جلسه سوم : قدم صدق و ارتباط آن با عقلانیت
این جلسات فرصتی است برای همراهی با مسیری که امام حسین (ع) در عاشورا ترسیم کردند. در این گفتگوها به مفاهیمی چون صداقت، پایداری و عزت پرداخته میشود و تلاش میکنیم تا فهم عمیقتری از راه و هدف کربلا پیدا کنیم. این جلسات نه فقط برای کسانی که عاشق اهل بیت (ع) هستند، بلکه برای همه کسانی که به دنبال درک بهتر از زندگی و اخلاق هستند، مفید خواهد بود
قدم گذاشتن در مسیر راستی
تعریف صحیح از عقل و عاقل
لازمه عقل چیست؟
رابطه عقل و ادب
امام خمینی در نگاه آیتالله شاه آبادی
رعایت ادب در مهمانی
مدارا کردن خوب است یا بد؟
حضرت عباس ؛ نمونه بارز عقل و ادب
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی. (أفاضل الله الذی أکرمنی به، معرفة أولیائکم و رزقنی البراءة من أعدائکم، أن یجعلنی معکم فی الدنیا و الآخرة و یثبت لی عندکم قدم صدق فی الدنیا و الآخرة).
هدیه به روح منور آقا قمر بنیهاشم، صلواتی هدیه کنیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
شبهای قبل، بحثی را با عزیزان عنوان «قدم صدق» شروع کردیم. اینکه انسان توی زندگی، تو رابطه با خدا راست باشد؛ قدم گذاشتنش راست باشد؛ زندگیاش همهاش صداقت باشد؛ همهاش یکرنگی باشد؛ روراستی باشد؛ این پای انسان ثابت باشد. اینجوری نباشد که الان یک قدم برداشت، باز دوباره بعداً پشت کند، برگردد، منصرف شود. این مسیر را ادامه دهد. این میشود بحث قدم صدق.
برای قدم صدق، یک نیاز خیلی بزرگی هست که تا این نباشد، قدم صدق حاصل نمیشود. این نیاز، فقط هم مال استواری در راه دین نیست، همهچیز محتاج این است. آن هم "عقل" است. انسان عاقل نباشد، خیلی نباید به دینداری خودش مطمئن باشد؛ خیلی نباید به وضعیتی که الان دارد مطمئن باشد. انسان کلاً نباید همیشه مطمئن باشد، همیشه باید بین خوف و رجا باشد. ولی خب، آنهایی که بهرهشان از این نعمت کمتر است، خطرشان بیشتر است، نگرانیشان بیشتر است.
این عقلی هم که گفته میشود، با آن عقلی که بین مردم است خیلی فرق میکند. ماها تعریفمان از عاقل و دیوانه یک چیز دیگری است. هر کسی کارهای خندهدار بکند، بهش میگوییم دیوانه. حرکاتی که خیلی ربطی به هم ندارد، مناسب با وضعیت نیست، مناسب با شرایط نیست. کارهایی که خیلی برای عرف مردم تعریف شده نیست، دیوانه. یک مدل خاصی حرف بزند، یک مدل خاصی لباس بپوشد، یک مدل خاصی زندگی بکند؛ اینها را معمولاً بین ماها میگویند "خل" یا "دیوانه". ولی دیوانهای که روایات ما میگویند، یک خورده فرق میکند. عاقلی که تو روایات میگویند، فرق میکند.
ماها خب، همه از نعمت عقل، الحمدلله، برخورداریم. به آن تعریفی که عرض کردم، کسی آن عقل را داشته باشد، دیگر تکلیف برش واجب است، دیگر نماز باید بخواند اگر بالغ شود، بقیه احکام بر او واجب میشود. این یکی عقل، یک خورده فرق میکند. این عقل دومی که عرض کردم، با آن یکی عقل فرقش این است که این عقل دوم، قدمبهقدم به آدم خط میدهد که الان باید چهکار بکنیم. الان باید پایت را کجا بگذاری؟ الان کدام کار بهتر است؟ آن عقل اولی که گفتم بین مردم عرف این است که انسان خوب و بد را از هم تشخیص دهد. کسی که اصلاً بد را نمیفهمد، ما بهش میگوییم دیوانه. توی فرهنگ اهل بیت، توی روایات، اینجور آدمها خب عاقل نیستند، ولی هنوز تا عقلِ "کلی" راه مانده.
یک تعبیر خیلی زیبایی هست از امام صادق علیه السلام میفرمایند که: «لیس العاقل من یعرف الخیر من الشر»، آنی که خوب از بد تشخیص میدهد، این عاقل نیست. «ولاکن العاقل من یعرف خیر الشَرین». عاقل اونیه که بین دو تا بد میفهمد کدامیکی از این بدها بدتر است؟ کدامش بهتر است؟ تا کسی اینجور نشود، عاقل نشده. به تعبیر امام صادق علیه السلام، عاقل آنی نیست که خوب و بد را از هم تشخیص میدهد، عاقل آنی است که بد و بدتر را از هم تشخیص میدهد. یعنی قدرت سنجش دارد، میتواند وزن بگیرد از هر چیزی. ترازو دارد. به چقدر هم احتیاج به این، چقدر احتیاج! بسیاری از استخارهها، بسیاری از مشورتها، اینها چهبسا بهخاطر این است که کسی که این سؤال را میپرسد، یا خودش از نعمت عقل محروم است، یا خدایناکرده دارد استفاده نمیکند.
خیلی وقتها یک سؤالاتی میپرسند از آدم، آدم نگاه میکند، میبیند این شخص خدا، همچین مشکل سنجش دارد. این عقلش، یک خورده همچین تراز نیست. مشخص است. بعضی چیزها دیگر آدم میتواند بفهمد. دیگر وقتی آدم بهخاطر یک مستحب مثلاً بیاید خودشو به حرام بیندازد، علامت بیعقلیه دیگر. بنده میخواهم افطاری بدهم منزل ماه رمضان. زن و بچه و همه فک و فامیل را به کار میکشم، چهار تا دادم سرشان میزنم، به هم هم گیر میدهم که چی؟ میخواهم یک مستحب انجام بدهم! ماشاءالله به این عقل خدا برکت! هشتاد تا گناه انجام داد آخرش یک مستحب از توش دربیاید! آقا برو، عقل خودمو عرض میکنم ها، برو عقلت را درست کن.
