قصاب نظر شده فاطمه زهرا (س)
کثرت معرفت بعد از زیارت
بسیج کردن عالم برای امام زمان (عج)
مشخص شدن نقش ویژه با جهاد
جهادی کار کردن مسئولین
عبور از سیم خاردار نفس
پرورش نسلی علیه امام علی (ع)
خاصیت و مزیّت جهاد
مشکلات استعداد یابی مدارس
پرورش جهاد یا استعداد؟
پاداش به استعداد یا زحمت؟
همیشه در برزخ گاهی در دنیا
انتخاب سختترینها
ثروت علامه طباطبایی (ره)
شکوفایی استعداد با جهاد
استعداد معکوس
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (صل علی محمد و آل محمد) و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن لا قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
شبهای گذشته نکته اصلی و اساسی که مدنظر بود و مطرح شد این بود: «هرکدام از ما یک کار ویژهای در این عالم داریم که فقط از ما برمیآید، از کس دیگری برنمیآید. یک توقع ویژهای از ما هست، یک نقش ویژهای برایمان در نظر گرفتهاند. این را باید بگردیم پیدا کنیم، فعالش کنیم.» این همه حرف این چند شب ماست.
خب، اکثر آدمها، حتی اکثر مؤمنین، بدون اینکه نقش ویژهشان را پیدا کنند، از دنیا میروند. بدون اینکه آن کار ویژه و آن توقع ویژه را برآورده کنند، از دنیا میروند. آقایی بود در قم که چند سالی است از دنیا رفته. ایشان قصاب بود، حوالی فرجی، فرجی دانا و منطقه گذرخان، بازار گذرخان قم. ایشان قصابی داشت. آدم خاص و عجیبی بود. مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت سفارش میکردند که کسی میخواهد گوشت بخرد، از این قصابی، از آقای فرجی، خرید بکند. ورودی بازار گذرخان از خیابان ارم، وارد که میشدید، سمت چپ مغازه دوم یا سوم بود. اغلب ایشان پشت به بازار نشسته بودند، صندلیش بود، پشت به بازار نشسته بود. ایشان دوشنبهها در جمکران آبگوشت میداد. آبگوشت معروفی داشت و آنجوری که یادم است، ده هزار نفر را هر هفته اطعام میکرد. این کار را چندین سال ادامه میداد. یک مدتی مشکل مالی خورده بود، تعطیل کرده بود. خواب دیده بود حضرت زهرا سلامالله علیها را. حضرت فرمودند: «اصلاً تو را میخواهیم برای همین کار. تو چهکار داری؟ گوشتش نه گوشت از توست، نه آبگوشتش از توست، نه نانش. تو برو دیگ و بار بگذار.» تا آخر عمرش دیگر لنگ نماند. ده هزار نفر را هر هفته اطعام میکردند. میآمدند، میبردند، دبه دبه آبگوشت میبردند. گرسنه از سفره پا نمیشدند و به همه هم میرسید. تا آخر هم لنگ نماندند با همه مشکلات اقتصادی و اینها. نقش ایشان این بود.
بعد ایشان یک وقت به ابوی بنده فرموده بود که: «ما را خواستند قصاب امام زمان بشویم.» حالا با این تعبیر گفتند هرکس باید بگردد ببیند که چهکاره امام زمان است. یکی خیاط امام زمان است، یکی کفاش امام زمان است، یکی قصاب امام زمان است. رجب علی خیاط، خیاط امام زمان بود. حالا نه اینکه برای حضرت لباس بدوزد؛ یعنی امام زمان بخواهد وزارتخانه راه بیندازد، دولت راه بیندازد، وزارتخانه آدم میخواهد دیگر. آدمهای مختلف میخواهد دیگر، هرکس جایش معلوم است. «این بیست سال تو این پست دوره دیده.»
استاد ما میفرمود که با مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت از حرم امام رضا آمدیم بیرون. ماجرا مفصل است، من زیاد تو منبرهایم این ماجرا را تعریف کردهام. بخش آخرش را میخواهم بگویم، چون امشب حرف زیاد داریم. گل مطالبی که این شبها داشتیم، امشب انشاءالله. سوار ماشین شدیم، یک آقایی خیلی اصرار کرد. معمولاً پیاده برمیگشتند، از حرم هم پیاده میآمدم، پیاده برمیگشتم. نزدیک حرم امام رضا، خیابان تهران، پیاده میآمدند، چون ثواب زیارت خوب، بیشتر میشود. هر قدمی یک حج و یک عمره است دیگر. و پیاده هم برمیگشتم، ثواب برگشتنش هم بیشتر است. این را بدانی، پیادهروی اربعین هم که میروید، ثواب رفتن هر چقدر هست، ثواب برگشتن دو برابر است. تا جایی که میشود بعد از کربلا هم پیادهروی کنند، ثواب بیشتری، دو تا حج، دو تا عمره بعد از زیارت. رفتن به زیارت، هر قدم یک حج و عمره. برگشتن، هر قدم دو حج و دو عمره. برگشتن معرفتش بیشتر شده، برای همین ثوابش بیشتر میشود.
یک آقای خیلی سفارش، خیلی اصرار کرد با آقای بهجت که: «آقا من برسانمتان تا منزل.» گفتند: «نه من میخواهم پیاده بروم.» خیلی دیگر وایستاد به التماس از این ماشینهای قدیمی ژیان، شاید یادتان باشد. ژیانهای قدیم. «فقط امروز میآیم، هر روز نیاید بخواهی ما را برسانی، فقط امروز.» عقب. بعد حالا ایشان با زبان طنزی تعریف میکردند که خب این ترمز ماشین هم یک سیم ترمز نداشته، سیم بود میکشید، راننده ماشین متوقف میشد. آقا بهجت که نشستند، خب این ولی خدا اینجوری است دیگر. آقای بهجت پرسیدند: «چهکارهای؟» گفت: «اگه خدا قبول کنه، پاسدارم.» خب حالا ما چی میگوییم؟ «آقا حقوق چقدر میدهند؟ خانه بهتان دادهاند؟ کی بازنشسته میشوی؟ مزایا چقدر دارد؟ وام گرفتهای؟» این معمولی ماست دیگر. آقای بهجت یک دانه پرسید از این آقا. آقای بهجت گفتند: «فردا اگر امام زمان بیایند، میتوانی برای امام زمان یک لشکر آماده کنی؟» گفت: «بله من عالم را بسیج میکنم.» که خب همین خوب است. «برو، برو آدم جمع کن برای امام زمان. پاسدار امام زمان باشی این شکلی است.» پاسدارها بالاخره یک ربطی به امام زمان دارند همهشان انشاءالله، ولی پاسدار امام زمان اینجوری است که برای امام زمان آدم جمع میکند. یک بقال امام زمانی، تو بقالی دارد برای امام زمان آدم جمع میکند.
