!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقه.
چون امشب شب آخر بحث و آخر جلسه است و باید بحث را به نتیجه برسانیم انشاءالله و جمعبندی و نتیجهگیری بحث باشد، بدون فوت وقت من سریع این مطالب را انشاءالله خدمت عزیزان عرض میکنم. البته، این بحث اینجا تموم نمیشود؛ در واقع این بحث اینجا شروع میشود. امشب، در واقع، شب آخر این مباحث و شب اول یک مباحث جدیدی است. در واقع، وارد بحث جدیدی از امشب میشویم، ولی خب بحثمان تمام میشود. حالا شاید یک وقت دیگری، اگر حیاتی بود و توفیقی بود و فرصتی بود، این بحث را خدمت عزیزان ادامه دهیم و مباحث را انشاءالله تکمیل کنیم.
امیرالمؤمنین علیهالسلام در خطبه ۲۰۱ نهجالبلاغه یک تعبیری دارند. این نشان میدهد که حضرت آسیبشناسی کردهاند جامعه را و دیدهاند که این یک مشکل فرهنگی است. حضرت به عنوان یک مشکل فرهنگی دارند این را تذکر میدهند. شبها خیلی در مورد این موضوع صحبت کردیم که مردم نگاه به اکثریت میکنند و اکثریتم خیلی اهل اینکه بخواهند هزینه بدهند برای اهل بیت و خدا و پیغمبر و دین اهل بیت، نیستند. اکثریت اینطور نیستند، ولو دوست هم داشته باشند اهل بیت را؛ ولی هزینه دادن کار اکثریت نیست. یک اقلیتی همیشه هستند که حاضرند هر چه که دارند در طبق اخلاص بگذارند و بیاورند به میدان.
امیرالمؤمنین علیهالسلام همین را تذکر میدهد. خیلی عبارت قشنگی است. ملاحظه بفرمایید: فرمود: «ایها الناس لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقلة اهلها». ای مردم، راه خدا اهلش کم است. این باعث وحشت شما نشود. از این شفافتر میشود حرف زد؟ «لا تستوحشوا»، وحشتزده نشوید. نگاه نکنید همه ما را ول کردند. نگویید ما تا یک خورده رو به خدا و پیغمبر و امام حسین و نماز و حجاب و اینها آوردیم، رفیقرفقایمان را از دست دادیم. دیشب عرض کردم خدمتتان، ما تو دبیرستان که بودیم، دو نفر بودیم نماز میرفتیم. ما طلبه که شدیم، همان یک نفر هم ما را ول کرد. رفیقی که داشتیم، ما طلبه شدیم. گفت: «من از طلبهها خوشم نمیآید.» با اینکه ما شبانهروز با هم بودیم و خب البته سرمایهگذاری میکرد که ما مثلاً به قول خودش «تکرقمی کنکور» بشویم. او ادامه داد و رتبههای خوبی آورده، الان یک جراح... معلوم نیست چی شد. ولی بهمحض اینکه ما رو به طلبگی آوردیم، من یادم نمیرود روزی که من گفتم میخواهم طلبه بشوم، تو ماشین اینها نشسته بودیم. تا گفتم میخواهم طلبه بشوم، همه اینها زدند زیر خنده. «هیکل اینو نگاه!» و ما اتفاقاً همین خندهها و این متلکها و اینها، ما را سفتتر کرد، قرصتر کرد تو این مسیر و تنها رفیقی که تو آن دبیرستان داشتیم از دست دادیم به خاطر فرمایش امیرالمؤمنین. تو نوجوانی امام خمینی... پونزده سالم تقریباً بود که طلبه شدم؛ پونزده شانزده سالم بود. این فرمایش امیرالمؤمنین آن موقع خیلی به من کمک کرد. «لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقلة اهلها.» از تنهایی تو این مسیر نترس. این مسیر تنهایی دارد. غصهات نباشد. آدم از تنهایی شب اول قبر میترسد. اینجا ول کنند بهتر از آن وقتی است که آدم یک عمر با اینها رفته بعد آدم را میزنند تو قبر، همه آدم باید حساب پس بده. اینجا بریم سمت خدا که بهتره که تا شب اول قبر زورکی ما را بفرستند سمت خدا. همه رفقا ول کنند بروند بعد آنجا روایت دارد، خدای متعال خطاب میکند به بندهاش میگوید: «بنده من! چی شد؟ تنهات گذاشتم. دیدی فقط تو دنیا فقط منو داشتی؟ دیدی؟ فرصت با من بودن را از دست دادی. همهام گذاشتن رفتن. آخر یک روزی میگذارند و میروند.» از این نترسید که ما را میگذارند و میروند. «لا تستوحشوا». وحشت ندارد. خدا را دارد، اهل بیت را دارد.
