اولین مرتبه جهاد
آفت استعداد چیست؟
ترک گناه و جوشش استعداد
دوام طهارت ، دوام رزق
مزایای استغفار و توبه
قاعده دستگاه خدا
آتش تب در تصرف فاطمه زهرا (س)
امامت در ذریه امام حسین (ع)
آثار ترک گناه
امتیاز ویژه در فضل
اخلاص ویژه و استعداد ویژه
باز شدن گرهها با اخلاص واقعی
سپردن همهی وجود به خدا
اخلاص و طهارت دو شرط مهم
برپایی مجالس روضه با فاطمه زهرا (س)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینّا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
دربارهٔ استعداد عرض شد که اولین کاری که باید انجام دهیم این است که جهاد کنیم. آن چیزی که باعث میشود استعداد انسان شکوفا شود، این است که اول کشف شود و بعد شکوفا شود؛ جهاد. ﴿وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا﴾.
خب، این جهاد را از کجا باید شروع کرد؟ اولین جهادی که باید انجام دهیم چه جهادی است تا استعدادمان، آن نقش ویژهمان، بروز پیدا کند؟ کشفش! اولین مرتبهٔ جهاد، جهاد در زدودن چیزهایی است که استعداد را میکشد. یک سمزدایی اول باید کرد. انسان باید خودش را سمزدایی کند تا بتواند این استعداد را پرورش دهد.
خب، سمزدایی چیست؟ چه چیزهایی استعداد را میکُشند؟ آفت چیست؟ چه چیزهایی آفت استعداد هستند و استعداد را میخورند؟ این قوای آدم را تلف میکنند؛ انرژیهای آدم را هرز میبرند؛ توان آدم را از بین میبرند. آنها چیستند؟ اگر بخواهیم در یک کلمه بگوییم، چیزی که استعداد آدم را هدر میدهد، استعدادکُش است. چیزی که استعدادکُش است و استعداد را از بین میبرد، در یک کلمه، چه باید بگوییم؟ گناه! تنبلی هم خودش باز زیرمجموعهٔ گناه است.
گناه، استعدادکُش است. چه آدمهایی که میآیند، استعدادهای خوب و ویژه دارند، چه کارهایی میتوانند بکنند. از بچگی آدم میبیند، میفهمد، دل میبندد، امیدوار میشود که این یک چیزی میشود، بعد میبینی میافتد توی یک سری گناهها و تلف میشود و از دست میرود. گاهی هم یک آدمی استعداد ویژهای ندارد، ولی به خاطر آن تقوا و طهارتش، خدا به او یک استعدادهایی میدهد. یک استعدادی است دیگر؛ حالا خوب و بدش را کار نداریم، یک وقتی فعال میشود.
مثل «رجب خیاط» همینطور بوده دیگر. روی دیوار میپرد. او هم با دخترخالهاش یک همچین ماجرایی برایش پیش آمده بود. از دیوار میپرد، میآید بیرون. میگوید: «دیگر کسی را به صورت انسان دیگر نمیدیدم. قیافهها اذیتم میشد.» البته خب، استعدادی است دیگر. بعد میگوید: «میرفتم با گلها، گل را نگاه میکردم خودش به من میگفت خاصیت من چیست.» یک استعدادی است دیگر، میشود فعال بشود. خوبی ترک گناه این است وقتی هست، یک وقت یک استعدادی این شکلی هم در آدم میجوشد که اصلاً آدم فکر نمیکند استعدادی دارد. استعدادی است دیگر. آن ترک گناه مهم است، این طهارت مهم است.
اول ای جان دفع شرّ موش کن
وانگه اندر جمع گندم کوش کن
رفقا، تهران از این بسته پفکی کم میشود ازش؟ ببین موش از این پفکها جلوی چشم. خدایا، هر چه جمع میکند او هم دارد میبرد. دو رکعت نماز بس است برای اینکه آدم برود ملکوت. دو رکعت نماز، یک زیارت کربلا بس است برای اینکه استعدادهای ما فعال بشود. یک زیارت امام رضا بس است برای اینکه استعدادهای ما فعال بشود. یک فاطمیه، یک شب گریه، یک شب روضه، یک قطره اشک بس است. چرا استعدادکُشها دارند کار میکنند؟ سمزدایی نکرد. از مجلس میآییم بیرون، فعال میشود خشک. استعدادکُشها... طهارت اگر باشد، استعداد فعال میشود؛ رزق خاص آدم میرسد.
این روایت فرمود: «دوامُ الطهارةِ یدِمُ علیکَ الرزقَ.» (بسیار زیباییست) دوام بر طهارت داشته باش، رزق دائم میشود. خیلی عجیب است! دوام طهارت، دوام رزق. حالا طهارت یا طهارت ظاهری است دیگر، حالا همیشه با وضو باش. بزرگان هم سفارش میکنند. حتی ما میدیدیم بزرگان شب از خواب بیدار میشدند، میخواستند ساعت را ببینند. (از بین اساتید ما) ساعت دو و نیم شب است. دیگر نمیخوابید. پا میشد، میرفت وضو میگرفت، بعد میآمد میخوابید. «ادمْ علی الطهاره» دائم با طهارت باش. وقتی دائم با طهارت بودی، دائم بهت رزق میدهند. وقتی دائم رزق دادند، همین است دیگر، استعداد ویژهات هم رزق است دیگر. آن هم فعال میشود. آن هم میرسد.
طهارت! حالا چه طهارتی بالاتر از تقوا؟ چه طهارتی بالاتر از ترک گناه؟ استعدادش میجوشد. اصلاً از این دنیا، از این چیزهایی که بقیه لذت میبرند، لذت نمیبرد. میخندد به اینها. چی میخواهد؟ طهارت. معلوم نیست که حالا حتماً به آدم این را بدهند. گاهی هم در دنیا نمیدهند که آنور بدهند. این بهتر است. گاهی آدم طهارت هم دارد، یک خواب خوب هم پنجاه سال نمیبیند. یک بار خواب اهل بیت هم ندیده. اشکال ندارد. این را گذاشتند، همه را ریختند به حسابش. یک دفعه همه را یکجا بگیرد.
