ماجرای کربلا ؛ جدال کفر در برابر اسلام یا در برابر ایمان؟
تفاوت کفر در برابر اسلام و در برابر ایمان
مسلمانِ کافر به چه معناست؟
آیا ایمان در دل ما وارد شده است؟
مسلمان کافر و ماجرای صلح حدیبیه!
ایمان و نفاق در میدان نبرد
چرا تعداد یاران لشکر امام حسین علیه السلام کم شد؟
کربلا زمانی رقم میخورد که اسلام ، ایمان نشود
یه مقدار باورمون بشه!
داستان جالب از دیدار جوان آبمیوه فروش با علامه جوادی آملی
از امام حسین علیه السلام ایمان طلب کنیم!
ماجرای راهب مسیحی و امام حسین علیه السلام
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی آل محمد فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن لا قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
گاهی گفته میشود آن دو طرفی که در کربلا با هم جنگ داشتند و درگیری داشتند، یک طرف اسلام بود و یک طرف کفر. شما این حرف را شنیدهاید؛ این حرف اشتباهی است، حرف غلطی است. اصلاً اینجوری نبود؛ دو طرف اسلام بودند. مشکل ما معمولاً این است که اهل بیت ما را اصلاً کفار نکشتند. از بین چهارده معصوم، خدا انشاءالله فرجِ آن چهاردهمین معصوم را برساند، آن سیزده معصوم دیگر را هیچکدامشان قاتلشان کافر نبوده است. پیغمبر قتلشان اختلاف است که کسی که ایشان را کشت، یهودی بود یا چه بود؛ آن سمی که دادند و اینها، حالا آن بحث دیگری است.
همیشه مسلمانان پشتِ این موضوعاند. این خیلی برای ما هشدار است، این خیلی تویش نکته است. میگویند آقا، اسلام در برابر کفر قرار گرفت، عاشورا در کربلا، ایمان در برابر کفر قرار گرفت. این دو فرق دارند. امشب بتوانم انشاءالله این نکته را جا بیندازم، از فردا شب انشاءالله بحث را دقیقتر میکنیم. فرقش چیست؟ آقا، اسلام در برابر کفر قرار گرفت یا ایمان در برابر کفر قرار گرفت؟
ما دو جور کفر داریم: یک کفر در برابر اسلام است، یک کفر در برابر ایمان. کفر در برابر اسلام چیست؟ همین که شما نمیتوانی با این طرف معامله کنی، دختر نمیتوانی به این آدم بدهی. دستت اگر خیس باشد و به تنش بخورد، دست شما نجس میشود. این کفر در برابر اسلام است. ولی یک کفر در برابر ایمان داریم. هرکس «اشهد ان لا اله الا الله» بگوید، همانجا پاک میشود، همانجا مسلمان است. ناموسش محترم است، آبرویش محترم است، مالش محترم است. یک سری احکام برایش بار میشود، یک سری قواعد میآیند. ولی ایمان دیگر اینجوری نیست، ایمان جنسش فرق میکند.
اسلامِ آدم در دین وارد میشود، ایمانِ دین در آدم وارد میشود. فرق این دو تا با هم یعنی چه؟ آقا، دین در آدم وارد بشود؟ در اسلام، آدم ظاهراً پذیرفته، قبول کرده، شمایل و تیپش را تا حدی بالاخره آنجوری که اسلام گفته، درآورده است. ولی این یعنی توی دل هنوز معلوم نیست چقدر باور کرده این حرف را، اینهایی که دارد میگوید. هر وقت دین در او وارد شد، این مو پس میشود. آدم مسلمان باشد ولی کافر باشد. کافر به چه معناست؟ کافر در برابر ایمان، نه کافر در برابر اسلام. اکثر مسلمانها کافرند به این معنا، نه آن کفار که دستت بهش بخورد نجس میشود، نه این یکی.
در سوره مبارکه حجرات میفرماید: پیغمبر! اینها میگویند: «قالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَٰکِن قُولُوا أَسْلَمْنَا» اعراب میگویند: آقا، ما ایمان آوردیم. شما بگو نه ایمان نیاوردید، شما مسلمانید، ایمان هنوز توی دلتان وارد نشده است. چند تا مثال بزنم ببینیم ایمان توی دلمان وارد شده یا نه. مثلاً از یک مسلمان وقتی میپرسند رزق دست کیست؟ میگوید خدا.
