پاسخ به شبهه تفاوت به دنیا آمدن در کشور اسلامی و غیر اسلامی
سرنوشت افرادی که جهادی جهانی نیستند.
شروع بد شدن انسان از موارد کوچکتر
سکوت در برابر ظلم؛ گرفتار شدن به همان ظلم
روایت امام صادق (ع) در مورد بیتفاوتی نسبت به مسائل
امام زمان (عج) میآیند برای همه زمین نه یک منطقه خاص
محقق شدن ظهور امام زمان (عج) با نگاه جهانی
جملات ناب امام خمینی (ره) در مورد جهانی جهادی عمل کردن
یاران امام زمان (عج) کجا خودشان را نشان میدهند؟
جمع اضداد بودن به چه معناست؟
ویژگی افرادی که جهانی فکر میکنند.
سخت بودن جهنم رفتن افراد برای پیامبر (ص)
دلسوزی حضرت زهرا (س) برای همه و تکتک افراد
حضرت زهرا (س) و جمع اضداد بودن
جمع اضداد بودن حضرت علی (ع) در جنگ با وجود مریض بودن ایشان
امام زمان چه انسانهایی را جدا میکنند؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدهً من لسانی یفقهوا قولی.
گاهی برخی میپرسند که چه تفاوتی است بین کسی که تو مملکت شیعه به دنیا آمده با کسی که تو مملکت کفر به دنیا آمده؟ این جبر جغرافیایی و عادلانه نیست. یکی تو مملکت شیعه به دنیا بیاید، برود بهشت و یکی تو مملکت کفر به دنیا بیاید، برود جهنم. حالا بعضی سؤال دارند، بعضی یک کمی همچین با دلوجرئت بیشتری این را مطرح میکنند، اعتراض دارند. بعضی بدترند، اعتراض هم ندارند، میآیند کلاً دست میبرند و قواعد را به هم میریزند، میگویند: «اصلاً از همین که یکی این مملکت به دنیا آمده و یکی آنجا، معلوم میشود که اصلاً برای خدا هم خیلی مهم نیست کسی شیعه بود یا یهودی؛ اینها فرقی نمیکند؛ چون اگر برای خدا مهم بود، اصلاً نمیگذاشت که یکی اینجا به دنیا بیاید و یکی آنور.»
پاسخ این شبهه چیست؟ اولاً هر که در مملکت شیعه به دنیا بیاید، بهشت نمیرود؛ هر که از مملکت کفر به دنیا بیاید، جهنم نمیرود. ما بعضی آقازادهها را داریم در بیت علما. اول انقلاب، در بیت آیتالله مشکینی داشتیم، در بیت آیتالله محمدی گیلانی داشتیم، در بیت آیتالله جنتی داشتیم. اینها اعدام شدند؛ فرزندان این آقا اعدام شدند. کسانی را هم داشتیم؛ ادواردو آنیلی که پدرش یکی از بزرگترین سرمایهدارهای ایتالیا و ۱۰ ثروتمند دنیا بود، یوونتوس و فیات و اینها مال اینها بود، و او آمد شیعه شد و توسط خانوادهاش ترور شد. پس این جبر جغرافیایی و محیطی و اینها اینها کشک! نه هر که اینجا به دنیا میآید، بهشت است و نه هر که آنجا به دنیا میآید، جهنم. این نکته اول.
نکته دوم این است که خب بله، نمیشود انکار کرد. بالاخره اونی که تو ایران به دنیا آمده، صبح تا شب اسم اهلبیت به گوشش خورده؛ با آن کسی که از وقتی چشم باز کرده، کثافت و فحشا و عرقخوری و قمار و اینها دیده. اینها با هم قیاس نیستند. خداوکیلی! این را که نمیشود انکار کرد. این را چی میگویی؟ این را چهکارش کنیم؟ بالاخره خدا یکی را توی فضایی به دنیا آورده که همهاش قرآن و ذکر و دعا و شب قدر و حرم و مخصوصاً مشهد شب حرم رفته و این همه تو عمرش هی زیارت و حرم و فلان؛ یکی هم توی فضای دیگر، لب آب، چهمیدانم جزایر کجا مثلاً، پاتایا مثلاً، چهمیدانم آنجاها بوده، یک همچین چیزهایی دیده. پاسخ این است که خدای متعال اینجا اتفاقاً نه تنها پاسخگو نیست، اتفاقاً خدا مؤاخذه میکند اینجا. و از همینجا بحث جهادی جهانی ما به شدت گنَ میگیرد.
تا حالا فکر میکردی ما اگر آدم جهادی جهانی باشیم، خب خوب است، انشاءالله. اگر هم نباشیم، خب حالا مثلاً بنده بلند. من خلبان نیستم. حالا اگر کسی مثلاً خلبان بود، خوب است. حالا کسی خلبان نباشد، عیبی نیست. بله، بعضی فکر میکنند مثلاً اگر ما میگوییم یک کسی باید جهادی جهانی باشد، حالا اگر بود خوبه، میشود مثل حاج قاسم سلیمانی. نبود هم که خب، عیبی نیست. اتفاقاً مسئله اینجاست: اگر کسی جهادی جهانی نبود، مؤاخذهاش میکنند. چهشکلی مؤاخذهاش میکنند؟ اول آیهاش را بخوانم توضیح بدهم یا اول توضیح بدهم بعد آیهاش را بخوانم؟ جفتش که نمیشود! خداوکیلی. اول آیهاش را بخوانم. آیۀ قرآن، سوره مبارکه نساء، آیه ۷۵. این بدبختهایی که مجبورند توی شهری، توی محلهای، توی کشوری بزرگ بشوند که کفر حاکم است، زورکی عرقخورشان میکنند، زورکی قماربازشان میکنند، زورکی اهل فحشاشان میکنند، زورکی همجنسبازشان میکنند. این بدبختهایی که اینجوریند، قرآن به اینها میگوید: «مستضعف». اینها بیچارند. خب، بدبخت است دیگر، توی همچین کشوری به دنیا آمد. من نهایتاً تنها کاری که میتوانم بکنم، این است که احساس همدردی برایش بکنم و احساس تأسف بکنم برایش.
خدای متعال میفرماید: «شما حق نداری احساس تأسف بکنی. باید راه بیفتی بروی نجاتش بدهی. وگرنه من از چشم تو میبینم که او آدم نشد، هدایت نشد.» خدایا، کسی اینها را به ما نمیگفت. آن هم مؤاخذهاش میکنم. آنهایی که برای تو این آیه را نخواندند، منبر سیدالشهدا و پیغمبر نشستند، آیه را نخواندند، آنها را هم مؤاخذه میکنم. قرآن نخواندن، آیه ۷۵ سوره مبارکه نساء: «و ما لکم لا تقاتلون فی سبیلالله؟». «ما لکم؟ مالکم؟» توبیخ است. چهتان است؟ چهتان است؟ خیلی محترمانه است؛ اشکال ندارد. من خود آیه را دقیقاً ترجمه بکنم؟ عذرخواهی، ترجمه دقیقش میدانی چی میشود؟ «مالکم؟ مالکم؟» ترجمه امروزیاش میشود: «چهمرگتان است؟» «مالکم لا تقاتلون فی سبیلالله؟». دیگر دوست ندارم آن واژه را تکرار بکنم. دوست ندارم، یکجوری است. من میگویم همان: «چهتان است؟ چهتان است؟ در راه خدا جهاد نمیکنید؟».