کدامکه با غربت است. حضرت فرمود: «طوبی للغرباء». خوشبهحال غریبان! «بدء الاسلام غریباً و سیعود غریباً». اسلام غریبانه شروع کرد، غریبانه هم پیش میرود. همیشه مؤمنین غریب، مورد حملاتاند. این شبها مثال فراوان زدیم دیگر. مثالهای فراوانی زدیم که مؤمنین در اقلیتند. و تنها، یک سری هم دارد، آقایان عزیزان. یک سری دارد. شما ملاحظه بفرمایید. حالا عزیزان من، بزرگترهایی که در دانشگاه بودند و تحصیل کردند، مثلاً ما چند میلیون دانشآموز داریم؟ من یک آمار تقریبی میخواهم بگویم. عدد، عدد درستی نیست. تخمینی. مثلاً شما تصور بفرمایید که ما الان توی دبیرستانها مثلاً بیست میلیون دانشآموز داریم. از این بیست میلیون، چقدر دانشجو میشوند؟ مثلاً بفرمایید پانزده میلیون دانشجو میشوند. پنج میلیون بر فرض میگویم، آمار دقیق نیست، خیلی متفاوت است با این. از این پانزده میلیونی که دانشجو میشوند، حالا من حتی نمیخواهم دانشگاهها را تفکیک کنم که مثلاً دانشگاه شریف و امیرکبیر و دانشگاه تهران و اینها یک لولی دارد، رنگینکی دارد، یک درجهای دارد، یک رتبهای دارد؛ دانشگاههای دیگر متفاوت. من حتی آن را هم نمیخواهم تفکیک کنم. خود رتبهها را میخواهم تفکیک کنم. از اینهایی که دانشجو میشوند، خب، یک دوره کاردانی داریم، دوره کارشناسی داریم، کارشناسی ارشد داریم، دکترا داریم، فوقدکترا داریم. درست است؟ از این پانزده میلیون، چقدرشان تا کاردانی میآیند؟ مثلاً تصور بفرمایید دوازده میلیون. مثلاً سه میلیون کاردانی را که میگیرند، میروند. آمار اصلاً دقیق نیستها. همهاش تصوریست، ولی نسبتش درست است. از کاردانی به کارشناسی چند نفر میمانند؟ از این دوازده میلیون مثلاً شش هفت میلیون کارشناسی را که گرفتند، میروند. شش هفت میلیون میمانند که کنکور میدهند برای کارشناسی ارشد. از این شش هفت میلیونی که مانده، اول چقدر بودند؟ بیست میلیون بودند. رسیدند کارشناسی ارشد شدند چقدر؟ هفت میلیون. مثلاً کارشناسی ارشد کنکور میدهند، میآیند. حالا قبول بشوند و اینها. این دوره کارشناسی ارشد را چقدرشان طی میکنند؟ دو سه میلیون. سه چهار میلیون میروند. دکترا که میرسند، چقدر میشوند؟ میشوند دو میلیون، یک میلیون، دو میلیون. فوقدکترا چقدر میشوند؟ سیصد چهارصد هزار تا. شما کلاسهای دانشگاه را که بروید، ترم اولیها... کلاس که میروید، دویست نفر سر کلاس کاردانیاند. بعد کارشناسی که میروید، کلاسها مثلاً میشود پنجاه نفر بر فرض میگویم. تو کلاس دویست نفری که ما نداریم. مثلاً پنجاه نفره این، سی نفره، بیست نفره. دور دکترا که بروید تدریس بکنید، کلاسها دو نفر سه نفر نشستند. تو دوره دکترا سر کلاس دو نفر سه نفر نشستند. آنجا باید این روایت را خواند: «لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقلة اهلها». اینکه خلوت است، فکر نکن چون چیز بدی است. چون چیز خوبی است. چون سخت است. هر کسی به اینجا نمیرسد. زحمت دارد. برای همین خلوت است.
لینک دو نفر سه نفر مؤمن... امیرالمؤمنین فرمود: «تو هر صد نفر دو نفر یادِ یار من پیدا نمیشود.» به همین است. چون سخت است. فوقدکترا کم است، جراح متخصص کم است. مثال این است. نه به خاطر اینکه ارزش ندارد. اتفاقاً به خاطر ارزش بسیار بالایش است. هزینه زیاد دارد. باید زحمت بکشد. امثال آقای بهجت کمند، نه به خاطر اینکه راهی که رفته بیخود بوده، طرفدار نداشته. نه به خاطر اینکه مردم گفتند این چه راه بیخودی است، فقط آقای بهجت رفته. نه، چون خیلی آدم باید زحمت بکشد، تهش یک دانه آقای بهجت در میآید. اینها هم که میروند دیگر معلوم نیست کسی جایشان را پر کند. این اصلاً از خوبی این راه است. حضرت فرمود: «وحشت نکنید اگر میبینید راه خدا خلوت است. فان الناس قد اجتمعوا...» حالا اینجا امیرالمؤمنین یک تحلیلی میفرمایند. این خیلی عجیب است. «فان الناس» مردم اکثریت «قد اجتمعوا علی مائدةٍ شبعُها قصیر و جوعُها طویل». مردم سر یک سفرهای نشستهاند که سر این سفره یک مدت کوتاهی سیر میشوند، ولی یک مدت طولانی گرسنه خواهند ماند. یک مدت زودگذر یک لذتی دارد برایشان. همه دور همند. تو درازمدت آدم میبیند همه اینها از هم پاشیدند. هیچی از اینها نمانده. هیچکس هم دل خوشی ندارد از زندگی. گول نخوریم؛ یک وقت بقیه میروند، مسیرهای دیگر را میروند. بله، عروسی میگیرند، مارا دیگر اصلاً دعوت نمیکنند. پارتی میگیرند، اصلاً دیگر نمیتوانند دعوت بکنند. غصه نخوریم. همه عروسیشان جمعند، همه پارتیشان جمعند. امشب خانه شب یلدا همه خانه فلانیاند، بزن و بکوب. ما نیستیم. «لقلة اهلها». وحشت نکنی به خاطر تنها بودنت، وحشت ندارد. سر یک سفره یک مدت جمعاند، یک لقمهای میخورند بعداً یک گرسنگی طولانی دارد. برخی شارحین گفتند که گرسنگی طولانیشان منظور قیامت است. قیامت دست اینها خالی است. اینجا خوشگذرانی و لغو و لهو و لعب و اینجور چیزها میگذرد. آن کدام یک دسته پری باید داشته باشد که کم است؟ کسی با دست پر از دنیا برود. روایت فرمود: «وقتی کسی از دنیا میرود، اگر مؤمن باشد، ملائکه تعجب میکند.» عجیبه. ملائکه وقتی میبینند مؤمن از دنیا رفته، تعجب میکنند. همدیگر را صدا میزنند، میگویند: «بیا، مؤمن آمده. بیاین استقبالش.» کسی مؤمن نمیآید اینور. اتوبان آنور شلوغ است همینجور میآیند میروند تو برهوت. سیل جمعیت دارد میرود برهوت. تک و توک چیه؟ خالص. امیرالمؤمنین این طرف بیاید. چه روایاتمان فراوان است! چه استقبالی میکنند! امیرالمؤمنین استقبال میکند، فاطمه زهرا استقبال، پیغمبر اکرم استقبال. میآیند، ملائکه میآیند، گلباران میکنند. حتی گلها را گفتند چه نوع گلی است؛ زیر پایش چی میریزند، رو سرش چی میریزند، چه بشارتی میدهند، میبرندش آسمان هفتم، ملاقات خدا. مؤمن را اینجور استقبال میکنند. حالا تحویل نگیرند ما را اینور. کی را مگر از دست میدهیم. آدم امیرالمؤمنین را از دست بدهد خسارت است. شب اول قبر از انس با امیرالمؤمنین محروم بشود خسارت است. نه فقط شب اول قبر، همین دنیا. شما حاضرید امام حسین علیهالسلام را با چند میلیارد آدم عوض کنید؟ یک لبخند اباعبدالله الحسین. آدم تشویق چند میلیارد آدم عوض کند؟ ارزش ندارد. یک لبخند رضایت امام حسین علیهالسلام، تأیید امام حسین بس است برای ما. دیگر چیزی نمیخواهیم.