بعد چقدر هم جوگیر میشویم امثال بنده. یک همچین عباداتی که انجام میدهیم، اوه، چقدر باد میکنیم. چهبسا مثلاً، خیلی وقتها، بعضی از این زیارت رفتنها، بعضی از این مکه رفتنها، کربلا رفتنها، آدم واقعاً بسنجد ببیند تکلیفش این نیست. الان من این پول را واقعاً باید خرج عمره کنم؟ کی گفته این را؟ یا کربلا بشود؟ این را کی گفته مستحبه؟ ببین، مستحب دلیل بر انجام دادن نیست. یک چیزی داریم به اسم اینکه مستحب است، یک چیز دیگر داریم به اسم اینکه عقل چی میگوید؟ یعنی باید بسنجی. الان از من کدامش را میخواهد؟
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله مجتهدی را. سالگردشان است. سالگرد چهارمشان است. رحمت و رضوان خدا بر ایشان. یک وقتی، پیش ایشان کسی تعریف کرده بود و گفته بود فلان طلبه رفته کربلا. ایشان برگشته بودند، گفته بودند که غیبتش را نکنید. «واقعاً بچه رفته کربلا؟» فرمودند که: «خب، شاید فعل حرام انجام داده، غیبتش را نکن.» آقا فعل حرام چیست؟ رفته کربلا! درس را تعطیل کرده رفته کربلا! درس واجبتر است. کربلا رفتن است، فعل حرام انجام داده. بعدش را میگویی؟ اگر بگردم این آدمهای عاقل واقعاً تکلیف بود؟ یعنی الان واقعاً توی ترازو بالا و پایین کرد، به این نتیجه رسید که این خیلی مهم است؟
تا یک کاری دیدیم یکی انجام میدهد، سریع جوگیر نشویم ها! این آقا هشتاد بار رفته مکه، نود بار رفته کربلا. «بسمه تعالی! تکلیفش بود یا نه؟ پولش را از کجا آوردی؟ چقدر پول خرج این کارها کردی؟» عقل، قدرت سنجش آدم. میسنجد. قدمبهقدم. «الان این کار بین همهکارها از همه مهمتر است یا نه؟» نعمت بزرگی است واقعاً. باید بخواهیم. ماها معمولاً ناراحت میشویم کسی برایمان یک همچین دعایی بکند، بگوید خدا عقلت را زیاد کند. هرکی همچین دعایی کرد، دستش را ببوس. خیلی دعای خوبی دارد میکند.
دعا کنیم برای همدیگر. اصلاً به هم میرسیم دعا کنیم، از هم جدا میخواهیم بشویم دعا کنیم. «مخلصیم»، «چخلصیم» و اینجور حرفها باشد کنار. دعا کن آقا! خدا خیرت بده، خیر دنیا و آخرت ببینی. دعای باحال عشقی: خدا عقلت را زیاد کند! آقا! خدا یک عقلی بهت بده. میخواهم این را تو دهنش... خیلی دعای خوبی کرد. یکی از آقایان از علما، رفته بود، آمده بود زیارت امام رضا. بعد برگشته بود پیش آیتالله بهاءالدینی رحمت الله علیه. آقای بهاءالدینی فرموده بودند که: «چی خواستی از امام رضا؟» گفت: «آقا! خواستم عقلم را زیاد کند.» زیارت کم است. باید حداقل صد تا، پنجاه، صد تا بروی. یک خورده بهت بدهند اینجور چیزها را. اینجوری بههمینراحتی نمیدهند. خیلی باید بروی، خیلی باید بخواهی.
بنده اگر بروم، «که من که عقلم درست است آقا جان، الحمدلله رب العالمین»، مشکل؟ مگر ما خُلَیم؟ آقا، عقل! آقا خیلی چیز خوبی است. آدم هرچی ایمانش بیشتر میشود، عقلش بیشتر میشود. همه هم احتیاج دارند این عقل هی بیشتر بشود. دعا کنیم، بخواهیم. یک دعا کنم، همه با هم آمین بگوییم. میبینم تو چهرهها مشخص است، همه دوست دارند الان بخواهند. خدایا، به برکت این شب، به برکت این محرم، به برکت این عزاداریها، عقل ما را خیلی خیلی خیلی زیاد بفرما. باریکالله! همین که از دعا ناراحت نشدید، خودش علامت عقلانیت است. همه عاقلاند، الحمدلله. آدم بیعقل اینجور جاها ناراحت میشود. آدم عاقل خوشحال میشود. میدانی عقل چیست؟ میگوید: «خدایا بیشترش کن!»
آنی که نمیداند چیست، «بیار برو بابا!» گفت عبدالله، شده بود داشت آب میخورد. بهش گفت: «نخور اینجور.» گفت: «برای چی؟» «عقلت کم میشود.» گفت: «عقل چیست؟» گفت: «بخور بابا!» اینجوری است. خیلی وقتها خیلیها خیلی دعاها را نمیکنند چون نمیدانند چی چی هست اصلاً.
همهچیز احتیاج به عقل دارد. آدم تا عاقل نشود، توی مسیر دینداری ثابت نمیشود. یک امتحان بگیرین آدمهایی که دو روز هستند، دو روز نیستند. محرمات سر و کلهشان پیدا میشود. بقیه وقتها دیگر نیستند. ماهرمضانها یکدفعهای میآیند، یکدفعه حاضر میشوند. "ظهور، ظهور در هفده دقیقه". قبلها بود میزدند عکاسیها. الان که دیگر امکانات زیاد شده، دیگر هفده دقیقه، دو سه دقیقهای برایت چاپ میکند. قدیمها میزد «ظهور در هفده دقیقه». یک شیادی هم پیدا شده بود، زده بود «ظهور امام زمان در هفده دقیقه»، دستگیرش کردند. اینها دو دقیقه هستند، دو دقیقه نیستند. یکدفعه ظهور میکنند. توپهای منفعتی میآید وسط، ظهور میکند.
امام حسین در مورد مردم کوفه همینو میفرمود. «خصایص شما، خصلتتان اینجوریه.» یکدفعه ظهور میکنید، هر جا پول و منفعت و اینجور چیزها باشد، یکدفعه ظهور میکنی، ربط به دین و اینجور حرفها هم داشته باشد، میچسبانیمش به دین. مثلاً، ببینید که الان کی خلیفه بشود بیشتر به ما میچسبد. یزید اگر بشود که به ما چیزی نمیرسد. بگذار امام حسین خلیفه بشود، برویم طرف حسین را بگیریم. بگیریم برویم طرف حسین. «حسین جان، بیا حاکم شو.» عبیدالله بگوید من بیشتر بهتون میدهم، برویم سراغ عبیدالله. چرا اینجوری میشود؟ بیعقلی. عقلِ چه مدل آدمی کوفی زندگی میکند؟ آدم بیعقل.
جالب است من یک چیزی تازگی کشف کردم. چهار پنج شب پیش، تو حرم امیرالمؤمنین، یک آقایی آمد، یک سؤالی از ما داشت. عربی بود. پرسید، صحبتی شد و اینها. یک درخواستی داشت در واقع. بعد تو راه، داریم توی بیابان جایی میسازیم برای زائر امام حسین که اربعین میخواهند بیایند اینها فلان چیز را میخواهیم. مثلاً صحبت شد. گفتم: «اهل کجایی؟» گفت: «اهل کوفه.» بهش گفتم: «خدا (با همان زبان عربی خودش بهش گفتم) خدا تو را از مردم کوفه قرار بدهد که با امام زمان هستند، نه مردم کوفهای که با علی بودند یا با امام حسین.» آقا بهش برخورد. ناراحت شد. سرخ و سفید شد. «مردم کوفه چه مشکلی دارند؟ مردم کوفه تکاند. عالیاند. اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند.» اینها را بشنوید، «دهن مردُم...» مردم ایران چی میگویند در مورد مردم کوفه؟ گفت: «اینهایی که امام حسین را کشتند، اینها کوفی نبودند که! اینها مال داد، کُورهای کوفه بودند. بیرون کوفه آمده بوند جنسیتشان نامشخص بود.» این تازه کشفم که الان مردم کوفه خوششان نمیآید بگویی کوفی.