ادامهاش: «خب، در راه خدا یعنی هر وقت بهمان حمله کردند دیگر؟» بله خدایا، باشد چشم. هر وقت حمله بشود، راه میافتیم میرویم دفاع کنیم. ادامه میدهد: «وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ...». نه فقط بهت حمله کردند. چهتان است؟ راه نمیافتید بروید نجات بدهید آن زن و مرد و بچههایی که گرفتار شدند تو دست طاغوت، تو دست اینها دارند پرورش پیدا میکنند. «... الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَٰذِهِ الْقَرْیَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا...». که میگویند: «خدایا ما را از دست این جماعت ظالمی که ما را اینجا گرفتند، نمیگذارند حق را بفهمیم، نمیگذارند آزادانه زندگی کنیم، نمیگذارند تشخیص بدهیم، زور میگویند، ظلم میکنند، اقسام ظلم: ظلم امنیتی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی...». چرا راه نمیافتی بروی این را نجات بدهی؟ «... مالَکمْ نَصِيرًا». نالهشان بلند است: «خدایا به داد ما برس». بعضیهایشان میفهمند حالشان بلند است. بعضیهایشان هم نمیفهمند. اعماق دلشان میخواهند. نمیدانم، نمیدانم چرا نمیروید اینها را نجات بدهید؟ چرا غصهدار نیستید بابت اینها؟
آیا قرآنها، جالب است ها، خیلی کار سخت شد مثل این که. از علما بود، داشت از دنیا میرفت، دیدند گریه میکند. شما با این همه خدمات، این همه زحمت، یک عمر تلاش، شما دیگر چرا گریه میکنی؟ ایشان فرمود: «میترسم بروم آنور، خدا به من بگوید که یک دهکدهای بود در یک جزیره دور افتادهای، آنجا چند نفر بودند، غیر مسلمان، استعداد مسلمان شدن داشتند. تو اگر میرفتی با آنها حرف میزدی، سر به راه میشدند. چرا نرفتی؟» میترسم خدا مؤاخذه کند! بعضیها چقدر عجیب به چه چیزهایی فکر میکنند. چقدر این مسائل برایشان مهم است. آدم نمیتواند جهادی جهانی نباشد. نمیشود مسلمان بشود، دغدغۀ کرۀ زمین نداشته باشد.
آزادۀ آقای بهجت میفرمود که تو اخبار، وقتی پدرم آقای بهجت بین بعضی از آدمهای جاهل معروف بود به این که به هیچی کار ندارد. بعضی میخواستند به طلبههای قبراق، شاداب (فعالیت و تحرک میخواستند)، نهی بزنند. گفتم از آقای بهجت یاد بگیر! ببین به هیچی کار ندارد! نمیشناختند آقای بهجت را بندگان خدا. آقای بهجت به همهچی کار داشت. به همهچی کار داشت. آزاده! ایشان میفرمود: تو روزنامه میخواند یک سیل آمده، یک جمعیتی در چین چند نفری از دنیا رفتند، دو سه روز خواب و خوراکش مختل میشد. میفهمی؟ تو عراق بمبگذاری شده، تا سه روز حالش بد بود. دیگر اصلاً نمیتوانست غذا بخورد، خواب نداشت. اگر جای دیگری بلایی آمد، تو از خود تعصّب نشان ندادی، دعا نکردی، واکنش نشان ندادی، همان سرت میآید! دقیقاً. مگر میشود آدم بیتفاوت باشد؟
یکی از اساتیدمان، نمیدانم اسم بیاورم یا نیاورم؟ اسم بیاوریم، چه اشکال دارد؟ ذکر خوبان بشود. حالا عادت نداریم از بزرگانی که در قید حیاتند، اسم بیاوریم ولی حالا اسم میآوریم. از اعضای محترم مجلس خبرگان رهبری، آیتالله میرباقری که از اساتید خوب ما بودند و هستند. ده یازده سال پیش، از مدرسه فیضیه آمده بودیم بیرون، داشتیم میرفتیم به سمت چهارراه شهدا، شهدای قم. درس خارج فقهیشان را داشتند آنجا، مؤسسۀ «در راه حق». تو مسیر بودیم. سؤال میپرسیدیم، جواب میدادند. گفتگو میکردیم، اختلاط میکردم. خیلی برای من جالب بود. آخه بعضیها میگویند درست را بخوان، به چیزی کار نداشته باش. کارت را بکن دیگر! اینها اسلام نفهمیدند. نمیدانم دین چیست، خدا کیست، امام زمان چیست. با هم داشتیم میرفتیم. حالا مثلاً باید ایشان هم زود میرسید سر کلاس. کار داشت. یک بچه وایستاده بود تو آن قلقلۀ خیابان ارم که حتماً رفتید دیدید دیگر، چه ولو جمعیتی از اینور و آنور میآیند و میروند. یک بچه آن وسط داشت وول میخورد، گریه میکرد. صحبت میکردیم، ایشان یک لحظه وایستاد و به من فرمودند که: «شما برو سر کلاس. به رفقا بگو که من با تأخیر میآیم.» گفتم: «خب، چرا حاج آقا؟ من بروم دنبال این بچه ببینم مشکلش چیست، گریه میکند. سر کلاس من میروم دنبال این بندۀ خدا. چرا شما از کلاس بیفتید؟».
ایشون هم قبول کردند. آرامآرام راه افتادند بروند. من هم برگشتم بروم به سمت بچه. بچه داشت گریه میکرد. اینوری میرفت. پسر بزرگتری کنارش بود. بهش گفتم: «آقا، چی شده؟». گفت: «هیچی. یک چیزی میخواسته، واسهاش نخریدیم، غُر میزند.» گفتم: «گم نشده؟» گفت: «نه.» گفتم: «مشکلی ندارد؟» گفت: «نه.» پرسیدم، قشنگ خیالم جمع بشود که مشکلی چیزی نیست. برگشتم، دیدم حاج آقا ایستادهاند رو به _ نرفتهاند سر کلاس _ همانجا وایستادهاند رو به آن مسیری که من رفته بودم منتظر. گفتم: «هیچی، برادرش باهاش بود.» گفت: «که اینجوری است.» ایشان گفت: «مشکلی نداشت؟ گرسنه نبود؟ هیچی نبود؟ چی نبود؟ چی نبود؟». فرمود: «خدا رحمت کند استاد ما، استاد ایشان مرحوم شیخ علی آقای صفایی حائری. ایشان میفرمود: حاج شیخ معروف به حاج شیخ بین طلبه و شاگرد. حاج شیخ میفرمود که گاهی آدم از کنار یک پوست پرتقال رد میشود، تو سطل آشغال نمیاندازد. خدا بلا سرش درمیآورد. صد تا مصیبت تو زندگیاش میبیند.» فرمود: «آدم اگر اینجاها که این بچههای کوچک را میبیند تو خیابان، مسئلهای دارند، مشکلی دارند، اینها را نادیده بگیرد، کارش به جایی میرسد که یک مملکت را قتلعام میکنند، همینجور بروبر نگاه میکند، میگوید به من چه.» از اینجا شروع میشود. آدم هم همینشکلی میرود جهنم. از اوّل ترامپها، ترامپ نمیشوند. شیمون پرز از آن اوّل شیمون پرز نمیشود. صدام از همان اوّل صدام زاده نشد. خردخرد آدم اینجوری میشود. از کجا شروع میشود؟ از همین مسائل سادهای که کنارمان است و گاهی برایمان عادی میشود. آدم هیچ حسی نسبت به ظلم وقتی به کسی میشود، اولیای خدا اینطور بودند، میگفتند: «به هر کسی هر جای عالم ظلم بشود، باید احساس کنی به خودت ظلم شده.» اینجا بیقرار میشدند. آقای بهجت میفرمودند: «اگر کسی اینجوری نباشد، سرش میآید. هر ظلمی جای دیگر کردند، شما سکوت کردی، انگار نه انگار، بیخیال بودی، سرت میآید.» قاعدۀ الهی، سنّت خداست. نمیشود آدم بگوید من نمیخواهم به بقیه کار داشته باشم. خدا بهت کار دارد. همۀ ماجراها هم به تو ربط دارد. همۀ ماجراهای عالم، همۀ اتفاقاتی که میافتد، به من و تو (ربط دارد). هر اتفاقی، خدا از ما میپرسد، میگوید: «خب، ببینم نظرت چیست؟ فلان هواپیما، نه تو مملکتمان، تو جای دیگر سقوط کرده. خب، نظرت چیست؟» «به من چه، خدایا.» «خیلی خب، من یک کاری میکنم، در مورد تو هم بگویم: "به من چه."». روایت داریم: «ولی وقتی آدم دلش لرزید: خدایا، عذاب را از سر ما بردار. به آن ملت رحم کن. این بندگان خدا اینطور شدند. نگران شد، پریشان شد، از خودش واکنش نشان داد، خدا به این رحم میکند.»