بعد حضرت فرمود: «ایها الناس! انما یجمع الناس الرضا و السخط». که حالا این یک توضیح مفصلی دارد. حضرت فرمودند که مردم دور هم جمعند سر علاقههاشان. علاقههاشان است که اینها را دور هم جمع میکند. و چون اکثر مردم به این لذتهای گذرای دنیا علاقه دارند، واسه همین دور هم جمعند. الان شما را چی اینجا دور هم جمع کرده؟ علاقه به اباعبدالله الحسین. درست است؟ علاقههاست که آدمها را دور هم جمع میکند. چون که علاقه به اهل بیت خرج دارد، هزینه دارد، زحمت دارد، مشتریاش هم کم است، طرفدارش هم کم است. همیشه یک عده خالص، نابی دور هم جمع میشوند. آن طرف نه، لذت... لذتهای الکی خوش... شلوغ هم هست.
بعد حضرت یک نکته مهمی را فرمودند. فرمودند: «گاهی تو یک جامعه، توی ملت، یک نفر یک کاری را انجام میدهد، بقیه فقط رضایت قلبی دارند، ولی همه شریکاند.» خیلی عجیب است. بعد مثال چی را زدند؟ امیرالمؤمنین مثال قوم صالح را زدند. ما چند شب قبل گفتیم سه تا گفتگو از سه تا پیغمبر میخواهیم بگوییم. حضرت لوط را گفتیم، حضرت نوح را هم گفتیم. آن سومی مانده بود، حضرت صالح که امشب میخواهیم بگوییم. مردم با حضرت صالح چه برخوردی کردند؟ گفتند آقا تو معجزه چی داری؟ این را هم بدانید، حضرت صالح اسم قومشان چی بود؟ قوم ثمود. درست است؟ قوم ثمود میدانید منطقهای که زندگی میکردند کجای کره زمین بوده؟ شاید برایتان جالب باشد: مردم قوم ثمود همین مردم کوفهاند. قوم ثمود تو همین کوفه زندگی میکردند. الان مزار حضرت صالح کجاست؟ در وادیالسلام. قوم ثمود؛ یعنی این مردم کوفه پشتشان برمیگردد به قوم ثمود که شدند قاتل اباعبدالله الحسین. بررسی کنیم اینها چه ویژگیهایی داشتند که بدینجا در آمدند؟
قوم ثمود. قرآن میفرماید که: «فعقروها». اینها شتر حضرت صالح که از تو کوه در آمد. یک شتر خودش بود، یک شتر کوچکم بغلش بود، بچهاش بود. حضرت صالح گفتش که: «آقا آب جیرهبندی شود. یک روز شما بخورید از این آب، یک روزم این شتر از این آب بخورد.» که این مردم تحمل نکردند و این شتر را کشتند. امیرالمؤمنین فرمود: «چند نفر شتر را کشتند؟» قاتل شتر چند نفر بود؟ شتر را چند نفر سر برید؟ اونی که سر برید یک نفر بود، ولی عذاب برای کی آمد؟ کل قوم. چرا؟ یک نفر سر برید. «کذبت ثمود بطغواها»، کل قوم ثمود تکذیب کردند. «فعقروها» کل قوم ثمود شتر را سر بریدند. آقا یک نفر سر برید. امیرالمؤمنین اینجا جواب میدهد. میفرماید: «یک نفر سر برید ولی همه راضی بودند. همه سکوت.» همه قلباً راضی. شب اول خاطرتان هست چی گفتیم؟ زیارت عاشورا میفرماید: «و لعن الله امة قتلتک». امت اسلام تو را کشت، حسین جان! آقا یک نفر سر از سر اباعبدالله جدا کرد، نه همه سر امام و جدا. چرا؟ چون راضی بودند، ساکت. اگر راضی نبودند، میآمدند حرف میزدند. میآمدند موضع میگرفتند. میآمدند تو میدان وایمیستادند. نیامدند. شدند قاتل اباعبدالله الحسین. اینجاست که عکس طرفداری اکثریت بودن، اینجاشه که پدر آدم را در میآورد. اکثریت میبرد آدم را تا اعماق جهنم. آدم باید ظرفیت داشته باشد اقلیت بودن را تحمل کند. وگرنه بخواهد همیشه با اکثریت باشد، همرنگ جماعت باشد که رسوا نشود، یک وقتهایی تا اینجا که دستش به خون اباعبدالله الحسین آلوده میشود، بدون اینکه بخواهد، قاتل امام حسین شده.
