
جلسه چهار : سبک شمردن گناه؛ خطری پنهان برای ایمان
در این سخنرانی از راههای ارتباط با حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و حقیقت پنهان فاطمیه سخن گفته می شود؛ از راز غربت مدینه تا فلسفه مخفی بودن قبر آن بانو. داستانهایی ناب از اولیای خدا، کرامات عجیب اهل دل، و وصایای بزرگان مثل آیتالله بهجت را روایت میگردد و نشان داده میشود که راه موفقیت و سعادت، نه در نسخههای غربی، بلکه در ترک معصیت و بندگی خدا است. روایتهای تاریخی از کربلا و سقیفه، حکایتهای شهیدان و بزرگان، و هشدارهای اجتماعی درباره سکوت در برابر ظلم، همه در این جلسات به هم گره خورده تا تصویری روشن از «حریم غربت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)» و مسئولیت امروز ما ارائه شود
کدام معصیت بدتر است؛ اعتقادی یا عملی؟!
نتیجه سبک شمردن گناه چیست؟
آیا مومن گناه میکند؟!
درد، گناه است و استغفار، درمان
حرف، نگاه و خطور ذهنی اثر دارد.
داستان زیبای امینالتجار شیرازی
چهکسی محبوب اهل بیت است؟
بهترین ذکر برای دخترها و پسرها برای شروع زندگی مشترک
عاقبت بخیر نبودن زندگی با شروع گناه
داستان زیبای شهید مصطفی ردانیپور
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد.
اللهم صل علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
دیشب عبارتی را از مرحوم آیتالله العظمی بهجت نقل کردیم. ایشان عبارت ماندگاری فرموده بودند و بسیار کاربردی که عرض کردیم در واقع این جمله ایشان چکیده کل دین، و خلاصه دین است. فرمودند: «یگانه راه سعادت دنیا و آخرت، بندگی خدای بزرگ است.» راه اینکه آدم خوشبخت باشد، در دنیا و در آخرت، این است که بنده خدا باشد.
بعد فرمودند: «بندگی خدا هم به این است که انسان معصیت خدا را نکند؛ چه معصیت اعتقادی و چه معصیت عملی.»
معصیت اعتقادی دیگر چیست؟ گاهی آدم خیالات و افکاری دارد، چیزهایی در ذهنش است که خدا به اینها راضی نیست. یک نگاهی به این عالم دارد که خدا نگاه او را تأیید نمیکند. خیلی وقتها پیش میآید که این معصیت اعتقادی بدتر هم هست از معصیت عملی.
یک وقت هست بچهای حرف پدرش را گوش نمیدهد، پدر را دوست دارد، حالا یک وقتهایی شیطان گولش میزند، یک وقتهایی دست از پا خطا میکند، اشتباه مرتکب میشود. ولی یک وقت هست یک بچهای اصلاً نسبت به پدرش ذهنیّتش خراب است، نگاهش نگاه غلطی است؛ هم حرف پدر را گوش نمیدهد و هم اصلاً خود پدر پیشش ارزشی ندارد. این خیلی بدتر است، غیر از این است؟ خیلی بدتر است. آدمی که حالا اعتقادش درست است و قبول دارد، اما در عمل یک سری نقطه ضعف دارد، این راه به سعادت دارد، این نزدیکتر است، این بهتر راه پیدا میکند. ولی کسی که مشکل اعتقادی دارد، خب این سختتر راه را پیدا میکند.
امشب میخواهم یکی از مشکلات اعتقادی را خدمت شما عرض بکنم، از گناهان اعتقادی که حالا هم گناه عملی و هم گناه اعتقادی است. چیست؟ این "استخفاف الذنب" است؛ یعنی سبک شمردن گناه. خود اینکه آدم گناه را سبک بشمارد، بگوید: «بابا! اینکه چیزی نیست. حالا مگر چی شده؟ خب، حالا مگر چی شد؟ حالا دو کلمه حرف بود! حالا یک نگاه کردیم...» مثلاً میگوید: «معامله نکنید، این معامله مشکل دارد!» میگوید: «بابا! در این مملکت سه هزار میلیارد را خوردند و بردند، حالا معامله ما مشکل دارد؟! اینکه چیزی نیست. مگر چهکار کردم؟ مگر چه گناهی کردم؟»
این خودش یکی از بدترین گناهان است که خیلی وقتها آدم به خاطر همین عاقبتبهشر میشود و مانع از این میشود که آدم عاقبتبهخیر بشود. اگر کسی گناهی بکند، وقتی دارد گناه میکند، برگردد بگوید: «خدایا! میدانم گناه است، دیگر حالا از دستم در میرود. من معاند تو نیستم، من جاحدِ حق تو نیستم. انکار نمیکنم حق تو را، جایگاه تو را انکار نمیکنم، مستخف به جایگاه تو نیستم، تو را کم به حساب نمیآورم. مستخف به امر تو نیستم، امر تو را سبک نمیشمارم. دیگر حالا گناهِ جوانیام است؛ انسان شهوتش طغیان میکند، غضبش طغیان میکند، از دست آدم در میرود.» اگر کسی اینجور گناه بکند، عاقبتبهخیر میشود.
آقا جان! مؤمن کسی نیست که گناه نمیکند. مؤمن ممکن است گناه بکند. مؤمن میشود گناه کند، ولی نمیشود گناه را دوست بدارد. این دو با هم فرق میکند. ممکن است گناه بکند، ولی نمیشود گناه را دوست بدارد.
یک وقتی حالا در خیابان دارد میرود، نگاهش هم به یک کسی افتاد؛ در این گوشی موبایل و این تلگرام و بالاخره آدم میرود دیگر. فضا خیلی آلوده است. این کانال را میزند، آن کانال، آن یکی کانال را معرفی میکند، وارد آن کانال سوم میشود، سومی به چهارمی، چهارمی به یک جای خیلی بدی ختم شد. نفس دیگر حالا به او میگوید: «برگرد بیا، حالا بگذار یک خرده ببینم چیست این.» حالا یک خرده هم این چشمش خطا رفت، این دستش خطا رفت، سریع متنبه میشود و میگوید: «نه، اشتباه کردم.»
ولی کسی که توجیه بکند و لذت ببرد، الآن منتظر است که تمام بشود و برود دنبال گناه – خدای نکرده – این نه! کسی گناه را دوست داشته باشد عاقبتبهخیر نمیشود و از اهل بیت دور میشود.
کسی گناه بکند، سرشکسته باشد، سرافکنده باشد، سرش را بگیرد پایین و با خجالت بیاید: «ای خدایا! ما که میدانیم چهکارهایم.» این را اهل بیت تحویلش میگیرند، احترامش میکنند، جایگاه دارد. ولی کسی طلبکار باشد: «مگر من چهکار کردم؟!» تازه بعضیها میآیند در خانه اهل بیت، حاجت هم دارند، بعد نگاه میکنی میبینی در زندگیاش هزار و یک مشکل دارد و هیچجا حرف خدا را گوش نکرده است.
