میرسید تبریز، بعد میپرسید که اینجا چه خبر است؟ چی به چی است؟ کی به کی است؟ یا قبلش میروید تو اینترنت، مناطق دیدنیاش را نگاه میکنید، هتل رزرو میکنید؟ آدم فکر میکند: «زمان سربازی یک رفیقی داشتم تبریزی بود، بگردم پیدایش بکنم، تماس بگیرم باهاش حرف بزنم.» شرط عقل است. آدم وقتی میخواهد مسافرت بکند، باید خودش را مجهز بکند.
حالا ما یک سفری در پیش داریم؛ همهمان هم میرویم. فرق نمیکند، میخواهی بروی، میخواهی ببرندت، میخواهی به زور ببرندت. سفر کجاست؟ سفر آخرت. خب، چقدر مجهزیم برای این سفر؟ چقدر آمادهایم؟ تعارف که ندارد!
پارسال همین شب شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) شاید بود، در جایی در شمال شهر تهران سخنرانی داشتم؛ منطقه ولنجک، دیگر مثلاً نابترین جای ایران شاید بشود گفت. بعد یکخرده در مورد مرگ و اینها صحبت کردم، دیدم برخی دارند ناراحت میشوند. گفتم: «ناراحت میشوید؟» گفتند: «بله!» به من چه که ناراحت میشوی؟ ناراحتی ندارد؛ مثل اینکه من بیایم به شما بگویم: «آقا! از اینجا که راه میافتی، سر کوچه خراب شده، کندهاند، مواظب باش تو چاله نیفتی.» میگوید: «من ناراحت شدم؛ میخواستم با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت بروم، شما الان که گفتی تلخ شد برای من.» تلخی ندارد! گفتم: «یک وقت نروی آنجا لاستیکت بیفتد و ماشینت داغون بشود.» نباید ناراحت بشوی، باید خوشحال بشوی. «آقا، ما را میبرند.» ناراحتی ندارد، خوشحالی هم دارد.
مرحوم آیتالله کوهستانی میفرمود: «در عزا و عروسی، یاد مرگ باشید.» این جوانهایی که عقد میکنند، سفارش من معمولاً این است – خب، خیلی وقتها ما عقد میخوانیم، مشهد وقتی هستیم، تو حرم و جاهای دیگر و اینها – میگویم: «آقا، از اینجا اگر توانستی یک قبرستان برو، با خانم دوتایی.»
توی چین یک سنت قشنگی دارند. ما همهچیز از چین آوردیم، ازدواج چینی هم خوب است! وقتی وارد بشوی، کفش چینی و چه میدانم عینک چینی، دسته بیل چینی، و همهچیز داریم دیگر! ازدواج چینی، ازدواج چینی چه مدلی است؟ رسم چقدر قشنگ است! این رسم بین ما جا بیفتد. رسمهای قشنگ... من امروز دوستان برایم رسمهای این منطقه را گفتند؛ خیلی برایم قشنگ و خیلی جذاب بود. رسمهای قدیمی و زیبا را باید نگه داشت؛ قیمتیاند، اینها گوهر و جواهرند.
توی کشور چین رسم است، وقتی که دختر و پسر میخواهند ازدواج بکنند، خب، آقا پسر که میخواهد خانمش را ببرد خانه، قبلش پیرترین زن فامیل را میگردند و پیدا میکنند، میفرستند خانه. او میآید استقبال دختر و پسر. خب، یعنی چه؟ این آقا وقتی در را باز میکند، خانم را ببرد خانه بخت، نگاه میکنی، یک پیرزن عجوزه مردنی در را باز کرده، سر و صورت چروکیده، قد خمیده، با سرخاب و سفیداب، و قیافه دیدنی نیست. وقتی این را نگاه میکند، خانمش هرچقدر زیبایی داشته باشد، آن چهره پیرزن را که نگاه میکند، این زیبایی خانم به چشمش میآید. ما تو عروسیها بعضی وقتها خانمهای دیگر آنقدر به سر و صورتشان میرسند، عروس از چشم داماد میافتد، میآید بقیه را نگاه میکند، میگوید: «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزاً عظیماً.» اشتباه آمدیم ما! میگوید: «اشتباه است دیگر.» باید کاری بکنند این عروس تو چشم داماد قشنگتر باشد، جذابتر باشد.
خاصیت دومش چیست؟ خاصیت دوم این است که این آقا وقتی پیرزن را نگاه میکند، میگوید که: «ببین، این خانمت هرچی هست، آخرش این است. آخر زندگی همین است؛ ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ سال دیگر همین است.»
ما وقتی که خواستگاری رفته بودیم، با استاد مشورت کردیم، خیلی دلهره داشتیم. با خیلی از اساتید که شما میشناسید – اسم بیاورم – مشورت کردم، خیلی دلهره داشتم. خب، ما از قم میخواستیم برویم مشهد، آن هم حالا ماجرا دارد. ما برای زیارت رفته بودیم، بعد زیارت به امام رضا گفتیم: «یا امام رضا، زن میخواهیم.» فکر نمیکردیم اینقدر زود جواب بگیریم. از حرم آمدیم بیرون، یکی از رفقا گفتش که: «آقا، اینجا منزل خواهر ماست، برویم ناهار.» رفتیم و همانجا خواستگاری کردیم. یک هفته ماندیم و متأهل برگشتیم. مفصل است؛ [جزئیاتش را] نوشتهام. با اساتید مشورت میکردیم، به یکی از اساتید گفتم – خیلی این حرف ایشان به دل من نشست – گفتم: «آقا، من میخواهم زن بگیرم، چطور باشد؟» ایشان فرمود: «۴۰ سال زندگی دیگر این حرفها را دارد.» خیلی جالب! «چهل سال زندگی این حرفها را دارد. ۴۰ سال میخواهی زندگی کنی، بمیری؛ اینطور باشد، آنطور نباشد، این ورش اینجوری زندگیات را بکن، بمیر.» همه حرفش این بود: «چیزی نیست.»
