
جلسه پنج : تعریف آیتالله بهجت از موفقیت
در این سخنرانی از راههای ارتباط با حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و حقیقت پنهان فاطمیه سخن گفته می شود؛ از راز غربت مدینه تا فلسفه مخفی بودن قبر آن بانو. داستانهایی ناب از اولیای خدا، کرامات عجیب اهل دل، و وصایای بزرگان مثل آیتالله بهجت را روایت میگردد و نشان داده میشود که راه موفقیت و سعادت، نه در نسخههای غربی، بلکه در ترک معصیت و بندگی خدا است. روایتهای تاریخی از کربلا و سقیفه، حکایتهای شهیدان و بزرگان، و هشدارهای اجتماعی درباره سکوت در برابر ظلم، همه در این جلسات به هم گره خورده تا تصویری روشن از «حریم غربت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)» و مسئولیت امروز ما ارائه شود
میخواهم موفق باشم، چکار کنم؟
بدترین نوع گناه
کار کوچک ولی اثر بزرگ!
بهترین راه و زمان درمان گناه
برآورده شدن حاجات قبل از تولد
مشکلم آیا با دعانویس و رمال حل میشود؟
کجا باید حرف بزنیم و کجا نباید حرف بزنیم؟!
اصل نهی از منکر برای چهافرادی است؟
عواقب عدم دفاع از حق
چگونه خدا به ما کمک میکند؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری، و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی، یفقهوا قولی.
شبهای گذشته درباره این صحبت کردیم: کسانی که با اهلبیت صمیمی میشوند، رابطه خاص دارند، رابطه خوب دارند؛ اینها چه ویژگیهایی دارند؟ راهی که در جلسات قبل (بهشت) اشاره شد، جملهای بود از مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت (رضواناللهعلیه). ایشان فرمودند: «یگانه راه سعادت دنیا و آخرت، بندگی خدای بزرگ است.» تنها شرطی که دارد، این است که انسان موفق بشود، به معنای واقعی خودش.
الان کتاب زیاد مینویسند. در این فضای مجازی هم کانال و پیج و صفحه و از اینها زیاد است: «رازهای موفقیت»، «چه کنیم موفق باشیم؟»، «شادکامی، کامیابی»، «موفقیت در صد روز»، «بیست راه رسیدن به موفقیت»؛ از این کتابها فراوان است. جالب است بدانید برخی از این کتابهایی که در مملکت ما (تا چند سال قبل) چاپ میشد، توسط چه کسی نوشته میشد که مشتری داشت در مملکت ما، به عنوان کتابهایی که آموزش موفقیت ("چه کنیم موفق باشیم؟"). یکی از نویسندههای مشهورش کیست؟ میدانید کیست؟ دونالد ترامپ، رئیسجمهور فعلی آمریکا، کتابهایی در این زمینه مینوشت و در ایران مشتری داشت!
بامزه است؛ آدمی که به حماقت میشناسند و همه دنیا این آدم را از جهت سلامت عقلانی مشکلدار میداند، چندین اثر دارد ("چه کنیم موفق باشیم؟"). در همین ایران ما از کتابهای پرفروش بوده است. اینها میگیرند و میخوانند؛ یک بار هم ببینیم اهلبیت چه میگویند؟ بزرگان چه گفتند؟ راه موفقیت چیست؟ یک چند روزی هم اینها را امتحان کنیم. حالا آنها را هم امتحان کردیم یا امتحان میکنیم؛ این را هم یک بار امتحان کنید.
فرمود: «راه موفقیت در دنیا و در آخرت...» (بقیه، آخرت را به شما نمیگویند؛ «صد گام رسیدن به موفقیت» کاری با آخرت ندارد و فقط دنیا را به شما میگوید.) راهش چیست؟ بندگی خدا. بندگی خدا چیست؟ راهش چیست؟ ترک معصیت. آقای بهجت فرمودند: «ترک معصیت است در اعتقادیات و عمل.» (عملیات یعنی کارهای عملی. اعتقادات یعنی چیزهایی که مربوط به اعتقاد آدم است.) آدم در اعتقادش معصیت نداشته باشد، در عملش معصیت نداشته باشد، این موفق میشود.
آیا بندگان خدا آدمهای موفقی هستند؟ در تبریز ما قبری داریم، مقبرهای داریم. (حالا، انشاءالله، آنور پرده هم اگر یک خورده سر و صدا کم بشود، جلسه، جلسه باشکوهتری انشاءالله خواهد شد.) در تبریز قبری هست، مقبرهای هست، به آن میگویند «حمال تبریزی». حمال تبریزی کیست؟ ماجرا چیست؟ مقبره برای چه دارد؟ حمال تبریزی حمال بوده، اسمش رویش است؛ حمالی بوده، بار میبرده.
یک روزی از توی یکی از این خیابانهای تبریز رد میشده، میبیند که مادری بالای پشتبام بود؛ بچهای (حالا مثلاً دشت شیرخواره بوده یا چه بوده و اینها). این بچه از آن بالای پشتبام سر میخورد و پرت میشود؛ بین زمین و آسمان بود (از پشتبام به زمین). این مادر شروع میکند شیون کردن و گریه کردن که دیگر این بچه افتاد و مرد. خیلی هم فاصله نبوده دیگر؛ حالا دو طبقه... دو طبقه... یک چیزی از طبقه دوم و سوم بخواهد زمین بخورد، چقدر زمان میبرد؟ بیشتر از ده ثانیه؟ در ده ثانیه، یک بچه شیرخواره از طبقه دوم یا سوم پرت بشود، زنده میماند؟
حمال تبریزی از آنجا رد میشد. حمال تبریزی رو کرد به بچه بین زمین و آسمان، گفت: «وایسا.» (حالا با همان زبان آذری و ترکی خودش). بچه بین زمین و آسمان معلق ایستاد. [حمال] آمد، دست انداخت زیر بچه، بچه را گرفت و تحویل مادرش داد. بهش گفتند: «چیکار کردی؟ تو؟ چی بود این؟» گفت: «کار خاصی نکردم.» گفتند: «کار خاصی نکردی؟ این معجزه بود! این کرامت بود! کی میتواند یک همچین کاری انجام بدهد؟» گفت: «نه، من کار خاصی نکردم. یک عمر هرچه خدا گفت، من گفتم "چشم". یک بار من یک چیزی گفتم، خدا گفت "چشم".» کار عجیبی است؛ یک عمر هرچه خدا گفت، من گفتم "چشم"؛ یک بار من گفتم، خدا گفت "چشم".