البته مراسم عزاداری تو مسجد کوفه بود، سینهزنی میکردند و خود این مردم کوفه هم وایساده بودند. ایرانیها سینه میزدند. اینها هم سینه میزدند. بعد ایرانیها میخواندند: «کوفی بیمروت مهیا ندارد...» خلاصه، مردم کوفه آن موقع، اگر به کوفیهای الان برنمیخورد، خصلت کوفی اینجوریه: بیعقل، منفعتطلب. آقا! بیعقل، منفعتطلب است. آدمهای منفعتطلب را میگوییم عاقل؟ خب، ما اشتباه میکنیم. ما هر که بیشتر میتواند سود دربیاورد، بیشتر میتواند دو دره بکند، بیشتر میتواند بچاپد، بهش میگویم: «ای ماشاءالله! چه عقلی دارد!»
جالب بود. دوران امیرالمؤمنین، مردم معاویه را میگفتند عاقل است. میگفتند: «علی آدم خوبیهها! عقلش خیلی نمیکشد.» امیرالمؤمنین فرمود که: «اینی که معاویه دارد عقل نیست، این حیله است. من اگر از این حیلهها بخواهم بزنم، پدرش را درمیآورم. لویولته و کنت ادهلُ العرب». اگر تقوا دستوپای من را نگرفته بود، یک مارموزبازی درمیآوردم، همهتان کف میکردید. تقوا علی را نگه داشته. این، اینی که من دارم عقل است. بیعقلی است اگر یک کسی با یک کورس، مثلاً راننده ماشین باشد، یک کورس مسافر بزند پنجاه هزار تومان دربیاورد. عقلت را برم من، بیعقلی تو را برم! نامرد! کی رو دو دره کردی؟ کی رو چپاول کردی؟ پنجاه تومن با یک کورس ماشین تو خیابان، مثلا یک مسافر زده دربست. دیده طرف از شهرستان آمده، چه میدانم سفر خارجی آمده، قیمت دستش نیست، دو دره میکند. «عقلم را کار انداختم!» این عقل نیست عزیز من، عین نامردی است.
یک روایت امیرالمؤمنین بخوانم. پس عقل روشن شد، عقل را گرفتیم. حالا برویم جلو. چرا جواب نمیدهید؟ خواهشاً اگر مشکل شرعی ندارید جواب بدهید، ثواب دارد. بریم جلوتر. خب، خوبه. حالا کجا برویم؟ ختم به حرم حضرت عباس میشود آخرش. این راه عقل، منفعتطلبی نیست. عقل، خوب و بد تشخیص دادن نیست. عقل، تکلیف را تشخیص دادن توی هر شرایطی است. «الان اینجا قرار گرفتم، تکلیف من چیست؟ الان تو این ثانیه، خدا از من چی میخواهد؟ الان توی بین این دو تا بد، کدامش را بگیرم ضرر کمتر است؟» خاصیت عقل. خواستید، داشتید، کردید. انشاءالله بیشترش هم میکنند برایمان. انشاءالله دائماً انشاءالله بیشترش کند.
این از عقل. گفتیم آدمی ثابتقدم نمیماند که عقلش مشکل دارد. تا یک کسی پیشنهاد چرب و چیلای تر بهش میدهد، سریع میرود آن سمت. تشخیص میدهد علی را ول میکند، میرود سراغ معاویه. چربتر است، چربتر و نرمتر است. این عقل. فقط هم برای اینکه در راه خدا ثابت بمانی بهدرد نمیخورد ها. بگذار روایت از امیرالمؤمنین بخوانم، ببینم کجاها بهدرد میخورد. «کل شیء یحتاج الی العقل.» هر چیزی توی این عالم محتاج عقل است. هرچی داشته باشیم کنارش عقل نباشد، خطر دارد برای آدم، ضرر دارد برای آدم. هرچی.
آدم میخواهد بگوید: «خدایا عقلِ استفاده از این هم بهم بده. خدایا من خونه خوب میخواهم، یک عقلِ استفاده از این هم بهم بده. ماشین خوب میخواهم، عقلِ استفاده از این هم خودم. خیلی پول میخواهم، پولدار بشوم.» نیت کنه از جانب حضرت ابوطالب زیارت امام رضا. میرسد آقا. مشتی میرسد بهش. خب، الان همه خوشحال شدیم دیگر. راه پول درآوردن. رزق آدم زیاد میشود. گرفتیم. این بغلش چی میخواهد؟ عقلِ استفاده از این هم بده. اگر عقل نباشد وبال اول بدبختی است. پوله زیاد بشود، بلد نباشم چهکارش کنم، هی بیشتر تو گناه بیفتم، به حرام. هرچی از خدا خواستیم، عقلِ استفاده ازش هم بغلش بخواهیم. همهچیز توی این عالم احتیاج به عقل دارد. خود عقل باز احتیاج به یک چیز دیگر دارد. برویم جلو. گفتم داریم میرویم جلو، میرویم جلو ببینیم به کجا میرسیم آقا.
عقل هم به چیزی احتیاج دارد؟ آره اتفاقاً، خیلی هم نیازش کلیدی است. عقل خالی اگر باشد، یک وقتهایی هم همچین آدمهای مدلهایی درمیآورد. لایتچسبک میشود، آدم نمیچسبد این آدمه. مزه نمیدهد، یک آدم خُشک. بعضی، این حرفم خواهشاً سوءاستفاده نکنید. بگذارید بگویم بعد بعداً جلوتر روشن میشود. بعضیها خیلی دوستداشتنی نیستند بهخاطر اینکه خیلی عاقلاند. دیدید بعضیها اینجوریاند؟ هی فکر میکنی چرا اینقدر اینجوری است؟ نمیخواهم عاشقش بشوم، نمیشود. خیلی عاقل است. خیلی عقلانی برخورد میکند. عقلانی خالی، آن چیزی که بغل عقلانیت احتیاج است، آن را ندارد. خالی خالی عاقل است. همچین یک خورده خوردنی نیست این آدمه. همهچیز را میخواهد عقلانی باهاش برخورد بکند. خب خوبه، خیلی خوبه ولی یک چیزی هم بغلش میخواهد ها! ببخشید، آن چیست که بغل این عقل احتیاج است؟ بقیه روایت امیرالمؤمنین. فداش بشوم الهی.
یک جمله گفته عالم را دیوانه کرده: «والعقل یحتاج الی...» چی چی؟ آفرین! «الی الادب». عقل چی میخواهد؟ ادب. ادب. عقل خالی، همچین آدم خیلی عقلانی که میشود یک خورده یک مدلهایی میشود. خیلی آدم منضبط هم بخواهد باشد خوب نیست. یک کوچولو بغلش ادب است که میآید شیرین میشود. فلان کار بهترین کار است. سفتوسخت پایش وایسد. هی دیگران میگویند: «خب حالا یک خورده...» «نه، همین.» نمیدانید شما! خوردنیتر میشود، قبول میکنیم.
چند تا مثال از این رابطهی عقل و ادب برایتان بزنم. خیلی قشنگ. ریلمان را بگذاریم ببینیم آخرش به کجا ختم میشود. امشب قصد کردم خیلی معطلتان نکنم تو سخنرانی. اضافه کنیم به روضهمان. شبهای قبل روضه کمتر خواندیم. دیگر محرم است دیگر. شب روضه. هرچند انتقادم زیاد میشود به ما بابت اینکه روضه زیاد میخوانیم. حالا نمیدانم ما روضه واقعاً زیاد میخوانیم؟ روضه ما را بشنوید فردا، رادیو میگذارد. تبلیغ خودمان را هم بکنیم. روضهای که بینالحرمین خواندیم چند روز قبل، جلوی حرم حضرت عباس. فردا نه صبح مثل اینکه رادیو بگذارد، رادیو جوان.
