!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد). و لعنه الله علی ظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
گاهی انسان خودش با خودش که مینشیند در مورد مسئلهای فکر میکند، در مورد موضوعی فکر میکند، خودش میداند که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. ولی در جمع که میآید، بین دیگران که میآید، با بقیه که معاشرت میکند، نمیتواند آنجوری که خودش و وجدانش میگوید که این درست است یا غلط، همان را عمل بکند. سخت میشود برای آدم در جمع؛ آن هم هرچه که جمع متفاوت باشد. گاهی جمع اصلاً از جنس ما نیست، جنس دیگری است. اینجا کارهایی که آدم انصافش میگوید درست است را بخواهد با اینها مراعات بکند، خیلی برایش سخت است. مثال هم فراوان دارد، دیگر این چند شب هم با هم خیلی مثال زدیم.
گاهی انسان دلسرد میشود. در تنهایی وقتی میشود در موضوعی، در کاری حرفی را میزند، بقیه کمکش نمیکنند، بقیه پشت حرفش نیستند. آدم وقتی تنها میشود، دست برمیدارد دیگر از آن کار، ولش میکند. میبیند دیگر، به قول ماها، نمیصرفد، ارزشش را ندارد. اینقدر آدم تنها بشود و این همه حرف بشنود، دیگر آدم ساکت میشود معمولاً. آدمی که تنها میشود، ساکت میشود. شبهای گذشته عرض کردیم: «اگر بنده دوست دارم جز یاران اهل بیت باشم، مفید باشم برای اهل بیت، به کار بیایم برای اهل بیت، باید اول، شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.» قید حرفهایی که میشنوی و چیزهایی که میگویند و اینها را بزنی. خلع سلاح باید بیایی توی میدان.
آدم حرف زیاد میشنود. «لتسمعون کثیرا»؛ قرآن به پیغمبر فرمود: «خیلی حرف میشنوی، خیلی باید حرف بشنوی، خیلی حرفهای آزاردهنده میشنوی.» چقدر به پیغمبر تهمت زدند، چه تهمتهایی! طبیعی است، پیغمبر خدا بود. نمیشود گفت ما، آخه در زبان عامیانه خودمان چه میگوییم در مورد یک کسی؟ مثلاً حرف میآید، حرف پشت سرش زیاد است. شنیدهاید میگویند: «آقا فلانی چه آدم خوبیه!؟» میگویند: «آره، آدم خوبیه، ولی حرف هم پشت سرش زیاد است.» چیز بدی نیست که آدم حرف پشت سرش زیاد باشد. حرف پشت سر پیغمبر هم زیاد بود، حرف پشت سر امیرالمؤمنین هم زیاد بود. دیگر حرف از این بالاتر که وقتی امیرالمؤمنین را شهید کردند، عدهای برگشتند گفتند: «علی مگر نماز میخوانده؟» گفتند: «توی مسجد صبح ماه رمضان، در نماز صبح شمشیر زدند به فرق مبارکش.» گفتند: «مگر علی نماز میخوانده؟» دیگر حرف از این بالاتر؟
آقا سالیان سال معاویه ملعون توی شام علیه امیرالمؤمنین کار کرده بود. تا هفتاد سال عزیزان من، آقایان بزرگواران، اینها را اصلاً ما نمیتوانیم تصور بکنیم. این درجه از غربت و مظلومیت را ما نمیتوانیم تصور بکنیم. اصلاً برایمان رخ نخواهد داد در تمام عمرمان. تا ۷۰ سال بعد از امیرالمؤمنین، هرکس میرفت بالای منبر، میخواست سخنرانی شروع بکند – خیلی عذر میخواهم، خیلی عذر میخواهم – اول باید... ما چطور خطبه میخوانیم، اول سخنرانی صلوات به پیغمبر میگوییم و «الحمدلله رب العالمین و صلی الله...» اینها را میخوانی توی خطبههای نماز جمعه، سخنرانیها. تا ۷۰ سال، در حکومت اسلامی – حکومت اسلامی آن موقع از کجا تا کجا بود؟ آن طرف از شام شروع میشد، میآمد کل آفریقا را در بر میگرفت، میرفت تا اروپا، تا آندلس و اسپانیا، میآمد تا اینور هندوستان – در کل این کشورها، هر که میخواست سخنرانی کند، اول باید امیرالمؤمنین را لعن میکرد! بعد گاهی امام حسن مجتبی (علیه السلام) پای منبر نشسته بود، خطیب بالای منبر لعن میکرد و سخنرانی شروع میکرد.
«اگه قرار باشه حرف نشنویم، که شیعه نمیشیم.» «شیر را بچه همین ماند بدو، تو به پیغمبر چه میمانی بگو؟» مولوی چقدر قشنگ گفته! «شیر را بچه همین ماند بدو، تو به پیغمبر چه میمانی بگو؟» ما چقدر شبیه امیرالمؤمنینیم؟ چقدر مثل امیرالمؤمنین توهین میشنویم؟ تهمت میشنویم؟ به خاطر عقایدمان؟ عقایدمان! «بابا این افراطیه، بابا این تنده، بابا این خیلی کلهاش داغ داره، بابا اینها ایناند، بابا اینها آناند.» همه اینها را بدترش را به امیرالمؤمنین گفتند. «بابا اینها بیایند این کار را میکنند، بابا اینها بیایند آن کار را میکنند.» صد برابر شدیدترش را در مورد امیرالمؤمنین گفتند.