یار ما، خیلی تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بندهپروری داند
دیگر حالا چطور میخواهد، چه استعدادی را فعال کند، کجا فعال کند، کی، با خودش. زمینه را باید ایجاد کرد. زمینه چیست؟ طهارت. یکی از زمینهها طهارت است. طهارت با چی؟ با توبه، با استغفار، ترک گناه.
عجیب است در سوره مبارکه هود این آیه... آیهای است که ما میتوانیم یک ماه رمضان، سی شب، همین بحث استعداد را با هم داشته باشیم. تفسیر همین آیه ظرفیتی دارد. یک بحث مفصلی در مورد استعداد فقط روی این آیه داریم. فقط امشب در حد ترجمه میگوییم تو ذهن بماند، یادگاری: ﴿وَاَنِ استَغفِرُوا رَبَّكُم ثُمَّ تُوبُوا اِلَيهِ﴾. استغفار کنید، اول استغفار کنید، بعد توبه کنید. استغفار و توبه فرق میکند. اول استغفار کن، بتو(درست نیست، احتمالا منظور زبان است) اول به زبان، پشیمان باش، بعد در عمل فاصله بگیر. و چه اتفاقی میافتد؟ ﴿يُمَتِّعْكُم مَتَاعًا حَسَنًا﴾. خدا بهت سرمایه میدهد. یک سرمایهٔ خوبی بهت میدهد. یک استعداد درت فعال میشود. یک چیز ویژهای خدا بهت میدهد. اصلاً چیزهای ویژهای که خدا میدهد، مال یک ترک گناه ویژه است. یک گناه ویژه را ترک کرده، یک چیز ویژهای را گذاشته کنار، یک چیز ویژهای بهش داده. قاعدهٔ دستگاه خداست.
امام صادق (علیهالسلام) فرمود: «به بابت غصب فدک که از مادرم فاطمه زهرا شد، آثار اخرویاش که به کنار، خدا در آخرت به مادر من چی داد؟ در همین دنیا آتش را تحت تصرف مادر من، در روایت فرمود: کسی تب کرد به مادر من فاطمه زهرا متوسل بشود. خدا در عوض، در عوض فدک، در همین دنیا به او تب را در اختیارش قرار داد. آتشِ بچه اگر تب کرد، سوره قدر بخوانید، هدیه کنیم به حضرت زهرا (سلام الله علیها). فاطمه زهرا است.» خیلی خوب خدا میدهد. یک چیزی میدهد. خدا شرمندهٔ کسی نمیماند. خدا بدهکار نمیماند. امام حسین فرمود: «بچههایش را خدا از او گرفت. امامت را در ذریهٔ او.» از سر عشق است. «من این را بهت بدهم. عشق میدهم. من شرمنده نمیدانم. من یک چیزی جایش بهت میدهم. نمیشود هیچی جایش ندهم؟ من همینجور لذت ببرم از اینکه این را دادم در راه تو.» میگوید: «تو لذت را ببر. من نمیتوانم. باید حتماً یک چیزی جایش پر بشود. یکی بهترش را بهت میدهم. یک چیزی بهتر باید گیرت بیاید.»
چشمپوشیدی، نگاه نکردی. مزه داد دیگر. ایمان، لذت عبادت. نگاه نکردی حالا به این نامحرم در خیابان. نگاه نکردی. یک حس معنوی خوبی پیدا کردی. خیلی خب، آن سر جای خودش. ولی من مثل این برایت یک حورالعین خلق کردم، منتظرت. الان تو بهشت، آش کشک خاله است. بخواهی، نخواهی. پاچه من دیگر حس معنوی دارم. دیگر نمیخواهد. میگوید: «باشه، حس تو را داشته باش. من شرمنده کسی نمیمانم.»
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورندهای لقمههای راز شد
قدیمی میخواندند، شب ماه رمضان یادتان است؟ سحری میخواندند. شعر مال مولوی است. روزه گرفتی. خیلی خوب، یک لقمه نخوردی. من جایش یک چیزی میدهم. به بابت هر روزه، به بابت هر لقمهای که میبینی نمیخوری وقتی روزه داری، یک چیز ویژه بهت میدهد. شرمنده نمیماند.
خب، من دارم لذت میبرم از این عبادت تو. لذت را ببر. اشکال ندارد. من کریمم. من که نمیتوانم ببینم تو یک چیزی گذشتی. چقدر این استعدادها در شبانهروز میتواند فعال بشود. آدم اگر یک صبح تا شب گناه نکند، چه اتفاقی برایش پیش میآید؟ اینکه برخی بزرگان میفرمودند: «یکی صبح تا شبی گناه نکند، تو آسمان است.» یک صبح تا شب. یک صبح تا پر میشود دیگر. هی میریزد. این را ندید، آن را گوش نداد، این حرف را نزد، آن را نگاه نکرد. انفجار صورت میگیرد در آدم.
ادامه آیه: ﴿يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى﴾. اصلاً اول دنیایت را خوب میکند. خدا میگوید: «ترک گناه کنی خدا بهت بچه میدهد.» ﴿یُمِدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ﴾. عجیب است. میگوید: «ترک گناه میکنی، خدا مال تو را زیاد میکند.» نعل اسب میزند به مغازهاش. به قول علامه تهرانی، رفته خدمت مرحوم حداد. «نعل پای ما را بکن.» اوّلی که بهش معرفی کرده بودم، گفتم: «ای شاگرد قاضی.» او که آمده بود، میخواسته رمزی بگوید که ما آمدیم شاگرد شما بشویم. نعل درست میکرد، نعلبند بود. به او گفته بود: «هیچی نگو. آنجا کسی از احوال من خبر ندارد. شلوغش.» نعل به مغازه بزند. مثل مرحوم علامه که فرموده بود: «نعل ما را بکن.» گاهی این را میخواهد. نعل به مغازه نمیخواهد که. این هم مال انگلیسیهاست. خرافات انگلیسی. خیلی خرافات دارد. به تخته نعل میزنند. بعد به ماها میگویند خرافاتی. بیشترین خرافات مال انگلیسیهاست.