حمال تبریزی بار میبرد و میآورد. کدام کتاب غربی یک همچین حمالی را موفق میداند؟ کدام دانشمند غربی؟ کدام دانشمند؟ کدام دانشگاه؟ [میگوید] موفق میخواهی باشی، باید صد هزار هکتار زمین کجا داشته باشی؟ چند تا هواپیمای اختصاصی داشته باشی؟ چقدر سونا و جکوزی داشته باشی؟ بچههایت فلان جا درس بخوانند؟ کارخانه چقدر به اسمت باشد؟ برندهای معروف دنیا مال تو باشد؟ اینها میشود آدم موفق. خیلی هم دنبال همینهایند دیگر: «چیکار کنیم موفق بشویم؟» همینها!
بعضیها دنبال اولیای خدا میروند، دنبال همینهایند. «کسی را سراغ داری چشم برزخی داشته باشد؟» میگویم: «برای چی میخواهی؟» میگوید: «برم مشکل دارم.» بعد میرود پیشش: «آقا، چیکار کنیم پولدارتر بشویم؟» مرد حسابی! کسی میآید به ولیّ خدا میگوید: «چیکار کنیم پولدارتر بشویم؟»
رجبعلی خیاط را برای شما مثال زدم. یک شب [رجبعلی] خیاط میفرمود که هرکس میآید پیش من، سراغ این پیرزنه را میگیرد. گفتند: «آقا، پیرزنه چیست؟» گفت: «حضرت عیسی مسیح در عالم معنا یک پیرزنی را دید. [دید] پیرزن خیلی زشت است، ولی یک خروار آرایش کرده؛ سرخاب و سفیده، زنجیر طلا انداخته، گردنبند و دستبند و چه و چه.» بهش گفت: «تو کی هستی؟» گفت: «من دنیا هستم. دنیا! [خانم] دنیا! (دنیا و آخرت، دنیا).» گفت: «اینها چیست؟» گفت: «اینها زیورآلاتم است. با اینها مردم را گول میزنم.» گفت: «حالا شوهر هم داری؟» گفت: «نه، خواستگار زیاد دارم ولی شوهر ندارم.» گفت: «خواستگارها را میآورم، با این طلا و جواهرات گول میزنم، تا لب قبر پرتشان میکنم. خواستگار زیاد دارم، [اما] شوهر [ندارم].» برای همین امیرالمومنین خطاب کرد: «یا دنیا، غرّی غیری (برو سراغ یکی دیگر)! من تو را سه بار طلاق دادم.» این پیرزنه را تنها کسی که طلاق داد، امیرالمومنین بود.
مرحوم رجبعلی خیاط میفرمود که حالا که دستمان باز است، میتوانیم بگوییم کسی چیکار بکند تا مشکلاتش برطرف بشود؛ در مسیر معنویت، در مسیر بندگی. کسی سراغ اینها را از ما نمیگیرد. همه دنبال دنیایند؛ دنبال این پیرزنه.
مرحوم ملا کاظم ساروقی... بنده [به] شهرستان ساروق چند باری رفتم. ساروق استان مرکزی است، بعد از اراک، یک روستایی است. امامزادهای در این روستا است. در این امامزاده، عنایت میشود به یک پیرمرد بیسواد، بیسواد کشاورز. این آدم سواد نداشته، اهل طهارت باطنی بوده، زکاتش را سروقت میداده، خمسش را سروقت میداده. قرآن نمیتوانسته بخواند. قرآن را دست میگرفته، نگاه میکرده، میگفته: «این نور دارد، نورش به چشمم بخورد.»
یک روزی داشته در زمین مشغول کار بوده است. (فیلمش را هم ساختهاند. پسر ایشان در قم است؛ اگر وقتی آمدید، شما را انشاءالله سر مزار ایشان میبرم. پسر ایشان را هم بهتان نشان میدهد.) [او] داشته در زمین کار میکرده. دو نفر میآیند بهش میگویند: «ملا کاظم، حالت چطور است؟ بیا با هم برویم امامزاده.» امامزادهای هست آنجا که از اجداد مقام معظم رهبری است. ایشان را میبرند امامزاده، بهش میگویند که: «این بالا، در این طاق، در این کتیبه، چی نوشته؟»
کتیبهای بوده دور گنبد. ایشان میگوید: «من سواد ندارم.» میگویند: «چرا، سواد داری؛ نگاه کن.» [ایشان] نگاه میکند، میگوید: «من سواد ندارم.» میگویند: «چرا، بخوان.» میگوید: «شروع کردم به خواندن. خواندم، خواندم، خواندم... غش کردم. به هوش آمدم، دیدم کسی نیست. بعد دیدم حافظ کل قرآن شدم.» ایشان را به عنوان معجزه معرفی میکردند. پیش مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی آوردند تا ایشان را محک بزند. آیتالله بروجردی فرمود: «از هر جای قرآن سوال کردم، بلد بود.»
سورههای قرآن را از آخر به اول میخواند. ما سوره حمد را نمیتوانیم از آخر به اول بخوانیم، [چه رسد به اینکه] حروفش را برعکس بخوانیم. جلویش کلمات را میگذاشتند؛ یک کلمه فارسی مینوشتند، یک کلمه عربی، یک کلمه قرآن. نشانش میدادند، میگفتند: «کدام قرآن است؟» میگفت: «این قرآن است.» طرف میگوید: «آقا، من دو تا "واو" مینوشتم؛ یک "واو" به نیت قرآن، یک "واو" به نیت معمولی. میگفتم: "این کدامش قرآن است؟" میگفت: "این قرآن است."» گفتم: «از کجا میفهمی؟» گفت: «این نور دارد، این ندارد.» [اشاره به اینکه] به نیت قرآن مینوشته.
بعد ایشان فرمود که هرکس آمد سراغ ما [میگفت]: «من خواص عجیبی از آیات قرآن برایم روشن شد.» «چیزهای عجیبی از قرآن میتوانم به شما بگویم؛ ولی مردم همه دنبال همین ظواهرند: "کدام آیه را بخوانیم پولدار بشویم؟ کدام آیه را بخوانیم خانهدار بشویم؟ کدام آیه را بخوانیم وقتمان باز بشود؟"» موفقیت تو چیست آقا جان من، عزیز من؟ تو بندگی خدا. بندگی خدا تو چیست؟ تو ترک معصیت خدا.
آدم [باید] حرف گوش بدهد. به قول استادمان میفرمود: «جیگر شیر میخواهد آدم روبهروی خدا بایستد. خیلی دل و جرئت میخواهد. [البته] جیگر شیر میخواهد با یک مغز خالی! البته شجاعت نیست، [بلکه] نادانی است کسی که روبهروی خدا وایمیستد.»