چهکارها که نمیکرد این معاویه ملعون با عمروعاص! میرفتند آقا، در دهات کورهها، بزغاله میبردند، مثلاً صد تا بزغاله میبردند توی دهات کوره، میدادند به این بچهکوچکها. «فرستاده معاویه.» فردا صبح میآمدند جمع میکردند. «کی گفته بروید جمع کنید؟ علی، بچهها خوشحال میشوند.» صبح میآمد میگفتش که: «علی گفته نده!» بغض امیرالمؤمنین توی دل این بچهها. معلوم است. منتظرند بعدها اینها بچههای شام بودند دیگر، اینها همانهایی بودند که اهل بیت وقتی وارد شام شدند، اینها از بچگی بغض اهل بیت را در دلشان داشتند. برای همین امام سجاد فرمود: «هیچجا مثل شام به ما سخت نگذشت.» تربیت کرده بودند اینها را با دشمنی اهل بیت. ماده درسیشان بود. بچه مکتبخانه میرفت درس میخواند، درس این بود که در مورد امیرالمؤمنین ذهن او را شستشو میدادند، هرچه بد و بیراه بود بهش یاد میدادند در مورد بنیهاشم. ما کی اینها برایمان پیش آمده؟ کسی میخواهد یار اهل بیت باشد، باید پی اینها را به تنش بمالد، اگر میخواهد جزو خاصها باشد.
خب، این رتبههای پایین، امثال منی که اصلاً آن ته خطیم، ما بیچارههایی که آن جلوی در هم که نه، در خیابان نشستیم، شما خوبانی که نزدیک به اهل بیتید، شما اینطوری هستید، شما به خاطر خدا تحمل میکنید، عقیده اگر دارید، هزینهاش را پرداخت میکنید. هزینه دارد. در راه حق بودن هزینه دارد، خرج دارد. باید خرج کنیم. باید حرف بشنویم. نه خرج پولی و مالی، آن سادهترین کار است. خرج مالی سادهترین کار است.
خدا رحمت کند یکی از دوستان ما، مرحوم حاج آقای شهرکی. خیلی انسان وارستهای بود، خیلی آدم باصفایی بود، از دوستان خوب ما بود در مشهد. بعد ایشان روحانی کاروان بود، کاروان میبردند، در کاروان میکروفون گرفته بود، داشت صحبت میکرد. میگفت: «ای امیرالمؤمنین، چه میشود من خاک زیر پای شما باشم...» و اینها. از روبهروی کامیون زد و ایشان پرت شد همانجا وزن ماشین، پرت شد بیرون. آن کامیون هم بارش خاک بود. این افتاد توی آن خاکها. بعد آمدند بالای سرش. بالای سرش، لحظه آخرش که رسیدند، گفت: «فقط من را ببرید وادیالسلام دفن کنید.» همین هم شد. در وادیالسلام.
ایشان یک بار توی مشهد، ایشان با یک آهی، خیلی آدم باصفایی بود، خیلی باصفا. خیلی خاطرات معنوی خوبی من از ایشان دارم. در مشهد پیش من بود. بعد دیدم خیلی دلشکسته است، نه ناراحت، دلشکسته. گاهی آدم ناراحت است، گاهی دلش شکسته است. گفتش که: «الان از فلان جای مشهد میخواستم سوار تاکسی بشوم، بغل خیابان ایستاده بودم.» خب ما طلبها میشنویم دیگر، حرف که زیاد میشنویم. گفت: «یک کسی یک فحش رکیک خیلی بدی به من داد. من عصبانی نشدم، دلم شکست.» گاهی آدم عصبانی میشود. داغون شده بود. «نمیدانم چی گفته بود، به من هم نگفت. گفت "یک چیزی گفت مثلاً تا حالا در عمرم نشنیده بودم، این اصلاً دل من را شکوند."» «پیغمبر هم بدتر از آن را گفتند.» «خودم میدانم بابا ختم این حرفها، دلم شکست.»
گاهی اصلاً اینجور میشود. «ویضیق صدرک بما یقولون.» خدا به پیغمبر فرمود: «میدانم بعضی حرفها را میزنند، دیگر اصلاً میخواهی طاقتت را از دست بدهی، اصلاً دلت به تنگ میآید، دلت میشکند، بعضی وقتها دیگر خیلی نامردی میزنند آدم را.» گاهی آدم یک اشتباهی کرده، آدم را میزنند. نامردی میزنند آدم را. ولی بالاخره آدم باید بخورد، کتک باید بخورد. قاعده کار است این. این نرخ شاهعباسی است. کسی میخواهد کنار امیرالمؤمنین باشد، شرطش همین است. «فقط ما منا الا مسمومٌ مقتول.» ما اهل بیت «یا مسموم میکنند یا میکشند.» قاعده ما این است، ماجرا این است، اصلاً داستان این است. باید اینجور باشد، غیر از این نمیشود.