آن خانم را وقتی پیرزن را نشان میدهند، دیگر چیزی به چشمش نمیآید، دیگر جذابیتی ندارد؛ بعدش هم میفهمد آخرش همین است. شما وقتی که عقد کردی و تو عروسی به یاد مرگ بودید، آنوقت دیگر سر چیزهای بیهوده سروکله هم نمیزنید؛ چیزهای بیهوده قهر و دعوا. این با آنها قهر است، آن طایفه با این طایفه قهرند، اینها با آنها دعوا دارند. سر و تهش یک سال، دو سال، ۵ سال، معلوم نیست چقدر دیگر طول بکشد، چقدر دیگر باشیم.
بعضی چیزها را آدم میشنود، خیلی واقعاً عجیب است، خیلی عجیب است. تازگی من شنیدم – گفتش که – اصلاً من واقعاً بعضی چیزها را باید کتاب کرد، فیلم سینمایی کرد. من به دوستان رسانهای دستاندرکارمان گفتم: «آقا، اینها را بسازید، فیلمش بکنید.» حالا یکی از دوستان به ما وعده داد، گفت: «بیا برویم اینها را با همدیگر بسازیم.» حالا ببینیم خدا توفیق بدهد بتوانیم بعضیهایش را نمایشی در بیاوریم.
دختر و پسر آمدند بروند توی منزل شب عروسی. گوسفند جلو پای عروس و داماد سر بریدند. این دختر خانم آمد برود، پایش لیز خورد، سرش خورد به آن لبه در و درجا از دنیا رفت.
یکی از آقایان قم تازگی میگفت، این هم برای من عجیب بود. میگفتش که: «فلان آقا بود توی یزد ما – ایشان یزدی بود، حاجآقای مصدق – ایشان میفرمود: «فلان آقا بود، مردهشور شهر ما بود. بهش گفتم که: «فلانی، مرده زیاد شستی، روزی ۱۰۰ تا، ۲۰۰ تا، ۵۰۰ تا؟»» اینها هم آدمهای جالبیاند؛ اگر دارید – نمیدانم توی شهر شما هست؟ – کسی باید باشد قاعدتاً. یک عزیزی که کارش این باشد، خیلی آدمهای دوستداشتنی هستند، خاطرات جالبی هم دارند. من خیلی به اینها علاقه دارم؛ پیدایشان بکنم، مینشینم با آنها حرف میزنم؛ حرفهای عجیبی معمولاً دارند.
ایشان میگفتش که به این آقا گفتم که: «فلانی، این همه مرده شستی تو این قبرستان یزد، تا حالا شده مرده بشویی، دلت بسوزد، گریه کنی؟» گفت: «آره.» گفت: «کی بود؟» گفت: «یک آقا داماد مرتب و تمیز و خوشگل که آمدم با قیچی کراواتش را از گردنش باز کردم، پیراهن و کتوشلوار نو عروسی و دامادیاش را بریدم، غسلش دادم، دفنش کردم.» این است دیگر، نغمه [زندگی]!
«حالا حالا هستیم، قصد سفر نداریم، من الان تازه میخواهم ازدواج کنم، میبرند ما را.» سفره را داریم. رفته بودند مادرشان را از بیمارستان بیاورند. دکترها مادر را جواب کرده بودند، گفته بودند: «بیایید مادرتان را ببرید، این دیگر دو سه روز دیگر از دنیا میرود.» منزل این بچهها، با چشم گریان چهار پنج تا بچه جمع شدند تو ماشین، رفتند مادر را آوردند. تو ماشین تا خانه اشکریزی و اینها – یعنی تو مسیر برگشت بودند، همه گریه و زاری و عجز و لابه – تصادف کردند. همه این بچهها درجا مردند. این پیرزن صحیح و سالم رفت خانه و سالیانی زندگی کرد. نه گریه میکردند: «مادرمان دارد میرود.» همه زودتر رفتند.
امام رضا (علیه السلام) از کنار بستری رد میشدند. دیدند یک کسی کنار بستر نشسته، دارد زار زار گریه میکند: «ای وای، آقا جانم دارد میرود، رفیقم دارد میرود، برادرم دارد میرود.» حالا دوستش بوده مثل اینکه. «دوستم دارد از دنیا میرود، دارم بیچاره میشوم.» حضرت رد شدند، یک لبخندی زدند. گفت: «آقا، الان وقت خندیدن است؟ قربانت بشوم، یا امام رضا، تو این موقعیت آخه کسی به کسی میخندد؟» حضرت فرمودند: «من خندهام از این است که تویی که نشستی داری گریه میکنی، این عزیزی که دارد از دنیا میرود، میآید سر قبرت مینشیند، فاتحهات را هم میخواند و سالیانی هم زندگی میکند. تو نشستی داری غصه میخوری که این دارد میرود.» همین هم شد.
شهید صدوقی. آیتالله قافی که الان زنده است، از علمای یزد است. در قم، جناب آیتالله قافی داشت از دنیا میرفت. شهید صدوقی آمد کنار ایشان و حمد و [سوره] و اینها [خواند] که ایشان سرپا بشود. سرپا شده؛ ۴۰ سال است دارد زندگی میکند. شهید ۴۰ سال است از دنیا رفته است. از این ماجراها زیاد است. این مسافرت این شکلی است؛ معلوم نیست کی زودتر برود.
گفتی یک شهری... من دیدم این را. یک جایی یک جوانی از دنیا رفته بود. یک پیرزنی بود، خیلی پیرزن، ۸۰، ۹۰ ساله. هرکس تو «مدرسه خط» (اگر به محل یا مراسم خاصی اشاره دارد) وارد میشود، به این پیرزنه چپچپ نگاه میکرد. انگار مثلاً عزرائیل اشتباهی برده، حق آن پسره را مثلاً خورده؛ این را باید میبرد، آن یکی را برده. بچه ۵ ساله میرود، ۴ ساله میرود، ۱۰ ساله میرود، نوجوان میرود، جوان میرود، پیرمرد ۱۲۰ سالم ماشاءالله سر و مر و گنده دارد زندگیاش را میکند. جوانها هم دارند همینجوری میروند. حسابوکتاب ندارد.