«عزیزم، برو فلان جا!» من در مشاورهها زیاد برایم پیش میآید. میآید مشاوره، میگویم که مثلاً میگوید: «فلان مشکل را دارم.» میگویم: «شما رابطه پدر و مادرت چطور است؟» میگوید: «شش سال است با پدرم قهر هستم.» میگویم: «خب آقا جان! شما شش سال است با پدرت قهر هستی، این را هم درستش کن.» میگوید: «حاج آقا! مگر چهکار کردم؟! اینقدر مردم! کارهای من! کم خوبی نکردم به این و کم محبت نکردم.» متوجه نیست بابا دارد چوب گناهش را میخورد.
ماها هر جا در زندگی آسیب میبینیم، چوب گناه است. مد شده انگار بین بعضیها: «ما را سحرمان کردهاند، ما را جادو کردهاند، ما چشم خوردهایم.» نه عزیز من! آدمی که سحرش میکنند، جادویش میکنند، در هزار تا یکی است. مگر هر جا پایمان لغزید، هر جا زمین خوردیم، هر جا مشکل برایمان پیش آمد، یک کسی بد ما را خواسته است؟ خودمان داریم در حق خودمان بدی میکنیم.
پیغمبر فرمودند: «ألا أخبرکم بِدَائِکُمْ وَ دَوَائِکُمْ؟» - «آیا میخواهید درد و درمانتان را به شما بگویم؟»
گفتند: «قالوا: بلی یا رسول الله!» - «بفرمایید آقا جان!»
فرمود: «دائکم الذنوب و دوائکم الاستغفار.» – «درد شما گناهان است و درمان شما استغفار.»
آدم سریع خودش را جمع بکند. اگر یک کاری کرد، کار اثر دارد در زندگی آدم. کارهایی که میکنیم، حرفهایی که میزنیم، دلهایی که میشکنیم، نگاههایی که میکنیم، افکاری که در ذهنمان میآید – بابا جان! گاهی یک فکر ساده آثار دارد در زندگی آدم.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله معزی تهرانی را. داستانهایی که میگویم معمولاً با یک واسطه، نهایتاً دو واسطه است؛ مستقیم. بعضیهایش جایی نوشته نشده، سینهبهسینه است. حتماً قدر میدانید، انشاءالله داستانهای دست اول.
مرحوم آیتالله معزی تهرانی استاد استاد ما بود. استاد ما از ایشان نقل میکرد و میفرمود که مرحوم آیتالله معزی تهرانی انسانی ملکوتی بود. خیلی سن و سال کمی هم داشت که از دنیا رفت؛ پنجاه، پنجاه و خردهای سالش بود. ایشان دوستی داشت از بین علما به اسم آیتالله سید حسین قاضی طباطبایی. آیتالله سید حسین قاضی طباطبایی از علما بود و خیلی شخصیت بزرگواری بود. اینها صاحب بصیرت بودند آقا جان! میدیدند پشت پرده را، میفهمیدند چه خبر است، کی به کی است، چی به چی است، کی چهکاره است.
آیتالله معزی تهرانی میفرمود: «یک روز در خیابان راه میرفتم، کیسه پیاز و سیبزمینی و اینها دست من بود، یک لحظه از دستم ریخت در خیابان. شروع کردم به جمع کردن. دیدم یک نفر دیگر، یک دستی اضافه شد. او هم دارد حالا برای من جمع میکند و در پلاستیک من میریزد. نگاه کردم دیدم آیتالله سید حسین قاضی است.»
آیتالله سید حسین قاضی کسی بود که ده سال قبل از انقلاب به امام خمینی فرموده بود: «شما کسی میشوید که عکستان را روی پول چاپ میکنند.» بعد شوخی میکرد و به او میگفت: «یک امضا به ما بدهید، بعداً ما را تحویل بگیرید.» با اینکه قبل از انقلاب از دنیا رفت، ایشان قبل از انقلاب از دنیا رفت. شوخی میکرد، میگفت: «امضا بده بعداً ما را تحویل بگیرند.» یک همچین کسی بود آیتالله سید حسین قاضی. داستانهایی در مورد ایشان هست، فرصت نیست بخواهم برایتان بگویم. پسرِ برادرزاده آیتالله سید علی قاضی طباطبایی بود. شاید سید علی قاضی طباطبایی را بشناسید که در نجف، در وادی السلام رفتید لابد، مزاری که خیلی طرفدار دارد و استاد آیتالله بهجت بوده است. ایشان، سید حسین قاضی طباطبایی، برادرزاده ایشان بود. یادتان نرود، قاطی نکنید شخصیتهای داستان را.
آیتالله معزی تهرانی میگوید: «من شروع کردم اینها را جمع کردن. دیدم آیتالله سید حسین قاضی آمد، دارد کمک من میکند.» به من فرمود: «محمدحسن، میدانی چرا این پلاستیک از دستت واژگون شد روی زمین؟» گفتم: «نه.» گفت: «در راه که میآمدی داشتی به چی فکر میکردی؟» بعد خودش گفت: «تو قبل از اینکه بیایی، رفتی دفتر یکی از مراجع تقلید. آنجا نشسته بودی. دیدی دو تا فقیر آمدند کنار مرجع تقلید. یکی گفت: "آقا من مشکل دارم." آن یکی هم گفت: "آقا من مشکل دارم." آن مرجع تقلید دست کرد و به نفر اول پانصد تومان داد، به نفر دوم هزار تومان داد. الآن که تو راه میآمدی با خودت میگفتی: "برای چی این مرجع تقلید به یکی پانصد تومان داد، به یکی هزار تومان داد؟" همین فکر آلوده که آمد در ذهنت باعث شد این پلاستیک از دستت واژگون بشود و بریزد روی زمین. نه حرام بوده، نه مکروه بوده، نه هیچی. اینقدر اثر دارد! یک فکر است، یک لحظه خیال در ذهن میآید، یک حرف در ذهن میآید. سریع زندگی آدم را تحت تأثیر قرار میدهد.»
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط – بخوانید کتاب ایشان را – انسان عجیبی بوده است. محمدحسن نکوگویان، ببخشید شیخ رجبعلی نکوگویان اسم اصلیاش است، معروف بود به رجبعلی خیاط. ماجرا هم دارد؛ ایشان عنایتی به او میشود بابت یک ترک گناه.
میگوید: «من یک وقتی جوان بودم. منزل یکی از اقوام رفتم.» بعد تعریف میکند: «دختر خالهام بود، تنها بود در منزل. بعد من جوان، او جوان؛ من زیبا، او زیبا. فضا فراهم بود برای گناه. من را دعوت به گناه کرد.» میگفت: «من فرار کردم. از دستش آمدم بالا، پشت بام، پریدم در خیابان. وقتی پریدم نگاه کردم، دیدم آدمها را دارم به شکل دیگر میبینم. هر کسی را دارم با چهره باطنیاش میبینم.»
آدرس میداد تهران، از چهارراه گلوبندک تا میدان اعدام (یک جای تهرانیها میدانند کجا میشود؛ الآن به آن میگویند خیابان پانزده خرداد، خیابان خیام). گفت: «از آنجا تا آنجا نیم ساعت پیاده راه رفتم. این همه افرادی که از کنار من رد شدند، دو نفر را فقط به شکل انسان دیدم. بقیّه را دیگر خوک و سگ و میمون و گاو؛ چهرههای مختلف.»