ترک گناه. سوره واقعه هم خوب است شبها باشد ولی ترک گناه ﴿یُمِدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ﴾ خدا بهت بچه میدهد. بهت مال میدهد. زندگیت را تأمین میکند. در آن حدی که صلاح ببیند. بالاتر از اینها چی میدهد؟ ﴿وَیُؤْتَ کُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ﴾. فضل. آنی که این شبها دنبالش بودیم. آن امتیاز ویژه که مال من است. قرآن، واژهٔ امتیاز ویژهای که در قرآن آمده کدام واژه است؟ واژهٔ فضل. امتیاز ویژه. آن کارت ویژهای که مال من است چیست؟ آن نقش ویژه من، استعداد ویژه من را چطور میتوانم بهش برسم؟ ﴿كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ﴾. طهارت که داشته باشی، استعداد ویژهات را فعال میکند. اصلاً نمیدانی.
مثل مرحوم کربلایی کاظم ساروقی. شنیدید دیگر ایشان را. من رفتم ساروق چندین بار. آن امامزادهای که ایشان بهش عنایت شده، رفتم. خمس زکاتش را میداده. علاقه به قرآن داشته. میشده هر روز یکخرده سواد. هیچی نداشت. هی صفحهٔ قرآن را نگاه میکرد. یک روز از زمین برگشته بوده، داشته میآمده سمت امامزاده. دو نفر میآیند. امامزاده، بالای امامزاده آیات سَخّره سوره مبارکه اعراف را نوشته بوده. یکی از آنها برمیگردد میگوید: «کربلایی، بخون ببینم آن بالا چی نوشته.» میگوید: «من سواد ندارم.» میگوید: «باشه، بخون.» میگوید: «آقا، من سواد ندارم. نمیتوانم بخونم. تو نگاه کن.» او یک نگاه میکند، شروع میکند به خواندن. خودش از خواندن خودش تعجب میکند. غش میکند. به هوش میآید، بخواهد. قرآن میخواند. در و دیوار، کلماتی که نوشته، هر جا که قرآن است، میتواند بخواند، بفهمد. هر چی فارسی و عربی قرآنی دیگر نمیفهمد. خواص آیهها را دارد میفهمد. آیات را برعکس میتواند بخواند. همه را از هر جای قرآن، از هر سؤالی ازش بپرسند، بلد. کلمه این قرآن است یا غیر قرآن. این قرآن است، آن غیر قرآن است. دیگر یک چیز شد. معجزه.
آیتالله بروجردی فرمود: «ایشان را ببرید تو دنیا بچرخانید. بگویید سند حقانیت اسلام است.» استعداد است دیگر. یک دفعه فعال میشود. نمیداند بنده خدا. قریب همچین چیزی بهش بدهند. کار خودش را میکند. یکدفعه فعال میشود. بعد تازه گله داشت. آقازاده ایشان الان قم است. میگفت: «پدر ما گله داشت. میگفت مردم فقط دنبال مسائل مادیاند. میآید میگوید کدوم آیه رو بخونم بچهدار شم؟ کدوم آیه رو بخونم تبم خوبشه؟ کدوم بخونم فلان بشه؟» بیایم خواص معنوی آیات را بهشان بگویم. کسی مشتریش نیست. نمیآیند از اینها بپرسند. بردم با خودم زیر خاک. او دیگر استعداد خودمان دیگر. استعداد پیدا نکرده. استعداد اینجوری است. طهارت میخواهد. ﴿وَيُؤْتَ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ﴾.
یکیش طهارت است. طهارت سمزدایی میکند. استعدادکُشها را از بین میبرد. استعدادت فعال میشود. دومین چیزی که استعداد را فعال میکند چیست؟ این دیگر آن روایت طلایی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است. این روایت نظیر ندارد. اگر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در تمام طول هجده سال عمر مبارکشان هیچ جملهای نمیفرمودند، از ایشان هیچ چیزی ما نداشتیم. کجا بودند؟ چی گفتن؟ چطور زندگی کردن؟ فقط همین یک روایت بود، برای ما بس بود. از سرمان زیاد بود.
روایت چیست؟ زیاد شنیدید لابد. روایت فرمود: «مَن اَصعَدَ اِلَی اللهِ خالِصَ عِبَادَتِهِ أحبَطَ اللهُ عَلَیهِ أفضَلَ مَصلَحَةٍ.» خیلی زیباست. کسی عبادت خالص بفرستد سمت خدا، خدا بهترین مصلحتش را برایش میفرستد پایین. بهترین مصلحتها، نه مصلحت. بهترین مصلحت ویژه. آن ویژه به چی بستگی دارد؟ به اخلاص. استعداد ویژه منتظر چی نشسته؟ منتظر اخلاص ویژه نشسته. اخلاص ویژه، استعداد ویژه را فعال میکند. یک قدم، یک کلمه، یک صدقه. آدم واقعاً برای خدا داده، اتفاقاتی میافتد برایش. یک کلمه را گفتم فقط برای خدا گفتم. این استعدادش فعال میشود.
اخلاص این شکلی است. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله یعقوبی قائنی که تازگی از دنیا رفتند. هفتمشان تازگی بود. از شاگردان مرحوم انصاری همدانی بودند. ما مشهد خیلی خدمت ایشان میرسیدیم (رضوانالله علیه). خاطرات فراوان داریم. حالا هنوز چیزی، خیلی از خاطرات نگفتهایم. حالا شاید اولین جلسهای باشد که من از ایشان دارم خاطرهای را میگویم. یکی از جملات عجیبی که من از ایشان شنیدم که برای اولین بار که شنیدم یک ماه گیج و گنگ بودم. بعد هی روش فکر کردم، هی فکر کردم، هی فکر کردم. یک دو بار هم ایشان توضیح داد در جلسات مختلف. بعد فهمیدم.