حالا برای این سفر برنامهمان چیست؟ قصد رفتن داریم یا نداریم؟ بعد جا انتخاب کردیم یا نه؟ «نه آقا، ما جایی...» خب، خیلی بیچارگی است واقعاً. آدم یک شهرستان بخواهد برود از اینجا، الان تعطیلات نوروز را ما داریم؛ از الان اعلام میکنند سفرهای نوروزی. بعد برای سفر نوروزی، بنزینشان را – حالا زمانی که بنزین اضافهتر میدادند – الان مردم همهجا را رزرو کردهاند، هتلهایشان را گرفتهاند، بلیت قطارشان را گرفتهاند، بلیت رفت، بلیت برگشت. کجاها برویم؟ چند روز باشیم؟ چی بخریم؟ چقدر خرج بکنیم؟
خب، ما الان برای بهشت رفتن برنامه داریم؟ حسابی با خودمان بکنیم؛ یکخرده فکر! ما الان برنامه داریم؟ اگر این سفر حتمی شد، قبل از عید شاید ما را بردند. قبل از عید شاید بردند.
یک سفری چند سال پیش ما آمدیم همین کرمان، جنوب کرمان. بچههای دانشگاه امام حسین بودند، ما هم روحانی کاروان بودیم؛ دانشگاه امام حسین تهران. جوان خیلی خوشاخلاق، خیلی دوستداشتنی، محمد کلاته. هنوز چهرهاش تو ذهن من است، با اینکه خیلی سال گذشته. بله، الان امسال میشود ۸ سال. خیلی پسر دوستداشتنی و عزیز. ما با دوستان رفتیم یک روز مانده به نوروز، گفتیم برویم یک تفریحی بکنیم. یک پمپ آبی بود خارج از شهر. رفتیم؛ دو تا چاله کنده بودند، آب از زمین میآمد توش جمع میشد. ماجرا داشتیم. بعد یکی اینجا بود، یکی آنورتر بود. دوستان آمدند با ما شوخی کردند – حالا شما یاد نگیرید از این کارها، دست انداختن تو آب – بعد یکی دو تا هم گفتند که: «اینجا اینها شوخی میکنند، ما را میاندازند تو آب.» یکیشان گفتش که: «من میترسم از آب و اینها، من میروم آنورتر، حوضچه دیگر.» گفته بود که: «من پاهایم را فقط تو آب میکنم.» این رفقایش رفتند دیدند، این هرچه نشستند نیامد؛ ۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، یک ربع، نیم ساعت. من دیدم تو آب غرق شده. زنگ زدیم. مشهدی بود. روز اول عید، موقع سال تحویل، زنگ زدیم خانوادهاش خبر بدهیم: «پسر ۱۸ سالهتان را بیایند، جنازهاش را بگیرید.» خیلی سخت بود، یکی از سختترین خاطرات زندگی ما بود. اینها حالا آمدند با هواپیما آمدند. خیلی مصیبت بود، خیلی سخت بود. از در وارد شد، برادرش عکسش را روی دیوار دید، حالش از بین رفت. یادش میافتم، الان حالم متغیر میشود که حالا این دو روزه را میبینیم، هفته بعد هم هستیم، پسفردا هستیم. خبر نمیکند؛ معلوم نیست من اینجا فردا شب بیایم. حسابوکتاب ندارد. مسئله جدی است، واقعی است.
خب، حالا جا انتخاب کردیم برای مسافرت یا نه؟ هتل گرفتیم؟ این حرفها را زدم برای چی؟ آدمهای عاقل جایشان را الان انتخاب کردهاند. آدم عاقل مثل کی؟ مثل همسر فرعون. بهش گفتند: «آقا فرعون میکشدت.» چه دعایی کرد؟ گفت: «خدایا، من کشته نشوم، عمرم طولانی بشود؟» یک همچین دعاهایی کرد؟ گفت: «بالاخره که ما باید برویم: «رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ.» (پروردگارا، نزد خودت برایم خانهای در بهشت بنا کن.) ما که باید برویم، بگذار جایش را انتخاب کنم. جایش را از الان انتخاب میکنم: خدایا، یک خانه میخواهم تو کوچه خودت، تو بهشت.»
بعضیها خیلی خیلی خوبند؛ از الان آدرس گشته، پیدا کردهاند: «خدایا، من یک خانه میخواهم، خانه پشتی فاطمه زهرا تو بهشت.» خدا نمیدهد؟ چرا؟ چرا ندهد؟ این همه شهید! دیشب برایتان شهید برونسی را گفتم. ایشان بعد شهادت هم حکایت میکرد: «بعداً اینطور میشود، آنطور میشود، فلان سال این اتفاق میافتد.» بعضیها اینجوریاند، با خدا اینجوری دارند زندگی میکنند، با اهل بیت دارند زندگی میکنند. اهل بیت برای یک ساعتهایی [فقط]؟ مگر ما مسیحی هستیم، هفته یکی دو روز باشیم، بیاییم یک ساعت اینجا درد و دل کنیم، پاشیم برویم؟ اینها مال مسیحیهاست. هفته یک روز، یکشنبهها پا میشوند، کتوشلوار میپوشند، میروند مینشینند، گپ میزنند، یک اشکی هم برای عیسی میریزند، برمیگردند، دوباره زندگیشان را میکنند. مگر اهل بیت این هم برای ما؟ اهل بیت تو متن زندگی ماست. صبح تا شب با ما، تو محل کارمان، تو ادارهمان، پای دخلمان. امام زمان مگر مال یک ساعتی است؟ فاطمیه بشود، دو ساعت اینجا بنشینیم و چهار کلمه حرف بزنیم، همین؟ برویم بیرون، امام زمان هم تمام شد؟ میگویم امام زمان زندگی میکنیم. «أینَ وجهُ اللهِ الَّذی إلیهِ یَتَوَجَّهُ الأولیَاء؟» مگر در دعای ندبه نمیخوانید؟ امام زمان وجهالله است. وجهالله کجاست؟ «فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ.» (و به هر سو روى آوريد، همانجا وجه خدا است.) قرآن فرمود هر طرف رو کنی، وجهالله همان طرف است. ترجمه: امام زمان آنجاست.
امام زمان مسجد جمکران هم هست، امام زمان مرقد علی بن مهزیار اهواز هم هست، امام زمان مسجد سهله هم هست، امام زمان مسجد محلهام هم هست، امام زمان مجلس روضه هم هست، امام زمان تو منزل من هم هست، تو اتاق خواب من هم هست، تو گوشی من هم هست، تو گوشی من هم هست. وقتی که گوشیام دستم است، آنجا هم امام زمان هست، آنجا میبیند.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله بهجت را. ایشان میفرماید: «شما با رفیقت وقتی صحبت میکنی، قبل از اینکه حرفت به گوش او برسد، به گوش امام زمان میرسد.» یکخرده روی این فکر کنیم. چقدر این حرف عجیب است! حرف دارم میزنم، اول امام زمان دارد میشنود. اینطور حواسش به ما هست، اینطور اشراف دارد؛ مثل خورشید. خورشید نسبت به خانهها اشراف دارد. بعدش هم این خانه و آن خانه و آن خانه فرقی نمیکند، همه را با هم.