یک کسی [هست] که آدم دستش را دراز میکند... نه، دستش را دراز میکند... آدم وقتی دستش را دراز نکرده، [خدا] به آدم عطا میکند. «یا من یُعطی من سأله...» در دعای رجب چی میخوانید؟ «یا من یُعطی من صله...» یا: «یا من یُعطی من لم یسأل و من لم یعرفه تحنّناً منه و رحمةً...» همان کسی که دستش را دراز میکند، تو بهش کمک میکنی. همان کسی که دستش را دراز نمیکند، اصلاً تو را نمیشناسد. چقدر ما کافر داریم روی زمین؛ آیا خدا روزیشان را قطع کرده؟
آقا جان، ما قبل از اینکه به دنیا بیاییم... الان که زبان داریم، دست جلو خدا دراز میکنیم، حاجتمان را میخواهیم. قبل از اینکه به دنیا بیاییم، یک سری حاجتهایی که اصلاً نمیدانستیم و [اصلاً] نمیتوانستیم بدانیم را خدا به ما داد. خدا مادر مهربان به ما داد. کدامیک از ما از خدا [مادر] مهربان خواست؟ یک نفر پاشود، دست بلند کند، بگوید: «من مادر نداشتم [و] از خدا مادر مهربان خواستم و به من داد.» آغوش گرم مادر را داد، شیر مادر را داد، محبت مادر را داد. یک مادر مهربان تا چند سال [بچه را] خشک کرد، شست، [به او] غذا داد، [به او] آب داد، ما را خواباند. کدامیک از اینها را از خدا خواستیم؟
گفتم: «بخشی از گناه (گناه اعتقادی)، یکی از بزرگترین گناهان اعتقادی که ما شبهای قبل مطرح کردیم، این است که آدم فکر کند گناه که چیزی نیست، گناه را دستکم بگیرد.» خود همین بدترین گناه است. «مگر چیکار کردم؟ مگر چی شده؟ حالا یک چیزی گفتیم!» دیشب مفصل صحبت کردیم درباره اینکه گاهی یک کلمه، زندگی آدم را زیر و رو میکند، عاقبت آدم را خراب میکند. گاهی یک خطور ذهنی، آدم را بیچاره میکند. گاهی یک گناه، زندگی را به هم میریزد. برایتان مثالهایی زدم از کسانی که با یک گناه زندگی را شروع کردند و چه مصیبتهایی دیدند، چه اتفاقاتی برایشان افتاد.
گاهی یک بیحرمتی آدم میکند، یک بیاحترامی. حضرت یوسف (علیهالسلام)... در روایت این را (حالا در فیلم حضرت یوسف درنیاورده بودند) در برخی روایات هستش که وقتی یعقوب (علیهالسلام) آمد سمت یوسف... خب، حضرت یوسف با مرکب آمد سمت حضرت یعقوب. حضرت یعقوب زودتر از یوسف پیاده شد. ایشان تا آمد به خودش بیاید و بجنبد، پدر زودتر پیاده شد و آمد سمت او. جبرئیل آمد پایین، به یوسف گفت: «به دستت نگاه کن.» به دستش نگاه کرد، دید از کف دست راستش نوری خارج شد. گفت: «ما ذریّه نبوت را از نسل تو خارج کردیم، دادیم در نسل برادرت. بقیه پیغمبران دیگر از نسل شما نیستند. یک خورده دیر پیاده شدی.» اگر این است، اگر اینقدر کارِ اَنقدی (به این کوچکی) هم اینقدر اثر دارد، دیگر واویلاست! «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ.» (کار اثر دارد.)
یکی از دوستان ما در شهرستان یزد هرچه بچه به دنیا میآوردند، از دنیا میرفتند؛ یک بچه، دو بچه... بعضی بچهها بسیار زیبا، چهرههای خیلی زیبا، بعد از چند وقت از دنیا میرفتند. کارش شده بود اینکه بچه به دنیا بیاید، یک مدت بگذرد، [و او] ببرد دفن کند. آمد خدمت بزرگی. از آن بزرگ پرسیده بودند: «مشکل چیست؟» آن بزرگ (آدم عجیبی است) گفته بود که: «به این آقا بگویید...» (شما خانمها بیشتر گوش بدهید.) گفته بود: «به این آقا بگویید: "خرید عروسیتان را چه روزی رفتید انجام دادید؟ روزی بود که روز شهادت موسیبنجعفر بود."» خرید عروسی را آن روز انجام دادید؛ به خاطر بیحرمتی که کردید به موسیبنجعفر، نسل شما پایدار نیست. «چیکار بکنیم؟» نذر کنیم هر سال برای موسیبنجعفر مراسم. ایشان هر سال ماه رجب که میشود، مراسم [برگزار میکند]. الحمدلله دو تا بچه خوب هم خدا بهش داد. فکر کنم سومی هم به دنیا آمد. بچههایش دیگر ماندند.
یک کار کوچک... اثرش [ببینید]؛ حالا میآید شب شهادت حضرت زهرا عروسی میگیرد، بزن و بکوب [میکند]. بعد راه میرود دنبال یکی میگردد که مشکلاتش را برایش حل کند؛ این طرف، آن طرف. بدترش چیست؟ پیش رمال و کاهن و ساحر و جنگیر [میرود]؛ که فرمود کسی پیش اینها برود، انگار از دین پیغمبر خارج شده است. جنگیر و اینها کیست؟ اینها چیست؟ رمال اینها چیست؟ دعانویس؟ دعا داریم، مفاتیح [الجنان]! مهمترین دعا هم استغفار [است]. آنی که دوای درد ماست، استغفار [است]. بهترین استغفار هم، استغفار شب جمعه است، مثل امشب. مشکلات را برطرف میکند؛ دعای کمیل.
رابطه را باید با خدا درست کرد. من [اگر] زدم رابطه را با خدا خراب کردم، چوبش را دارم جای دیگر میخورم. بعد باز میخواهم از طریق بندههای خدا مشکلم حل بشود! این بدبختی را ببینید چیست! بابا! برو صاحبخانه را راضی کن. بیحرمتی به صاحبخانه کردم، من را از خانه انداختند بیرون؛ دنبال اینم که پارتی پیدا کنم برم توی خانه! خب، برو صاحبخانه را راضی کن. این که از همه زودتر راضی میشود. توی دعای کمیل، شبهای جمعه، چی میگوییم؟ «یا سریع الرضا!» [خدا] از همه زودتر راضی میشود. [اما آدم] دنبال این را میخواهد ببیند، دنبال آن را میخواهد ببیند؛ موی بز سیاه و نمیدانم به چیچی بمالد، بگذارد فلان جای ورودی در؛ بعد هفت بار آب فلان بریزد روی چی؟
بله، برخی از آنها روایت داریم، من منکر آنها نیستم؛ ولی اصل مشکلاتمان بابت گناهانمان است و چوبش را میخوریم. گاهی یک کلمه حرفی که نباید بزنیم را میزنیم؛ و گاهی (امشب این را میخواهم بگویم) یک کلمه حرفی که باید بزنیم را نمیزنیم. چوب اینها را هم میخوریم در زندگیهایمان.