جمله عجیبی که ایشان فرمود این بود. فرمود: «هر کی هر جا اخلاص واقعی، اخلاص توهمی نه. اخلاص واقعی داشته باشد، خدا دستش را میگیرد. کار او را پیش میبرد. کار او را به نتیجه میرساند.» بعد این تا اینجا که خب روشن است. اینکه همه میگویند. آنی که ایشان میگفت عجیب بود. چی بود؟ میگفت: «اگه کسی فقط به خاطر خدا راه بیفتد برود علی بن ابیطالب را بُکشد، خدا هدایتش میکند.»
بعد داستان گفت. ایشان گفت: «توی مسجد اموی، پای منبر معاویه، معاویه داشت از امیرالمؤمنین بد میگفت.» در شام خیلی بد گفت از امیرالمؤمنین. یک جوانی پا شد. گفتش که: «اینهایی که میگویی در مورد علی بن ابیطالب است؟» گفت: «آره، واقعاً علی همچین آدمی است.» گفت: «آره.» گفت: «اینجوری دارد ظلم میکند به مردم؟» گفت: «آره.» گفت: «اینجور حقخوری میکند؟» گفت: «آره. من به خاطر خدا راه میافتم. از همین جا راه میافتم. مستقیم میروم علی بن ابیطالب را میکشم. برمیگردم.»
آیتالله یعقوبی میفرمود که این واقعاً به خاطر خدا راه افتاد. توهمی و اینها نبود. و اینها داعشیها هم خیلی حرف میزنند. «به خاطر خدا، به خاطر خدا.» واقعاً از اعماق وجودش خدا بود. گفت: «ایشان، این بنده خدا راه افتاد. سوار اسب شد. مستقیم رفت مدینه.» رو کلی هم راه از شام تا مدینه. مستقیم هم رفت مسجد. رسید، امیرالمؤمنین مشغول نماز بود. یک نگاهی کرد. پرسید: «علی بن ابیطالب کیست؟» گفتند: «آقا که در محراب است.» شمشیرش را آماده کرد. آمد جلو. یک نگاه به امیرالمؤمنین کرد، گفت: «شما علی بن ابیطالبی؟» گفت: «بله.» «بهت نمیخوره اینهایی که معاویه در موردت گفته. دل من گواهی میدهد تو اینجوری نیستی. اصلاً دل من گواهی میدهد تو خیلی خوبی. اصلاً دل من گواهی میدهد با تو باید برم معاویه را بکشم.» شد شهید پای رکاب امیرالمؤمنین. به خاطر خدا رفته علی را بکشد. شوخی نیستا! ولی راست میگوید.
اخلاص این صداش را فعال میکند. میفهمد. میفهمی چکار باید بکنیم. میفهمی کجا باید برود. اصلاً خیلی وقتها گرهها در زندگی ما با اخلاص حل میشود. واقعاً به خاطر خدا اگر باشد، خدا نشان ﴿اِن تَتَّقُوا اللهَ يَجعَل لَكُم فُرقاناً﴾. ﴿يَجعَل لَكُم مَخرَجاً﴾. ﴿يَجعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا﴾. کار را برایت ساده میکند. راه برونرفت بهت نشان میدهد. تشخیصت را میبرد بالا. میفهمد. هی گیر یکی بهش بگوید: «من با کی باید ازدواج کنم؟ من کدوم مغازه برم؟ کدوم شغل را برم؟ کدوم رشته را برم؟» این ور، آن ور انتخاب رشته میکند. چهار ترم میرود، باز انصراف میدهد. باز بابا از اول با اخلاص میآمدی، میفهمیدی.
خود خدا بگویدت که چون باید رفت
با اخلاص که میآید، خودت میروی. میبرنت. اصلاً میبرنت. یعقوبی، کسی ازشان پرسید: «آقا استاد عرفان میخواهیم چکار کنیم؟» خیلی من جملات طلایی ازشان زیاد شنیدم. جملات بسیار زیبا. ایشان فرمود: «تو میخواهی یا او میخواهد؟» «اگه تو بگردی استاد پیدا کنی، به درد خودت میخورد. او برایت استاد بفرستد، به درد او میخورد.»
خب، یعنی چی؟ نرویم دنبالش؟ نه، چرا. یک چیز دیگر میخواهد بگوید. میخواهد بگوید چی؟ میخواهد بگوید نمیشود توضیح. آن آدمی که واقعاً کنده، دنبال این نیست برود یک استادی پیدا کند، بعداً بیاید پُز بدهد: «ما استاد داریم و محضر فلانی بودیم.» سر و صدا کند. یکی را پیدا میکند. بعدش هم چهار سال بعدش هم دشمن خونی همان بابا. بدون اینکه با همه وجود خودش را به خدا سپرده، خدا یکی را سر راهش میگذارد. این دیگر میفهمد. از این بهتر نیست. همین. اینجوری استعداد فعال میشود.
این دو تا شرط اصلیش بود. یکی طهارت، یکی اخلاص. آدم استعدادش که فعال شد، بعد دیگر حالا یک وقتی سؤال میکنند، میگویند: «آقا چرا فلان آقا موضع سیاسی نمیگیرد؟» خب، مگر هر کس موضع سیاسی بگیرد؟ اصلاً خود موضع سیاسی یک استعدادی است. یک نقشی است. شاید به این آقا ندادند. بیانیه بدهند، موضع سیاسی بگیرند. دو تا مسئله است. یک وقت این است که بگویی: «آقا، این آقا اصلاً حق و باطل را تشخیص نمیدهد. دوست و دشمن را تشخیص نمیدهد.» این بد است. میفهمد دوست و دشمنو. ولی حالا وظیفه هم دارد بگوید؟ استعداد هم دارد؟
مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت یکی از سیاسیترین آدمهای طول تاریخ اسلام است. آثار ایشان را بخوانید. کتاب «در محضر بهجت»، کتاب «زمزم عرفان». این کتاب «زمزم عرفان» هشتاد درصدش حرفهای سیاسی ایشان است. «در محضر بهجت» شصت هفتاد درصد حرفهای سیاسی ایشان. بیشتر. حرفهای سیاسی میزد، ولی بیانیه نمیداد. موضعگیری نمیکرد. ایشان هم گفته بود، گفته بود: «موضعگیری و اینها، اینها استعداد آقا روحالله کار او است. کار من نیست.» حق و باطل را خوب تشخیص میدهد. تا ته ماجرا را میدید.
