ماجرای کربلا ؛ جدال کفر در برابر اسلام یا در برابر ایمان؟
تفاوت کفر در برابر اسلام و در برابر ایمان
مسلمانِ کافر به چه معناست؟
آیا ایمان در دل ما وارد شده است؟
مسلمان کافر و ماجرای صلح حدیبیه!
ایمان و نفاق در میدان نبرد
چرا تعداد یاران لشکر امام حسین علیه السلام کم شد؟
کربلا زمانی رقم میخورد که اسلام ، ایمان نشود
یه مقدار باورمون بشه!
داستان جالب از دیدار جوان آبمیوه فروش با علامه جوادی آملی
از امام حسین علیه السلام ایمان طلب کنیم!
ماجرای راهب مسیحی و امام حسین علیه السلام
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِی الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَی مُحَمَّدٍ. اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ. «وَ احْلُلَ عُقْدَةً مِنْ لِسانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی»
از امام سجاد علیه السلام: «اَلْإیمانُ بِمَنْزِلَةِ الرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ»، رابطهی صبر با ایمان، رابطهی سر با جسد است. «وَ لا إیمانَ لِمَنْ لا صَبْرَ لَهُ»، کسی که صبر ندارد، هیچ ایمان ندارد. کسی که صبر ندارد، هیچ ایمان ندارد. پس هرچه ایمان هست، به برکت صبر است.
جلسهی قبل گفتیم سه نوع صبر داریم:
۱. صبر بر معصیت، که بالاترین درجه است.
۲. صبر بر طاعت، درجهی دوم.
۳. صبر در مصیبت، درجهی پایینتر.
اشارهای کردیم، البته این سه تا را انشاءالله تا شب آخر هی با آنها کار داریم. امشب یک اشارهای میخواهم به صبر بر طاعت بکنم، انشاءالله. صبر بر طاعت.
آدم دارد کاری انجام میدهد که خدا میخواهد. اینجا باید تحمل کند، دوام بیاورد. تحمل کنید! بالاخره سختی دارد. حجاب سختی دارد، لعنت به منکرش. سختی ندارد؟! کی گفته سختی ندارد؟ سختی! هر کار خوبی سختی دارد. کار بد نه. سختی ندارد. البته آنهم یک وقتهایی سختی دارد. بعضی سختیهایش را به جان میخرد، بالاخره خطر دارد. طرف باید خطرها را به جان بخرد تا لذتش برسد.
طاعت خدا، بندگی خدا سختی دارد. از همین اول ما متأسفانه بعضی وقتها بچههایمان را که میخواهیم، اصلاً راحت... نوبت نماز و خدا و پیغمبر و اینها که میشود، دروغ، شعار، الکی. سختی دارد عزیزم! ولی ببین هر آدمی به هرجا رسیده، از سختی رسیده. فیلم سینمایی، نقش اول مال کیه؟ کسی که بیشتر از همه تو این سریال زحمت میکشد و خودش را به سختی میندازد. تو این فیلم سینمایی نقش اول عالم، اگر میخواهی بشوی، باید بیشتر از همه زحمت بکشی. «أَشَدُّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ الْأَمْثَلُ». بیشترین کسی که تو عالم دارد بلا میکشد، انبیا هستند؛ بعدش هرکی بیشتر شبیه انبیا باشد، بیشتر سختی میکشد. «هرچه در این بزم مقربتر است / جام بلا بیشترش میدهند».
لذا پیغمبر اکرم (ص) فرمودند، هیچ... آقا حضرت لوط را گرفتند، سنگسار کردند، بیرون کردند. حضرت صالح را... کی... هیچکدام از پیغمبران اکرم (ص) اذیت... اصرار یکی از اطلاعات پیغمبر، همین اطلاعات فرزندانش بود. از عجایب: کسی به سادات، به یک سید لطمه بزند، اول دردش به پیغمبر اکرم وارد میشود. کوچکترین ضربهای به سید وارد میشود، اذیتی به سید وارد میشود، اول از همه پیغمبر اکرم (ص) آزرده میشوند. سادات انقدر احترام دارند! فرمودند وقتی سیدی وارد میشود، از جا بلند نشوی و هر درد و بلایی که گرفتی، پیغمبر اکرم (ص) فرمودند خودت مقصرش هستی. سید میبینی، از جا بلند میشوی، دستش را میبوسی، احترام میگذاری، بعد صدایش نمیکنی، به چهرهای ترش نگاه نمیکنی. آدابی دارد. ترش نگاه کردن به روی سید، اول از همه ترش نگاه کردن به روی پیغمبر است. اذیت نشد؟ چون خدا آزاری که به قلب پیغمبر (ص) برسد را تقسیم کرده توی نسلش. لذا داستان کربلا هم اول از همه همهی مصیبتها به پیغمبر (ص) وارد شده، بعد به امام حسین (ع) و اسرا و اصحاب و اینها. بیشتر از همه پیغمبر ضربه دیده.
