جلسه دوم : چگونه صداقت درون را کشف کنیم؟
این جلسات فرصتی است برای همراهی با مسیری که امام حسین (ع) در عاشورا ترسیم کردند. در این گفتگوها به مفاهیمی چون صداقت، پایداری و عزت پرداخته میشود و تلاش میکنیم تا فهم عمیقتری از راه و هدف کربلا پیدا کنیم. این جلسات نه فقط برای کسانی که عاشق اهل بیت (ع) هستند، بلکه برای همه کسانی که به دنبال درک بهتر از زندگی و اخلاق هستند، مفید خواهد بود
صدق فقط به زبان نیست
شیطان چه موقع با ظاهر ما کاری ندارد؟
فعال شدن دروغ سنج
آثار باطن صادق چیست؟
صدیق به چه کسی گفته میشود؟
دینداری به این شرط ساده خواهد بود
صداقت خودمان را با این حرف بسنجیم!
نقطهی شروع فریب خوردن انسان
جوگیرهایی که مانع صداقت است
قدم صدق ، قدم بر روی من
صداقت صدقه میخواهد
صدقه به چه معناست؟
مصادیق صدقه
چه مقدار در راه خدا هزینه میکنیم؟
صداقت جناب میثم تمار
اثبات صداقت امام حسین علیهالسلام
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلْحَمْدُلِلهِ رَبِّ الْعالَمین، وَ صَلَّی اللهُ عَلی سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِوالْقاسِمِ الْمُصْطَفى مُحَمَّد وَ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرین و لَعْنَتُ اللهِ عَلَی اَعْدائِهِمْ أَجْمَعینَ مِنْ اَلانَ إِلى قِیامِ یَومِ الدّین.
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی.
فَأَسْأَلُ اللهَ الّذی أَكْرَمَنِی بِمَعْرِفَتِكُمْ وَ مَعْرِفَةِ أَولِیائکُمْ، وَ رَزَقَنِی الْبَرائَةَ مِنْ أعْدائِكُمْ اَی یَجْعَلَنِی مَعَكُمْ فِی الدُّنیا وَ الْاخِرَةِ وَ اَیُثَبِّتْ لِی عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِی الدُّنیا وَ الْآخِرَةِ.
شب گذشته در مورد قدم بحثمون به میان آمد؛ که در زیارت عاشورا از خدا میخواهیم که به ما قدم صدق بدهد و این قدم صدق را هم ثابت نگه دارد. درمورد قدم صدق نکاتی عرض کردیم دیشب، امشب انشاءالله ادامه میدهیم و گفتیم قدم صدق وقتی حاصل میشود که آدم در درونش صدق راه پیدا کند، همه وجودش بشود راستی.
ما معمولاً صدق را فقط به زبان میدانیم. کسی اگر در زبان دروغ نگوید، راست بگوید، میگویند راستگو است. خیلی وقتها هم سر همین گول میخوریم. گاهی وقتها اصلا حرفهای مهمل میزنیم، حرفهای جاهلانه و ابلهانه میزنیم. کسی برگشته بود، گفته بود که خرید میخواهی بکنی، برو از ارمنیها خرید کن، دروغ نمیگویند. از مسلمان یک وقت خرید نکنی! ردم، وقتی دیدی دروغ میگوید، بدان مسلمان است!
یهودی و بچهاش دعوا میکرد، میگفت که: «همه کار میکنی، دروغ که میگویی خلافکاری که میکنی، از دیوار مردم بالا میروی، یک دفعه بگو مسلمانم دیگر!» یهود اینجور حرفها، واسه ما جوکها و شعارها و تبلیغات را به خورد ما دادند. میرود اروپا، برمیگردد. حالا هیچی هم ندیده ها! با هیچکس هم حرف نزده ها! از بس توی مخش مثل دریل فرو کردند. ازش میپرسی: «مردم اروپا چهجوریاند؟» میگوید: «همه کار میکنند، ولی راست میگویند.» اینها را شیاطین القاء میکنند. اینها که همه زندگیشان دروغ است، چطور راست میگویند؟ اصلاً راست گفتنشان تو سرشان بخورد! به چه دردشان میخورد؟ خدایشان دروغی است، امامشان دروغی است، افکارشان همه دروغ است. همه خیالات است، همه مهملات است. راست گفتن اینجور آدم به چه درد میخورد؟
اصلاً شیطان با اینجور آدمها کار ندارد که بخواهد تحریکشان بکند دروغ بگویند. تلاش شیطان به این است که دروغ را بیاورد تو دل ما. خیلی دروغ را سعی ندارد با زبان هم القاء کند. این دروغ را توی دل که آورد، تمام! یک سری اعتقاداتی طرف دارد، همه دروغ است، واقعیت ندارد. تمام شد رفت. دیگر چه میخواهد؟ تصورش نسبت به دنیا دروغی است، تصورش نسبت به آخرت دروغی است، تصورش نسبت به خدا دروغی است، تصورش نسبت به زندگی، نسبت به آدمها، نسبت به اینکه کیست، چیست؛ همه اینها دروغ است. چیزهایی که قبول دارد! دیگر چه نیازی شیطان بخواهد تحریکش کند که در زبانش هم دروغ بیاورد؟ "تو راست بگو هرچی میتوانی راست!" راست "ت" هم دروغ!
البته این ضعف را ماها داریم ها، متاسفانه! نمیخواهم بگویم خیلی زیاد، آنجوری که تبلیغات میشود که هر اروپایی راست میگوید، هر غربی راست میگوید، هر غیر مسلمانی راست میگوید. مسلمانها دروغ میگویند، همه کار میکنند، فقط دروغ نمیگویند! ماها دروغ میگوییم، اسم خودمان را هم گوشی "مسلمان" گذاشتهایم. ولی خب، مشکلی است واقعاً. دروغ بین ماها خیلی زیاد است. خجالتآور هم هست واقعاً. دروغ گفتن هم خجالتآور است. آدم شرمنده میشود وقتی این همه دروغ میبیند بین مسلمانها.
ولی خب این آب پاکتر است. زبان دروغگو از دل دروغگو خیلی پاکتر. بچه شیعه هرچی باشد، باز حداقل دلش راست میگوید. دلش میگوید «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللَّهِ». دارد راست میگوید، راست میگوید. دلی شهادت ندهد به ولایت علی، دارد دروغ میگوید. یا «أشهد أن فلان ولی الله»، خلیفه اول، خلیفه دوم. کیست؟ کیست؟ دل دروغ بگوید، این دروغ را بیاورد ببرد تو عمق وجود آدم. اینجا که بیاید، دیگر تمام است. آدم بدبخت شده ها! اتفاقاً بدانید این را: شیطان وقتی توانست بدی را تو دل آدم...
عجب حرف مهمی است این! چه قدر شیطان اگر بتوند، هر اگر بتواند اعتقاد غلط، صفت بی خود، یک چیز باطلی را به وجود آدم بکشاند، دیگر با ظاهر آدم کار ندارد. بلکه سعی میکند ظاهرت را هم خوب جلوه دهد. آدم فریب بخورد. هی ظاهرت را نگاه میکنی، میگویی من که ظاهرم خوب است، پس مشکل ندارم! این مشکل خیلی حرف بزرگی بود.
توی روایت آمده: شیطان برای بعضیها که از درون اعتقاداتشان فاسد است، میآید سعی میکند عبادات اینها را هی برایشان خوشگل بکند. هی مزه میگذارد تو عباداتشان. گاهی وقتها تو نماز اشک میریزند. روایت از پیغمبر است: «نفاق کسی زیاد بشود، تو نماز اشک میریزد، نگاه کند به خودش، شک بکند.» بعد نگاه میکند به نمازش و اشک و سوز و اینها. نه، ما که دارم همه اینها را میگویم، باید ظاهر درست باشد. نباید گناه بکنیم، نباید دروغ بگوییم. قروقاطی نشود بحثها! دلمان خوب است، تو اعتقاداتمان درست. دیگر هر کار خواستیم بکنیم، غلط. ولی آن هم غلط است. "آنها راست میگویند!" چقدر میشنوم آدم این حرف را؟ چقدر حال آدم به هم میخورد از این حرف! "نظمشان را ببین! دروغ نمیگویند!" ببینید دل آدم را درد میآورد.
