تعیین نقشها با فاطمه زهرا (س)
سبک سلوکی اُویس قرنی
کارهای به ظاهر کوچک اما ویژه
اصل ماجرا در کشف استعداد
درخواست ازدواج از ائمه
حدیثی در باب فضیلت فاطمه زهرا (س)
بالاترین منبرها در قیامت
رونمایی از بهشت با حضور حضرت زهرا (س)
نتیجه محبت به زهرا (س) و اولاد زهرا (س)
جایگاه شیعیان در محشر
آثار و بروز اعمال در دنیا
فاطمه زهرا (س) و عروسی یک شهید
فاطمه زهرا (س) مادر همهی ما
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِی الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّد. اللهمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عجِّلْ فَرَجَهُمْ، وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِیَامِ یَوْمِ الدِّین. رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی، وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی.
بحثی که دیشب آغاز کردیم، آغاز یک بحث بسیار مهم، بسیار کلیدی، حیاتی و مبتلابه ماست. موضوعی که مد نظر داریم و میخواهیم در موردش بحث کنیم درباره این است که استعدادمان را چه شکلی کشف کنیم و در مسیر استعدادمان حرکت کنیم. ولی نقطهای را که برای آغاز بحث داشتیم از حضرت زهرا (سلام الله علیها) است. در واقع ما میخواهیم از کانال فاطمه زهرا (سلام الله علیها) نقش خودمان را پیدا کنیم، اینکه ما چه نقشی را ایفا کنیم. عهد خودمان را پیدا کنیم. هر کدام از ما یک عهد ویژهای داریم، از ما یک توقع ویژهای دارند، از هر کدام از ما یک کار ویژهای را از تک تک ما میخواهند. این را باید بگردیم و پیدا کنیم.
اکثر ماها، اکثر قریب به اتفاق ماها، اگر آدمهای خوبی هم باشیم (که شما قطعاً هستید) ولی آخر آن کار ویژهای که داریم را انجام نمیدهیم و میرویم. برای همین علما همه خوب بودند ولی یک نفر شد امام خمینی، یک نفر شد علامه طباطبایی، یک نفر شد علامه امینی. از علامه امینی "الغدیر" میخواستند، از علامه طباطبایی "المیزان" میخواستند، از امام خمینی انقلاب میخواستند. اینکه آدم بتواند پیدا کند "از من چی میخواهند؟" و دقیقاً همان را انجام بدهد، خب، یک خورده خیلی کار میخواهد.
حرفی که ما در این شبها داریم این است که این را باید حضرت زهرا (سلام الله علیها) برای ما تعیین کنند. حرف بسیار مهمی است؛ نقش ما را حضرت زهرا تعیین میکنند. دیشب مقداری از بحث را مطرح کردیم. چرا؟ چون فاطمه زهرا "لیلة القدر" است. او تعیین میکند کی کجا باشد، او تعیین میکند کی چکاره باشد؛ یعنی اهل بیت و ائمه را، نقش ائمه را او تعیین کرده است. دیگر بحث دیشب را نمیخواهیم دوباره تکرار بکنیم. و او فاطمه است. کلمه "فاطمه"... چون امشب من روایتی را آوردهام برایتان، روایت بسیار شنیدنی و عالی است و ما کم میشنویم این جور روایاتی را، خصوصاً در ایام فاطمیه. به هر مناسبتی است. باید این روایات مطرح شود. کمتر میشنویم.
روایت بسیار زیبایی است. این روایت را اگر با دقت امشب مرور کنیم، ما را وارد فاز جدیدی میکند از بحثمان و نگاه ما نسبت به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) عوض میشود. ما فقط نباید توقع داشته باشیم حاجتی را بگیریم و برویم. بعضی وقتها استفاده ما از اهل بیت در همین حد است. استادی به ما فرمود که برای خیلیها امام رضا (علیه السلام) یا نقش... (حالا ایشان با زبان تمثیل و در واقع شوخی این را میفرمودند) میفرمودند که برای خیلیها امام رضا یا نقش بانک را ایفا میکند یا نقش بیمارستان. شوخی میگفتند که برای خیلیها امام رضا "دکتر علوی" است، میآیند اینجا برای مداوا و اینها، یا "بانک رضوی" است در برابر "بانک ربوی"، میآیند اینجا خلاصه قَرضَالحسَنهای، وامی، پولی چیزی... نه اینکه نباید اینها را بخواهیم، قطعاً میخواهیم. جزئیتر از اینها را هم میخواهیم، نمک سفرهمان را هم میخواهیم، ولی کاری که اهل بیت میکنند خیلی بالاتر از اینهاست.
