!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِی الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَی مُحَمَّدٍ. اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَی الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَی قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
نکاتی را در جلسات قبل عرض کردیم، درباره اینکه چه میشود گاهی کسانی که از آنها توقع میرود اهل بیت را کمک کنند، شیعه اهل بیت باشند، یاور اهل بیت باشند، در بزنگاههایی یکدفعه جا میمانند؛ بلکه دشمن اهل بیت میشوند؛ حتی وقتی که دشمن اهل بیت میشوند، اهل بیت را دوست دارند. پس معلوم میشود این محبت در این حد نمیتواند انسان را در این بزنگاه نجات دهد و چیزی دیگر کنارش لازم است. میشود انسان با محبت اهل بیت، دشمن اهل بیت باشد؟ محبت اهل بیت را هم داشته باشد، ولی دستش آلوده شود به خون اهل بیت؟ این نکتهای بود که طی این مدت عرض کردیم و موارد فراوانی را برای اثباتش مطرح کردیم.
عرض شد که عاقبت به شری، سقوط، لغزیدن، اینها قواعدی دارد. چیزهایی باعثش میشود. شاید مهمترین چیزی که لطمه میزند و باعث سقوط انسان میشود و انسان را زمین میزند، همین است که چشم میاندازد ببیند که اکثریت به کدام سمت است، کدام طرف شلوغتر است، کدام طرف آدم بیشتر است. آیه قرآن فرمود: "وَ إِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِیلِ الله." اگر از اکثر آدمها، از اکثریت طرفداری کنی، پیروی کنی، حرفشان را گوش بدهی، از راه خدا گمراه میشوی؛ اصلاً میروی سمت اکثریت. خود این یعنی عاقبت به شری. چه چیزی باعث میشود انسان وقتی رو میآورد به اکثریت، منحرف شود؟ این خیلی حرفِ سنگینی است و طرحش واقعاً جرئت میخواهد که من ندارم؛ ولی قرآن این جرئت را دارد. قرآن خیلی صریح و شفاف میگوید: "أَکْثَرَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ." تعارف هم ندارد. زمان هم برایش معرفی نمیکند. نمیگوید الان اینها اینجورند. "أَکْثَرَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ"؛ نه، همیشه همین است: "أَکْثَرَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ"، اکثریت اینجورند.
"وَ قَلِیلٌ مِنْ عِبَادِي الشُّكُور." بندههای خوب، بندههای به راه من، کماند. شکور کیست؟ شاکر. آخه شیطان برگشت به خدا گفت: "من کاری میکنم تو این بندههایت شاکر درنیایند. ثُمَّ لَا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ." کاری میکنم که از این بندهها شاکر درنیایند. خدای متعال هم فرمود: "بندهی شاکر من کم است." یعنی چه؟ یعنی شیطان همه را برد، تک و توک چندتایی برایمان ماند. خب خدایا نگذار ببرد! خب نره دیگر! عقل دادم، عقل دادن حق هم که روشن است، پیغمبر را هم که فرستادم، بهش حق را گفت. خودش هم که عقل دارد، فطرت دارد. خب نره؛ با زور که نیست. خدایا، اکثریت آنطرفی زیادند، این جذب میشود. خب، جذب نشود، گول نخورد.
یک نکتهای عرض بکنم. این نکته خیلی مهم است. شاید بشود گفت که این جمله، مهمترین جملهای است که در تمام این چند شبی که خدمتتان بودیم و انشاءالله توفیقی باشد، حیاتی باشد، خدمتتان خواهیم رسید. مهمترین جمله، این جمله است که خدمتتان عرض میکنیم. ما اگر میخواهیم بچههایمان خوب تربیت شوند، بچههایمان سالم باشند، بچههایمان عاقبت بخیر شوند، بچههایمان مؤمن باشند، آنچیزی که دوست داریم باشند، چه چیزی را به بچه یاد بدهیم؟ همین یک جمله را یاد بدهیم تمام است. اگر به بچهها یاد بدهیم، بچه اگر این یک جمله را باور کند، عاقبت بخیر میشود، مؤمن میشود، صالح میشود، خوب میشود. یک جمله است. آن جمله چیست؟ حالا اول این را بگویم که این جمله را تقریباً هیچکس به بچهاش نمیگوید؛ بلکه برعکسش را معمولاً همه میگویند. ولی خیلی جملهی سادهای هم هست.
این جمله این است: به بچهمان بگوییم که "عزیزم، سعی کن مثل بقیه نباشی. سعی کن مثل بقیه نباش." من خیلی نگرانم بچهام دانشگاه دارد میرود، یک وقت خراب نشود. بهش گفتی: "سعی کن مثل بقیه نباشی"؟ اگر این را گفتی، اگر این را باور کرده، اگر یاد گرفته، دانشگاه برود خراب نمیشود. آمار گرفتند، درصد بسیاری از دختران چادری، پسران مؤمن که ظواهر مذهبی دارند، در دانشگاه که میآیند، طی چهار سال، درصد بسیار بالایی از اینها دست از آن کارهایی که انجام میدهند، که ظواهر مذهبیشان است، دست از اینها برمیدارند. اگر چادری است، چادرش را برمیدارد. اگر ریشو است، ریشش را میزند. درصد بسیار بالایی از اینها اینجورند. چرا؟ دلیلش خیلی ساده و روشن است. میگوید: "اینجا که آمدم دیدم من اقلیتم. کسی چادر سرش نمیکند. من هم مثل بقیه، من هم چادرم را برمیدارم. اینجا کسی ریش نمیگذارد، من هم مثل بقیه." کار ندارم: خوب است، بد است. حتماً نباید کسی چادری باشد. اینها روشن است، توضیح که نمیخواهد. حالا مثلاً اگر کسی ظاهرش این است، یعنی بد است؟ نه، من نمیخواهم این را بگویم، جسارت نباشد. نکته چیز دیگر است: اینکه چرا دست برمیدارد؟ من با این کار دارم. دختر چادری نباشد، مشکلی نیست. بحث این است که چرا تو عقبنشینی میکنی؟ عقبنشینیات برای چیست؟ میگوید: "چون زیادند."
