ماجرای کربلا ؛ جدال کفر در برابر اسلام یا در برابر ایمان؟
تفاوت کفر در برابر اسلام و در برابر ایمان
مسلمانِ کافر به چه معناست؟
آیا ایمان در دل ما وارد شده است؟
مسلمان کافر و ماجرای صلح حدیبیه!
ایمان و نفاق در میدان نبرد
چرا تعداد یاران لشکر امام حسین علیه السلام کم شد؟
کربلا زمانی رقم میخورد که اسلام ، ایمان نشود
یه مقدار باورمون بشه!
داستان جالب از دیدار جوان آبمیوه فروش با علامه جوادی آملی
از امام حسین علیه السلام ایمان طلب کنیم!
ماجرای راهب مسیحی و امام حسین علیه السلام
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم من الان الی قیام یوم الدین، اهل العاقبت من لسان یفقهو قولی.
شب جمعه است. هدیه به همهی اموات، علما، خوبان، و صالحین، و محضر همهی انبیا و اولیا، خصوصاً چهارده معصوم، صلوات هدیه کنید. بحث ما شبهای گذشته دربارهی رابطهی صبر و ایمان بود. چهار تا ریشهی صبر را جلسات قبل مرور کردیم؛ یکیاش شوق به بهشت بود، یکی ترس از جهنم بود. این دو تا را جلسهی قبل گفتیم که آدم اگر باور داشته باشد بهشتی هست، با این نعمتها صبر میکند در دنیا. آدم اگر بداند جهنمی هست، با این سختیها صبر میکند. قبلاً گفته بودیم: صبر سه نوع است؛ صبر بر مصیبت، صبر بر طاعت، و صبر بر معصیت.
دو ریشهی دیگر هم دارد که انسان صبور باشد؛ دو چیز دیگر است که انسان را صبور میکند: یکی نسبت به دنیاست، یکی آماده بودن برای مرگ است که آدم را صبور بار میآورد. آدمی که به دنیا دل نبسته است، سروصدا نمیکند در مشکلات، در مسائل. خسته نمیکند، صبر میکند. خاصیت دنیاست. خاصیت دنیا این است. شما تصور کنید یک نفر برود وسط یک اتوبانی. یک بچهای نصف شب، اتوبان خلوت است، رفته آنجا اسباببازیهایش را برده، یک خانه درست کرده برای خودش. چقدر هم خوشحال و چقدر دارد لذت میبرد. آدم بزرگی که بغلش ایستاده، دارد به او میخندد. میگوید: «بابا جان عزیزم! الان نصف شب است. صبح که بشود، خانهات را داغان میکند.» قبول نمیکند. صبح ماشینها میآیند، خانهاش له میشود. شروع میکند به جیغ و داد. دنیا محل رفتوآمد است. محل رفتوآمد است. دل نبندید. تقصیر ماست که دل میبندیم. از کفمان میرود، مینشینیم غصهاش را میخوریم. رفتنی بود، اصلاً باید میرفت.
یک شاهی بود، یک زمانی، کسی برایش هدیهای آورد؛ یک ظرف جام بلورین خیلی فوقالعاده. به به! عجب چیزی! به وزیرش نشان داد. گفت: «دیوانه! چی میگویی؟ ظرف طلا به این خوشگلی!» گذاشت. یک چند روزی بود و بعد چند روز، یکی رد میشد، پایش خورد و این ظرف افتاد شکست. جیغ و داد کردند. وزیر گفت: «اعلیحضرت! من از اول که گفتم به درد نمیخورد، چون اینجا را میدیدم شکستنی است.» باریکالله! چه وزیر عاقلی! دل نبستن ندارد. الان بنده رئیس شدم. روزنامهها دیگر دیدید که ماشاءالله! روزنامهها هم که سنگ تمام میگذارند دیگر. «آقای فلانی! ریاست شما را به قبرستان فلان تبریک عرض میکنیم!» هشتصد تا روزنامه، فلان! بیست صفحه تبریک فلان اداره و فلان قبرستان و فلان چیز و فلان چیز! همه تبریک گفتن که آقا رئیس شده! خودش هم خوشحال. آدم احمق است، لنگ حمام است. الان شما رئیسی. فردا یکی دیگر در موقع ریاست، جیغ و داد میزند. آدم نعرهی مستانه میزند، نه موقعی که رأی نیاورده، مملکت را به هم میریزد. هیچکدام! آدم نرمال زندگی میکند. «صبراً ایام قلیلاً».