ما برویم از اهل بیت بپرسیم: "آقا، من چه کارهام؟ تو نقش من را به من بگو. من یک کار ویژهای باید انجام بدهم، شما توقع دارید، به من بگویید کارم چیست." گاهی کار ویژه آدم در حد این است که یک بچه خوب تربیت کند. گاهی در حد این است که به مادرش رسیدگی کند، مثل اویس قرنی. اویس قرنی کار ویژهای که ازش میخواستند این بود که "تو به مادرت برس." و او همین کار ویژه را انجام داد. از همه اصحاب پیغمبر زد بالاتر! اصحاب در مسجد بودند، بیست و چهار ساعته دور پیغمبر بودند، گِر و گِر حدیث مینوشتند. اویس قرنی اصلاً در عمرش پیغمبر را ندید. یک بار هم که آمد پیغمبر را ببیند، از یمن پاشد. من یک وقت نشستم محاسبه کردم ببینم دقیقاً اویس قرنی چقدر راه آمده. دیدم هشتصد کیلومتر راه بوده به آن زمان! هشتصد کیلومتر راه را از یمن کوبیده آمده تا مدینه پیغمبر را ببیند. با مادرش هم وعده کرده: "قبل از اینکه آفتاب غروب کند راه میافتم از مدینه، شب نمیمانم مدینه." در یمن هم که بود گفتند گاوداری میکرده.
الان میگویند: "سیستم سلوکی مثلاً سبک سلوکی اویسی." شنیدهاید؟ اینها مثلاً مدل سلوکیشان اویسیه. یک آقایی که در روستای یک شهر دورافتادهای گاوداری میکرده، هوای مادرش را داشته، بعد با مادرش هم قرار میگذارد، میگوید: "من میروم و برمیگردم." میآید، پیغمبر هم نبودند. پیغمبر از مدینه خارج شده بودند. "من با مادرم وعده کردهام." راه میافتد، برمیگردد. پیغمبر میآیند، میگویند: "بوی بهشت پیچیده اینجا! چه خبر بوده؟ «إِنِّی أَشَمُّ رَائِحةَ الْجَنَّةِ مِنْ قَبْلِ الْقَرَن» از سمت قَرَن دارد بوی بهشت میآید. چه خبر بوده؟" گفتند: "اویس آمد شما را ببیند." حضرت دعایش کرد. بعد آنقدر متصل بود با پیغمبر. سر سفره نشسته بود، داشت غذا میخورد. دندانش شکست. اویس گفت: "به نظرم میآید برای حبیبم رسول الله اتفاقی افتاده، الان چه اتفاقی افتاده؟" پیغمبر در جنگ احد همان موقع دندانشان شکست. این جور وصل شده بود!
کار ویژهای که از ما میخواهند، نه یعنی فکر کنیم ما باید برویم یک تفسیر المیزانی بنویسیم. نه! کار ویژهای که از ما میخواهند همین است که "تو به همین مادرت برس." بس است. فقط مشکل این است که ما یک وقتهایی گم میشویم، سخت میشود کار. صاف بگویند اول به آدم: "شما همین یک کار را انجام بده."
مقام معظم رهبری فرموده بودند که... از ایشان پرسیده بودند، سال هفتاد یادم است، در یک جزوه چاپ شده (یعنی بعداً نخوانده البته). از ایشان پرسیده بودند "شما به نظرتان چی شد که رهبر شدید؟ کسی فکر نمیکرد شما بعد از امام، لااقل کسی فکر نمیکرد شما بعد از امام رهبر بشوید." خود ایشان هم میگفتند: "منم خودم نشستم فکر کردم که خدا بابت چی این را به من داده؟ هر چی فکر میکنم میبینم چیزی در من پیدا نشد غیر از یک چیز. من از مشهد که میخواستم بیایم قم درس بخوانم، یک مدت که درس خواندم، حالا برادر و خواهر زیاد دارند. خب، پدر ایشان همسر اولشان از دنیا رفته بود، مجدد ازدواج کرده بودند. بعد از همسر اول چند تا بچه داشتند، از همسر دوم چند تا بچه، شاید حول و حوش ده تا فرزند داشتند پدر ایشان. حالا بین این همه بچه من نه بچه اول بودم نه آخر بودم، بچه وسط بودم. پدر ما خیلی علاقه خاصی به ما داشت، انس خاصی به ما داشت. برای چشم ایشان مشکلی پیش آمده بود." مرحوم آیت الله سید جواد خامنهای، برای چشم ایشان مشکلی پیش آمده بود. "من احساس کردم پدرم دوست دارد من وردستش باشم. آمدم به یکی از علما گفتم: آقا، من، اساتید من در من استعداد خاص میبینند. این استعداد، ما کار داریم، کار ویژهام این است که بمانم درس بخوانم. استعدادم این است که درس بخوانم. همه فکر میکردند یک آدم خاصی میشود."
اینجوری گم میشود دیگر. اشتباه میکنیم فکر میکنیم استعداد آنجاست. "من احساس میکنم استعدادم این است." نه، اصلاً استعداد شما این نیست. به این عالم گفتم "آقا، من چه کار کنم؟" ایشان فرمود: "میخواهی قم درس بخوانی که چی بشود؟" گفت: "من فکر میکنم یکی از بالاخره آیندهای داشته باشم به درد اسلام بخورم." گفت: "خدای مشهد با خدای قم فرق میکند؟ به نظرت خدا در قم فقط میتواند تو را برای اسلام یک کاریت بکند؟ مشهد نمیتواند؟" جمله من را ریخت به هم. "خدای قم که فرق نمیکند. تو کار ویژهات این است که به پدرت برسی." ایشان برمیگردد مشهد. بعد در مشهد چه برکاتی! مشهد نبود این آقای خامنهای نمیشد. مشهد که ماند به برکت بحثهای تفسیرشان یک کار تفسیری عظیمی انجام میدهند، نهج البلاغه انجام میدهند. و همین نقطه قوت ایشان و نقطه تفاوت ایشان با بقیه علما در همین بوده است. ایشان آنقدر دقیق و قدر که در "طرح کلی اندیشه اسلامی" ایشان که ما در مشهد کلاسی هست، مباحثه هست، کتاب مال سی و دوسه سالگی ایشان است، قبل انقلاب. چقدر این مرد نسبت به آیات قرآن عمیق کار کرده. اگر قم میماند اینها گیرش نمیآمد.