متعلم شدن راه بندگی خدا این شکلی است، سختی دارد. تحمل میخواهد. کسی اهل صبر نیست، پای امام زمان (عج) ماندن سختی میخواهد. پای امام حسین (ع) وایسادن سختی دارد. کشکی نیست. به به! چه بندگان خوبی. ما هم که اصلاً بندهی مؤمن تو عالم کم داریم. یاالله. میگوید مؤمنی؟ خوب وایسا ببینم راست میگویی یا نه. امتحان، امتحان، امتحان. امتحان امام حسین (ع) را پس بدهی که نشان بدهی راست میگویی، چه برسد دیگر به امثال بنده. کار خالص آدم میخواهد انجام بدهد، سختی دارد. کاری انجام بدهم، همه در و دیوار، همه میروند کنار، راه باز میشود، آدم میرود. هزار و یک گیر میاندازد. خدا هزار و یک فشار میافتد سر راه آدم.
داستان اکرمه با عین (نام فرد). داستان عجیبی تو کتاب «ثمرات العراق» نقل کردهاند. جزیرهای بوده نزدیک موصل، بین ترکیه و موصل عراق و ترکیه. یک جزیرهای بینشان بوده. توی این جزیره یک آقایی بوده به اسم خُزَیمه. این خُزَیمه خیلی پولدار بوده. حاتم بوده، دستبخشنده، دستگیری هم میکند از آدمها. پیغمبر اکرم (ص) نوهی حاتم طائی را دیدند، خواندند: پدربزرگت به خاطر اینکه کافر بوده تو جهنم است. دستبخشنده داشته، آتش نمیسوزاندش. جهنم باشد، نسوزد، پس دیگر هتل است، دیگر هتل پنجستاره است؟ نه آقا. جهنم نسوزاندش، مصیبت چه جهنم؟ جهنم فراق است. تحویلش نگیرد، جهنم است. جهنم یک بخشش همان فراقی است که کسی آدم را ارزش برایش قائل نیست. یک بخشش هم آتش است. آدم تو جهنم است، ولی آتش نمیسوزاندش.
بخشنده. خُزیمه توی این جزیره حاتم طائی بوده. خیلی بخشنده بوده. هرکی میآمده، هرچی میخواسته، یک بیت شعر میگفتند، کلی هدیه میداده. خرج سالشان را میگرفتند. خدا انشاءالله از اینجور آدمها را بیشترشان کند، انشاءالله. بالاخره مشکلات اقتصادی برایش پیش میآید. تحریم میشود، چی میشود، هرچی میشود، آرامآرام اموالش را از دست میدهد. مجبور میشود اموال خانه را بفروشد، فرش زیر پایش را بفروشد. هرچی دارد دیگر میفروشد. کار به جایی میرسد کسی بهش قرض هم نمیدهد. میگویند ما قرض بدهیم، خیلی بدی پیدا میکند. دیگر به سختی زندگیش را میگذراند.
حاکم آن منطقه اسمش «اکرمه» بوده. مالیات و اینها که میشده، آمار میگرفته از اهالی جزیره. سؤال میکند: «از این خُزیمه چه خبر؟ مالیات آورد؟ امسال داد؟» میگویند: «آقا! نگو. بندهخدا به خاک سیاه خورده. وضعش داغون است. اصلاً آه ندارد با ناله سودا کند.» این اکرمه حاکم بود، برگشت گفتش: «چرا بندهخدا؟ چه مشکلی؟ فقیر شده. کسی بهش قرض هم نمیدهد.» گفت: «عجب! خوب حالا باید یک فکری به حالش بکنیم.»