انسان عجیبی بود رجبعلی خیاط. زندگینامه ایشان چاپ شده است. «کیمیای محبت» را آیتالله ریشهری نوشتهاند. کتاب خیلی پرفروشی هم هست. در اندونزی و مالزی بعضی دانشگاهها این کتاب را تدریس میکنند. بسیاری از آدمها با این کتاب مسلمان شدهاند.
مرحوم رجبعلی خیاط؛ بعضیها میآمدند پیش ایشان میگفتند: «آقا من مشکل دارم.» ایشان میفرمود – که انسان عجیبی بود، یک نگاه میکرد و میگفت طرف چهکاره است – میگوید: «در تاکسی نشسته بود شیخ. زن و مردی عقب ماشین داشتند گریه میکردند، گله میکردند، ناله میکردند: "بدبختیم، بیچارهایم، مشکل داریم."» بدون اینکه برگردد به اینها نگاه کند، برگشت گفت: «خانم! تو یادت میآید فلان روز در اداره بودی؟ صاحبکارت بچهاش را آورد در اداره، سپرد دست شما. بعد خود صاحبکارت رفته بود دنبال کارش. این بچه سر و صدا میکرد، اذیت میکرد. بردی آن پشت گوشش را تاباندی. بچه هم از ترسش صدایش در نیامد ولی گریه کرد.» گفت: «خب.» گفت: «دل آن بچه شکست. برای همین تا پنجاه سال در زندگیات خیر نمیبینی. برو بچه را پیدا کن و از دلش در بیاور.»
یکی دیگر آمد گفت: «آقا! من دست به طلا میزنم خاکستر میشود. زندگیام بر باد است، بیچارهام.» ایشان گفت: «یک وقتی یادت است یک گوسفندی را فلان جا سر بریدی؟» - گوسفندی جلو یک گوسفند دیگر. گفت: «خب.» گفت: «آن گوسفند دیگر مادر این گوسفند بود. بچه را جلو مادرش سر بریدی. گوسفند مادر در دلش نفرینت کرد. برای همین داری بیچاره میشوی.»
یکی دیگر گفت: «آقا! من مشکلات دارم.» گفت: «آن وقتی که ارث را تقسیم میکردید، به خواهرت گفتی خواهر اینقدر سهمت میشود، ولی حاضری از اینقدرش بگذری؟ خواهر به ظاهر گفتش آره، ولی در دلش راضی نبود. الآن این خانهات که فروش نمیرود به خاطر این است که با آن سهمی خریدی که خواهرت به ظاهر گفته بود "من راضیام".» خیلیها میآمدند اینطوری ایشان حرف میزد.
میگفت: «یک روزی یک فکری در ذهنم بود، راه افتادم در بازار تهران دنبال یک کاری. وسط راه که میرفتم با خودم گفتم: "بروم یک لحظه فلان کارم را انجام بدهم." آن کاری که میخواست انجام بدهد مکروه بود. یک لحظه به ذهنم آمد بروم یک کار مکروهی انجام بدهم. یک خرده که رفتم به خودم نهیب زدم، گفتم: "مرد حسابی! تو میخواهی بروی کار مکروه انجام بدهی؟" منصرف شدم. آمدم برگردم. در یکی از این میدانهای بازار، "سبز میدان" بازار تهران.» گفت: «آنجا رفتم نشستم. کاروان شتری آمد رد شد. یک بچهشتری از بغل من رد شد، جفتک انداخت، از جلوی صورتم رد شد. خیلی من ترسیدم. شبش آمدم.» - اهل باطن بود؛ حرف میزد، حرف میشنید – گفت: «شبش آمدم، سحر آمدم، خواب دیدم. در خواب به من گفتند که: "رجبعلی، میدانی چرا امروز این شتر از جلویت رد شد و جفتک انداخت؟"» گفتم: «نه.» گفتند: «چون تو میخواستی بروی، نیّت کرده بودی بروی یک کار مکروه انجام بدهی. کار را انجام ندادی.» گفتند: «خب، آن جفتک هم که به صورتت نخورد، از جلویت رد شد.»
ما چوب کارهایمان را میخوریم در زندگی. بعد آدم هر کاری خواست بکند، بگوید: «خب من که کاری نکردم! مگر چهکار کردم؟ مگر چی شده؟» مشکل اصلی اینجاست. بعد دنبال رمال و دعانویس این طرف و آن طرف. نه آقا جان! خودمان زندگیمان را بستهایم. کار دست کسی نیست. حرف اثر دارد، حرف اثر. یک کلمه حرف، یک نگاه اثر دارد، یک نگاه اثر دارد، یک خطور ذهنی اثر دارد.
برایتان یک داستانی بگویم از یک کلمه که عاقبت یک آدم را ریخت به هم؛ یک کلمه حرف.
این داستان را مرحوم حاج آقای کافی – میشناسید ایشان را دیگر؟ مرحوم کافی را شهید کافی – شهید کردند. رژیم طاغوت این بزرگوار را شب نیمه شعبان ترور کرد؛ با ماشین، تصادف ساختگی پیش آمد و ایشان را ترورشان کردند. مرحوم شهید کافی داستانی نقل میکرد که خودش بدون واسطه شنیده بود. داستان عجیبی است، داستان عجیب.
داستان مربوط به میرزای شیرازی است. میرزای شیرازی، لابد اسمشان را شنیدهاید. میرزای شیرازی که بود؟ «صاحب فتوای تنباکو.» - باریکالله!
یک آقایی بود شیراز زندگی میکرد، خیلی ثروتمند بود، اموالی داشت، چند دهنه دکان. این تصمیم گرفت برود مکه. مستطیع شده بود، باید حج به جا میآورد. اموالش را جمع کرد، مسکوک اموال و بنچاق و سند و اینها، همه را جمع کرد. محاسبه کرد، دید هزار سکه به پول آن موقع پول دارد. بانک و اینها هم نبود بخواهد به بانک بسپارد. گفت: «خب، من الآن بروم مکه این اموال را به کی بسپارم؟ کجا بگذارم؟ در خانه بگذارم، میآیند برمیدارند، میبرند، میدزدند، حساب کتاب ندارد. به کسی بسپارم که خب، خیلی آدم معتمدی پیدا نمیشود.»
«من پا میشوم، میروم نجف خدمت میرزای شیرازی. ایشان مرجع ماست، قبولش دارم. اموال را میسپارم به ایشان.»
حج قدیم هم خب خیلی زمان میبرد، مثل الآن نبود که سوار هواپیما بشوی و یک ساعت و نیم بعد خانهات باشی. راه میافتادند با اسب و شتر و رفت و برگشتش یک سالی زمان میبرد تقریباً.
راه افتاد. خب مسیر باید از عراق رد بشود دیگر. کسی میخواهد از شیراز برود حج، باید بیاید برود عراق. از طریقالحج از نجف. دیدید طریقالبَرّی تابلو دارد؟ طریقالحج. بعضی از آنجا پیاده میروند مکه.