خب رجب علی خیاط، خیاط بود ولی امام زمان هفتهای یک بار میآمد پای چرخ خیاطیش مینشست. خیاط امام زمان بود. مرحوم آقای فرجی، قصاب امام زمان بود. خیلی ماجراها و خاطرات از ایشان هست، حالا فرصت نیست مطرح کنم. یکی هم مثل مرحوم حداد، نعلبند امام زمان و از این قبیل آدمها. یکی هم قفلساز امام زمان، ماجرای معروف که شنیدی تو بازار قفل، قفلسازی که پیرزنه آمد. یکی هم قفلساز امام زمان. ما چهکاره امام زمانیم؟ ما چهکاره حضرت زهراییم؟ این نقشمان چیست؟ خب گریهکن خیلی خوب، محب خیلی خوب، خوب است، شیعه خیلی خوب انشاءالله باشیم. نه، یک نقش ویژه. اینها عام است، اینها مال همه است. همه گریه کنیم، همه سینهزنیم، همه محبیم. یک کار ویژهای هست من فقط باید انجام بدهم. از هیچکس نمیخواهد. آن را باید بگردم پیدا کنم، آن نقش من است.
نقش را چهشکلی باید پیدا کرد؟ «والّذین جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا.» وقتی جهاد کردی، نقشت را بهت نشان میدهند. سبیلمان را بهش نشان میدهیم. کار ویژه را بهت نشان میدهم. «اینجا باید باشی دقیقاً، اینجا، نه یک قدم آنورتر. همین را فقط از من خواستهاند، اینجوری از من خواستهاند. جور دیگر نگفتهاند. آنچه استاد ازل گفت بگو، میگویم.» این را گفتند. «چهکنم؟» آن شعر معروف چیست؟ «نیست در لوح دلم جز الف قامت یار / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.» همین کار را بکن. حالا ماجراها هست، ماجراهای عجیب و غریب. «آقا کار من این نیست، کار من همین است اینجا بنشینم مثلاً حدیث بخوانم.» بر فرض برای برخی میگویند: «معلوم میکنم که شما فقط اینجا بنشین، همین را بگو.»
یک آقایی داشتیم تو قم، خیلی ماجراهای این شکلی فراوان است. از این میلهای سنگین بیست کیلویی هر روز دست میگرفت رویش هم نوشته بود در مورد تذکر، حالا به یک سری مسائل. هر روز، من یادم است خدا رحمتش کند تو خیابان تو قم راه میرفت. پیرمرد بود، این وزنه بیست سی کیلویی را بلند میکرد. یک سری مسائل که حالا مثلاً منکر تشخیص داده بود، تذکر میداد تو خیابان. حالا یکی هم کارش این است صلوات میگیرد مثلاً برای اهل بیت تو مجالس. یکی هرکس یک کاری دارد. یک کارش این است، یک کار ویژهای است دیگر. این کار امام زمان است. این صلواتگیر امام زمان است. بعد اتفاقاتی میافتد. اینها را همینجوری ظاهر ماجرا نگاه میکنیم، ساده میگیریم، پشت پرده خبر است. این را باید بعداً معلوم میشود که مثلاً آدم سوا کردهاند برای این کار، سوا کردهاند برای اینکه بیاید این کار را انجام بدهد، سوا کردهاند راننده تاکسی امام زمان باشد. خیلی ماجراهای این شکلی هست. فراوان از این قبیل. امام زمان دارند آدمهایشان را جمع میکنند. نقشها را دادهاند. ما باید بگردیم نقشمان را پیدا کنیم. برای خودمان نرویم و بیاییم. کارمان را بگردیم پیدا کنیم.
نقش را چهشکلی پیدا کنیم؟ با جهاد. جهاد یعنی آدمی که هرچی دارد میگذارد وسط، هرچی مایه دارد میگذارد. همین امروز رهبر معظم انقلاب تعبیر خیلی قشنگی فرمودند که: «مسئولین کار میکنند، خوب است، خدا خیرشان بدهد. آنی که مهم است این است که مسئولین جهادی کار کنند.» بعد گفتند: «جهادی یعنی همینی که مردم میگویند روز را از شب نشناسد.» نمیشود کار جهادی، مسئولی که خب حالا مثلاً نه صبح میآید، دو تا چیز امضا میکند، میرود نماز، میرود ناهار، عصر میآید، دارد کار میکند. حالا انشاءالله پولی که میگیرد حلال است، ولی این به درد امام زمان نمیخورد. جهادی به درد امام زمان میخورد. همان که در مورد محسن حججی دیشب گفتم. نوشته بود: «عملگی برای خدا تا آخرین نفس، تا آخرین قطره.» واقعاً همین بود دیگر. قشنگ معلوم است. تو آخرین قطرهای که داشت میآمد، این داشت کار میکرد. تو رفته انگشترش را انتخاب کرده، میگوید: «بعداً که دستگیرم کردند، اسیر شدم، آنجا میخواهم کار کنم.» قطره آخر کار میکند. امام زمان سوا میکند. به درد میخورد، به کار میآید. میگذرد از یک سری چیزها، گذشته. قید یک سری چیزها را زده، رهاست. این آدم نقشش را بهش میگوید، ولی وقتی یک سری تعلقات تو وجودش است، نمیتواند بیاید.
آن ماجرای معروفی که باز دوباره رهبر معظم انقلاب با بغض تعریف میکردند که آن رزمنده همدانی گفته بود که: «کی شهید میشی؟» گفته بود: «چی؟ سیم خاردار را کی میتوانی...» ماجرای معروف شنیدی دیگر ها. «سیم خاردار نفست را عبور نکنی، چی میشود؟» ادامهاش بود یادتان است؟ «از سیم خاردار دشمن نمیتوانی عبور کنی.» بعد ایشان با گریه میگفتند: «تا وقتی اسیر خودمانیم، نمیتوانیم کاری کنیم.» همین است دیگر، تو سیم خاردار خودمان گیر میکنیم. میخواهد به ما نقش بدهد، میگوید: «بیا اینور، نقشت را بگیر.» ما تو سیم خاردار خودمان گیریم. سیم خاردار خودمان. این سیم خارداری که رد شدیم، حالا دیگر آدم امام زمانیم. قبلش آدم خودمانیم. داریم یک سری کارهای خوب هم میکنیم. روضه میخوانیم، سخنرانی میکنیم، میرویم میآییم، ولی همهاش مال خودمان است. کتاب مینویسیم، میگوید: «خب خودت اعتبار پیدا کردی، آبرو پیدا کردیم، معروف شدی.» خب خیلی خوب، ثواب هم میدهند بهمان، ولی آدم امام زمان جنسش یک جور دیگر است. خودش ندارد. به یکی دیگر دارد زندگی میکند، یک جور دیگر دارد زندگی میکند. تا وقتی که جهاد نباشد، آدم اینجور با جهاد زندگی نکند، استعداد مگر کشف بکند، چیزی گیرش است. خطرناکتر هم هست. هرچی استعدادهایش را پرورش بدهد، خاصیت یوزکی هم. «و یعلمهم الکتاب و الحکمة.» پیغمبر که میآید اول پاک میکند، بعد استعدادها را پرورش میدهد. حالا آدمی که خوب بلد است حرف بزند، خوب میتواند حمله کند به طرف. اهل جهاد نباشد، همینش خطرناک است دیگر. همین زبانش پدر همه را درمیآورد.