همسایه فاطمه زهرا میخواهیم بشویم تو بهشت یا نه؟ میخواهیم فاطمه زهرا را ببینیم یا نه؟ بعضی بله، بعضیها موقع جان دادن میبینند. بعضی قرار دارند، قرار دارد. شهید میگفت: «فاطمه زهرا را خواب دیدم.» حضرت فرمودند که: «گفتم میخواهم ببینم شما را.» «هدفم را موقع شهادتت، انشاءالله قرار میگذارند.» بعضیها، بعضیها هم نه. «إِنَّهُمْ عَن رَّبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَّمَحْجُوبُونَ.» (آیه ۱۵ سوره مطففین) نمیتوانند؛ نمیگذارند، بهش اجازه نمیدهند. بعضی موقع جان دادن امیرالمومنین را میبینند. اینها بند به چیست؟ چی میشود؟
یک عده یک عالم بزرگی را تو عالم خواب دیده بودند. بهشان گفته بودند که: «خب، اوضاع چطور است آن طرف؟ ما که شهید شدیم، عالم بودیم، وضع خوب است. ما هفته یک بار امام حسین را اینجا زیارت میکنیم.» گفته بودند: «خب، شما از یاران و اصحاب امام خمینی بودی، آنجا کنار امام خمینی هستی؟» ایشان فرموده بود: «نه! امام خمینی جایگاهش خیلی بالاست. او دائم کنار امام حسین است. ما هفتهای یک بار میتوانیم امام حسین را ببینیم.» حسابوکتاب دارد آنجا. که مثل اینجا نیستش که تو یک محله همه با هم دارند زندگی میکنند، فقیر و پولدار. نه، آن طرف فقیرها محله دارند، پولدارها محله دارند. تو روایت دارد کسی داشته باشد ولی نرود زیارت اباعبدالله الحسین، بهشتی هم بشود، تو بهشت مستأجر است. تو بهشت خانه ندارد، مستأجر است. آقا، تو بهشت مستأجر هم داریم؟ بله، محله دارد دیگر. به قول استادمان: «شبها باید برود مسجد بخوابد.» خانه ندارد، یک شب خانه این، یک شب خانه آن. خانهها هم که ماشاءالله خانههای بزرگ، ولی یک کم یک کاری میکند خدا. بعد تو روایت هم دارد: فردوس مثلاً بهش جا میدهند، تو جنات عدن بهش جا میدهند. محلههای بهشت با هم فرق میکند.
اگر کسی میخواهد برود، برود، برود، برود، برود، برود، برود، از اینجا که بعد ۱۲۰ سال انشاءالله مسافر شدیم و رفتیم آن طرف، برویم همسایه خود فاطمه زهرا بشویم، زیر سایه فاطمه زهرا. که البته خب خیلی سخت است، خیلی سخت است. آن دیگر محله پولدارنشینی است که آنجا دیگر پولدارهایش واقعیاند، دیگر واقعاً پول دارند. بعد خیلی خانههایش آنجا قیمتش سر به فلک میکشد؛ از سر کوچهاش احتمالاً کسی نتواند رد بشود.
در مورد فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد: «وقتی وارد محشر میشود، در هودجهایی است.» هودج میبینید دیگر چیست. «سوار بر مرکبهایی از نور. ملائکه روبهروی فاطمه زهرا میآیند، خطاب میکنند: «یا اهل المحشر، غُضُّوا أبصارَکُم.» (ای اهل محشر، چشمهای خود را پایین اندازید.) سرهای [خود را] بیندازید پایین، چشمها را ببندید، فاطمه زهرا میخواهد رد بشود. آنجا نگاهش را هم نمیگذارند. حالا کسی بخواهد همسایه بشود، خیلی باید خرج کند، خیلی باید دستبهجیب بشود. خرجش چیست؟ خوب است این را امشب بگوییم، یادگاری از ما باشد.
باید رفت از کسی پرسید که خودش اهل این کار است. از پولدار باید پرسید، از کسی که خودش رفته آنجا، همسایه شده، راه پیدا کرده. از ثروتمند باید پرسید. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله بهاءالدینی را. ایشان خیلی عالم بزرگی بود، خیلی انسان فوقالعادهای بود، انسان برجستهای بود. من اول از آیتالله بهاءالدینی بگویم بعد حرف ایشان در مورد آقای بهجت را بگویم، یا اول در مورد آقای بهجت بگویم بعد حرفهای بهاءالدینی را بگویم؟ کدام؟ اول از آقای بهاءالدینی بگویم.
آقای بهاءالدینی به بنده میفرمود – با یک واسطه دارم نقل میکنم – گفت: «آقای بهاءالدینی به من فرمود: من شیرخواره بودم، تو گهواره مادر بودم، مریض شده بودم. طبیب آمد بالا سر من، برای من نسخه پیچید. من بچه شیرخواره میشنیدم حرفش را و فهمیدم دارد نسخه میپیچد. زبان نداشتم به مادرم بگویم. بعد مادرم برای من غصه میخورد، من میخواستم بهش دلداری بدهم، زبان نداشتم به مادرم بگویم. از آن موقع دوران شیرخوارگی همهچیز را میفهمیدم و صداها را میشنیدم. همه عالم...»
داماد ایشان از دوستان ماست. داماد آقای بهاءالدینی یک وقت منزل ما عکس بهاءالدینی را روی دیوار دید، بعد شروع کرد خاطراتی از ایشان گفتن. پسرش از دنیا رفته بود، سید حمید بهاءالدینی. یک بار برگشته بود، گفته بود که: «این حمید همش میآید اینجا کنار من مینشیند. من بهش میگویم: تو مگر تو عالم برزخ نیستی؟ کنار من! پاشو برو، من کار دارم، میخواهم به کارهایم برسم.»