این کیست؟ ستاره و ماه و خورشید و اینها که دیگر اصلاً کافر است، کافر در برابر اسلام است، دستت بهش بخورد نجس است. بسمه تعالی. آقای مسلمانی که شما میفرمایید رزق دست خداست، خداوکیلی الان این را باور کردهاید؟ همین که رزق دست خداست، الان توی زندگیتان واقعاً این را باور دارید؟ باریکالله! اگر شما باور دارید که کارتان درست است، خوش به حالتان. خطاب که میکنم، شما بزرگوار نیستید، دارم کلی میگویم. یعنی همه مسلمانها را.
خوب، آن کسی که واقعاً باورش شده، وقتی میخواهد دختر شوهر بدهد، فرق میکند با بقیه. اول میروی فیش حقوقیات را برمیداری میآوری، سند ماشین را برمیداری میآوری، سند خانهات را هم میآوری. دیگر چی ؟ دست خداست. شما داری زندگیت را میسپاری به سند ماشین این آقا، نه به خدا. نه به خدا، الله بختکی بفرستیم؟ نه. ایمانتان به خداست یا به جیب؟ آقا، توکلت به جیبت باشد. الان میخواهد راه بیفتد مسافرت برود، وصل میکند، پول که داریم، یا علی بریم. وسط راه پول کم زدن، یا امام رضا به دادم برسه. امام رضا پول هم دارم ولی باز دست شماست. همه اعتقاد ما این است دیگر. میگوییم آقا، عالم دست اهل بیت است، قدرت مطلقاند، همیشه شاهدند، حاضرند. مسلمان هستیم ولی توی باورش آدم گیر میافتد.
پنجاه تومان میخواهد انفاق کند، شیطون میآید ته دلش میگوید: سر کوچه لازمش میشود. این آدم میدانی کیست؟ این همان کسی است که وقتی ازش پول میخواستی، بهت کمک نکرد. اگر خودت محتاج بشوی چی؟ پیری داری، کوری داری، بچهات لازم دارد؟ نه بابا! جهیزیه دختر مردم به تو چه؟ «منزل رواست به مسجد حرام است.» با ایمان جور درنمیآید. یعنی کسی اگر از این حرفها بزند، از این شعارها بدهد، کافر است. کافر در برابر ایمان، خیلی خطرناک میشود.
امام حسین را میکشند، مسلمان است ولی کافر. در ظاهر چرا تند است؟ آقا، تسبیح هم دستش گرفته، با ده من عسل هم نمیشود او را خوردش. ذریهای از اسلام، آخرین ورژن اسلام. «لا اله الا الله» میگوید، ستونهای عالم میلرزد. بچه را جلو ننه باباش دار میزند. آدم را زندهزنده جیگرش را درمیآورند، به دندان میکشند. عجب! اینها «لا اله الا الله». چی شد پس؟ پیغمبر، پیغمبر رحمت. اینها چی شد؟ پیغمبر رحمت! اسم پیغمبر که بیاید. پیغمبر اینجوری آدم میکشت؟ پیغمبر فرمود: سگ مرده را تیکهتیکه نکنی. شما شیعه را میگیری جلو زن و بچهاش تیکهتیکه میکنی، سگهای درنده تیکهتیکه میکنند میخورند. پیغمبر چیست این؟ این چه اسلامیه؟ چه رحمتی؟
این چه دین از اسلامیه که تبدیل به ایمان نشده؟ خیلی باید مراقب باشیم. همه خطرها همیشه از جانب اینجور آدمها متوجه اهل بیت بوده است: آدمهای مسلمانی که کافر، آدمهای مسلمانی که مؤمن نشدند هنوز، باورشون نیومده. اسم امام زمان را میآورد، سنگ آقا را به سینه میزند. دو قرون به خاطر آقا تحمل سختی کند، به مشکل بیفتد، اذیت بشود. همهچیز گل و بلبل باید پیش برود. ما هم اسم آقا را میآوریم، خیلی هم دوستش داریم. ولی ما که نباید جایی مشکلدار بشود برایمان که جای اذیت بشویم. خدایی نکرده برق قبایمان بخورد. آقا را هم دوست داریم، با هم هستیم دیگر، محکم.