خیلی مرد میخواهد آدم یک نفر باشد بین یک جماعتی، همین یک دانه اینجوری، خوب باشد. انگشتنما میشود. آدم توی جماعتی، همه یک مدلند، یکی یک جور دیگر است، این انگشتنماست. اصلاً میخندند دستشان، اصلاً اسم میگذارند رویش، اسمهای خاصی میگذارند، متلکهای خاصی به او میگویند. چرا شما دنبال عروس نمیآیید بوق بزنید؟ همه دارند میروند. حقالناس است، ملت خواباند. خیابان را برای چی ببندم؟ ول کن بابا، همه دارند چهکار میکنند، تو هم مثل بقیه. این جمله، "تو هم مثل بقیه"، انسان را کافر میکند! آنقدر این جمله قدرت دارد. الان همه همینجوریند. این جملات خیلی خطرناک است. ما گاهی متوجه نیستیم جملات چقدر خطرناک است. "بابا الان دیگر مشروب را که همه میخورند!" "آنقدر نزول را که همه میگیرند!" "بابا غیبت را که همه میکنند!" خب، "بابا جهنم را که همه میروند!" جهنم؟ همه میروند جهنم؟ "جَهَنَّمَ کَثِیرًا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ." در سوره مبارکه اعراف فرمود: "فرمود وزن آنور خیلی سنگین است، اینوریها کماند: "قَلِیلٌ مِنَ الْأوَّلِینَ وَ کَثِیرٌ مِنَ الْآخِرِينَ!" دستهبندی که میکند، میگوید: اصحاب شمال، اصحاب یمین از سابقون... از سوره واقعه است دیگر. اصحاب شمال خیلی زیادند، الی ماشاءالله. اصحاب یمین تک و توک. "وَ مَا آمَنَ مَعَهُ إِلا قَلِیلٌ." نهصد و پنجاه سال پیغمبر من زحمت کشید، هشتاد نفر ایمان آوردند! بین چند ده هزار نفر. حضرت نوح پیغمبر جهانی بود دیگر. نسبت به کل دنیا مسئولیت داشت. لذا وقتی هم که سیل آمد، همه دنیا را سیل برد و تمام نسل بشر برداشته شد. هرچه که ماند، یعنی ما همه فرزندان کسانی هستیم که در کشتی نوح بودیم. خود قرآن هم به این اشاره میکند: "ذُرِّیَّةَ مَنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ." در سوره مبارکه اسرا، شما همهتان، همه ابناء بشر روی کره زمین، فرزندان آن هشتاد نفر هستید که توی کشتی با حضرت نوح بودند. یک دور خدا کره زمین را پاک کرده، همه را فرستادند رفتند. اکثریت را فرستاد رفتند، اقلیت را نگه داشت. تعارف؟ گول نخوری. اکثریت زیادند، چهکار کنم آقا؟ ول کن.
امام حسین هم با اصحابش هفتاد تا بودند. اینها ماندند. شما میدانستید شهدای کربلا... آقا، ببین این اقلیت و اکثریت، اگر من بخواهم ایمان بیاورم به این که اقلیت را بگیرم، اکثریت را ول کنم، همین یک دانه برای من بس است. در کربلا کیا دفناند؟ یک طرف اصحاب امام حسیناند، یک طرف کیان؟ تقریباً دو سه هزار نفر اصحاب عمر سعد! در کربلا دفناند. عصر عاشورا اینها حرکت نکردند. گفتند: "وایسیم چهکار کنیم؟ جنازههایمان را دفن کنیم." دو روز طول کشید جنازههایشان را دفن کردند. دو سه هزار نفر بودند. اینور هفتاد نفر بودند. شما الان کربلا که مشرف میشوید، قبر کیا را؟ اسمشان الان هم، نه همیشه. چهارصد سال پیش نگوییم. الان که شیعیان اوج گرفتند و حکومت دست گرفتند، زمان صدام اسم کیا بود؟ همیشه اسم این هفتاد نفر بوده. اصلاً دو سه هزار نفر هیچ خبری نیست. اصلاً کسی نمیداند کجا هستند. دو سه هزار نفرند، خب باشند. برای من خدا مگر من مینشینم کیلویی حساب بکنم که اینها سه هزار نفر خوب باشند، سه هزار نفر جهنمی؟ خدایا، تو آن سه هزار نفر را، قبرهایشان را، اسمشان را حفظ نکردی؛ یعنی هفتاد تا را حفظ کردی؟ بله، اکثریت، اکثریت چیست؟ اقلیت پیش من. ولی پیش شما سی هزار بزرگتر است از هفتاد. برای من خدا، هفتاد بزرگتر است از سی. برای من خدا، یک بزرگتر است از هفت میلیارد. میرسیم انشاءالله شبهای بعد در موردش صحبت میکنم.