مشهد برای چی؟ "به پدرش برسد." کار ویژهای که از تو میخواهند چیست؟ "به پدرت برس." از یکی میخواهند "به مادرش برسد." از یکی میخواهند "به پدرش برسد." بعد دیگر هر چی اتفاق قرار است بیفتد، بعد از آن است. این کار ویژه را بخواهد آدم پیدا کند سخت است. گول میخوریم، فریب. میخواهم شیطان هم که این وسط بازی میدهد: "استادهای من نصیبم کردهاند، بنشین همینجا درست را." نه! این نیست. این است که از یک جای دیگر یک دستی باید آدم را بردارد، ببرد. اصلاً اینجوری نیست که ما بخواهیم تشخیص بدهیم.
فراوان دانشجویان از بنده میپرسند: "آقا، استعدادمان را چه شکلی کشف کنیم؟" یکی از دوستان از مهندسین خوبمان، دانشگاه فردوسی، چند وقت قبل آمد گفت: "آقا، من هر چی هزینه بشود میدهم. کلاسش را هزینه میدهم، کتابش را هزینهاش را میدهم، شما کلاس را راهاندازی کن روشهای کشف استعداد را بگو." گفتم: "ببین، این اینجوری نیست. البته که روش دارد، فرمول دارد. الان هم در دنیا فرمولیزه کردهاند یک سری مسائل را، پیدا کردهاند برای اینکه آدم استعدادش را چه شکلی کشف کند، ولی اصل ماجرا یک دستی باید وَرت دارد ببرد. اصل ماجرا یک کار ویژهای قرار است انجام بدهی. اصل آن دست است که میاندازت تو این [مسیر]. آن دست باید در زندگی آدم باشد، ارتباط باید با آن دست برقرار بشود. خودت را به آن دست بسپاری. آن دست یک دفعه وَرت میدارد از این ور دنیا میبردت آن ور دنیا. اصلاً هم به خواب شبت نمیدید یک روز اینجا باشی. بعد اینجا کار ازت میخواهم. بعد اینجا قرار است یک اتفاقی را رَقَم بزنیم. آن دست کدام دست است؟" آنی که ما میخواهیم بگوییم، این است: "آن دست، دست فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است." اهل بیت را در این فضا باید ارتباط برقرار [کنیم].
حالا من امشب میگویم برایتان. دو مدل میشود زن گرفت: یک مدلی که بروی بگویی "آقا، برای من وقتی را رَقَم بزنید، موانع را بردارید." یک مدل است. یک مدل دیگر این است بگویم: "آقا، من در دست شما هستم. هر جا باید بروم من را ببرید. بچینید همسر ما دو تا را کنار هم بچینید مثل مهره." یک مدل دیگر ازدواج، این دومی است. دومی خوب است. دومی مهم است. دومی به درد میخورد. "یا امام رضا، نصیب یک زنی به ما بدهید." این هم یک جور میشود گفت. یا: "یا امام رضا، من یک بخت ویژهای دارم، یک کار ویژهای دارم، یک همسر ویژهای لازم دارم برای آن کاری که من باید انجام بدهم. او را شما میدانید کجاست، من نمیدانم. بیاورید بگذارید. من که نمیتوانم بروم پیدایش کنم." اتفاقات بعدش میافتد که آخر جلسه میگویم. فعلاً اول روایتش را بخوانم که این دست کدام دست بود. شما باورتان بیاید ادعامان چی بود. این دستی که باید ما را جابجا کند، کدام دست بود؟ فاطمه زهرا.
حالا روایتش را بخوانم برایت. روایت [است]. روایت بسیار شنیدنی و البته روایت مفصل. من سعی میکنم جمع و جور تقدیم بکنم. تفسیر فرات بن احمد. البته مجلسی در جلد ۴۳ بحارالانوار، صفحه ۶۴ روایت را نقل کردهاند. امام باقر (علیه السلام) به جابر روایت فرمودند. جابر گفتش که... اول اصلاً ببین حدیث چه جور شروع میشود! جابر گفت: "رسول (آقا جان)، فداتون بشم، یک حدیثی به من بفرمایید در فضیلت مادرتان فاطمه زهرا. یک حدیثی بگو، در فضیلت مادرتان فاطمه، «إذا أنا حَدَّثْتُ بِهِ الشِّیَعَ فَرِحُوا بِذَلِکَ» یک چیزی بگویید من بروم برای شیعیان تعریف کنم، اینها جونشون حال بیاد." اصلاً این جوری آمده سؤال کرده. حیف است که این روایت بین ما کم شنیده شده. اصلاً آمده میگوید: "آقا جابر خودش اهل فن است، اهل مکاشفه است، اهل کرامات. چیزهایی دیده از اهل بیت. آقا، یک چیزی بگو من بروم برای رفقام تعریف کنم، بگویم از امام باقر شنیدم در مورد حضرت زهرا، «فَرَحُوا بِذَلِکَ» کیف کنند." «قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَیهِ السَّلَام» حضرت شروع کردند فرمودند که: "پدر من امام سجاد از جد من از پیغمبر نقل کردند." پیغمبر فرمودند (من دیگر حالا عربیهایش را نمیخوانم تا آن اصل حدیث.) حدیث دو صفحه است. سریع دارم ترجمه میکنم برایتان تا برسم به آن بخش اصلی.