حرفم زیاد است. حالا نمیخواهم موضوع سخنرانی حیف است بخواهد حرام بشود درمورد اینها صحبت بکنیم. قدم صدق میخواهیم پیدا کنیم. صدق میخواهیم بیاوریم تو وجودمان. این را بدانید: آدمی که صدق تو وجودش بیاید، نشانهاش این است: تو این عالم چیزهایی که واقعیت دارند را زود میگیرد. فریب کم میخورد. این آدم را نمیشود گولش زد. این آدم یک نگاه میاندازد، سریع "حقّ" دستش میآید. سریع آمار دستش میآید. کسی که صدق تو وجودش رفته، تو همه عالم صدق را زود پیدا میکند. کسی حسین نمیتواند فیلم بازی بکند. دغلبازی بکند. یک نگاه میاندازد طرف، تا هفت پشت طرف آمار دستش میآید. یک نگاه میاندازد، چهکاره است این؟ دارد حرف میزند، راست میگوید، دروغ میگوید؟ بعضی وقتها بو میکشد! یک بو میکشد، این کاره نیست! حالا هزار تا برایش هی دلیل میآورند: «بابا به خدا قسم این نماز شبخوان است!» «اوه! بوی کردم من، خالی دارد میبندد! پنجاه سال دیگر تقش در میآید.» عجیب است ها!
اینجور آدمها دزد معروف ایران، برادر شهرام جزایری، رفته خمس بدهد به آیتالله العظمی بهجت. وارد شد و چک کشیده بود. یک چک چند میلیاردی. بعضی مردم دیده بودند، اوه! وای! جان! باریکالله! چه بچه حزبالهی مؤمنی! آقا این همه پول آمده داده به ما! آی بهجت یک نگاه کرده بود بهش: «برو توبه کن! پولتم جمع کن! برو ده سال پیش این داستان، از کارهای بدت توبه کن! از کارهای خوبیم که کردی توبه کن! برو گول بزنی!» آقا ما اینکار خمس، این همه پول گیرمان نمیآید. خالی میبندد. این آمده ما را بخرد. بعداً که گرفتنش، بگوید من با آقای بهجتم پول دادم. چی میخواهی بگویی تو؟ وای که چقدر ما احتیاج داریم به اینکه آدمها را زود بشناسیم!
یک دعا بکنم، آمین میگویید؟ خدایا به حق این شبهای محرم، یکی از هدایای ویژه این ماه محرم که ازت میخواهیم این است: آدمها را، آدمهایی که اطرافمان هستند، آدمهایی که ادعاهایی دارند، واقعیتشان را، باطنشان را به ما زود بشناسان!
خیلی دعای مهمی کردم ها! یکی از بزرگان به یکی دیگر از بزرگان فرموده بود: «از خدا بخواه بهت معرفتالرّجال بدهد. نگاه که میکنی، آمار دستت بیاید، طرف چهکاره است.» بریم از امام رضا بگیریم، حرم امام رضا بهشت است. همه چی هم ریخته. همه از اینجور چیزها بریم بست بنشینیم. یک نوبت: «یا امام رضا، من از اینها میخواهم. آدمها را ببینم، بشناسم، بفهمم که چهکارهاند.» باز زود هم جوگیر نشویم. تا آمدیم بیرون، «من گرفتم! بگذار یک نگاه بیندازم بهت بگویم چهکارهای؟ نه، تو اینکاره نیستی! کی به شما گفت که شما اینکارهای؟» سریع جوگیر شده! نگاه میاندازد، باب سوءظن هم باز میشود. «تو از قیافه طرف خوشت نمیآید؟ اینکاره نیست!» بابا! تو را کجا فهمیدی؟ کلی کلاس میخواهد آدم به اینجا برسد. دهان باز میکند طرف، این آمارش را درمیآورد. بهخاطر چی؟ بهخاطر اینکه صدق تو وجود آدم راه پیدا کرده.
این الان میدانی، تو دنیا یکی از بزرگترین بازارهایی که هست، البته خالیبندی هم هست همین، ولی بزرگترین بازار این دستگاههای دروغسنج. خودش هم خالیبندی ها! خالیبندی این است که میخواهی خودش را اثبات کند، اقرار بگیرد. این دستگاه را روشن میکند، این اقرار را میگیرد و هر جا بوق بزند، دارد خالی میبندد. نشان میدهد آدمها چقدر احتیاج دارند به این که دروغسنجی داشته باشند. حاصل نمیشود. باطن صادق اگر آدم داشته باشد، دروغسنجش فعال میشود. بی، سریع بوق میزند. این حرفی که تو شنیدی از علی دروغ است!
آمد پیش امیرالمؤمنین علیه السلام. از خوارج بود. «یا علی! دیوانهات هستم! کشته مردم! آی بمیرم برات! چقدر من دوست دارم.» امیرالمؤمنین یک نگاه انداختند. سریع پایین انداختند. چند لحظه تحمل کردند، بالا سرشان را نگاه کردند. فرمودند: «کَذَبْتَ وَاللَّهِ!» (دروغ میگویی به خدا!) «خالی بستی!» بد هم خالی بست. آقا بنده شلوغ نکن. صدایت را بیاور، یک نگاه کردم بهت، دیدم اینکاره نیستی! دستت را بیاور بیعت کنم با تو. چند وقت دیگر همین تو رو به من شمشیر وایمیایستی! آقا همه ببینید! شاهدید همهتان! گفت: «بیعت میکنم با تو. پس از ابوبکر و عمر و عثمان، تو را قبول میکنم!»
آقا میگویند چند وقت نرسید، روبروی امیرالمؤمنین شمشیر کشید. تو جنگ نهروان جزء خوارج. امیرالمؤمنین بهش گفتند: «گفتم دربرابر من کشته میشوی! بهخاطر جنگ با من کشته میشوی!» کسانی بود که کشته شد. جنگ خوارج دربرابر علی.
حالا ما یکخرده ازمان تعریف میکنند: «راست میگویی!» وای! سریع زود فریب میخوریم! چقدر واقعاً مشکل است! دو جمله ازمان تعریف میکنند، گول! یک کادویی بهمان میدهند، یک شیرینی میدهند، چهمیدانم دستی میبوسند، پایی میبوسند، کلهای میبوسند. تبرک میکنند! مثلاً بنده طلبه را! زود فریب میخوریم! خیلی علم بزرگی است آدم صادقسنج باشد، صداقتسنج بشود، آمار دستش بیاید! کی دروغ میگوید، کی راست میگوید. این با صداقت باطنی حاصل میشود. آدمی که در درونش همهاش صداقت راه پیدا کرده، این تشخیص میدهد. حالا این چهجور حاصل میشود؟ عرض میکنم چهکار کنیم باطن صادق بشود. یکخورده حالا از آثارش فعلاً بگوییم.
یکی از آثار اینکه آدم وجودش همهاش صداقت میشود، این است: خوابهای صادق میبیند. آدمی که خالی زیاد میبندد. خالی حتماً به گفتن هم نیست ها! تو دلش افکار دروغی زیاد است، در خواب خالیبندی زیاد دارد! توی روایت از پیغمبر آمده است: «چهکار کنیم خوابم همه درستوحسابی از آب در بیاید؟» «همه وجودت راستی باشد.» آدمی که همه وجودش راست است، اتفاق معنوی برایش بیفتد، چیزی ببیند، آن هم راست است. خوابی که میبیند راست است. مکاشفهای صورت میگیرد، راست است. یک اتفاق برزخی برایش میافتد، راست است.