یک نفر کشت شتر را. حضرت فرمود همه. قرآن فرمود همه قاتلند. خب آقا این قوم ثمود چه ویژگی داشتند که سکوت کردند؟ بگذارید این گفتگوی قوم ثمود با حضرت صالح را بخوانیم و برویم تو حرفهای پایانیمان، حرف را تموم کنیم امشب. دو تا آیه قرآن در مورد گفتگوی مردم قوم ثمود با حضرت صالح، یک عبارت مشترک را آورد. یکی در سوره مبارکه هود آیه ۶۲، یکی سوره مبارکه ابراهیم آیه ۹. تو این دو تا این عبارت آورده. اینها گفتند: «اننا لفی شک مما تدعونا الیه مریب». خیلی جالب است. یک نفر کشت شتر صالح. مردم سکوت کردند. چرا مردم سکوت کردند؟ چه ویژگی داشتند که به رو خودشان نیاوردند چون یک نفر دارد شتر صالح را میکشد؟ قرآن میفرماید ویژگی اینها این بود: اینها به صالح گفتند ما نمیتوانیم باور کنیم حرفهایی که تو میزنی. ما شک داریم نسبت به حرفهای تو. «اننا لفی شک مما تدعونا الیه مریب». هم نسبت به حرفت شک داریم، همچنین نسبت به خودتم شک کردیم. چه آدم را باعث سقوط آدم میشود؟ تردید. شک. گفتم بحث ما امشب وارد یک بحث جدید میشود. از اینجاست. حالا باید یک دهه در مورد تردید صحبت کرد؛ در مورد شک باید صحبت کرد. آدمهایی که مرددند، خیلی آدمهای خطرناکیاند. با خودشان حسابشان صاف نیست. نمیدانم کدام ورین؟ یک روز این ورند، یک روز آن ورند. یک روز... و زیاد اینجور آدمها تو این صفحههای اینستاگرامی، به قول امروزیها، پیج اینستاگرامی بعضی از این پیجهای جوانها را آدم میرود، جالب است. عجیب است، در واقع. پیادهروی مثلاً: یک عکس انداخته پیادهروی کربلا اربعین؛ بعدش آمده رفته سواحل فلان جای تایلند؛ جفتش هم عکس انداخته. اینجا مثلاً کفیه سیاه بسته و دارد چایی میخورد، و آنجا دیگر همه را درآورده. آخه این ور آن ور؟ یک طرف باش. لااقل! اصلاً تردید چرا بهش میگویند تردید؟ چون هی در تردید است. هی میرود و میآید. الان محرمه، بریم اینور... هی میرود و میآید. این اکثریتی که میروند و میآیند، میشوند قاتل شتر حضرت صالح.
قرآن میفرماید: «اننا لفی شک مما تدعونا الیه مری». آدم دو طرف را باید داشته باشد. یک تیکه بهشت، یک تیکه جهنم. یک جوری است که یک خردهاش را بگیری، کلاً میروی جهنم. اینجوری است. قاعدهاش این است دیگر. کسی نگاه نمیکند یک خرده بهشت داری. خطرناک! دودلیها. دو دل. اصلاً اسمش دودلی است دیگر. دلش هم با اینور است، هم با آنور. گفت که به آن بابا گفتند که: «بابا تو میروی نماز پشت علی میخوانی، چرا ناهارای معاویه را شرکت میکنی؟» چی گفت؟ گفت: «صلاة علی تقبل؛ نماز علی مقبول است. سفره معاویه هم چرب است.» آدم باید دو طرف را داشته باشد. آخرین آقای دو طرفی کدام ور رفت؟ دو طرفی شد. آنور. از آن دو طرف، یک طرف شد. یک خرده. آقا برخی روایات عجیب است. من یک روایت عجیب امشب برای شما بخوانم، شب آخر جلسه است. این روایت عجیب است. یاری داشت امام کاظم علیهالسلام، صفوان جمال. جمال یعنی چی؟ از جمل میآید. جمل یعنی چی؟ شتر. جمال یعنی چی؟ شتردار. الان میگویند آقا آژانس دارد. مثلاً تاکسی دارد. مثلاً. جمال، شتر کرایه میداد. نصفش صفوان بود. این شتر زیاد داشت. بعد هارونالرشید وقتی مکه میخواست برود، حج میخواست برود از بغداد، هرچی که میخواست برود، شترهای او را میگرفت. صد تا شتر کرایه میکرد با اعوان و انصار میرفت مکه برمیگشت. خیلی روایت عجیب است. شیعیان ناب امام کاظم بود این آقا، صفوان جمال، از شیعیان ناب امام کاظم بود. دم حج که میشد، هارون میآمد یک پولی بهش میداد. این شتر... یعنی پول نمیداد، شترها را کرایه میکرد. میرفت، برمیگشت. روی دیدن هارون را نداشت. فقط شتر را کرایه میداد. امام کاظم علیهالسلام بهش فرمودند که: «آقای صفوان! چرا شترهات را به هارونالرشید کرایه میدهی؟» گفت: «آقا به پولش نیاز دارم.» حضرت فرمودند: «نمیترسی روز قیامت با هارون محشور بشوی؟» گفت: «آقا من ازش بیزارم. وقتی هم شتر بهش کرایه میدهم فقط لعنش میکنم.» حضرت فرمودند: «دوست داری زنده بماند تا برگردد کرایهات را بدهد؟» خب بالاخره باید منتظر باشم تا بیاید کرایهام را بدهد. «همینقدر که دوست داری دو روز اضفه تر زنده باشی چون دوستش داری باهاش محشور میشوی.» چقدر پیچیده است. دودلی. آنقدر یک ذره. فقط میخواهم پول را. فقط آنقدر زنده باشد بیاید پولمان را بدهد، بعد به درک. همینقدر دوست... زنده باشد. همینقدر باهاش... دودلی این است. جهنم به همین سادگی. آب خوردن.