خیلی آقای بهاءالدینی آدم عجیب و غریبی بود. برده بودند [ایشان را] شهرستان قزوین. روز تاسوعا بود، ایشان وارد مجلس شده بود. گوسفند چند تا دم در گذاشته بودند، شب تاسوعا بود. بعد ایشان آمده بود تو مجلس نشسته بود، گفته بود که: «آن گوسفند قهوهایه پشت در را میخواهید فردا بکشید؟» گفته بود: «بله حاج آقا، چطور مگر؟» گفت: «میشود پس فردا بکشید؟» گفت: «حاج آقا، چی شده؟ ماجرا چیست؟» گفت: «گوسفنده به من میگوید میخواهم اینها من را روز تاسوعا – اگر میشود بهشان بگو – عاشورا من را بکشند. عاشورا بهتر است؛ میخواهم گوشتم روز عاشورا برسد به دست گریهکنهای امام حسین.» با حیوانها حرف میزد، با سنگ حرف میزد، با در حرف میزد. اینجوری میشوند بندههای خوب خدا.
ایشان فرموده بود: «الان بعد امام زمان، روی کره زمین، آدم پولدارتر، ثروتمندتر از جهت معنوی، ثروتمندتر از آیتالله العظمی بهجت نداریم.» آقای بهاءالدینی فرمودند. حالا معلوم شده بهجت کیست؟ آقای بهجت خیلی انسان عظیمی بود، خیلی بالا. مرحوم علامه جعفری – سال ۶۰ – آقازاده آقای بهجت میفرمود: «اشکال که ندارد من این خاطرات را تعریف میکنم. رو محاسبات عادی که دیگر معلوم نیست بتوانیم خدمت عزیزان باشیم. چون کار و درگیری اینها زیاد است. توفیقی بوده، چند روزی خدا بستری برای ما باز کرد، توانستیم خدمت شما باشیم. دیگر ممکن است یک وقت همدیگر را نبینیم. یک سری حرفها را بزنیم، اگر همدیگر را ندیدیم...»
آقازاده آقای بهجت میفرمود: مرحوم علامه جعفری. علامه جعفری کی بود؟ دارم اینها را میگویم چون میخواهم از بهجت یک جمله طلایی بخوانم. دارم هزینه میکنم برایش! اشکال هم ندارد. علامه جعفری کسی بود که تو جوانی برایش اتفاقی پیش آمده بود. بگویم این هم اشکال ندارد. حرف بیهوده که نمیزنیم. به روح همه بزرگانی که اسمشان آمد، یک صلوات غرا بفرستید: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.»
مرحوم علامه جعفری جوانی بود در شهر نجف تحصیل میکرد. شاید همین اوقات سال بود – حالا مثلاً سمت... نه، عقبتر. بله، هر سال که میشد یک مجلهای بود، هنوزم این اتفاق میافتد، چاپ میشود. یک مجلهای چاپ میشود، قشنگترین دختر را مثلاً چهره سال معرفی میکنند، عکسش را میزنند روی نشریه و پخش میشود. گرما بوده تو نجف و اینها. علامه جعفری میگوید: «من دیدم تو حجره نمیتوانم بنشینم. دم در نشسته بودم. یکی از دوستان آمد به من گفت: محمدتقی، اینجا نشستی؟ بیا برویم، گرم است. شب ما گعده داریم – شما لابد گعده را میدانید دیگر – هندوانهای میخوریم، با همدیگر گپ میزنیم. گرم هم هست.»
همه گفتند: «ما رفتیم و شرکت کردیم و دیدم یک عکس – این نشریه را برداشت آورد – هر نشریهای که گفتم، آدم شوخطبعی بود. برگشت گفتش که: «میخواهم ازتان سؤال بکنم. یک عکس را دستبهدست بچرخانید. ازتان میخواهم بپرسم که برایتان بیشتر کدامش را دوست دارید؟ دوست دارید که تو دنیا این خانم زنتان باشد یا تو آخرت امیرالمومنین شفاعتتان را بکند؟»» حالا سؤال این است، این هم آخه! نفر اول گرفت، گفت: «ما که طلبهایم، امیرالمومنین ما را شفاعت میکند. آخرت که حل است، دنیا را بچسب!» یکی دیگر گفتش که: «نه آقا، دنیا را میخواهیم چهکار؟ همان شفاعت امیرالمومنین.» دستبهدست کردند، رسید به علامه جعفری. ایشان وقتی نگاه کرد، با عصبانیت گفت: «این هم سؤال!» عکس را پرت کرد، با عصبانیت آمد بیرون.
ایشان میگوید: «با عصبانیت رفتم تو حجره نشستم. خسته هم بودم، گرما به تنم نشسته بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم، خوابم برد. وارد مجلسی شدم تو خواب. در مجلس عظیمی شخصیت عظیمی بالای منبر نشسته. من را وارد مجلس کردند، گفتند: «وارد شو که بر این منبر امیرالمومنین نشسته.» وارد جلسه شدم، حضرت از دور من را صدا کرد، فرمود: «محمدتقی، بیا جلو.» دیگر حالا رفتم جلو. امیرالمومنین عنایتی کرد. بعد از آن دیدم درهایی به روی قلب من باز شد. دارم چیزهایی...» ایشان چندین جلد شرح نهجالبلاغه نوشت، ۲۷ جلد شرح مثنوی مولوی نوشت. آثار فراوانی دارد. علامه جعفری در حرم امام رضا هم دفن شده است.
ایشان سال ۶۰ – یعنی تقریباً ۳۰ سال قبل از رحلت آقای بهجت – به آقازاده آقای بهجت فرمود: «من بهت پول میدهم، یک واکمن میخری.» واکمن؛ قدیمیها دیدهاند. قدیم یعنی کسی ۳۰ سالش هم باشد، واکمن دیده است. ضبط میکردند باهاش. «پول میدهم، واکمن میخری. این را بغل پدرت – حالا آن موقع نوار بود دیگر، از این رکوردهای جدید که نبود صبح تا شب ضبط بکند. نوار ۶۰ دقیقهای بود با نوار ۹۰ دقیقهای، یادتان هست دیگر، نوار جابهجا میکردی، نوار بعدی را میگذاشتی – گفته بود: «صبح تا شب این را کنار پدرت میگذاری، ضبط را روشن میکنی. هرچی بابات گفت ضبط بشود. میدانم بابات حرفی نمیزند؛ تو این نیم ساعت ممکن است یک کلمه بگوید: برو آب بیار. میخواهم همان ضبط بشود برای من. این مرد کلماتی که میگوید قیمتی است. اینها را باید رو هوا گرفت.» کی دارد این حرف را میزند؟ کسی که خودش عنایت شده بهش از طرف امیرالمومنین. «تکتک کلماتش را برای من میآوری.»»