آمد تو خلوت خودش، چهار هزار اشرفی از خزانه برداشت. شبانه سر و صورتش را پوشاند. با این غلامش راه افتاد. کسی اهل انفاق این شکلی... شما آدم خوبی بودی، ولی حالا چرا تو دولت اموی؟ دولت اموی حاکم بود. جلوتر داستان میرسیم. امام صادق (ع) فرمودند کسی فرش جلوی دشمنان ما پهن بکند، روز قیامت کمترین عذابی که میبیند این است: یک خیمهای از آتش. کمترین عذاب این آدم. جلوی دشمن ما فرش، کمترین کمک به دشمن ما، انقدر عذاب دارد.
خلاصه این آقای اکرمه، حاکم بود تو دولت اموی. شبانه چهار هزار اشرفی برداشت، با غلامش راه افتاد. این غلام آدرس خُزیمه را داد. سر کوچه که رسیدند، برگشت به غلامش گفت: «شما برو. من دیگر از اینجا به بعد خودم میروم.» آقا این پول سنگین بود. کیسه درآورده بود، کسی نفهمد. با سر و صورت پوشانده، آمد در خانهی خُزیمه. در تاریخ خُزیمه آمد دم در. «بله بفرمایید.» «یک مسلمانی هستیم. جبران کنیم.» دندش نرم! وظیفه! «گفتا نگی کی هستی، ازت پول رو نمیگیرم. اثرات الکرام.» «من آدمیم که اگر آدم کریم جا درمانده بشود، کمکش میکنم.» اسم و فامیلش. این آقای اکرمه هم برگشت سمت منزل خودش.
خُزیمه آمد، زنش پرسید: «کی بود دم در؟ چراغ را روشن کن ببینیم چی، چی آورده؟» گفت: «چراغ نداریم تو خانه.» این از خانم خُزیمه! خانم اکرمه کجا رفته؟ «زن دوم گرفتی نصف شبی؟ زن گرفتی؟ من خودم را میکشم ای.» گفت: «نه تو زن گرفتی. یک جای دیگه رفتی نصف شبی. کجا رفتی مادرت؟» گفت: «باباجان! تو که کوتاه نیامدی. مجبور شدم بگویم یک آقایی بود، خُزیمه نامی، بدبخت شده. آدم ثروتمندی بوده، فقیر شده. چهار... اثرات الکرام. اینجور خودم را معرفی کردم.»
خُزیمه آن طرف، خُزیمه قاطی نکردیم. اکرمه این بود که پول کمک کرد. حاکم بود. حالا ماجرا ادامه دارد. خیلی عجیب، خیلی زیبا. خُزیمه پول را برداشت، صبح زد تو بازار. جنس خرید و خرید و فروش. چهار هزار اشرفی کلی درآمد. شروع کرد تو کار ترانزیت و اینها. گفت: «بریم شام.» سوریه. مرکز اموی هم شام بوده دیگر. که حالا این مرکز اموی را انشاءالله آخر جلسه عرض میکنم. یک دختر سه ساله زد نابود کرد. الان شما میروی تو شام، مرکزی که معاویه و یزید و طرفداران یزید هشتاد سال ضد اهل بیت (ع) حرف زدند، کار کردند. پنجاه سالش تو دورهی اسلامی بوده تا دوران امام حسین. الان تو شهر شام اذان شیعه پخش میشود. چرا؟ به برکت یک دختر سه ساله! جایی که وقتی امیرالمؤمنین گفتند کشته شده، تو شهر شام گفتند نماز میخوانده. اینجور کار فرهنگی میکردند. کتاب درسی داشتند تو شام. بچه میرفته سر درس، ماده درسیش این بوده: یک کتاب لعن امیرالمؤمنین. معاویه و یزید اینجور بار میآوردند آدمها را. از شیعیان گوسفندها و اینها را میدزدیدند.