روایت عجیب غریبتر داریم. امام باقر علیهالسلام فرمود: «این مردم اگه سکوت نمیکردند در برابر بنیامیه، کی میخواست ما را بکشد؟» آنهایی که سوزن اینها را نخ میکنند هم جهنمی هستند. در حد اینکه سوزنش را نخ میکند. آنقدر یک سر سوزن دل آدم میرود سمت اینها. دودلی. دودلی میآید. هم حسین را دوست دارد، هم اینها را. اینها را دوست دارد، پولش را بدهند. آقا اینها خوشانصافاند، سر وقت تسویه حساب میکنند. همین. همین. دوستش داری دیگر؟ امام کاظم: «من أحب شیئاً حشره الله معه.» هر کی هر چی دوست داشته باشد، خدا به او، محشورش میکند. «ولو حجرٌ». ولو یک تیکه سنگ باشد. یک ذره دودلی. این دودلیها که یکم محبت را پیدا میکند، باید تو تردید میافتد. بهش میگویند که: «آقا این حق اهل بیت را خورده. این دشمن اهل بیت است. باهاش بجنگ.» نمیتواند. وایسد رو به روش. کرایه را میخواهد بگیرد. چه جوری پیش میآید؟ وسایل. ما الان بعد چهاردهصد سال تاریخ را نگاه میکنیم، همه چی ساده است. «معما چو حل گشت آسان شود.» آنور یزید بود، امام حسین بود. چقدر آدمهای نادونی بودند رفتند طرف یزید، امام حسین را ول کردند. خیلی مسئله روشن است. آقا آن را چرا گرفتی، این را چرا ول کردی؟ نه آقا اینجوری نیست. خیلی مسئله پیچیده میشود. همین دودلیها که میآید، یک لقمه چرب که بهت میدهد، یک یارانه خوب که واست میریزد، دو تا سوپسیت رایگان، مملکتی وقتی در اختیارت میگذارد کمکم جذب میشوی. داد بزن: «تردید! تردید.» این دودلیها تردید، دودلی. دو دل. دو تا دل. یک دلش به اینور، یک دل به آنور. بعد دودلی میآورد. بعد تو تردید میافتد. اصل تردیدها هم نسبت به دو تا چیز است. آدمها دو تا تردید جدی پیدا میکنند که قید اهل بیت را میزنند. تردید اول نسبت به قیامت و اینجور چیزهاست. نسبت به معاد و قیامت. آقا کی رفته آنور؟ حالا کی میداند آنور چه خبر است؟ حالا کی گفته حتماً اینجور میشود؟ تردید تو عمل. قبول داریمها. معاد را قبول داریم. امیرالمؤمنین یک روایتی دارند، خیلی جالب است. حضرت میفرمایند که: «هیچ امر یقینی را من تو عالم ندیدم که آنقدر مردم در عمل باهاش مثل یک امر مشکوک برخورد کنند.» یعنی یک چیزی که همه یقین دارند ولی تو عمل انگار هیچکس قبولش ندارد. آن کدام است؟ چیه؟ چیستان؟ معما. مرگ. قیام. حضرت فرمودند: «یقینیترین چیزی که از هر کی بپرسی تو میمیری، میگوید بله. قطعاً.» واقعاً میمیری؟ میگوید: «نه اصلأ.» خب میمیری؟ میگوید: «بله حتماً.» خب آمادهای؟ میگوید: «نه اصلاً.» خب این یعنی چی آخه؟ چه جور در میآید؟ میداند میرود ولی هیچ کاری نمیکند برای رفتن. خیلی عجیب است. این تردیدها میشود. این دودلیها میشود. آخرت را قبول دارد ولی خب برایش کاری نمیکند. جدی نگرفته. حالا هستیم فعلاً کار داریم.
همانم که رفتند که خودشان نرفتند که بردنشان. بندگان خدا را بردنشان. من خیلی داستان تو این زمینه دارم. خیلی حرف دارم. حالا باید این را یک دههای همدیگر را پیدا بکنیم تو این زمینه صحبت بکنیم. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله سید جواد حیدری یزدی رضواناللهعلیه، از بزرگان بود در یزد. ما توفیق پیدا کردیم ایشان را زیارت کردیم. چند سالی است از دنیا رفته. امام خمینی فرموده بودند که: «اگه پنج تا گنجینه گرانبها ما داشته باشیم، یکیش ایشان است.» تشرف خدمت امام زمان داشت. خیلی در مورد ایشان ماجراها زیاد است. در مورد کرامات ایشان. ایشان منبر وقتی میآمد، مردم تو صف تو خیابان صف میکشیدند که ایشان را بدرقه کنند تا مسجد. بعد همین که شروع میکرد به سخنرانی، مردم همه گریه میکردند. فقط میدیدند او را. چهره و عظمت و هیبتش. عجیب غریب. رضوانالله. ایشان بالا منبر میفرمود. لهجه شیرین یزدی داشت که آن لهجه هم خیلی اثر میگذاشت روی این کلمات. ایشان میفرمود: «آی مردم! این دکمهای که صبح با دست خودت بستی، معلوم نیست شب با دست خودت باز کنی.» یک وقت دیدی: «تو غسالخونه قیچی کردند پیرهن را از بغل.» و آنقدرها هستند اینجوریاند. صبح دکمه پیراهن خودش را میبندد، ظهر تو غسالخونه پیراهن را از بغل... نیستند. اینجور تصادف میکنند. همه فکر میکردند که میمیرند. همه برای مردن رفتند. باور کنیم. اگه این را باور کنیم، ول میکنیم دشمن اهل بیت را. اهل بیت را باور کنین بابا! آنور، آنور، آنور کار داریم. آنور زندگی داریم. باید بریم. هستیم. میریم سراغ دشمن اهل بیت. بعد چی میشود؟ حالا هستیم.
من دو تا مذاکره از امام حسین علیهالسلام در کربلا برای شما بگویم. شب آخره. باید بحث را جمع بکنیم. پشت سر هم بگوییم که بحثمان تمام بشود. روز عاشورا، امام حسین علیهالسلام در کربلا به دو نفر یک عبارت مشترک فرمودند که ما کمتر شنیدیم. حضرت به دو نفر، حالا قبل عاشورا، در واقع چند روز قبل عاشورا، به دو نفر حضرت فرمودند: «تو خیلی تو این دنیا نخواهی ماند.» این دو نفر کی بودند؟ یکیش عمر. نفر دوم حر بن یزید ریاحی.