حالا اگر قضیه این است، باید چهکار کرد؟ کار سخت میشود که! امروز یک کسی داشت با من صحبت میکرد، گفت: «مثلاً کیا با فلانی مخالفند؟» یک آقایی را اسم آورد. گفتم: «مثلاً فلانی مخالف است: پسر آیتالله فلانی.» یک خود رفت توی فکر، گفت: «خیلی شرایط سخت شده. آدم هم دیگر از آیتاللهها نمیتواند تشخیص بدهد کی برحق است و کی بر باطل.» به خودش گفت. من دیگر حرفی نزدم. خودش گفتش که: «شده مثل زمان امیرالمؤمنین. آدم دیگر از آدمها هم نمیتواند حق را تشخیص بدهد.» جالب است. حرفهای آدم، خودش باید حق را تشخیص بدهد، بعد بگردد ببیند کی برحق است. با آیتالله فلانی، آیتالله فلانی نمیشود حق را تشخیص داد.
خدا پدرت را بیامرزد! ما این چند شب منبر رفتیم. همینها را: کجا جمعیت بیشتر است؟ و کی خوشگلتر است؟ و آن عمامهاش بزرگتر است؟ و این سید است؟ این حرفها را نداریم. حافظ قرآن و قاری قرآن و خوشگل میخواند و این مداح فلان جا. اصلاً این حرفها نیست. حق را باید تشخیص داد. بعد آدم حق را که تشخیص داد، آن مداح فلان و قاری فلان و سخنران فلان را میآید با آن تطبیق میدهد. «آقای فلانی، حق این است. شما اینقدر با حق فاصله داری. شما ۲۰ درصد کارت درست است. شما ۴۰ درصد کارت درست است. شما ۶۰ درصد کارت درست است.» نه اینکه من ببینم آقای فلانی شاخص است. امام، اهل بیت و قرآن. البته به ما گفتند در دوره آخرالزمان شما باید تقلید کنید از یک مرجع عادل، با تقوا، اهل هوا و هوس نیست. تقلید کرد. ما وظیفهمان است تقلید کنیم، در آن بحثی نیست. از مرجع تقلید، از ولی فقیه باید تقلید کرد. به حرفشان گوش داد. به چه معنا؟ به معنای اینکه ما میخواهیم حرف قرآن را از شما بشنویم. اگر جایی هم برایمان روشن بشود که چیزی که شما دارید میگویید خلاف قرآن است، نه تنها عمل نمیکنیم، شما را هم میگذاریم کنار.
ما مگر مرجع تقلیدی که مردم طرد کردند اینها را، کم داشتیم؟ آقایان عزیزان، کم داشتیم توی همین انقلاب خودمان؟ نداشتیم؟ اول انقلاب؟ نداشتیم؟ بعدها؟ نداشتیم؟ در بین اصحاب اهل بیت، یک آقایی بود به اسم شلمقانی. (شین لام میم قاف الف نون یاء) شلغم و برعکسش کن! شلمقانی. این یکی از نواب اربعه امام زمان. یک چند روز توی زندان افتاد آن آقا حسین بن روح نوبختی، نایب سوم امام زمان. گفت: «این چند روزی که من در زندانم، شما به آقای شلمقانی مراجعه کنید.» اینقدر آدم معتبری بود! نایب در این حد امام زمان. گذشت، بعد یک مدتی کمکم یک ادعاهایی کرد. گفت: «آره، من خودم نایب امام زمانم.» بعد کمکم گفت: «من خودم امام زمانم.» بعد گفت: «من پیغمبرم.» بعد یک مدت گفت: «شما تا حالا من را رو نمیکردم که کشش نداشتین، الان بهتون میگویم.»
امام زمان نامه نوشتند به شیعیان، سه بار توی نامه هفتخطی، سه بار لعن فرمودند: «شلمقانی لعنه الله علیه اینطور گفته است. مردم با شلمقانی لعنه الله علیه این.» و باز هشدار میدهم: «شلمقانی لعنه الله علیه اینجوری است.» «آقا، این چند روز پیش نایب شما بود!» «بله.» اینجوری که نیست که حالا یکی آمد، دیگر تا آخر هست. حق را باید تشخیص بدهی. چپ کرده. طبیعی است. آدم اختیار دارد. یک روزی دارد راه را درست میکند، یک روزی هم اشتباه میرود چپ میکند. ما حق را باید بدانیم چیست، هی بسنجیم. هم خودمان را با حق بسنجیم، هم دیگران را با حق بسنجیم. باید تذکر بدهیم: «آقا، این کاری که کردی درست نبود.» بعد دیدیم دست برنمیدارد، کمکم آدم ارتباطش را کم میکند. ما نباید نگاه کنیم کجا شلوغتر است، کدام کار بین مردم رایجتر است، چی بیشتر طرفدار دارد، همان بشود حق. این غلط است. این چند شب مفصل در مورد این صحبت کردیم. آدم اگر بخواهد اینجوری زندگی کند، میرود جهنم.