اینجور نیست. بعضی از کسانی که صاحب تعبیر خوابند، میگویند که اینهایی که خواب میبینند، بعضیها اصلاً خود خواب که تعریف میکنند؛ اصلاً میدانی؟ کسی که صاحب تعبیر خواب باشد، اصلاً احتیاج ندارد که شما برایش خواب تعریف کنی. یک بزرگواری هست تو قم، از روحانیت، خدا حفظشان کند. ایشان شخصیت عجیبی است. حساب تعبیر خواب هم هست. صبح تا شب هم صد تا، پانصد تا تلفن جواب میدهد. فقط تعبیر خواب. و چو همین که پیش ایشان مینشینی، خواب را شروع میکنی به گفتن، ایشان بقیه خواب را برایت میگوید. یک جایش که یادت رفته هم میگوید برایت: «فلان چیزم بود. شما نیست؟ آنجا هم رد شدی، آن هم دیدی. فلان ک... بود. این هم تعبیرش است.» بگویید بروید! فراوان ما از تعبیر خواب چیزهای عجیب و غریب و مختلف شنیدهایم. درست! حالا بعضیهایش الان اتفاق نیفتاده، وعدههایی که ایشان دادند. این علم تعبیر خواب، این بهخاطر صداقت درونی آدم است. هم خواب خوب میبیند، خوابش صادق است. هم دیگران خواب ببینند، میتواند تعبیر بکند، صادق! اینجور آدمها را بهشان میگویند «صدیق». یک نمونه خوشگلش هم تو قرآن دارد. کیست؟ بفرمایید: یوسف!
«یوسف أَيُّهَا الصِّدِّیقُ.» آیه قرآن است دیگر. یوسف را چه میگفتند؟ صدیق. تعبیر خواب هم داشت. تعبیر خواب چیز خوبی است. خیلی به درد میخورد. و خود خوابهای خوب دیدن بیداریهای خوب داشتن.
وقتی آدم خواب نیست، تو بیداری یک چیزهایی میبیند، نوروزی میشود ها! فکر نکنیم یک عده آدماند پشت کوه، مثلاً یک گوشهای توی دشتی دارند زندگی میکنند. آن هم مثلاً یک دفعه پرد. چقدر ما از این آدمها دیدیم. معمولی معمولی. او خیلی معمولی. چه چیزهایی میبینند! چه چیزهایی میگویند! فراوان! جاهای مختلف شهرهای مختلف. فراوان دیدیم. همهاش را هم آدم بررسی میکند، بهخاطر اینکه وجودش صداقت دارد. خیلی ارزش دارد. آدمهایی که تو وجودشان صداقت دارند، دینداری خیلی سر و کله شکستن نمیخواهد. خیلی ساده است. این وجودت همهاش صداقت باشد. راست، با خدا یکرنگ باش. یکرو باش. رو بازی کن. این تو یک چیزی باشد، ظاهر یک چیزی را رو کنی. اینها هیچ خبری نمیشود. تو کسی باش همان که تو دلت است، نشان بده. با همان زندگی.
بنده میآیم بالا منبر، حرفهای قشنگمشنگ میزنم. بعد کنج خلوت، آن را که ولش کن. آن هم که برای مردم گفتیم، آن هم که حالا خیلی مهم نیست. آن هم که مستحب است. آن هم که مکروه است. نامرد! تو که این همه تأکید کردی بالا منبر! ولش! "ولش کن! پشت پرده برایم کلی چیزمیز قایم کرده." تا از من دور میشود میگوید: «ولش!» وقتی صدق را میبیند، میگوید: «این گفت! خودش هم خیلی عمل میکند.» برفرض بنده که نه، مثلاً یک آدم خوبی، خودش هم عمل میکند. این همه صداقت میبیند، میبارد. بر صدیق میشود آدم. آدمهایی که خیلی صداقت تو وجودشان راه پیدا میکند، صدیق. این صدیق شدن یک ابزارهایی دارد. انشاءالله جلوتر تو بحثم عرض میکنم.
یک نکته فقط الان بگویم. آدمی که وجودش صداقت راه پیدا کرده، این برای بار چندم این را بگویم، یک برداشتی ازش بکنم: آدمی که تو وجودش صداقت راه پیدا کرده، تو این عالم چیزی که واقعیت دارد، لمس میکند. نکتههایی که چند بار گفتم، درست است. این آدم فریب نمیخورد. درست است این آدم گول نمیخورد. یکی از رازترین حرفهای این عالم را میخواهم بزنم. خودمان را محک بزنیم، ببینیم این حرف چقدر تو وجودمان باور شده است. اگر باور شده، به همان میزان صداقت تو وجودمان راه پیدا کرده. خب آقا امتحان بگیریم، مشکلی نیست.
یکی از صادقترین حرفهای این عالم این است: ما هیچِ هیچیم دربرابر خدا. خیلی این حرف راست است. خیلی خیلی خیلی راست است. بسمالله! چقدر این حرف را قبول داری شما؟ به همان میزان بگویم چقدر در درون صداقت راه پیدا کرده. خیلی خیلی راست است این. به هر کس یکخرده این حرف را باور کند، به همان میزان صداقت تو وجودش راه پیدا میکند. به همان میزان حرفهای راست تو این عالم را با خبر میشود. اتفاقاتی که راست است، واقعیت دارد. فریب کمتر میخورد این آدم. از اینجا شروع میشود خیالبافی ما که گول میخوریم.
اولین جایی که گول میخوریم چیست؟ فکر میکنیم کسی هستیم. این اولین گولخوردن است. این اولین خالیبندی است که به خوردمان میرود. از اینجا به بعد دیگر بقیه خالیبندیها را به خودمان میدهیم. جو میگیرد. شیطان میگوید: «فلان کس که خیلی خوب است! فلان کس که خیلی مؤمن است! فلان کس که خیلی کارش درست است!» آن غلط از آب در آمد. چرا ما انقدر حساب باز کردیم روی این حرفها؟ شما خالیِ بزرگ اول به خوردت داده بودند. بعد این خالیهای کوچک را هم کمکم نوش جان کردی! خالیِ بزرگی: «کسی هستی.» صادقترین حرف تو این عالم این است: «ما هیچِ هیچیم.» بهترین آدمهای عالم، کسانی هستند که خیلی این حرف را باور دارند. خیلی خیلی باور. صدیق، اهلبیت اینجوریاند. خیلی باورش است که "هیچِ اصلاً". اصلاً هیچ رقمه باورش نمیشود. بخواهی بهش بگویی: «کسی هستید شما؟»
عنایات هم اینجوری به آدم میرسد ها! خدا آمار میگیرد از دل ما: «چقدر باور کردی هیچی؟» اگر باور کردی، بهت یک دانه برسانم. باور نکردی، نمیرسانم. جوگیر میشوی، فکر میکنی کسی شد! خدا میداند چقدر تا الان میشد ما به خدمت امام زمان برسیم، خودم را عرض میکنم، و نرسیدیم، فقط بهخاطر این دلیل.
خدا هی آمار گرفت. خب، بگذارم ببینی؟ الان تو حرم امام رضایی. مثلاً فلان موقعیت است. شب شهادت امام رضا است. مثلاً تو هم تو حرم امام رضایی. «مهدی فاطمه امشب تو این حرم.» خب، اجازه بدهم تو هم ببینی. ببینی جوگیر میشوی، فکر میکنی کسی هستی! البته این دیدن بدون عنوان، که همهمان دیدیم امام زمان برای همهمان آشنا، وقتی تشریف میآورند. بدون عنوان که بدانیم ایشان امام زمانند، دیدیمش. این عنوان را داشته باشد، خیلی مهم است. دیگر کسی بداند که الان محضر امام زمان است. تازگی خودمان هم خیلی مهم نیست. بعد عنایاتی که از آنجا برسد، این خیلی مهم است باز. باز خودمان عنایت در چه مرحلهای باشد، آن خدا این آمار میگیرد.