خیلی حر وقتی راه امام حسین را بست – این را ما کمتر شنیدیم – حر وقتی راه امام حسین را بست، حضرت فرمودند که: «مادرت به عزات بنشینه برای چی آبروی من را بستی؟ راه را ول کن. میخواهم مسیر خودم را برم.» گفت: «به من گفتند که شما را کت بسته تحویل بدهم. شما را رها نکنم تا اینکه کت بسته تحویل بدهم.» گفت: «من! عمرت آنقدر نیست که بخواهی من را تحویل کسی بدهی.» یعنی چی؟ یعنی تو اجلت را نوشتند. روز عاشورای سال ۶۱ هجری خواهی مرد. بیا این ور یا آن ور، خودت انتخاب میکنی. اجلت همینقدر است آقای حر! بیشتر عمر نمیکنی. باور کرد. همین جمله امام حسین را باور کرد که خب من که نیستم، باید برم. خب با حسین برم بمیرم. آقا تو لشکر امام حسین کسی تو لشکر یزید کسی نمرد. ظهر عاشورا همه زنده ماندند. مردم برای اینکه چهار روز چرب و شیرین دنیا را داشته باشند، چسبیدند به یزید. گفتم بریم پای رکاب امام حسین کشته میشویم. بعد چی شد؟ پای رکاب یزید کشته نشدند؟ پای رکاب امام حسین ۷۰ نفر کشته شدند. پای رکاب یزید ۴۰۰۰ نفر کشته شدند. این بدبختی نیست آدم به خاطر دنیا امام حسین را ول کند برود پای رکاب یزید کشته بشود؟ این بدبختی نیست؟ این خسارت نیست؟ من که قراره بمیرم، مگر من تاریخ مرگم عوض میشود؟ اینور باشم یا آنور باشم. عجل فرق میکند تا الان پیش یزید بودی برات ۲۰ سال نوشته بودیم. تا آمدی پیش امام حسین ۱۰ سال کم شد.
اینجوری است. عمر آدم کم میشود. امیرالمؤمنین تو خطبه نهجالبلاغه فرمود: «مردم امر به معروف نهی از منکر عمر آدم را کم نمیکند. نترسید از اینکه یک وقتهایی باید حرف بزنید.» حرف بزنی نزنی عمرت آنقدری است. اتفاقاً یک وقتهایی یک حرفهایی را باید بزنی، نمیزنی. چون معصیت کردی. قواعد عالم خیلی فرق میکند با آن چیزهایی که ما فکر میکنیم. ما یک حرفی را نمیزنیم که نکشنمان. چون حرف را نمیزنیم، عمرمان کم میشود زیاد میشود. باور کنیم بالاخره باید بریم یک روزی. یا اینوری یا آنوری. همین جمله را حضرت به عمر سعد فرمودند. گفت: «من نمیتوانم شما را رها کنم.» حضرت فرمودند: «چرا؟» گفت: «به من پیشنهاد ملک ری دادند.» حضرت فرمودند: «من تو مدینه باغ داشتم، باغهای مدینهام را تحویل تو میدهم.» گفت: «نه، به من گفتند که اگه از کربلا دست خالی برگردی، خونه رو رو سرت خراب میکنیم.» حضرت فرمودند: «تو کوفه هم بهت خانه میدهم.» گفت: «نه، من را میکشند.» حضرت فرمودند: «ببین تو اگه من را بکشی، از گندم ری نخواهی خورد.» عمرت قد نمیدهد بخواهی از گندم ری بخوری. چی گفت؟ یک حرف. به دو نفر دارد میگوید امام حسین. به جفتشان دارد میگوید عمرتان کم است. یکی باور میکند، یکی دودل است، تردید دارد. «نه، حالا میریم جو میخوریم. حالا یک کاریش میکنیم.» یک کاریش کردی. چی شد؟
جلو چشم عمر سعد مختار اول سر پسر عمر سعد را جدا کرد، انداخت تو بغلش. گفت: «این در ازای علی اکبر حسین است که سر برید.» و سر خودش را جدا کرد و سرش را زدند تو دروازه شهر. مردم آمدند با دمپایی پرت کردند تو صورت عمر سعد. هیچی هم گیرش نیامد. بدبخت از دنیا غیر از لعن و فحش و نفرین عمر کوتاهی کرد. بعد امام حسین... همه اینها همینند. این کتاب سید بن طاووس، کتاب «لهوف» را که ما به عنوان مقتل میشناسیم، ظهر عاشورا برای ما مقتلش را میخوانند. عزیزان من بزرگواران خواهش میکنم این کتاب را تهیه بفرمایید. تو اینترنت هست. بخش آخر این کتاب را بخوانید. بخشهای اولش مقتل، بخش آخرش را بخوانیم. بخش آخر کتاب چیه؟ «عاقبت قاتلان امام حسین علیهالسلام». این عاقبتشان چی شد؟ من حالا نمیتوانم برخیاش روضه است، سنگین است. آن کسی که شتر امام حسین را سر برید، «شتر» حضرت. چهل تیکه کردند. تو هر دیگی که انداختند، دیدند یک قلنبه ای است که پخته نمیشود. آتیش به خودش نمیگرفت. هیچکس نتوانست ذرهای از شتر امام حسین بخورد. ۴۰ تا منزل رفت. همه ریختند دور. آنی که پیراهن امام حسین را در آورد، دستهاش دچار چه مشکلی شد؟ گردنبندی که از این خانواده به غارت بردند، هر کی به گردن انداخت، مشکل عفونتی پوستی پیدا کرد. هیچکس نتوانست این گردنبند را... انگشتر امام حسین تو هر دستی که رفت، آن دست فلج شد. خون امام حسین هر جا که ریخت، آن شهر بدبخت شد. ارزش داشت بدبختها؟ بیچارهها؟ کشتی حسین را، چی گیرتان آمد؟ خب میماندید پای رکابش. فرق میکرد. آن موقع کشته میدادید، الان کشته ندادید آن موقع وضعتان بد میشد، الان وضعتان خوب شد. چرا باور نمیکنی؟ ما اگه از امام حسین رو برگردونیم، بدبخت میشویم. تو دنیا. تو همین دنیا بدبخت که شدند. آنهایی که علی را ول کردند تو دنیا بدبخت شدند. آنهایی که حسین را ول کردند تو دنیا بدبخت شدند. کی خوشبخت شد؟ آدم قراره بدبخت باشد، پای رکاب امام حسین بدبخت باشد. آدم قراره کشته بشود، پای رکاب امام حسین کشته بشود.