امیرالمؤمنین میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد سال! بازم کم آوردم که. میلیارد کم میآورد. حالا آدم از مرگ میترسد. آدم از مرگ لذت میبرد. آماده است. یک داستانی را یک کسی ساخته. داستان ساختگی است، ولی واقعی است. داستان ساختگیِ واقعی! تا حالا اتفاق نیفتاده، ولی واقعی است. میگویم: بچهها در رحم مادر که هستند، دیگر از پنجماهگی، ششماهگی، خواب میبینند. در شکم مادرش خواب میبیند. مثلاً فلان امام دارد از خواب میبیند، در خواب دارد کربلا میرود. همین در و دیوار، فکر کردم همین است. خلاصه، یک داستانی ساخته کسی. میگوید که دو تا بچهی دوقلو، یعنی دو تا دوقلو، یعنی دو تا، نه چهار تا! یک دوقلو در رحم مادر بودند. یک روز یکی از این بچهها، داستان ساختگی است ولی واقعی. یک روز یکی از این بچهها خواب میبیند. خواب مردن را میبیند. داد میزند: «خواب ترسناک دیدم!» گریه. «چی دیدی؟» «ای داداش! ما میمیریم. خونمون رو درمیارن، با قیچی میان میبرن، پشتمون میزنن.» با گریه، جیغ و داد. «بعد با حوله پاکیمون میکنن، میشورن، شیر بخوریم.» «داداش! خواب ترسناک چقدر خندهدار بود!» همین قدر کسی از مرگ میترسد، خندهدار است. تنگ و تاریک است. بابا! بستگی دارد که آدم چهجوری باشی که کجا بروی. مرحوم آیتالله تبریزی، مرجع تقلید، بزرگکار و درست بود. بانی فاطمیه ایشان یکی از بانیان بودند که بیان مرا. ایشان دنیا که رفته بودند، کسی خواب ایشان را دیده بود. آقا! چه خبر؟ گفت: «نمیدونم اصلاً چی شد! از دنیا که دیگه جنازم. بین مردم نمیدونم چیکار میکردن!» یکی دیگر جورهای دیگر، که الان شاید داستانش را بگویم. مردن شکل ترس ندارد، مردن لذت دارد. اسم مرگ میآید، برای آدم چهرهاش با نشاط بشود. تمام. همین. سخت است؟ اول خوشی است. عروس وقتی جنازهی مؤمن را میزنند تو قبر، بهش میگویند: «مثل عروس بگیر بخواب!» عروسی تمام شده، خسته، با نشاط، به مقصود رسیده. وقتی تو حجله میآید، چه نشاطی دارد، چه آرامشی دارد، چه آسایشی دارد. عروس. بخوان! تمام شد دغدغهها. اول خوشی است. همهی سختیها، همهی فشارها، همهی اذیتها، هر چی اذیت کردند، هر چی فحش دادند، مسخره کردند، کمبودی بوده، اول خوشی است. اگر کسی هم از دنیا برود عزاداری کند، باید ابوذر را مثال بیاوریم. لینک ابوذر کیه؟ ابوذر و سلمان. سلمان را که ماها اشتباهی میگوییم سلمان فارسی، اسم ایشان چیست؟ سلمان محمدی. اللهم صل علی محمد و آل محمد. ابوذر وقتی پسرش از دنیا رفت، آمد کنار نعش پسرش گریه میکرد. گفت: «پسرم! به خاطر این گریه نمیکنم که عصای کوری و پیریام را از دست دادم. به خاطر این گریه نمیکنم که پسرم را از دست دادم، خونم خالی شد، چراغ خانهام رفت.» از این جور حرفها. «به خاطر این گریه میکنم. نگرانم، نمیدونم بعد از مرگ کجا بردنت.» حسین! گریه. خطاب کرد به فرزندش: «اگر نبود که میخوام تو دنیا بمونم، بیشتر توشه جمع کنم، یک ثانیه توقف نمیکردم!» منم باد! به قول استادمون میفرمود: «شما اگه مثلاً لب مرز کربلا باشین، خدا انشاءالله نصیب همه کنه، یه دو نفر پاسپورتشون مهر خورده، از صف رد شدن، زار زار خودتو میزنی؟» «وای! بدبخت شدیم!» رد شو! دعای قبرستون چیه؟ «و نحن انشاءالله بکم.» «وای! بدبخت!» دعا کن! ما ساکمون را وقتی لب مرز میگردن، همه رو خالی نکنن! اینو بخواب. اول نش مومن آمادهی مرگ.