خب، بگذارم الان امشب، مثلاً تو محرم است. مثلاً این الان گریه کرده. بگذارم آن آقایی که برایش گریه کرده، ببیند. یک لحظه پردهها کنار. نه! چون این ببین! بدبختی ها! مصیبت این دروغ، دروغی که «من کسی هستم» آمده تو وجودمان، ریشه دوانده، خودم را میگویم. چقدر مانع شده است از عنایات! چقدر! آدمهایی که صداقت تو وجودشان راه پیدا میکند، خدا در به رویشان باز میکند. چقدر! چقدر!
صداقت دستکم صداقت! من خیلی دیدم آدمهایی که با اهلبیت روراستند، خیلی عنایت بهشان شده. عنایت کوچک، بزرگ، مادی، معنوی، روراست بودند.
چند سفر قبل، چند سال پیش ما نوجوان بودیم. محرمی بود. رفتیم نجف و بعدش کربلا. شب عاشورایی بود نجف. یک آقایی بود، آذری بود، بیسواد بود، کربلایی صفرعلی. بعد هیچی سواد نداشت، یعنی کوچکترین متنی را نمیتوانست بخواند. دفتر شعر داشت، بستهبندی شده. تو تاریکی دستش میگرفت، از رو میخواند. تاریک! اصلاً نور نبود! از رو! شماره تلفن با همان لهجه آذری خودش: «امام، زبان ساده، به من حضرت زینب گفتند میخواهم مداحی کنم، سواد دادن بهم! سواد مداحی دادن! روضه اگر باشد، شعر اگر باشد، ببینم.» غیر از آن صداقت دیگر غیر از صداقت چیست؟ روراست است. «واقعاً دوست داری بخوانی برایم؟» «آره!» «واقعاً جوگیر نمیشوی مگر این را بهت بدهی؟» «نه!» به همین سادگی. عنایت! صداقت در ما نمیبینند و ما جوگیر میشویم.
یک استاد اخلاق تهران میفرمود: «یک جوانی آمد پیش من، گفت از عشق امام زمان دارم تکهتکه میشوم، دارم منفجر میشوم. دیگر نمیتوانم تحمل کنم، میخواهم بروم تو بیابانها.» ایشان گفت: «بهش گفتم برو زن بگیر، خوب میشوی.» بعد از چند سال دیدمش. بهش گفتم: «زن گرفتی؟» گفت: «آره حاجی.» «گفتم خوب شدی؟» گفت: «بله!» کمبود عاطفه الکی به اسم امام زمان. نظر مشکلات بهت فشار آورده. میخواهی در بروی به اسم امام زمان. کجا بهتر از آنجا؟
«فرار کنیم به آنجا، این که صداقت نیست.» امام زمان این مشکلاتت است. این کمبود معشوق میخواهی گفتی: «خب الان کی را به عنوان معشوق انتخاب کنم؟ هیچکی را ندارم. امام زمان!» که از همین آقا را برداریم. خالیبند! معشوق اگر امام زمان معشوق باشد، از همه میگذری برایش. آنجا راست میگویی. راستترین حرف این عالم این است که ما هیچیم.
قدم صدق میدانی چیست؟ قدم صدق آن قدمی است که روی خودت میگذاری. اگر این را داشته باشی، قدم صدق داری.
سوار قاطرش شده بود، آن روستایی داشت میرفت. باری داشت میبرد. رسید به یک رودخانه. چقدر این داستان قشنگ است! اصلاً من جزو اولین داستانی که تو عمرم شنیدم و از آن موقع هی مزمزه میکنم با خودم، خیلی شیرین است برایم. خیلی جذاب است. سوار قاطر بود. رسید به رودخانه. میخواست با این قاطر از رودخانه رد بشود. قاطر وایستاده، هی به آب نگاه میکند، رد نمیشود. هی میزند، هرچی میزند بهش، نمیرود. یک پیرمردی آن سر رودخانه نشسته بود، گفت: «بیا اینجا یکخرده آب را گل کن.» بعد سوار قاطر چرچ رفت. از سر رودخانه آب را گل کرد. آمد سوار قاطر شد. تا حلش داد، رفت. بعد برگشت به پیرمرد گفت: «داستان چی بود؟» گفت: «این عکسش افتاده بود تو آب، میخواست بیاید رد شود و پایش را میگذاشت روی خودش، نمیتوانست. گل که شد، دیگر خودش را ندید، رد شد.»
قدم صدق آدم وقتی پا میگذارد که خودش را نمیبیند. روی خودش هم پا میگذارد. از اینجور قدمها، اولی را که برمیداری، دومیاش تو بغل خدایی. حرف عرفا است. اولی را که برمیداری، دومیاش:
یک قدم بر روی خود نِه، وان دِگَر در کوی دوست
قدم را برداشت. اولی را برداشت، پرید تو بغل خدا. قدم صدق به این راستترین حرف این عالم که «من هیچم» را حساس. این حرف. پا برداشت، این شد قدم صادق. صادق هم که بشود، دیگر تو بغل اهلبیتی. دیگر صادق. فقط میخواهم هیچ عنوانی برایشان مهم نیست. کاسب، دانشجو، طلبه، پولدار، فقیر، خوشگل، زشتی اینها هیچ عنوان مهم نیست. «صادقی؟ راست میگویی؟» امام حسین تنها آزمونی که گرفتند از یارانشان، همین بود. امام حسین شب عاشورا جمع کرده باشن اصحاب. «آنهایی که نماز مستحبی نمیخوانند اینور، آنهایی که نماز میخوانند اینور. آنهایی که نماز صبحشان قضا شده، بیرون. آنهایی که قضا نشده، تو. آنهایی که روزی دو جزء قرآن میخوانند، تو. بنشینند، بقیه پاشند بروند.» تقسیمبندی امام حسین. امتحانات الهی برای این است: «راست میگویی؟» دیشب عرض کردیم راه راست، راه صداقت است. خیلی آدم را پیش میبرد.
راست! دروغ نگویی! این چی میخواهد؟ صداقت صدقه میخواهد. صداقت صدقه، صدقه. معنی پول از جیب در آوردن، صندوق صدقه انداختن نیست. صدقه یعنی این. صدقه یعنی حرفی که میزنی، یکجور نشان بدهی که راست میگویی. صدقه یعنی من ده تا مورد فقط امشب آوردم برایتان بگویم چیا صدقه است و پول نیست. تو روایت ما چیا گفتند صدقه پولی نیست.
مهریه زن را میدانی چی میگویند بهش؟ نوک خواندن برایشان، خودتان که معمولاً اهل عقد خواندن، قاعدتاً به چهرهها نمیخورد که باشیم، «علیالصداقالمعلوم». درست است؟ «علیالصداقالمعلوم». صداق به مهریه میگویند. صداق چرا؟ صداق یعنی چی؟ یعنی پسره به دختره میگوید: «دوست دارم.» میگوید: «راست میگویی؟» میگوید: «آره.» میگوید: «خرج کن ببینم!»
صداق مهریه عربی است. صداق. صداق خرج کردن. هر چی به خدا بگویی، سریع همان موقع بهت میگوید: «راست میگویی؟ خرج کن بابتش.» امتحان خدا اینجوری است. هر کدام که گفتی، پایش وایستادی، خرج کردی، میشود صدقه. صدقه اینها است. این که گفت: «صدقه هفتاد تا بلا را دور میکند.» نه این که پنج تومان برداری بیندازی تو صندوق صدقات. آن هم صدقه است، ولی صدقه یک چیز دیگر است. صندوق صدقه را میخواهند امتحانش کنند، میگفت: «نمیاندازیم! صندوق صدقهاش خراب است. ما انداخته بودیم قبلًا مشکلمان حل نشد.» بعضی صدقه را میاندازند: «خدا را میخواهم ببینم صادق است یا نه؟» اینها دیگر چقدر خنگاند! «پول را بیندازم؟ خدایا راست میگویی؟ ببین تو باید بیندازی! من بهت ازت بپرسم: راست میگویی؟ این میاندازد. گفتی مشکلات را برطرف میکنم؟ راست میگویی؟ بگذار بیندازم. نه، نشد که راست میگوید!» هر جایی که حاضر شدی هزینه متحمل بشوی، خرج بکنی، این صدقه است. تو هر فضایی هم صدقه خاص خودش را دارد.