میگوید: «من جمع کردم اموالم را، هزار سکه بود. برداشتم آوردم نجف خدمت میرزای شیرازی. خدمت میرزای شیرازی رسیدیم، گفتم: "آقا جان! من اموالی دارم، میخواهم بروم مکه. اموالم را خواستم به کسی بسپارم. قبل از اینکه بروم آدمی معتمدتر از شما پیدا نکردم. شما مورد اعتماد من هستید. من میخواهم به شما بسپارم."»
ایشان فرمود: «من خودم یک آدمی دارم، رفیقی دارم، او خیلی مورد اعتماد من است. به او میگویند امینالتجار، محمد امین امینالتجار. من اموال خودم را هم، کارهای دفترم را هم، اینها همه را به این آقا سپردم. شما ببر به ایشان تحویل بده.»
میگوید: «من آدرس گرفتم. آمدم پیش این امینالتجار. اموال را بهش دادم، تحویلش دادم. با خیال راحت و با آرامش راه افتادم رفتم مکه. شش ماه طول کشید. برگشتم رسیدم نجف. مستقیم رفتم در خانه امینالتجار. در زدم: "آقا ببخشید! آقا جانتان هستند؟" گفت: "نخیر." گفتم: "کجا تشریف دارند؟" گفت: "به رحمت الهی رفتهاند."»
«ای بابا! هزار سکه را ما از شیراز برداشتیم، آوردیم نجف تحویل آقا دادیم. حالا این آقا هم از دنیا رفت! چهکار بکنیم؟ از کی بگیریم؟» «آقا! شما آقازاده ایشان، خبر نداری این هزار سکه ما را کجا گذاشته؟» «نه! شما خبر نداری؟ نه این طرف، آن طرف، این همسایه، آن همسایه.» «از هر که سؤال میکنم هیچکس خبر ندارد. مستأصل شدم. همه داراییام است، همه زندگیام است.»
«آمدم خدمت میرزای شیرازی.» حواست که پرت نشده عزیز دلم؟ هستی تو داستان دیگر؟ یک صلوات بگیریم سرحالتر برویم جلو.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
«آمدم به میرزای شیرازی گفتم: "میرزا! دستم به دامنت، بیچاره شدم."» گفت: «چی شده؟» «آقا! ما این اموال را سپردیم به این دوست شما. حالا آمدیم، از دنیا رفته. چیزی هم دستمان نمیگیرد، ما کاری نمیتوانیم بکنیم. چهکار بکنم؟»
عجیب بودند این بزرگان، عجیب بودند. ایشان فرمود: «یک ذکری بهت یاد میدهم. میروی قبرستان وادیالسلام، این ذکر را میخوانی. وقتی ذکر را خواندی، دو تا ملک میآیند. این دو تا ملک را میبینی، بهشان میگویی بروند امینالتجار را بیاورند. روح امینالتجار را که آوردند، ازش میپرسی اموال من را کجا گذاشته است؟»
«آقا! مگر میشود کسی ذکر بگوید؟» بله! امام صادق (ع) در کتاب «کافی شریف» فرمودند: «کسی قبرستان برود و فلان دعا را بخواند، با هر میتی که بخواهد میتواند حرف بزند.» ایمان اگر قوی باشد، تقوا اگر باشد، چشم اگر پاک باشد. «غُضُّوا أبصارَکُم عَمّا حَرَّمَ اللهُ عَلَیکُم تَرَوُنَ العَجائِبَ.» پیغمبر فرمود: «چشم از حرام ببندید تا عجایب را ببینید.» بعضی جاها دارد: «تَرَونَ ما أرى.» – «همانی که من میبینم را شما میبینید.» چشم اگر حرام نبیند، خیلی چیزها میبیند.
خلاصه این آقا میگوید: «من آمدم قبرستان وادیالسلام، این ذکر را گفتم. دو تا ملک آمدند، از هیبتشان من جا خوردم.»
ارواح مؤمنین، وقتی مؤمنان از دنیا میروند، روح را میبرند قبرستان وادیالسلام. خدا انشاءالله نصیب ما بکند. امیرالمؤمنین (ع) از آنجا رد میشدند، نگاه کردند به قبرستان. قبرستان خیلی قدیمی است؛ حضرت هود و صالح آنجا دفن هستند. شهر نجف، شهر قدیمی است.
قبر حضرت آدم کجاست؟ کی میداند قبر حضرت آدم کجاست؟ در نجف اشرف، در ضریح امیرالمؤمنین. «السلام علیک و علی وجیّیک آدم و نوح.» حضرت آدم و حضرت نوح در ضریح امیرالمؤمنین دفن هستند. شهر نجف، شهری که از زمان حضرت آدم قدمت دارد.
قبر حوا کجاست؟ شهر جده. جده مکه. برای چی بهش میگویند جده؟ چون جدّه ماست، حضرت حوا. آدم نجف، حوا جده. چقدر فاصله! خدا برای زن و شوهری بیاورد یا نیاورد، اینقدر فاصله نیاورد انشاءالله.
امیرالمؤمنین (ع) از آنجا رد میشد، نگاه کرد، دید ارواح مؤمنین همه کنار هم نشستهاند. دست بالا آورد گفت: «خدایا! قبر من را اینجا کنار اینها قرار بده.» مؤمنین اینجا، قبرستان وادیالسلام خیلی عظمت دارد، خیلی باشکوه. انشاءالله بعد ۱۲۰ سال که از دنیا رفتیم، همه ما را ببرند آنجا خدمت امیرالمؤمنین.
این آقای تاجر شیرازی میگوید: «من رفتم ذکر را گفتم. دو تا ملک آمدند. به اینها گفتم: "من با امینالتجار کار دارم." برگشتند، رفتند، آمدند، گفتند: "امینالتجار اینجا نیست."» تعجب کردم. برگشتم خدمت میرزای شیرازی.
میرزا زد به پیشانیاش، گفت: «عجب! این آدم خیلی آدم خوبی بود، خیلی آدم مؤمنی بود، محل اعتماد ما بود. یعنی بهشتی نشد؟ یعنی عاقبتبهخیر نشد؟ پس اگر وادیالسلام نیست، بردندش برهوت. بین مؤمنان نیست، بین کفار است.»
گفت: «دوباره یک ذکر دیگری بهت میدهم، برمیگردی قبرستان وادیالسلام، میخوانی. ملائکه عذاب میآیند این بار. این بار به آنها میگویی که بروند روح امینالتجار را بیاورند.»
برگشت رفت، ذکر را خواند. ملائکه عذاب را دید، وحشت کرد این تاجر شیرازی. گفت: «من با امینالتجار کار دارم.» رفتند روح امینالتجار را آوردند. میگوید: «دیدم صورتش زخمی و خونین و تکهپاره. میزدند و میبردند.» امینالتجار را آوردند.
امینالتجار به او گفت: «چی میخواهی؟» گفتم: «پولهایم را کجا گذاشتی؟» گفت: «میروی در کوچه باغ فلان. چند قدم که از آن طرف رفتی، میکَنی، آنجا دفن کردم.»