روایت از امام صادق علیه السلام. حضرت فرمودند که یک عابدی در بنیاسرائیل (ببین بیتفاوتیها چقدر برای خدا بد است) فرمود اصول کافی، خیلی روایت جالبی هم هست، مثلاً آخر روایت خیلی عجیب است. فرمود تو بنیاسرائیل یک عابدی بود، داشت نماز میخواند. دو تا بچه خروس را گرفتند بازیبازی جلوی این عابد. این هم مشغول نماز بود. این از آنور کشید، این هم از اینور پروبالش را کندند، دو تِکهَاش کردند. نماز میخواند. خدای متعال _ امام صادق فرمودند _ خدای متعال غضب کرد، ملکی را فرستاد. فرمود: «این بندۀ من که دارد نماز میخواند، همین جور زمین، زمان _ امام صادق _ همین الان که دارم با شما صحبت میکنم، همین جور دارد میرود پایین تو زمین. دارد میرود پایین.» خدا خیلی بدش میآید. نماز مستحبی بوده لابد دیگر. نماز واجب هم اگر بوده اینجا اشکال ندارد. دارند ظلم میکنند، موجود را میکشند. خیلی خود خدا بدش میآید. تازه این حیوان است.
بعد شما ببینید بعضیها راستراست راه میروند (مرز). انشاءالله فردا شب یک بحثی با هم داریم که این مرزها، بازیهایی است که سر ما درآوردند. میگوید: «سوریه به من چه؟ نمیدانم فلسطین به من چه؟ نیشابور به من چه؟». مثل اینکه تهرانیها بگویند: «شهر ری به من چه؟». پونکِِیها بگویند: «ونک به من چه؟». ونکیها بگویند: «پونک به من چه؟». مردم منطقه نخریسی بگویند: «طلاب به ما چه؟ وکیلآباد به ما چه؟». چطور وکیلآباد و طلاب و نخریسی و اینها به هم ربط دارند، ایران و سوریه و عراق و چین و ژاپن و بنگلادش و همۀ اینها به هم، همه مال یک زمینیم. کسی حق ندارد تو این زمین ظلم کند. امام زمان هم میآیند این زمین را کلش را بدون مرزبندی _ امام زمان میآیند مردم ایران را نجات بدهند ـ خاورمیانه میآیند برای زمین. همه زمین. این نگاه آدم را جهادی جهانی میکند.
چند کلمه از امام خمینی _ رضوانالله علیه _ بخوانم، خیلی قشنگ است. امام میفرمایند که اصلاً ما با نگاه جهانی است که میتوانیم ظهور امام زمان را محقق کنیم. تا نگاه جهانی نداشته باشند، نمیتوانند مقدمهساز ظهور بشوند. چند جمله برایتان بخوانم. میفرمایند که: «انقلاب مردم ایران، نقطۀ شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت است که خداوند بر همۀ مسلمانان و جهانیان منّت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.»
بعد میفرمایند که: «ما با خواست خدا _ خسته نشوید ها! کلمات امام خمینی است. هیچکس حوصلهاش سر نرود. خیلی یعنی بهجای حرفهای من شما این حرفها را از امام خمینی بشنوید، صد برابر بهتر است _ مرد حکیم بزرگ، همۀ دین را خلاصه کرده تو این چند کلمۀ ساده.» ایشان میفرماید که: «ما با خواست خدا، دست تجاوز و ستم همۀ ستمگران را در کشورهای اسلامی میشکنیم و با صدور انقلابمان که در حقیقت صدور انقلاب راستین و بیان احکام محمدی است، انقلاب صادر میکنیم. به سیطرۀ و سلطه و ظلم جهانخواران خاتمه میدهیم و به یاری خدا راه را برای ظهور منجی و مصلح کل و امامت مطلق حق، امام زمان هموار میکنیم.» اینهاش! این مال اواخر عمر امام است، ۱۴/۱/۶۷. خیلی زیباست.
حالا البته این پر کردن دنیا را از عدالت، این را ما نمیتوانیم بکنیم. اگر میتوانستیم کردیم، اما چون نمیتوانیم بکنیم، ایشان باید بیایند. الان عالم پر از ظلم است. شما یک نقطه هستید در عالم. عالم پر از ظلم است. ما بتوانیم جلوی ظلم را بگیریم، باید بگیریم. تکلیفمان است. قرآن و ضرورت اسلام و قرآن تکلیف ما کرده است که باید برویم همهکار را بکنیم اما نمیتوانیم بکنیم؛ چون نمیتوانیم بکنیم، باید او بیاید تا بکند. اما ما باید فراهم کنیم کار را. دقت! فراهم کردن اسباب این است که کار را نزدیک بکنیم. کار را همچو بکنیم که مهیا بشود عالم برای آمدن حضرت. در هر صورت، این مصیبتهایی است که مسلمانها وارد شده است و سیاستهای خارجی دامن بهش زدند برای چاپیدن اینها و برای از بین بردن عزّت مسلمین. و باورش هم آمده است. خیلیها شاید الان هم بسیاری باور بکنند که نه، حکومت نباید باشد. زمان حضرت صاحب باید بیاید. حکومت به هر حکومتی در غیر زمان حضرت صاحب باطل است. یعنی هرجومرج بشود، عالم به هم بخورد تا حضرت بیاید درستش کنیم. این جمله آخر: «ما درستش میکنیم تا حضرت بیاید.» تفاوت! خیلیها میگویند: «بگذار آقا میآید، درستش میکند.» امام خمینی میگوید: «درستش کن تا آقا بیاید.»
تفاوت این متن قرآن است. حرف قرآن این است. میگوید: «تو راه بیفت برای اینکه زمین را بگیری.» تو مسیر که میروی، کمکم که راه افتادید، از یک جایی به بعد که دیگر زورت نمیرسد، آقا میآید. آقا میآید درستش میکند. روز اوّل چرا غایب شد؟ یکهویی میآمد درستش میکرد. یک دکمه میزد، کلاً درست میشد. بلد نبودند آقا همان روز اول؟ مثلاً بعد ۱۴ قرن، بعد یهو یادشان بیاید ۱۲ قرن غایب شدند، کمکم دارند به این نتیجه میرسند که خودم باید بیایم یک دستی تکان بدهم، همهچی درست بشود. اگر این بود که ۱۲ قرن غیبت نمیخواست. همان روز اول یک دستی (تکانی) میجنباندند، همهچی درست میشد.