خلاصه، ریلمان را بگذاریم، برویم جلو. خدا رحمت کند حضرت امام، رضوان خدا بر او باد، رحمت خدا بر او باد، تکتک امام. امام تک امام خمینی، اللهم صل علی محمد و آل محمد. یک استادی هم دارد امام، آن هم خوردنی مثل خودش آیتالله شهابادی رحمت الله علیه. دیدنی بود آیتالله شهابادی. آزادههایشان هستند. الان گهگداری خدمتشون میرسیم. عجیب هم عاشق امام بود. آیتالله آبادی شاگرد هم کم داشت. یک مسجدی تو تهران، یک گوشه، گنج مخفی زمانه. یک گوشهای افتاده بود. کسی هم استفاده نمیکرد. خیلی هم گلهمند بود از اینکه کسی استفاده نمیکند. یک وقتی تو مسجدش داد زد: «خسته شدم دیگر از دستتان! هیشکی آدم این همه سال منبر رفتیم و به روی مبارک نیاورد.» سه نفر از این بازاریها پا شدند سؤال پرسیدند. بعد حالا جوابی گرفتند و بعد اتفاق چی افتاد؟ صاحب کرامات شدند این سه تا.
بعداً این آقای شهابادی به امام، همه آینده امام را گفته بود: «بدن انقلاب میکنی، چی میشود، چی میشود، چی میشود...» اینها همه را گفته بود. تو جوونی امام. امام تازه عقد کرده بودند. امام ساکن قم بودند، همسرشان ساکن تهران بودند. آیتالله شاه آبادی هم تهران بودند. امام هفتهبههفته میآمد به خانمش سر بزند. میرفت پیش زن آیتالله شاه آبادی. بعد خانمشان میگفتش که: «تو واسه دیدن آقای شهابادی میایی آبادی؟» امام میگفت «آبادی» از امام یک چند تا ویژگی گفته خیلی جالب است. یکی دو تا ویژگیاش را بگویم.
امام در نگاه آیتالله شهابادی، استادش، میفرمودند که دو تا ویژگی بارز داشت امام توی درس خواندنش. وقتی میآمد پای درس ما مینشست (درس خصوصی داشتند با هم ظاهراً عرفان کار میکردند) دو تا ویژگی بارز داشت: آقا روحالله، یکی این بود: «همیشه قبل اینکه درس شروع بشود حاضر بود.» قبل اینکه درس شروع بشود، قبل زمانش. ببین نگاه کن. آدم سر وقت سر درس باشد این علامت چیست؟ عقل. زودتر بیاید بنشیند، علامت چیست؟ ادب. عقل خالی همچین سر ساعت بیایم بنشینم این ادب است. قبلش بیایم بنشینم قبل اینکه استاد بیاید باز خوشگلتر از این است.
امام سر کار و زندگی داشت، یک ساعت چهل دقیقه بیست دقیقه، بالآخره سر یک ساعتی منظمی. حرم امام که، حرم امیرالمؤمنین که میرفت امام خمینی توی نجف، پانزده سال، هر شب حرمش ترک نشد. غیر از یک بار که آن هم یک مثلی اتفاق افتاده بود. بعد امام رفتند روی پشتبام زیارت کردند. سر ساعت. یعنی اهالی نجف میگفتند: «ما ساعتمان را تنظیم میکنیم. ساعتمان که از کار میافتد خراب میشود، وایمیایستیم ببینیم آقا روحالله کی وارد میشود، همان موقع میزنیم هفتونیم.» امام منظم. سه تا نیم ساعت قدمزنیاش بوده در شبانهروز، ترک نمیشد در هیچ شرایطی. حمام رفتن امام، دوشنبه پنجشنبه سر ساعت خاص. همهچیز زندگی میزان. زیرشلواریاش را اتو میکرد! زیرپوشش را اتو میکرد! درمیآورد! مرتب بودن اصلاً میبارد از امام. یک همچین آدم منظمی علامت عقل است دیگر. نظم.
آیا شهابادی میفرمود که: «من تو درس هر چقدر کش میدادم از زمان میگذشت آقا روحالله روی مبارک نمیآورد.» آقا، نهونیم، تمام! کار خوبیه. چون بنده استاد نیستم و شما هم قبول دارید این را و درباره استاد آدم باید ادب نگه دارد دیگر. هر چی میگذشت روی باز. آقا نیم ساعت گذشته، بفرمایید استفاده میکنیم. این چیست؟ ادب. آن عقل است، این ادب است. عقل خالی: سر ساعت باید شروع بشود، سر ساعت باید تمام بشود. این همچین یک خورده آدم خوبهها ولی انگار همچین آدم دلبری نمیکند. عقل، ادب میخواهد. ادب یعنی ریزهکاریها را آدم درمیآورد چهکار باید بکند. ادب یعنی آدم بلد باشد ریزهکاری چهکار بکند.
از عباس عموی پیغمبر پرسیدند (دیدید دیگر توی قبرستان بقیع یک قبر جداگانه دارد عباس عموی پیغمبر) پرسیدند: «تو بزرگتری یا پیغمبر؟» عجب جوابی داده! حالا خود شخصیت عباس عموی پیغمبر خیلی شخصیت دلبریکنندهای نبودهها. حالا خدا رحمتش کند. حالا ما پشت مردهاش نیستیم. ولی جوابش خیلی قشنگ است. برگشت گفتش که: «هو اکبر و انا حسن.» پیغمبر بزرگتر است، من سنم بیشتر است. عجب جواب قشنگی! چقدر مؤدبانه! «تو بزرگتر یا پیغمبر؟» گفت: «پیغمبر بزرگتر است، من سنم بیشتر است.» بهش میگویند ادب. ادب، ادب یعنی این آدم ریزهکاریها را بلد باشد. چقدر ما احتیاج داریم به این ریزهکاری. خود ادب هم آداب دارد دیگر. سرمشق گرفتید دیگر. همه ادب آداب دارد. ادب کلی آدم به کلاس طی بکند. تکتک بخشهای زندگیمان نیاز است. رابطه با رفیق، رابطه با پدر و مادر، رابطه با فرزند، رابطه با همسر. نه، هم عقل میخواهد هم ادب میخواهد. هم عقل هم ادب. کوچکترین مسائلش. دیگر بحث مهمان آمدن، مهمانی. خود مهمانی چقدر آداب دارد.