این تاجر شیرازی یاد حرف میرزا افتاد. میرزا گفته بود: «وقتی که روح امینالتجار را آوردند، ازش بپرس چی باعث شد جهنمی بشوی، بدبخت بشوی.» این تا یاد حرف میرزا افتاد، گفت: «امینالتجار! چرا بدبخت شدی؟» گفت: «هیچی نمیتوانم بگویم. فقط به قصاب بگو حلالم کند.»
«قصاب کیست؟ حلالیت چیست؟» برگشتم آمدم به میرزای شیرازی گفتم. میرزای شیرازی مات و مبهوت ماند. خیلی ناراحت شد. گفتم: «آقا! گفته که قصاب حلالم کند.»
گفت: «دستور بدهید فردا همه قصابهای نجف را جمع بکنند. من میخواهم مجلسی به پا بکنم. این قصاب را پیدا کنم، ببینم کی بوده است.»
مجلسی ترتیب دادند. همه جمع شدند. قصابها را گفتند. هر قصابی که وارد میشد، میرزای شیرازی بهش میگفت: «امینالتجار را میشناسی؟» خیلیها آمدند. خب امینالتجار معروف بود در نجف. وقتی وارد میشد قصاب، میرزای شیرازی بهش میگفت: «امینالتجار را میشناسی؟» میگفت: «خدا رحمتش کند، مرد خوبی بود.» همینجور تکتک آمدند.
یک نفر آن اواخر مجلس آمد. میرزا شیرازی بهش گفت: «امینالتجار را میشناسی؟» گفت: «خدا عذابش را بیشتر کند! خدا لعنتش کند!»
گفت: «ماجرا چیست؟» گفت: «نگو که دلم از دست امینالتجار خون است.»
گفت: «ماجرا را برای من تعریف کن.» گفت: «آقا جان! این آقای امینالتجار شما بلایی سر من آورد، زندگیام را نابود کرد به خاطر یک کلمه حرف بیهوده.»
گفت: «چی بوده؟» گفت: «من یک دوستی داشتم. من قصابم، قصاب نجف بود دیگر. بابا، من قصابم. دوستی داشتم. حالا از کویت مثلاً ظاهراً میآمده، سالی دو سه بار برای زیارت امیرالمؤمنین میآمد نجف. با ما دوست شده بود. اینجا هم که میماندند، گوشت خیلی زیادی از ما میخرید. مشتری ما بود، رفیق شده بود با ما. سالی دو سه بار میآمد و میرفت. پسر جوانی داشت. من هم دختر جوانی داشتم. دخترم دم بخت بود. او هم پسرش آماده ازدواج بود. کمکم آمد از خانواده ما خوشش آمد. یک شب با من مطرح کرد، گفت: "من سری بعد که بیایم پسرم را میآورم که خواست انشاءالله دختر شما را بگیریم." ما هم قبول کردیم. رفت که برگردد.
این آقا که برمیگردد شهر خودش، به خانمش میگوید که: "من یک دختری را نشان کردم." خانمش بهش میگوید: "مرد حسابی! آدم عاقل بدون تحقیق میرود کسی را برای پسرش نشان میکند؟ تو مگر تحقیق کردی؟" میگوید: "نه." میگوید: "دوباره برمیگردی نجف. بدون اینکه کسی بفهمد، میروی تحقیق میکنی."»
میگوید: «برگشتم نجف. بدون اینکه کسی بفهمد از چند نفر پرسیدم. آدم مورد اعتمادی که بشود روی حرفش حساب کرد و قصاب نجف را هم بشناسد کیست؟ گفتند: "امینالتجار. این آدم خیلی آدم خوبی است." آمدم پیش امینالتجار. گفتم: "آقا! شما قصاب را میشناسی؟" گفت: "بله." گفتم: "اینها چه جور آدمهایی هستند؟ خودش، دخترش چطور است؟"»
حالا بگو آقا جان! چند وقت قبل قصاب نجف دو کیلو گوشت فروخته به این آقا، چربی زیاد بوده. این امینالتجار سر این ماجرا دلخور بوده. گفت: «قصاب چه جور آدمی است؟ دختر چه جور آدمی است؟» حالا شما عربزبانها خوب میفهمید. گفت: «"اُف!"»
«"اُف" را کجا به کار میبرند؟» «"وَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ"» به پدر و مادر. امام صادق (ع) فرمود: «کمترین کلمهای که وقتی کسی از چیزی میخواهد ابراز نارضایتی بکند، چی بگویم؟ "ای بابا!" این چی که ما میگوییم همان "اُف" است.»
گفت: «آقا نظرت در مورد دختر فلانی چیست؟ دختر قصاب؟» گفت: «هیچی، "اُف!"»
این کلمه [«اُف»] روی دختر قصاب. دیگر کسی خواستگاری دختر قصاب نرفت. ازدواج به هم خورد به خاطر یک کلمه «اُف» که گفته بود. وقتی از دنیا رفت، بردندش کجا؟ بین کفار! «وادی السلام» نیست. اینقدر ظلم کرده بود. این به ما ظلم کرده. هر بار هم که اسمش میآید میگویم: «خدا عذابش را بیشتر کند! خدا لعنتش کند! دختر من را بیچاره کرد، بخت دختر من را زد.»
میرزای شیرازی گفت: «اگر من برای دختر شما خواستگار جور کنم و ازدواجش بدهم، شما حلال میکنی؟» گفت: «آره.»
دعایش هم همانجا میرزای شیرازی در جلسه گفت: «کسی حاضر میشود دختر این آقا را بگیرد؟ من خرجش را میدهم.» یکی دستش را آورد بالا، گفت: «آقا! من قبول میکنم.» قبول کرد. ازدواج جور شد.
میرزای شیرازی دوباره این تاجر شیرازی را فرستاد، گفت: «دوباره برو [وادی]السلام. آن ذکری که گفتی ملائکه خوب آمدند، ملائکه رحمت آمدند، آن را دوباره بخوان ببین وضع امینالتجار چطور است.»
این برگشت رفت ذکر را خواند. دو تا ملک آمدند. دید امینالتجار آمد، خیلی سرحال، قبراق، شاداب. گفت: «الحمدلله! عذاب از ما برداشته شد، اوضاعمان این طرف خوب شد.»
یک کلمه حرف! یک حرف باید حواس... مگر میشود؟ اینکه چیزی نیست! مگر چی گفتم؟ مگر چی گفتم؟
در روایت دارد کسی یک جمله در مورد کسی حرف میزند، ذهن کسی را نسبت به کسی خراب میکند. اینکه ذهنش خراب شد، در فاصله چندین سال منجر به این میشود که یک قتلی صورت بگیرد. بین این طایفه و آن طایفه کینه و کدورتی میشود. بعد بیست سال قتلی صورت میگیرد. روایت دارد روز قیامت وقتی این آدم که یک کلمه حرف زده، یک پیالهای از خون میآورند، میگویند: «سهم شماست در قتل آن آدم. شما باعث شدی خونش ریخته بشود.»