«من که دخالت نمیکنم»، «ما در این مسائل دخالت نمیکنیم». عزیزان من، فاطمه زهرا را کسانی کشتند که گفتند: «ما در این مسائل دخالت نمیکنیم.» آدمهای بدی نبودند مردم مدینه. آنقدری که من بررسی کردم، در مدینه ما مشکل بدحجابی نداشتیم، مشکل عرقخوری و این حرفها هم نداشتیم. مردم مدینه آدمهای عیاش اینجوری نبودند. مشکلات اینجوری نبود. پس چی شد؟ مردم صدای فاطمه زهرا را شنیدند، به روی خودشان نیاوردند، گفتند: «آقا، ما در این مسائل... ما در مسائل سیاسی دخالت نمیکنیم. سیاست پدر و مادر ندارد. این است، آن است. مشکل دارند. علی و فلانی با هم مشکل دارند. به ما چه؟»
فاطمه زهرا همهشان را نفرین کرد. همین که «دخالت نمیکنم»، همین که «حرف نمیزنم»، باعث شد دختر پیغمبر را (دختر هجده ساله پیغمبر) مثل شمع جلو چشم مردم آب بشود و کسی صدایش درنیاید. بله، یک جایی حرفی که آدم نباید بزند را بزند، این معصیت است. یک جایی نباید سکوت بکند، نباید بایستد و نگاه بکند. «اگر بینی که نابینا و چاه است / اگر ساکت بنشینی، گناه است.» [اینکه میگویید:] «من ببینم، ما دخالت نمیکنیم»...
داستانی را میخواهم تعریف بکنم خدمتتان؛ ماجرای عجیبی است. ببینید، گاهی یک کلمه حرف زدن و گاهی یک کلمه حرف نزدن، چه بلایی سر آدم میآورد، چه آثاری دارد. مرحوم علامه مجلسی در «بحارالانوار» این داستان را تعریف میکند و میفرماید که: «دَخَلَ عَلَى أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ رَجُلَانِ مِنْ أَصْحَابِهِ فَوَطِئَ أَحَدُهُمَا عَلَى حَيَّةٍ فَلَدَغَتْهُ وَ وَقَعَ الْآخَرُ فِي عَقْرَبٍ فَلَسَعَتْهُمْ.» دو نفر از اصحاب امیرالمومنین آمدند خدمت امیرالمومنین. یکی پا گذاشته بود روی مار و مار نیشش زده بود؛ یکی هم از کنار دیواری رد میشد و عقرب گزیده بودش. دو نفر از اصحاب امیرالمومنین؛ یکی مارگزیده، یکی عقربگزیده، آمدند خدمت امیرالمومنین. هر دو افتادند، خیلی گریه کردند. «یتضرّعان و یبکیان» (خیلی حالت پریشانی داشتند).
حضرت فرمودند که: «اینها را ببرید منزلشان. اینها اینجا نباشند. اینها حالشان خیلی بد است.» [کسانی که] چوبی دستشان گرفته بودند، گفتند: «اینها احتمالاً تا منزل نمیرسند. با این وضعی که دارند، توی مسیر احتمالاً جان بدهند.» خیلی حالشان بد است. دارند به خودشان میپیچند. اینها را بلند کردند. در درد شدید بودند، به خودشان میپیچیدند، خیلی حس و حال بدی داشتند. دو ماه بود که اینها در بستر افتاده بودند.
امیرالمومنین (علیهالسلام) فرستادند دنبال اینها. بعد از دو ماه که گذشت و اینها... اینها آمدند خدمت امیرالمومنین. حضرت فرمودند که (خوب گوش بدهید): «یکی که مار گزیدتش، یکی که عقرب گزیدهاش...» حضرت فرمودند: «شما بابت گناهی که کردید، استغفار بکنید، مشکلتان برطرف میشود. این چوب گناهی است که دارید میخورید.» اینها گفتند: «آقا، ما گناهی نکردیم! چوب کدام گناه است؟» حضرت فرمودند که: «نه، اینهایی که به آدم میرسد بابت گناه است. «ما أصابَ واحِدٌ مِنکما إلّا بِذَنبِه.» (هرکدام از شما اتفاقی که برایش افتاده، سر گناهش است.) تکتکتان بگویم چه گناهی کردید؟»
نفر اول: «شما میدانی چرا مار گزیدهات؟» [گفت:] «نه آقا جان.» فرمود: «یادت است یک روزی توی مجلسی نشسته بودی؟ داشتند پشت سر سلمان بد میگفتند؛ به خاطر اینکه ما اهلبیت را دوست دارد، شیعه ماست. مسخرهاش میکردند، بهش بد و بیراه میگفتند. شما ساکت نشستی، نگاه کردی، هیچی نگفتی.» «اگر حرفی هم میزدی، برای خودت یا زن و بچهات یا اموالت و اینها، مشکلی پیش نمیآمد.» «آخه یک وقت است آدم ممکن است یک حرفی بزند، جانش در خطر است، جان بچهاش در خطر است؛ آنجا تقیه میکند، سکوت میکند.» «ولی حضرت فرمودند: "تو اینجا خجالت کشیدی حرف بزنی. نشسته بودی از سلمان بد میگفتند، نگاه کردی. این مارگزیدگیات به خاطر این است: جایی که باید حرف میزدی، حرف نزدی."»
یکی از اساتید ما میفرمودند (اساتید غیر سیاسی، به سیاست و اینها کاری ندارد، انسان خیلی وارستهای [بودند]): «جوانی آمد پیش من، گفت: "آقا، من بچهدار نمیشوم، خیلی سال گذشته است."» ایشان میگفت بهش گفتم که: «شما مشکلت این است که... (حالا حرف ایشان بود) شما مشکلت این است که دلت با رهبر معظم انقلاب صاف نیست؛ پشت سر ایشان بد میگویند و نگاه میکنی، به خاطر همین [است].» [آن جوان] تعجب کرد. ایشان گفت: «حالا برو امتحان کن.» چند وقتی نگذشت، برگشت خیلی خوشحال، گفت: «آقا، من آنی که شما گفته بودید مراعات کردم، خدا بهم بچه داد.»
شوخی نیست حرف بزند! بله، حرف بزند. نه اینکه بیاید پیش من طلبه هی اعتراض بکند: «آقا، اینجای شهر ما مشکل دارد، آنجا [مشکل دارد].» به مسئولتان بگو. پیش نماینده مجلس وقتی میرسیم، سر تکان بدهیم و «سبحکمالله» بگوییم؟ پیش فلان مسئول که میگوییم «التماس دعا»، [و انتقادی نمیکنیم]، چوب دارد آقا جان من! اینها چوب دارد. اگر جایی خلاف میبینید، نباید سکوت بکنید. سکوت میکنید... حالا بریزیم شهر را به هم بریزیم؟ نه! به خودش تذکر بدهید، نامه بنویسید، حرف بزنید، مطرح بکنید، طومار بنویسید، بیانیه بدهید برای خیلی از این مشکلاتی که هست.