صدقه! براتون جالب است نکتهای را بگویم، این دیگر شاید شبهای دیگر وقت نکنی به اینجا برسیم، درمورد این ست قدم صدق. تا از این بحث خارج نشویم، این را بگویم. بعد بریم سراغ بحث صدقه.
حافظ دو سه تا بیت دارد. بین ابیاتش این دو تا خیلی تابلو برای شیعه بودنش. اشعارش زیاد است. خب بعضیهایش از توش فهمیده میشود که حافظ شیعه بوده و محب اهلبیت بوده. ولی یکی دو تایش خیلی تابلو. یکیشان بیتی است که میگوید:
«نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود.»
یکیشان این است. یکی دیگر از بیتهایش که این دیگر از همه تابلوتر است برای شیعه بودنش، این است. میگوید:
«ای دل اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق، بدرقه رهت شود همت شهنه نجف.»
قصیدههاش مثلاً جزو بیتهای آخرش. «ای دل اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق، بدرقه رهت شود همت شهنه نجف.» شاهین نجف منظور امیرالمؤمنین علیه السلام.
در راه اهلبیت یک قدم صادقانه برداری، امیرالمؤمنین تحویلت میگیرد. اینجور هم است ها! یعنی خیلی بزرگان میگویند ما کربلا و اینها که میرویم، آخرش مزد از امیرالمؤمنین میگیریم. همه زیارتگاهها میروند، آخرش به دست امیرالمؤمنین. آنجا حساب آنجا است.
درمورد صدقه میگفتیم. بگذارید عرضم تمام. معطلتان نکنم امشب.
فرمود: «یا أَبَاذَر! اَلْکَلِمَةُ الطَّیِّبَةُ صَدَقَةٌ.» حرف خوب صدقه است. حرف درستوحسابی، حرف پاکیزه. «وَ کُلُّ خُطْوَةٍ_ تَخْطُوهَا إِلَی الصَّلَاةِ صَدَقَةٌ.» هر قدمی که برمیداری برای رفتن به نماز صدقه است. مسجد. خدا ازت میپرسد که: «خب، عبادت را دوست داری؟» «بله!» «خدا! من را دوست داری؟» «میگوید: بله.» «میگوید صدقش این است که اهل عبادت باش. اگر اهل عبادت باشی، یعنی نشان میدهد که صادقی. عبادتم را دوست داری؟» «بله، خیلی خوب.» «چقدر حاضری هزینه کنی در راه عبادت من؟» «هیچی!» پنج دقیقه مانده نماز صبح قضا. پامیشوم یک وضو را هوا، با خمیازه و خرناس و اینها، با زیرپوش و لباس کرکسیف، وایمیایستم، گوله دو رکعت میخوانم! برایت خورشید هم طلوع کرد! خدا میگوید: «تو که دروغ راست میگویی!» چقدر حاضری هزینه کنی در راه عبادت؟ چقدر سختی تحمل میکنی؟ چقدر فشار حاضری به خودت بیاوری؟
درمورد نماز به ما دستور است که قبل اذان بروید مسجد، منتظر بنشینید برای نماز. منتظر بنشینید. منتظر که مینشینی، خدا یک تحویل دیگر برایت میگیرد. «من از وقتم مایه گذاشتم. نمازم شروع نشده اصلاً. آمدم بنشینم منتظر نماز.» نماز شروع میشود. حالا آقا لطف بکند، مغازهاش بغل مسجد باشد. کلی التماسش بکنند. هفتهای دو آن هم یک نماز مغرب گوله بخواند به جماعت، برگردد. اشارهام نه دیگر، چون مغازه را که نمیشود انقدر بست. قیمتیاند مگر؟ نه! اینجور آدمها خیلی قیمتیاند. درست است؟ گیر نمیآید کاسب مغازه را ببندد برای نماز. آقا پیدا کردیم، مغازهاش گردوغبارش را جمع کنید، بیاوریم ما تبرکی ببریم، مریض شفا بدهیم باهاش. قدم بردار به سوی مسجد.
بعضی مسجد میخواستند بروند، نگاه میکردند کدام مسجد دورتر است. آن مسجد در میرفتند. قدم بیشتر به خدا نشان بدهیم که داریم راست میگوییم. تو بغل خدا. هی خدا بیشتر نازمان میکند، بیشتر نوازش.
فرمود: «زَبُونَتْ را نگه دار صدقه است.» «اُمْسِكْ لِسانَكَ.» ما اصلاً یکی از نشانههای خیلی بارزمان، برای نشان بدهیم که دین داریم، نشان بدهیم راست بگوییم، هم همین است. این زبان است. چقدر مشغول فعالیتهای الکی است؟ راست میگویی که داریم دل میدهیم. نشان بدهید که راست میگویید. «اللهم» گاهی آدم برای اینکه نشان بدهد، به خدا دارد راست میگوید، احتیاج دارد یک سختی مضاعفی برای پول در آوردن داشته باشد. این هم جالب است.
«قبول داری که رزق دست من است؟» «بله!» «قبول هم داری که باید یک قدم برداری تا رزقت را برسانم؟» «بله!» «خب، حالا یک قدم را چهجوری برمیداری؟» «مینشینم و.» «قبول نیست! خوب باید خودت را نشان بدهی. تو آن قدم، اول سختی بدهی به خودت، عرق دربیاید، کار کنی، از اینور به آنور بپری.» «راست میگویی؟ رزقت را میرسانم درستوحسابی میرسانم.»
امام سجاد علیه السلام از منزل خارج میشدند. کسی پرسید که: «آقا جان، کجا میروید؟» حضرت فرمود: «دنبال صدقهام. صدقه جمع کنم برای زن و بچهام بیاورم.» تعجب کردند: «شما صدقه بر اهلبیت حرام است. بنیهاشم اصلاً به سادات حرام است صدقه. گدایی میکنی؟ چیزی کف دستش که نباید بگذاری. نوازش میکنی، سید جان، دست بردار این کارها. سادات صدقه برایشان حرام است. سهم سادات تعلق میگیرد.» اگر گدا باشد، اگر مشکل داشته باشد، خمسی چیزی. نه! اشکال صدقه است دیگر. سهم سادات تعلق میگیرد. تازه آن سهم سادات هم از مرجع تقلید اجازه بگیری، بیاید به این آقا بدهی، صادق حرام! طرف تعجب کرد.
امام سجاد فرمودند که: «مَنْ طَلَبَ الْحَلَالِ فَهُوَ مِنَ اللهِ صَدَقَةٌ عَلَیْهِ.» «هر کی دنبال حلال باشد، این خدا صدقه قبول میکند این را.» بعد آنی که پیدا میکند، این صدقه است. آن رزقی که بهش میرسد، نشان داده که راست میگوید. زیاد. حالا من کلش را نخوانم دیگر، عرضم تمام.
آدم باید هزینه کند تو راه خدا. اگر کسی اهل هزینه نیست، خالی است. یکی از نشانههای اینکه اول بحث گفتم: «آدمها را تشخیص بدهیم کی راست میگوید، کی دروغ میگوید.» یکیاش همین است. چقدر در راه خدا حاضر است هزینه بکند. نشانههای بزرگاند.
«ها، خیلی ادعا دارد.» من از جوانهایی که برای ازدواج دنبال مورد مناسب میگردند، این را میخواهم. «خیلی پیگیرش باشم، فقطم در زبان دنبالش نباشم. تو عمل آمار بگیرم طرفشان چقدر اهل هزینه کردن در راه خدا است.» ببین: «عروسی اینجور نگیریم، مسخره میشویم ها!» «چیزی نیست در راه خدا!» ببینید «هزینه کردن و، چیزی نیست در راه خدا. این آدم اینجوری بخواهی تا کنی، حجابت اینجور باشد، مسخره میکنند ها!» «چیزی نیست در راه خدا!» جانم به قربان میثم تمار! چقدر من عاشق میثم، الهی فداش بشوم من! تا دم قبرش رفتیم، اجازه نداد زیارتش کنیم. سه چهار شب پیش، شهر کوفه بسته بودند. دیگر فرصت نشد.