دیگر اسم امام زمان را نمیآوریم، آرامآرام میآوریم، یکجوری که کسی نفهمد که ما امام زمان را دوست داریم. توی دلمان هم برق قبای دشمن بخورد. مؤمن باید شد. ایمان اونی که کار راهبیندازد، ایمان است. چرا یک عده منِ آدم حزباللهی را نگاه میکنند، از دین زده میشوند؟ اصلاً حالم بههم میریزد، حالاتم عوض میشود. برای چی؟ مسلمان کافر دیده. توی بازار تسبیح از دستش نمیافتد. اینور دارد با تسبیح پولش را میشمارد. چند درصد الان نرخ توی بازار؟ چند درصد است نزول الان؟ چند درصد؟ مسجد نماز اول وقت، اول از همه میآید. این توی بازار از همه گرانتر میگیرد. ای نازنین! مسلمان کافر.
مسلمان کافر. البته میشود یک اسم دیگر رویش گذاشت، اسم قشنگتر: منافقها. مسلمان کافر و مسلمانی که اسلامش به حد ایمان نرسیده است، اسمش را بگذاریم منافق. ظاهرش تکمیل، توپ، داغون. اصلاً قبول ندارید اینها را. یک ذره نپذیرفته. سر و صدا و جیغ و داد، اسم و رسم که باشد، این آقا جلوتر از همه است. سینه پُر بوده، پای اعتقاد کار که جدی بشود، توی میدان نیست. پای رکاب پیغمبر همینها بودند دیگر.
خیلی جالب است. صلح حدیبیه. پیغمبر وقتی میخواستند وارد مکه بشوند، مشرکین اجازه ندادند. یک عده که میدانید دیگر کیا را میگویم، آنها، اینها برگشتن یقه پیغمبر را گرفتن. پیغمبر فرمودند که ما امسال نمیتوانیم وارد مکه بشویم. مشرکین اجازه نمیدهند. با اینها یک صلحی امضا میکنیم. چند تا ماده هم توی صلح اینها بود که ما باید قول بدی که اگر از ما کسی آمد بین شما، تحویل ما بدهید. از شما کسی ؟ هفت هشت ده تا مورد این شکلی شد، صلح حدیبیه. همین آقایون تند میگفتند: اول از همه خر پیغمبر، اسلام اقتدار، عزت، فلان. جنگ احد که آیه قرآن، سوره توبه نازل شده، وقتی دور پیغمبر خلوت شد، اول از همه دیدن همین دو تا دارند درمیروند. پیغمبر با اسم اشاره میکردند: فلانی! فلانی! کجا داری درمیروی؟
یکی از اساتید امام فرمود: به خدا قسم، ما همه تاریخ اسلام را گشتیم. پیدا نکردیم این دو سه نفر حتی دشمن کشته باشند. در طول جنگهای اسلامی، بهمحض اینکه پیغمبر سر به تیره تراب گذاشتند، دختر پیغمبر را آمدند کشتند. به اسم اسلام! کسی که یک دانه یهودی نکشته به اسم اسلام! دختر پیغمبر را به اسم اسلام! امیرالمؤمنین را دستش را بسته به اسم اسلام! خاصیت نفاق! انقدر سر وقت، وقتش که باید میآمد توی میدان، انقلابیگری میکرد، نبود. موقع جنگ آقا فرهنگ درس میخواند. جنگ تمام شد آمد شد مدیرکل، وزیر، رئیس. بوی باروت بود، نبودی. چجوری؟ امیرالمؤمنین وقتی موقع بوی باروت بود، گفت: برین کنار من. موقع کبابش که شد، گفت: همهاش مال من!
این ایمان است، این مؤمن است، این امیرالمؤمنین است، امیر مؤمنین است. موقع کار هیئت که میشود، آقا پرچم بزنیم، دستگاه را بیاوریم. من کار دارم، وقت ندارم، فلان، اینها. ولی بنازم این آقایی که کار ندارد، یک شب هیئت هم تا حالا ازش فوت نشده، حضور پیدا میکند. بترسیم از این حَسّ و نفاق. خیلی چیز خطرناکی است. این جنس آدمها امام حسین را کشتند. این جنس آدم امام حسین را تنها گذاشتند.