یک بیچارهای از کربلا برگشته بود، دیدند هی تو سرش میزند، گریه میکند. گفتند: «چت است؟» اینها را بخوانید تو این «لهوف» سید بن طاووس، خیلی از این ماجراها دارد. بهش گفتند: «چت است؟» گفت: «به من گفتند برو حسین را بکش ۱۰ دینار بهت میدهیم. من ۵ دینار دادم اسب خریدم، ۲ دینار دادم شمشیر و زین خریدم. رفتم حسین را کشتم. آمدم دبه کردند. ۵ دینار به من دادند. ۷ دینار خودم را هم بهم ندادند. ۷ دینار خودم را هم بهم ندادند.» دو تا باور وقتی ضعیف بشود تو آدم، آدم امام حسین میکشد. یکی باور به معاد. یکی باور به رازقیت خدا که آقا رزق دست خداست. دشمنانمان. نه به خدا. ما با اینها خوب بشیم، کف پاهاشون هم لیس بزنیم، رزقمان فرقی نمیکند بلکه بدتر میشود. گناه رزق آدم را میبندد. گناه عمر آدم را کوتاه میکند. گاهی آدم به خاطر فکر میکند یک حرفی را نزند، عمرش بیشتر میشود. کمی برعکس میشود. عمرش کم میشود. فکر میکند با دشمن مثلاً یک جاهایی اظهار چاکری نوکری بکند، یک نانی بهش میرسد. بدتر میشود. همین نانهایی که داری آجر میشود. فرمود: «هر کی به خاطر اینکه دنیاش رو به راه بشود، دست از دینش بردارد، فتح الله له باباً من الفقر.» خدا یک دری برایش ضرر صد برابر میآورد. برای اینکه دنیات خوب شود، دست از یک تیکه از دین برمیداری. دنیات هم بدتر میشود. قواعد عالم را باید باور کنیم اینها را. خوش به حال آنهایی که به یقین میرسند.
من دو سه نفر از این اهل یقین بگویم و امشب عرض ما تمام. این هم دهه اول محرم امسال. ببینیم سال بعد زندهایم. هستیم بازم اباعبدالله بروم سر سفره محرمش مینشاند. از این نمک به ما میدهد. یک روزی پیغمبر اکرم آمدند نماز صبح بخوانند در مسجد، دیدند یک جوانی در مسجد از انصار بود، رنگش زرد است. چشمش گود شده. چهره عجیب و غریبی دارد. حضرت بهش فرمودند: «کیف اصبحت یا فلان؟» در چه حالی؟ «کیف اصبحت» ما مثلاً چطوری عربها میگویند: «کیف اصبحت؟ چطوری» را میگویند: «کیف اصبحت؟ چطوری؟» گفت: «اصبحت یا رسول الله موقناً.» در حال یقینم آقا جان. حضرت فرمودند: «هر چیزی نشانه ای دارد. علامت یقینت چیه؟» داشته باشید روایت را. گفت: «آقا من الان یک حالی دارم. آنقدر به باور رسیدم نسبت به قبر، معاد، قیامت، بهشت، جهنم. دیشب خوابم نبود.» این وسط یک پرانتز باز کنم. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله مشکینی را. آیتالله مشکینی رئیس مجلس خبرگان بودند. ایشان تو جمع طلبهها درس اخلاق میگفتند. میفرمودند که: «طلبها شماها چطور میتوانید شبها بخوابید؟ من که از ترس قیامت شبها خواب ندارم.» یعنی چی؟ چقدر آدم باور کرده باشد؟ مثل امیرالمؤمنین که شب خواب نداشت از ترس قیامت. ترس نه یعنی مثل دزدی که از پلیس بترسد. آن مقام عظمت را میداند یعنی چی. گفت: «یا رسول الله آنقدر یقین من زیاد است، دیشب تا صبح بیدار بودم و الان یک حالی دارم حتی کانی انظر الی عرش ربی.» انگار دارم با چشم خودم عرش را میبینم. دارم بهشت را میبینم. اهل بهشت را میبینم. دارم حساب قیامت را میبینم. حشر خلایق را میبینم. جهنم را میبینم. اهل جهنم را میبینم. آنقدر به باور رسیدم. پیغمبر است دیگر. پیش پیغمبر که نمیشود ادعای الکی کرد. حضرت فرمودند: «راست میگویی.» من رسول الله تصدیقت میکنم. حالا چی میخواهی؟ ببین کسی به باور برسد چی میخواهد؟ به این یقین برسد چی میخواهد؟ چه دعایی داشت؟ اول پیغمبر فرمودند: «هذا عبدٌ نوّر اللهُ قلبَهُ لِلاِیمان.» این بندهای است که خدا دلش را به نور ایمان روشن کرد. «الزمهُ انت علیه.» بعد آن جوان گفتش که: «یا رسول الله! ارید أن أرزق شهادةً معک.» حالا چی گفت: «یا رسول الله! از خدا بخواهیم من «پای رکاب شما شهید بشوم»؟» کی عاشق شهادت میشوند؟ آنهایی که به باور رسیدهاند. به یقین رسیدهاند. دیگر دودل نیست. تردید ندارد. عاشق شهادت. پیغمبر دعا کردند. میگوید: «اولین جنگی که پیش آمد، فاستشهد.» بعد تسعه نفر، دهمی بود که شهید شد. ۹ نفر شهید شده بودند، نفر دهم.