امیرالمؤمنین جوان بود. میثم آمد. به میثم فرمودند: «میثم، پای علاقهات به من وامیایستی؟» گفت: «بله آقا جان.» حضرت فرمودند: «دست و پایت را میبُرند ها!» گفت: «چیزی نیست در راه خدا.» امیرالمؤمنین: «زبانت را از حلقوم بیرون میکشند ها!» گفت: «چیزی نیست در راه خدا. قلیل فی ذات الله.» اینها کم است در برابر خدا. چیزی نیست.
وقتی که با عبیدالله بن زیاد درگیر شد میثم تمار. چند تا شخصیت بودند اینها، تو داستان عاشورا زنده بودند و زندانی بودند. یکی میثم تمار، یکی کمیل بود که دعای کمیل میخوانی، یکی خود مختار بود. نام شان زندانی بودند. فردای عاشورا خیلیهایشان آزاد شدند. ببخشید، میثم چند روز قبل از عاشورا کشته شد. کمیل عاشورا زندان بود. میثم کشته شد چند روز قبل از عاشورا. این هنوز امام حسین نرسیده بودند، میثم را کشتند. داستانش چی بود؟ تو مسجد کوفه داشت به طرفداری از امام حسین صحبت میکرد. عجیب بود اصلاً میثم اصلاً حالاتی داشت. یک نخل بود. میثم میدانست که بالای نخل اعدامش میکنند. روزبهروز میآمد زیر نخل را جارو میکرد. نماز میخواند. بعد بهش میگفتش که با خودش: «مدارا کن ها! رفیق لوتی، بعداً جنازه ما بالا سر تو آویزان میشود ها!» مردم میگفتند: «چی میگوید این پیرمرد عجیب؟»
میثم دفاع کردن از امام حسین. عبیدالله شنید. دستگیرش کردند. آوردنش. یک چیزی عبیدالله گفت. میثم گفتش که: «از حرامزادهها توقع نمیرود بخواهند جور دیگر تا کنند.» به عبیدالله گفت. عبیدالله گفتش که: «بروید بکشیدش!» میثم گفت: «اتفاقاً مولای من امیرالمؤمنین به من گفته به دست حرامیها کشته میشوم.» عبیدالله ماند. بعد گفتش که: «مولای من امیرالمؤمنین بهم گفته که زبانم را از حلقوم میکشند بیرون.» عبیدالله برگشت گفت: «بروید دست و پایش را ببُرید. همانجوری بمیرد!» از زبانش را نکشید بیرون ها! نگه داشت «حرف علی غلط از آب در بیاید!» بردند دست و پایش را قطع کردند. نخل آویزانش کردند. شروع کرد بالای نخل از امیرالمؤمنین حرف زدن: «آی مردم، جمع بشین براتون بگم علی، جانم علی، روحم علی! عشقم علی علی علی علی علی علی علی!» این عشق به امیرالمؤمنین هم که دیگر تو همهشان است دیگر. امام حسین هم فرمود که: «من هرچی خدا بهم تا قیامت بچه بدهد، علی علیاکبر، علی اوسط، علی اصغر، علی بزرگ، علی وسطی، علی کوچیک. علی علی علی علی!»
میثم هم «علی علی» میکرد بالای دار. آوردنش پایین، زبان از حلقوم کشیدند بیرون، خون پاشید تو تمام فضا. چیزی نیست اینها در راه خدا. اینجور هزینه. صدقه است اینها. آدم نشان میدهد که راست میگوید. «صدقه؟ راست میگویی؟ بگیر!» امام حسین ظهر عاشورا دائم هی میگفت: «خدایا عاشقتم!» «راست میگویی؟» «بله!» «خدایا بیا این هم یکی دیگرش.» تکتک دست گرفته. «این هم.» کار به جایی رسید که خدا از حسین نپرسید: «راست میگویی؟» ای خدا! خود حسین دیگر تمام شد. خدا گفت: «حسین راست میگویی؟» گفت: «نه! وایستا خدا! هنوز دیگر من نمیخواهم برای تو اثبات کنم که راست میگویی. همینجوری دیگر میخواهم فقط برایت ببخشم.» همینجوری. داستان داستان کیست؟ داستان علیاصغر است. دیگر به علیاصغر که رسید، علیاصغر جزو آنهایی نبود جزو صدقهایها نبود که حسین بخواهد اثبات کند راست میگوید. حسین با عباس و علیاکبر و قاسم با اینها اثبات کرده راست میگوید. دیگر تمام شد. حسین قبول؟
«نه خدا! من راضی نیستم هنوز. هنوز ازم جنس مانده. جنس آخر.» حسین میخواهد برود میدان. زینب: «جنس مانده! خرجش نکرده باشی حسین جان! دیگر کسی نمانده.» «فقط یک شیرخواره مانده. بیاور! همان هم بیاور. آخر این هم ببرم دستم بگیرم، بگویم خدایا این هم بخر.» از خدا به حسین میگوید: «حسین، نمیخواهم ازت.» «نه خدا! من خودم میخواهم هزینه کنم.» اسم چه عشق! چه صداقت! چه صداقت! این صدیق یعنی این.
ابراهیم صدیق. ابراهیم صدیق بود. میدانی چهجور امتحان پس داد؟ صداقت ابراهیم را میدانی چهجوری آزمایش کردند؟ یک پیرمردی که عاشق بچه است. من و تو مسجد سهله تو خانه حضرت ابراهیم گفتم برای مردم چند روز حضرت ابراهیم تو دعاهایش نگاه میکند تو قرآن هرجا دعا میکند برای بچههایش هم دعا میکند. «خدا بهش امامت بچهها.» «بابا جان وایستا! حالا اول خود به خودت دادم. خود بچهها کعبه درست کردند. کعبه را درست کردم. نماز خواندم. بعد هم بچهها نماز بخوانند.» بابا ابراهیم بس است! انقدر بچه بچه! «پدر امت.» مِلَّتِ ابراهیم. از بس بچه دوست. الان هر کی بچه که از دنیا میرود از بچههای شیعیان میبرند تحویل حضرت آقا. عاشق بچه بگویید اینها بچه. بچهها ابراهیم تربیت میکند.
این عشق به بچه. این پیرمرد عاشق بچه. خوب گوش بده. این این کانال روضهمان است. این پل روضهمان است. این پله را خوب اگر بیایی بالا، که برسی، منظره روضه امشب فرق میکند.
تو پیری، نود سالش است تقریباً، خدا بهش بچه داد. اولین بچه. دومین بچهاش هم اسحاق بود. آن هم دوره. تو پیری صد سالگی اسماعیل را تو این سن و سال خدا بهش داد. «الله اکبر!» امشب میخواهم روضهخوانمان حضرت ابراهیم باشد. روضه علیاصغر به بسپاریم به ابراهیم. «بابا جان، روضه شیرخواره بخواند.» روضه شیر خوردن به بابا.
تو پیری بچهدار شده. من تازه بچه را میخواهد بغل بگیرد. ندا میرسد: «ابراهیم، از این سرزمین که حالا مثلاً عراق بوده، دست زن و بچهات را میگیری، میبری میگذاری مکه، برمیگردی.» مکه همان موقع مکه الان نبود که. یک تکه بیابان بی آب. آیه قرآن سوره ابراهیم میگوید: «بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ.» «یک بیابانی که توش زراعت که نمیشود هیچ، اصلاً زراعت توش نمیشود کرد. آب گیر نمیآید. زندگی نیست آنجا.» بچه شیرخواره را با مادرش رها میکند، برمیگردد. امتحان اولش این است. نشان داد صادق است.