امیرالمؤمنین در خطبهی متقین نهجالبلاغه میفرماید: «اگه خدا سرپوش اجل را نذاشته بود، آب دیدید وقتی که جوش میآید چه شکلی میشود؟ تبخیر میشود، بخار میشود. اگه سرپوش نداشته باشه، همهاش بخار میشود میرود.» گاز آب جوش بیاد! امیرالمؤمنین فرمود: «مؤمن نسبت به مرگ این شکلی است. انقدر حرارت دارد! همینجور دارد میرود تو آخرت. خدا با سرپوش اجل نگهش داشته، در را بسته (خدا رو) که این در نره!» چیه این دنیای نکبت؟ نکبت!
یه سؤال بپرسم. بعد یه حدیث بخونم. بعد دوباره یه حدیث بخونم. دوباره یه حدیث دیگه بخونم خوبه؟ موافقی؟ صلوات علی محمد و آل محمد. اینجوری که گفتم، قصد داشتم گفتم ها! نکته داشتیم. اول سؤال: اگر الان مجلسی باشه، امیرالمؤمنین در این مجلس حضور داشته باشند، شما از اینکه تو مجلس امیرالمؤمنین نشستی، احساس لذت میبرید یا نه؟ کی لذت نبره؟ هر کی لذت نبره، بره بمیره! امیرالمؤمنین! ملائکه تو آسمون گفتن خدایا! یعنی چه؟ علی رو امیرالمؤمنین خالی خالی نگاش کنی عبادته، واسه نگاه کردن به کعبه میره. معروف: خطبهی طاووس امشب خونهی نهجالبلاغه داره میخونه. یه خطبهی امیرالمؤمنین در مورد طاووس. یه وقتی من تو اراک اینو سخنرانی کردم. خطبه رو خوندم، سه جلسه بود. امیرالمؤمنین مفصل در مورد طاووس سخنرانی میفرمود. آفریدهی رنگآمیزی که شده، رنگا رو خدا هزار تا رنگو توی پر با هم قاطی کرده. هیچکدام! پری که جاش در بیاد، رنگش قاطی نمیشه. بعد آخر خطبه امیرالمؤمنین، مفصل در مورد طاووس سخنرانی میکند. میفرماید که: «این یه نعمت کوچک خداست که هر چی همهی عالم اگه جمع بشن، نمیتونن وصلش کنن. خدایی که یه مخلوق کوچیکش اینه، خودش چیه؟» امیرالمؤمنین بعد فرمایند: «خدایی که اینه، دنیاش انقدر کوچیکه! وقتی کسی نمیتونه یه نعمت دنیویشو وصل کنه، بهشتش چیه؟» امیرالمؤمنین یه تیکه در مورد بهشت میندازن، همه دهنشون کف کرده، امیرالمؤمنین میفرماید: «اگر میدونستی تو بهشت چه خبره، کنار من علی نمینشستی تو این مجلس، میرفتی تو.» «خدایا! مرگ رو برسون بریم!» الله اکبر! قول دادن همه میرن میخونن، اونایی که نهجالبلاغه دارن، میرن میخونن: «تیکهی آخرش، مجلس من علی نمینشستید.» نوبت من بشه، اگه مؤمن باشه، امیرالمؤمنین لبخند میزنه، همهی سختیهای مرگ یادش میره. بیصاحاب شده.
ملائکه از بالا نگاه میکند و میگویند: غیر از شماها که خوبید و غیر از ایران که الحمدلله شیعیان امیرالمؤمنین، بعضی کشورهای دیگه از بالا نگاه کنید، یک باغ وحش گنده است. یک طرفش اسرائیلی، یک طرف آمریکاییها، اروپاییها، غربیها، وهابیها. هر چی حیوون جمع شده، دنیا را گرفته. دنیای باغ وحش گنده است. آدم سر دستش کنه، دو روز بیشتر تو باغ وحش بمونه. وسط حیوونا، وسط برندهی بزرگی!