امام حسین علیه السلام، این را شاید اکثر مردم ندونند. من معمولاً همهجا میگویم. دانشگاه فردوسی گفتم، دانشگاه قم گفتم. آقا! اینها حرفهای عجیبی است. چرا کسی برای ما نمیگوید اینها را؟ اصحاب امام حسین، حضرت سخنرانی کردند، اکثراً گذاشتند رفتند. این مربوط به مال کجا بوده؟ کی بوده؟ شب عاشورا که ایشان از اصحاب امام حسین نرفتند. حضرت فرمودند: آقا! این راه بازه، مکه را هم در اختیارتان قرار میدهم. از سیاهی شب استفاده کنید، بروید. هیچکس نرفت. اول از همه قمر بنیهاشم ایستاد به سخنرانی کردن: ما بریم که بعد از تو زندهبمانیم؟ کدام روز را برای ما نیاورد؟ بعد زهیر صحبت کرد، سعید بن عبدالله صحبت کرد. سه چهار نفر پاشدن خطبه قرایی خواندند. نشان دهنده ایمان. ولی چند هفته قبلش، منطقه زباله یا ذو حسم، امام حسین علیه السلام وقتی راه افتاده بودند از مکه، جمعیت زیادی دنبال حضرت راه افتاده بودند. اینها میگفتند آقا! آقا! حاکم دارد میرود کوفه، حکومت تشکیل بدهد. بیا به منم، به من و تو هم یک چیزی میرسد. وزارتی، مدیرکلی، میدان اداره. میگوید از یمن و مکه و بصره و جاهای مختلف سپاه حضرت قلقله بود. به هرجایی منزلگاهی که میرسیدند، چون امام حسین منزلگاههایی که وایمیستادن، منزلگاههایی بود که چاه آب داشته باشد، حضرت آب بردارند. به هر آبشخوری که حضرت رسیدند، هر منزلی که حضرت ایستادند، چند ده نفر به سپاه امام حسین اضافه میشدند. رفتن، رفتن، رفتن.
منطقه زباله، دو نفر از کوفه آمده بودند. امام حسین از راه دور صدا کردن اینها را. اینها رویشان را کج کردن. حضرت با مرکب دنبال این دو تا رفتن. بعد پرسیدن از کوفه چه خبر؟ گفتند: آقا! قیس بن مسهر که نامهرسان شما بود، کشتن. حضرت پرسید از مسلم چه خبر؟ اینها سرشان را پایین انداختن، گفتند: آقا جان! «الناس قلوبهم معک و سیوفهم علیک». دلشان با توست و شمشیرهایشان بر توست. مسلمت را هم کشتند. حضرت گریه کردند. برگشتند و مردم پرسیدند: این کاروان چند صد نفری که دنبال حضرت راه افتاده بود چی شد؟ سخنرانی کنم. مردم، مسلم را کشتند. از حکومت خبری نیست. داریم میرویم کوفه. جان همهمان هم در خطر است. بسمالله! کیا هستند؟
میگوید: قیل، شمشیرها و اسبها بود که به هم رها کردند. بوی کباب که بود، همه بودند. میرویم کوفه، آقا دارد میرود حاکم بشود، رئیسجمهور. بچه جان! خدا! الکی به خطر نینداز. دو نفر با هم دعوا زد. دیدی چه توجیه کردن؟ آقا، حفظ جان واجب است. مسلمانیم. میگیره. دوران جنگ نمیرفتن جبههها، لحن مسلمانی میگرفتند. کشور اسلامی فقط به انسانهایی که جلوی تیربار بایستند، کشته شوند که احتیاج ندارد. در آینده دکتر میخواهد، مهندس میخواهد. شیطون با عناوین خوشگل، مشکل آدم را میکشد کنار.