تقوا اگر نباشد، عالم را به باد میدهد. امیرالمؤمنین فرمود: «شما فکر کردین که من هوشم از معاویه کمتر است؟ از عمروعاص کمتر است؟» به عمروعاص میگوید نابغه عرب. «فکر کردی من هوشم پایین است؟ لولا التقوا لکنت ادهی العرب.» ادهی، سیاستهای داهیانه ادهی. به آدمی که خیلی زبر و زرنگ و تیز است، همه عمق ماجرا را میبیند، همه چیز را تشخیص میدهد، همه چیز را میفهمد. فرمود: «اگر تقوا نبود، اگر کار فقط تو پدر سوختگیبازی بود، کسی به گرد پای امیرالمؤمنین نمیرسید.» تقوا نمیگذارد من این کارها را بکنم. راست بودن سخت است. پهلویِ مغزی داشت امیرالمؤمنین تو جنگ بهش رسید. با امیرالمؤمنین تنها بود. امیرالمؤمنین هم سواره بود. شمشیر امیرالمؤمنین هم دستش بود، ذوالفقار. امیرالمؤمنین آورد بالا، میخواست تو فرق او. راه دفاعی ندارد. شروع کرد خودش را لخت کردن، عریان عریان شد. امیرالمؤمنین از دور دیدند، دیدند این دارد خودش را لخت میکند. صورت را برگرداندند. برگشتند. عمروعاص برگشت تو خیمه. بهش گفتند: «چهکار کردی؟» گفت: «خودم را لخت کردم.» بهش گفتند: «تو عرب؟» دیگر اینجور نداشتیم کسی با این وضعیت جانش را نگه دارد. «تو دیگر کی هستی؟» اینها هوش است دیگر. این هم استعداد است دیگر.
به معاویه گفت: «میخواهی یک نسل تربیت کنی ضد علی؟ آدمایی که الان داری را ول کن، نسل آینده را داشته باش.» نسل بعد شام. اینها را باید تو محرم آن وقت توضیح داد که نسل بعد شام باید چهکار کردن؟ نسلی که تربیت کرد معاویه و عمروعاص، بعداً چهکاره شدند؟ این را باید محرم توضیح داد، تو سفر در واقع باید توضیح داد. «میخواهی یک نسل علیه علی داشته باشی؟» گفت: «آره.» گفت: «یک سری بزغاله بخر، ببر به این بچههایی که تو این روستاها و این مناطق محروم و اینها هستند بده. صبح بده، بگو اینها را معاویه فرستاده. چگون اعلیحضرت معاویه داد.» این بچهها خوشحال میشوند، با این بزغالهها بازی میکنند. غروب که شد، یک تعداد دیگر را بفرست، بگو: «بروند بزغالهها را بگیرند.» بزغالهها را که گرفتند، «بگو علی گفته بزغالهها را بگیرید.» گفت: «نسل بعد مال تو است.» اینها همه، هرکسی را از نسل علی ببینند تار و مار میکنند دیگر. این هم استعداد است دیگر. امیرالمؤمنین بلد نبود برخورد کند؟ پس همه چیز به هوش و استعداد هم نیست.
فعال کنیم استعدادمان را. چهشکلی راه بیندازیم؟ نه. اولش جهاد. جهاد که باشد، بعد اصلاً یک سری استعداد جدید هم کشف میکند. حالا من بگویم این را برایتان امشب، سه تا خاصیت آدمی که اهل جهاد است وقتی استعدادش را میخواهد کشف کند، استعداد داشته باشد، این سه تا خاصیت دارد وقتی که اهل جهاد است. سه تا مزیت است کسی که اهل جهاد است. آدمی که اهل جهاد است تو استعدادیابی سه تا مزیت دارد. اولین مزیتش: یک وقتهایی آدم یک سری چیزها را به عنوان استعداد خودش میداند، در حالی که این استعداد من اصلاً نقشی که از من خواستهاند این نیست. کاری که از من خواستهاند این نیست. چرا من فکر میکردم استعداد من این است؟ نقش من این است؟ چون این کار برای من راحت بود، چون کار دم دستی بود، چون حرص و طمع تو کار بود. خیلی وقتها آدم فکر میکند یک کاری نقشش است، وظیفهاش است، ولی با دلش که ور میرود، «بابا این کار پول دارد. خداوکیلی اگر پول نداشت، مثل برخی از این آقایونی که میافتند تو خط یک سری از مستحبات، بفرمایید آقا وظیفه است. اینقدر روایت داریم. خداوکیلی اگر مزه و طعم و اینجور چیزها نداشت، بازم روایت داشتیم میآمدی سمتش؟» بعد بهش میگوید: «خب مثلاً الان فلان جا یک خانوادهای هستند، اینها یتیمند و مادرشان هم مثلاً یک زن شصت ساله است و اینها نیاز به کمک دارند.» این هم پس معلوم میشود آن مزه آن وسط دخالت دارد. داری خودت را گول میزنی. میگویی: «من به خاطر ثوابش دارم میروم، وظیفهام است، نقشم است، تکلیفم است، خدا از من این را...»