من رک دارم صحبت میکنم. من هم مال این شهرم، نه بعداً میخواهم اینجا نماینده مجلس بشوم، نه چیزی از اینجا گیرم میآید، نه خانه دارم، نه الانم رفتنی است؛ معلوم هم نیست دیگر بروم زیارتتان بکنم. دارم روایت میخوانم برایتان. نه اینجا، هر جای مملکت، اگر میخواهیم درست بشود، باید خودمان تذکر بدهیم. نهی از منکر... نهی از منکر فقط مال بدحجابها نیست. اصل نهی از منکر وقتی [که در] دانشگاه فردوسی مشهد چندین جلسه سخنرانی داشتم، درباره اینکه نهی از منکر اصلش در مورد مسئولین است [صحبت کردم].
برخی مسئولین میگویند: «اینجا ماه به ماه دیده نمیشوند، هفته به هفته کسی نمیبینیشان.» ما امروز هیچکدام از مسئولین را ندیدیم در این راهپیمایی روز شهادت. [اما] حرف میزنم، [نمی]ترسم. خب کجا تشریف داشتند مسئولین؟ کجا بودند مسئولین؟ مسئولین برای مردم دل میسوزانند یا نمیسوزانند؟ این را باید بنشینیم دور هم توی خانههایمان پشت سرشان حرف بزنیم؟ نه آقا جان! این غیبت است، این چوب دارد. کجا باید حرف بزنی؟ باید برویم به خودش بگوییم. آنجایی که باید سکوت بکنیم، حرف میزنی. آنجا که باید حرف بزنیم، سکوت میکنیم. بدبختیها مال همینجاست که پیش میآید.
غیبت نکنیم، پشت سر [کسی] حرف نزنیم، حرف پشت سر کسی نبریم. انتقاد دارید؟ نامه بنویسید. اول به خودش بگوییم. فرمود: «الغیبة جهد العجز.» (میدانی چه کسانی غیبت میکنند؟ آدمهای بیعرضه.) هر وقت دیدی کسی دارد غیبت میکند، بگو: «عجب آدم بیعرضهای است این! این عرضه ندارد برود روبهرو حرفش را بزند. عجب آدم ترسویی، عجب آدم بزدلی است!» آدمهای بیعرضه اینشکلیاند، غیبت میکنند. انتقاد داری؟ برو به خودش بگو. نامه بنویس. حرفت را بزن، مستقیم بگو.
من با برخی از این مسئولین بلندپایه مملکت نشستم؛ توی جلسه خصوصی داد زدم به یکی از مسئولین، گفتم که: «بنده [اگر] از شما ببینم پایت را چپ گذاشتی، توی گوشت میزنم.» یک نگاه سردی کرد آن کسی که بغلش نشسته بود. گفتم: «ما به شما تعارف نداریم.» دستش را هم بوسیدم البته. گفتم: «ما نوکر شما هم هستیم، چون آدم روبهراهی هستی. [اما اگر] پایت را چپ بگذاری، توی گوشت میزنم. تعارف نداریم ما با کسی.»
[اینکه بگوید] «حرف بزنم آدمهای بیعرضهای هستند؟» نه! تو را حرف بزن. دارند بد میگویند از کسی؟ دفاع کن! چرا سکوت میکنی؟ فرمود: «پشت سر مومنی حرف بزنند، میتوانی دفاع بکنی، [اما] دفاع نکنی، «خَذَلَهُ الله فی الدنیا و الآخره».» (در دنیا و آخرت خدا خوارت میکند، ولت میکند، کمکت نمیکند.) «چرا مومن! من را کمک نکردی؟ وقتی که لازم داشتیم حرف بزنیم...» چطور اگر پشت سر ما حرف بزنند، میگوییم: «تو هم هیچی نگفتی؟» چطور ناراحت میشویم؟ به او بر میخورد. [اما خودمان] حرف بزنیم، لبخند بزنیم، سکوت بکنیم... [و بگوییم] «من چیزی نگوییم یک وقت چیزی نشود؟!» دفاع کنی [و بگویی:] «نه آقا، اینطور نیست، اینجوری نیست.» من خبر دارم، خدا اینجاها عزت میدهد.
خیلی از مشکلات زندگی ما بابت همینهاست؛ آنجاهایی که باید دفاع بکنیم، دفاع نکردیم. خدا ما را ول کرده. بعد دیگر آنجایی که [باید] خدا کمک بکند، نمیآید کمک. [و ما] تک و تنها میمانیم.
ماجرا همین مرحوم برونسی که برایتان داستانش را گفتم، داستان مفصلی دارد. آن شبی که بچه اولش میخواست به دنیا بیاید... (میگوید که من حالا بگویم از شهید قنواتی هم بعضی خاطرات را که امروز برادر عزیزمان، آزاده بزرگوار، آقای مقدم بعضی خاطرات برای بنده فرمودند، عرض بکنم و [بعد] ادامه روایت شهید برونسی). بچهاش میخواسته به دنیا بیاید. همسرش میگوید که: «توی روستا بودیم، میگوید "برو قابله بیار."» آن موقع بیمارستان و اینها که نبوده، ماما و اینها نبوده؛ «برو قابله بیار.» ایشان میرود قابله بیاورد. توی خانه بوده [که] همسر ایشان (مادر همسرشان) میگویند: «کسی در زد. یک خانم خیلی چهره زیبا و جذاب و نورانی در زد. آمد بچه را به دنیا آورد.» (مفصل داستان دارم، جمع و جور میگویم.) بچه را به دنیا آورد. برایش میوه آوردیم، لب نزد. بعد خب از اول قرارمان بر این بود اگر بچهمان دختر باشد، اسمش را بگذاریم فاطمه. از این بچه پذیرایی کرد. این ماما خیلی بهش رسید، مرتبش کرد و اینها، تحویل ما داد. هرچه هم اصرارش کردیم، هیچی نخورد، خودش هم رفت.
ما هرچه منتظر حاج عبدالحسین بودیم، نیامد. سر شب شد، نصف شب شد، فردا صبحش... حالا زنِ پاما (پا به ماه) که بچه اولش را به دنیا آورده، این مادر [و] خانم هم هی بد میگفت، میگفت: «این هم از شوهر تو! این هم شوهر تو داری! این عجب آدم بیخیالی است! این عجب آدم فلان است! انگار نه انگار قابله را فرستاده، [و] خودش رفته کار خودش.» گذشت. دیدیم در میزنند. شهید برونسی در زد. مادر من در را باز کرد. تا مادرم در را باز کرد، شروع کرد به این بد و بیراه گفتن: «مرد حسابی! معلوم است کجایی؟ آدم زن خودش را ول میکند، قابله را میفرستد، خودش پاشود میرود دنبال کارش؟» آمد داخل و بالاخره [دید] قابله بود دیگر؛ دیگر حالا نیازی به ما نبود. «الحمدلله، بچه سالم است، مادر سالم.» آمد. رفت بچه را بغل [کرد]. دیدم این بچه را هی میبوسید و گریه میکرد.