امام زمان چی میخواهند؟ چهکار میکنی خودتان را اینجا نشان بدهید؟ یاران امام زمان کجا خودشان را نشان میدهند؟ باشگاه ورزشی! خوب دمبل میزنند. بعد امام زمان کمکم نگاه میکنند، میگویند: «این را به عنوان ۳۱۳ تا جدا کن. این خوب دمبل میزند، آفرین! پاشو بیا اینجا.» نشان بده. اصحاب امام زمان کجا خودشان را نشان میدهند؟ مثل قاسم سلیمانی، تو متن میدان، وسط کار، خودش را نشان میدهد: «آقا، ما پایه ایم، تا آخر.» زمان امیرالمؤمنین هم حضرت از اینها استفاده نکردند. دیگر من اسم نمیآورم. بزرگواری که در مشهد مدفونند، میرویم زیارت ایشان، (ارادت هم کمی داریم بهشان.) ولی ایشان آمد به امیرالمؤمنین در جنگ صفین گفت: «آقا، من ماندم چهکار کنیم تو این جنگ؟». قبرستانی هم کنار ایشان هست توی مشهد. حالا خواجه ربیع آدم خوبی بوده، بندۀ خدا. چرا ما باید آبرویش را ببریم؟ کلیتش خوب بوده دیگر. مؤمن بود. قبرش هم الان خوب است، برکات دارد. بروید قبر ایشان هم بروید. آدم خوبی بوده در مجموع. قرآن آخه زدهاند سر نیزه و بعد شما میگویی که وایستید با قرآن بجنگیم. اینها من کم آوردم. «تو اطراف اومد خراسان.» (گفتند جز زهّاد ثمانیه بوده _ هشت تا زاهد درجه یک _ عبّاد ثمانیه).
نمازت را بخوان. امیرالمؤمنین با نمازخوان و نه اهل عبادتها و اینها، که نماز شب. آنها هم خوبند، همهشان. ولی این همه ماجرا نیست دیگر. تو متن میدان باید طرف خودش را نشان بدهد. معلوم بشود چهکاره است. از اینها میخواهم. یکی از چیزهایی که خیلی مهم است تو آن آدمهایی که به درد امام زمان میخورند، این است که جمع اضداد داشته باشند. این جمع اضداد ما را داشته باشید. بحث قشنگی است. امشب چون دیرتر شروع کردیم، قاعدتاً باید دیرتر تحویل بدهیم دیگر، وقتمان محفوظ است انشاءالله.
یکی از چیزهای خیلی خوب، جمع _ شما حاج قاسم سلیمانی را ببینید. این مرد بزرگ جمع اضداد بود. وقتی شما نزدیکش میشدید، این آدم دریاست. گُل اینقدر لطیف است. ابر بهار است. اسم اهلبیت میآمد، زارزار گریه میکرد. حرم رفتنش را دیدید دیگر. توی ضریح امام رضا دیدید چه گریه میکرد؟ تکبیر نماز را میخواست بگوید، تکبیرش نمیآمد آنقدر که گریه میکرد. شما باورتان نمیشود که این آدم وقتی تو میدان جنگ بود روبروی دشمن، این دل قرص سفت بیواهمه، بیتَـرس میزد تو دل ماجرا. اینقدر مهربان، نرم، بچههای کوچک میرسید، اینقدر متواضع. روبروی دشمن، آنقدر گردن بالا، آنقدر سفت، آنقدر قرص. آخه آدم دیگر یککه میرود تو فضای جنگ و جدَل و شمشیر و اینها، دیگر رأفت و مروّت نمیماند دیگر.
دیالوگ خوبی را بازیگر نقش حرمله توی مختارنامه میگفت. یک جملهای را من خودم گفتم. این کارگردان سریال خیلی خوشش آمد. کارگردان گفت: «این جمله قشنگ است. این را داشته باش. برو تو فیلم.» هم آورد. حالا بازیگر نقش حرمله خودش شیعه، حزباللهی، یک آدم مهربان. شما ببینید بندۀ خدا را از نزدیک، باورتان نمیشود. این نقش توی فیلم نقش حرمله را بازی کرده. تو یک فیلم دیگر نقش شمر را بازی کرد. بعد عاشورا میآید چایی پخش میکند. همه مجالس میرود. ملت گریه میکنند. یک آدم رقیقالقلب. پیادهروی اربعین رفته بود. خیلی آدم باصفایی است. بعد میگفتش که یک صحنهای این من مرشد بود دیگر. این حرمله مرید داشت. مرید هم آمد یک شوخی با من کرد. بهش گفتم که: «هیچوقت یک تکتیرانداز، هیچ مثلاً تیرانداز قدر، هیچوقت لبخند نمیزند.» کارگردان، نویسنده خیلی خوشش آمد. گفت: «آفرین! این را بیار تو فیلم.» آخه دیگر اصلاً نباید یکجوری بنویسی حرمله را که میخواهد لبخند بزند، صلابتش کم میکند. فرمانده اصلاً نباید لبخند داشته باشد. مرد نظامی باید ازش حساب ببرند. همهاش ترش، اخمو.
حاج قاسم سلیمانی شما از نزدیک میدید، اگر کسی نمیشناخت فکر میکرد مثلاً هیئت امنای مسجد سر کوچهمان است. مثلاً ایشان را به زور قبول کردند برای این که دلش نشکند. بزرگترین ژنرال طول تاریخ خاورمیانه ایشان، قاسم سلیمانی باشد. رفته بود تیپ فاطمیون، اولین دیدارهایی که داشت، آنجا تیپ فاطمیون، بر بچههای عزیز و دوستداشتنی افغانستان. رفته برای اینها صحبت کرده و بعد از شهادت شهید صدرزاده گفته بود که اینها دورهبندی بودند دیگر. مثلاً دور صفریها، دور یکیها، دور دوها، دور سهها. بستگی به اعزام. بعد گفته بود که: «آقا دور، مثلاً دور دوییها حرف دور یکیها را گوش بدهند.» از این حرفها زده بود. یکی از این رزمندههای دوستداشتنی افغانستانی پاشده بود، داد زده بود با آن لهجۀ شیرین افغانستانی (تکرار بکنم): «تو که اینجا آمدی ما را موعظه میکنی، خودت دور چندی؟». حاج قاسم بغض کرد. گفت: «من دور صفرم. من لایق نبودم خط مقدم باشم.» قاسم سلیمانی گفت! قاسم سلیمانی اینشکلی نمیشود: «خیلی خاکی بود. قاسم سلیمانی اینمدلی نیست.» «قاسم سلیمانی این است. هرچی دیگر بود، این برود بازداشتگاه، یک هفته بخوابد تا بفهمد با کی باید چی را صحبت کند.» باورتان میشود؟ این جمع اضداد.