یکی از این باباهایی که اختلاس حسابی کرده بود، الان هم آزاد است. مامان اندیشمند اقتصادی دارد کار میکند و اینها. از این پیجهای فعال هم توی اینستا دارد و اینها. جوانی بود، معروف شد یکدفعهای و اینها. رفته بود دم چند نفری رو ببینه. یک پول حسابی به چند نفر بدهد. حتی بین علما و اینها که بعداً اگر گیر افتاد، بگویند من به فلانی فلانی فلانی انقدر پول دادم، شریک. آمده بود دفتر آیتالله العظمی بهجت. مثلاً اوایل دهه ۸۰. یک چک میلیاردی کشیده بود که این خمس من است. جوان مؤمنی آمده، خمس میلیاردی بدهد. برایش چایینبات هم آورده بودند و تحویلش گرفته بودند. آقای بهجت دیده بودش. نگاه کرده بود. حالا ببینم قیافه را حزباللهی کرده بود که مثلاً شک نکند. بهجت بهش نگاه کرده بود. گفته بودند که: «پولت را بگذار، آن چک را بگذار تو جیبت. برو از کارهای بد و کارهای خوبی که تا حالا کردی، توبه کن.» این برای ما نیا.
ماجرا چه خبر است؟ حالا بهجت باید بیاید تو روزنامه اعلام کند: «فلان کس مفسد اقتصادی است؟» اصل تشخیص است دیگر. میفهمد، میبیند. ولی حالا استعداد، حالا آنی که میخواهد بگوید، میخواهد موضع بگیرد، میخواهد حرف بزند، یک استعدادی باید داشته باشد. یکی استعدادش را ندارد، هیچ عیبی هم ندارد. گفتنش که وظیفه هر کسی نیست. که مثل علم و تدریس میماند. علم همه باید داشته باشند. هر عالمی باید علم را داشته باشد. ولی هر عالمی استعداد تدریس را هم دارد؟ میتواند خوب تدریس کند؟ انقدر پروفسور داریم، این به تدریس بیفتد، هیچ آدم هیچی نمیفهمد. انقدر هم داریم کمسواد، ولی تدریس عالی. تدریس استعداد دیگر است. یک چیز دیگر است. خیلی ملاک نیست. خیلی مهم نیست. حالا یکی دارد، یکی ندارد.
آنی که مهم است، آن علم است. آنی که اینجا مهم است، آن طهارت و اخلاص است. طهارت و اخلاص را دارد. حالا یک وقتی موضع سیاسی میگیرد، یک وقت موضع سیاسی نمیگیرد. میداند چکار باید بکند. این خیلی مهم است. آقای بهجت نهتنها خودش میدانست چکار باید بکند، به بقیه هم میگفت چکار باید بکنند.
یک آقایی داریم در قم اسم نمیبرم از دوستانم. درس آیتالله جوادی آملی که قم مشرف میشدیم درس تفسیر ایشان، همیشه جای ثابتی داشت. هنوز هم که هنوز است ایشان میرود. قبل اینکه ما برویم. کمسنوسال بودیم و شانزده سالمان بود، درس آیتالله جوادی میرفتیم قم مسجد اعظم. ایشان قبل از ما سالیان سال میآمد. الان هم سالیان سال است که ما نمیرویم، باز ایشان دارد میآید. صاحب اساتید (کذا: شاید منظور "صاحب استخاره") است. استخاره عجیب و غریبی میگیرد. ستون روبروی آیتالله جوادی بود. (کذا: شاید منظور "علیه" یا "علی") خواستید بروید. ستون سمت راست. سمت راست ستون. همیشه آن پایین ستون میشود.
بعد استخاره عجیب و غریب. حالا درس که تمام میشود، دو تا حلقه میشوند. یک حلقه دور آیتالله جوادی را میگیرند. یک حلقه دور ایشان را. دور ایشان شلوغتر میشود معمولاً. همه استخاره میخواهند. استخاره هم که میگیرد، قرآن دستش را میگیرد، باز نمیکند. میگوید: «برای شما یک دانه.» اینجوری میزند. یک لحظه صفحه را باز میکند. شروع میکند میگوید: «تو شش ماهه تو این ماجرا درگیری موندی، چکار کنی؟ خب، برای چی به فلانی و فلانی اعتماد کردی؟ برو با فلانی شریک شو.» فهمیدی؟
ایشان گفته بود: «من این استخارهای که دارم، یک سرّ خاصی دارد که به کسی نمیگویم. ولی این استعدادی که در من کشف شد، سببش آیتالله بهجت بود.» کجا؟ «از خیابان داشتم میآمدم اینور، آیتالله به خیابان داشتم میآمدم آنور. وسط خیابان به هم رسیدیم. آیتالله بهجت یک نگاهی به من کردند. فرمودند: «عمرت را بگذار روی قرآن. تماشای قرآن.» شروع کردم. خدا به من استخاره عجیب و غریب گریه میکند. در درسش هر وقت آیتالله جوادی یک آیه در مورد جهنم میگفتند، ایشان صدای ضجه و گریهاش بلند میشد. آدم عجیب و غریب لطیف. استخارههای عجیب و غریب. برای خود من یک استخاره کرده، اصلاً عجیب و غریب. میگفت: «ببین، تو الان این کار را میکنی، جواب نمیگیری. دوباره میآیی این کار را انجام میدهی، جواب نمیدهی. دوباره میآیی انجام میدهی، جواب نمیدهی. بعد ولش میکنی.» دقیقاً همین شد. کجای آیه فهمیدی شما این را؟ یک استعدادی است دیگر.