چقدر بعضیها بیپروا هستند! هر حرفی را میزنند. زندگیها را به هم میزنند. بین دختر و پسر اختلاف میاندازند. بابا! دارند با هم زندگی میکنند. چهکار داریم ما اینها را به جان هم بیندازیم؟ بعضی هنرشان این است. بلد که نیستند دو نفر را به هم برسانند. بلد نیستند که دست دختر پسری را در دست هم بگذارند. دو نفر دارند با هم زندگی میکنند، ذهن زن را نسبت به مرد خراب میکند، ذهن مرد را نسبت به زن خراب میکند. از این پیش آن بد میگوید، از آن پیش [این] بد میگوید. بابا! اینجا دروغ گفتنش اشکال ندارد. آقا جان! اگر جایی شما حرف راستی بزنی، یک خانه به هم بخورد، بین زن و شوهر به هم بخورد، این حرف راستت حرام است. میروی جهنم به خاطر این راست. اگر اینجا دروغ گفتنش واجب است، دروغش واجب است. اثر دارد.
کی محبوب اهل بیت میشود؟ کسی که حواسش به اینها هست و مراعات میکند. کی محبوب فاطمه زهرا میشود؟ کسی که حواسش به این چیزها باشد. مراقب باش! حرف زیاد است، بگذریم.
خیلی مسائل دیگر میخواستم امشب مطرح بکنم، وقتمان گذشت. یک تذکری فقط بگویم: الحمدلله جوان در مجلسمان زیاد است. البته من این چند روز اینجا بررسی میکردم، سن ازدواج متأسفانه ناامیدکننده است. این خیلی بد است، این خیلی بد است. من در هرمزگان میبینم سن ازدواج خیلی پایینتر است. بندر همجوار شماست، خلقوخو و روحیات هم معمولاً نزدیک بین خوزستانیها و هرمزگانیها. آنجا سن ازدواج آقایان دیگر بین هیجده، بیست، بیست و یک است؛ اینجا میبینم بیست و پنج، بیست و شش، بیست و هفت. خب، یک مشکلی هست، باید یک فکری کرد.
بخشی سختگیریهاست، البته مشکل اقتصادی را من قبول دارم. خدا انشاءالله خودش گشایش ایجاد بکند. انشاءالله دولتهایی بر سر کار بیایند به فکر مردم باشند، دلسوز مردم باشند، کار بکنند، مشکلات را کم بکنند. ولی آقا جان! بخش اعظمی از ماجرا دست خودمان است. باید ساده گرفت، ساده. بعد بله، یک کاری است، درآمد مختصری در کنارش هم آدم ساده بگیرد. سخت نگیریم، تجملات را کم بکنیم، دل بسوزانیم.
آیه قرآن چی میفرماید؟ «وَأَنْكِحُوا الْأَيَامَىٰ مِنْكُمْ». نمیگوید: «بروید ازدواج کنید.» میگوید: «به ازدواج در بیاورید.» این کار بزرگترهاست، وظیفه بزرگترهاست. کسی دختر خوب سراغ دارد، کسی پسر خوب سراغ دارد، معرفی بکنند، واسطه بشوند، جوش بدهند. اگر این اتفاق نیفتد چی میشود؟ همه در همه این گناههایی که دارد اتفاق میافتد شریک هستند.
روایت دارد: یک پسر مؤمن اگر آمد خواستگاری – آقا! این روایت خیلی روایت سنگینی است، بخوانم اشکال ندارد؟ – آنهایی که دختر دارند باید یک خرده بترسند. حالا من خودم دختر دارم.
اگر کسی آمد خواستگاری دختر شما، پسر مؤمنی بود، «حسنت دین» دینش خوب بود، اخلاقش خوب بود، آدم متدینی بود و شما به خاطر مشکل اقتصادی، به خاطر درآمد کمش بهش دختر ندادی؛ اینجا روایت دارد، روایت پیغمبر (ص) فرمود: «اگر این آقا پسر رفت – البته توجیه نشود برای پسرهاها – اگر این آقا پسر رفت و مرتکب گناهی شد، هر آنچه پیش آمد، دیگر گردن کیست؟» آن خانوادهای که جواب رد دادند به این آقا. گناه کنند دیگر؟ یک خواستگاری برویم و جواب رد بگیریم و دیگر آزاد؟
ولی گناه را فقط در آن دختری که حجابش بد است، در آن پسری که دارد فلان گناه را انجام میدهد نبینیم. بخش اعظمی از گناه تقصیر پولدارهاست، تعارف نداریم با هم. چقدر خانه خالی! حالا اینجا باز خیلی وضعیت فرق میکند. تهران طرف، به قول تهرانیها، «مَلّاک» است؛ ملک زیاد دارد. میبینید صد دستگاه خانه دارد، فلان جا نصفش خالی است. میخواهد بازار مسکن را کنترل بکند. بابا! اینها را بده دست جوانها بروند سر خانه زندگی. مشکلات اینهاست. جهنم مال اینجور آدمهاست. عین خیالش نیست. هر که دارد گناه میکند، جهنم مال اینجور آدمهاست.
به مرحوم آیتالله العظمی بهجت میگفتند: «آقا! خانه شما کوچک است، بگذارید یک اتاق اضافه کنیم.» فرمودند: «روز قیامت بابت این یک اتاق از من سؤال میکنند. میپرسند آن بابایی که در خیابان شب خوابیده، شما بهش جا داشتی، اتاق خالی داشتی، چرا جا ندادی؟ من جهنم حاضر نیستم بروم، اتاق نمیخواهم. اینها اگر متدینند، اینها اگر مسلمانند، من چی هستم؟» اگر اسلام این است! بله، ما اسلام ندیدیم. اسلام ندیدی، باید هم بعضیها ناراحت باشند، دلچرکین باشند. اسلام این است.
ازدواج امشب مطرح کردم. حالا یک خرده گله کردیم از آنهایی که میتوانند کمک بکنند و نمیکنند. یک خرده هم گله بکنیم از بعضی ازدواجها. طرف برایش مهم است، میخواهد ازدواج بکند: «من چه ذکری بگیرم؟ چه دعایی؟» آیه «و ان یکاد» را میگیرد، میزند در اتاقش. بهترین ذکر برای اینکه یک زندگی خوشبخت بشود، بهترین ذکر چیست؟ این یادگاری از بنده داشته باشید، به دردتان میخورد. ما سعی کردیم عمل بکنیم، خیرش را هم دیدیم. بهترین ذکر برای اینکه دختر و پسر بروند در زندگی، برکت ببینند، خیر ببینند، خوشی ببینند، این است: سعی کنند زندگی را بدون گناه شروع کنند. واقعاً خداوکیلی، بدون هیچ گناه. نه اسرافش، نه بریز و بپاشش، نه بزن و بکوبش. بدون گناه. اهل بیت عنایت میکنند به آن زندگی، خیر میبیند.
مرحوم آیتالله سید حسین فاطمی صد سال عمر کرد. مال الآن هم نبود، خیلی سال از دنیا رفت. ایشان فرمود: «من این همه عمر از خدا گرفتم، در این عمر طولانی ندیدم زندگیای با گناه شروع بشود و عاقبتبهخیر بشود.» در این صد سالی که از خدا عمر [گرفتم]. مشکلات میآید, بیچارهگیها, مریضیها میآید.