پیغمبر فرمودند: "روز قیامت که میشود برای پیغمبران منبر میگذارند. منبری از نور. منبر من بالاتر از همه منبرهاست." پس فضای کجاست؟ فضای قیامت را اول دارند قشنگ تو دل بحث با هم میرویم جلو، برسیم به آن نقطهای که میخواهیم اثباتش بکنیم. پس قیامت که میشود، برای همه پیغمبران منبری میگذارند، بالاترین منبر مال کیست؟ پیامبر اکرم. خدای متعال به پیغمبر میفرماید: «اخْطُبْ» پاشو خطبه بخوان، سخنرانی کن. "من پاشدم خطبه میخوانم که احدی از انبیا و رسل مثل این را تا حالا نشنیده." «وَ أُوصَاتٍ وَ سُعٍّ وَ أَوْصَاتِ» بر اوصیای انبیا منبر میگذارند. جانشینان انبیا. جانشین انبیا را که منبر میگذارند، بالاترین منبر برای امیرالمؤمنین است. «یُنْصَبُ الْوَصِىُّ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ» منبری از نور میگذارند. خدای متعال میفرماید: "علی جان، تو خطبه بخوان." امیرالمؤمنین خطبه میخوانند که احدی از اوصیا تا حالا مثل او را نشنیده. بعد میگویند: "برای فرزندان انبیا منبری بگذارید." منبرهایی میگذارند برای دو پسر من و دو سبط من امام حسن و امام حسین. "دو بزرگوارم منبر میروند، خطبه میخوانند که احدی از فرزندان انبیا و مرسلین نشنیدهاند."
خب، تا اینجا پیغمبر، امیرالمؤمنین، امام حسن، امام حسین. یک نفر بود: حضرت زهرا. حالا اصل ماجراست. در قیامت حالا نوبت حضرت زهرا میرسد دیگر. منبر و خطبه و اینها نیست. یک اتفاق ویژه میخواهد بیفتد. اینجا که این جور میشود: «سَمِعَ الْمُنَادِی وَ هُوَ جَبْرَئِیلُ» خود جبرئیل برمیگردد در صحرای محشر، میگوید: "این فاطمه کجاست؟! فاطمه زهرا کجاست؟!" همه منبرها رفتند، خطبهها را خواندند، هنوز خدا از فاطمه زهرا رونمایی نکرده! در قیامت در مراسم باشکوهی میخواهد رونمایی کند. این صحنهای که همه، خدا میخواهد بهشت را نشان بدهد، با رونمایی از فاطمه زهراست. اول فاطمه زهرا را نشان میدهد. بعد به واسطه فاطمه، بهشت را نشان میدهد. «آئِنَةِ خَدِیجَةِ وَ عَیْنِ مَرْیَمَ وَ عَیْنِ آسِیَةَ» زنهای بهشتی را صدا میزنند.
خودم امتحان میفرماید: «یَا أَهْلَ الْجَمْعِ لِمَنِ الْکَرَمَ» خدای متعال صدا میزند: "کرم مال کیست؟" همه میگویند که: "مال خدای متعال است." بعد میفرماید که: «یَا أَهْلَ الْجَمْعِ نَنْتَهَی الْکَرَمَ» "من کرم را قرار دادم برای پیغمبر و علی و حسن و حسین و فاطمه." اسم فاطمه زهرا که میآید، میفرماید: «یَا أَهْلَ رُؤُوسٍ و غُضِّ الأَبْصَارِ» "اهل محشر، سرها را بیندازید پایین، چشمها را هم سر را بیندازید پایین، هم چشم را ببندید." چرا؟ «فَإِنَّ هَذِهِ فَاطِمَةَ تَسِیرُ إِلَى الْجَنَّةِ» "فاطمه میخواهد بیاید برود تو بهشت. سرها را بیندازید پایین، چشمها را هم!"
«فَیَأْتِیهَا جَبْرَئِیلُ» حالا وقتی میخواهد بیاید، معمولی که نمیآید. جبرئیل میآید محضر فاطمه زهرا «بِنَاقَةٍ مِنْ نُوقِ الْجَنَّةِ» با یک شتری از شترهای بهشتی که «مُدَبَّجَةِ الْجَبِینِ» دو طرف این شتر را با پارچه ابریشم تزیین کردهاند. «خِطَامُهَا مِنَ اللَّوْعِ» این مهار شتر از مروارید است. «عَلَیْهَا رَحْلٌ مِنَ الْمَرْجِ» زین شتر از مرجان است. «فَتَنُوحُ بَیْنَ یَدَیْهَا» این شتر میآید در محضر فاطمه زهرا زانو میزند. «فَتَرْکَبُهَا فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءَ» فاطمه زهرا سوار این شتر میشوند. «أَلْفُ مَلَکٍ فَیَسِیرُونَ عَلَى یَمِینِ» صد هزار ملک میآیند سمت راست فاطمه. «أَلْفُ مَلَکٍ فَیَسِیرُونَ عَلَى یَسَارِهِ» صد هزار ملک میآیند چپ فاطمه. «أَلْفُ مَلَکٍ یَمَلُونَهَا عَلَى أَجْنِحَتِهِمْ» صد هزار تا، صد هزار تا چپ، صد هزار تا میآیند. حالا روی شتر هست فاطمه زهرا، ولی میآیند فاطمه زهرایی که روی شتر است، اینها روی پَرِشان میگیرند. صد هزار تا «حَتَّى یَصِیرُونَهَا عَلَى بَابِ الْجَنَّةِ» فاطمه زهرا را میآورند جلوی در بهشت.