حالا آقای بهجت انقدر طهارت و اخلاص دارد، خودش استعدادشناس است. یک نگاه میکند، میگوید: «این باید چکار کند.» مرحوم علامه مجلسی، علامه مجلسی، پدر شیخ محمدتقی، ایشان عارف بوده. تو فضای عرفانی بود و عزلت و ذکر و چله و ریاضت و شاگرد بزرگواری بود به نام محمود فشارکی که معروف است و استاد عرفان و این مسائل بوده. شیخ محمدتقی که پدر بوده، خیلی دوست داشته شیخ محمدباقر که پسر بوده، صاحب بحارالانوار کیه؟ شیخ محمدباقر که پسر است. شیخ محمدتقی که پدر بوده، خیلی دوست داشته محمدباقر را بیاورد تو فضای این کارها. ذکر و چله و سلوک و این حرف. به پسرش یک روز میگوید که: «پسرم، تو بیا یک بار آن استاد ما را ببین. استاد خوبی ما داریم.» جذبش بشود، ذکر بگیرد، برنامه بگیرد، برود تو خلوت و این کارها باشد. «میآیم. یک بار اشکال ندارد.»
شیخ محمدتقی از استاد اجازه میگیرد که محمدباقر را بیاورد. ماه رمضان بوده. ظهر ماه رمضان. پسر پیش استاد آمد. مرحوم آیتالله فشارکی یک نگاهی به شیخ محمدباقر میکند. بعد شیخ محمدتقی میگوید که: «آقا، یک چیزی، بفهمیم پسر ما اهل راه بشود و بیاید و اینها.» ایشان میگوید: «آن ظرف آلوچه را بده به من.» ظرف آلوچه. «چه بفرمایید؟» دادیم. سر ظهر ماه رمضان با زبان روزه. دیدیم ایشان آلوچه برداشت، انداخت تو دهانش. این پسر شیخ محمدباقر اول جا خورد. دوم انداخت، ناراحت شد. آلوچه سوم انداخت، بهش برخورد. آلوچه چهارم که انداخت، گفت: «تو منو آوردی پیش این فاجر؟ سر ظهر ماه رمضون آلوچه میخوره؟ من از او دستور بگیرم؟»
«من رفتم شیخ محمدتقی.» «آقا، تو که خانهخرابم کردی. چکار کردی؟ این چی بود؟ من این بچه را آوردم سر به راه بشود، زدی نابودش کردی.» «آلوچه رو چرا خوردی سر ظهر ماه رمضون؟» «انداختم گوشه لپم، درآوردم.»
«چه کاری بود؟» ایشان گفت: «یک نگاهی به این بچه کردم، دیدم این براش نوشتن "بحارالأنوار" بنویسه. ۱۱۰ جلد. فقط یکی از کتابهاش. هشتاد عنوان کتاب دارد. یکیاش ۱۱۰ جلد است.» به قول یکی از علما میگفت: «فقط کتابهای محمدباقر مجلسی را شروع کنی از الان ورق زدن، احتمالاً قبل از اینکه ورقها تمام بشود، دستت فلج میشود. انقدر که زیاد است.»
من فشارکی گفت: «این بچه را خدا برای آن کار خواسته. این را نبر تو چلهنشینی و ذکر و این حرفا. بگذار کارش را کند. خودت فازت جداست.» خودت را حالا خود محمدتقی که خیلی بالا بوده. تو سرداب سامرا امام زمان (عجلالله فرجه الشریف) را زیارت. ماجرای زیارت جامعه، زیارت جامعه بخون. مال ایشان است. پدر یک جور است، پسر یک جور دیگر است. استعداد. استعداد ویژه. آن کار ویژگی از من خواستند. آن طهارت و اخلاص. گاهی این کار ویژه کار سختی هم هست ها. یک کار متفاوت. یک جور دیگر است.
این را بگویم، عرض من تمام است. یکی از اصحاب یکی از اهل بیت حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام)، اسمش علی بن یقطین است. ما کمتر اسم ایشان را شنیدیم. شخصیت عجیب و غریب. این شخصیت آقا در بین دشمنان اهل بیت، آنهایی که حکومت داشتند. حکومت کدام یک از دشمنان اهل بیت بزرگترین امپراتوری بوده؟ بفرمایید هارونالرشید. کدام امام همیشه تو زندان بوده؟ موسی بن جعفر. حالا موسی بن جعفر. شما میدانستید پاتکی که به هارونالرشید زده بوده چی بوده؟ معاون اول هارونالرشید یکی از شیعیان خالص و خاص موسی بن جعفر است به اسم علی بن یقطین. خیلی عجیب است. معاون اول امپراتوری عجیب و غریب. سادات را میگرفتند. لای دیوار میگذاشتند. لای ستونها میگذاشتند.
حضرت بهش فرموده بودند: «میروی تو کاخ هارونالرشید. اینجوری هم نشان میدهد که اصلاً شیعه نیستی. نمازت مدل آنها میخوانی. وضو تا مدل آنها میگیری. فقط میگردی شیعیان ما را پیدا کنی. حکم اعدام برایشان صادر میشود، لغو میکنی. مالیاتهایشان را میبری. آنقدر (کذا: شاید منظور "که ندهی") کارت این است.» معاون اول ملک کیست؟ سلمان. شما الان معاون اول ملک سلمان. ملک سلمان کجا، هارونالرشید کجا. اصلاً قابل مقایسه نیستند اینها با هم. معاون اول ملک سلمان بودن خیلی راحت است. نه اینها قدرت هارونالرشید را دارند، نه شیعه آن ضعف دوران موسی بن جعفر را دارد. حالا من و شما به ما بگویند: «آقا، استعداد ویژهات این است که معاون اول ملک سلمان بشوی.» خداوکیلی کی حاضر است الان این را قبول کند؟ خیلی سخت است.