خلاصه این آقای خُزیمه داستان ما، راه افتاد رفت شام، مرکز بنیامیه، لعنت الله علیهم اجمعین. حاکمم ببینیم، مرکز حکومت. «آمدی اینهم ببین.» رفت حاکم گفت: «آقای خُزیم! کمپیدایی. بالاخره چون پولدار بود، نمیشناخته دیگر.» بنیامیه هرکی مایهدار نیست... «چند وقتی...» گفت: «آقا خیلی اوضاع به هم ریخته بود. فقیر شدیم، مشکلات پیدا کردیم.» گفت: «عجب! چرا به خودم نگفتی؟» گفت: «نه دیگر. یک آدم خیری پیدا شد. نصف شبی آمد یک چهار هزار اثرات الکرام دمش گرم یادم او به راهی بوده، نبودیم این آدم را ببینیم، بشناسیمش، ببینیم کی بوده، کی بوده...» «خب حالا اوضاع چهجوری؟» «بهترین.» گفت: «خب نه. میبینم هنوز مثل اینکه دغدغه داری. حکومت منطقه را میسپارم به خودت. حکومت جزیره که دست اکرمه بود، سپردم دست خودت. برمیگردی شهر خودت. اکرمه را عزلش میکنی، حسابها را رسیدگی میکنی. اگر تو حساب اکرمه کم و کسری بود، کتبسته میفرستی پیش خودم. از الان به بعد شما حاکمهی جزیره.»
راه افتاد رفت. اول از همه آقای اکرمه را… اکرمه کی بود؟ شبانه آمد با صورت پوشانده، چهار کمک کرد. کتبسته آقا را آورد پایین. «شما عزلی. یاالله. حاکم دستور داده حسابت را بررسی کنم.» «خیلی خوب، بفرما بررسی کن.» «چهار هزار اشرفی کم است تو خزانه. چهکارش کردی؟» «خرج خودم نکردم. واسه خودم هم ذخیره نکردم.» «اختلاس کردی؟ حاکم دستور داده کتبسته بفرستم.» «به تو دادم.» آدم انقدر با اخلاص، این همه صبر میکند. آدم در طاعت خدا... با کتبسته فرستادند آقا را شام. زیر چک و لگد و شکنجه. «چهار هزار اشرفی اختلاس کردی!» زن اکرمه باخبر شد از ماجرا. آمد پیش خُزیمه. «جابر و اثرات الکرام را این شکلی باهاش تا میکنند؟» «عجب! این شوهر شما بوده؟» اخلاص. «مرکبت بیام سوار من شو تو شهر راه برو.» پادشاه گفتش که: «آقای اکرمه! شما را عزلت کردیم از این جزیره. خُزیمه محتاج بزرگتر.»
خیلی آیه عجیبی است. سورهی بقره، از دریا دیدی آدم یک سطل آب برمیدارد. خداست از دریای کرم خدا دارم برمیدارم، کم میشود؟ برخی از اساتید ما میگفتند: هر وقت مشکل مالی دارید، برو انفاق کن. روی این حساب: ده برابر برمیگردد. آیت الله مشکینی، قم، رضوان الله علیه. ایشان یک وقتی تو حرم وایساده بوده، حرم حضرت معصومه. کسی میآید میدهد، از اون یکی دیگه میآید، پنج تومن، ده برابر... به خاطر خدا اگه باشه برمیگرداند. صبر در طاعت.
این کتاب مفاتیح، یک وقتی شیخ عباس قمی تو حرم امام حسین (ع) دم در وایساده بود. جا نبود تو بره. یکی برگشت گفت: «شیخ عباس! دم در وایسادی؟ جا نبود؟» گفت: «آره دیگر جانم.» گفت: «غصهات نباشد. هشتاد تا شیخ عباس قمی تو حرم!» کتاب قرآن، مفاتیح همه جا ایشان. کتاب «منازل الآخره» را که نوشته بود، منبری حرم حضرت معصومه کتاب «منازل الآخره» را برمیداشت میآمد از رویش میخواند. تو حرم پدر شیخ عباس قمی، پا منبر نشسته. «شیخ فلان احادیثی میخواند، عشقم قشنگ سخنرانی میکند. از این کتاب منازل الآخره میخواند. تو چی؟ یک گوشه نشستی، معلوم نیست چهکار...» «من نوشتم.» صبر در طاعت ششصد درجه که دارد، مال همینها است. بیشتر از صبر بر مصیبت. سختی دارد. خاطره خدا، مکفور شکور.