در تربیت بچه هایمان این را به بچهها یاد بدهیم: "همرنگ جماعت نشو عزیزم. مثل بقیه نشیا. مدرسه رفتی مثل بقیه درس نخوانی. مثل بقیه کارهای نکنی. ویژه باش، تک باش. ارزش تو در تک بودن است." بابا، خودمان وقتی میخواهیم برویم یک چیزی را بخریم، میگوید: "آقا این لیوان صد تا ازش هست." آن یکی لیوان: "یک دانه ازش داریم، همین یک دانه است!" بعد این یک دانه دستساز نمیدانم کجاست، کسی که مثلاً چطور درستش کرده. آن صد تا را مثلاً همه را پنجاه هزار تومان، این یک دانه را بدونم دویست هزار تومان. این تک است، این ویژه است، این لنگه ندارد. اینجور هست یا نیست؟ وقتی یک چیزی یک دانه است، یعنی ویژه است. بگویند: "آقا الان یک ماشینی است، این فقط همین یک ماشینه در دنیا که مثلاً فلان کار را میکند." وقتی میگویند همین یک دانه است، یعنی خیلی گران است دیگر. وقتی ازش صد هزار تا باشد، ارزان میشود. درست است؟ انبوهسازی که بشود ارزان میشود. یک مخترع وقتی یک ماشینی اختراع میکند، آن ماشینی که خودش اختراع کرده را مثلاً هشتاد تومان، هشتاد میلیون قیمتش است. وقتی میدهد کارخانه، ازش صد هزار تا زدند، هر کدامش میشود مثلاً پنج میلیون. زیاد شد دیگر، ارزان. زیاد که میشود ارزان میشود. چیز گران تک است، ویژه است.
به بچههایمان یاد بدهیم. اگر میخواهی ارزش داشته باشی، گران باشی، تک باشی، ویژه باشی. ویژه نه با ادا و اطفار. اینهایی که دارم میگویم همهاش روانشناسی است. خوب دقت بفرمایید. ما یک جایی داریم کار را اشتباه میرویم. یک جایی داریم غلط انجام میدهیم کار را. کجاست؟ حس ویژهبودن را کجا میخواهیم پیدا کنیم؟ یک جاهایی دوست داریم مثل بقیه نباشیم، ویژه باشیم. کجا؟ میگوید: "میروم مدل مویم را یکجوری میزنم، ویژه بشوم." میخواهم یک لباسی تنم کنم در عروسی که وارد شدم، همه بگویند: "آه، این چی پوشیده؟ این را از کجا؟" ببین، ویژهبودن نه با مدل مو، نه با لباس، نه با نمیدانم مدل حرفزدن، نه با کارهای عجقوجق کردن. میل سلفی میگیرد. چقدر کشته ما میدهیم الان در همین ایران خودمان. رفته لب قله وایستاده، بالای برج وایستاده سلفی بگیرد، میافتد از آن بالا. فراوان داریم اینجوری. نوک برج میلاد روی این لبه، مثلاً حالا الان که اینجا که نمیشود. حالا در آمریکا و اینها میشود. روی این لبه برجها رفت، لبه برج وایمیستد عکس میگیرد. "من لبه برجم، من ویژهام." هیچکس اینجا عکس نینداخته تا حالا.
میخواهی ویژه باشی؟ بندهخدا باش. هیچکس بندهخدا نیست، خیالت راحت باشد. ویژه میشوی. یک دانه امام حسین در طول تاریخ، ببینید عالم را به هم ریخته. هر سال محرم چطور دور هم جمع میشویم؟ چون یک دانه است. "وَ تَراً" و "وَترَاً." تو یکی، یک دانه خدا بودی. "وَترَ" نماز وتر که نماز شب میگویند، یعنی یکی، تکرکعتی است دیگر. بهش میگویند: "وَترَ." "وَترَ" و "وَترَ" یعنی تکی. یک دانه. تو تکسایز خدایی. تکسایز. کاسبها میدانند یعنی چی تکسایز. ویژه است دیگر. وقتی میخواهد بفروشد تکسایز است. تو تکسایز خدا بودی، دیگر اینجوری ندارد خدا. در دستگاه خدا بندهی اینجوری پیدا نمیشود. همین چند تا بودیم؟ در اوج همین پنج تا بودیم، پنج تن آل عبا. بعد یکخرده دایره را بزرگتر بگیریم، همین چهارده تا بودیم. دایره را بزرگتر بگیریم، ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر و شما بود. این چند ده میلیون، چند صد میلیونی که در تاریخ آمدند، کیلویی نیرزیدند و رفتند. آنقدر آمدند رفتند. آنقدر اقوام در قرآن میفرماید، آنقدر اقوام در این عالم آمدند که الان کسی نمیداند اینها اصلاً وجود داشتند. آمدند و رفتند. بعضیهایشان را نابود کردم. خانواده نه، یک آدم؛ یک قوم، یک ملت، یک کشور. مثلاً شما فرض کنید مردم چین. مثلاً ده هزار سال دیگر، شما تصور کنید، خیلی جالب است ها، ده هزار سال دیگر بگویند مردم چین، میگویند: "چین چیه؟" یعنی اینجور نابود بشود یک ملتی، یک امتی، یک قومی. اینجور نابود بشود، هیچی از اینها نمونه، هیچ اسمی ازشان. چرا؟ چون حقیقت نداشت. وزنی ندارد، حقیقتی ندارد، باد میبرد اینها را. این که حقیقت دارد میماند. ولو یک دانه باشد؛ ولو یک نفر مثل امیرالمؤمنین (صلوات الله و سلام علیه) یک نفر. همه هم جمع شدند برای اینکه ریشهاش را بکنند. همه جمع شدند علی را بکشند. همه جمع شدند دودمانش را به باد بدهند. همه جمع شدند فضایلش را نابود کنند. هرچه بیشتر زدند، بیشتر گفت. مثل شیشه عطری که میشکنونش. شاعر در مورد امیرالمؤمنین گفت: "این شیشه عطر را گرفتند با سر عصبانیت پرت کردند بشکنند، تازه بوش بلند شد." همه عالم. حقیقت وقتی باشد اینجوری میشود. ولو اقلیت باشد.