یه دَم امام حسین همینجوری راحت تنها گذاشتن. امام حسین یک خورده هوا ورشان داشته. العیاذبالله، میروند حالا میبینند خبری نیست. امام حسین کوتاه میآید. ما الان نمیریم. باباش امیرالمؤمنین فشار آمد کوتاه آمد. داداشش امام حسن فشار آمد کوتاه آمد. کوتاه نیامد. عجیبه. این نقلهای تاریخی را داشته باشید. اکثراً به ما متأسفانه اشتباه مطالبی را رساندند. اهل بیت وارد کوفه که شدند، مردم سنگباران کردند، کاملاً حرف غلطی است. سنگباران کردند. توی کوفه محبین اهل بیت بودند، شیعه امیرالمؤمنین بودند. ظاهراً بهمحض اینکه اهل بیت وارد شدند، زینب کبری را که مردم کوفه دیدند با رخت اسارت، ضجهای بود که بلند کشته بشود. باورم نمیشد اینجوری کنند. سر بریده را بیاوریم. خاندان اسارت بیاوریم. همه زدن زیر گریه، ولی امام سجاد فرمودند: شما گریه میکنید؟ پس کی پدرم را کشت؟ زینب کبری نفرین کرد، فرمود: الهی اشکتان خشک نشود. «أتبکونه و لا تنصرونه» اشکتان همیشگی باشد. این سرزمین را خوشی به خودش نبیند. فیلمهای عجیبی که زینب کبری که مردم کوفه کشته بشود. جدی نگرفته بودند. گفتم: بابا! امام حسین کوتاه میآید دیگر. باباش کوتاه آمد، داداشش هم کوتاه آمد. چی شد؟ مردم اینجوری شدند.
اسلامی که تبدیل به ایمان نشده، دل باور نکرده اهل بیت را. اهل بیت را دوست دارد، آدمهای خوبیند، کار را میاندازند. ولی سر وقتش، دوراهی که باشد، من باشم و اهل بیت، راه خودم را میگیرم میروم. مردم کوفه سر دوراهی راه خودشان را گرفتند. اونی که ما لازم داریم، ایمان است. برای ظهور امام زمان هم ایمان میخواهیم. کسی دوست دارد یار امام زمان باشد، ایمان. اونی که لازم داریم مردم ما را ببینند عاشق اسلام بشوند، ایمان ماست، نه اسلام ما. این اسلامهای ظاهری، دینداریهای ظاهری، ریخت و قیافهای، اینها مفت نمیارزد. باور! باور! اعتقاد!
یک استادی داشتیم، ایشان میفرمود: توی جبهه داستان عجیبی گفت. توی جبهه پیرمرد بیسوادی بود. من بهش قرآن یاد میدادم. کسره بگه. خیلی به سختی. جوان بودیم، دانشجو بودیم، طلبه بودیم. ایشان یک پیرمردی بود، بیسواد هم بود. بهزور من به اینها یاد دادم یک صفحه قرآن بخونه. آیه «وَجَعَلْنَا» را هم یاد گرفت. با باور اگر بخونه، بخواهد محفوظ بماند، کسی او را نبینه، واقعاً نمیبینه. از دست دشمن در امان باشی. شاگرد من بود، ولی همین آیه «وَجَعَلْنَا» را باور داشت که اگر بخونه، دشمن او را نمیبینه.
بعد میگوید: شبها برای اطلاعات عملیات، دست منو میگرفت میبرد که بریم از لشکر عراقیها اطلاعات جمع کنیم. بدون هیچ حفاظ. راهمیافتاد میرفت توی دل پرده. خیمه عراقی کنار ؟ میگفت: یک، دو، سه، چهار. باور نداری بغل عراقیها یک پتو پهن میکرد وسط منم پلیس داشتم خرخر میکردم. راحت بخواب. باور کرده بود. باور میخواهد. نصرت الهی برای اینجور آدمهاست. آدمهایی که باور کردند، اعتقاد دارند. با دلشان، با قلبشان واقعاً پذیرفته.
الان مشکل ما در مورد چرا گناه میکنی با اینکه میدونی میمیریم ؟ مشکل چیست؟ نمیدونی میمیریم یا باور نداریم؟ کار جدی که بشود، یک تصادفی آدم بکند و قطع عضوی، خدایی نکرده چیزی. یا آن یکی دو هفته اول اصلاً کلاً روحیاتش عوض میشود. مسجد پیداش میشود و میبینی یک خورده باور میشود. دوباره میآید میرود. باور اگر ثابت بشه، خیلی اتفاقات میافتد. کمترین درجه ایمان، ایمان شکستهبسته است. یعنی یک خورده باورش بشود توی عالم چه خبر است، کار دست خداست. اتفاقات عجیبغریبی برایش میافتد. چشم برزخیاش باز میشود. چیزهایی میبیند توی این عالم. یک خورده باورش شود. کسانی بودند چیزهایی دیدند.