اینو قرآن میگوید. «اِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ.» دنبال اکثریت بروی، میروی جهنم. اکثریت بهشت نمیروند. این آیه قرآن است، حرف من نیست که! آیه قرآن. خدا دارد گزارش میدهد. میگوید: «اکثریت، مسیرشان مسیر هوای نفس است، اکثریت دنبال هوای نفسند.» تو هم دنبال اینها راه بیفتی. آدم چه هوای نفس خودش را دنبالش راه بیفتد، چه هوای نفس دیگران را دنبالش راه بیفتد، چه فرقی میکند؟
یک روایت قشنگی را میخواهم امشب تقدیم شما عزیزان و خوبان کنم. خیلی این روایت دلنشین است در مورد اینکه ما با اکثریت باید چه مواجههای داشته باشیم. اکثریت را هم که میگویم، شبهای قبل توضیح دادیم دیگر، یعنی چی؟ اکثریت عالم، اکثریت کره زمین. نه اکثریت هیئت خودتان را! اکثریت هیئت که همه خوبند، برحقند. نه، اکثریت شما همهتان بهشتی هستید انشاءالله. من اگر دنبال شما راه بیفتم که جهنم نمیروم که، بهشت! انشاءالله. اکثریت را که میگوید، منظور این هیئت که نیست که، منظور این حسینیه که نیست، اکثریت کره زمین، اکثریت عالم. همیشه همینجور بوده، بعد هم همین است تا دوران امام زمان که دیگر عوض میشود فضا.
خیلی روایت قشنگ است. بگذارید من روایت را از رو بخوانم برایتان. یک چند تا روایت امشب آوردم از رو بخوانم. دوران امام رضا (علیه السلام) یک فتنهای شد، دو تا فتنه شد در شیعه که در واقع همهاش برمیگشت به یک فتنه. یک سری آدم پیدا شدند به اسم واقفی. اسم اینها را شنیدید دیگر. واقفیها. واقفیها چه میگفتند؟ میگفتند: «امام رضا (علیه السلام) امام نیست. موسی بن جعفر امام بود، از دنیا هم نرفته، غیبت کرده، برمیگردد، مهدی موعود موسی بن جعفر است.» شیعه بودندها! به امام رضا میگفتند تو امام نیستی. حالا ماجرایش مفصل است. دو تا دلیل هم داشت. یکی اینکه اینها یک سری پول از موسی بن جعفر دستشان بود، حضرت زندان که افتادند، اینها نمیخواستند پول را برگردانند به امام رضا. آمدند گفتند که: «آقا غیبت رفتند، برمیگردند، تحویل خودشان میدهیم انشاءالله.» یکی این بود.
یکی هم اینکه امام رضا (علیه السلام) در پیری بچهدار شدند. امام رضا (علیه السلام) ۴۸ سالشان بود که پدر شدند. یک وقتی توی حرم امام رضا نشسته بودم خدمت یکی از علمای مشهد، از علمای بزرگ و خوب مشهد. داشتیم با هم صحبت میکردیم. یک جوان عراقی آمد به این عالم بزرگوار گفتش که: «سید، برای من دعا کن، من بچهدار نمیشوم.» ایشان گفت: «چند سالته؟» آنجوری یادم است. گفتم: «۳۵ سال مثلاً.» ایشان شب بود، خلوت بود حرم. این پسر، سید، آن هم سید بود، پشتش به ضریح امام رضا. این عالم به این آقا پسر که حالا نمیشود گفت آقا، گفتش که: «این آقایی که آمدی زیارتش، امام رضا، میدانی چند سالگی پدر شد؟» گفت: «نه.» گفت: «ایشان ۴۸ سالش بود پدر شد. تو الان ۳۵ سالت است.» شرمنده شد، سرش را انداخت پایین. بهشان فرمود: «البته خود امام رضا یک راهکاری داده برای آنهایی که بچهدار نمیشوند.» انگشتر نقره، رکاب نقره، نگین فیروزه، روی نگینش این آیه را بنویسند: «رب لا تذرنی فرداً و انت خیر الوارثین.» که ما خودمان دیدیم کسانی که این کار را کردند، بچهدار شدند، سر سال نشده بچهدار شدند.
خلاصه، امام رضا (علیه السلام) ۴۸ سالشان بود پدر شدند. اینها میگفتند: «این چه امامی است! ۴۸ سالش است هنوز؟» الان بین ما بد است کسی ۴۸ سالش باشد پدر نشده باشد. آن دورهای که دیگر همه مثلاً ۱۷، ۱۸ سالگی چند تا بچه داشتند. گفتند: «آقا، تو چه امامی هستی، بچهدار نمیشوی؟» حضرت در پیری بچهدار شدند. بعد جالب است، وقتی که پدر امام جواد (علیه السلام)، برادرانشان، این سادات، زیاد ساداتی که برادران امام رضا (علیه السلام) هستند، اینها جمع شدند گفتند: «ما شک داریم این پسر شما باشد. ما میترسیم بچه کسی را برداشته باشی آورده باشی گفتی بچه من است.» «پناه بر خدا!» امام رضا حرف شنید از بقیه، از فامیلش. من نمیخواهد شما نمیخواهم حرف بشنویم! گفتند: «خب، ما باور نداریم امام رضا امام است.» حضرت فرمودند: «چهکار کنیم؟» گفتند: «میرویم یک قیافهشناس میآوریم. همه فامیل مینشینیم، شما باید بروی بیرون، قیافهشناس بیاید نگاه کند ببیند این بچه کیست، شما به اسم خودت جا زدی.»