«فَإِذَا سَارَتْ عِنْدَ بَابِ الْجَنَّةِ تَلَفَّتَتْ» فاطمه زهرا جلوی در بهشت که میرسند، یک نگاهی میکنند. «فَیَقُولُ اللَّهُ یَا بِنْتَ حَبِیبِی مَا شَأْنُکَ» خدای متعال میفرماید که: "دختر حبیب من! چی شد؟ نگاه کردی، هیچی نگفتی؟!" چه جور خدا نازخری میکند از فاطمه! "نگاه کردی، چیزی میخواهی؟ فقط امر کن بهشت را برایت آماده کردم." «فَتَقُولُ یَا رَبِّ أَحْبَبْتُ أَنْ یُعْرَفَ قَدْرِی فِی مِثْلِ هَذَا الْیَوْمِ» عرضه میدارد فاطمه زهرا: "خدایا! میخواهم الان دیگر جایگاه من فهمیده شود." دیشب گفتم تا خود در بهشت جایگاه فاطمه زهرا فهمیده نمیشود. آنجا خدا نشان میدهد: "این خانم که بود؟" «فَیَقُولُ اللَّهُ» خب، حالا میخواهد جایگاهش فهمیده شود. نقشش در عالم میخواهد فهمیده شود. خدای متعال چه کار میکند؟ «فَیَقُولُ اللَّهُ یَا بِنْتَ حَبِیبِی ارْجِعِی فَانْظُرِی اللَّهُ أَکْبَرُ! فَانْظُرِی مَنْ کَانَ فِی قَلْبِهِ بِذْلَةُ لَکِ أَوْ لِأَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّتِکِ فَخُذِی بِیَدِهِ فَادْخِلِیهِ الْجَنَّةَ» "برگرد از جلوی بهشت، فاطمه جان. برو در صحرای محشر. اگر کسی به اندازه سر سوزنی محبت به تو یا بچههایت دارد، دستش را بگیر، ببر تو بهشت."
«قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَیهِ السَّلَام» این جایی را باید داشته باشید. امام باقر به جابر فرمود: "اینجا که خدا میفرماید برو هر کی سرسوزنی محبت دارد، دستش را بگیر، ببر تو بهشت، اینجا مادر ما میآید." «وَ اللَّهِ یَا جَابِرُ إِنَّهَا ذَلِکَ الْیَوْمَ شِیعَتَهَا وَ مُحِبِّیهَا کَمَا یُلْقِی الطَّیْرُ الْحَبَّ الْجِیْدَ مِنَ الْحَبِّ الْ» دیدهاید پرنده چطور دانهها را سوا میکند؟ دانههای سالم و خوب را برمیدارد از بین سنگریزهها. چطور دانهها را برمیدارد؟ فرمود: "مادر ما در صحرای محشر که میآید، خدا میفرماید دستشان را بگیر ببر تو بهشت. این جور سوا میکند." اگر کسی سرسوزنی محبت تو وجودش باشد، مثل پرندهای که دانهها را از بین سنگریزهها جدا میکند، این جور جدا میکند، بیرون میکشد.
حالا شیعیانش را برداشته، آورده جلو در بهشت. خدا به دل اینها میاندازد. اینها توجه... حالا چی شد شما توجه میکنید؟ قبل فاطمه زهرا بود وایستاده، نگاه. حالا به شیعیان فاطمه زهرا. "چیست؟ وایستادید نگاه میکنید؟ «یَا أَحِبَّائِی مِلَّةِ فَاطِمَةَ فِیکُمْ» فاطمه! چیست؟ نگاه میکنید؟" "شفاعت فاطمه را در مورد شما پذیرفتم." اینها میگویند که: «یَا رَبِّ أَحْبَبْنَا أَنْ یُعْرَفَ قَدْرُنَا فِی مِثْلِ هَذَا الْیَوْمِ» "خدایا! ما هم میخواهیم جایگاهمان اینجا فهمیده شود. نه فقط فاطمه زهرا، ما که شیعیان فاطمه زهرا بودیم. جایگاهمان تو صحرای محشر فهمیده شود." حالا اینجایش دیوانهکننده است این روایت!