[گفت:] «اسمش فاطمه است.» من گفتم: «این لابد به خاطر علاقهای که به حضرت زهرا دارد، اسم بچه فاطمه است، واسه همین خیلی دوستش داری.» تا مدتها هر بار که بچه را میدید، من میدیدم در خلوت میرود، بچه را میبرد یک گوشهای، بغلش میکند، میبوسد، گریه میکند. مدتی گذشت، بچه از دنیا رفت، ماجرا تمام شد. بعد از یک مدت یکی از دوستان شهید برونسی آمده بود، یک عکسی از جبهه آورده بود، به من نشان داد. بعد گفتش که: گفتم: «چه عکس قشنگی است!» زد زیر خنده، گفت: «حاج خانم، میدانی اینجا برونسی چه میگفت؟» گفتم: «نه.» گفت: «داشت داستان زایمان شما را تعریف میکرد.» میگفت: «من سرخ و سفید شدم، گفتم: "این هم مرد ما داریم! رفته داستان زایمان ما را دارد برای همسنگرهایش تعریف میکند!"» گفت: «خیلی عصبانی شدم از دستش، ایستادم از جبهه برگردد حسابش را برسم.» گذشت.
بعد از چند روز از جبهه برگشت. تا آمد تو، نشست، لباسهایش را عوض کرد. گفتم: «مرد حسابی! دیگر زایمان من را هم برای همسنگرهایت تعریف بکنی؟!» گفت: «چی شده مگر؟» گفت: «فلانی آمده، عکس جبههات را نشان داده، گفته اینجا حاج عبدالحسین نشسته بودش، از زایمان شما تعریف میکرد.» گفت: «آها، آخه آن یک ماجرایی داشت.» گفت: «چه ماجرایی داشت؟» گفت: «یک چیزی بود، حالا... گفت نباید بگویی.» گفت: «میدانی ماجرا چی بود؟ آن شبی که شما داشتی وضع حمل میکردی، من رفتم برای شما قابله بیاورم. توی راه دوستان به من گفتند فلان اینجا یک کاری زمین مانده است، باید بروی انجام بدهی.» (عجب آدمهایی بودند اینها! سالگرد شهادتشان هم نزدیک است. رحمت خدا بر همه شهدا، شب جمعه است، مهمان ارباب باشند کربلا.)
یکی از دوستان آمد، گفتش که: «من یک کاری دارم، کار واجبی است، زمین مانده، باید انجام بدهی.» من با خودم گفتم که: «قابله چی میشود پس؟» گفتم: «حالا این کار واجبتر است. بچهاش دارد به دنیا میآید...» (بعضیها عقد میکنند تا شش سال هیئت دیگر پیدا نمیشوند، مسجد پیدا نمیشوند.) بچهاش دارد به دنیا میآید، یک کاری برای انقلاب بود، کار واجب. گفت: «من آنجا رفتم، گفتم خدا بزرگ است. آمدم خانه، شما به من گفتید قابله آمده بوده. فهمیدم کسی دیگر قابله را فرستاده. کدام؟ ملائکهاش را فرستاده.» آدمی که واسه خدا کار میکند، اینطور میشود، اینجور خدا کمک میرساند.
آدمهایی که حساساند، دقیقاً آن وقتی که باید حرف بزنند، حرف میزنند، مراعات نمیکنند. توی مملکت ما یک مسئول حرامخوری پیدا بشود، ماهی پنجاه و هفت میلیون تومان حقوق بگیرد. بعد این رهبر مظلوم برگردد بگوید: «آقا بهش رسیدگی بکنیم.» بعد یک عده دیگر آدم بیشرم برگردند [بگویند]: «چیزی خورده، شلوغش نکنید.» بعد ما هم همینجور ساکت بنشینیم نگاه بکنیم، آیا خدا ما را جهنم نمیبرد؟ امیرالمومنین... مسئولش توی همین بصره، بصرهای که نزدیک شماست، عثمانبنحُنیف، توی مجلسی دعوتش کردند. توی آن مجلس پولدارها بودند، فقرا نبودند. خبر رسید: «یا امیرالمومنین! مسئول مملکتی شما رفته توی مجلسی نشسته، کباب خورده است.» حضرت بهش نامه نوشتند (نامه پنجاه و چهار نهجالبلاغه)، فرمود: «میبینم داری پرت میشوی ته جهنم، به داد خودت برس.» «توی مجلسی مینشینی که بقیه کباب میخورند، فقرا را دعوت نمیکنند؟ أغنیاء مَدعوٌّ و فقراء مَجفوٌّ؟» (پولدارها را فقط دعوت میکنند.)
یا امیرالمومنین! بیا آقا جان، ببین از زیر پای مردم این شهر چهارصد حلقه نفت را درمیآورند، پولش را میبرند، ماهی پنجاه و هفت میلیون میخورند. نفتش سهم آنهاست، گرد و غبارش سهم این مردم. باید حرف بزنیم، ولی کجا؟ آنجایی که جایش است. نه فقط توی خانههایمان، نه فقط برای همدیگر غر بزنیم.
نسبت به بیتالمال... همین شهید قنواتی (رضواناللهعلیه)... آقا فرمودند: «این بزرگوار حقوقش را که میدادند، جدا میکرده: "من همینقدر خرج دارم در ماه."» (چه میدانم آن موقع چقدر بوده حقوق؟ حالا راجع به مقدم باید بفرمایید.) یک سوم حقوقش را میگذاشته کنار! این زیاد از حد است. بعد آن بابا میآید ماهی پنجاه و هفت میلیون [میگیرد]، میگوید: «بخشش حق اوقات فراغت بچههایم است، حق اوقات فراغت!» بعد به مردم میگویند: «یارانههایتان را قطع کنید، نگیرید.» [تا] اوقات فراغت بچههایش [را] بدهد؟ مسئولیم به خدا! نباید سکوت بکنیم. بعد یکی هم که بخواهد حرف بزند: «آقا اینها تندرویند! تند نرو حاج آقا!» اگر من تندرو هستم، به خاطر شما دارم تند میروم.
ما پرواز داشتیم از نجف به مشهد بعد از اربعین. این هواپیما سه ساعت و نیم تأخیر داشت. خیلی مردم کلافه شدند، خود من هم خیلی اذیت شدم. زبون بسته (کنایه از خود) از کربلا برگشتم نجف، ماشین نبود. پشت کامیون سطل زباله بین زمین و آسمان خودم را نگه داشتم. مسافتی را آمدیم تا نجف. مسافت طولانی و پیاده آمدم. قرار بود ظهر پرواز باشد؛ صبحانه نخورده، ناهار نخورده افتاد دم غروب. خسته و کوفته توی این فرودگاه دیگر ولو شده بودیم ما.