پناه بر خدا! امام رضا (علیه السلام) رفتند توی باغ، یک بیلی دست گرفتند، شروع کردند باغبانی. قیافهشناس آمد دم در. که وارد شد، امام رضا را دیگر سلام میداد، نمیآمد داخل. امام جواد (علیه السلام) را گذاشته بودند وسط. یک نگاهی کرد. تکتک نگاه میکرد. قیافهشناسهای قدیم حرفهای بودند. تکتک نگاه میکرد ببیند این بچه از کیست. یک نگاهی به همه کرد، گفت: «این بچه مال هیچکدامتان نیست.» گفتند: «خب، پس مال کیست؟» گفت: «آن آقا دم در داشت کار میکرد، کی میشود؟ چهکاره است؟ بچه مال ایشان است.» «تو از کجا فهمیدی؟» گفت: «این چهره گندمگونه، پاهایش این شکلی است، آن آقا این شکلی است، این بچه آن آقا است.» جناب علی بن جعفر، که قم گلزار شهدا مزار ایشان است، پاشد دواندوان رفت، بغل کرد امام رضا را، گفت: «من از اولم میدانستم شما برحقید، اینها داشتند حرف بیخود میزدند.»
دوره امام رضا یک همچین شرایطی بود. شرایط غربت بود. اینکه به امام رضا میگوییم «غریبالغربا» اصلش به خاطر دوران امام رضاست. تک و تنها بود. حالا ببینید حضرت آمدند توی یک محلهای که واقفیها زیاد بودند. واقفیها پس معلوم شد کیا بودند؟ «امام رضا امام نیست.» امام رضا آمدند، ایستادند دم بازار، یک سخنرانی کردند. چقدر این سخنرانی قشنگ است! چقدر این روایات غریب است! توی مدارس ما اصلاً جزو دروس درسی باشد، متون درسی باشد، به بچهها یاد بدهیم. حضرت آمدند سخنرانی کردند، صدایشان را بردند بالا. یکی از اقوام را صدا کردند، به اسم احمد. او جواب داد. حضرت فرمودند: «لما قبض رسول الله، جهلت الناس فی اطفاء نورالله.» بلند خطاب به یک نفر میگفتند همه بشنوند. گفتند: «آقای احمد، کجایی؟» گفت: «آقا، من اینجایم.» حضرت فرمود: «پیغمبر که از دنیا رفت، مردم همه جمع شدند نور خدا را خاموش کنند. خدا نگذاشت که اینطور بشود، نور خودش را با امیرالمؤمنین ادامه داد تا رسید به پدرم موسی جعفر. پدر من که از دنیا رفت، علی بن ابیحمزه و اصحابش – همانهایی که گفتم پول دستشان بود، پول را نمیدادند، گفتند امام جعفر برمیگردد تحویل آقا میدهیم – حضرت فرمود: علی بن ابیحمزه و اصحابش اینها آمدند نور خدا را خاموش کنند، خدا نمیگذارد نور خدا خاموش بشود.»
این جمله را داشته باشید. فرمود: «اِنَّ اَهْلَ الْحَقِّ اذا دَخَلَ عَلَیهم داخِلٌ سَرُّوا بِهِ وَ اذا خرجَ عَنْهُم خارِجٌ لَمْ یَجْزَعُوا عَلَیهِ و ذلکَ اَنَّهُمْ عَلیٰ یَقینٍ مِنْ اَمْرِهِ.» چقدر این جمله قشنگ است! حضرت فرمود: «اهل حق با اهل باطل یک تفاوتی دارد. اهل حق اگر یک نفر از بینشان کم بشود، ناراحت نمیشود؛ اگر یک نفر هم بهشان اضافه بشود، خوشحال نمیشوند. چرا؟ چون یقین دارد نسبت به حق، حق را میشناسد. برای همین کسی بیاید و برود، برای او فرقی نمیکند. تو آمدی، خب برای خودت آمدی. رفتی، برای خودت رفتی. آمدی، خودت سود میکنی. رفتی، خودت ضرر میکنی. چیزی گیر من نمیآید. ولی اهل باطل چون شک دارند – این را امام رضا فرمود – اهل باطل چون شک دارند، همهاش چشمشان به این و آن است. یک نفر که اضافه شد: "ما برحقیم." یکی اضافه شد. یک نفر که کم میشود، توی دلش خالی میشود: "نکنه ما یک مشکلی داریم؟ این گذاشت رفت!"»
الان با این محک قشنگ ماها میتوانیم خودمان را تست کنیم که اهل حقیم یا اهل باطل. بقیه وقتی میگذارند میروند، یکی چپ میکند، یکی در فامیلمان عرقخور میشود، بینماز میشود، فراری میشود. هیئتی داشتیم کرج. خب این مجموعه، مجموعه خوبی بود. طلبه هم زیاد داشتیم. یک طلبهای از این طلبهها خیلی ناب بود، سیدی بود. خیلی مسئولیت هیئت با ما بود. هفت، هشت، ده تا طلبه بودند. در این طلبهها اونی که خیلی ما بهش علاقه داشتیم و همه کارها را بهش سپرده بودیم، یک طلبه سیدی بود. بعد یک مدتی که این هیئت مشکلاتی پیدا کرد و اینها، یک مدت ارتباط نداشتیم با این بنده خدا. سیدی بود، طلبه خیلی خوب و باصفا و اینها. گذشت ماجرا.