آدمی که اهل جهاد است گول نمیخورد. توهم استعداد پیدا نمیکند. حرص و طمعش نمیآید فریبش بدهد، ببرش یک جای دیگر. خیلی وقتها یک سری چیزها استعداد ما نیست، درست است، جلو دستمان است، ولی کار ما این نیست. درست است مزه دارد، ولی این را از ما نخواستهاند. مرحوم آیتالله پهلوانی تهرانی از بزرگترین عرفای زمان ماست، شخصیت بینظیر. ایشان فرموده بود: «من اوایل معمم شدنم و اینها، خب اهل تهرانم بود. مثل هر طلبهای افتادم تو خط تبلیغ و منبر و اینها. تو حرم حضرت عبدالعظیم بود، ظاهراً یا توی شاه عبدالعظیم. دههای بود، اینجوری که حالا تو ذهن من است دهه محرم بوده. من شبها منبر میرفتم. منبرم هم میگرفت، شلوغ بود. یک شب فهمیدم که کار من این نیست. از من این را نخواستهاند. آنی که امام زمان از من میخواهد این نیست. از من نمیخواهند منبر. از منبر آمدم پایین، برگشتم قم. هرچی هم به من گفتند: برگرد، گفتم: برنمیگردم، کار من... فهمیدم چیه. من باید تو خانه بنشینم، شاگرد تربیت کنم.» شاگرد تربیت، شاگردانی تربیت کرده، هرکدام دریایی. بزرگانی محضرش تربیت شدهاند. «از من این را خواستند.» بعد به ایشان گفته بودند: «آقا کربلا نمیروی؟» گفته بود: «من دائم تو کربلایم. بعضی وقتها اینقدر پیش امام حسینم، حضرت میگویند تو کار و زندگی نداری، همش پیش منی.» نقشش را پیدا کرده. حالا میخواهد برود هیئت و سخنرانی کند که حالا نظر لطف امام حسین را جلب کند. اصلاً یک راه دیگر است میانبر. «این اشتباه داری میروی ناخ.» منبر جذاب است. پامنبرداری. دنبالت راه میافتند. مرید پیدا میکنی. نه، اینها نخواستهاند. این، قید مزههایش را بزن. یک چیز دیگر میخواهند.
عاشق مرتضی زاهد، آخوندیش را گفتم، حالا مداحیش را بگویم. شیخ مرتضی زاهد، مثلاً همه مثالهای تهرانی ماست دیگر. همشهریانمان را بگوییم یک کم پز بدهیم. شیخ مرتضی زاهد، اسمش را شنیدهاید دیگر. همین چهارراه سیروس، حسینیهشان هنوز هست. ایشان سالیان سال امام جماعت حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودند و الانم در حرم حضرت ابوالفضل(ع) مدفونن. شخصیت فوقالعاده، شخصیت عجیب و غریب. «نصف شبها ملائکه منو صدا میزنند برای عبادت. بعضی شبها که روزش بهتر بودم، بهتر صدا میزنند، آقا مرتضی صدام میزند. بعضی شبها که معمولی، مرتضی صدام میزند. بعضی شبها که روزش خیلی روبهراه نبودم، اینم یک لگدی بهم میخورد، بیدار میشم.» شیخ مرتضی زاهد یک وقت بالای منبر نشسته بوده، خودش عجیب نفسدار. آیتالله جاودان که الان در تهران هستند، نوه ایشانند دیگر. آدم نفسدار، با حقیقت ملکوتی بالا. فرموده بود که: «آقایی که تو مجلس نشستی، عزیزی که تو مجلس نشستی، همین الان نیت کن، یک چیز را به خاطر خدا، خدا بگذار کنار.» خب، یک چیز را اول تو ذهن چی میآید؟ گناه میآید دیگر. مداح جلسه، بالای منبر نشسته بود، آن تو ذهنش میآید، میگوید: «من گناه خاصی انجام نمیدهم، چی را بگذارم کنار؟ من چیزی ندارم.» ایشان از بالای منبر میگوید: «چرا، داری، بیشتر فکر کن. یک چیزایی هست.» به من گفت: «آخه واقعاً من چیزی ندارم که بخواهم بگذارم کنار.» ایشان دوباره از بالای منبر میگوید که: «مثلاً همین مداحی و خوانندگی که داری، همین را به خاطر خدا بگذار کنار.» همه دنبال این که بروند خواننده و مداح بشوند. «چی داره میگوید؟» عاشق مرتضی میریزد به هم. همانجا نیت میکند، میگوید: «خدایا دیگر چهکار کنم؟ به عشق تو مداحی را گذاشتم کنار. حتماً خلوص نبوده، چیزی نبوده.» آهان، دیدی گفتم یک چیزهایی پیدا میشود، خودت گشتی پیدا کردی. آفرین، همین است.
خال، مداح معروف تهران بوده. بعد از آن هرکس میآمد برای جلسات دعوتش میکرد، میگفت: «من دیگر تو جلسه و مداحی اینها، دیگر ترک ندارم.» بعد یک مدت از یکی از روستاهای اطراف تهران یک تعدادی آمده بودند پای منبر شیخ مرتضی زاهد. برگشتند گفتند: «آقا ما تو روستا سخنران نداریم، خطیب نداریم. کسی از اهل این جلسه هست حرفهای شیخ مرتضی را شنیده باشد، بلد باشد؟ خوب حفظ کند؟ این مثلاً چهارشنبه شیخ مرتضی اینجا سخنرانی میکنیم، پنجشنبه بیاید تو روستای ما حرفها را بزند.» شیخ مرتضی همین مداح جلسه را معرفی کرده بوده، گفته: «این آقا را ببرید، حرفها را بزند.» میرود. هفته اول میرود، خوششان میآید. هفته دوم، هفته سوم. روستای اینور، روستای آنور، این منطقه تهران، آن منطقه تهران، میزند کارش از شیخ مرتضی زاهد میزند جلوتر. نفس گیرایی پیدا کرده بوده. حرف که میزده، میگفتند: «خود شیخ مرتضی اینقدر اثر ندارد.»