حالا میخواهم از آقای بهجتی که اینقدر حرفهایش قیمتی است و کم حرف میزد و حرفی که میزد میفرمود: «من یک جمله میگویم، ولی یک کتاب را خلاصه میکنم توی جمله.» میفرمود: «آدم باید ۲۳ ساعت ساکت باشد، یک ساعت حرف بزند. همان هم زیاد است، یک دقیقه حرف بزند کفایت میکند.» یک همچین آقای بهجتی یک جمله گفته، فرموده: «با این جمله میخواهم دنیا و آخرتتان تأمین بشود.» حرف مال خودش هم نیست، همه دین را جمع کرده تو یک جمله، هرچی آیه و روایت و قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه، همه را جمع کرده تو یک جمله. بخوانم این جمله را یا نه؟ بخوانم، خرج دارد. خرجش چیست؟ احسنت! «آل محمد و عجل...»
ببینید چه جملهای است. فرمود: «کوچک و بزرگ باید بدانیم، راه یگانه برای سعادت دنیا و آخرت بندگی خدای بزرگ است.» ما یک راه بیشتر نداریم. خرجش همسایه بشوی با امیرالمومنین، خانه پشتی، کوچه بغلی، اتاق پشتی. کجا؟ کی نزدیکتر است؟ اونی که بندهتر است. حسابش [این نیست که] کی بندهتر است؟ خوشتیپی مال ماهاست. هرکی پولدارتر است، آخه تو دنیا که این است، میگوید: «خوش به حالش، ببین چقدر خدا دارد برایش میبارد از زمین و آسمان!» خب، مگر چی شده؟ میگوید: «زن خوب، بچه خوب، خانه خوب، ماشین.» از کجا معلوم؟ راهش فقط بندگی است.
بندگی چیست؟ و بندگی در ترک معصیت است. یک بندگی یعنی چی؟ یعنی گناه در اعتقادیات و عملیات؛ گناه اعتقادی، گناه عملی، که حالا فردا شب یک اشارهای در موردش میکنم. یک راه دارد آقا جان، راهش این است: گناه نکن. سخت است؟ والله به خدا سخت نیست. این را من نمیگویم چون خودم گناه نمیکنم؛ من بیچارهام، خدا باید حفظ بکند. «وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسِي ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ.» (من نفس خود را تبرئه نمیکنم؛ چراکه نفس، همواره به بدی امر میکند.) ما که نمیخواهیم خودمان را تبرئه کنیم؛ مبتلا میشویم، مرتکب میشویم. ولی خداوکیلی، رو حساب محاسبه، ترک گناه سخت نیست. من خیلی نمیخواهم وقتتان را بگیرم؛ میخواهم سخنرانی را جمع بکنم. یک چند جملهای بگویم و عرضم تمام.
امام باقر (علیه السلام) به ابن ابی العوجا – ابن ابوالعوجا، اوجا اصلاً اسمش رویش است دیگر، آدم منحرف اوج دارد. حضرت بهش فرمودند که – آدم منحرفی بود. پای کعبه نشسته بودند، با حضرت مناظره میکردند. حضرت بهش فرمود: «از دو حالت خارج نیست؛ یا آخرتی هست یا آخرتی نیست. اگر آخرتی نبود، ما ضرر نکردیم.» چون تمسخر میکرد ابن ابی العوجا [میگفت]: «ببین، کلهها را تراشیدهاند، آمدهاند دور کعبه دارند طواف میکنند. آدم بیکاره!»
حضرت فرمود: «اگر آخرتی نباشد، ما ضرر نکردیم. سال به سال اگر حج رفتیم، یک مسافرتی رفتیم، چهار تا رفیق پیدا کردیم، تجارتی کردیم، پولی گیرمان آمد.» حالا من میخواهم [این] چارت را اضافه بکنم. ما روزه گرفتیم، خب، چه سختی [داشت] روزه؟ چه مشکلی؟ مشکل چی بود؟ الان همه پزشکان به نتیجه رسیدهاند که بهترین راه، سادهترین درمان، بیدردسرترین درمان روزه است. کتابها نوشته شده: «صوموا تصحوا.» (روزه بگیرید، سالم میمانید.) روزه بگیر برای سلامتی. آخرت نیست، روزه بگیر برای سلامتی.
خب مثلاً نماز خواندیم. سختترین نماز، نماز چیست؟ نماز صبح است. میگویند آقا نماز صبح که میخوانی، بیدار میشوی. دانشمندان کشف کردهاند بیشترین وقت سکته موقع اذان صبح است. راه اینکه آن موقع سکته نکنی چیست؟ ۲۰ دقیقه بیداری تو آن ساعت. کسی ۲۰ دقیقه بیدار بشود، آن ساعت سکته نمیکند. نماز صبح نخواندیم، ما سحر پا شدیم که سکته نکنیم. آخرتی نیست، ما سحر اذان صبح ۲۰ دقیقه بیدار میشویم، سکته نکنیم.
همه دین همینهاست دیگر. اگر آخرتی نباشد، ما ضرری نکردیم. ولی اگر آخرت باشد، آقای ابن ابی العوجا، ما که چند ساعت غذایمان را دیرتر خوردیم، روزی چند باری دولا راست شدیم، این همین بود. اگر آخرت نباشد که ما و تو مثل هم. اما اگر آخرت باشد، آنجا میخواهی چه گلی به سرت بگیری؟ عصبانی شد. با عصبانیت پا شد. مسلمان هم نشد، بدبخت. با عصبانیت پا شد رفت. گفت: «من را جلوی رفیقهایم کَنِف کردی.»