باورش بشود لقمه حرام آتیش است. حضرت استاد آیتالله جوادی آملی درس میفرمود در مسجدالنبی مدینه. نماز صبح را خواندند. بعد نماز صبح یک جوانی آمد، شهرستانی بود، ایرانی بود. گفت حاج آقا، این آیه قرآن که میگوید: «لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ» این آیه یعنی چه؟ ایشان توضیح دادم و اینها. داستان جالبی دارم در مورد این آیه است، بگذار برای شما بگویم.
میگوید: که من کارم آبمیوهفروشی بود. یخ میانداختم و میفروختم. یک روز صبح این یخی که داشتم با گاری میبردم توی مغازه. یخه ولی رویش آت ؟. فرق میکند جنسش، یک چیز عالِم محلمان. گفتم ایشان به من گفتش که آبمیوهای که میفروشی، وزن آبمیوه را با یخ هم قاطیاش حساب میکنی؟ همانقدر؟ گفتم بله. مال حرام! آبمیوهای که لیوانی پانصد تومان است، یخ که توی وزن آن نباید دخالت داشته باشد که شما بیندازی. من که یخی که کل سروتهش صد تومان است را با قیمت آن داری حساب میکنی. و قس علی هذا. جعبه شیرینی با شیرینی، جعبه پرتقال با پرتقال، و پانصد تا چیز دیگر. آبمیوه دست مردم. مال حرام داری میخوری. یکم باورش بیاید که مال حرامها اینها را میبینند. یکم ایمان باشد، الان زندگیش عوض میشود. یکم ایمان بالا میرود. همین که میخواهد بخوره غذا خمسش را داده نشده. خوردن حال آدم را میگیرد. آدمی که ایمان دارد، ایمان امام حسین توی این ماه محرمی ایمان میدهد. امام حسین ایمان را بالا میبرد. امام حسین آمده.
یکیش وهب نصرانی مسیحی بود. توی راه امام حسین را دید، مسلمان شد، مؤمن شد، عارف بالله شد. انقدر سریع. وقتی میدان میخواست برود، از مادرش اجازه گرفت که برود. همسرش گفتش که: نرو، ما را به کی میسپاری؟ فلان و اینها. رفت کشته شد. برای مادرش. مادرش سر را برگرداند، گفت: چیزی که در راه خدا دادیم، پس نمیگیریم. همسرش. این تیکهاش را دیدید، شنیدهاید؟ این همسر وهب راهافتاد رفت توی میدان. شمشیر دستش گرفت که شمر ملعون غلامش را فرستاد رفت این زن را کشت. اولین شهید زن کربلا، همسر وهب. سه تا مسیحی، امام حسین چند تا شهید پایه رکاب خودش را توی اعلی علیین درآورد. از مسیحیها، از نصرانی. امام حسین از یهودی.
امام حسین ایمان میدهد. مردی سلیمان بن اعمش میگوید: «مکی بودم طواف میکردم. دیدم که آدم بدریختی داره دعا میکنه. میگه خدایا ببخش. هرچند میدونم که منو...» گفت من گناهم خیلی سنگین است. گفت: گناهت مگر چقدره؟ از کوهها بیشتره؟ بگو بله. رحمت خداست. چکار کردی؟ مفصل نشست برام توضیح داد. مرحوم مجلسی، جلد ۴۵، بحار، داستان کامل نقل. میگوید: من توی کربلا بودم. جز کسانی بودم که امام حسین را کشتم. جز اون چند نفری بودم که مسئول حمل سر مبارک امام حسین شهر به شهر بودیم تا برسانیم شام. دست. او توضیح داد.