خدای امتحان میفهمد که: «یَا أَحِبَّائِی» خوب، فاطمه زهرا یک دور رفت چه کار کرد؟ یک دور برگشت تو صحرای محشر. هر کی سرسوزنی محبت داشت، سوا کرد. خب، اینها الان بخواهند بروند سوا کنند، کی را باید سوا کنند؟ کسی نمانده! خدای امتحان میفرماید: "حالا نوبت شماست که جایگاهتان را نشان بدهم. حالا شما برگردید، بروید تو صحرای محشر." «ارْجِعُوا مَنْ أَحَبَّکُمْ لِحُبِّ فَاطِمَةَ» "بروید ببینید کسی شما را به خاطر فاطمه اگر دوست داشته، سوایش کنید." «انْظُرُوا مَنْ أَطْعَمَکُمْ لِحُبِّ فَاطِمَةَ» "اگر کسی یک لقمه به عشق فاطمه به شما داده، سوایش کنید." «مَنْ کَسَاکُمْ لِحُبِّ فَاطِمَةَ» "اگر لباس به خاطر حب فاطمه بهت داده، سوایش کن." «مَنْ سَقَاکُمْ شَرْبَةً فِی حُبِّ فَاطِمَةَ» "اگر یک جرعه آب به عشق فاطمه بهت داده، سوایش کن." «انْظُرُوا مَنْ رَدَّ عَنْکُمْ غِیبَةً فِی حُبِّ فَاطِمَةَ» "یک جا داشتند غیبت میکردند، به عشق فاطمه وایستاده ازت دفاع کرده که غیبت تو را نکنم. برو بگرد پیدایش کن، ورش دار بیاور." «خُذُوا بِیَدِهِ وَ أَدْخِلُوهُ الْجَنَّةَ» "بروید دست اینها را بگیرید، بیاورید، ببرید تو بهشت." امام باقر اینجا فرمود: «وَ اللَّهِ لَا یَبْقَى فِی النَّاسِ إِلَّا شَاکٍ أَوْ کَافِرٌ أَوْ مُنَافِقٌ» دیگر اینهایی که میمانند دیگر همه کافر و منافق و اینها [هستند]. سرسوزنی اگر ربطی به فاطمه زهرا باشد، برمیدارند سوا میکنند. آن دستی که سوا میکند چه دستی بود؟ دست فاطمه زهرا.
حالا اصل نکته چیست؟ اصل نکته اینجاست. علامه طباطبایی در تفسیر المیزان یک نکته بسیار قیمتی دارد. این نکته را بگویم و کم کم بحث را تمام کنیم، شبهای بعد ادامه بدهیم. مرحوم علامه طباطبایی میفرمایند که: "این اتفاقاتی که خدای متعال درباره قیامت میفرماید، این جور نیست که فکر کنی باید این دنیا تمام بشود، تازه قیامت بشود و اینها اتفاق بیفتد. نه! هر چیزی که قرآن در مورد قیامت میگوید، همین امروز هم هست، آنجا ظاهر میشود." نکتهاش این است. مثالی که ایشان میزند چیست؟ میفرماید: "آیه قرآن فرموده: اگر لقمه حرام بخوری، مال یتیم را اگر بخوری چه اتفاقی میافتد؟ «إِنَّمَا یَأْکُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا» اگر کسی لقمه حرام خورد، قرآن میفرماید همین جا دارد آتش میخورد. همین الان آتش است. کی میفهمد آتش خورده؟ قیامت. ولی اگر کسی اهل معنا باشد، اهل باطن باشد، مثل خیلی از عرفا، یک نگاه که به شخص میاندازد، میفهمد این الان آتش تو وجودش است." این جوری نیستش. "الان من لقمه را الان بخورم، قیامت آتش بگیرم. نه! لقمه حرام را که خوردم، همین جا آتش گرفتم. کی بروز پیدا میکند؟ کی ظهور میکند؟ قیامت."
پس اتفاقاتی که در قیامت میافتد، همهاش همین الان در دنیا. آنجا ظهور میکند. میگوید: "اگر کسی نگاه حرام کند، شیطان تیر انداخته، تیر مسموم انداخته به چشمش. الان میاندازی یا در قیامت؟ الان میاندازد. کی میفهمد؟ من در قیامت. حالا اگر کسی بالا باشد، همین جا میفهمد." یک نگاه میکند، میفهمد. خیلی بزرگ. یک نگاه به شخص میکرده: "شما تو افکارت فلان مسئله دارد میچرخد. تو دلت فلان لقمه آمده." بعضاً ما یک همچین شخصیتهایی را دیدیم. کیفی شخصیت... لقمهای که آلوده بوده، نخورده تو همین تهران. بعضی مداحها بودند این جوری بودند، آنقدر پاک بودند برخی از اینها.
«بگو فلان شخص میگفت: من پاکت میخواستم برای آن جلسه، مال صد سال پیش بوده. برو، فلان مداح آمده بود روضه خوانده بود. میخواستم برایش پاکت جور بکنم، نداشتم، رفتم جیب یک بابایی را زدم، دیگر حالا این جوری. محکم پاکت گرم دادم بهش. فرداش آمد با مشت خواباند تو سینه من، گفت حالا نان حرام پاکت میکنی؟ آتش به من میدهی؟!» همین جا آتش است.
حالا ربطش با این حرف چیست؟ اینکه میفرماید در قیامت فاطمه زهرا جدا میکند، یعنی در قیامت جدا میکند یا همین جا دارد جدا میکند؟ در قیامت ظهور پیدا میکند. کدامش؟ همین جا دارد. آن دستی که دارد جدا میکند کدام دست؟ دست فاطمه زهراست. اینکه اول جلسه گفتم حالا اگر کسی زن میخواهد، میخواهد برود دنبال کاری، این در و آن در نزند، بگوید: "خانوم جان، من را ببر آنجا که باید بروم."