اهلبیت میخواهند کسی وقتی نگاه جهانی داشت، نوک دماغش را هم ببیند. خیلی مهم است. حیف که امشب وقتمان کم است. ای کاش یک دهه در مورد این مسئله با هم صحبت میکردیم. بعضیها میروند تو فضای عدالتخواهی و انقلابیگری و اینها، بعد دیگر اینور را کلاً ول میکنند؛ چون عدالتخواه. من مطالبه داشته باشد، بدیها را میبیند، کم و کسریها را میبیند. بعد میگوید: کمکم خوبیها را نمیبیند. رسانهای که میشود، میخواهد هی مثلاً موضوعاتی پیدا کند که باید مطالبه کند و اینها. دیگر این اصلاً هیچی نمیبیند.
بعضیها خیلی جهانی که میشوند، دیگر خانواده را ول میکنند. خودشان را ول میکنند. از اینها زیاد دیدیم ها. بعضی از این آدمهای جهانی نه خانواده دارند، اصلاً با کسی نمیتوانند بپرند. رفیق نیستند. همهاش بالا، خیلی پایینند. بالا هیچوقت نمیروند. «عزیزم، میشود آنور بنشینی؟» _ «چشم.» _ «اینجا را میآیی؟» _ «بله.» هیچ نقشۀ کلانی ندارد. حاج قاسم سلیمانی هم جهانی فکر میکرد، هم جلو پایش را میدید. دانه به دانۀ آدمها برایش مهم بودند. بعضی از سخنرانیهای ایشان را من _ یکی از شخصیتهایی بود که از خیلی سال بنده حاج قاسم سلیمانی بهش به شدت ارادت دارم و پیگیرش بودم، یعنی حرفهایش، کارهایش خیلی برای بنده مهم بود _ بعد میدیدم ما که مثلاً امام جماعت بودیم و ادعا داشتیم، او میآمد یک استراتژی فرهنگیای میداد که چقدر این مرد افق فکرش بالاست: «مسجد!» فکر نکنید اینهایی که میآیند تو مسجد، تو اینها فقط آن افرادیند که برایشان کار کنی. هر مسجدی یک پایگاه فرهنگی ۱۰ کیلومتر اطرافش (منطقهای) است که او باید تو آن منطقه کار بکند. همان ۱۰ کیلومتر دست این گردان، دست این تیپ است. هر مسجدی باید احساس بکند یک تیپ فرهنگی است. تو این ۱۰ کیلومتر، تو شاه ۱۰ کیلومتری باید کار کند. باید برود سر بزند، عیادت برود، جوانها را بکشد بیاورد تو مسجد. برای تکتک این آدمها ارزش قائل بود. دختر بدحجابی که تو خیابان میآید، آن دختر بدحجابی که به انقلاب علاقه دارد یا اصلاً علاقه ندارد، آن بچۀ من جذبش بکنیم.
بعضیها میروند تو فضای انقلابیگری، دیگر خیلی تند و تیز میشوند. میخواهند همه را قلعوقمع «خوارج» حرف بزند. «این اعدام، این از دین خارج شد.» خیلی نرم میشوند: «همه را داشته باشیم.» بابا، آن داعشی هم خوب است دیگر! آن هم میگوید: «خدا!» حاج قاسم سلیمانی وسط دشمن _ حسابی صاف (است) _ اونی که قد دارد، کشیده، صفر روبرو وایستاده. خودیمان حسابش سر جایش است. همه را هم دوست دارد. این خودیها را با آنوریان، موضوعش روشن. جمع اضداد باید آدم جوری باشد. دقت بکنید عرایض بنده را. میخواهم یک روایت خیلی زیبا برایتان بخوانم.
حضرت زهرا سلامالله علیها به این بود که همه مردم کره زمین باید جذب _ غصۀ پیغمبر بود! _ «علیکم» پیغمبر. آقا، آیۀ قرآن است! زورش میآمد یک نفر برود جهنم. این پیغمبر اکرم بود. یک نفر هم برایش سخت بود که این جهنم برود. خدا به همۀ پیغمبران میگفت. به حضرت یونس تشر میزد، میگفت: «آقا پسر، پستت وایستا! یک ۵ دقیقه اضافهتر. چرا زود ول کردی پستت را؟». به پیغمبر اکرم میگفت: «بس است دیگر، بابا! من چند نفر _ آخر پیغمبر اکرم میگفت _ آقا بس است! طه! ما انزلنا الیک القرآن لتشقی». خودت را _ مؤمنین _ هرچی زور بزنی، خیلیها ایمان نمیآورند، ول کن. پیغمبر سختش بود یک نفر برود جهنم. یک نفر هم به جهنم برود، بر او سخت بود. فاطمه زهرا که «بضعه رسولالله»، پارۀ تن پیغمبر. او همشکلی بود. همه را هدایت کند. خب، بعضیها دیگر میخواهند همه را هدایت کنند. خیلی کلان که میشوند.
بعضی از این شخصیتهای رسانهای را من دیدم، مشهور که میشود این چون میلیونی کار میکند. آنوقت یک نفر که میآید باهاش حرف بزند، دیگر این محل نمیگذارد. میگوید: «من برد کارم میلیونی است. من اگر میخواهم حرف بزنم، باید دو کلمه حرف بزنم با میلیونها نفر. یکی دو نفر اینها دیگر صرف ندارد دیگر. بیا، دوربین بیار، من با ۵ میلیون آدم یکجا صحبت کنم. خیلی میافتد.»
فاطمه زهرا سلامالله علیها دلسوزی برای همۀ خلقالله داشت. برای تکتک هم جدا داشت. عزیزان من، خیلی روایت زیبایی است. مرحوم شهید ثانی در کتاب بسیار زیبا و رئیس کتاب _ کتاب «مَنیه المرید» _ کتاب «منَایه المرید»، صفحه ۱۱۵ و ۱۱۶ این روایت را تقدیمتان بکنم و یه داستان بگویم و عرضم تمام. ایشان روایتش را نقل میکند از حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها. چون حضرت زهرا، تصور کنید دیگر، دختر رسولالله، شخصیت برجسته، دانشمند، آگاه و اینها، همه اینها. مثلاً یک کسی ۵۰ جلد تفسیر نوشته. درست. سؤال معمولی. یک خاطره از علامه طباطبایی بگویم که این مرد بزرگ هم همینشکلی بود. خداوکیلی، من طلبهای که سر ناخن علامۀ طباطبایی نمیشوم. این خاطرات تو این داستانها وقتی میخوانم میگویم: «خدایا، آخه برای چی اینها چقدر خوب بودند!».
علامه طباطبایی یک شب گفتم برایتان، تفسیری که ایشان نوشته، در دنیا بینظیر است. حساب ثانیههای وقتش را داشت. نقطهها را نمیگذاشت. میگفت: «۲۰ ثانیه وقت میگیرد از هر صفحه.» گفتم برایتان دیگر. یک شب هر ۶۰۰ صفحه حساب کردم، نقطه گذاشتنش ۲۰ ثانیه وقت میبرد. گذاشتم بعداً نقطههایش را بگذارم. این آدمی که اینقدر حواسش بود، میگوید: «یکی آمد یک روز در زد.» جمع اضداد را ببینید! چقدر اینها خوبند! بندۀ خالص خدا چقدر خوب است! دم در. خداوکیلی، من اگر بودم، یک برخورد بدی میکردم قطعاً. قرآن آورده بود برای علامۀ طباطبایی. ایشان فرمودند که: «بفرمایید.» گفت: «یک زحمتی برایتان دارم. یک لطفی کنید این _ من میخواهم استخاره با این قرآن بگیرم _ لطف کنید سر هر صفحهای بنویس: اگر این صفحه آمد، خوب است یا بد؟». علامه طباطبایی ازشان گرفت ۶۰۰ صفحه قرآن. بالایش نوشته بود: «خوب، متوسط، بد، خوب، خوب، خوب.» _ قرآن ندارد _ یک همچین مردی با یک همچین وقتی! آخه مرد حسابی! الان تو باید بیایی اینجا به من بگویی خوب است، این متوسط هستیم، بد است. من اگر بودم تهش قبول میکردم. میگفتم: «آها! چه کار خوبی! بده این ایده را من بدهم بازار. یک چند هزار جلد چاپ بکنیم از این قرآن.» جهانی بشود. عرض من روشن است. هم جهانی بود. حرف که میزد، با همۀ کرۀ زمین حرف میزد. همین یک نفر آمد از من درخواست دارد. درخواست یک نفر را هم راه میاندازم. جمع اضداد اینها به درد امام زمان میخورند. همین یک نفر هم. آقا، این هم یک نفر از کرۀ زمین است.