یک مثالی زدم. مثال عجیب است. نمیدونم راستکی اجباری نیست. جواب: یک نفر میاد به شما میگه آقا! یه طلای هجده عیار رو میدن دست شما پنج دقیقه، یک تکه هم سفال میدم دست شما تا آخر عمرت دستت باشه. دنیا یک تکه سفال که میدن پنج دقیقه دست آدم، یک طلای ابدی میدن. حالا اکثر مردم این سفال را چسبیدند. «طلا کردم!» « جدا دیوونه نیستم!» اینا! «دیشب کیلومتر دیگر؟» که اینا دیوونن. به خدا قسم میخورن که این! «میتونی قسم به خدا؟» یعنی چی؟ «حسن دروغ برای اینکه یه دونه شلوار بپوشی!» موجودات را میبینه تو این عالم. «فروش بره به شرط چاقو.» میره چاقو میزنه. بعد چاقو میزنه که توش دیده نشه. تقلب بشه در معامله. چقدر این؟ «سرترین هندونه میخوای ۵۰۰۰ تومان گیرت بیاد؟» چند میلیارد سال بسوزه که ۵۰۰۰ تومن تو دنیا گیرت اومده! آدم عاقل است. لطمه به دنیاشون وارد نشه. «هزار درهم گیرش بیار!» طرف از کربلا برگشت، تو سرش میزد. گفت: «۱۰ درهم خرج کردم، اسبمو زین زدم، شمشیر به هر دوشم رفتم کربلا، تو قتل امام حسین شریک شدم. برگشتم شش درهم بهم دادن.» یعنی چی؟ « از حماقت این آدم من دق کنم بمیرم!» امام زمانش را. خدا را. گفتم: «یه سوال میکنم، یه حدیث میخونم.» سوال پرسیدم، حدیثش را خوندم. یه حدیث دیگه. بعد یه حدیث دیگه. درست است. اینم گفته بودم.
حالا اون یه حدیثی که میخوام بخونم، یه حدیث از پیغمبره. این حدیث یه داستانی داره. پیغمبر این حدیث رو فرمودند. تو دوران امام سجاد، یه داستانی برای این حدیث پیش اومده. اول حدیث پیغمبر رو میخونم. بعد داستانی که پیش اومده رو میگم. عجیب داستان. حدیث پیغمبر اینه: پیغمبر میفرمایند که ... عجیب حدیث! اولش میگم که صلوات. کلمه رو که گفتم بفرستید. جیگر حدیث بخونید. نفس.
«محمد! صل علی محمد و آل محمد.»
«قسم به کسی که جان من پیغمبر در دست اوست.» فدای شما. «لو یرون مکان و یسمعون کلامه.» زیر تابوت بلند بگو: «لا اله الا الله.» به حق «لا اله الا الله.» اینایی که زیر تابوتن، اگه بدونن این مردهای که رو تابوت نشسته چی داره میگه، جنازه رو... حدیث از پیغمبره، جلد ۶ بحارالانوار.
جنازهای که روی تابوت دارند میبرند، روح این میت مینشینه روی جسمش و «هو یونادی یا اهلی و یا ولدی»، صدا میزنه: «خانواده که در جنازه رو میبرن. بچههاشون! آی خانوادهی من! آی بچههای من! لا تلعبن بکم الدنیا کما لعبت بی.» «دنیا شما را به بازی نگیره، همینجور که منو به بازی گرفت.» گل دنیا رو نخور. فکر نکنیم همهی همهی خوشیها اینجاست. پولاتو جمع کنی آنتالیا، ترکیه رو ببینیم. ببینیم چه خبره. خیلی تعریف میکنن. یه دبی بریم. یه تایلند بریم. همهی دنیا همیناست دیگه. ته لذتهای دنیا چیه؟ بریم بالای طبقهی بالای برج میلاد، یه بستنی طلا بخوریم! یک میلیون تومان. دنیا سرگرم کردم.
«میت مال و حلال و حرام جمع کردن.» مرده میگه: «مال حلال و حرام جمع کردم لغیری.» «زحمتهاشو من کشیدم، شما جوابشو باید بدین. من دیدم، شما لذت میبرین.» لذتش مال شماهاست. «میری بنز، دوو، پرشیا و تویوتا کمری و پرادو و اینها باهاش میخری.» «از کجا آوردی؟» «فحضروا مثل ما حلب بی.» «بترسید از این چیزی که سر من اومد.» «ملکان الکاتبان عملاً.» اگه مطیع خدا بوده، این دو تا بهش میگن: «جزاک الله انا خیراً.» «خدا خیرت بده! کارت رو به راه است. ما هر مجلسی که نشستیم، دیدیم تو راست میگی! خوب داری انجام میدی.»