پس این نکته خیلی مهمی است. ما نگاه نکنیم کجا شلوغتر است. بعضیها اصلاً چیز خوب هم میخواهند بروند سمتش. نگاه میکنند ببینند که شلوغ است؟ نه. مثلاً زیارت اربعین را ده سال پیش که خلوت بود، میگفتیم: "آقا برو اربعین کربلا." "بابا کی کربلا میرود؟ اربعین فقط کار دارم." بعد حالا که شلوغ شده، میگوید: "همه میروند کربلا، من باید بروم." امام حسین هم به همه نگاه میکند. خودت باش. کار خودت را بکن. شما در تربیت میدانید به این چی میگویند؟ اینی که عرض کردم، در تربیت این خیلی مهم است. در تربیت و روانشناسی اسمش را میگذارند "استقلال شخصیت." برای اینکه یک بچهای مؤمن، مسلمان، کافر هم ندارد ها. اروپاییها این را میگویند در تربیت. میگویند بچه باید مستقل باشد، شخصیت مستقل داشته باشد. بچههایی که چشمشان به این و آن است، ببینند بقیه چهکار میکنند، اینها از تویشان نخبه و بچههای زبده و متفکر و اینها درنمیآید. بچههای زبده و متفکر در عالم خودشان هستند. ویژه. کاری به کار کسی ندارند. در عالم خودشان هستند، با همه فرق میکنند. اینها یک چیزی میشوند. این بچههایی که با همه فرق میکنند، یک چیزی میشوند. فرق هم گفتم یعنی چی دیگر. نه فرق کارهای عجقوجقی بکند که تفاوت بکند با بقیه. کار درست و حسابی. یکجوری فکر میکند، یکجوری قضایا را میبیند، یکجوری تحلیل میکند، هیچکس اینجوری نگاه نمیکند. این خیلی ویژه است. بچههای ویژه در کودکیشان هم این شکلیاند.
عرفا، بزرگان اینجوری بودند. طبیب مرحوم آیتالله بهاءالدینی برای بنده میفرمود... آیتالله بهاءالدینی را میدانید دیگر؟ ایشان از بزرگان بودند و صاحب تشرفات خدمت امام زمان. کسی بود که مشهد وقتی میرفت پشت در حرم مینشست. بعد میرفته توی حرم، مینشسته توی صحنی، مینشسته توی صحن سیگارش را روشن میکرده، یککم میکشیده. "فلانی زیارت جامعه بخوان." شروع میکرده برای او جامعه خواندن. چهار خط میخوانده. میگفته: "بس است آقا. عنایت کردند. پاشو برویم. آقا آمدند زیارت ما را بازدید کردند، بازدیدمان را پس دادند." آدم ویژهای بود. طبیب ایشان برای من میفرمود که من خودم از آیتالله بهاءالدینی شنیدم که ایشان فرموده بود این ویژهویژهبودن این است. اینها ویژگی خاصبودن، فردبودن اینهاست. من خودم ازشان شنیدم. مرحوم آیتالله بهاءالدینی میفرمود: "من شیرخواره بودم، شش ماهم بود. یک مریضی پیدا کردم، حالا ظاهراً زردی بوده. بعد من را بردند پیش دکتر. من شش ماهم بود. دکتر من را معاینه کرد. گفت مثلاً این فلان بیماری را دارد. من فهمیدم دارد اشتباه نسخه میپیچد. میخواستم بهش بگویم: بابا، من این بیماری را ندارم، آن بیماری را دارم. نسخهام هم، داروم هم آن است. زبان مادرم خیلی جوش میخورد، گریه میکرد. زبان نداشتم به مادرم بگویم: گریه نکن، غصه نخور. شش ماهم بود." اینجوری بودم. حالا اهل بیت (سلام الله علیهم اجمعین) که حرف هم میزدند. دیگر حضرت خدیجه (سلام الله علیها) وقتی که باردار بودند حضرت زهرا (سلام الله علیها) را، خیلی مردم شماتت میکردند. گفت: "با من این بچه در جنین حرف زد." خب این کی باور میکند؟ تخیل؟ افسانه است؟
اصل اینهاست. ما چون اکثریت را نگاه میکنیم، فکر میکنیم افسانه است. همین درسته؟ نه بابا! این درسته. آدم باید با بچهاش در عالم جنین حرف بزند، او هم جواب تو را بدهد. بچه اگر خاص باشد، اینجوری میشود. پدر هم اگر خاص باشد، اینجور میشود. پدر و مادر هم اگر خاص باشند، اینجور میشوند. مشکل چیست؟ مشکل این است که ما مثل بقیهایم. بقیه هم وقتی نگاه میکنند، همین میبینند دیگر. یک در و دیواری میبینند. آدمهای خاصاند که وقتی یک جا را نگاه میکنند، چیزهای دیگر میبینند. آدمهای خاص مثل مرحوم علامه طباطبایی. مجلس روضه شرکت میکرد در ماه محرم، کنار یک دیواری; یعنی هر سال شرکت میکرد. سال بعد خانه را، دو تا خانه را، خانه بغلی را گرفتند، کوبیدند، اضافه کردند به حسینیه. ایشان که آمد، رفت کنار یک دیواری نشست. این دیوار بهش روضه بیشتر خورده... گفت: "راس میگوید، این دیوار جزء دیوار خانههای پارسالیهاست، بقیهاش را تازه اضافه کردیم." نگاه کرده بود. فهمیده بود دیوار بیشتر گریه کرده.