بعد این رفقای مشهدی جمع شدند، خیلی عصبانی بودند، گفتند که: «حاج آقا، اینجور که نمیشود. اینها [چطور] آمدند... آنقدر هواپیما تأخیر داشت. یک کاری باید کرد. چیکار بکنیم؟» [آنها گفتند:] «بیا اعتراض بکنیم. همه سوار هواپیما که شدیم، پیاده نمیشویم.» بعد گفتند: «حاج آقا، شما موافقید؟» گفتم: «چرا موافق نباشم؟ دنبال حق شمایید.» سوار هواپیما شدیم، رسید مشهد، پیاده نشدیم. حالا مردم هم گفتند: «حاج آقا نشسته، ما پیاده نمیشویم.» هیچی! مسئولش را خواستیم. آمد. کاغذ را آورد. من یک متن را نوشتم. امضا کرد، مهر کرد. [و] پروازش داشت بعدش [به] اهواز. قول داد که جریمه همه را پرداخت میکند.
من پیاده شدم. از همانجا صاف (با اینکه بچهها آمده بودند دیدن ما) از همانجا صاف رفتم کار اینها را گرفتم. پس فردا این آقایی که خادم حرم هم بود و مسئولیتی داشت، [در] مشهد آمد دنبال من. رفتیم پنجره سنآباد مشهد (ساختمان تابان). اسمش را هم گفتیم دیگر! کدام هواپیمایی بود... رفتیم آنجا. مسئولی داشت. [او] استاد به حرف زدن آقایان. «چه وضعش است؟» جریمه را نوشتیم. شمارهحسابها را... (دیگر حالا همهاش را بگویم، اشکال ندارد؛ یک وقتهایی ریا لازم است.) همه اینهایی که در پرواز بودند (که یک عده ما را مسخره میکردند: «شما سرتان درد میکند برای دعوا، یک مشت آدم بیکار!»)، ما رفتیم جلو، فحش هم خوردیم. شمارهحساب همه را گرفتند، پول جریمه همه را ریختند الا ما. نوش جانشان! (همهاش [به خاطر] حرف زدن [بود]). فحش بدم عاجز [است]. حرفت را بزن! این همه حقخوری بشود توی مملکت ما، آیا آدم سکوت بکند؟
پیغمبر اکرم رد میشدی، [میدیدی] طرف دارد وضو میگیرد؛ وضو میگیرد بغل نهر آب. خب آدم وضو میخواهد بگیرد، یک مشت آب برمیدارد، میریزد. حضرت [دید] این دارد آببازی میکند، اینور و آنور میپاشد، یک مشت آب میریزد. «چه طرز وضو گرفتن است این؟!» این حدیثی که دارم میخوانم، در استرالیا روی ظرفهای آبمعدنی چاپ کردهاند. شاید ما برای اولین بار باشد که میشنویم. در استرالیا ظرف آبمعدنی را [میدهند]، در تشتک آبمعدنی حدیث را [میبینیم]. پیغمبر فرمود: «آب را اسراف نکن، ولو کنار نهر آبی نشسته باشی.» [پیامبر] دید یک نفر نشسته دارد آببازی میکند کنار نهر آب، تذکر داد. [حالا ما میبینیم] شیلنگ آب را باز کرده، ماشین میشوید، خیابان میشوید، حیاط میشوید؛ دو تا گناه، جفتش هم چوب دارد. نگاهش میکنیم. توی خانه فحش میدهیم بهش؟ بگو! توی خانه هیچی نگوییم بهش؟ حضرت فرمود: «میدانی چرا اینجوری باید حرف بزنی؟»
همین شهید قنواتی باز عرض بکنم، میگفتند که موتوری داشته استفاده میکرده، برای سپاه بوده، [و] دست ایشان [بوده]. یک وقتهایی موتور مثلاً دم در بوده. بعضی دوستان میگفتند: «آقا، ما یک دقیقه تا خانه برویم برگردیم، یک کاری داریم انجام بدهیم، این موتور را سوار شویم.» تعارف نباید داشت. آدم به خاطر رودربایستی میرود جهنم. خیلیها جهنم میروند فقط به خاطر رودربایستی است. خیلی از ایشان خوشم آمد. این را که این بزرگوار فرمودند: «قلکی داریم؛ شما سوار موتور که میشوی، برمیگردی، همانقدری که از موتور استفاده کردی پولش را بگذاری؛ این مال بیتالمال.» بلکه میگفتند با همین خردهخردهها موتور به این و آن دادن. پول یک موتور جمع شد. ایشان موتور خرید، داد به بیتالمال. آن موتور قیمتی نداشت؛ یک موتور مثلاً پاکستانی. تعارف ندارد. «نه، الان من رویم نمیشود، ناراحت نشود.» [این به جهنم!] باید حرف بزنی. «ناراحت نشود؟» محترمانه بگو، مودبانه بگو، با محبت بگو، بهش تذکر بده.
«نه، من دخالت نمیکنم.» [این به] جهنم! توی مدینه فاطمه زهرا فرمود: «بیایید حرف بزنید.» گفتند: «مردم مدینه را ما دوست داریم یا ازشان بدمان میآید؟ مردم مدینه خوب بودند یا بد؟» بفرمایید! مردم مدینه روحیهشان این بود. حالا این روحیه خوب است یا بد است؟ حالا ما این روحیه را خدایی نکرده داریم یا انشاءالله نداریم؟ امیرالمومنین فرمود: «تویی که مار گزیدهات [بود]، به خاطر اینکه داشتند پشت سلمان بد میگفتند، سکوت کردی. اما تویی که عقرب گزیدهات...» (حالا این را داشته باشید، خیلی جالب است. [بگویم] ما... عرض من تمام.)
فرمود که: «تو میدانی چرا عقرب گزیدهات؟» ببینید، آن یکی حرفی که باید میزد را نزد؛ حالا این یکی حرفی که نباید میزد را زد. فرمود: «تو را عقرب گزید. یادت است فلان روز نشسته بودی، قنبر (غلام من) وارد شد؟» [آن شخص] گفت: «بله آقا جان.» حضرت فرمود: «وقتی قنبر وارد شد، چیکار کردی؟ از جایت بلند شدی، بهش احترام گذاشتی، درست است؟» [گفت:] «بله آقا جان.» حضرت فرمودند: «یکی نشسته بود، دشمن ما اهلبیت بود. برگشت گفت: "تو جلوی این بلند میشوی؟" [تو جواب دادی:] "من جلو این بلند بشوم، این کسی است که ملائکه زیر پایش بالهایشان را باز کردهاند. این قنبر علی است، غلام علی است."» [تو] شروع کردی در مدح قنبر صحبت کردن. «این حرفی که زدی، باعث شد آن آقا هم گرفت یک فصل قنبر را زد [و گفت:] "تو این فلانفلانشده آمده برای من آدم شده، شماها تحویل میگیرید اینها را؟"»
حضرت فرمود: «تو آنجا حق نداشتی از قنبر تعریف بکنی! مگر نمیدانستی او دشمن ماست؟ [او] دنبال این میگردد یک سوژهای از ما پیدا بکند، ما را بزند، ما را تخریب کند، ما را مسخره کند. تو با این حرف سوژه دادی دست دشمن. برای همین آنجا عقرب تو را گزید.» بعد فرمود: «منی که علی بودم، پیغمبر یک وقتهایی جلوی بقیه جلوی پای من بلند نمیشد؛ چون میدانست اگر من را احترام بگذارد، بیشتر باعث حسادت میشود، بیشتر به ما توهین میکنند.» «ولی کسی که یک هزارم من علی بود، پیغمبر احترامش میگذاشت...» آدم خیلی چیزها برایش روشن میشود. [یعنی] اینجوری احترامش نمیکرد [که دشمنان به او توهین کنند]. میداند: «من الان احترام بکنم، اینهایی که دنبال اینها [هستند] بهش توهین میکنند، بد و بیراه میگویند.» همه بندگی همین است: آدم بفهمد کجا باید حرف بزند، کجا باید سکوت بکند.