«آقا این آقا هیچ کاری برای ما نمیکند. این فلان فلان شده خانواده ما...» عمل مؤمن. میرود امیرالمؤمنین صلوات الله و سلام علیه تو کوچههای کوفه. پیرزنه آمده از چاه آب برداشته، دارد میرود تو منزل. سطل را ازش میگرفت، راه میافتاد، میآمد دم در منزل. «مادر! کاری نداری؟» گفت: «چرا. از یک طرف آشپزی، از یک طرف رسیدن به بچهها.» «بچهها با تو، آشپزی با من.» میآمد لب تنور مینشست. عجیب روایتی! خیلی هم سندش قوی است. تو کتاب «الغارات»، «الغارات» قبل از نهج البلاغه نوشته شده. صورتش را میکرد تو تنور. امیرالمؤمنین، «یا علی ذوق علی! بچهات تنها از حق یتیم کم نزدی.» بعد آخرش که میشد نان پخته بود، آب آورده بود به خانه و سر و وضع زندگی زن رسیده بود. «مادر! کار دیگه نداری؟» «الهی خیر ببینی. ولی الهی خیر نبیند این علی که هرچی میکش... اگر شوهرم را نکشته بود، بچههایم یتیم نمیشدند، بیسرپناه نمیشدم.» زندگی... گفت: «مادر! برای علی هم دعا کن.»
عاقبت آدمها کی هستند که بدانند به چه درد من میخورد که اینها بدانند؟ ته تهش یک کف و سوت و یک همایش و سالگرد و یک دقیقه سکوت دیگر کجای عالم را میگیرد؟ خدا با اخلاص کنار میگذارد. میفرماید که این خاندان وقتی روزه گرفتند. امیرالمؤمنین، حسن و حسین (ع) مریض شدند. امیرالمؤمنین و حضرت زهرا (س) و فضّه خادمه و حسنین (ع) روزه گرفتند برای اینکه امام حسن و امام حسین (ع) خوب بشوند. تو این سه روز روزه، آردی که امیرالمؤمنین (ع) چادر حضرت زهرا(س) را قرض دادند بابتش، آرد این آرد را آوردند. به سختی گندم کردند. این گندم آرد بود. نان کردند. پختند. یک دو سه تا قرص نان درست کردند. دم افطار مسکین و یتیم و اسیر. هر روز یکی. روز اول که نانها را برد، روز دوم نمک آورد، روز سوم آب آورد. سه روز گرسنه و تشنه. اینها میفرمودند: «ما فقط به خاطر خدا داریم اطعام میکنیم. نه از شما جزا میخواهیم، نه شکور، تشکر کنی. یک تشکر.» چهار پنج تا آیه پایینتر میگوید: «مَشکُور». اینها که به خاطر خدا کار کردند، از هیچکی تشکر نخواستند. من خدا تو قیامت از مشکوران بابای آدم، از آدم تشکر میکند. انقدر آدم به وجد میآید. خدا از آدم تشکر کند. «شوق اینها به من بود. به خاطر من بود. به عشق من بود.»
عامل اصلی که در آدم صبر ایجاد میکند، به اون طرف است. خاکروبه است. یک مخروبه است. هیچی هم ندارد. دو روزه تمام میشود، میرود. دو روز هم نیست. آیهی قرآن میفرماید: اونایی که چند هزار سال تو برزخ بودند، وقتی وارد قیامت میشوند، چون میدانید که دنیا برزخ، قیامت. تناسب دنیا با رحم مادر چقدره؟ بچه نه ماه تو رحم مادر است. چقدر امکانات دارد؟ شما وقتی بچه وارد دنیا میشود، امکاناتی که تو دنیا پیدا میکند، چند برابر امکاناتی که تو رحم دارد. روزگارش، زندگیش، ایامی که برایش میگذرد، چند برابر است. همین میزان برزخ به دنیاست. «خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ»، هر یک روز اینجا پنجاه هزار سال است. اون... یعنی یک روز یک شیعه را اذیت کرده، پنجاه هزار سال باید تقاص پس بدهد. پنجاه هزار سال بابت هر برزخی که انقدر طولانی است. وقتی تمام میشود، وارد قیامت که میشوند، باز قیامت به بهشت، به برزخ. همین تعداد وارد قیامت که میشوم، خدا از اینها میپرسد: «چقدر طول کشید اینهمه از دنیا تا برزخ؟» و همه اینها میگویند: «اِضْحَوْها» یا یک صبح گذشت. یا دنیا و برزخ با همدیگر یک صبح یک بعدازظهر؟ ارزش دارد آدم گناه کند؟ آدم دروغ... کل دنیا ارزش یک دروغ گفتن ندارد. امیرالمؤمنین فرمود: دنیا دیشب حدیثش را خواندم، هفت طبقه. چقدر است؟ حضرت فرمود: «هفت اقلیم عالم به من بدهند.» تو نهجالبلاغه است. «علی یک دانه را به زور از دهان مورچه بکشد بیرون، علی این کار را... هفت اقلیم عالم یعنی دنیا با همهی آسمانهایش به خاطر هزار درهم سر ببرد.» ارزش به شوق اون طرف، همه کارها پاداش دارد. تو قرآن. هر کاری کردی، تو قرآن تو سورهی سجده که آیهی بعد این آیه سجده دارد. نماز شب. نماز شب ثوابش اصلاً کسی نمیداند چقدر است. احدی نمیداند. «وَ بِالنَّامِ شَبِ»
چقدر آدم عاقل باشد، سحر بخوابد.