حضرت امام (رضوان الله علیه)، ایشان کلاً یک بار خواستگاری رفتهاند. امام خیلی وصل بود دیگر. خواستگاری یک بار رفته. امام دیر هم خواستگاری رفتند، سی سالگی به فکر ازدواج افتادند، اقدام کردند. ماجرا مفصل است. مرحوم آیت الله لواسانی، که از دوستان حضرت امام بودند، به ایشان پیشنهاد میدهد، میگوید: "دختر آیت الله ثقفی هستند و در تهرانند. پامنار مینشینند. دختر خوبی است. من اقدام بکنم." امام میفرمایند: "اقدام کنید." میآیند مطرح میکنند و «قُدسی خانم» (حالا مرحوم خدیجه ثقفی در خانه «قُدسی خانم» صدایش میکردند.) به ایشان میگویند که: "یا روح الله، سیدی در قم میخواهد بیاید خواستگاری شما." "حالا بیاید، حالا ضرر که..." امام میآیند خواستگاری. این خانم مطرح میکنند، صحبت میکنند. آن خانم میگوید که: "ببینید، من در یک خانواده نسبتاً مرفهی بزرگ شدم. سختی قم و اینها را نمیتوانم تحمل کنم. قم دیگر بالاخره راه دور، آب شور، سختیهای خودش را دارد. بعدش هم من اینجا مادربزرگ دارم، خیلی به او انس دارم. نمیتوانم جدا بشوم، سختم است." دو سه تا ایراد را گفته بود. امام را رد کرده بود. ایشان (حضرت قدسیه) توی خواستگاری [بودند]. خوب، امام هم که هم پدرشان را قبل از تولد از دست داده بودند، هم مادرشان را در سن خیلی پایین از دست داده بودند.
فردا صبحش میگویند که این قدسی خانم از خواب بیدار میشود، با گریه میآید سمت مادربزرگش. بغل مادربزرگش. مادربزرگش میگوید: "چی شده؟" میگوید: "مادربزرگ، خواب دیدم. یک خواب خیلی بدی دیدم." میگوید: "چی بوده؟" میگوید: "خواب دیدم دیشب منزل ما یک خانمی وارد شدند، از حیات آمدند داخل با دو تا آقا. من باخبر شدم که ایشان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است. دویدم سمت ایشان. سلام کردم. ایشان چادر را بر صورت کشیدند، صورت را برگرداندند و من جواب سلام [نگرفتم.] به گریه افتادم. گفتم: خانم جان! جواب سلام من را نمیدهی؟ فرمودند: پسر من میآید خواستگاری، جواب رد بهش میدهی، بعد میخواهی من بهت جواب سلام بدهم؟ پسر شما...» گفت: "آقا روح الله! من براش آمدهام خواستگاری و تو بهش جواب رد میدهی؟" همه را گذاشتم کنار. "راه دور و اینها. فقط میخواهم با این آقا ازدواج کنم." اینقدر عظمت دارد. مادرش فاطمه زهرا میآید براش خواستگاری.
حالا برای من و شما میتواند بیاید یا نمیتواند بیاید؟ اصلاً خواستیم ازش یا نخواستیم؟ برای مراسم عروسیمان میتواند بیاید یا نمیتواند بیاید؟ شهید مصطفی ردانیپور (رضوان الله علیه)، امام مصطفی، آدم عجیبی است. حاج مصطفی در جبهه فرمانده بوده. بعد میآید (حضرت امام فرموده بودند که این خانمهایی که شوهر از دست دادهاند، دخترهای جوانی که تازه در عقد بودند، در ازدواج بودند و اینها، همسران شهدا، اینها را اگر میشود بیهمسر نگذارید، با اینها ازدواج کنیم.) آقا مصطفی ردانیپور سراغ داشت یک خانمی را از این خانواده، خانمهای شهدا در محلشان بوده. خب، میدانست اگر به مادرش بگوید، مادرش قبول نمیکند، میگوید: "این همه دختر، تو میخواهی بروی زن شهید را بگیری؟" به مادرش نفهماند. به مادرش میگوید: "مادر، من دختر خوبی سراغ دارم. برای من خواستگاری و فلان و اینها." مطرح میکند و میآیند.
نکته عجیبی این جاست. بعد عقد را که میخوانند، آقا مصطفی ردانیپور به خانمش میگوید که: "ببین، دوست داری در عروسیمان کیها بیایند؟" میگوید: "خب، پدرم، مادرم، داییام، عمهام، خالهام." میگوید: "نه! فاطمه زهرا دوست داری بیاید یا نه؟" "چکار باید بکنیم؟" میگوید: "میرویم دعوتنامه میفرستیم." "کجا؟" میگوید: "پاشو برویم حرم فاطمه معصومه (سلام الله علیها)." حرم فاطمه زهراست. فکر کن اینجا بیاییم انگار زیارت فاطمه زهرا آمدهایم. نامه مینویسد، میاندازد تو ضریح. میگوید: "خانم جان، ما از شما دعوت کردیم. عروسی ما فلان روز است." خانم ایشان میگوید: "شبی که ما عروسی کردیم، بعد از مراسم عروسی، آقا مصطفی خواب بود. من هم خواب بودم. نصف شب از صدای ضجه آقا مصطفی از خواب پریدم. دیدم هی با مشت روی زمین میزند، میگوید: مادر جان! چقدر شما با معرفتی! چقدر شما... چقدر شما خانم..." پاشدم، گفتم: "مصطفی! چی شده نصف شبی؟" گفت: "الان تو فاطمه زهرا را در خواب دیدم. فرمود: مصطفی! دعوت کرده بودی. مادر دیگر! او خودش سوا کرده. خودش اگر یک نفر برای شما مورد نشان کند، شما را به او برساند، در عروسیت نمیآید؟ مگر میشود؟ میآید." زودتر از همه!