فاطمه زهرا تا دیشب حرفهایش را زد، با مردم حجتش را تمام کرد. دیگر از دیشب تمام شد. «علی جان! من با این مردم دیگر حرفی ندارم. از این مردم هم راضی نیستم، ناراضیام. نمیخواهم یک نفر از اینها [در] تشییع جنازه من حاضر [باشد]. نمیخواهم یک نفر [از] قبر من خبر داشته باشد.» وصیتهایش را کرد. بعضی از آنها را دیشب عرض کردم خدمتتان. از امشب بگویم برایتان چه خبر است؟
منزل امیرالمومنین شام غریبان فاطمه زهراست. الان مدینه سوت و کور است، خبری نیست. بعد از فاطمه زهرا نه صدایی بود، نه... همه آرام شد. شهر! اصلاً انگار نه انگار دختر پیغمبر از دنیا رفت. امیرالمومنین کنار بستر فاطمه زهرا نشست. [فاطمه] عرض کرد: «یا اباالحسن، رقّت الساعة. علی جان، الان خوابم برد، چشمهایم سنگین شد.» «پیغمبر را (پدرم را) در خواب دیدم. دیدم در قصری از در سفید پیغمبر به من نگاه کرد، فرمود: "هلمّی الیّ یا بُنیّه! دخترم، بیا سمت من؛ فإنی إلیک مشتاق (من مشتاق توأم)."» «گفتم: "بابا جان، به خدا قسم من شوقم بیشتر است برای ملاقات شما."» «پدرم فرمود: "دخترم، امشب مهمان منی."» بعد به علی فرمود: «علی جان، کنار من بنشین، برایم یاسین بخوان. هر وقت یاسینت تمام شد، بدان من فاطمه دیگر از دنیا رفتم.» «وقتی دیدی من از دنیا رفتم، فقط سُنِّی (بپوشان) و لا تَکشِفْ عنّی (مرا برهنه نکن). بدون اینکه پیراهن از تن من دربیاوری، از روی پیراهن من را غسل بده. با خانواده من، با همین بچهها، بر من نماز میت بخوان. فادفنّی لیلاً فی قبری (شبانه من را در قبرم دفن کن).»
امیرالمومنین میفرماید: «من همانجور که فاطمه زهرا وصیت کرد، حرفش را انجام [دادم]. غسلش دادم، کفنش کردم، دفنش کردم.» ولی با یک جزئیاتی از آن لحظه وداع این بچهها با مادر... امیرالمومنین حکایت [میکند]: یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمد، یا قرة عین الرسول، یا سیدتنا و مولاتنا، إنا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله، و قدّمناک بین یدي حاجاتنا.
قبل از اینکه بگویم، بگویم امشب مادرش کربلاست. شب جمعه است. امشب وقتی مادر را صدا میزنی، اباعبدالله جوابت را [میدهد]؟ آخه مادر دارد گریه میکند برای حسین. «یا عند الله اشفعی لنا، یا وجیهةً عند الله!»
فلما هممت... (امیرالمومنین میفرماید): «باید فاطمه را در کفن کردم، حالا میخواهم صورت را بپوشانم، ردای آخر را ببندم، کفن را ببندم.» بین ما هم رسم است لحظه آخر صورت را باز میگذارد [تا] بازماندهها بیایند با میت خداحافظی کنند، وداع. ای جانم به این غربت! ای خانواده نادری! «تو (ای) امکلثوم! یا زینب! یا سکینه! یا فضه! یا حسن و یا حسین!» بچههایش را صدا زد امیرالمومنین: «تزوّدوا من...» (بیایید با مادر خداحافظی کنید). «فقد حان الفراق و اللقاء.» (موقع خداحافظی است.)
«فَأَقْبَلَ الْحَسَنُ و الْحُسَیْنُ و هما ینادیان: "وَا حَسرَتا! لِفَقدِ جَدِّنا!"» حسن و حسین دوان دوان آمدند سمت [مادر] و [آنها] فریاد میزدند: «واحسرتا! برای فقدان جدّمان!» [آنها] شروع کردند گله کردن از دوری پیغمبر: «مادر جان، پیغمبر را از دست دادیم، تازه داغ پیغمبر به دل ما نشسته بود، داغ شما را هم دیدیم!» لا اله الا الله. آمادهاید بگویم یا نه؟ شب آخر، شب جمعه است؛ مزد اشکهایمان را بگیریم با این روضه.
«فَقَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ: "إِنِّي أَشْهَدُ الله...» امیرالمومنین فرمود: «خدا را شاهد میگیرم... إِنَّها قَدْ حَنَّتْ وَ أنَّتْ وَ مَدَّتْ یَدَیها..."» به خدا قسم ناله فاطمه زهرا بلند شد، دستها را از کفن بیرون آورد، بچهها را به سینه چسباند. ملی... شنیدم ملکی از آسمان صدا زد: «یا اباالحسن! ارفعهما! علی جان، بچهها را از روی بدن مادر بلند کن.» ملائکة السماوات، به خدا آسمانیها طاقت ندارند این صحنهها را. امیرالمومنین با ناز و نوازش بچهها را از روی بدن مادر بلند کرد. حقم همین است. عزادار جدا میکنم. «یا اباعبدالله!» یک وقت یک دختری [که] داغ روی بدن بابا [داشت]. آمدند از بدن بابا جدایش [کردند]. چه جور جدا کردند؟ با کعب [نیزه]، با تازی... حسین.
جلسات مرتبط

جلسه یک : رازهای فاطمیه و ارتباط ویژه با امام زمان (عج)
حریم قرب فاطمه

جلسه دو : حضرت زهرا (س)؛ حقیقت شب قدر و دارالسلام
حریم قرب فاطمه

جلسه سه : امام زمان (عج) در متن زندگی روزمره
حریم قرب فاطمه

جلسه چهار : سبک شمردن گناه؛ خطری پنهان برای ایمان
حریم قرب فاطمه