صندوقچهای داشتیم. صندوقچه چوبی بود. توی راه که راهمیافتادیم توی مسیر، سر مبارک امام حسین توی این صندوقچه بود. به شهری که میرسیدیم، به امر یزید، سر مبارک را بیرون میآوردیم. به نیزه میزدیم. توی شهر. به منطقه قریش، صبح که رسیدیم یک دیری بود، کلیسایی بود. یک راهبی توی این کلیسا مشغول عبادت بود. سر مبارک سیدالشهدا را به نیزه زدیم. راهب آمد. نگاهش به این سر افتاد. گفت: نگهش دارید. سر را بیاورید پیش من. این سر کیست؟ از دهان مبارکش داره نوری به آسمون میرود. اینها مسلمان بودن ولی نمیفهمیدن. اون مسیحی نور امام حسین به دلش گرفت، هدایتش کرد. بعد گفتش که این سر مبارک را یک شب به من قرض دهید. هزار درهم به شما. اشکال ندارد. مُردهپولی. هزار درهمش را گرفت. سر مبارک را تحویل گرفت. صبح اینها دوباره سر را تحویل گرفتن.
میگوید: صبح وقتی آمدند سر را گرفتن، حرکت طلا بود. از دست این مسیحی گرفته بودند، تبدیل به خشت شد. آشغال. بعد میگوید: شب این مسیحی صورت به صورت مبارک و نازنین اباعبدالله الحسین گذاشت. گفت: تو را به حق مسیح قسم میدهم، به من بگو تو کی هستی که نوری از دهانت دارد به آسمون میرود. «فانطق الله الرأس» خوارزمی در مقتلش میگوید. میگوید: خدای متعال این سر مبارک را به زبان آورد. «أنا ابن المصطفی، أنا ابن فاطمة الزهراء، أنا الحسین، أنا الحسین المظلوم القتیل بکربلا.» من حسینم، پسر پیغمبر، آن کسی که در کربلا کشته شد.
این مسیحی گفت: شفاعت من را میکنی پیش جدّت؟ گفت: اگر میخواهی شفاعت کنم باید مسلمان بشوی. همانجا مسیحی «اشهد ان لا اله الا الله» شهادتین را گفت، مسلمان شد. حضرت فرمودند: به تو قول میدهم، من ضامنت میشوم برای شفاعتت. این دلهای آلوده اهل نماز و روزه بودند، امام حسین نتوانست جذب بکند. این آدم مسیحی با یک نگاه هدایت شد. الله اکبر.
چند روز دیگر، در شهر شام، وقتی که سر نازنین اباعبدالله الحسین به شام میرسد، یزید ملعون مجلسی میگیرد. مجلسی به قول خودش بینالمللی. از همهجای دنیا نماینده میفرستند توی این مجلس. یزید دستور میدهد: «خذ المساکر و نشرک». مجلس شرابی به پا میشود. همه کسانی که توی مجلس نشستن باده شراب به دست میگیرند، مشغول خوردن میشوند. توی اون حال سر مبارک اباعبدالله الحسین وارد مجلس میشود. تاریخ نقل کرده وقتی که امام حسین علیه السلام سر مبارکشون وارد مجلس شد، سفیر پادشاه روم که به دعوت یزید توی این مجلس حاضر شده بود، یهودی بود. خطاب کرد به یزید: «یا ملک العرب! ای پادشاه عرب! تبریک میگوییم. حالا به من بگو: «لمن هذا الرأس» این سر مبارک برای کیست؟»
«ما لک و لهذا الرأس؟» تو چکار داری که این سر مال کیست؟ گفت: میخواهم وقتی برگشتم کشور خودمان، به مردمم بگویم رفتم توی مجلس پادشاه عرب که او بر چه کسی پیروز شده بود. من نمیدانم تو بر کی پیروز شدی. او را به من معرفی کن. یزید گفت: «هذا حسین بن علی بن ابیطالب». گفتم: «ابن مَن؟» پسر کیست؟ گفت: «ابن فاطمة». گفتم: «فاطمة بنت مَن؟» کدام فاطمه؟ دختر کیست؟ «فاطمة بنت رسول الله». میگوید: سفیر پادشاه روم گفت: «نبیک رسول الله» که پیغمبر شماست. یزید گفت: آره. گفت: چه دین پستی دارید. پسر پیغمبرتان را کشتید.