آدمهای خاص اینطوریند. خب چند نفرند اینها؟ اقلیت هستند یا نیستند؟ حالا اکثریت بهتر است یا اقلیت؟ شما بفرمایید. چند تا علامه طباطبایی داریم؟ چند تا آیتاللهالعظمی بهجت داریم؟ چند تا آیتاللهالعظمی بهاءالدینی داریم؟ تک و توکند دیگر. پس معلوم میشود که تک و توکها بهترند. پس چرا ما آنقدر نگاه میکنیم ببینیم کجا شلوغتر است؟ کی بیشتر طرفدار دارد؟ در مورد کی بیشتر حرف میزنند؟ در بیشتر حرفهای خوب میزنند؟ اصلاً اولیای خدا اتفاقاً دشمنهایشان زیاد است، حسودهایشان زیاد است. همینها که تک و توکند. مرحوم علامه طباطبایی وقتی تفسیر المیزان را نوشته بود، سیل نامه برای ایشان میآمد که بهشان اهانت میکردند. همین مرد بزرگ. تفسیری را نوشته که مرحوم شهید مطهری فرمود: "دویست سال باید این تفسیر تدریس بشود تا مردم بفهمند چی نوشته." نامه بود که برایش میآمد، اهانت میکردند بهش. بنده ویژه خدا بشوی باید تحمل کنی یا اذیت و آزارها را. اصلاً ماجرا همین است. تک میشوی، ویژه میشوی، میگویند: "چرا بقیه این حرفها را نزدند؟" حرفی که به علامه طباطبایی میگفتند این بود. میگفتند: "چرا هیچ مفسری حرفهای تو را نزده؟ چرا تفسیرت ویژه است؟ چرا این حرفها را قبلاً کسی نگفته؟" خب بابا ویژه اصلاً یعنی همین. یعنی خدا یک فهم خاصی بهش داده، او دارد میفهمد، بقیه نفهمیدهاند. "اکثریت چرا؟" این، "چرا شبیه اکثریت نیست؟"
شبیه اکثریت بودن بد است. شبیه اکثریت بودن غلط است. آقا، همیشه اینطور است؟ نه، گاهی خوب است انسان شبیه اکثریت باشد. کی؟ کجا؟ این نکته را داشته باشید، خیلی مهم است. اولاً اصل اولیه برای اینکه آدم نباید شبیه اکثریت باشد: مثل بقیه نباش. بقیه چطور مجلس ختم میگیرند؟ آنجوری نگیر. مجلس ختم، مجلس عروسی میگیرند؟ آنجور نگیر. میخواهید موفق باشید، نگیر. فراوان بودند کسانی که میگفتند ما مثل بقیه مجلس عروسی نگرفتیم. بعد امام زمان آمدند در مجلس عروسی ما شرکت کردند. وقتی مثل بقیه میگیری، امام زمان نمیآید. عروسی برایمان مهم است که امام زمان بیایند یا نه؟ فقط در هیئت میگوییم: "یا امام زمان، کجای مجلس نشستی؟" امام زمان فقط مجلس ختممان را شرکت میکند؟ فقط روضههایمان را میآیند؟ عروسیهایمان نمیآیند؟ "چشم ندارند ببینند شیعیانشان شاد باشند؟" "فقط منتظرند یک جا شیعه بخواهد تو سرش بزند بعد بیاید بغلش بنشیند!" این تصور ما نسبت به امام زمان است. این است آقای منتظرند یک شیعهای بخواهد ضجه بزند، آقا بیایند کنارش بنشینند؟ بابا اتفاقاً آن که بیشتر خوشحال میشود. ازدواج کرد، دوسوم دینش را تکمیل کرد، بروم بهش تبریک بگویم. تصور از امام زمان این هست یا نیست؟ امام زمان ما اینجوری هست یا نیست؟ امام زمان ما در شادیها شرکت نمیکند؟ شما بفرمایید. بچه ما به دنیا بیاید امام زمان ما نمیآید به ما تبریک بگوید؟ بچه ما به دنیا بیاید امام زمان ما نمیآید توی گوشش اذان بگوید؟ بودند کسانی که بچهشان به دنیا آمده، امام زمان توی گوش بچه اذان گفته. خب برای چی؟ خب اینها آدمهای ویژه هستند. اینها مثل بقیه نیستند. چون ویژه است، این شکلی میشود. مثل بقیه که باشد دیگر امام زمان تحویلش نمیگیرد، جزء اکثریت. مثل بقیه عروسی نگیر، امام زمان میآیند توی عروسیات.
اینجا یک پرانتزی باز کنم، برگردم بعداً جواب آن سؤال را بدهم. پرانتز این وسط، حرف عروسی شد. حالا خیلی هم در مورد عروسی ما نمیخواهیم صحبت کنیم، مثال است. چون خیلی مبتلاست. خیلی جوانهای مؤمن میآیند در مشاورهها: "آقا ما میخواهیم اینجوری عروسی بگیریم، نمیگذارند. میگویند ما آبرو داریم، ما فلانیم، الیم بلم، مردم چی میگویند." گاهی هم ما مینشینیم حرف میزنیم، یکخرده اینها زور میگیرند، میروند. یکخرده میتوانند حرفشان را به کرسی بنشانند. خیلی وقتها هم نمیشود. بعد چوب میخورند. یک کسی به یک دختر پسری گفته بود که عروسیتان را آنجوری نگیرید، خدا بهتان بچه نمیدهد ها. گرفتید. "مبتلا میشیا." "کربلا رفع میشود." رفتند کربلا، آمدند، بچهدار شدند، خیلی خوشحال شدند. بچه اول قلب نداشت. رفتند درش آوردند. "کربلا جبران میشود." رفتند. دوباره بچه دوم، این دیگر قلب داشت، به دنیا آمد. از دست پرستار افتاد، مرد. جلو چشمم اتفاق افتاده این ماجرا. دیدهام این را. "خب باید گفت اینجوری عروسی نگیر." حرف مگر چند بار میزنم؟ "آرزو دارم." "آرزو دارم من یک شبه." بابا زندگی آدم همه شبها یک شب است. آن شبی هم که یک دفعه یادم، چشم باز میکند بچهاش قلب ندارد، آن هم یک شب است. دستم افتاد، یک بار افتاد، بیفتد.