آیۀ قرآن را بخوانم بعد بیایم روایت را ادامه اش را بخوانم. آیه میفرماید، سورۀ مائده، آیۀ ۳۲: «مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَو فَسَادٍ فِی الأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحیَا النَّاسَ جَمِیعًا». یک کسی یک نفر را اگر زنده کند، انگار همه خلایق را زنده کرده. همه مردم را زنده کرده. یک نفر را اگر بکشد، انگار همه را کشته. هم دلسوزی برای همه، هم دلسوزی برای یک نفر.
آمد پیش فاطمه زهرا، دختر بچهای بود. گفت: «إن لِی والده ضعيفه.» خانم، من یک مادر پیر ناتوانی دارم، دانلودِ نماز _ شکمش مشکل واسهاش پیش آمده _ یک مسئله سؤال دارد. شبههای دارد در مورد نمازش. من اگر بودم گفتم این همه آدم تو مسجد، برو از آنها بپرس. من دختر پیغمبرم؟ کسی میآید پیش دختر پیغمبر بگوید یک سؤال کوچک در مورد نماز، جواب میدهد؟ بپرس. پرسید. «ثمّ فنت فأجابه. ثمّ تلفت الی أن عشرت فأجابت.» حالا یا همان سؤال را دوباره پرسید یا سؤال دیگری پرسید. به نظر میرسد که همان سؤال را دوباره پرسید. یعنی مثلاً نفهمید این یعنی چهکار کند؟ دوباره جواب دادند. سهباره پرسید، جواب دادند. چهار باره، پنج باره، شش باره، هفت باره، هشت باره، نه باره، ده باره. «برو دیگر! مسخره کردی ما را؟» گفتم: «دیگر خجلت من الکثر.» خود دختره خجالت کشید دیگر. بابا، ده بار این سؤال را پرسیدیم. «قالت: لا حرج عَلیکَ یا بنتَ رسولالله.» گفت: «خانم، میخواهم بپرسمها ولی دیگر میترسم شما سختتان باشد. دیگر من باز بپرسم.» حضرت زهرا چی فرمودند؟ این فاطمه جهادی جهانی ماست. سلامالله علیها. حضرت زهرا فرمودند: «هاتِ سَلِی ما بدا لَکَ.» بیا بابا! هرچی سؤال داری، بپرس.
بعد مثال زدند حضرت زهرا. من دیگر روایت چون متن عربیاش زیاد است، ترجمهاش را برایتان میگویم. حضرت فرمودند اینهایی که کرایه کِشَند، دیدی که یک روز به اینها بار میدهند. اینها بار را ببرند یک جای بلندی تحویل بدهند و کرایهاش مثلاً صد هزار دینار. این اگر صد هزار دینار کرایهاش بود، تو مسیر که میرود، عرق میریزد، سختش است، بهش فشار میآید، اذیت میشود، غُر میزند؟ «قالت: لا.» گفت: «نه، خانم.» حضرت فرمودند: «من هم کرایه کِشم. لکل مسأله خدا به من مزد میدهد بابت هر سؤالی که تو از من میپرسی.» نگاه را ببینید چقدر زیباست! نگاه. فرمود: «به اکثر من با الاما بین الفرّ الی العرش.» در ازای هر سؤالی که تو پرسیدی، من جواب دادم از روی زمین تا عرش، اگر پل پر از طلا و جواهرات بشود، معادل ثوابی است که خدا _ راحت بپرس عزیزم.
بعد فرمود: «سمعتُ ابی». من از پدرم شنیدم که _ دیگر حالا این بخش روایت خیلی ربطی به آن موضوع ندارد ولی خب بخش قشنگش را میخوانم برایتان _ فرمود: «علمای شیعه ما روز قیامت محشور میشوند در حالی که بر هر کدامشان یک لباسی، خلعی از کرامات پوشیدند به قدر کثرت علومشان و تلاششان در ارشاد بندگان خدا.» به تن هر کدامشان یک میلیون خلعت؛ خلعت فارسی ما میگوییم. یک میلیون خلعت از نور. بعد خدا صدا میزند: «ای کسانی که کفالت میکردید یتیمان آل پیغمبر را، پاشید بیایید. اینها یتیم بودند، از پدرانشان که ائمه بودند، دور افتاده بودند. شما به داد اینها رسیدید. اینها علم یادشان _ مسائلشان را برطرف کردید.»
به تن هر کدامشان یک میلیون حُلّه. خدا میپوشاند. دیگر حالا خلعت یک چیز است، حُلّه یک چیز است. خدا اینها را اینجوری احترام میگیرد. حضرت فرمود که: «یا اَمَتَالله،» قشنگ دختر خانم. «انَّ سَلَتْ مِن تِلکَ الخُلَلِ.» یک نخ از این لباسهایی که یک میلیون لباسی که خدا تن اینها میکند. یک میلیون لباسِ نور. «از این یک میلیون لباسِ مُختَلَف» (مخمل) «یک نخ از اینها، لا اَفْضَلَ مِن ما طَلَعَت عَلَیهِ الشمس اُلفَ الف مَرَّه.» یک میلیون برابر از هر آنچه که خورشید برش نور میتاباند، بالاتر است. یک نخ! خورشید وقتی میتابد، به چی میتابد؟ به برجهای خلیفۀ دبی و دریاچهها و استخرها، جکوزیها، پنتهاوسها، به همۀ اینها میتابد دیگر. یک نخ آن که میدهند، یک میلیون برابر از این بهتر است. بپرس سؤالت را. یک نفر هم یک نفر است. آقا، یک نفر هم یک نفر است. من فقط جهانی. ما فقط خانمها میگویند: «میگوید من دستم کم نمیرود. ۵۰ نفر لااقل دستم به کم نمیرود.» نه، جهانی کار کن. دستت به کم هم برود. برای یک نفر هم درست کن. پیغمبر به امیرالمؤمنین فرمود: «علیجان، اگر یک نفر به دست تو هدایت بشود، بهتر از هر آن چیزی است که آفتاب بر او میتابد.» یک نفر. یک نفر هم یک نفر است. یک نفر را هم نگذار از دستت در برود. نگو جهانی، فقط جهانی.