اول یک سری کارهایش که کارهای عقلانی است، انجام میدهند. یک سری چیزهایش کارهای ادبی است که این خیلی مهم است و این خیلی کم است بین مردم. مثلاً آقا وارد مهمانی میشوی. روایت دارد. خب، الان در را به روی شما باز کرده صاحبخانه. مشخص است دیگر، احتیاج به گفتن ندارد. در بزن، اگر جواب دادند، اجازه دادند، گفتند که: «وارد شو.» بعد بیا تو. حالا آقا جسارت نباشد که وارد شده، اجازه خواستن ندارد اینجا. صاحبخانه اهل بیت است. اجازه بگیر. بعد از آنور اجازه بدهند. تا سه بار هم بپرس. اگر جواب نمیدهند برو. زنگ بزن یا در بزن. (در مورد آیه قرآن دارد که در زدی، گفت: «آقا نمیتوانم.» برو). تا دم در خونه رفتیم. آقا تعارف نمیکند؟ چقدر زشت است! این تعارفهای الکی اصلاً کار خلاف عقل است ها! خلاف ادب که هیچ، خلاف عقل است! تعارف میکنی؟ الان شما وایسادی اینجا، یعنی چی؟ برویم. حالا هماهنگ کردی قبلاً، عقل است. بالا و پایین دارد. بعد وارد خانه میشوی. خب عقل چی میگوید؟ میگوید این اتاقی که الان صاحبخانه شما را وارد کرده، همین که وارد شدی دیگر دوست دارد هر جا که خواستی بنشینی، بنشینی دیگر. با هر جا نشستن شما موافق است. درسته؟ آقا این کاملاً عقلانی است. ولی از ما خواستند عقلانی عمل نکنیم، مطابق با ادب عمل کنیم. چهکار کنیم؟ شما وایسا، صاحبخانه بیاید. صاحبخانه بگوید کجا بنشین. صاحبخانه بنشیند گوشه خانه یک مشکلی دارد. شما از یک زاویه بنشینی یک چیز دیگری معلوم میشود. و دوست ندارد یکنما حتی پنج درصد، ده درصد دوست ندارد. پیشنهاد میدهد: «آقا دیگر وقتی راه داده دیگر همه را راه داده دیگر هر جاش نشستی...» خب این حالا عقلانی است. ادب را از آدم نشان میدهد. آن فرق میکند.
سر سفره میخواهد بنشیند. خود صاحبخانه بنشیند. حالا صاحبخانه مطابق با ادب برخورد کند. چهکار کند؟ سر سفره نشسته، اول از همه شروع کند. عقلانی هست، ولی آدابی نیست. چند لقمه بخور. زودتر از همه غذای دیگران را بکش به سفره. هی کم کار نداشته باش. هی نگاه میکند بکشم دوباره؟ آقا چهکار داری؟ اصلاً این نگاه کنی جا بیفتد بین ماها، اصلاً تعارف باید جمع بشود. خیلی کار زشتی است. تعارف مملکت ما عجیب است به خدا.
شهید بهشتی یکی از این فرزندانشان تو آلمان بزرگ شده بود. بعد آمده بود رفته بود یک شهری تو ایران. سر سفره نشسته بود. بهش میگفتند: «دوباره بکش؟» میکشید! «ایران بابا فرق میکند. آنجا که میگفتند بکش راست میگفتند.» اینجا ولی باورت نشود. بشقاب خورده بود بچه، نمیدانست این تعارف است. واقعاً منظورش نیست که بخور، میگوید بخور! یعنی خب دیگر حالا ما هم هستیم. واقعاً قصد ندارد که شما سیر بشوی، یا مثلاً دوباره منظورش این نیست که واقعاً یک بشقاب دیگر بکش. تعارف. اینها تعارف. صاحبخانه اول خودش بکشد. آخر از همه هم تمام کند. هی لفت بده. «آرامآرام گوشی جواب بدهم، چهکار کنم؟ دم در کارم دارم.» همه کار خود را تعطیل کند. کوچکترین آداب. تکتکش هم احتیاج به حرف دارد. فقط بحث مهمانی. داری صحبت میکنی، گوشیات زنگ میزند و اجازه بگیری. زنگ در خانه را زدند، اجازه میگیرد آدم. پا میشود میرود. نام آدابی است. اینها باعث میشود که آدم هی روحش لطیفتر بشود. آدمهایی که خیلی اهل آداباند، آدمهای اهل احتیاط هم میشوند. اهل احتیاط بیشتر میشود. مواظبتش بیشتر میشود. زندگیاش شستهرفتهتر است، منظمتر است. بعد اینجور آدمها معمولاً سخت میشود فریبشان داد، سخت میشود از راه به درشان کرد.
خیلی وقتها من دیدم چیزی که ما زیاد میبینیم، خیلی زیاد، آدمهاییاند که یکدفعه منقلب. ناگهانی! پای روضه یکدفعه منفجر میشود. چهمیدانم کربلایی میرود. چهمیدانم سخنرانی میشنود. اتفاقی میافتد، اینها یکدفعه منقلب میشود. بیست و چهار ساعته برخورد با اینجور آدمها است. بعد بنده خودم میخواهم محک بزنم که این آقا ثابت میماند یا نه؟ به یک چیز نگاه میکنم، ببینم اهل ادب هست یا نه. اگر مؤدب نباشد، بعد ماهرمضان میبینمت عوض شده. میماند. حالتش منظم است. دقیق است. این نظارت دارد به خودش. حسابوکتاب دارد زندگیاش. آدمهایی که خیلی اهل ادب نیستند، خیلی حسابوکتابی ندارد زندگیشان. یخی. الان هم حالتش عوض شده. همینجوری یکدفعه یک حالی آمده گرفته. بعداً یک حال دیگر میآید میگیرد. مردم کوفه، کوفی بگوییم، حالیبهحالی. یکدفعهای! مردم کوفه واقعاً حالیبهحالی بودند ها! یکدفعه یک حالی گرفتند امام حسین را کشتند. دوباره رفتند تو کوفه، حضرت زینب را دیدند، یارو یک حالی گرفت: «کشتن امام حسین؟ رفته یزید را بکشیم!» حالا این خیلی ورژن بالایش است. مردم کوفه، این ورژنهای پایینترش هم بین ما گیر میکند. حالیبهحالی میشود. یک فقیر تلویزیون نشان بدهد فلان منطقه محروم، کمک میکند. برنامه، حسابوکتاب زندگی، آدم حسابوکتاب داشته باشد. ادب. بهش میگویند.
آدمهایی که هم عقل را دارند هم ادب را، خیلی آدمهای خوردنیاند. خیلی خوردنیاند. دل میبرند از آدم. خیلی هم آدمهای محکمیاند. و اینها شاخه درخت، شاخههای نرم درخت میماند. دیدهای این شاخههای نرم درخت هر کار میکنی نمیشکند؟ این شاخههای خشک زود میشکند. خیلی عجیب است این نکته. یک خورده خواهش میکنم امشب، یک دو دقیقه فقط روی این مسئله فکر کنید. این چوبهای خشک خیلی از خودشان زمختی نشان میدهند، میشکنند. چوبهایی که خیلی از خودشان نرمی نشان میدهند. آدمها دقیقاً اینجورین. خیلی زود میشکنند. همین که گفتم. یک داد همینجوری سرش بزنه. خب حالا! ما که با هم دعوا نداریم! ندیدی یا نه؟ بعضی مشاغل من سر و کار داشتم. مثلاً حالا نمیدانم اسم بیاورم، یک وقت شما تعمیم ندهی همه آدمهایی که مال آن شغلاند بگویید اینجورین. افسر راهنماییورانندگی: «بزن کنار بینم فلان کار را کردی!» من بهش میگویم: «صدایت را ببر خواهش میکنم.» بله. مثلاً عرض کردم آخوندیِ یعنی این چوبهایی که خیلی از خودشان خشکی نشان میدهند، زود میشکنند. آخرین پرستیژ! محکم از خودش نشان میدهد. راحت. اصلاً باورت نمیشود. دو کلمه باهاش حرف میزنی له میشود. اکبر، نرم. فرقشان چیست؟ اینجور آدمها قُدبازی درمیآورند. میگوید: «بریم فلان جا؟» میگوید: «ببین کار داریم، نمیشود. همین که گفتم.» یک داد میزنی سرش: «خب حالا!»