شهید مصطفی ردانیپور (رضوان الله علیه)، هفته دفاع مقدس یاد کنیم از اینها، مدیونیم به اینها. آدم ویژه میخواهم برایتان مثال بزنم و یک عروسی ویژه میخواهم برایتان مثال بزنم. کسی که مثل بقیه ازدواج نکرد، اصلاً مثل بقیه نبود، ویژه بود. اصلاً اگر کسی میخواهد یار اهل بیت باشد، به کار اهل بیت بیاید، باید ویژه باشد. نباید شبیه بقیه باشد. کسی که شبیه بقیه باشد، شبیه بقیه دستش آلوده میشود به خون اهل بیت. این حرفی است که چند شب داریم با هم صحبت میکنیم. مردم کوفه نگاه کردند. گفتی: "همسایهمان که قید امام حسین را زد؟ او هم که خیلی امام حسینی بود، خب من برای چی بمانم؟" آدم یک دفعه چشم باز میکند میبیند سر مبارک اباعبدالله به نیزه است. همه، همه، همه قاتلند. "لَعَنَ اللهُ أُمَّةً قَتَلَتْ." گفتیم دیگر، همه کشتند حسین را. "أُمَّةٌ قَتَلَتْ."
شهید مصطفی ردانیپور میخواست ازدواج بکند. شنیده بود امام فرموده بودند که این همسران شهدا را اگر کسی بتواند، همسر شهدا را باهاشان ازدواج بکند، بهتر است. اینها دختران جوانی هستند داغدار، بیسرپرست شدهاند، با اینها ازدواج بکن، اینها اولویت دارند. رفته بود گشته بود در محل، یک همسر شهید پیدا کرده بود. به مادرش هم نگفته بود همسر شهید است. مادر شهید قبول نمیکرد. خواستگاری کرده بود. خواستگاری کرده بود، اسم همسر شهید هم نگفته بود دیگر. گفته بود: "من یک دختر خوبی را در محل میشناسم، برویم خواستگاری." رفته بودند خواستگاری و پسندیده بودند و اینها. به خانمش گفته بود که: "ببین، من نمیخواهم مثل بقیه ازدواج کنم. من میخواهم ویژه ازدواج کنم." "تو ویژهات چیست؟" گفته بود که: "بیا چهار تا کارت دعوت بنویسیم. یکیاش را میبریم حرم امام رضا میاندازیم. یکیاش را میبریم حرم حضرت معصومه میاندازیم. امام رضا را میرویم از خود امام رضا دعوت میکنیم. حرم حضرت معصومه میرویم از حضرت معصومه، اهل بیت دعوت میکنیم. سه تا کارت. یکی هم میرویم مسجد جمکران میاندازیم، امام زمان را دعوت میکنیم. من میخواهم مجلس ویژه بگیرم. میخواهم مهمان ویژه من اینها باشند." همسر ایشان میگوید: شب اول عروسیمان، من خواب بودم. با صدای ضجه مصطفی بیدار شدم. بیدار شدم دیدم رفته سجده، دارد زار میزند، گریه میکند. میگوید: "شما چقدر خوبید! شما چقدر مهربانید! شما چقدر هوای ما را دارید!" گفتم: "مصطفی، چی شده؟ چی میگویی؟" گفت: "الان خواب بودم. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) آمدند در خوابم، گفتند: آقا مصطفی، ما در عروسیات شرکت کردیم ها. دعوت کردی." ویژه بود. آمدی؟ بیدار شده. بعد این آقا چهکار کرد؟ استاد ما میفرمود: از رفقای شهید ردانیپور بود. گفت: "ما فردا صبح رفتیم در خانه مصطفی ردانیپور. دیشب عروسیاش بود، رفته بودیم. صبح پا شدیم رفتیم در خانهاش، کارش داشتیم. در زدیم، خانمش آمد پشت در. گفتیم: آقا مصطفی را میخواهیم. آقا مصطفی نیستند. گفتیم: خب کی برمیگردند؟ گفت: نمیدانم. گفتیم: یعنی چی؟ روز اول دامادیاش است، کجاست؟ گفت: رفته جبهه. صبح پا شد و ساکش را جمع کرد رفت. رقص. ماه بعد برگشت مثل شهید حججی." سر دست گرفتند مردم. ویژه بود. ما چند تا اینجوری داریم؟ واسه همین طلاست. واسه همین تک است.