اون بزرگوار با پسرش میرفت حرم امیرالمؤمنین. کنار حرم وایساد. نشسته بودند گدایی میکردند. سحر بود، نصف شب بود تو سرما. الان هم شما حرم سامرا تشریف ببرید، هم خیلی مغازهها بازند. هم تاکسیها هستند. آژانسها هستند. خیلی کارها... اون عارف برگشت به پسرش گفت: «پسرم! به نظرت این فقیری که اینجا نشسته، چقدر احتمال میدهد کسی تو کاسهاش (پول) بریزد؟» گفت: «چهل درصد، پنجاه درصد.» گفت: «ولی تو احتمال بده صد در صد. اگر نصف شبی کاسهی گدایی تو را برای خدا باز کنی، صد در صد کاسهات را پر میکند. یک چیزی هم میدهد که احدی نمیداند چیه.»
از این گدایی نصف شب دم حرم کمتر... طرف به خاطر دنیایش خوابش را زده، آمده جلو حرم وایساده، یک نفر رد شود، این را تاکسی سوار کند، برود.
نماز شب اینجوری. استاد... استاد امام مرحوم آیت الله موعظی تهرانی سر درس استادمان دیدیم استاد از اول تا آخر گریه میکند. برگشت گفت: «دیشب نماز شب که خواندم، رکعت آخر، رکعت یازدهم، یک رکعت تنهایی دارد. رکعت وتر. مصادف شد با اذان صبح. از غصه این دارم. مصادف شد با اذان صبح. نه خواب ماندم ها، نه نماز صبح خوابیدم. اون که هیچی.» نماز شبم مصادف شده که آخرش با اذان صبح. سختی ندارد دنیا.
امیرالمؤمنین به میثم تمار فرمودند. کی بوده؟ کسی بوده که خرمارفروش بوده. پشت دست نشسته. امیرالمؤمنین میآمدند، میفرمودند: «میثم! برو کارهایت را انجام بده. دخلت را به من بسپار.» امام زمانش نشسته پای دکانش. پای دخل. جنس برایش میفروخته. پول میانداخته. این بوده. هر روز میآمده. نخ شهره کوفه را آبیاری میکرده. خبرهای چی بوده. چیزی بوده که امیرالمؤمنین بهش گفته بودند. فرمودند: «میثم! میبینم که تو را به خاطر عشق من میکشند.»
حضرت فرمودند: «زبانت را از ته حلقت بیرون میکشند. بازم وایمیستی؟» گفت: «اِنَّ ذَلِکَ فِی اللَّهِ قَلِیلٌ.» در راه خدا چیزی نیست. یا همه دنیا و آخرت مال علی است. من زبانم را از دهنم بیرون بکشم. عبیدالله گفت: «میخواهم یک کار کنم حرف علی درست درنیاید.» زندهزنده بالای نخل نگهش داری تا بمیرد. بالای نخل شروع کرد از فضایل امیرالمؤمنین گفتن. انقدر گفت و گفت و گفت. چیزی نیست. در راه خدا این سختیها. بیدرد.