جهاد اینجوری است. یک چیزی به خاطر خدا میگذاری کنار، یک دفعه یک چیز خیلی بزرگتر خدا بهش میدهد که اصلاً فکر نمیکردی. این فیلمی که همین که جلو راهش است، جلو پایش است این است. «نقش من، استعداد من، وظیفه من.» نباید یک جهادی میکردی؟ یک همی میزدی؟ دلت را یک تکانی میدادی؟ یک سری چیزها را میزدی قیدش را. «لن تنالوا البرّ حتی تنفقوا مما تحبّون.» یک چیزهایی که دوست داری، بقیهاش را بزنی، بعد یک دفعه میبینی میآید آن کاری که باید انجام بدهی خودش میآید سر راهت. خیلی وقتها ما اشتباه میکنیم دیگر، کارهای ساده و دم دستی را فکر میکنیم اینها نقش ماست، اینها استعداد ماست، اینها وظیفه ماست. تو مدارس معمولاً استعدادیابی که میکنند این شکلی است دیگر، بر اساس اینکه تو این طرف میبینند استعدادش را بهش میگویند. بچهای که الان بزرگ شده آمده تو مدرسه، این از پدر و مادر یک سری چیزها گرفته، ژنتیکی گرفته، تو محیط گرفته. یکی از مشکلات استعدادیابیهای ما الان چیست؟ این است که همینهایی که طرف دارد را میگیریم و میبینیم، میخواهیم بر اساسش بگوییم نقشش چیست، در حالی که این نیست لزوماً. یک وقتهایی از یک سری چیزهایی که ندارد نقشش است پیدا کند با چی؟ آنها پیدا میشود با جهاد. بچهها را روی استعدادشان پرورش ندهیم، روی جهاد پرورش بدهیم. وقتی روی استعداد پرورش میدهیم میشود همین مملکتی که الان داریم. میخواهد درس بخواند، میگوید: «من که شب امتحان میخوانم، میفهمم. مگر دیوانهام از اول سال هر روز روزی سه ساعت وقت بگذارم مطالعه کنم؟ شب امتحان از غروب شروع میکنم تا صبح ده ساعت که بخوانم، هجده به قول امروزیها روی شاخاش است.» چرا جهاد نمیکند؟ چون استعداد دارد. باهوش است. در طول سال مشغول بازی و اینها، شب امتحان میخواند، همه هم نمرات بالا. مشکلات ما این است که همه باهوشیم. بعضی جوامع که هوششان، درصد هوششان از ما پایینتر است، مجبورند بیشتر کار بکنند. بیشتر کار میکنند، موفقترند. دیگر من نمیگویم مثلاً مثل کشور چین، خودتان بروید تحقیق کنید در موردش. کشور چین اینجوری است، متوسط هوش مردم، متوسط بالایی نیست، ولی کار میکنند، زحمت میکشند، اهل تلاشند. خدا به استعداد اجر میدهد، جواب میدهد، پاداش میدهد؟ یا به زحمت؟ حالا آخر بحث میگوییم به کدامش خدا پاداش میدهد. زحمت. «لیس للانسان الا ما سعی.» به استعدادت، بهت نان نمیدهد، به زحمتت.
یک وقت میبینی آن ماجرای معروف لاکپشت و خرگوش یادتان است دیگر؟ داستان قدیمی که میگفتند مسابقه بدهند. خرگوشه گفتش که: «من بیایم با لاکپشت مسابقه بدهم؟ بابا من یک دانه بپرم تمام است.» گرفت خوابید. گفت: «لاکپشت که راه افتاد، یک دو سه دقیقه مانده به خط پایان برسد، منو بیدار کنین. یک دانه میپرم تمام است.» لاکپشت راه افتاد. یک روز و نیم تو راه بود. آرام آرام آرام. خرگوش هم خواب بود. بیدارش کردند. گفت: «هنوز راه دارد، یک چرت دیگر بزنم.» «یک دانه میپرم رسیدم.» بیدارش کردند. دم آخر آمد بپرد، لاکپشت رسید. یک روز و نیم تو راهی که این توی یک پرش طی میکرد، آن با یک روز و نیم راه رفت. این هم آخر جان، آخر، آن برنده است. خیلی وقتها ماجرا این است. یکی استعدادش زیاد نیست، ولی زحمتش زیاد است. خدا به این کمک میکند. «والّذین جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم.»
مرحوم آیتالله بهاءالدینی میفرمود: «یک آقایی بود، یک طلبهای بود، این کند ذهن بود. خیلی استعدادش پایین بود، خیلی هوشش پایین بود. درس مراجع میرفت. هر روزم میآمد، هیچ روزی هم درس را نمیفهمید، ولی هر روز میآمد، زودتر از همه میآمد. همه را هم مینوشت.» آیتالله بهاءالدینی عجیب و غریب بود دیگر، برزخ بود همیشه. وقتی من تعبیر نوشته بودم در مورد آیتالله بهاءالدینی، گفتم ایشان همیشه در برزخ بود، گاهی در دنیا. داماد ایشان منزل ما بود. این جمله را دید. گفت: «خداوکیلی کسی قشنگتر از این نمیتوانست آیتالله بهاءالدینی را تعریف کند.» واقعاً این بود. آیتالله بهاءالدینی همیشه در برزخ بود، گاهی در دنیا. آیتالله بهاءالدینی فرمود: «این آقا طلبه که اصلاً استعداد نداشت، هوشش خیلی پایین بود، از دنیا رفت. تو عالم برزخ دیدمش. دیدم تو برزخ که رفته، آن مراجعی که این درسش میرفته، درسشان میرفته، آنها هم از دنیا رفتند. این هم آنور است. تو برزخ این شده استاد همه آن مراجع.» برعکس شد. حالا آنجا همه نشستهاند درس میگیرند، بعد آنجا او میگوید: «آقا یاد بگیر بنویس.» خدا به استعداد چیزی نمیدهد، به زحمت چیزی میدهد. بابت زحمت میدهد، نه بابت استعداد.
جوگیر هم میشویم. همین که خوب میفهمیم، زود میفهمیم، آنی که دیر میفهمد تو سرش میزنیم. «بابا تو که اصلاً چیزی نمیفهمی.» علامه طباطبایی، انشاءالله عرض میکنم، اصل چیست؟ این است که باید زحمت کشید. بله، یک وقتهایی استعدادهایی که ما تشخیص میدهیم به خاطر اینکه راحت برای برخی جذاب است. برای برخی درس خواندن راحت است. یک وقت ما اساسکشی داشتیم از قم به کرج. من نشستم، خب با این کامیون که خب یکی باید تو کامیون میبود با اینها بیاید. نشستم. بعد همین که نشستم، کتاب را باز کردم، شانزده هفده سال بیشتر نبود. کتاب باز کردم بخوانم. این بنده خدا یکی اینور راننده بود، یک هم کارگر بود که زحمت اثاثکشی را کشیده بود و اینها. بعد دید من شروع کردم کتاب خواندن، گفت: «بابا تو چهحوصلهای داری کتاب میخوانی؟ به من بگویند ده تا اساسکشی کن. بین ده تا اساسکشی و پنج دقیقه مطالعه، من ده تا اساسکشی را انتخاب میکنم. خیلی سخت است. چهحوصلهای داری؟» بعد من آنجا بادم خوابید. «چهکار مهمی داریم انجام میدهیم؟» نه، برای برخی مطالعه راحت است. جوگیر نشوی بگویی: «ببین من اهل مطالعهام.» نه، اتفاقاً الان وظیفه تو مطالعه کردن نیست. وظیفه تو کار کردن است. امام کار کنی، چرا؟ تو مطالعه برات راحت است. حالا آنی که کار برایش راحت است، امام زمان ازش چی میخواهد؟ مطالعه کند. اصلاً همیشه آن کار سخت را از ما میخواهند. سختتر را از ما میخواهند.