دوازده سیزده سال گذشت. ابراهیم دوباره میخواهد برای بچه سر بزند. بعد دوازده سیزده سال. بچه را میخواهد برود ببیند. تو راه که دارد میرود، ندا میرسد: «ابراهیم! رسیدی به بچه، سر جدا. چاقو هم دست میگیرد. با چاقو میرود. بچه: «سلام علیکم. خوبی پسر جان. بیا بریم جدا.»
این ابراهیم و کَانَ إِبْرَاهِيمُ صَدِّیقًا. این ابراهیم صدیق. هنوز ابراهیم بچه را نکشته ها! فقط چاقو گذاشت.
بخوانم؟ این هم بگویم. ابراهیم بچه را برد قربانی کند. قربانی نشد. خدا به جایش قوچ فرستاد. قربانی کردن و. چرا برگرداند پایین؟ مادر اسماعیل نگاه کرد، دید گردن بچه زخم است. چاقو را فقط گذاشته بوده، نبریده بوده. گردن زخم شده بوده ها! هاجر مریض شد، سه روز بعد از دنیا رفت. گلو زخمی. فقط دل نازکی خدا را ببین. این مادر گلوی زخمی دیده. این مادر یک خرده دنبال آب گشته برای بچه. الان تا ابدالدهر هر کی میخواهد برود حج، دنبال آب میگشته، برود قدم بزند. خدایا این سعی بین صفا و مروه برای چیست؟ «اینجا یک مادری برای بچه شیر و خورش دنبال آب میگشته.» من! «خدا دل ندارم.» خدایا آخرش که آب پیدا کرد. نه! همین که دنبال آب میگشته، من که دنبال آب میگشته. آی خدا! چی میشود این روضه را بخوانیم؟
بمیر تو خیمهگاه خواندم چند روز قبل این روضه را. اگر تو سعی صفا و مروه هاجر هفت بار رفت و آمد، این بچه از بس پایش را رو زمین کشید، آب از زیر پایش جوشید. همسری صفا و مروه خدا را انداخت. همین آب زمزم. هر کی میرود مکه، خدا بهش گفته: «تبرک از این آب بردار.» اینجا یک بچه شیرخواره بس که پایش را کشیده از زیر پایش آب جوشیده.
اگر خدا میخواست برای کربلا اعمال در بیاورد، باید چهکار میکرد؟ خیمهگاه بیایی، هفتصد دور باید بری و بیایی. تکتک میگوید: «اینجا یک مادری برای بچهاش دنبال آب میگشته.» پیدام نکرده. هی از این خیمه به آن خیمه. هی پشت خیمهها. هی بازم با دستش زمین را کنده. پیدا نکرد. چه خوب شد خدا برای کربلا اعمال نگذاشت. چی میتوانست اعمال کربلا را به جا بیاورد؟ آنجا فقط یک مادر دنبال آب گشته بود برای بچه. مادر دنبال آب گشته، هیچ. جنازه بچه را تحویل گرفته، هیچ. آن هم جنازه را اینجور تحویل گرفته. جنازه. چرا اینجوری تحویل گرفته؟ (گریه حضار) لا اله الا الله لا.
اصلاً داستان علیاصغر با همه بچه خدای عالم فرق نکند. مریم وقتی تو غربت بچهاش را به دنیا آورد، عیسی شیرخواره دید مادرش خیلی غربت دارد، خیلی ماتم دارد. این بچه شروع کرد همان جا که به دنیا آمد، با مادر صحبت کردن. «لَا تَحْزَنِی وَ قَرِّی عَیْنًا.» «مادر غصه نخور، درست میشود.» همه انقدر مادرش را آرام کرد. ای کاش علیاصغر هم یکخرده با مادرش حرف میزد. داد و بیداد. ای کاش علیاصغر هم با مادرش حرف میزد. ای کاش این همه دست و پا تکان داد، از زیر پایش آب جاری میشد. یک زمزمی میجوشید از زیر پای علیاصغر. لا اله الا الله لا اله الا الله.
روضه روضه رباب است. روضه رباب. این رباب، بچه شیرخواره، آنجوری که من تو بعضی مقاتل بررسی کردم، ظاهراً رباب بچه دیگر غیر علیاصغر نداشته. همین تک بچه. بعد از داستان عاشورا هم، وقتی به دستور زینب. آرام آرام میخوانم. خدا میداند من خودم غالب دارم از قبل محرم. همه مصیبتم امروز، امسال شب علیاصغر برای من فرق میکند. یکنمه میفهمم یعنی چی. بچه وقتی تشنهاش بشود، گریه کند آب بخواهد و پدر و مادر نتوانند تشنگی بچه را برطرف کنند. و چه دست و پا بزند. آی خدا! شب یازدهم به دستور زینب. زینب دستور داد: «رباب، یکخرده آب بخور!» همین که آب را خورد، به دستور زینب، یک وقتی لباسش دارد تر میشود. نگاه کردید؟ از سینهها دارد شیر بیرون میزند. سینه را که دید، یکخرده نگاه کرد. یک دفعه یادش افتاد: «راستی! علیام تشنه است. به علیام برسانم.» یکخرده فکر کرد با خودش، گفت: «رباب، تو که دیگر علی شیر را میخواهی به کی برسانی؟»
اینکه یادش آمد، برگشت به زینب گفت: «خانم، میشود من دیگر مدینه برنگردم؟» گفت: «برای چی بابا؟» گفت: «من از دار دنیا یک حسین داشتم و یک علیاصغر. جفتشان هم اینجا از من گرفته شدند. بگذار من همینجا بمانم.»
روضه علیاصغر. من میخواهم با شعر بخوانم برایت. ببینم میشود این دل آتشگرفته من نرم بشود، بتوانم روضه برایت بخوانم.
روی دستم آروم تکونش میدم، بچهام از هلاک آب بدن ثواب است. خورشید از غمش میسوزد گل شبنم، صورتش انقدر اشک نمنمش میسوزد. گریه بچه را نداشتی. دو ثانیه رو پام گریه میکرد این بچه. این اشک ترس بود. اشک تشنگی کرد. این اشک مال ترس بود. تشنگی نبود. علیاصغر هم تا وقتی تو خیمه بود اشکش اشک تشنگی بود. ولی وقتی آمد رو دست بابا (گریه حضار) جمعیت جدید، دیگر اشک ترس (گریه حضار). لا اله الا الله.
آرزوم است که بیروی پای بچه، دیگر کمکم از شش ماهگی مینشیند، کمکم میتواند بلند شود، راه برود. لا اله الا الله. اَه خیلی سخت است امشب برای من روضه خواندن. هفتاد بار جون میکَنَم. آرام آرام میشوم روضهها را بگویم. آرزوی مادری بود راه رفتن غنچه ناز قشنگم. تازه رفتهای تو کودکی که چشمها را دارد. تازه دندان درمیآورد آی خدا. اما حیف حرمله تو را بر دلم انداخت. سریالم میگفت: «مادر علیاصغر، علیاصغر آی آی!» (گریه حضار) نمیدانم چی گذشت به دلم. خیلی سخت بود اصلاً کربلا برای رباب یک چیز نگفته است. یک بار دیگر گلویش را بهت نشان میدادم، خداوکیلی گلویم سیر میخواهد یا نه! (گریه حضار). لا اله الا الله!
بچه را بدهید. اگر نبردی، یکم سر بگیرمت. میخواهم ببینم چه حسی داشت حسین وقتی بچه دست گرفته بود. لا اله الا الله. لالا.
قبل این که مادر بچه را بدهد، همهاش نگران بود، همهاش نگران بود. یک وقت نکنه بچهمان اَشَکَتِ العین. روضه علیاصغر دم گرفتن میخواهد. سر و صدا میخواهد. همه زنها تو خیمه همه با هم دم. یکی رفته بود سربند علیاصغر را پیدا کرده بود، پیدا کرده بود. یکی آمده آن گهواره را پیدا کرده هرکی یک گوشه مشغول روضه بود. حسین چقدر زود دفن کردی. جدا شده بود. خیلی مادر جوش میزد، یک وقت بچه بچهام خیلی ناز، خیلی خوشگل است. بچه حسین اسمش علی است.