یک جمله از رهبر انقلاب بخوانم، برویم تو روضه. من خیلی سال پیش این جمله را خواندم. مال ۵/۱۲/۱۳۷۰. این جمله از رهبر معظم انقلاب خیلی بهشان ارادتم _ ارادت داشتم، شدید شد. این نگاه ایشان. خیلی ایشان _ عرض کردم حاج قاسم سلیمانی فرمود: «من با همه عراق و لبنان و اینها حشر و نشر داشتم، هیچکی مثل این سید نیست. علمش، تدبیرش، حکمتش، سیاست نیاز به این حرفها ندارد.» ولی واقعاً جملهای ایشان خیلی _ نگاه را ببینید! اینها مخصوص خدا یکی را جدا میکند. اینها را (تو یکی میبینند) جداش میکنند برای یک روز مبادا. آقا میفرمایند: «در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفتهاید، همانجا را مرکز دنیا بدانید.» جمع. ببین میآید میگوید: «من میخواهم یک کار جهانی کنم. مثل حاج قاسم سلیمانی، جهانی کنم.» این قندانی که جلوتر درست قند کن. جهانی! آقا، قندانت را به نیت جهانی درست پر میشود؟ نمیشود؟ دیگر ما دیگر دستمان به کم دیگر نمیرود دیگر. الان جهانی شدیم دیگر. دستمان به کم نمیرود. فقط گنده باید برداری.
امیرالمؤمنین که همه عالم تو مشت او میچرخید. پیغمبر آمد تو خانه دید امیرالمؤمنین دارد عدس پاک میکند. عدس پاک میکند! پاک میکرد. بله. بنزینش را آدم صبح جمعه میفهمد. امیرالمؤمنین عدس پاک میکرد. یک روایت محشر دیگر هم دارم بخوانم، احسنت، دم همهتان گرم. این روایت را من خیلی دوستش دارم. خدا انشاءالله به آبروی امیرالمؤمنین من چنین روایتی را خیلی دوست دارم و شما هم اینجور ادب کردید در برابر این روایت. انشاءالله به حق این روایت و قشنگی این روایت و به حق امیرالمؤمنین امشب شهادت همهمان امضا بشود. باریکالله.
امیرالمؤمنین این را بهتان بگویم بعد برگردیم این جملۀ آقا را با هم بخوانیم تکمیلش کنیم. عدس پاک میکرد. دستش به کم نمیرود. «من دیگر این کارها که دیگر...» چون بعضی خانمها میروند درس میخوانند، تحصیلات میرود بالا، آشپزی... حضرت زهرا سلامالله علیها جهانی بود، آسیا میکرد، نان درست میکرد. میشود آدم کار کوچک جهانی هم بکند؟ تو جنگ خیبر، ماجرا معروف است دیگر. پیغمبر فرمود: «میخواهم پرچم را دست کسی بدهم که خدا و رسول دوستش دارند.» روز سوم فرستادند دنبال امیرالمؤمنین. خیلی روایت قشنگ است. امیرالمؤمنین أَرمَد بودند طبق روایت، چشمشان مشکل پیدا کرده بود، درد داشت. بعد فرستادند دنبال امیرالمؤمنین. _ آمدند به رسولالله گفتند _ «آقا، امیرالمؤمنین چشمدرد شدید دارد.» «اشکال ندارد. من میروم پیش علی که اینجا دارد.» که حضرت از آب دهان مبارکشان به چشم امیرالمؤمنین مالیدند، خوب شد. این را معمولاً شنیدیم. این تیکۀ روایت را نشنیدید. امیرالمؤمنین نمیتوانست بجنگد، مریض بود، درد داشت. به نظر شما داشت چهکار میکرد؟ استراحت دیگر. استراحت میکردند تا حالشان خوب شود، پاشند بجنگند. میگوید پیغمبر آمدند پرسیدند: «علی کجاست؟». گفتند: «یا رسولالله، رفته تو آشپزخانۀ جبهه، دارد سیبزمینی پوست میکند. چشمم درد میکند، نمیتوانم بجنگم. سیبزمینی که میتوانم پوست بکنم.» پیشغذا درست میکرد برای جبهه. عدس پاک میکرد، ماش پاک میکرد، برنجها را سنگهایش را میگرفت. کِیَن اینها؟ چقدر خوبند اینها! خدا به همین کارهای ریزشان برکت میدهد، دنیا را تکان میدهند؛ چون بندهاند دیگر. آن خیلی میخواهی کارهای گنده گنده بکنی، یککم بوی تکبر دیگر میدهد. «ما فقط رهبر جهان.» میگوید امام خمینی شکلاتها را بستهبندی میکرد برای جبهه. بعد اینها میگفتند که: «آقا بگذار اینها را سوا کنیم. جبهه که میفرستیم، بگوییم اینها تبرکی امام.» امام عصبانی میشود. گفت: «یعنی چی؟ من و تو چهفرقی میکنیم؟» «آقا، تو رهبری! باید بروی دنیا را میخواهم با همین تکان بدهم.» مگر نمیشود؟
رهبر انقلاب فرمود: «هر جا رفتی، آنجا را مرکز دنیا بدان.» بقیه روایت را داشته باش. بقیه روایت ایشان _ یعنی کلام _ میفرماید که: «چند ماه قبل از رحلت امام مرتب از من میپرسیدند که بعد از اتمام دورۀ ریاست جمهوری میخواهید چهکار کنید؟ من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم. فکر میکردم که بعد از اتمام دورۀ ریاست جمهوری به گوشهای بروم و کار فرهنگی بکنم.» «وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم: اگر بعد از پایان دورۀ ریاست جمهوری _ اینجایش را شما را به خدا دقت کنید، چقدر قشنگ! _ ۸ سال رئیسجمهور بوده تو مملکت ما.» هرکی هر جا میرسد بعد دیگر انشاءالله بالاتر. بعدی بالاتر. شورای شهر میآید خراب میکند. إنشاءالله بریم مجلس. آقا، شما شورای شهر خراب کردی. باید مهد کودک بهت بدهم. سطح بالا. مهد کوک هم نمیتوانند اداره. رفتن بالا. این را دیگر درد است دیگر. بهشان گفته بودند. ۸ سال ریاست جمهوری. اونی هم که هی امام میفرموده: «ایشان بعد از من رهبر.» رهبر. آیتالله حائری شیرازی میفرماید: «من خودم ازشان پرسیدم.» شما میخواهی ریاست جمهوری کجا بروی؟ خودشان هم اینجا دارند میگویند. گفتم: «وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم: اگر بعد از پایان دوران ریاست جمهوری امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم» _ حتی اگر به جای گروهان پاسگاه بود _ «من دست زن و بچهام را میگیرم و میروم. والله، این را راست میگفتم و از ته دل بیان میکردم.» یعنی برای من زابل مرکز دنیا و من در آنجا مشغول کار عقیدتی سیاسی میشدم. «به نظر من بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید. در این صورت خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.» اینها را دارند که امام زمان سواشان میکنند: «تو بد. روی دوشت من بار بگذارم. تو میتوانی کار کنی. پاسگاه زابل.» من طلبه را الان بگویم بفرستم، مگر میروم؟
۸ سال رئیسجمهور این شخصیت بینالمللی رفته. کره شمالی، همهجا بلند شدند تو خیابانها، چقدر استقبال. اینها دیگر، ما دیگر کمتر از رهبری که خداییش دیگر. یک نفر تو مجلس خبرگان پاشد علیه رهبری ایشان صحبت کرد. خود ایشان بود. ایشان گریه میکرد که: «آقا، نسپاری من. از من نمیآید همچون این حسی را دارد.» خدا میگوید: «از تو میآید. اونی که میگوید از من نمیآید، خدا بهش کار میسپارد.» یعنی از من خدا میآید. آفرین. «من مدیریتش میکنم.» اونی که میگوید: «از من میآید، من خیلی بلدم، من زبان دنیا را میفهمم.» اونی که میگوید: «خدایا، میدانی من نمیتوانم که.» «من درستیات میکنم.»