امام صادق فرمود: «هر وقت امیرالمؤمنین بین دو تا کار مخیر میشد. این را انجام بدهی یا آن را انجام بدهی، اخطار کدام را بین این دو کار انتخاب میکرد؟ اسعبهما.» اسعبش را انتخاب میکرد. سختتر را انتخاب میکرد. حالا من الان بهم بگویند: «آقا اینجا میتوانی نیم ساعت مطالعه کنی، میتوانی هم بروی پای سماور چایی بریزی.» برای من چای ریختن سختتر است. اهل مطالعه کار میکنیم، فایده ندارد. با معرفت پیدا کن. معرفت با همین میریزد.
مرحوم آیتالله قاضی مجلس روضه میگرفت. هر هفته مقید بود. دم در مینشست، کفشها را خودش جفت میکرد. همه نمک این روضه، آنی که امام زمان از این جلسه دوست دارد کفش جفت کردن است. یک چیز دیگر است. ما فکر میکنیم خبرها جای دیگر است. خبرها همه یک جای دیگر است. همه آثار یک جای دیگر است. گاهی دل میبندیم به همین کارها، برای مطالعه، به همین نخبه بودن. من دانشگاه شریف به دوستان عرض کردم، حالا فردا صبح هم دانشگاه شریف سخنرانی داریم. یک وقتی به دوستان دانشگاه شریف گفتم: «ببین بچههای نخبه، پرسیدم.» گفتم: «شما چند تاتون اپلای نمیشید؟ تو دانشگاه مهم دنیا نمیروید؟» گفت: «یک تعداد محدود.» فکر کردم میخواهد بگوید: «تعداد محدودی هستیم که مثلاً اینها یک تعداد محدودین که اپلای نمیشوند، همه میروند.» نگاه، مانده تو ایران. برو آمریکا، دارد برایت دعوتنامه میفرستد. کانادا دعوتنامه میفرستد. «محدودین که نمیخواهند بروند تو ایرانند.» من بهش گفتم: «ببین دلت خوش نباشید شماها، دلتون خوش نباشید بچههای شریفید.» و حالا یکیشان نشسته بود، نشسته، غذا میخورد. بچه مشهد بود. برگشت گفتش: «خیلی ظاهراً دانشگاه شریف خیلی دیدنیاند این بچهها. آدم از ظاهر آرایش کرده بین دخترانشان تقریباً دیده نمیشود، پسرها خیلی ظاهراً ساده.» این پسره نشسته بود، بچه مشهد بود، «گفت: حاج آقا من کنکور ارشد داشتم، بعد حوصله مطالعه نداشتم. گفتم دیگر مطالعه نمیکنم، هرچی شدم شدم. کنکور دادم، رتبهام شد چهل. چهل شریف.» خب این الان درس خواندن نمیخواهد. این اصلاً از امام زمان از این درس خواندن نمیخواهد. راحتترین کار دنیا تست زدن است. اوقات فراغت تست میزند. شماها، بچههای شریف، دلتون رو خوش نکنین ما درس میخوانیم. برای شما درس دنبال کار اجرایی برویم، تو رسانه فیلم بسازید. برایت مستند بسازید. بروید کار کنید جهادی. به یکی که همش میرود اردو جهادی باید بگوییم: «آقای خودم درس بخوان.» چون درس خواندن برایش سخت است. یک کم. که همش درس بخواند. باید همیشه که نباید آنچه که برایت ساده است راحت است، فکر کنی استعدادت است، نقشت است. اگر اهل جهاد باشی، گاهی میفهمی الان این کار راحت است. امیرالمؤمنین میتوانست وقتی که کاری نداشت بنشیند فقط سخنرانی کند. البته سخنرانی میکرد. امیرالمؤمنین بیل میزد با زبان روزه، تشنه، تو گرما، تو دل کار سختتر را انجام میداد. خیلی مهم است. خیلی وقتها وظیفه ما، نقش ما آنهایی نیست که جلو دستمان است، فکر میکنی برایمان راحت است. راحت مثل آب خوردن انجام میدهیم. اینها استعداد ما نیست. باید اهل جهاد باشیم تشخیص بدهیم استعدادمان چیست. این یک مزیت کسی که اهل جهاد است.
مزیت دوم: مقداری هم فیش نوشتم بگویم. خیلی نکته نوشتم، حالا دیگر باید زودتر بحث را تمام کنم. مزیت دومی که دارد چیست؟ کسی که اهل جهاد است، همان طور که خیلی وقتها استعدادهایی که فکر میکند استعدادند، یا تو استعداد خیلی باهاش مواجه میشود، اینها را رد میکند. این از یک طرف. یک وقتهایی هم استعدادهای جدیدی را کشف میکند. آدمی که اهل جهاد است، اصلاً تازه میفهمد من یک سری تواناییها دارم، اصلاً ازش خبر نداشتم. مرحوم علامه طباطبایی، این داستانی که وعده دادم، خیلی خودم این داستان را دوست دارم. گل همه حرف ما تو این پنج شب همین داستان باشد، کفایت میکند. یعنی بعد از این گفتند: «فلانی تو این چند شب چی گفت؟» شما همین داستان علامه طباطبایی را بگویید. حرفش این بود تو این چند شب.
علامه طباطبایی تفسیر المیزان نوشته. تفسیر المیزان محشر است. شهید مطهری میفرماید: «این تفسیر باید دویست سال تدریس بشود تا بفهمند چی گفته.» علامه طباطبایی، برادر علامه طباطبایی، سید محمدحسن الهی، شاگردی داشت در تبریز، او میتوانست با ارواح مردهها ارتباط برقرار کند. برادر علامه طباطبایی به آن شاگردش، تازه آن شاگردم خودش از طریق ارواح مردهها پیدا کرده بود. آیتالله طباطبایی، برادر علامه طباطبایی، الهی طباطبایی از روح ملاصدرا پرسیده بود: «آقا الان کی بهتر از همه میتواند کتاب شما را به من تدریس کند؟» فلان محله، سید محمدحسن الهی طباطبایی، شاگرد آقای قاضی. «برو از او درس بگیر.» اصلاً توسط ملاصدرا پیدا کرده بود ایشان سید محمدحسن الهی را. به ایشان میگوید که: «شما که میتوانی ارتباط بگیری، یک ارتباط با پدر من برقرار کن. ازش بپرس از ما بچههایش راضی است یا نه؟» اللهاکبر. او میرود، میآید. میگوید: «آقا پدرتون فرمودند از بچهها راضیم، غیر از یک نفر، آ سید محمدحسین.» آ سید محمدحسین کیست؟ صاحب تفسیر المیزان. «ثروتمندی، از ثروتت چیزی به من ندادی.» حرف عجیب. برنامه طباطبایی میگویند: «آقا ماجرا این است. پدر شما را دیدیم.» برادرشان میگوید: «بابا گفته تو ثروتمندی از ثروتت به من ندادی، از تو راضی نیستم.» منظورش چیست؟ اخویشان میگوید: «خب منظورش همین تفسیر المیزانی است که نوشتی، چرا ثوابش را هدیه نکردی به پدر؟» حالا علامه طباطبایی را ببینید. ایشان فرموده بود: «به خدا من فکر نمیکردم اصلاً ثواب داشته. پدر توقع دارد؟» گفتم: «الان نصف ثوابش را هدیه کرد.» دوباره اخوی ایشان به آن شاگردش گفته: «برو از پدرم بپرس اوضاع چطور است؟» گفت: «این گفت: یک ثروت عظیم به من رسید. از هیچکس مثل سید محمدحسین الان راضی نیستم.»