مثل اینکه یک مسافرتی میخواهد آدم برود. سه تا اتوبوسند. یک اتوبوس دو تا پیکنیک ورمیدارد، ظرف آب ورمیدارد، چهار تا نان ورمیدارد، نمکی ورمیدارد. بقیه برنمیدارند. خب، الان این بابایی که این سیخ و پیکنیک و چراغ و آب و اینها را برداشته، این بابا ضرر کرده؟ یک گوشه ماشینش است. اما حالا آمدیم غذا نبود، خواستند غذا درست کنند. تو راه ماشین خراب شد، آن موقع کی ضرر کرده؟ اونی که اینها را دارد یا اونی که اینها را ندارد؟ کی تو این عالم ضرر میکند؟ اونی که اهل بیت را ندارد. فرض کن ما اصلاً آخرتی [نداریم]. این کارهایی که میکنیم، که حالا ما آمدیم به اهل بیت متوسل شدیم، دست به دامن اهل بیت. اصلاً بر فرض اهل بیت نباشد، به قول وهابیهای بدبخت میگفت: «کی را صدا میزنی؟ حسین که مرده، صدایت را نمیشنود. تو قبرستان بقیه بودیم. بدبخت بیچاره نجس وهابی کثیف. اینها همه خاک است. واینستید اینجا مریض میشوید. اینها همه خاک، اینها همه یک مشت مرده.» خب، حالا بر فرض مرده بود، ما چیزی گیرمان نمیآید. ولی اگر زنده بود، چیزی میداد. چی؟ موقع [سؤال] کی ضرر کرده؟
داستانی را میخواهم امشب برایتان تعریف بکنم، همین روضه من باشد. ماجرای عجیبی است. مرحوم شهید اول این داستان را تعریف میکند در کتاب شریف «المزار». کسی که روایت را نقل میکند، عالمی بسیار بزرگ و برجسته. داستان، داستان عجیب، خیلی داستان عجیبی است. یعنی اگر ایشان نقل نکرده بود، من نمیخواستم بالای منبر [بگویم]. چون حرف بیسند نمیگوییم، دلیل ندارد بخواهیم حرف بیهوده [بزنیم]. ماجرا: ایشان تو کتاب «المزار» درباره مسجد سهله دارد. در فضیلت مسجد سهله صحبت میکند. روایاتی که در فضیلت مسجد سهله نقل میکند. این ماجرا مربوط به مسجد سهله است، ولی مال فاطمیه است، مال امشب ماست.
بشار مکاری میگوید: «من در کوفه خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم. من متن عربیاش را آوردهام برای شما بخوانم – گفتم شماها عربی متوجه میشوید، از روایت لذت ببرید، ولی وقتم گذشته – خیلی لذت میبردید. خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم در کوفه. دیدم قدح طبَر زدند (خرما را در طبق گذاشتند) و در محضر حضرت خرمای طبرزد گذاشتند. حضرت دارند نوش جان میفرمایند. «بشار، بیا جلو، بفرما. اُدنُ فَکُل.» (نزدیک بیا و بخور)»
گفتم: «آقا جان، نوش جان. من حالم خوب نیست. صحنهای دیدم تو راه که میآمدم، قد اشتعلت الغيرة (غیرتم به جوش آمده)، حالم خوب نیست، نمیتوانم چیزی بخورم.» حضرت فرمودند که: «قسمت میدهم به حقی که بر تو دارم. بیا، به خاطر من یک دو لقمه.» آمدم یک مقداری خوردم. حضرت فرمودند: «خب، حالا حرفت را بگو ببینم چی دیدی؟ قلبت به درد آمده؟»
گفتم: «آقا جان، تو راه که میآمدم دیدم: «رَأَيْتُ جَلَّاداً يَضْرِبُ رَأْسَ امْرَأَةٍ.» (یک جلادی را دیدم که بر سر زنی میزد) دیدم یک پلیسی، سربازی، یک خانمی را گرفته تو خیابان، به سر این زن میزند و «يَسُوقُهَا» (او را میکشد) دارد این خانم را میکشد تا ببرد حبسش کند، زندانیش کند. این خانم هم هی داد میزند: «المستغاث بالله!» (به خدا پناه میبرم) کسی هم به دادش نمیرسد. من آمدم جلو، گفتم: «برای چی دارند این بلا را سر این خانم میآورند؟» مردم گفتند که: «إِنَّهَا عَثَرَت.» (او پایش لغزید) این خانم تو خیابان داشت رد میشد، پایش سر خورد، «فَقَالَتْ: لَعَنَ اللَّهُ ظَالِمِيكِ يَا فَاطِمَةُ.» (پس گفت: خدا لعنت کند ظالمان تو را، ای فاطمه!)» همین را که گفت، گرفتند، بردندش، زدندش و بردندش.
امام صادق وقتی این را شنیدند – حالا دارد طرف از تو خیابان تعریف میکند، من داشتم میآمدم، یک خانمی را گرفتند – «فَأَقْلَعَ عَنِ الأَكْلِ.» (پس از غذا خوردن باز ایستاد) حضرت دست از غذا کشید و «وَلَمْ يَزَلْ يَبْكِي.» (و پیوسته گریه میکرد.) شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن، حتی همه لباس و محاسن حضرت پر اشک شد. یک خانم تو خیابان اسم فاطمه زهرا را آورده، گرفتند، زدندش و بردندش. به من فرمود: «بشار، پاشو با هم برویم مسجد سهله، آنجا دعا بکنیم خدا این خانم را نجات بدهد.» ماجرای مسجد سهله این است. دعا خواندن تو مقام امام صادق در مسجد سهله، که [وقتی] تو [به] مقام آخر [میرسید]، وسط حیاط میآیید، سجده میکنید، گریه میکنید. برای چی اصلاً اینجا شده مقام امام صادق؟ به خاطر این ماجرا.
حضرت آمدند برای این خانم دعا کردند. بعد به من فرمودند که: «یکی هم بفرست برود جلو در زندان، آنجا حواسش باشد به اینکه این خانم چه اتفاقی برایش میافتد، برای ما خبر بیاورد.» بشار میگوید: «با امام صادق رفتیم. حضرت نشستند، دو رکعت نماز خواندند، دست به دعا بلند کردند، رفتند سجده، گریه کردند، اشک میریختند: «خدایا این زن را نجات بده، این شیعه ما را.» سر از سجده بلند کردند، فرمودند که: «الان این خانم آزاد شد. پاشو برویم.» پا شدیم برویم. اونی که فرستاده بودیم دم زندان، دیدیم دارد برمیگردد، خوشحال. گفتیم: «چه خبر؟» گفت: «لَقَد أُطلِقَتْ.» (او آزاد شد.) گفت: «این خانم را آزاد کردند.»