داره میآید دیگر. شهید حججی چهارشنبه تشییعش است، انشاءالله همه با هم میرویم. این گلی است که اباعبدالله فرستاده. در محرم بو کنیم. یار ویژه را. هنوز هم امام حسین دارد شکار میکند. ویژهها را. ببیند یک گوشههایی شکار میکند، برشان میدارد. یک نگاه میکند، میگوید: "این ویژه است، من باید این را بیاورم، سواش کنم." بعضیها مثل من هم را نگاه میکند، میگوید: "این یکی مثل بقیه است، این را ولش کن. این به درد نمیآورد." بابا شهید، آخه من الان این دیگر واقعیت است. این که دیگر افسانه نیست که. این شهید حججی مگر جلو چشممان نبود؟ همسر ایشان برگشت گفت: "با همدیگر رفتیم انگشتر خریدیم." گفت: "من اگر اسیر داعشیها بشوم، چهشکلی روی اینها را کم کنم؟" رفت انگشتر خرید برای وقتی که اسیر بشود روی اینها را کم کند. "کم نمیشود. من باید بروم روی انگشتر یا زهرا بنویسم روی اینها کم بشود." بابا تو فکر کجایی؟ مردم فکر نانشاناند، تو فکر چی؟ تو زن داری، بچه داری، کار داری، درآمد داری. هرچه پول درمیآورد میرفت کتاب میخرید میداد مردم. وقت خالی پیدا میکرد میرفت اردوی جهادی. "بابا، یککم مثل بقیه باش. یککم غصه نانت را داشته باش. یککم غصه آبرویت را داشته باش." "نمیخواهد مثل بقیه باشم." بعد چی شد؟ شما میدانید شهید حججی را؟ این هم چه رسانهای نشد. به خاطر همین انگشتر. دست مبارک و نازنینش را بریدند. جنازه ایشان را قطعهقطعه کردند و سوزاندند. برای همین تشخیص هویتش آنقدر طول کشید. روی از این داعشیها کم کرده بود. "جنازهاش هم ما نمیتوانیم تحمل کنیم، یک چیزی خاری است تو چشم ما." آدمهای ویژه میشوند یار اهل بیت.
یکی دیگر ویژه بگویم و عرض من تمام. یکی دیگر از این ویژههای عصر ما حضرت امام بود (رضوان الله علیه). بهش میگفتند: "بابا تو چرا داری انقلاب میکنی؟ مثل بقیه باش." "ببین کسی صدایش درمیآید؟ فقط تو یک دانه داری حرف میزنی." "تکلیفم. کار دارم مگر تکلیف را با بقیه میشود تشخیص داد؟" آن سؤال ماند که اکثریت چی؟ آن را باشد. پس دیگر فردا نمیرسیم. امشب آن. فردا بحث را با همان شروع میکنیم. فعلاً بیشتر همین بحث اکثریت را خوب جا بیندازیم. فردا بهش توضیح بدهیم که یک وقتی خوب است آدم رفتار اکثریت باشد. یک جای کوچکی است. فعلاً قاعده کلی این است: اکثریت را بگذار کنار. این قاعده قرآنی است. اکثریت را و میخواهید موفق باشی، با اکثریت کار نداشته باش. ویژه باش، اقلیت باش، تنها باش، تک باش، خودت باش. همین یک دانه باش. اینجور آدمها به درد اهل بیت میخورند. حضرت امام (رضوان الله علیه) که: "تو داری میزنی؟" "من وظیفه خودم را تشخیص دادم." بعد گرفتند ایشان را بردند. اول که قلهک بردند امام را که حکم اعدامشان را میخواست جاری بشود. علما جمع شدند. قانون قدیم بود. اگر کسی جزء مراجع باشد، اعدام نمیشود. جمع شدند همه گفتند که ما ایشان را جزء مراجع میدانیم. مرجعیت امام اعلام شد. آزاد شد. امام دوباره برگشت. دوباره موضع گرفت. شدیدتر، تندتر. امام را تبعید کردند ترکیه. و تک و تنها. "تو ترکیه." حاج آقا مصطفی فرمودند: "امام وقتی که ترکیه رفت، یک نفر نبود در فرودگاه بیاید سراغش." هم در مورد ترکیه، هم در مورد بغداد. در مورد بغداد که خیلی جالب است. گفت: "امام را وقتی تبعید کردند بغداد، از هواپیما که پیاده شد پول نداشت تاکسی بگیرد." حیات فرودگاه، غربت امام. من دیدم. حالا شهید حاج آقا مصطفی که قبل از انقلاب از دنیا رفت. "امام خیلی غریب. تک و تنها اینجا افتاده. مرجع در ایران، کلی مقلد، تک و تنها توی کشور غریب." خم به ابروی نازنینش نیامد. تا یک آقایی آمد، کویتی بود. امام را شناخت. سوار ماشین کرد، برد خانهاش کاظمین. بعد دیگر علمای عراق باخبر شدند و از امام پذیرایی کردند. "آقا تنها میشوی." "خب بشوم." "بقیه اینجا کسی کمک تو نیست." "خب نباشد."
اصحاب اباعبدالله. اینطور گرفتار حرف مردم نشوند. نگاه نکنیم بقیه چی میگویند. یک لباس تنش میکند، در خیابان میآید. یک مهمانی برای دو نفر. بگویند: "این چی پوشیدی؟" روحیهاش را از دست میدهد. میرود درمیآورد. دیگر تنش نمیکند. بابا چهکار داری به حرف بقیه؟ خودت انتخاب کن. خودت زندگی کن. خودت باش. استقلال شخصیت. سعی کن آنچیزی که تشخیص میدهی درست باشد. اگر درست است، پایش وایسا. حضرت زینب (سلام الله علیها) دو تا آقازاده داشتند. کربلا اینها شهید شدند. عبدالله بن جعفر، همسر زینب کبری (سلام الله علیها) نتوانست بیاید کربلا. بیماری داشت، بیمار بود، نمیتوانست کمک کند اباعبدالله را. این ماجرا، ماجرای جالبی است. شاید کمتر شنیده باشید. وقتی که خبر دادند به عبدالله بن جعفر، عبدالله، "فرزندت..." اختلاف. یک فرزند یا دو فرزند عبدالله بن جعفر در کربلا شهید شدند. خبر دادند: "عبدالله، فرزندت در کربلا شهید شده." میخواست مجلس عزایی بگیرد. مردم جمع شدند، آمدند بهش تسلیت بگویند در مدینه. یک کسی از این فامیلها، از این فامیلها که از همهمان داریم از اینها، از این نیشزنها، از این تیکهاندازها، از این کنایهزنها. اینها همیشه هم هستند. این برگشت توی مجلس عزای پسر عبدالله بن جعفر، یعنی پسر حضرت زینب (سلام الله علیها). برگشت خواست خودشیرینی کند، یک جملهای گفت. این جمله را داشته باشید. اسم این آقا نقل شده در تاریخ. برگشت گفتش که: "فهرچی کشیدیم از دست حسین بود. حسین بچههای ما را برداشت برد به کشتن داد." عبدالله بن جعفر چهکار کرد؟ این صحنه را از عبدالله بن جعفر وقتی خواندم، اصلاً یک ارادت ویژهای به ایشان پیدا کرده. تا این را شنید، کفش پایش بود. مهلت نداد. اینجوری باید انقلابی برخورد کرد. کفش را درآورد، پرت کرد توی صورت این آدم. "خدا نابودت کند. من مریض بودم نتوانستم بروم وگرنه خودم جانم را برای حسین میدادم. حالا که نتوانستم بروم، بچهام را دادم برای حسین. همه زندگی من فدای حسین."