کار داری. گفت: «توی جنگل بود، شیره تکتک میآمد سر این حیوانات داد میزد، میگفت: ”سلطان جنگل کیه؟“ میگفتند: ”شمایی اعلی حضرت.“» آمد رسید به فیله. سلطان جنگل شکمش پرتش کرد. تقی زد زمین. گفت: «حالا نمیدونی بگو نمیدونم، چرا میزنی؟» اینجوریه. بعضیها اینها شیرند ولی هنوز به فیل نرسیدند. به فیل برسد آن وقت بهت میگویم باز هم شیر است یا نه. خرگوش بود بغلش. ورزش شیرند تو بیشه خرگوشها. شیرند. فیل برسه آن وقت میفهمی هم اگه شیر بود آن شیر است. اینهایی که چوب خشکاند، زن و بچه یتیم و بدبخت و مظلومش را گیر آورده. یک آدم قرص و محکمی از خودش نشان میدهد: «من وقتی حرفی میزنم، پایش وایمیایستم. تو که راست میگویی. من دیدم به حرفی که میزنم پایش وایمیایستم.» یک داد بزند سرت، آن وقت میبینیم. شیر برای اینکه همه خرگوش بودند. فیله برسد... ولی آنهایی که شیرند، شیرند. به یقین برسند که اینجور باید باشد. مثل فیل! مدارا زندگی میکند، با هم سازش دارد، کَلکَل هم نمیکند، قُدبازی هم درنمیآورد. بهش میگویی، با همان مدارای نرم، یک سری تکان میدهد باز کار خودشو میکند. لجبازان. یک داد هم بزنی سرش، میآورد پایین. آدمهای محکم حرف شما را هم گوش میدهد. نرمی تمام، نرمی تمام.
امام حسین ماست دیگر. سران قبایل عرب میآمدند امام حسین را ارشاد کنند: «حسین نرو! آخه چه کاریه!» بله. شما برادر خودش تنهاش گذاشت، فامیلها، رفیقها، عزیزها، دوستها، خیلیها سفارش میکردند: «حسین نرو! آخه کجا میروی؟» خب، حالا حرف شما را هم قبول میکنیم. چه توقعی است که شما چون حرف را زدی فکر میکنی بعد اگر آدم نرمی است حرف شما را گوش بدهد... آدم نرمی بود، گوش داد. حالا آنی که به یقین رسیده عمل میکند دیگر. عرض بنده جا میافتد. ما فکر میکنیم کسی حرف گوش بدهد بعد کار خودشو بکند، یعنی آدم لجبازی، بابا این آدم خوبی است! گوش نمیدهد.
عقل ادب میخواهد. این دو تا با همدیگر یک شخصیت نرم از آدم ایجاد میکند. یادم نمیشکند. عقل و ادب. عیب؟ فدای قمر بنی هاشم. عقل و ادب. دیوانه کرده عالم! عقل و اصلاً خود عقل خود ادب. عباس! عباس فرزند عقل و ادب. بابایش عقل و ادب، مادرش عقل و ادب، برادرهایش عقل و ادب. عقل و بابایش امیرالمؤمنین، همه عقل یک جا تو علی جمع شده. همه ادب هم یک جا. مادرش فاطمه کلابیه، امالبنین. چقدر این زن عاقل است. چقدر مؤدب این زن. امیرالمؤمنین شده. میخواهند وارد خانهاش بکنند. همسر رسمی امیرالمؤمنین هم خبر دارند. دم در رسیده تو منزل امیرالمؤمنین. از کسانی که برای استقبالش آمده بودند خاص گفت: «شما همین جا یک لحظه صبر کنید، من بروم داخل یک کاری دارم برمیگردم.» رفت داخل. برگشت گفت: «الان منو میتونید بهعنوان زن این منزل بپذیرید؟» گفتند: «چی شده؟» گفت: «رفتم داخل خونه از حسن و حسین اجازه گرفتم. گفتم: ”منو به نوکری قبول میکنید؟“ من نمیخواهم جای مادرتان را پر کنم ها، من برای کنیزی باباتان آمدم. نمیخواهیم برمیگردم.» (تَقَبَلونی لخدمتکم؟) اجازه دادند، آمد. اعلام کرد. بعد گفت: «به من دیگر فاطمه نگویید ها. فاطمه مال آن خانم اصلی خانه بوده. به من امالبنین، مادر پسرها.»
ادب! یک همچین مادری آن وقت بچه تربیت بکند چی میشود؟ بچه چه ادبی از آن بچه ببارد. آن هم عباس! اصلاً همینجوری ذاتاً مؤدب. همه معلمهایش مؤدب. تحت تربیت حسن و حسین. خدای ادبم فقط خود امام حسن و امام حسین. عجب ادبی دارند. این آقا سید. جوانان بهشت. همه عالم باید نوکری اینها بکند. نگاه میکنم میبینم یک پیرمردی دارد وضو میگیرد. غلط دارد وضو میگیرد. ادب را ببین تو رو خدا. مدل پیرمرده میگوید که: «میشود شما نگاه کنی ببینی ما کدوم یکی از ما دو تا وضوش درسته؟» ادب را برم! بعد وضو گرفتن پیرمرده زده زیر گریه: «الهی من قربان شما دو تا بشوم. میخواستید به من درس بدهید روتان نمیشد مستقیم بگویید.» قربان صدقهای رفت پیرمرده برای امام حسن امام حسین. «وضوی من غلط است، شما راست میگویید.» داستان را شنیدید؟ این یک تیکه جمله شما چقدر ناز دلسوزی میکنید برای امت جدتان. این جمله خیلی قشنگ. چقدر ناز دلسوزی میکنی. دلسوزی میکند. مؤدبانه نمیگوید من چون امامم. مؤدبانه. اینها همه را آن وقت به عباس یک جا یاد دادند. آن بابایش امیرالمؤمنین. مادرش امالبنین. برادر حسن و حسین. هر چی ادب داشتند یاد عباس دادند. همه را یاد عباس داده. خدایا ای به قربان ادبت یا قمر بنی هاشم! ای قربانت! ای قربان! عالم محو ادب عباس است.
خیلی مؤدب. میشنوی؟ خیلی برایشان مهم است. چون خودش مؤدب است. خیلی مهم است برایش. ثابتقدم بماند. خیلی حرصوجوش میخورد. یک دلیل دیگر هم داشت. ماندن عباس. میخواست که داغ برادر ببیند. هی داغش افزایش پیدا بکند. برای همین تکتک برادرها را فرستاد جلو. یک جمله هم بهشان میگفت. میگفت: «بروید تو میدون. لا ولد لکم.» عجب جمله! عباس! شما بچه ندارین! شما زودتر بروید بجنگید. چقدر آدم مؤدب. آمار همهچیز را دارد. گفت: «تکتک بچه ندارن، زودتر تو جنگ، زودتر کشته بشن. اینها که بچه دارند باشند، هنوز بچهها هنوز داغ.» مدیریت میکرد عباس تو جنگ. «اینها که بچه ندارن زودتر کشته.» مدیر. چه مدیریتی!