گفتیم: «چطور آزادش کردند؟» گفت: «من جلو در وایساده بودم، یک کسی آمد به این خانم گفتش که: «تو چی گفته بودی؟» گفت: «من گفتم پایم لغزید، خوردم زمین، گفتم: «لعن الله ظالمیک یا فاطمه.» بعد این بلاها را سر من آوردند.» گفت: «اونی که از طرف سلطان آمده بود، دست کرد ۲۰۰ درهم داد به این خانم: برو. سلطان میگوید که شما آزادی، آزادت کنیم. من پولی نمیگیرم.» حضرت گفتند: «امیر را حلال کن، پول بگیر، برو دیگر. ببخشید اشتباهی آوردنت اینجا.»»
اینجا دارد که حضرت پرسیدند که: «این خانم بهش پول دادند، پول را رد کرد، برگرداند؟» «آره آقا جان، من این خانم را میشناسم، آدم بدبختی است، بیچاره است، محتاج است، خیلی گرفتار است، ولی پول نگرفت.» میگوید: «حضرت گریه کردند. دست کردند تو جیب مبارک، ۷ دینار – هفت دینار میشود چند درهم؟ ۷۰۰ درهم – او ۲۰۰ درهم رد کرده بود، حضرت ۷۰۰ درهم دادند. گفتند: «این را الان میبری، میدهی به این خانم. سلام منم به این خانم میرسانی؛ جعفر بن محمد به تو داد.»» آمدند به این خانم گفتند، سلام را دادند، گفتند: «حضرت سلام رساند.» گفت: «واقعاً امام صادق به من سلام رسانده؟» گفتند: «بله.» خیلی عجیب است، من اینجاهای روایت را باورم نمیشود. شهید اول نقل کرده. میگوید: «این خانم وقتی این را شنید: «فَشَهَقَتْ وَ وَقَعَتْ مُغْشِيَّةً عَلَيْهَا.» (پس صیحهای زد و بیهوش افتاد.)» غش کرد، داد زد، غش کرد. دوباره به هوش آمد، گفت: «واقعاً امام صادق برای من پول فرستادند؟» دوباره داد زد، غش کرد. دوباره: «امام صادق برای من پول فرستادند؟ به من سلام رساندند؟ تو خیابان اسم مادرشان را آورده، حضرت برایش چهکار که نکرد!»
یک روز امام صادق رفت برای این خانم. شما پسفردا میخواهید تو خیابان جمع بشوید، پیراهن مشکی بپوشید، عَلم دستتان بگیرید، به همه عالم داد بزنید اسم فاطمه زهرا را. امام صادقی که شنید یک خانم تو خیابان اسم مادرش را آورده، رفت تو مسجد برایش دعا کرد، گریه کرد، پول فرستاد. امام زمان چهجور میخواهد از شرمندگی شما در بیاید؟ فکرش را بکنید! هر «یا فاطمه»ای که میگویید، آقا دست بلند میکند: «خدایا، مشکلاتش را برطرف کن، خدایا به دادش برس، خدایا دستش را بگیر، این اسم مادرم را دارد میآورد.» میگوید که این خانم گفتش که: «بروید به آقا بگویید که: آقا جان، من پول نمیخواهم، من از شما شفاعت میخواهم. دست من را بگیرید، از خدا بخواهید من را ببخشد.» آمدند به امام صادق گفتند، حضرت مثل ابر بهار گریه کردند.
حالا یک حرف دیگری هم میخواهم بزنم. یک خانم تو خیابان پایش لغزید، زمین خورد، اسم فاطمه زهرا را آورد. بعد مأمورین گرفتند، بردند. امام صادق خبرش را شنید، چه کرد؟ چقدر گریه کرد؟ یک زن شیعه ما، بین نامحرمها دست رویش بلند کردند، بردندش، زدندش. سیدها هستند تو مجلس، بچهغیرتیها هستند تو مجلس. امام صادقی که این را شنید، اینطور گریه کرد. حالا درباره مادرش فاطمه زهرا اگر روضه بشنود، چطور گریه میکند؟ با مادرش چه کردند؟ میخواهم بروم بالاتر. امیرالمومنینی که توی آن صحنه بود، در محضر امیرالمومنین، روبهروی چشمهای امیرالمومنین، دستهایش بسته بود. او وقتی صحنه را دید، چه کرد؟ او چی کشید؟
یا فاطمه الزهرا، یا بنت رسول الله، یا قرة عین الرسول، یا سیدتنا و مولاتنا، إنا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بکِ إلی الله و قدمنا بین یدی حاجاتنا. مادرت را صدا بزن! یا وجیهةً عند الله، اشفَعی لنا عند الله. امام صادق شنید یک خانمی تو خیابان صدا زد: «غوث بالله و برسول.» (فریادرس، به خدا و رسول!) جگر حضرت آتش گرفت، پاشد رفت مسجد، ناله زد، دعا کرد، نماز [خواند]. لا اله الا الله. یک مادر سادات بین نامحرمان و هی [با] تندی «المستغاث المستغاث بالله» و صدا زد: «المستغاث بالله و برسول.» کجا بگویم؟ «فَجَعَلَ يَضْرِبُهَا عَلَى قَصَبَاتِ يَدَيْهَا...» تازیانه را بر سر فاطمه زهرا پایین آورد. در بازوی مبارک فاطمه زهرا... امام صادق فرمود: «کَأَنَّهُ الدُمْلُوج.» (انگار بازوبند بود.) یکجوری از سر تازیانه بازوی مادرمان ماند، انگار مادر ما به دستش بازوبند [داشت].
جلسات مرتبط

جلسه یک : رازهای فاطمیه و ارتباط ویژه با امام زمان (عج)
حریم قرب فاطمه

جلسه دو : حضرت زهرا (س)؛ حقیقت شب قدر و دارالسلام
حریم قرب فاطمه

جلسه چهار : سبک شمردن گناه؛ خطری پنهان برای ایمان
حریم قرب فاطمه

جلسه پنج : تعریف آیتالله بهجت از موفقیت
حریم قرب فاطمه