حالا این سید محمدحسین طباطبایی، علامه طباطبایی که تفسیر المیزان نوشته که در تاریخ شیعه و تاریخ اسلام لنگه ندارد، ایشان اولی که درس خواندن را شروع کرده بوده، همه حرف این داستان اینجایش. درس خواندن را که شروع میکند، طلبه که میشود در تبریز، گفتهاند: «درس که میآمده اینقدر که درس را نمیفهمید، یک روز استاد میزند پس گردن ایشان، ایشان را بیرون میکند.» میگوید: «تو منو خسته کردی. من آدم کودن نمیخواهم. برو بیرون.» مدل استعدادیابی ما تو مدارس مدلی است دیگر. «این خوب درس بخواند باهوش است، آن نمیفهمد، چقدر دارد بیرون میکنیم.» الان اگر علامه طباطبایی تو مدارس ما باشد: «تو برو فلان رشته. برو ورزش کار کن. ورزش. ولی حالا آنی که زود تست میزند و سریع مینویسد این به درد ریاضی فیزیک میخورد، آن یکی برود مثلاً فلان.» تفکیک میکنیم از هم. «این نیروی علمی ماست، آن نیروی کار و دانش و حرفه و فن و فلان.» نه اصلاً تفکیک. بعد آن وقت هرچی نخبه داریم عرضه کار کردن ندارد، آنم که کار میکند آن فکر و بسیار بالاست. مشکلات مملکت این است. فیلم را کسی میسازد که سوادش کم است، اطلاعاتش کم است. دانشمندها باید بیایند فیلم بسازند. دانشمند شما ببینید فلاسفه شعر میگفتند. همین علامه طباطبایی فیلسوف بود، شعر میگفت. هنر و یک چیز فلسفی ربطی به هم ندارد. «تو بیا برو شاعر شو، یا برو فیلسوف شو.» میگوید: «نه من فیلسوفی میشوم که شعر میگویم.» بعد علامه طباطبایی بهشان گفته بودند: «شما شعر میگویی؟ خب چرا شعر میگویی؟» ایشان گفته: «من دیدم فلسفه را اگر میخواهم به مردم بفهمانم باید با شعر بفهمانم.» به درد فلسفه میخورد؟ به درد شعر میخورد؟ و شعر را کسی میگوید که فلسفه بلد نیست. فلسفه را کسی میگوید که شعر بلد نیست. نه این را ملت میفهمند نه آن را. نه این به درد ملت میخورد نه آن. حرف مهمی است.
حالا علامه طباطبایی استادش از کلاس بیرونش کرد. «تو استعداد درس خواندن نداری، برو بیرون.» ایشان گفت: «اینکه استاد که منو بیرون کرد، رفتم تو بیابانهای تبریز.» این جمله از علامه طباطبایی است. «همان صورتم رو روی خاک گذاشتم، سجده کردم. گفتم خدایا، یا فهم یا مرگ. عنایتی.» اهل جهاد که باشد اینها جهاد استعدادت را شکوفا میکند. میگفت: «از آنجا پا شدم، خدا چنان فهمی به من داد سال تحصیلی تمام نشده بود، شرحی بر همان کتاب نوشتم. استاد، همان استاد که پس سال بعد میخواست آن کتاب رو درس بدهد، شرح منو مطالعه میکرد درس میداد.» این خاصیت جهاد است. استعداد را شکوفا میکند.
و خاصیت سوم جهاد، خاصیت سوم جهاد این است، کسی که استعداد دارد ولی جهاد نمیکند، این حرف، این حرف، حرفی که باید یک فاطمیه برایش گریه کنیم، یک محرم برایش سینهزنیم. کسی که استعداد دارد ولی اهل جهاد نیست، نه تنها از آن استعدادش استفاده نمیکند، بلکه استعدادش برعکس میشود. دیگر مقدمه نداشته باشیم، صاف برویم تو دل بحث. بین مردم کره زمین کدام منطقه، آقاجان من، عزیزان من، سروران من، کدام منطقه بیشترین استعداد داشتند برای کمک به امیرالمؤمنین و خصوصاً امام حسین(ع)؟ شما بفرمایید مردم کدام شهر بودند بیشترین استعداد یاری را داشتند؟ مردم کوفه. تو کره زمین هیچ جا به اندازه کوفه استعداد نداشتند برای کمک کردن به امام حسین(ع). برای همین اول از همه آنها نامه نوشتند. تنها شهری هم که حضرت حساب باز کرد. هرکس میگفت: «یکی میگفت برو یمن.» حضرت فرمود: «کوفه هست.» وقتی کوفه هست ما... مردم کوفه ربط عجیب و غریبی در مورد مردم کوفه داریم. ما فقط بدیهایشان را شنیدیم. امام صادق فرمود: «روی کره زمین خدا مردمی که عاشق ما باشند، عاشقتر از مردم کوفه نیافریده.» شهر کوفه شهری بود که به عشق امیرالمؤمنین شکل گرفت. شهر نوساز بود. خانهسازمانی بود. شمشیرزنهای امیرالمؤمنین آنجا جمع شدند. امیرالمؤمنین مدینه را ول کرد رفت کوفه به پشتوانه اینها که آنجا حکومت کند. بعد کیا کشتند امیرالمؤمنین را؟ کیا تنها گذاشتند؟ مردم کوفه. استعداد بیشترین استعداد را دارد برای کمک کردن به امام حسین(ع)، برای کمک کردن به امیرالمؤمنین. چرا همین آدم استعداد دارد امام حسین(ع) را کمک کند خودش میشود قاتل امام حسین(ع)؟ چرا این وسط رمزش چیست؟ جهاد. استعداد باشد، جهاد نباشد، استعدادت معکوس میشود.