وقتی آمد ابی عبدالله گفت: «آقا میخواهم بروم میدان.» حضرت فرمودند که: «بعد که تفرق عسکری؟ تو سپاه من از هم میپاشد. همه مدیر سپاه تویی. کجا میخواهی بروی؟» آدم با ادب یک چیز برایش خیلی سخت است. من این را بگویم برایتان. دیگر روضهمان را امشب از اول روضه خواندیم دیگر. از اینجا فقط داد هم بزنیم، گریه هم بکنیم. آدم با ادب میدانی یک چیز خیلی اذیتش میکند؟ وقتی کسی کسی را خیلی دوست داشته باشد، برایتان بگویم؟ بگذار توضیح ندهم. یک داستان از خودم برایتان بگویم. روضه را خودتان بگیرید. توی ماشین با یکی از بزرگان نشسته بودیم. من پشت فرمان بودم. این بزرگوار، این و یک کسی، یک آدم نادانی سرش را از این ور آورد تو. برگشت به من گفتش که: «چیه؟ دنبال این راه افتادی؟» (مخالف خیلی مسائل بود، مخالف خیلی چیزها). اینها برن. آرام هم میگفت ها. آن آقا نمیشنید. آقا! من آنقدر خجالت کشیدم فقط بهخاطر اینکه یک کسی که دشمن این آقا است با من دوست است، با من دارد ابراز دوستی میکند. خجالت کشیدم دشمن این آقا جرئت کرده بیاید با من صمیمانه صحبت کند.
روضه بخوانم امشب. میدانید تو کربلا چه اتفاقی میافتد؟ شب تاسوعا. چرا شب تاسوعا مال عباس است؟ امشب یک اتفاقی افتاد. قمر بنی هاشم تکهپاره شد. یک وقت دیدی یک کسی دارد خیلی صمیمانه باهاش صحبت میکند! کیه؟ آمده دنبال عباس. کیه؟ شمر! شمر آمده دنبال عباس. خب، با هم یک نسبت فامیلی دوری داشتند. یک وقت پشت خیمه وایساد: «عباس جونم!» آنقدر عباس خجالت کشید. «شمر دارد با من صمیمانه پیش حسین. حسین، حسینم فکر نکنه من با این دوست هستم.» چقدر خجالت کشید! «خودمو میخورد.» الله اکبر! یک بشارتی به شما بدهم. تو روضه شب تاسوعا ابی عبدالله دیدم عباس دارد خودش را میخورد. میخورد! فرمود: «اُجیب و ان کانوا فاسقین.» عباسم! جوابش را بده. هرچند اگر جواب به جواب... ادب عباس را ببین. از آن روز یاد گرفته. هر کی هر جا صدایش کنم، فردا بیا تو خیابانها، ارمنیها را ببین. ارمنیها عاشوراشان، تاسوعا! عاشورا عزاداری. من تو تهران همین روضه ارمنیها. هر وقت عباس را صدا میزنیم، جواب میدهد. تاسوعا بهش گفت: «عباسم! هرکی صدات میزند، جواب بده.» عباس کلی گرفته مال همیشه ادبش است ها. یک بار حسین بهش گفته: «مؤدب!» عباس! چقدر مؤدب.
عباس آمد بیرون از خیمه. «چی میگویی شمر؟» گفت: «عزیزم! برایت اماننامه آوردم. این کاغذ را داشته باش، فردا هر که را خواستی بکشی تو در امانی.» گفت: «من در امان باشم؟ حسینم بیامان!» خدا! تو! اماننامهات! لعنت! «برو نبینمت!» لا اله الا الله! خون کرد دل عباس را با این کار. آنقدر عباس خجالت کشید! «اماننامه دشمن برای من! امان! مگر روی من چه حسابی باز کردند؟ مگر چی فکر کردند با خودشون؟ فکر کردند من کسیام که حسین را تنها میگذارم؟ اینها حرصوجوش عباس بود. اینها در مورد من چی فکر کردند؟ نکنه یک وقت من کم گذاشتم؟ اینها هوس کردند؟ فکر کردند من کسیام که حسین به من پیشنهاد دادند چی؟» آنقدر خودشو خورد. خورد! «حسین از دستش ناراحت است!» هی دوروبر حسین میچرخد. هی میخواهد خودشو برای حسین. یا قمر بنی هاشم! تو که بدت نمیآید از این جمله. این جماعت هم میگیرند من چی میگویم. پارسال شب تاسوعا اینجا کسی میگفت: وسط روضه قمر بنی هاشم را دیدم مجلسو. اینها طبیعی هستند همیشه عنایت. انشاءالله امشب هم بیاید قمر بنی هاشم. انشاءالله آقامون امام زمان هم بیاید روضه عباس. دوست دارد امام زمان روضه عباس را.
بعد این داستان، هی عباس میخواهد نظر حسین را جلب کند. از شرمندگی در بیاید. از هر راهی وارد میشود. «بروم بجنگم؟» «نه عباسم!» ای خون دل عباس. «حسینم، حسینم، حسینم.» «بروم آب بیاورم؟» برای خون دل، خون دل عباس بیشتر میشود. صدای بچهها را میشنوی. صدای گریهها را میشنوی. صدای نالهها را میشنوی. لا اله الا الله! «چهکار کنم؟ سینهام تنگ شده. دیگر طاقت ندارم.» ابی عبدالله فرمود: «عباس، عباس! برو با این جماعت صحبتی کن. از اینها آب بخواه. طلب آب کن.»
آمد. آمد. وایساد روبروی این جماعت. سخنرانی کرد عباس. چقدر قشنگ! برگشت گفت: «مگر این حسین از شما چی میخواهد؟ مگر با شما چه دشمنی دارد؟» اینجور نامردی دارید؟ «حداقل رهایش کنین، بگذارید از زمین کربلا. محاصرهاش کردین. مشت آب و دریغ کردین از حسین؟» «اگه همهمان هم بمیریم، نمیگذاریم یک قطره از این آب به گلوی حسینت برسه. برو! برگرد! برگرد! برگرد!» مقتل دارد. عباس آمد به حسین خبر بدهد. نزدیک خیمهها که رسید صدای گریه: «العطش، العطش، العطش.» اینجا با حسین صحبت کنه. رفت مشکش را برداشت. علمش هم دستش. سوار بر اسب شد. زد به دل شریعه. بدون هیچ ترس و واهمه. عباس، عباس حرفهای است تو این فن. تو جنگ صفین سیزدهساله بود. وقتی آب را به روی امیرالمؤمنین بستند، عباس و حسین با همدیگر زدند دریا را باز کردند. آب برگرداندند. دفعه اولش نیست عباس توی همچین معرکهای گیر میکند.
میخواهم امشب یک روضههای دیگری بخوانم که شاید تا حالا نشنیدهاید. یک بخشهای دیگر از روضه کمتر خوانده میشود. اینها را بگویم برایتان. امشب میخواهم روضه پرچم را بخوانم برات. روضه علم را بخوانم. علمداری میدانی یعنی چی؟ فقط به این معنا نیست که کسی پرچم دستش باشد. علم یک سپاه، علامت بودن. توی جنگهای قدیم وقتی یک سپاه شکست میخورد، میدانستند وقتی پرچم روی زمین میافتاد دیگر میگفتند این سپاه شکست. برای همین پرچمداری مهمترین شغل بود توی سپاه. پرچمدار این سپاه عباس. آنقدر که برای پرچم تلاش کرد، برای مشک تلاش نکرد. زد به دل دریا، مشک را پر آب کرد. توی دست، مشک توی دست، پرچ. اصلاً داستان مشک هم بهخاطر پرچم بود. چون میخواست پرچم را حفظ کند، مشکش را از دست داد.