اگه آدم بدی باشه، اون دو تا فرشته بهش میگن: «هرجا ما نشستیم، داری گناه میکنی. هر مجلسی که بودیم، کلام یا غیبته یا تهمته یا دروغه یا چرت و پرته. حرفای بیخود، سر و ته، شوخیهای ناجور.» در مورد این بحث انشاءالله طلبتون. اگر یک ماه رمضون با همدیگه بودیم، یه مرده چیا میبینه؟ این حدیثو شنیدید؟ حدیث از پیغمبر. تو دل ما الان چه اتفاقی افتاد؟ خدای نکرده خندیده باشیم. «مرده میشینه رو جنازه، میگه: بریم!» اونایی که شوخی گرفتن، حدیث دوم بشنوند. این دیگه تن آدمو میلرزونه.
حدیث دوم از امام سجاد در مورد همین حدیث. امام سجاد یه وقت نشسته بودند. فرمودند: «ما چیکار کنیم با این مردم؟ اگه حرف نزنیم، اهلبیت چرا سکوت میکنه؟ وقتی حرف میزنی، مسخره میکنه.» پیغمبر. امام سجاد همینو خوندن که مرده وقتی از دنیا رفته، میشینه رو جنازه. یه آدم نفهمی تو اون جلسهی امام سجاد بود، به اسم «زمّره». این زمّره ناکبرسر، بدبخت. گردنشون! امام سجاد فرمودند: «خدایا! اگه این زمّره حدیث پیغمبر رو مسخره کرده، به بدترین وضع!» همینقدر مسخرهها، نه که جوک واسه امام زمان بسازه و اساماس کنه! شوخی با حدیث. بعدش چی شد؟ ۴۰ روز بعد، زمّره افتاد مرد. غلامی داشتیم. از دفن زمّره برمیگشت. اومد خدمت امام سجاد: «تشییع جنازهی زمّره بودم. صورتمو گذاشتم رو صورتش.» «فوزّع تو وجه کالیه تو قبل.» که گذاشته بودند، صورتمو گذاشتم رو صورتش. «دیدم، به خدا قسم با گوشهای خودم شنیدم که میگفت: ویلک یا زمّره!» «جنازهاش حرف میزد.» «با گوشهای خودم شنیدم!» غلامش میگه. «تو قبر، همین زمّره بود مسخره میکرد: بدبخت شدی! خودش خزلتک کل خلیل و صار مسیرک الی الجیم.» «همهی رفیقات ولت کردن رفتن، تو میگی: خود...» «به خدا قسم آقا جان امام سجاد! خودم تو تشییع جنازه شنیدم، داشت اینو میگفت.» امام سجاد فرمودند: «اسئل اللهالعافیه، هذا جزاء امیه من حدیث رسولالله.» «پناه به خدا! این جزای کسیه که حدیث پیغمبر رو مسخره کنه.» راحت مواد شوخی میکنیم. شب اول قبر. نکی رو که سوالات شب اول قبر. فشار قبر واسه همه جوک میسازیم، با همه شوخی میکنیم. حالا میبینی بعدش راسته یا دروغه. الان میبینی جوک داشتیم یا گریه داشت. خبرهایی در راه است. جدی بگیریم. جدی بترسیم. مرگ رو ساده نگیریم. «آقا! چیزی نیست!» شوخیبازی. پدر ما همیشه در مورد مرگ اینجوری صحبت میکرد. میگفت: «همین خوابی که من میخوابم.» اینجا عطار نیشابوری. عطار را که میشناسی. یه پیرمردی اومد تو مغازهاش. این عطار اون موقع خیلی دل به دنیا داده بود. نمیدونم عاشق دخترم شده بود، نشده بود. کوچه فضایی بود. پیرمرده برگشت گفت: «آقای عطار! آمادهی رفتن هستی؟» «نه آقا! مرگ! آقا! حرفشو نزن!» این پیرمرده گفت: «خیلی خوب! شما حالا از مرگ میترسی. حالا ببین ما چیکار میکنیم.» کلاهشو درآورد، کفششو درآورد، جورابشو. پا رو به قبله. «یا علی مددی! اشهد ان لا اله الا الله.» «ما رفتیم.» سر گذاشت. هر چی تکون داد عطار. از اینجا متحرکبازیبازی.