زهیر شب عاشورا برگشت به امام حسین (ع) گفت: «آقا!» زهیری که تازه شیعه شده. تازه بعضیا میگویند در اصل شیعه شدنش هم شک است. دلیلی نداریم که زهیر شیعه شده باشد. البته شده، عارف شده. خیلی در ظاهرش اعمال تشیع دیده نمیشد. شب عاشورا وقتی امام حسین (ع) فرمودند: «همه پاشید برید.» اول از همه قمر بنیهاشم ایستاد گفت: «ما بریم؟ «لَنَبْقى» بعد از تو حسین (ع) زنده بمونیم؟ ما زنده باشیم حسینمان را کشته باشند؟» نفر دوم یا سوم زهیر بن قین بود برگشت گفت: «حسین (ع)! حاضرم در راه تو هفتاد بار من را بکشند. تکهتکه کنند. ذره به باد بدهند. به آب ببرند. دوباره من زهیر را زنده کنند. جسمم را آماده کنند. بسوزانند.» و چیزی نیست در این. این همان شوقی است که سهسالهی ابی عبدالله به ابی عبدالله. شب سوم مجلسمان است. پس به دامن این سهسالهی فاطمه زهرا (س) وقتی داشتند به شهادت... ایام شهادت پیغمبر اکرم (ص) که بود، لحظات آخر پیغمبر اکرم (ص). فاطمه زهرا (س) کنار بدن پدر خیلی گریه میکند. پیامبر اشاره کردند. حضرت زهرا (س) گوش مبارک را کنار دهان پیغمبر آوردند. پیغمبر چه... این گوش چیزی گفتن. دیدن لبخند رو لب فاطمه (س) شکفت. آرام نشسته گوشه. بعدش سؤال کردند: «یا فاطمه!» فرمود: «پدرم به من بشارت داد: دخترم! خیلی بعد از من تو این دنیا نمیمانی.»
شوق رسیدن به پیغمبر (ص) دردهای دنیا را برایم آرام کرد. سهسالهی حسین (ع) هم بود. از پدرش مژده را گرفت که: «دخترم! خیلی بعد از من تو این دنیا نمیمانی.» لذا تا وقتی که تازیانه و سیلی بود، این دختر ماند. همین که دیگر سیلیها تمام شد، تازیانهها تمام... «حقّم را ادا کردم. وظیفهام را ادا کردم. دیگر وقت رفتن است. دیگر من دنیای بدون...»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلّت بفِنائه، علیک منی سلام الله ابدا، مابقیت و بقی اللیل و النهار، و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
تو دل شب، بهانهی بابا. «احمد جان! هر وقت پرسیدم بابا کجاست، گفتی پدرت رفته سفر، همین روزها میآید. پس چرا برنمیگردد؟ دیگر فراق بابا دارد من را از پا درمیآورد. طاقت دوری بابا را ندارم.» خرابه رو بلوایی به پا کرد. تو دل شب یزید از خواب نحسش بیدار شد. «چه خبره؟ این چه صدایی است؟» گفتند: «دختر حسین است. بهانهی بابا.» «آرامش کنید.» «گفتم اینجوری آرام میشود، فقط باباش را میخواهد.» «گفت این تو را به راه، باباش را برایش ببر.»
یک وقتی دوتا سرباز اموی وارد شدند. طبقی به دست دارد. طبق جلوش گذاشتن. گفت: «اینها چیه برا من میآرید؟ من با...» بیاعتنایی. روپوش را... یک وقتی سر باباش آمد. شروع کرد درد و دل. «زخمهایم.» گفت. «نه از تازیانههایم، سیلیهایی که خوردم تا نگاهش... بابا! گیر گردنت را. بابا! بابا! بابا! سر و صورتت خونیه بابا.» شروع کرد یکی یکی از بابا پرسید. لباش را گذاشت رو لبهای دختر. تکونشان دادند، دیدند دیگر جان در بدن ندارد. میدانی یعنی چی؟ یعنی این دختر دارد میگوید: روضههایی که شنیدم یک طرف، روضهی خشکی لب بابام یک طرف. تازه فهمیدم چه بلایی لبها آمده. حسین، حسین، حسین جان، حسین. علیه لعنة الله.
در حال بارگذاری نظرات...