بعد یکی دو سال، شاید دو سه سال، من یک روزی توی قم خواب، یک شبی، روزی خواب دیدم. خواب دیدم که حالا ما خوابمان هم که چپ است، حالا دیگر، حالا این یکی نمیدانم راست در آمد ولی خب حالا عجیب بود برای خود من. خواب دیدم این رفیق سید ما را روی تابوتی گذاشتند، دارند میبرند جهنم پرتش کنند ته. از خواب پریدم، خیلی ترسیدم. به یکی از دوستان که میدانستم او اطلاع دارد از این، زنگ زدم. گفتم: «از سید فلانی خبر داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «یک آمار ازش بگیر.» گفتم: «گفت چطور؟ آمارش را بگیرم؟» من تا شب بهت خبر میدهم. او گفت: «تا شب به من خبر میدهم.» شب به من زنگ زد، گفت: «حاجی، میدانی چی شده؟» گفتم: «چی شده؟» گفت: «سید فلانی بود؟» گفتم: «خب، آن که با خودم بهت گفتم آمارش را.» گفت: «این بهایی شده، جاسوس اسرائیل شده، فرار کرده از مرز ترکیه قاچاقی رفته، الان آنور است. فلانی باهاش در ارتباط است.»
عجب! ناراحت نشدم، فقط دلم برای خودمان بدبخت میسوخت. ناراحت نشدم، فقط دلم برای خودم سوخت. «خودش رفتی جهنم، خودش محروم شدی.» من دارم میروم بهشت. رفت جهنم. حالا احتمالاً یکی از شما چند سال بعد خواب ما را جهنم اندازد! پناه بر خدا. خدا به خیر کند. واقعاً تردید ندارد. وقتی یکی میگذارد میرود من برای چی باید شک کنم توی مسیر خودم؟ نکنه مسیر ما درست نیست؟ این هم گذاشت رفت. راه حل همراه اهل بیت. شک نکن. گذاشت رفت، خودش محروم شد، خودش جهنم شد. دلسوزی ندارد. «قوم الکافرین.» خیلی آیه قشنگی است. میفرماید: «تأسف نخور برای کافرین که گذاشتن رفتند جهنمی شدند. کار بکن، ارشادشان بکن، نصیحتشان بکن. نیامدند، بگو: "به درک!"» به درک! سفارش قرآن است: «لکم دینکم، ولی دین.»
آقا بسم الله. میفرمایید رو به خدا میآورید؟ تشریف بیاورید اینجا خوب است، راه خوبی است، جای خوبی است. «نه، نمیآیم.» «آقا بیایید!» «نه، نمیآیم.» «خب، به درک!» سفارش قرآن است. «لکم دینکم و لی دین.» حالا بگوییم سه بار گفتم من، کمکم آدم سست میشود دیگر. معلوم است یک چیز بهتری دارد که ول نمیکند بیاید اینور. بگذار من یکخرده بروم امتحان کنم.
مرحوم شهید دستغیب یک ماجرایی را نقل میکند، خیلی ماجرای جالبی است، خیلی عجیب. نمیدانم این اصلاً واقعیت دارد یا نه. ایشان به عنوان روایت نقل میکند. نهاد، در روایت است. من هنوز روایتش را پیدا نکردم. میگوید: «دو تا برادر بودند، یکی طبقه بالا مینشست، یکی طبقه پایین. اینها ۳۰ سال با هم همسایه بودند. برادر طبقه بالایی کافر بود، برادر طبقه پایینی مؤمن بود. به خاطر عقایدشان با هم قطع رابطه کرده بودند. بعد ۳۰ سال، یک روز این به دلش افتاد: بابا، ما ۳۰ سال مسلمان بودیم، چه خیری دیدیم؟ یک روز برویم بغل این داداشه بنشینیم، ته استکانی هم حالا میزنیم، ببین او چه مزهای میکشد دنیا را. برادر بالایی هم گفت: ما ۳۰ سال گناه کردیم، یک بار برویم بغل سجاده داداشمان بنشینیم ببینیم او چه مزهای میچشد دنیا را.» روایت عجیب شهید دستغیب! هر دو که راه افتادند، وسط راه عزرائیل آمد، جفتشان را برد. پایینیه داشت میرفت بالا سر بزند. این ۳۰ سال گناه کرده بود، یک لحظه به دلش افتاد من بروم سمت خدا. او رفت بهشت. او بالاییه گفت: «به دلش افتاد من بروم آنور. خیر ندادیم، خیر ندیدیم، برویم آنور.» این رفت جهنم. به دلت میآید که من بروم؟ «نکنه آنور بهتر باشه؟» جهنمی میشود. «نکنه آنور بهتره؟» «آقا، نکنه این بیدینها زندگیشان لذتش بیشتره، خوشمزهتره؟» نه آقا. رفتند تا تهش. خیلیها، آنهایی که انصاف داشتند، میگویند: «آقا، هیچی ندارد.» هیچی، هیچی ندارد! خود ما، من خودم خاطراتی دارم از اینجور آدمهایی که رفتند تا تهش، دیدند واقعاً چیزی نیست.