اهل دلی در مشهد به من گفتش که: «فلان خانواده دارد ازدواجش را با گناه شروع میکند. خدا به اینها بچه مریض میدهد.» همسایه ما بود در مشهد. من بهش گفتم: «گفتم ازدواج اینجوری شروع نکن.» گوش نکرد. گفت: «میروم کربلا درست میشود.» باردار شد. گفتم: «این بچه نمیماند. آن بزرگ به ما گفته بود.» رفتند سونوگرافی، گفت: «بچه قلب ندارد.» بچه را درآوردند. بار دوم گفت: «این سری دیگر باز من چند بار کربلا رفتم، دیگر بچه خوب است.» گفتم: «آن اهل دل گفته بچه نمیماند.» بچهدار شدند. بچه به دنیا آمد، از دست پرستار افتاد. جابجا مرد. وقتی حرف میزنند آدم باید گوش کند. با گناه شروع نکن زندگیات را خیر ببینی.
خدا رحمت کند شهید ردانیپور را. بگویم، عرضم تمام.
انسان عجیبی بود شهید مصطفی ردانیپور. یک روحانی مجاهد، رزمنده، مؤمن. ایشان شنیده بود حضرت امام فرمودند که: «بروید با همسران شهدا ازدواج کنید. اینها دخترهای جوانند، ازدواج کردهاند، شوهرهایشان دارند شهید میشوند. در روحیه اینها اثر دارد. این بندگان خدا با دل شکسته، اینها در اولویت. تا جایی که میشود اینها را بگیرید.»
ایشان در یک محله سراغ داشته یکی از کسانی را که – یعنی از دوستانش شهید شده بود – همسر ایشان، همسر شهید بود. هماهنگیهایی میکند، به مادرش میگوید: «مادر! من دختر خوبی سراغ دارم، برویم خواستگاری.» به مادرش نمیگوید که این دختری که نشان کردهام همسر شهید است. میروند خواستگاری. ازدواج صورت میگیرد. در ایام عقد بودند، قرار بوده مراسم ازدواجشان چند وقت بعد باشد، مراسم عروسی.
در این ایامی که در دوران عقد بودند، این برگههایی که مینویسند – دعوتنامه، چی بهش میگویم؟ کارت عروسی – کارت عروسی را خب ماها برای کیا میفرستیم؟ پدر، پدربزرگ، عمه، خاله، همسایه این وری، همسایه آن وری.
گفت: «بیا اولین کارت عروسیهایمان را ببریم برای اهل بیت بنویسیم. اولیاش برای امام زمان باشد، دومیاش برای امام رضا باشد، بعد برای فاطمه زهرا باشد، برای فاطمه معصومه باشد.»
گفت: «همه را نوشتیم. مال امام رضا را بردیم مشهد انداختیم. مال امام زمان جمکران انداختیم. مال حضرت زهرا و بقیه اهل بیت را هم بردیم حرم حضرت معصومه.»
گفت: «میخواهم اینها را مراسم عروسیام دعوت کنم. مجلسم با برکت بشود.» دیدی آقا فلان فوتبالیست در مجلس عروسی ما آمد، فلان خواننده آمد، فلان بازیگر آمد. آدم دوست دارد کی در مجلسش شرکت بکند؟ به کی افتخار بکند؟ امام زمان در مجلس ما شرکت کرد. امام زمان در مجلس شرکت میکند. امام جماعت محل، متولد مجلس، شرکت نمیکند. امام زمان در مجلس شرکت کند.
همسر ایشان میگوید که: «شبی که ما عروسی کردیم، نصف شب دیدم صدای هقهق میآید. کسی دارد ضجه میزند.» از خواب بیدار شدم دیدم مصطفی ردانیپور رفته سجده، رفته سجده. بهش گفتم: «مصطفی! چته؟» من را با اسم کوچک صدا کرد، گفت: «فلانی! دیدی گفتم میآیند؟» گفتم: «چی شده؟» گفت: «فاطمه زهرا را خواب دیدم. در خواب به من گفت: "آقا مصطفی! ما را مجلس عروسی دعوت کردی، آمدیم در مجلس شرکت کردیم. ما اگر شیعیان ما را دعوت کنند شرکت میکنیم."»
استاد ما میفرمود: «ما فردا صبحش کار داشتیم [و با] مصطفی ردانیپور رفتیم جلو در خانهشان. زنگ زدیم به خانمش گفتیم: "آقا مصطفی را کار داریم."» گفت: «مصطفی نیست.» گفتیم: «کجاست؟» گفت: «رفت جبهه.» گفتیم: «این دیشب عروسیاش بود.» گفت: «سحر نماز صبح را خواند و رفت.» رفت.
جنازه شهیدش اینها. اینها اینجوری بودند. آدمهای پاک اینجورند. طالب مرگاند، طالب شهادتاند. مال دنیا نیستند. منتظر رفتن. آدمی که گناه نمیکند، اینطور میشود. دلش به اینجا بند نیست. اینجا برایش جذابیتی ندارد. چیست این دنیا؟ سر و ته دنیا.
چرا رزمندههای ما در جبهه بیشترین سربندی که میبستند، بیشترین سربندی که علاقه داشتند، بیشترین ذکری که گفتند «یا زهرا» بود؟ جوانترین شهید اهل بیت فاطمه زهرا، جوان هجده ساله، همه دلها را کشیده و سمت خودش. آن هم یک مادر، یک خانم. آن هم با چه وضعی شهید بشود.
ما شاید هیچ شهیدی را نداشته باشیم در دفاع مقدسمان که اصلاً پیدا نمیشود، نه قبلش نه بعدش؛ یک خانمی که پدر از دست داده باشد، مصیبتزده باشد، ارثش را خورده باشد، باردار باشد، بین کوچه نامحرم راه را به رویش ببندند، دست به رویش بلند کنند، بچهاش را بین در و دیوار سقط [کنند]. با تازیانه بزنند، با غلاف شمشیر بزنند. در بستر بیماری سه تا یتیم داشته باشد – سه تا، چهار تا – در ۷۵ روز یا ۹۵ روز مثل شمع آب بشود جلو چشم بچههایش.
بگذارید از زبان امام صادق (ع) روضه بخوانم. شب شهادت مادرشان است، شب شهادت بیبی است.
فرمود: «إِنَّ فَاطِمَةَ لَا زَالَتْ بَعْدَ النَّبِیِّ مُعَصَّبَةَ الرَّأْسِ...» دائماً بعد پیغمبر فاطمه زهرا از سردرد سر مبارکش را بسته بود. «...نَاحِلَةَ الْجِسْمِ...» بدنش نحیف شده بود. «...مُنْهَدَّةَ الرُّکْنِ...» کمرش خم شده بود. جوان هجده ساله که کمرش خم بشود، کجای عالم دیدید؟ «...مِنَ الْمُصِیبَةِ وَ مَوْتِ النَّبِیِّ وَ هِیَ مَحْمُومَةٌ، مَغْمُومَةٌ، مَحْزُونَةٌ، مَکْرُوبَةٌ، کَئِیبَةٌ، مَهْضُومَةُ الْعَیْنِ، مُحْتَرِقَةُ الْقَلْبِ.»