بابا به خدا عمر بن سعد کی بود؟ خب ما که میگوییم لعن میکنیم و بد میگوییم، خیلی خب قبول، همهاش هم درست. شما میدانید عصر عاشورا موقعی که زینب کبری از روی تپه زینبیه اوضاع قتلگاه را دید به یک نفر رو زد که بیا کمک کن. به کی بود؟ زینب کبری تو آن لحظه، تو آن حالت رو کرد به عمر بن سعد. فرمود: «ای یقتلو ابو عبدالله و انت تنظر.» «دارند حسین(ع) را میکشند، تو نگاه میکنی؟ تو باید بروی کمک کنی. تو استعداد کمک کردن داری.» شما میدانید مسلم بن عقیل را وقتی خواستند اعدام کنند بهش گفتند: «تو این جمع نگاه کن آشنا پیدا کن، بهش وصیت کن.» به آن جمعی که نگاه کرد، به کی وصیت کرد؟ مسلم به کی وصیت کرد؟ عمر بن سعد. گفت: «رفیق ما تو این جمع عمر بن سعد است. یک نفر به درد ما بخورد.» تو این جمع عمر بن سعد. حرفهای عجیبی. این حرفها. استعداد دارد از امام حسین(ع) دفاع کند. هیچکس مثل استعداد ندارد پای رکاب امام حسین(ع) کشته بشود، خودش میشود قاتل امام حسین(ع).
مردم مدینه. هیچ هیچ جا مثل مدینه استعداد نداشتند امیرالمؤمنین را کمک کنند، پیغمبر را کمک کنند. بابا اینها سر وضوی پیغمبر، پیغمبر وضو میگرفت، وایمیستادند، نمیگذاشتند آب رو زمین بچکد. آب را از زمین، روی هوا میقاپیدند. تبرک میکردند. یک تار موی پیغمبر را تا دویست سال نگه داشتند بین خودشان. اینها را تاریخ نقل کرده. تا دوران هارونالرشید سه تا تار مو از پیغمبر نگه داشتند. خانه به خانه منتقلش میکردند. موزه داشتند. ارادت داشتند به پیغمبر. ولی، ولی سه ماه نرسید دختر پیغمبر را این طور. چرا این طور میشود؟ جهاد که نباشد این طور میشود. اینها استعداد دارند کمک کنند علی را. اینها استعداد دارند کمک کنند فاطمه را. چون اهل جهاد نیستند. همینی که استعداد دارد فاطمه را کمک کند، استعداد پیدا میکند که فاطمه زهرا را به فجیعترین وضع بکشد. اهل مایه گذاشتن نیست. مایه نمیگذارد. از اینجا ماجرا شکل میگیرد. حرف خیلی درد است، خیلی درد.
فاطمه زهرا استعداد در این مردم میدید. میخواست بیدارشان کند. از راههای مختلف هم وارد شد. اول با صدای گریه شروع کرد. صدای گریهاش را بلند. خب فاطمه نجیب است. کسی صدای فاطمه را نشنیده. اینجوری نیست که بگویی: «آقا کار از دستش در رفته و گریه میکند.» صداشو بلند کرد. نه، مخصوصاً دارد صدا را بلند میکند. مردم را میخواهد بیدار کند. بعد مردم چهکار کردند؟ آمدند در خانه علی امیرالمؤمنین. گفتند: «علی به فاطمه بگو یا شب گریه کند یا روز گریه کند، حوصله گریه خسته شد.» عرضه داشت: «علی جان برای من خارج از مدینه بیتالاحزانی درست کن، میروم آنجا گریه میکنم. فقط بیام از جلو چشم این مردم رد بشوم. هر روز ببینند من دارم میروم بیرون از شهر گریه کنم.» دست حسن و حسین را میگرفت، میرفت. یک روز که رفت، خب امیرالمؤمنین بیتالاحزان چطور درست کرده بود؟ چند تا تنه نخل را زده بود با چند لایه برگ سایبان زده بود. آمدند دیدند آتش زدند بیتالاحزان فاطمه. «دیگر نمیتوانم.» اللهاکبر. دیگر دید این جور نمیشود، خب خطبه خواند، سخنرانی کرد. با مردم صحبت کرد. در خانهها رفت برای زنهای مدینه سخنرانی کرد. دید دیگر فایده ندارد. آخر دیگر بچهها را جمع کرد. گفت: «بچهها دور بستر مادر جمع بشوید. مادر دعا میکند شما آمین بگویید.» خب اینها دیده بودند مادر از سر شب تا صبح برای همسایهها دعا میکند، برای خودش دعا نمیکند. شاید اول خوشحال شدند، گفتند: «مادر میخواهد برای سلامتیاش دعا کند، برای شفایش.» شاید با یک خوشحالی دور بستر مادر جمع شدند. آماده شدند، دستها را بالا گرفتند. لبخند روی لبهاست. «مادر میخواهد دعا کند.» یک وقت دیدند مادرشان شروع کرد دعا کردن: «اللهم عجل و فاطمة.» خدایا دیگر فاطمه... «اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنویها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک.»
امشب یک جای ویژه برویم. یک جایی که یک غریب و تنها خلوت کرد. اللهاکبر. از روزهایی که کمتر میخوانیم این روضه را. فاطمه را گذاشت در قبر. دیدند از جا بلند نمیشود. نشسته کنار قبر. جان بلند شدن ندارد. دیدی توی زهرا جاهای دیگر آنی که عزیز از دست داده را بقیه میآیند بلند میکنند میبرند. خودش دل ندارد از قبر بکند جدا. کی میآید علی را جدا کند؟ چند تا بچه قد؟ فقط فقط آنجا دید کسی نیست بهش دلداری بدهد. خودش شروع کرد خودش را دلداری دادن. رو کرد به قبر پیغمبر سلام داد به پیغمبر. «هذه بنت الصریة اللحاقبة یا رسول الله.» «دیدی دخترتم بهت ملحق شد. منو تنها گذاشت.» لا اله الا الله. مصیبتها دیدم. امیرالمؤمنین شب و روزهای سخت دیده. زخمها برداشته در جنگها هیچ وقت گلایه نکرده. هیچ وقت گله نکرده. ولی فقط اینجا این حرف را زد. برگشت گفت: «و اما حزنی فسرمدون، و اما لیلی فصهدون.» دیگر از امشب علی هیچ شبی خواب... این دو خطم بگویم. خودش دستی کرد خطاب کرد به رسول الله. عرضه داشت: «یا رسول الله امتت همه با هم جمع شدند، دخترت را کشتند. ولی علی بگذار یک چیزی بهت بگویم یا رسول الله. سؤال خودت دخترت را سؤال پیچ کن، چون میدانم او به تو نمیگوید. تو سؤال پیچش کن. تو ازش بپرس چرا صورتش، چرا بازویش ورم کرده، چرا پهلویش شکسته؟ یا زهرا...»