یک وقت نکنه این نامردها بچه رباب نترس، بچهات رو چشم نمیزنم. به بچه فقط یک چیز میزنم. آن هم تیر سه شعبه. کی بود که تیر زد؟ به زبان آمده حرمله. با تیر و این. این فیلم نبود؟ این فیلم دل حسین پاره پاره شد. خدا اگه نمیدونستم تو داری میبینی.
روضه علیاصغر خیلی داغ است. بعضی فکر کردند این دوباره زد. نه! خونی ندارد. بچه بزند. آن هم تشنهای. خون تو بدنش منجمد شد. گوشه، قطره قطره خون دارد میآید. دست انداخت زیر حلقوم. آرام آرام جمع میکند. هی آسمون میریزد. حسین حسین حسین. آی حسین یک کاری با ارباب ما کردند. ای خدا تو عمرت مجبور نشوی دورت را نامرد بگیرد. دورتا. یا صاحبالزمان، یا امام رضا. روضه عمویتان است. خودتان کمک کنید. جمع دشمنان باشی. دیدی بین یک عده دشمن یک کار کوچولویی میکنی، همه بهت میخندند؟ چقدر بچه را بغل کرد. بلند بلند گریه میکرد. همه کف میزدند. «گریه بابا! بابایی عزیزم! سیراب شدی؟ بابا! گلویت را پاره کردند؟ بابا! قربون این گلوی ...!» یک تیر زدند. ای بابا! ای کاش مرده بودم پیش تو. یکی دیگر شرمنده نمیشدم. مادرت فکر میکند سیراب شدی بابا.
ابیعبدالله میخواند اشعاری که درمورد ظهر عاشورا تو بغل گرفته خیمهها را. شعر عربی یک بیت است. «یا لیتنی کُنتُ قومٍ یَوْمَ عاشوراء تَشْهَدُونی.» یک بار فقط از آرزو کردم ابیعبدالله: «ای کاش عاشقهای من ظهر عاشورا بودند.» فقط یک بار.
نمیدانی چی بود. بچه بزرگتر بود. (شعر لای لای علی اصغر)
جگرم سوخت از ناله تو اصغر من، لب زده آتش دل نیلوفر لب خشک، لب خشکت آتش دل نیلوفر من. علی لیلا.
الهی دستهای کوچکش رو سر همهمان. دست علی لای لای.
جانم به تو سینهزن ناله غربت من. چون که به گهواره رسید، ناله غربت من. چون که به گهواره پر کشیدی ز وفا با دل در بر من. پر کشیدی ز وفا با دل خون در بر من. چو لب عطشان به تلزی تو گشودی، لب عطشان به پسرم. آه سوزان کشم ای گل پرپر من، آه سوز میکشم ای دسته گل پرپر من.
غنچه ناز گلویت گفته ز جفا. گویات میره، خورده در این حنجر من، تیری دو خورده بری در حنجر. آنچنان حرمله آن حنجر ناز تو شکار. حرمله آن حنجر ناز تو که چنین دوخته با شانه پیکر من. که چنین دوخته رباب پیکر من. دل آب شدم از بسرم جاری. دل من آب شد و از بس جاری شد. شاید این خون گلو اشک دو چشم تر من. خون این خون گلو اشک دو چشم سر من. علی لای لای. الهی الهی علی لای لای.
صلی الله علی علیالقصیر کربلا المظلوم شهید حسین
بزن آروم شی با این ذکر فقط به فکر حسین حسین حسین حسین حسین حسین
آقام آقام آقام آقام حسین. آقام آقام آقام آقام حسین. آقام آقام آقام آقام حسین. آقام آقام آقام آقام حسین. مجنونم و خوب میدونی. مجنونم و خوب میدونی. میپرستم. بین تموم دلدل، دل به تو بستم. بین تموم دلبرا دل به تو بستم. یک روز حاجتمو ازت میگیرم آخر. یک روز حاجتمو ازت میگیرم. میام تو بینالحرمین برات. میام تو بینالحرمین برات میمیرم. میون سینه نوشته بینالحرمین. میون سینه من نوشته بینالحرمین. نصف قلبم با ابوالفضل، نصف دیگرش با حسین. نصف قلبم با ابوالفضل، نصف دیگرش با حسین. اگر میخواهی منم بشم الماس. اگر میخواهی منم گوهر الماس. دست منو بگذار تو دست عباس. منو خودت بگذار تو دست عباس. از قمر بنیهاشم. قمر بنی هاشم قمر ای جانم. قمر بنیان.
روضه عباس اصلاً! آخه عباس قرار بود تشنگی علیاصغر را برطرف کند. حسین شرمنده شدم. فقط عباس دیگر سر بریده علیاصغر هم ندید. حسین قمر بنیهاشم قمر ای هاشم قمر بنیهاشم.
هرکی گرفتاری دارد ذکر ابوالفضل بگوید. هر کی گرفتاری دارد میگیرد. ندارد. هیچ راه چارهای. ذکر ابوالفضل میگیرد. ندارد. راه چاره ابوالفضل میگیرد. هر کس نشد مجنون تو آخر با تنهایی میمیرد. ابوالفضل ساقی طفلان حسین. ابوالفضل شیرینتر از جان حسین. شیرینتر از جان حسین ابوالفضل. ابوالفضل ساقی حسین. ابوالفضلتر از جان حسین ابوالفضل.
ایران کربلا بمیرم من. بیقرارم بمیرم. کاش میکرد آتش هوشیار که حرم جواب میمیرم. یا پای ششگوشه یا که یارم یارت یارت. آخرش بشود شهادت شهادت. آخرش بشود فقط بچهها شهادت. هم زیارت هم شهادت. صارالله. هم زیارت هم یا صارالله. هم زیارت هم شهادت. اللهم زیارت هم شهادت. یا صارالله هم زیارت صارالله.
آقا آقا بیا بیا آقا بیا آقا بیا.
صلی الله علیک یا اهل بیت النبوه و رحمه الله و برکات.
نسألک اللهم و ندعوک بسمک العظیم الأعظم الأعزّ الأکرم بعظمتک یا الله. به حق گهواره علیاصغر. به حق دل کباب رباب. به حق اشک جاری ابیعبدالله بالای سر بریده علیاصغر.
یا یا مقلب القلوب و الأبصار. انَکَ عَلَی کُلّ شَیءٍ قَدیر. یا حمید و یا محمد. یا علیّ یا علی. یا فاطمه یا محسن یا الحسن.
یا اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا به حلق دریده علیاصغر، خونی که به آسمان پاشیده ابیعبدالله، یک قطرهاش به زمین برنگشت. دیگر زور آقایمان امام زمان. در این ماه محرم قلب نازنینش از غم راضی و خشنود بفرما. عمر با نوکری اهل بیت را قرار بده به ما. غم دل ما، شهدا. هر کی به گردن ما به اندازه ذرهای حق دارد، از تو به علیاصغر مهمان بفرما. عاقبت ما جوانهایمان، به حق خون گلوی علیاصغر ختم بفرما. مثل ما گریهکن علیاصغر قرار بده. الهی شب اول قبر ابیعبدالله اصغر به بغل به فریادمان برسد. در برزخ و قیامت مانند این دنیا ما را همجوار علی بن موسیالرضا قرار بده. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت اگر قابل هدایت نیستند نابود بفرما. مرزهای اسلام مرزهای مهرورزی. سفارش خیلی چیزها را کردند. خیلی التماس دعا داشتند کسانی که الان رو تخت حسرت دارن دو دقیقه بنشینند تو مجلس اصغر. شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجت حاجتمندان. امیرالمؤمنین. خصوصاً شیعیان مظلوم بحرین و یمن. فرج بفرما. رهبر معظم انقلاب، مراجع عظام، علمای اعلام. در آنچه گفتیم و صلاح ما بود، آنچه نگفتیم و صلاح ما بود. برای ما رقم بزن. نبی و آله رحم الله من صلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...