میآمد یک وقتهایی خدمت موسی بن جعفر میگفت: «آقا، میشود ما را استعفا بدهید؟» میگفت: «آقا، میشود عذر ما را بپذیرید؟» خدا یک سری اولیای ویژه دارد. اینها را سِپَر کرده برای حفظ اولیای دیگر خودش. شیعیان را با آنها حفظ میکند. «تو یکی از آنهایی. جایگاه تو زیر عرش. کوتاه نیا. صفر وایسا.» عجیب و غریب. «فلان کار را همین الان انجام بده.» حالا ماجرای عجیب و غریبی دارد. مفصل نمیخواهم واردش بشوم.
بعد یک بار صفوان جمال. حالا این هم عجیب. وقتی این را هم داشته باشید، این حرف آخر ما است که دیگر حرفم. وقتی استعداد ویژه را بهت گفتند، دیگر کارت خیلی سخت میشود ها. دیگر اگر زیر بار نروی، بخواهی شانه خالی کنی و کنار بکشی، دیگر پدر آدم را درمیآورد.
سوره مائده، آخر سوره مائده چی میگوید؟ میگوید حواریون حضرت موسی گفتند: «خدایا، یک سفرهای از آسمان بر ما بفرست. یک رزق ویژهای باشد.» خدای متعال فرمود: «میفرستم، ولی اگر حقش را ادا نکنید، یک جوری عذاب میکنم، تا حالا روی کره زمین کسی این شکلی عذاب نکرده است.» حالا میرویم متوسل میشویم. «استعداد ویژه ما را به ما بگویند.» بعد چی میگویند؟ میگویند: «ببین، استعداد ویژهات را بهت میگوییم، ولی اگر حقش را ادا نکنی، یک جوری پدرت را درمیآوریم، تا حالا پدر که هیچکی را این شکلی در نیاورد.»
علی بن یقطین کارش این بود. خب حالا استعداد ویژه او است دیگر. نقشش را بهش گفتند چی است؟
یک شیعهای داشت موسی بن جعفر به اسم صفوان جمال. ماجرای مفصلی دارد. صفوان جمال یک روز آمد. کار داشت، کار اداری داشت با علی بن یقطین. در شرایط سخت بود دیگر. نمیتوانست هر وقت شیعه میآید راه بدهد و حرف بزند و اینها. پشت در معطل کرد. صفوان روی خود ایستاد و هی صدا زد و جواب نداد و ناراحت شد. دلش شکست. رفت. حالا اینها کجایند؟ تو بغداد. علی بن یقطین راه افتاد. پا شد، رفت مکه. حج به جا آورد. بعد از حج رفت مدینه. رفت خدمت موسی بن جعفر. در زد. نیمه شب بود. خب نمیتوانست روز برود که. باید نیمه شب میرفت خلوت. نیمه شب آمد پشت در خانه موسی بن جعفر. یک همچین آدمی معاون اول رشید است. در زد. موسی بن جعفر از پشت در فرمودند: «کیست؟» گفت: «آقا، علی بن یقطین هستم.» حضرت فرمودند: «راهت نمیدهد.» گفت: «برای چی؟» «صفوان جمال آمد پشت در. راهش ندادی. برو دلش را به دست آور.» «آقا، الان بغداد است، من مدینهام.» این اسکورت معاون اول. جانم. ادب و معرفت. شبانه پا شد، زد رفت بغداد. رفت پشت در خانه صفوان جمال. در زد. صفوان گفت: «هیچی نگو. فقط کف پات را بده به من.» کف پا را گرفت، صورت را گذاشت کف پا. گفت: «راضی شدی از من؟» من راضی بودم. گفت: «نه، واقعاً از اعماق دل راضی شدی؟» گفت: «آره.» دوباره برگشت محضر موسی بن جعفر. تحویلش گرفت موسی بن جعفر.
ببین، نسبت به شیعه حساس است دیگر. اینجوری میشود. حالا ببین مادر چه حساسیتی دارد نسبت به شیعه و بچههایش و نوکرها و محبین و اینی که خودش سوا کرده، نقش داده. گریهکنها را جمع میکند. سینهزنها را جمع میکند. محرم بساط به پا میکند. او دیگر چقدر حساس است. شنیدید ماجرا را؟ آن روضهخوان را دعوت کردند. چهار تا بچه معروف است. خیلی شنیدید. دعوتش کردند، گفتند: «آقا، بیا اینجا یک روضهای بخوان. خانه ما. دل اینها را نشکنم.» آمد و تو مجلس نشستند. یک دانه صندلی مثلاً پلاستیکی گذاشتند یا پارچه روش انداختند. نه میکروفونی، نه سیستمی، نه هیچی. بچهها چایی آوردند. استکانی آوردند و گفت: «اینها بچهاند. حالا معلوم نیست شسته، نشسته.» بچهها که رفتند، چایی را پشت منبر خالی کرد. روضه هم خواند. تازه روضه را خواند، پا شد رفت. شب خواب دید. دید خانمی آمدند و صورت را گرفتند. سلام کرد. خانم جواب ندادند. «شما کی هستید؟» فرمود: «من فاطمه زهرا هستم.» «جواب سلام منو نمیدهید؟» حضرت فرمودند: «آن چایی را، آن استکان و آن نعلبکی را خودم شسته بودم. مجلسم من به پا کرده بودم. چایی که من ریختم و ریختی دور.» بانی مجلس خودمم. تو روضه میروی بخوانی، برای من بخوان. هرجا روضه است، من تو مجلس و من به پا میکنم. من میگویم بیایند. ما فکر میکنیم فلانی چایی میریزد. فلانی خرج میدهد. فلانی سفره پهن میکند. همه را خانم دارد جمع میکند. همه کار.