بعد سفیر پادشاه روم گفت: یزید! کلیسای حافِظ را میدانی؟ حافِظ به معنای سُم الاغ. یزید گفت: نه. سفیر روم شروع کرد برای یزید توضیح دادن. «جزیرهایست وسط یکی از دریاها. جزیره بزرگی، کشور بزرگی، کلیساهای زیادی دارد. توی یکی از این کلیساها، توی محراب اون کلیسا، ظرف طلا که زرینکوب شده، دور تا دورش را با طلا و جواهرات نقشونگار کردند. توی این ظرف طلا یک سُم الاغ گذاشتن. میدونی این سُم الاغ مال کیست؟» یزید گفت: نه. سفیر روم گفت: «این سُم الاغ حضرت مسیح، پیغمبر مسیحیهاست. انقدر مسیح را داشتند. سُم الاغ او را توی ظرف طلا گذاشتند. سالبهسال میآیند زیارت، میبوسنش. حاجاتشان را ازش میگیرند. اون وقت شما کسی که من کی هستم؟ من کسیام که هفتاد و دو فاصله دارم با داوود پیغمبر. ولی به احترام داوود پیغمبر، مردم هر وقت من را میبینند به تمام، تمامقد خم میشوند. اون وقت شما کسی که یک مادر با پیغمبرتان فاصله داشته باش با این وضعیت، توی مجلس شراب آوردید سرش را، اصلاً جدا کردی.»
یزید دستور داد: یهودی را ببرید. این یهودی را بکشید. آبروی ما را نبره. اگر از این کشور رفت. یهودی گفت: الله اکبر! تعجب کردم. گفتند: از چی تعجب کردی ای یهودی؟ گفت: «دیشب خواب پیغمبر شما را دیدم. پیغمبر شما مرا در آغوش گرفت. به من گفت: یهودی! تو را بشارت میدهم به بهشت.» من نفهمیدم منظور پیغمبر شما الحسین است. این یهودی خودش را انداخت روی سر بیبدن حسین ابن علی و هی انقدر این سر را بوسید، نوازش کرد، به آغوش گرفت. حتی تا اینکه سر یهودی را هم کنار سر حسین ابن علی گذاشتند. سرش را زدند.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ما بقی تو و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر عهدی منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
مثل این روزها بود. اهل بیت حسین وارد کوفه شدند. سر مبارک حسین را به نیزهها کوچه به کوچه گرداندند. مجلس عبیدالله در دارالاماره به پا شد. کوفه جمع شدند. سر نازنین را گذاشتن جلوی عبیدالله ملعون. الله اکبر! و ین کتب قدیم الحسین. دیدند با چوبدستی که دارد عبیدالله، هی به لب و دندان حسین میزند. صدای ناله مردم بلند شد. صدای گریه مردم بلند شد.
زید بن ارقم، صحابی رسول الله، پیرمردی توی جمع. تا این صحنه را دید، گفت: عبیدالله ملعون! انقدر با اون لب و دندان نزن. به خدا قسم خودم با چشمهای خودم انقدر رسول الله لب و دندان حسین را میبوسید. به هر مناسبتی که بود جلوی مردم حسین را بغل میکرد و جعل «تحت» ؟ یک دست پیغمبر میگذاشت زیر گلوی حسین، یک دستو میگذاشت پشت سر حسین. این صورت را بالا میآورد. چندین بار جلو چشم مردم این لب را میبوسید. حالا زیر چوب خیز برانند. حالا با سنگ از سر پشتبامها توی شهر شکستند. با این لب و دندان.
ینقل لعنت الله علی القوم الظالمین اعز الاجل الاکرم عظمتک یا الله یا رحمان و یا رحیم مقلب القلوب قلبی علی دینک انک علی کل شیء قدیر. الهی یا حمید و به حق محمد، یا علی به حق علی، یا فاطمه به حق فاطمه، یا محسن به حق الحسن، یا قدیم الاحسان، به حسین… خدایا به حق لب و دندان ابیعبدالله، به حق دل سوخته زینب، به حق دیده امام سجاد، فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنینش را از ما راضی و خشنود بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان بفرما. شب اول عقب. علی اولاد علی به فریادمان برسان. در دنیا زیارت، شفاعتشان را نصیب ما بفرما. دشمنان دین، قرآن، انقلاب اگر قابل هدایت نیستند، نابود بفرما. رهبر معظم، مراجع عظام، علمای اعلام، مسئولین خدمتگزار را مؤید و منصور بدار. ما بود آنچه نگفتیم و سلام را میدانی برای ما ؟
در حال بارگذاری نظرات...