ما فکر کردیم فقط مجلس روضه است که فاطمه زهرا به پا میکند جلوی در مینشیند. زودتر مینشیند. مزد نوکران… دیدی نوکرانش روز قیامت چی شد؟ خودشان را نشان میدهند. میگوید: "هر کی به خاطر حب فاطمه به [شما] یک جرعه آب داده، برو دستش را بگیر." حالا اگر یکی به عشق فاطمه دارد ازدواج میکند، فاطمه زهرا در مراسم عروسیش نمیآید؟ میآید. مجلس را به پا، جلو در مینشیند و به همه مهمانها تبریک میگوید. بابا، به خدا مادر ماست! فاطمه زهرا، مادر. موقع جان دادنمان هست، موقع مریضیمان هست، موقع بیپولیمان هست، موقع مشکلاتمان، همیشه با ماست. همان جور که پیش بچههایش بود. حتی بعد از شهادت (دیگر باز نکنم روضهها را، بهتر میدانید.) همان جور که تو گودی قتلگاه بود. تا آخر بعد گودی قتلگاه بود. منزل به منزل با این سر رفت، کنار تنور خولی رفت. مادر دیگر! دل ندارد جدا بشود از بچه. با ما هم هست به خدا. با ما هست تو زندگیهایمان. از کنارمان هست تو مشکلاتمان. دل میسوزاند برایمان. کار میکند برایمان. دستش را ببینیم تو زندگیهایمان. درست است دستش شکسته، ولی با همین دست شکسته دارد کار میکند تو زندگیمان. با همان دست شکسته مگر موهای زینب را شانه نمیکرد؟ مگر برای حسن و حسین غذا درست نمیکرد؟ با همان دست شکسته کار را راه میاندازد، کار را درست میکند.
لا اله الا الله! دیدی آدم دستش هم میشکند، حالا اگر دست بشکند، سینه هم بشکند. لا اله الا الله! یک وقت یک دانشجویی حرف طبی میزد. اصلاً حواسش نبود اینی که دارد میگوید چه روضهای است. نمیدانست. خیلی خیلی جدی به من گفت: "حاج آقا! میدانی کدام استخوان است که بدترین شکستگی را دارد؟" گفتم: "نه." گفت: "استخوان سینه." گفتم: "چطور؟" گفت: "استخوان وقتی میخواهد جوش بخورد، باید ثابت [بماند]. یک استخوانی که هیچ وقت ثابت نمیماند، آن هم استخوان سینه است. هر نفسی ..." دید من حالم ریخت. به حالا دردش به کنار، مصیبت سنگین چیست؟ مصیبت سنگین این است که وقتی سینه بشکند، دیگر نمیتوانی کسی را بغل کنی.
یَا فَاطِمَةَ الزَّهْرَاء! یَا مُحَمَّدُ یَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ! یَا سَیِّدَ الْأَوْلادِ وَ مَوْلَانَا! إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا إِلَی اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاکَ بَیْنَ یَدَی حَاجَاتِنَا. یَا عِنْدَ وَجِیهاً! اشْفَعْ لَنَا.
یک وقت صدا زد امیرالمؤمنین: «یَا حَسَنُ وَ یَا حُسَیْنُ!» «یَا زَیْنَبُ وَ یَا فِضَّةُ!» «هَلُمُّوا وَدَاعَ أُمِّکُمْ فَإِنَّ الْفِرَاقَ وَ الْقَاءَ فِی الْجَنَّةِ» "بیایید با مادرتان خداحافظی کنیم، دیگر دیدار آخر. دیدار بعدی به بهشت ان شاء الله." دو بدن مادر تو کفن [است]. او را بسته امیرالمؤمنین، فقط صورت باز است. خداحافظی. حسن، حسین خودشان را انداختند روی سینه مادر. مرحوم مفید نقل کرده یک وقت دیدند بندهای کفن یکی یکی باز شد. «فَمَدَتْ یَدَیْهَا وَ ذَمَتْهُمَا» "دستها را بیرون آورد بچهها را محکم بغل گرفت." آرزو به دلش مانده بود این سه بچهها را راحت بغل بگیرد. نمیتوانست. یک وقت امیرالمؤمنین شنید ملکی بین زمین و آسمان صدا زد: «أَلَا یَا عَلِیَّ! ارْفَعْ هَذِهِ الْأَوْلَادَ وَ اللَّهِ لَقَدْ أَبْکَیْتَ أَهْلَ السَّمَاوَاتِ» "علی جان! این بچهها را بلند کن. به خدا آسمانیها طاقت ندارند این صحنه را ببینند." یَا زَهْرَاء!