اینجور حساس است. حالا ببین، فکرش را بکن این خانم که انقدر حساس است، طرح دارد، برنامه دارد. امشب میخواهد وصیت کند. میخواهد کارها را بگوید به امیرالمؤمنین: «بعد از من چکار کند.» تعیین تکلیف کند قبل رفتن. امشب یکم مقتل بخوانم. من برایتان مقتل آوردم. برای حضرت زهرا معمولاً مقتل خوانده نمیشود. مقتل جیگر آدم را میسوزاند. مقتل حضرت زهرا یک چیز دیگری است. خیلی. لا اله الا الله.
مرحوم مجلسی در جلد «قصص بحار» میفرماید که من حالا دو صفحه است. صفحه اولش را فقط ترجمهاش را میخوانم. بقیهاش را برایتان متن عربیاش را هم میخوانم. میگوید: «امیرالمؤمنین نماز ظهر را خواند. میخواست منزل. دید که کنیزهای خانه دارند گریه میکنند.» حضرت فرمود: «چه خبر شده؟ چرا چهره این شکلی شده است؟» گفتند: «یا امیرالمؤمنین، ادرک ابنت عمک زهراء.» گفتند: «آقا، بدو فقط.» به خانم فاطمه زهرا. بعد گفتند: «ما فکر نمیکنیم تا تو برسی دیگر.» «فأقبلَ أمیرالمؤمنین مُسرعا.» علی دارد میدود. دوان دوان از دوشش افتاد، ردا افتاد. همه چی دارد میدود. فقط برود به فاطمه برسد. آمد، رسید به فاطمه زهرا. «فنادیٰها یا زهراء.» تا رسید به فاطمه، اول صدا زد: «یا زهراء.» «فلم تکلّم جوابا.» نیامد. «فنادیٰها یا بنت محمد المصطفی.» عوض کرد. «دختر پیامبر.» «فلم تكلّم جوابًا.» نیامد. «فناديٰها یا بنت من حمل الزکاة فی ردائه و بذلها علی الفقراء.» «ای دختر آن آقایی که فقیرنواز بود. جواب علی.» «فلم تکلّم جوابًا.» نیامد. صدا زد: «من صلّیٰ بالملائکه فی السماء.» «ای دختر آن آقایی که تو آسمان نماز با ملائکه.» «فلم تکلّم جوابًا.» جواب نداد.
دیگر علی مضطر شد. ببین، من و تو باید این شکلی دست به دامن فاطمه بشویم. امشب اینجور باید دست. دید هر چی صدا میزند، جواب نمیدهد فاطمه زهرا. «فنادیٰها یا فاطمه.» عرض کرد: «فاطمه، با من حرف بزن. ابن عمک علی بن ابی علی، فاطمه، با من حرف بزن.» «قالت» (کذا: قال). دیگر چشمش را باز کرد. اینجا دید علی مضطرب است و نظر کرد و گریه کرد. یک نگاه به علی کرد، زد زیر گریه. علی زد زیر گریه. شروع کردند با هم گریه کردن. «علی بن ابیطالب، فلقد اجد الموت.» عرض کرد: «علی جان، من دیگر دارم میروم. لابد من دیگر نمیشود. باید رفت. اجل. دیگر نمیتوانم پیش تو باشم.»
حالا این خانم را ببین. وای وای. چقدر این عبارات جیگر آدم را ریش ریش میکند. یک چیز گفت. فقط چشم باز کرد. یک وصیت کرد برای امیرالمؤمنین و رفت. چقدر این خانم مهربان است. گفت: «علی جان، بعد از من زود زن بگیر. این بچهها نیاز به خانمی تو منزل. یکی باید باشد به کارها رسیدگی کند. ولی اگر زن گرفتی، ببین خودم دارم میگویم: بعد از من ازدواج کن. ولی علی جان، بعد از من که ازدواج کردی، یک روز باشد برسی به کارهای همسرت. یک روز هم برسی به یتیمهای من.»
عبارت را ببینید. خیلی عجیب است. «و اجعل لِاَولادی یومًا و لیلةً.» «برای بچههای من وقت بگذار علی جان بعد از من.» «یا أبالحسن، و لا تَصِحْ فی وُجوهِهما.» «علی جان، یک سر به بچههایم داد نزنی.» بعد علی مگر داد میزند سر بچهها. حرف را داشته باش. «فَیسبحانِ یتیمینِ غریبینِ منکسرینِ.» «علی جان، دیگر بعد از من این بچهها کسی را ندارند ها. همه کس و کارشان تویی. غریبند. تازه پیغمبر را از دست دادند. مادر را هم از دست دادند. دیگر تو این شهر بیکسوکار میشود. علی جان، جان تو و جان بچههای من.»
چند بیت شعر خواند. فاطمه زهرا وصیتش را تو شعر فرمود.
«اَبْکِنی إنْ بَکیتَ حَقَّی فَوَیْلَُ
وِاسْکُبِ الدّمعَ مِن دَمٍ افْيِضُ
یا یَومُ الفَجیعَةِ.»
«علی جان، بعد از من برایم گریه کن. من گریهکن ندارم. تو برایم گریه کن.»
«بابا! هر جا رفتی دیدی مجلس شلوغ، بدون جوان از دنیا رفته. اگه خیلی شلوغ است، بدون دختر جوان از دنیا رفته. دختر جوان، ۱۸ ساله. «بچهها، آستین بدهید.»
«یا قَرینَ البَواسِلِ (كذا: شاید منظور "أبا البواسل" باشد، ای شیران/دلاوران) كَیّفْ مِن حالِ مَنْ سَبَقْتَ فیها حریفک علی جان، خودت غسلم بده.» لا اله الا الله. آمادهاید بخوانیم؟ «فاطمه جان، علی هم برای من گریه کن، هم برای بچههایم گریه کن.» بچهها را چند بار گفت. یک نفر را سفارش ویژه کرد.
«لا تنسَ قتیلُ العِدَا فی طفّ الأحرام.» [کنایه از حسین (ع) در کربلا]
«آنی که کربلا دارد، حواست خیلی بهش باشد. حسین.»