این جمع اضداد. امیرالمؤمنین میرفت تو میدان میجنگید. بعد شب میآمد آنجور گریه میکرد. بعد میرفت خانۀ یتیمها، آنجور. جمع اضداد. تو میدان دشمن خدا را دیگر مراعات این را نمیکند. «من این را میزنم، بچهاش یتیم میشود.» «دشمن خداست. این جانی است. این جنایتکار است. من به این رحم بکنم، این میزند همه را میکشد.» «تَرَحُّم بَر پلنگ تیزدندان، جفاکاری بود بر گوسفندان.» نباید به این امان داد. خب «بچهاش چه گناهی کرده؟» بچهاش را هم میرود نوازش میکند. میگویند امیرالمؤمنین _ بچه که تقصیر ندارد _ «من میروم میبوسمش.» رفت خانه یک زن بیوهای که شوهرش تو جنگ کشته شده بود، داشت این زن آب میبرد خانه. حضرت فرمودند: «به من اجازه بده کمکت کنم.» معرفی نکردند خودشان را. آب را بردند تو خانه. رسید. و این زنه گفت: «خدا به تو خیر بدهد ولی الهی خیر نبیند علی! چه میکشم از دست او.» حضرت فرمودند: «برای علی هم دعا کن. دعا کن عاقبتبهخیر بشود.» بعد دیدند تو خانه بچه کوچک دارد. حضرت فرمودند که: «ببین، دو تا کار است. یکی بچهها را نگهداشتن، یکی نان پختن. کدامش را تو انجام میدهی؟ کدامش را من انجام بدهم؟». گفت: «من بچهها را راحتتر میتوانم نگه بدارم.» حضرت فرمودند: «پس من نان میپزم.» رفت، آتش را تو تنور روشن کرد. آتش شعله کشید. حرارتش خورد به صورت امیرالمؤمنین. صورت را گرفت جلو آتش. فرمود: «ذوق یا علی.» (بچش) ببین! ببین آتش را! بچش! بعد نان پخت. آمد یتیمنوازیاش را هم کرد.
توی روایتی، قنبر میگوید: «دیدم امیرالمؤمنین رفت خانۀ یکی از یتیمها.» این را شیخ مفید نقل (کرده). خانۀ یتیم رفت، هر کاری کردم بچهها نخندیدند. حضرت فرمود: «میخواهی من چهارزانو بشوم، روی من سوار بشوی؟». گفت: «آره.» میگوید حضرت _ دیدم امیرالمؤمنین حاکم حکومت مملکت _ چهارزانو شدیم. بچه آمد روی شانه امیرالمؤمنین. حضرت هم یک سری صدا درآوردند. این بچه خندید. قنبر میگوید: «گفتم: یا امیرالمؤمنین، ندیده بودم این کارها را بکنی.» حضرت فرمود: «یتیم است. خواستم خندهاش را ببینم.» امیرالمؤمنین خیلی یتیمنواز است. من فقط ماندم امشب با یتیمهای خودش، با این بچهها. فاطمه زهرا خیلی وصیت کرد، سفارش کرد. «علیجان، این بچهها تازه یتیم شدند، تازه پیغمبر را از دست دادند. فردا دوباره یتیم میشود، مادر را از دست میدهد. جان تو، جان بچهها.» این امیرالمؤمنین یتیمهای دشمن را نوازش میکند. حواسش به یتیمهای دشمن هست. با یتیمهای فاطمه چه خواهد کرد؟ امشب مصیبتی است برای امیرالمؤمنین. بیایید برویم کمک امیرالمؤمنین، دستتنهاست. امشب تشییع جنازه. بعضیهایمان امشب برویم با یتیمهای فاطمه همدردی کنیم. خوش به حال شما که راحت میتوانید بلند گریه کنید! امشب مدینه کسی نمیتواند بلند گریه کند. امشب همه آستین به دهان دارند. آخی! شب کربلا هم غوغایی است. فاطمه هم امشب کربلا است. شهید مظلوم امشب کربلا است. ما هم انشاءالله امشب کربلا میرویم. اوّل بریم یک سرِ خانۀ امیرالمؤمنین ببینیم امشب چهخبر است آنجا، بعد انشاءالله از همانجا با هم بریم کربلا.
امیرالمؤمنین تک و تنها غسل داد فاطمهاش را. کفن کرد فاطمهاش را. همه کفنها را، تکههای مختلف کفن را به تن فاطمه زهرا سلامالله علیها. بخش آخر کفن رسید، بخش صورت. بین ما معمولاً رسم است صورت را باز میگذارند. اقوام درجه یک میآیند آخرین نگاه را داشته باشند، خداحافظی. امیرالمؤمنین کفن کرد، صدا زد: «یا زینب! یا امکلثوم! یا حسن! یا حسین! حلموا الی امکم، تزودوا منها، فإن هذا فراق و القا فی الجنّه.» بچهها، بیایید با مادرتان خداحافظی _ دیگر دیدار به بهشت. مادر را نمیبینید. این بچهها دیگر سر از پا نشناختند. تا حالا آستین به دهان گرفتن گریه کردن. دویدن شتابان به سمت مادر. خودشان را انداختند روی سینۀ مادر. لا الهَ ... چه وداعی شد امشب!
یا صاحب الزمان! بگویم یا نه؟ راوی میگوید: «دیدم _ متن روایت را دارم برایتان میخوانم _ متن مقتل میگوید: دیدم دستها که بسته بود در کفن _ دستها را به پا بسته بود امیرالمؤمنین _ کفن پایین بسته بود. دیدم این دو دست از تو کفن درآمد.» «هُما الی صَدرها». این دو تا بچه را گرفت به سینه چسباند. حسن و حسین. اینها یک دل سیر تو بغل مادر گریه کردند. امیرالمؤمنین میفرماید: «شنیدم _ یقول بین السماء و الارض _ شنیدم ملکی بین زمین و آسمان صدا زد: «اِرفع هما یا اباالحسن! لقد اَبکی واللهِ اهلَ السماوات.» دو نفر را از روی سینه مادر بلند کن. طاقت ندارند این صحنه را ببینند. یکی از این دو تا کی بود؟ ابیعبدالله. بریم کربلا. امشب با مادر امیرالمؤمنین بخواهد بچه را از روی سینه مادر بلند کند، چهجور بلند میکند؟ نوازش میکند. اشکش را پاک میکند. میبوسد. «عزیزم، آرام جانم، دلبندم!» «حقم همین است.» یتیم را اینشکلی جدا میکند. کجای عالم دیدید یتیم را با کعب جدا کنند؟ کجا دیدید با تازیانه جدا؟ آنقدر زدند این بچه را کنار بدن بابا. ولی یک کلمه نگو: «بابا، منو دارند میزنند.» همانجور که کشانکشان میبردند، سکینه را رو کرد به _ صدا زد: «یا ابتا! انظر الی امتی المظلوم.»بابا، ببینند دارند میزنند. حسین!
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
عنصر جهادی جهانی
جلسه دوم
عنصر جهادی جهانی
جلسه سوم
عنصر جهادی جهانی
جلسه چهارم
عنصر جهادی جهانی
جلسه ششم
عنصر جهادی جهانی
در حال بارگذاری نظرات...