یک نفر دیگه اهل یقین داریم، اویس قرنی. دیگه فرصت نیست، وقتمان گذشته. اویس قرنی پیغمبر را ندیده بود، ولی اهل یقین بود. با پیغمبر زندگی میکرد. پیغمبر در جنگ احد، دندان مبارکشان شکست. اویس سر سفره نشسته بود، دندانش شکست. گفت: «حتماً الان دندان حبیبم رسول الله شکسته که دندان من شکست.» اینجور وصل شده بود. در تمام عمرش پیغمبر را، امیرالمؤمنین را آن هم یک بار دید. امیرالمؤمنین را وقتی که برای شهادت آمد. خیلی اصلاً اویس خیلی چیز عجیبی است. ماجرای عجیبی دارد اویس قرنی. ابن عباس میگوید: «در جنگ صفین، امیرالمؤمنین فرمود: من جنگ را فردا در حالی با دشمن خواهم داشت که سپاه من به هزار نفر رسیده باشد.» ابن عباس میگوید: «من گفتم الان این خوارج و دشمنان، اینهایی که دنبال سوژه میگردند، میروند تو سپاه میشمرند. جمعیت جور در نمیآید. ما ضایع میشویم. بگذار خودم برم بشمرم.» گفت: «رفتم سپاه را شروع کردم از سر شمردن. دیدم ۹۹۹ نفرند.» مرحوم شیخ مفید در کتاب امالی، در کتاب ارشاد نقل میکند. میگوید: «رفتم شمردم، دیدم ۹۹۹ نفرند.» ابن عباس عالم بود. گفت: «من خیلی پکر شدم. گفتم الان این دشمنها سوژه میکنند. علی گفت دقیقاً هزار نفر اصحاب من میشوند، اینها ۹۹۹ نفرند.» آمدم به امیرالمؤمنین گفتم: «علی جان! من شمردم ۹۹۹ نفر.» حضرت فرمود: «من یک مهمان دارم، تو راه است.» دارد میآید. گفت: «همه منتظر بودیم ببینیم مهمان کی است.» یک وقت دیدیم کسی وارد شد. کلاه خودی دارد. دو تا پر از دو طرف کلاه خود، رفته بالا. تا وارد شد، بهش نگاه کردند، گفتند: «تو اویسی؟ انت اویس قرنی؟ تو اویس قرنی نیستی؟» گفت: «چرا آقا جان.» حضرت فرمود: «تو نفر هزارمی هستی که من منتظرت بودم و در این جنگ شهید میشوی.» آمد تو جنگ صفین، شهید شد. این شهدا اسراری دارند با اهل بیت، سر و سری دارند. شهید حججی را دیدید دیگر. جلو چشم. چی بود این شهید؟ چه باوری داشت؟ چه ایمانی داشت؟ چه قلب منوری داشت؟ نور ایمان.
حالا این شهدا همه روز قیامت به یک نفر غبطه میخورند. کی؟ آن یک نفر. امام سجاد فرمود: «ان لعمي العباس علیه السلام درجةً یوم القیامة، یغبطه جمیع الشهداء.» عموی من عباس، روز قیامت درجهای دارد، همه شهدا به او غبطه میخورند. اینی که اهل یقین بود، شهید شد، اویس قرنی، همه شهید حججی. همه روز قیامت به او غبطه میخورند. چرا آقا جان؟ فرمود: «عموی من به جای دو دست، دو بال دارد در آسمان بهشت پرواز میکند و همه شهدا فقط به مقام او مینگرند که او چه آبرویی پیش خدا دارد.» جانها به فدای تو آقا جان! قمر بنی هاشم، عباس جان! مردم مشتاقند، این مردم عاشق شمایند. شب تاسوعا است. یا ابوالفضل! یک سؤالی. مردم چشم گذراندند که شب تاسوعا بشود. برای شما عزاداری کنند. برای شما سینه بزنند. خیلیها فقط تاسوعا خرج میدهند. اصلاً عاشورا هم خرج نمیدهند. فقط برای عباس خرج میدهند. محله شما تو همین نظام آباد، ما کم نیستند ارمنیا. ببینید فردا چه غوغایی. چه باوری دارند. و قمر بنی هاشم چه دلی برده از اینها. این آقا. عباس جان! زیارت اربعین نصیب ما کن، دوباره بیاییم حرم باصفای تو. زیارت تو این بین الحرمین قدم بگذاریم. آقا جان! فدای ادبت، فدای غیرتت، فدای معرفتت، فدای آن خجالتت وقتی که دیگه نتوانستی این آب را برگردانی. چه جور شرمنده شدی؟ «فضل العباس».
السلام علیک یا اباعبدالله، و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک مني سلام الله ابداً، ما بقیت و بقی اللیل و النهار، و لا جعله الله آخر العهد مني لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
عرض روضه من همین مختصر باشد. این روضه کمتر چرخانده میشود. این روضه را بگویم امشب ابیعبدالله علیهالسلام به ما کنن. شب آخر جلسه. همه شنیدهاید: آمد کنار نهر علقمه، بدن عباسش را دید، گریه. بدن عباس را به بغل گرفت، ولی بدن عباس را به خیمه برنگرداند. همه شهدا را به خیمه برمیگرداند ابیعبدالله. «خیمه الشهدا» داد، ولی عباس را برنگرداند. تو میدان رها کرد. همه منتظرند ببینند سر عباس چی شده. اول از همه آمد ستون خیمه عباس را... خیمه عباس خیمه اول بود. رفتید خیمهگاه دیدید این خیمه نشست. این روضه را میخواهم برایتان بگویم. کمتر شنیدید. همه اهل حرم دور ابیعبدالله جمع شدند. هی حال میکنند: «حسین جان! از عباس چه خبر؟» لا اله الا الله. حضرت فرمود: «همه دور من جمع بشید.» همه جمع شدند. یک نفر را فقط ابیعبدالله ظهر عاشورا تو کربلا براش روضه بخوان. اهل حرم گریه کردند. آن هم عباس بود. این حسینیه، اسم قمر بنی هاشم. حضرت فرمود: «همه جمع بشید بگم با عباسم چه کردند.» شروع کرد به چی گفتن؟ «عباسم دستهاش از تن جدا شده، چشمش را با نیزه دریدند، فرق سرش را شکافتند، بدنش را قطعهقطعه کردند.» همه زن و بچه شروع کردند ناله کردن و ضجه زدن.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه سوم
باور های یک یاور
جلسه چهارم
باور های یک یاور
جلسه پنجم
باور های یک یاور
جلسه ششم
باور های یک یاور
جلسه هفتم
باور های یک یاور
در حال بارگذاری نظرات...