چرا من باید شک کنم؟ چون آنور زیادترند؟ قرآن به ما دارد میگوید، میگوید: «شک نکن، آنور زیادترند. فکر نکن آنور مزهاش بیشتره که شلوغتره.» مزه همین جایی که تو نشستی. هیچ جای عالم مزه اشک بر اباعبدالله را ندارد! هیچ جای عالم مزه غم اباعبدالله، روضه اباعبدالله، عشق اباعبدالله را... هیچ جای عالم نمک این طعم، این مزه نیست. به خدا قسم هیچ جای عالم خبری نیست. نگاه نکنیم که شلوغ است.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «لا یزیدنی کثره الناس حولی عزت و لا تفرقهم عنی وحشه.» در نهجالبلاغه فرمود: «همه دنیا دور من جمع بشوند، من ذرهای دلم قُرصتر نمیشود که بر حقم. همه عالم هم دور من را ول کنند، من ذرهای شک نمیکنم، وحشتزده نمیشوم، وحشت پیدا نمیکنم.» همه بیایند میگویم: «خوش آمدی، برای خودت آمدی.» همه بروند: «خوش آمدی، التماس دعا، خودت محروم.»
مرحوم شهید بهشتی در ماجراهایی که با بنیصدر داشتند، خب بنیصدر خیلی تهمتهای عجیب و غریبی زد به شهید بهشتی. یک کتاب چاپ کردند. من یک وقتی خواندم، ۲۰۰ صفحه تهمتهایی که به شهید بهشتی زده بودند، یک کتاب شده بود فقط فهرست کرده بود. من کتاب را میخواندم مغزم سوت میکشید! چقدر این شهید بهشتی مظلوم بود! چه چیزهایی را که پروندههایی که برایش درست نکرده بودند! همین ماجرای عمروعاص که گفتم. توی خوزستان میفرستادند، میرفتند کسانی برق را قطع میکردند، میگفتند: «بهشتی گفته بیایید برق را قطع.» روی عمروعاصی را داشتند اینها. خیلی اذیت کردند شهید بهشتی را. اواخر عمر شریفش، یک روز با دل پر آمد خدمت امام در جماران که دیگر درد و دل بکند و دیگر سنگها را وا بکند. خسته شده بود.
داخل که آمد، پشت حسینیه جماران، خب منزل امام بود. امام در حیاط قدم میزدند. شهید بهشتی آمد کنار حضرت امام. بعد آمد شروع کند درد و دل کردن. امام میدانستند شهید بهشتی چه میخواهد بگوید. مهلت ندادند شهید بهشتی شروع کند. تا آمد شروع کند، امام سریع خودشان یک چیزی فرمودند. توی حسینیه جماران، خب مردم از صبح زود میآمدند شعار میدادند و اینها، ابراز علاقه میکردند تا امام مثلاً نزدیک ظهر بیایند سخنرانی. مردم توی حسینیه بودند، صدای شعار دادنشان میآمد: «عشق منی خمینی، بتشکن خمینی...» از اینجور شعارها میدادند. امام با شهید بهشتی توی حیاط ایستاده بودند، صدای شعار مردم میآمد. امام شروع کردند صحبت کردن. گفتند: «آقای بهشتی، این صدا را میشنوی؟» «آقای بهشتی! آقا، میگویند: عشق منی خمینی، بتشکن خمینی.» گفت: «والله قسم اگر همه اینها یک دفعه با هم شعارشان عوض شود» – امام گفته من نمیتوانم تلفظ کنم که مثلاً چه جسارتی به امام بکنند! – «همه با هم این را بگویند، والله قسم ذرهای در دل من فرقی نمیکند.» چه ایمانی! چه باوری! این چه یاوریای برای امام زمان است! یک حسینیه یک دفعه همه با هم توهین کنند، چه مشکلی داشتی؟
من وقتی بخواهم مشکلم را پیدا کنم، به زبان مردم نگاه نمیکنم، به قرآن نگاه میکنم. ببینم چه مشکلی دارم من. مشکلم را چرا از زبان مردم تشخیص بدهم؟ من مشکلم را باید قرآن تشخیص بدهد. «مردم اینجوری میگویند.» «یک تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها.» برو بابا! اینقدر گفتند چیزها در مورد امیرالمؤمنین، هیچ چیزکی هم نبود! «مردم اصلاً مردم بگویند چیزها!» اگر نگویند چیزها که نمیشوند مردم! مردم باید بگویند چیزها، و ما باید بشنویم چیزها تا بشویم مؤمن.
وقت دارد میگذرد. میخواستم یک روایت دیگر بخوانم، دیگر فرصت نمیشود. این روایت از غربت امیرالمؤمنین باشد. فردا دیگر کمکم داریم توی سرازیری بحث میافتیم. این دو شب آینده باید بحث را تمامش بکنیم. هنوز روایات فراوانی از بحث ما مانده، نکات خوبی که از توی روایات ما هست و ما معمولاً کمتر این حرفها را میشنویم. کمترین دلگرمیها را به ما میدهند که: «بابا، تنها باید باشی.» «المومن فی هذه الدنیا غریب.» مؤمن توی دنیا غریب است، مؤمن بیکس و کار است. وقتی از دنیا رفت کس و کار پیدا میکند. تنهاست اینجا. هیچکس درکش نمیکند. غربت. باید غریب بشود دنیا. بعد احساس غربت کنیم، احساس تنهایی کنیم.