اسیر حرف بقیه نشویم، چی میگویند. خودمان باشیم. کار خودمان را بکنیم. این زینب کبری (سلام الله علیها) این بچه را تربیت کرده. این همسر، همسر عبدالله بن جعفر، آن مادر، زینب کبری، بچههای این دو تا. پدر، پدر و مادر اینجور. استقلال شخصیت. بچه با استقلال شخصیت بار میآید. بچه ویژه بار میآید. در کربلا دستهگلهای عالم شهید شدند. مادری مثل زینب کبری. عبدالله بن جعفر آمد خواستگاری زینب کبری. به امیرالمؤمنین عرض کرد. چون پسر عمو بود با زینب کبری. عبدالله بن جعفر فرزند جعفر طیار است. به امیرالمؤمنین عرض کرد: "عموجان، من زینب را میخواهم. از شما خواستگاری کنم." حضرت فرمودند: "خیلی خوب، من با دخترم زینب صحبت میکنم، مطرح میکنم." آمدند به زینب کبری مطرح کردند. گفتند: "زینب جان، عبدالله آمده خواستگاریات. پسر خوبی است، پسر مؤمنی است. ولی من گفتم هرچه زینب بگوید. نظر شما چیست؟" عرضه داشت: "پدرجان، من حرفی ندارم، فقط دو تا شرط دارم. این دو تا شرط را به عبدالله بگویید. اگر قبول بکند، زن عبدالله میشوم. شرط چیست؟" زینب هم ببین، شرطش هم ویژه است. با همه زنهای عالم فرق دارد. آدمهای ویژه این شکلی. دخترهای عالم چه شرطی میگذارند برای ازدواج؟ حال ببین زینب کبری چه شرطی گذاشته برای ازدواج. گفت: "دو تا شرط من این است: یکی اینکه هرجا حسین رفت، من هم باید با او بروم. یکی هم اینکه بیشتر از سه روز نباید بین من و حسین جدایی بیفتد، فراق بیفتد. اگر سه روز حسین را ندیدم، عبدالله باید اجازه بدهد من بروم حسین را ببینم." شرطت این بود. بیا ببین بقیه چه شرطی میگذارند. "خوبی، همه تمام زندگیام مال حسین است." اول کسی که در عالم گفت زینب بود که گفت. ببرد روضهخوانها و نوکرها یاد گرفتند حرف زینب را. اول کسی که در عالم گفت "تمام زندگیام مال حسین است"، زینب کبری. اینجوری عروسی. عشق حسین. عروسی کرد. "تو مگر شوهری میخواهم من را نوکر حسین بار بیاورد؟ بگذار من بروم نوکری کنم."
لا إله إلّا الله. خب، کسی که اینجوری ازدواج کند، بچه هم وقتی میخواهد بزرگ کند، چهجور بچه؟ "شیر الهی! یک روزی بیاید پای رکاب حسین کشته بشوی، قطعهقطعه بشوی." اینها آدمهای ویژه. اینطوریند. به من و امثال من نگاه نکنید. آدمهای ویژه اینجوری بچه بزرگ میکنند. اصلاً عشقش این است بین یک روزی ببیند این بچه شهید شده. کربلا با افتخار. این دو تا دستهگل گفتند: وقتی که خواست بفرستی اینها را میدان، خود زینب ایستاد. اینها را مرتب کرد، سر و صورتشان را شانه کرد، نوازششان کرد. "آمادهشان کرد." "ببینم چه میکنی؟ در میدان کشته بشوید برای حسین. افتخار کار کنم."
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. سلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
مدعی را گو، بیهوده لا عاشقی، مدعی را مزَن به بیهوده ناف عاشقی...
گر حسین تنها عاشق دارد آن هم زینب است
گر حسین زنان عاشق دارد آن هم زینب است
هرچی داشت داد برا حسین، جان به قربان بچه ها. زندگیاش را. لا اله الا الله.
عزت و شرفش هم برای حسین داد. دختر علی را با دست شهر به شهر چرخاندند. یا صاحب الزمان...
لا اله الا الله. عرض من همین است. این روضهی حضرت زینب را نمیشود خواند. امام زمان طاقت ندارند. فقط همینقدر بگویم: ناموس من و تو بین یک مشت حرامی باشد، چه حسی پیدا میکنی؟ اگر دستشان، دست روی ناموس من و تو بلند کنند... یک وقت دختر ابی عبدالله صدا زد: "اُنْظُرْ إِلیٰ عَمَّتِي الْمَضْرُوبَةِ." او را دارند میزنند، حسین.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...