اگه آدم مومن آرزوهام تو همین دنیاست، اول بدبختی است. مگه از اینجا برم! تو نمازم که هستم، فکر اینم که این قسمت بعدی سریالی که، مرحلهی بعدی اون بازی رایانهای که من دارم میرم. جنسهایی که خریدیم الان تو انباره. من صبح اومدم کدومها رو اول در بیارم، کدومها رو اسکن بزنم. ولی عاشق امام حسین میگه: «من اینجا چیکار دارم؟ من با امام حسین کار دارم.» خدا رحمت کنه مرحوم آیتالله صفایی حائری. عاشق امام رضا بود. ماهی یه بار از قم میکوبید، با اون سختی خاصی داشت برای زیارت. محرم که هست. آخر ماه میاومد. روز آخر ماه محرم. روز اول سفر زیارت میکرد، میرفت. ربیعالاول. آخر ماه ربیعالثانی. اول ماه زیارت میکرد. باز میرفت. آخر. میگفت: «من هر روزی از ماه رو یه روز امام رضا زیارت کردم.» تو راه مشهد از دنیا رفت. اجاره کنار که میاومدن تصادف کرد. ۴۸ سالش بود. از دنیا رفت. دو سه شب قبل از اینکه از دنیا بره، برگشت به رفقاش گفته بود که: «میدونی حال من حال چه کسیه؟» گفت: «حال من حال آدمی است که کنار جاده ایستاده، ساکم دستشه. اتوبوس داره میره. میگه: جا دادی ما رو سوار کنی؟ میگه: نه. میگه: رو بوفَم شده، تو صندوقم شده، منو سوار کن ببر. چه خبر؟» چیزی نداشته.
یه پیرمرد بود تو مدرسهی هندیهای کربلا. میاومده رو دیوار مینوشته: «یا حضرت عزرائیل! اَدْرِکْ!» گره بخوره که دل کنده باشه از دنیا. دل ظهیر! ببین دو کلمه با امام حسین صحبت کرده. همهی مورخین میگن: «ما نمیدونیم امام حسین چی گفته.» وقتی فرستادم دنبالش، سر سفره بود. داشت غذا میخورد. لقمه تو دستش بود. پیک امام حسین گفت: «حضرت کارت داره.» منطقه ضربت. از حج برمیگشت. سپاه امام حسین هم میاومدن سر یه منزلی نزدیک کوفه. هفت هشت تا منزل مونده بود تا کوفه. حضرت با خبر شدن ظهیر اومده. عثمانیه! میدونی یعنی چی؟ عثمانی! یعنی اون وقتی که همه دنبال علی بودن، دنبال عثمان بوده. حالا که همه حسین. سر سفره و پیک امام حسین گفت: «حسین کارت داره.» «من با حسین کار ندارم.» زنش برگشت گفت: «پسر! یه لقمه رو نخور!» گذاشت رفت. برگشت. چند دقیقه. حسین چی گفته بودن، چی به ظهیر نشون دادن. برگشت: «انت طالق!» «کلاً تو که سلاسه، سه طلاقت کردم!» «برو! خودمو حسین!» هیشکی! وقتی که عثمانی بودی.
همسر ظهیر جدا نشد از کاروان. با اینکه ظاهراً طلاق داد. همسر ظهیر مونده با کاروان. اومد. غلام ظهیر هم بود. عصر عاشورا، روپوشی داد همسر ظهیر به غلامش. گفت: «اینو ببر بنداز رو جنازهی ظهیر.» رفت. برگشت. روپوش دستشه. گفت: «چرا روپوشو انداختی؟» «یه جنازهی پارهپارهای دیدم. خجالت کشیدم!» بود. اونایی که با حسین رفتن اینور، دل نبسته بودن همهچیزشون. اون یکی از اینایی که آدم لوتی امام حسین. اینو برگردون حاجی. طیّب. طیّب حاجرضایی. نمیدونم اسمشو شنیدین یا نه. آقا! انسان عجیبی بودهها! تو تهران درجهبندی داشته. کسی خلافکار بشه، اول باید تو محل ۵، ۶ نفر رو ناکوت میکرده، چاقوکشی میکرده. میآوردن راس محل میکردن. نوچه میذاشتن. تهران. کم کم که شاخ میشده. زیاد آدم از پا در میآورده، میفرستادنش بندر. تبعید میکردن. یه دور بندر رو که رد میکرد، میاومد دوباره درجه پایینتر. رئیس همهشون طیّب بوده. طیّب حاجرضایی. یه عکس ازش هست. یقه باز، صورت کامل تراشیده، کت انداخته پشت سر. آدم هفتخط. برادری داشته به اسم طاهر. شمس قناتآبادی. از عاقبتش بگم. بعد داستان تحول طیّب رو بگم. شب جمعه است ما بریم.