من چون میدانم شماها میفهمید دیگر ترجمه نمیکنم خیلی عبارتها را. جگرش سوخته بود. «...فَاطِمَةُ یُغْشَى عَلَیْهَا سَاعَةً بَعْدَ سَاعَةٍ...» هی به هوش میآمد، از هوش میرفت. «وَ حِینَ تَذْکُرُ وَ تَذَکَّرُ سَاعَاتِ الَّذِی کَانَ یَدْخُلُ عَلَیْهَا فَیَعْظُمُ حُزْنُهَا وَ تَنْظُرُ مَرَّةً إِلَى الْحَسَنِ وَ مَرَّةً إِلَى الْحُسَیْنِ...» هی یک نگاه به حسن میکرد، یک نگاه به حسین میکرد. «...وَ هُمَا بَیْنَ یَدَیْهَا...» اینها کنار مادر نشسته بودند، روبروی مادر. «...فَتَقُولُ: أَیْنَ أَبُوکُمَا؟» روضه پیغمبر میخواند فاطمه زهرا برای حسن و حسین: «کجاست آن بابا؟ بابای مهربانی که شما را روی دوش میگرفت، باهاش بازی میکردید؟ أَیْنَ أَبُوکُمَا الَّذِی کَانَ أَشَدَّ النَّاسِ شَفَقَةً عَلَیْکُمَا تَمْشِیَانِ عَلَى الْأَرْضِ؟ فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ.» این حال فاطمه زهرا بود.
بگذارید روضه مرحوم مجلسی در «بحار» نقل میکند. عجیب است این ماجرا. خیلی جگر آدم را... من خدا را شکر میکنم خب این روضه را خیلی جاها نمیشود خواند، شماها میفهمید. متن مقتل را میخوانم، گریه بکنیم با حسن و حسین که امشب بیمادر میشوند. امشب مدینه خبری نیست، فردا شب هم خبری نیست. نه مجلس ختم، نه سیاهی، نه کسی به کسی تسلیت بگوید. چند تا بچه قد و نیمقد کنار هم نشستهاند، فقط گریه میکنند.
«قَدَسَ اللهُ امیرالمؤمنین صلات وقبل یرید المنزل از استقبللت الجواری با کیاتن هزینه فقال لهن من خبر متغیرات الوجوه والسبر یا امیرالمومنین ادرک ابن عمک الزهرا و ما تدرکها» – «ای امیرالمؤمنین به فریاد فاطمه برس و ما فکر نمیکنیم وقتی بالا سر برسی زنده باشد.»
«فَأَقْبَلَ امیرالمؤمنین یَهْرَعُ حَتَّى دَخَلَ عَلَیْهَا.» - دوان دوان آمد بالا سرش. «وَ إِذَا بِهَا عَانِقَةٌ وَ الْإِمَامَةُ مِنْ رَأْسِهِ عَمَامَةَ...» – عمامه را از سر برداشت امیرالمؤمنین، عبا را از دوش برداشت. «...وَ حَلَّ إِزَارَهُ وَ أَقْبَلَ حَتَّى أَخَذَ رَأْسَهَا.» – سر فاطمه را به دامن گرفت. آن جوانتران، همسران جوان دارند، آنها بهتر روضه را به من [میفهمند]. لا اله الا الله. مریض جوان خیلی سخت است. وقتی خانم باشد سختتر است. وقتی تازه وضع حمل هم کرده باشد سختتر است.
«وَ تَرَکَهَا هُنَیْهَةً وَ نَادَاهَا: یَا زَهْرَاءُ!» - «فَلَمْ تُکَلِّمْ.» صداش زد: «زهرا جان!» جوابی نشنید. «فَنَادَاهَا: یَا بِنْتَ مُحَمَّدِ الْمُصْطَفَى!» - «فَلَمْ تُکَلِّمْ.» دوباره صدا زد، جواب نشنید. «یَا بِنْتَ مَنْ حَمَلَ الزَّکَاةَ فِی طَرَفِ رِدَائِهِ وَ بَذَلَ لِلْفُقَرَاءِ!» - دوباره صدا زد، «فَلَمْ تُکَلِّمْ.» دوباره صدا زد، «فَلَمْ تُکَلِّمْهَا.» انگار امیرالمؤمنین [گفت]: «فَنَادَاهَا: یَا فَاطِمَةُ! فَاطِمَةُ جَانُّ بِمَنْ حَرَفَ زَبَانَهُ...» – فاطمه جان با من حرف بزن. زبان حالش این است دیگر: «من طاقت ندارم. دارم میروم، جوابم را بده. با من حرف بزن. ابنعمهات علی بن ابی طالب، من علی، جوابم را بده.»
«فَفَتَحَتْ عَیْنَیْهَا.» عزیز دلم ببخشید اگر طول میکشد، اشکال ندارد. مقتل مادرمان است، روضه مادرمان است. چشمانش را باز کرد، یک نگاه به علی کرد. هر دو زدند زیر گریه. «وَ قَالَ: مَالِی یَا ابْنَ أَبِی طَالِبٍ إِنِّی أَجِدُ الْمَوْتَ عَلَیَّ.» – «من دیگر رفتنی هستم.» لا اله الا الله.
شروع کرد وصیت کردن. «مادر جانم، به این مادر جانم غربت.» ای مادر.
گفت: «علی جان! من میدانم برایت سخت است. بعد از من زود ازدواج کن، ازدواج کن. ولی "وَ اجْعَلْ لِأَوْلَادِی یَوْماً وَ لَیْلَةً" اگر ازدواج کردی، یک روز را همسرت بگذار، یک روز هم برای یتیمهای من، برای بچههای من. یا ابوالحسن! "وَلَا تُسِیءْ فِی وُجُوهِهِمَا" یک وقت سر بچههایم داد نزنی بعد از من. فَیُصْبِحَانِ مِنْ غَرِیبٍ مُنْکَسٍ.» - اینها بعد از من دیگر کسی را ندارند، دیگر بیکس و کارند.
چند بیت فاطمه زهرا [سلامالله علیها] خواند، بخوانم، روضهام باشد. همه ناله بزنیم.
«بَکَیْتُ یَا خَیْرَ هُوَ فَهُوَ یَوْمَ الْفِرَاقِ یَا قَرِینِ الْقَلْبِ فَقَطْ دَسْتُ بِهَا حَلِی فاشتاق...» سفارش بچههایش را آخر شروع کرد. یک نفر را ویژه سفارش کرد. بگویم یا نه؟ ناله... بلا تن...
«سَقَطَتْ لِلْأَعْدَاءِ بِتَفٍّ...» هوای یتیمهایم را داشته باش. برای یتیمهایم گریه کن.
یک نفر را ویژهتر مواظبش باش؛ آن هم کسی است که قرار است کربلا سر جدا کنند.
جلسات مرتبط

جلسه یک : رازهای فاطمیه و ارتباط ویژه با امام زمان (عج)
حریم قرب فاطمه

جلسه دو : حضرت زهرا (س)؛ حقیقت شب قدر و دارالسلام
حریم قرب فاطمه

جلسه سه : امام زمان (عج) در متن زندگی روزمره
حریم قرب فاطمه

جلسه پنج : تعریف آیتالله بهجت از موفقیت
حریم قرب فاطمه