خدا رحمت کند مرحوم سید جواد موسوی معروف به سید جواد عطری. نمیدانم مشهد کیا از ایشان عطر خریدند. کسی داریم مشهد؟ سید جواد عطری (رضوانالله علیه) چند یکی دو ماه پیش از دنیا رفتند. ۵۰ سال! هر روز زیارتش ترک نشد، حرم امام رضا. یک شبی، سال ۸۷، ۹ سال پیش، با هم همین تهران بودیم، یک منطقهای. ایشان آمده بود به خانه یکی از دوستان. به ما زنگ زدند، گفتند: «آقا، امشب سید جواد اینجاست، شما بیایید دور هم باشیم.» یک دو سه ساعتی. شبهای پاییز و زمستان هم بود، خیلی طولانی شد، شاید سه چهار ساعت ما با هم بودیم. خیلی شب خوبی بود. ناصر جواد خیلی خاطرات گفت. خیلی صحبتهای خیلی خوبی کرد. خسته شد، رفت. آقازادهاش، پسر بزرگش، نشست. سید جواد که رفت، پسرش باز خیلی خاطرات نگفته از پدر گفت. یک چیزی که گفت، برای من خیلی جالب بود. این بود: گفت «یک روزی داشتم توی حرم امام رضا وارد میشدم. وارد حرم میشدم. بعد توی دلم این آمد، گفتم: یا امام رضا، این پدر ما چرا اینقدر غریب است؟ توی فامیل قدر این سید را نمیداند. همه باهاش بدند. همه پشت سرش حرف میزنند. همه بد و بیراه میگویند. این سید اینقدر خوب، اینقدر نورانی، اینقدر باصفا.» گفت: «توی دلم بود این حرف، داشتم با امام رضا حرف میزدم. پدرم بغلم بود توی صحن امام رضا. زد روی شانهام، برگشتم نگاهش کردم، یک جمله به من گفت. گفت: "من از این امام رضا خواستم تا وقتی زندهام کسی نفهمد من کیم و چهکارم. اصلاً من خواستم غریب باشم توی این دنیا."»
«المومن فی هذه الدنیا غریب.» مؤمن توی این دنیا غریب است. اصلاً کسی نباید بفهمد ما چه کاریم. بعد مرگ، غربت. حالا هیچکسی آقا مثل اباعبدالله الحسین غریب، غربت. اصلاً نهایت غربت، غربت امام حسین (علیه السلام) است. ما در روضهها چی میگوییم؟ دم میگیریم، میگوییم: «غریب حسین، غریب بود!» کدام غریبی را توی عالم سراغ داری بچهاش را سر دستش بگیرد، بچه شیرخواره، کسی جواب ندهد؟ کجای عالم سراغ داری کسی اینقدر غریب باشد، بچه شیرخواره سر دست بگیرد؟ نه تنها محل نگذارند، بچه را هم تیرباران کنند؟ دیگر اوج غربت.
یک آقایی میگفت: «ماشینم خراب شده بود یک شب. سرما بود توی جاده. بچه شیرخواره داشتم، همسرم توی ماشین بود. بنزین نداشتم، نمیتوانستم ماشین را روشن کنم. اینها سردشان بود. بغل جاده ایستادم با یک...» به هرچه این را تکان دادم، کسی کمک نکرد. آمدم توی ماشین، به خانمم گفتم: «خانم، این بچه را چند ثانیه من بده.» گفت: «بچم سرما میخورد.» گفتم: «تو کاریت نباشد.» بچه را به او گفت؟ «بچه را بغل کردم، بغل جاده ایستادم. بچه را که روی دست گرفتم، اولین ماشینی که رد میشد زد به من بنزین داد.» گفت: «این بچه را که توی دستت دیدم، بگو من اشکم جاری شد.» گفتم: «جانم به غربت تو یا اباعبدالله! تو هم بچه را دست گرفتی.» با تو چهکار کردم؟ من یک بچه گرفتم، سریع اولین نفری که رد میشد. بچهات را سیراب کردند. حسین جان. تازه این بچه نه بیتاب بود، نه بیخواب بود، نه تشنه بود. احترامش زد کنار. آن بچه که بیتاب بود، اباعبدالله فرمود: «اَلا تَرَوْنَهُ کَیْفَ یَتَلَوَّی ظَمَاً؟» «ببینید بچهام دارد میلرزد از تشنگی! شما هم آب ندهید خودش میمیرد.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
رحمت خدا به این نالهها! عرب تعبیر «ذبیح» را جاهایی به کار میبرد. به هر... هر ذبیح نمیگوید. ذبیح کسی است که زنده زنده سر از تنش جدا بشود. کربلا همه شهدا را سر نازنین از تنشان جدا شد، ولی فقط دو نفر بودند ذبیح شدند، زنده زنده سر از تنشان جدا شد. لا اله الا الله. اولیش خود ابیعبدالله بود. «ذبیح بالقفا» بود. جانم! جانم! نفر دوم کی بود؟ _به روایاتی_ طفل شیرخواره حضرت علی اصغر (ع) حسین را ذبح کردند، همین که سه شعبه آمد، سر از بدن بچه جدا شد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...