فقط همینقدر بگم، اون آدم کارش به اینجا میکشه، وقتی شهیدش میکنن. علامه تهرانی، مشهدیهای قدیمیتر باید ایشونو بشناسند. از عرفای بزرگ تهران بود. چند سال آخر عمرش اومد مشهد. ایشون میفرماید: «جنازهی طیبات رو گذاشتن تو قبر.» افتخار. علامه تهرانی خیلی میفرماید: «افتخار منی که اولین زائر قبر طیّب بودم.» این شهید انقلاب. با یکی از بزرگانی که خیلیشون صاحب مقام. رفته بودیم عبدالعظیم. ایشون اومد کنار قبر طیّب. گفت: «این طیّب هر وقت میام سر قبرش، بدن من سرد میشه. نمیدونم این روح چقدر روح قویهای. من یخ میکنم. عظمت، عظمت حرّ انقلاب، طیّب منو میگیره.» داستانها اینجوریه. چی شد بعداً؟ بعد از مرگش. آخر عمرش دستهی عزاداری راه انداخت. عکس امام بلند کرد آورد. گرفتن. دستگیرش کردن. زدنش. گفتن که: «میری تو خیابون نوچههاتو جمع میکنی. شیشهها رو میاریم پایین.» پرسیدن: «کی دستور داده؟» میگه: «آقا روحالله دستور داده.» شیشهی صبر در برابر معصیت. نگاه. «پسر فاطمه! دروغ ببندم سید اولاد پیغمبر؟» گرفتن. اعدام. الان کجا؟ ظهور حرّ انقلاب. آشتی.
ولی قبلش یه اتفاقی افتاد که زمینه آماده شد. این اتفاق قبلش چیه؟ برادرش طاهر اومد پیش مرحوم شمس قناتآبادی. تو فیضیه حجره داشت. قناتآبادی گفت: «حاجی! ذَله شدیم از دستت! چیکار کنیم؟ قمهکشی و چاقوکشی و عربدهکشیاش. بچه بود گفتیم بزرگ میشه، آروم میشه، بدتر شد. گفتیم بچهدار میشه، آروم میشه، بدتر شد. پریشب رئیس کلانتری رو! یه راه داره. تستش کنیم ببینیم شاید ته وجودش یه نوری مونده باشه.» گفت: «چیه؟» گفت: «ببر کربلا. اگه کربلا رسید، حسین رو دید، باهاش سست شد، خورد زمین، دست میگه با یه بدبختی ما اینو راه انداختیم.» تو راه کربلا، گاهی میگفت: «نکنه این الان وسط راه بگی من پیاده میشم میرم!» ولی دیدم تو راهه. میگفت: «کی میرسیم کربلا؟» کربلا که رسیدیم، برادر ساحل میگه گفتم: «طیّب! من میخوام برم تو هتل حسینیه، لباسامو عوض کنم.» گفت: «نه! من میخوام با سر و صورت خاکی برم، ارباب خاکیمو زیارت کنم.» میگه: «دوون دوون از ماشین کی پیاده شد. با سر و صورت خاکی رفت. رسید به ششگوشهی ارباب. یا حسین! کم آوردم پیشت!» تو همون حال، رفتم پیشش. دست گذاشتم رو شونش. گفتم: «اینایی که با چاقو میزنی، عاشقای همین حسینان. بیا همینجا با حسین عهد کن دیگه به کسی چاقو نکشی!» قمشو درآورد. گفت: «حسین! با تو کردم غلاف!» «از کربلا برگشت.» دو تا لات گنده داشت تهرون. یکی طیّب بود، یکی حسین رمضون یخی. این حسین رمضون یخی دید برگشته. پشت یه سری فقیرن، بهشون برسیم. طیّب رو برداشت. برد. باشه. یه محلهی تاریکی. قمر و دعوا. ۳۲ تا قمه زد تو تنت طیّب. آخر هم افتاد زمین. داشت میرفت. طی دست کرد به زور از تو جیبش قمه رو درآورد. گفت: «حسین! به هم اسمت قسم خوردم اینو غلافش کنم. با حسین قرار داشتم. میدونی من کم...» غلافش کرد. «حسین برد. حسین قرار گذاشته، میمیره.» بردن. دو ماه بیمارستان بود. بعد دو ماه اومد بیرون. عذاب شد. بردن شهیدش کردن. امام حسین اینجوریه. کافیه. حسین پیش تو دیگه کم. پیش تو.