آرامآرام دارم میروم تو روضه با من بیا ای. ببینم طاقت میآوریم امشب روضه عباس بخوانیم. دست راستش قطع شد. پرچم را به دست چپ گرفت. مشک را هم داد به دست چپ. این مشک اگر بیفتد یعنی حسین شکست خورده. مهیا. همه وجودم این پرچم را بد نگه دارم. دست چپ را زدند. مشک به دندان گرفت. پرچم را گذاشت روی سینه. با پاهای خودش پرچم نگه داشته. دیگر اسب را ول کرده. فقط این پرچم بماند. خدایا این پرچم زمین نخورد. الله اکبر! بگویم دیگر روضهها را شروع کنیم. اینجا بود چهار هزار تیرانداز عباس را هدف گرفت. یک تیر خورد به مشکت. مشک دریده شد. به زمین افتاد. افتاد. یک تیر خورد به سینهاش با سینهاش پرچم را نگه داشته بود. تیر که به سینه خورد، از سینه جدا شد. پرچم دارد روی زمین میافتد. همه غصه عباس نی. این پرچم نخوره. الله اکبر!
روضهها را یک خورده سانسور کنم. اینجا را دیگر از عمود آهنی نگویم. از زمینخوردن عباس از روی اسب نگویم. روی زمین افتاد، باید ناتوانی... یک جمله گفت. بچهها نمیدانم کربلا رفتهها کیاند اینجا؟ خیمهگاه رفتی دیدی کجاست دیگر. فاصله خیمهگاه تا حرم عباس چقدر است؟ خیلی راه. آهسته زیر زبان گفت: «حسین جان! به دادم!» حسین از خیمهگاه دوید. نمیدانم این صدا چهجور به حسین رسید. زیر زبان گفت: «علیک منی السلام یا اباعبدالله!» حسین جان! خداحافظ. چرا خداحافظی کرد؟ هیچکی خداحافظی نکرده بود با ابی عبدالله. آخه عباس خداحافظی نکرده بود. هرکی روی زمین میافتاد خداحافظی نمیکرد. باید ابی عبدالله عباس خداحافظی کرد. آخه هرکی میخواست برود میدان میآمد قبلش تو خیمهها با همه خداحافظی میکرد. عباس خداحافظی نکرده بود. اصلاً قرار نبود آب بیاورد برگردد خداحافظی نکرد. من یک چیزی را فقط توش ماندم. این ادب عباس چی شد؟ جز از حسین درخواست کرد. اصلاً عجیب است با این همه ادب درخواست کرد. گفت: «بیا بالا سرم حسین جان!» بعد دیگر «مولا» هم نگفت. گفت: «برادر! اخی!» با این همه ادب عباس. اینجا این خیلی عجیب است. یک همچین تعبیری. این هم از سر عشقش بود. دوست داشت لحظات آخر دستهای حسینش تنش بخورد. صدای حسینش را بشنود. با صدای حسین: «جون حسین!»
عباس یک درد و دلی دارد ابی عبدالله با عباس. این را بگویم دیگر از اینجا روضه بخوانم. این درد دل تو قالب این شعر گنجاندی:
دامنکشان رفتی، دلم زیر و رو شد، دلم، دلم زیر و رو شد.
چشم حرامی با حرم روبرو شد، حرم روبرو، حرم روبرو شد.
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم، بیا برگرد خیمه ای کس و کارم.
مرا تنها نگذار علمدار، علمدار، علمدار.
این جایش خیلی جگر آدم را آتیش میزند: به خیمه نرسید فدای سرت، فدای سرت! آخه خیلی! فدای سر! فدای سرت حسین! فدای دستهای خونی! دستهای خونی! با دست زهرا وساطت کرد. تو میدان بمان. تو میدان. تو که پیرم کردی ای! کردی ای پناه من! زمینگیرم کردی ای سفر!
امشب روضه باز کنم. روضه عباس. فرق شکافته و چشم دریده. من طاقتش را ندارم خدا شاهد است. کربلا هم که بودم چند شب قبل. هی آقا صحیح و سالم. بدن سالم از دنیا رفته. تکه نکردن. این رو عاشقانه بخوانم. عشق حسین را به عباس فقط اینها را داشته باش. یک روضهها را نرم ها، ولی میتوانی باهاش داد بزنی. این روضهها خیلی متن مقتل ندارد. فقط حسین را نشان میدهد به عباس. نشست بالای بدن. با یک نگاهی نگاه میکند. با یک نگاه امیدوارانه. همهاش امید. برود باز برگردد. اصلاً حسین باور نداشت عباس بخواهد برود. هی دست میکشد، فرق شکافته سر را بغل گرفته: «داداشم! جوابمو بده!» صدا زد: «میشناسم عباس را. عباس را صدا بزنی جواب میدهد. اگر الان جواب نمیدهد برای این است که شمشیرش را کشید به لشکر دشمن.» هیچ روضهای اینجا نبود. دیشب. ابی عبدالله دید علی اکبر جواب نمیدهد. برگشت میدان. واسه دیشب گفتم زینب هم آمد. ولی واسه عباس دیگر زینب هم نیامده. دیگر آخه عباس، زن بین نامحرم ها دیگر نمیشود زد. عباس دیگر. زینب بین نامحرم ها. هیچ وقت ابی عبدالله بعد از اینها حمله نکرده بود به دشمن. بعد عباس، عباس حمله و فرار کردن. فقط غزل. تا وقتی هوشمند خیمه ابی عبدالله خیمه زده، هی دارد آمار از وضعیت عباس. عباس در چه حال است؟ از دور همه نگاه به پرچم است. اینها را الان بشنو. از الان وقت داری تا فردا عصر تا شب عاشورا با این یک تیکه روضه گریه کنی رفیق. ازت میخواهم این دو تا جملهای که میگویم را تو را خدا اینجا خواستی داد بزنی خواستی داد نزنی اشکال ندارد. ولی همین الان یک آتشی تو وجودت بیفتد تا فردا شب به یاد این...
نمیدانم تصویر از میدان که برگشت آمد تو خیمه. حالا نمیدانم من ندیدم تو که خیمه عباس را ستونش را کشید یا نه نمیدانم. ولی این را دیدم تو مقتل با هیشکی نمیتوانست حرف بزند. نمیدانم، نمیدانم من این را بگویم بعد حرف را توضیح بدهم. تا حالا شده توی خانهای باشی یکدفعه به یکی زنگ میزنند از پشت تلفن میفهمی که دارد از پشت تلفن بهش خبر تلخ میدهد. این آدم یکدفعه جا میخورد، رنگش سفید. دقیقاً شده داستان داستان وقتی گوشه خیمه نشسته. یک وقتی دارد سر و صدا میآید. خیمهها حمله کردند. سراسیمه از خیمه آمد بیرون. یا آقا جان! آرام بگویم این روضه، روضهایه که فقط باید آدم لطمه بزند. فقط باید این را شنید. مرد، مرد. یک لحظه دید هر وقت سر و صدا میآمد عباسش را میفرستاد. میگفت: «عباسم! برو ببین چه خبر است بیرون خ...» سر و صدا دارد میآید. آمد بیرون خیمه یک لحظه نگاه کرد. دید علی اکبرم را بفرستم. علی اکبر هی نگاه کرد. کسی نمانده. مگر حسین یک همچین عباس تو که غیرتی حسین...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...