امشب بریم کربلا. شب آخر مجلسمونه. شب جمعه است. شب جمعه آدم کربلا بره چند برابر میاره. اون وقتی که صدای روضهی مادرش رو میشنوه. مادر حسین تو کربلا روضه میخونه. مادر جوونی داره برای بچهاش خودشو میزنه، ناله میکنه. تو مجلس کنار اون نگاه میکنی دلت میسوزه، گریه میکنی. خانم پهلو شکستهای شبهای جمعه میاد برای حسین روضهی غریبه. جیگر آدما آب میکنه. این روضه. این روضه جیگر شمر رو تو گودی قتلگاه آب کرد. از شمر بیرون میاومد، تنش میلرزید. گفتن: «چرا تنت میلرزه؟» گفت: «صدای خانومی میشنیدم. هی میگفت غریب مادر!»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل والنهار جعله الله آخر عهدی منی لزیارتک.
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
قرار شد اسرا از شام خارج بشن. بعد از اون مجلس شراب. بعد از اون فضاحت عجیب. این روضه را سید بن طاووس نقل کرده. ملعون خطاب کرد به امام سجاد: «میخوای از من بخواه حاجتهات رو برآورده کنم.» الله اکبر! خود این آدم. یزید به امام سجاد میگه: «بیا حاجتهات رو برآورده کنم.» امام سجاد فرمودند: «ما رو به تو حاجتی نیست. اگه میخوای یه کاری کنی، این سه تا کاری که میگم برامون انجام بده.» چیه خواسته؟ «اول از همه اینه: بذار یه بار دیگه سر بابام رو ببینم.» یکم این سر رو بغل کنم. آخه فقط رقیه جون. از این سر رو بغل کنه، ببوسه. همهی بچهی حسین به رقیه قبضه خوردن. هیشکی نتونست این سر رو دیگه کربلا ببوسه غیر از رقیه. «این سر رو بده. سر بابام رو در آغوش بگیرم ببوسم.» این حاجت اولمه. «حاجت دومم اینه: هر چی از ما به غارت بردین، به ما بدهید.» «حاجت سومم همینه: اگه میخوای منو بکشی، یه مرد امینی با این زن و بچه بفرست تا مدینه. چشم پاکی باشه!»
یزید ملعون گفت: «اما حاجت اول: بهت بگم دیگه اون رو هیچوقت نخواهی دید. قید سر بابا رو بزن. حاجت سوم: بهت بگم تو زنده میمونی، خودت این زن و بچه رو برمیگردونی مدینه. اما حاجت دوم: هرچی بخوای، چند برابر بهت میدم. اموالی که از شما بردند، بنشون میدم اینقدر میدهم. دیگه قید اونایی که بردند رو بزن.» الله اکبر! آمادهای بگم یا نه؟ شب آخره. میخوایم حاجت بگیریم. شب مزد. امام سجاد فرمودند: «مالت تو سرت بخوره! ما به مال احتیاج نداریم. اگه گفتم اونایی که غارت رفته برگردون، داشتم به خاطر یه چیزی بوده.» اول بزار من از جوونا! آی مؤمنا! آی شیعیان! اگه بنده ناموس، دست نامحرم باشه، چه حسی داری؟ چه حالی داری؟ اگه لباس، پیراهن، چادر، روسری محرمت دست نامحرم باشه، چه حسی داری؟ امام سجاد فرمود: «فاطمه! آخه غارت بردند. گردنبند مادرم فاطمه بوده. پیراهن مادرم دست نامحرمان. عبای مادرم به غارت رفته.» حسین.
در حال بارگذاری نظرات...