در این سخنرانیها، شبهای قدر و نوروز بهعنوان نقطه آغاز یک زندگی تازه تصویر شدند؛ لحظاتی که سرنوشت انسان دگرگون میشود. سخن از کربلا بود؛ جایی که دعا و نماز بیدرنگ پذیرفته میشوند و گناهان فرو میریزند. تأکید شد که راز رسیدن به حال خوب، عمل صالح و تغییر واقعی در مسیر زندگی است. این محافل الهامبخش ما را به بازگشتی نو، شروعی متفاوت و سالی پر از نور و معنویت فرا میخوانند
* روضهای که زبان و قلم بیانش را تاب ندارد!...سُم اسب و پاره تن زهرا سلاماللهعلیها...سُم اسب و صورت رسول الله صلی الله علیه وآله... سُم اسب و حنجره خدا!... [01:03:42]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
مطلبی که شبهای پیش، محضرتان دربارهاش گفتگو میکردیم، این بود که شب قدر سال ما نو میشود. امسال این سال نوی معنوی با سال نوِ ظاهریمان مقارن شده و فطرت و طبیعت، هر دو امسال نوروزشان یکی شده. در این سال میطلبد آدم کار نو داشته باشد. اگر آدم کار نو داشت، حالش هم حال نو میشود. سال کار نو، حال نو. کار آدم که جدید بشود، حال آدم هم جدید میشود. اینکه یکوقتهایی ما حالمان خوب نیست، به خاطر همین است. همین که دعا میکنیم هنگام تحویل سال که «حول حالنا الی احسن الحال»، این حال خوب همین است. حال خوب، کار خوب میخواهد؛ تغییری باید تو کارم بدهم تا حالم عوض شود. دربارهٔ این تغییر در کار و کار خوب، جلسات قبل، خصوصاً جلسهٔ شب بیستویکم، بیشتر با هم گفتگو کردیم.
در سورهٔ مبارکهٔ نحل، خدای سبحان، آیهٔ ۹۷ فرمود: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَىٰ» هر که کار خوب انجام دهد، حالا میخواهد مرد باشد، میخواهد زن باشد، «وَهُوَ مُؤْمِنٌ» البته شرطش این است که مؤمن باشد. آن مؤمنی که کار خوب انجام میدهد، من یک نتیجهای بهش میدهم. آن چیست؟ «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً» من بهش حیات طیبه میدهم. از آن آیات عجیب قرآن. علامه طباطبایی (رضوان الله علیه) در تفسیر المیزان میفرماید که اینجا آیهٔ قرآن نگفت: «همین زندگیای که داره خوب میکنه.» نگفت: «زندگیش رو طیّب میکنم.» فرمود: «بش حیاتِ طیبه میدهم.» یک حیات جدید بهش میدهم؛ اصلاً روح جدیدی بهش داده میشود که تا به حال نداشته، یک زندگی جدیدی که تا به حال نداشته. یک درجه سطح حیاتش میآید بالا، یک درجه زندهتر میشود، یک زندگیای که تا حالا تجربه نکرده. این میشود حیات طیبه. حالش خوب می شود. حال خوب چیست؟ حیات طیبه. حال خوب را با چی میدهند؟ حیات طیبه را با چی میدهند؟ عمل صالحی که مؤمنانه باشد.
پس اگر کسی کارش را جدید کرد، کارش را خوب کرد، حالش هم جدید میشود، حالش هم خوب میشود. حالش چه حالی میشود؟ حیات طیبه میشود. حیات طیبه یک جور دیگر است؛ اصلاً متفاوت با این سطح عمومی حیات. یعنی چه؟ علامه طباطبایی اینجا مفصل البته مباحثی را اشاره میکند. میفرماید یک ادراک جدیدی در او شکل میگیرد که بقیه ندارند، بقیه نمیفهمند، برای خیلیها قابل فهم نیست. الان شما پاشید بروید تو اروپا مثلاً یا خیلی جاهای دیگر، بگویید آقا ماه رمضان است. میگوید: «خُب، یعنی چه؟» بگویید شب قدر است. میگوید: «خُب، یعنی چه؟» یعنی چه شب مهمی؟ فینال جام جهانی، قرعهکشی؟ نه، شب توبه است. میگوید: «یعنی چه؟ شب توبه یعنی چه؟ شب استغفار است، شب تقدیرات است.» آن کسی که از سطح حیات حیوانی بالاتر نیامده، اصلاً درکی ندارد. این تاریخ و آن تاریخ برایش فرقی نمیکند. شنبه هم مثل جمعه است، جمعه مثل پنجشنبه است، امشب هم مثل دیشب است، چه فرقی میکند؟ فردا شب هم مثل امشب.
اونی که حیات ایمانی دارد، این یک حال دیگری دارد. امشب برایش با شبهای دیگر فرق میکند. شب جمعه برایش با شبهای دیگر فرق میکند. کربلا برایش با جاهای دیگر فرق میکند. آدمی که ظاهربین، غیر از خوردن و نوشیدن و جفتگیری و اینجور چیزهای حیوانی، چیزی نمیفهمد، بهش میگویند: «بریم کربلا، خیلی جای خوبی است.» میآید پیاده میشود، میگوید: «اه! این آشغالها چیست اینجا؟ چرا اینقدر خاک است اینجا؟ چرا اینقدر شلوغ است؟ هی میگفتی خوب است، قشنگ است. این بود؟ بیا بریم بابا دبی.» آنجا البته عرب نمیپرستند؛ به شرط اینکه اهل امارات نباشد. اهل امارات باشد، میپرستند. برایش یک قِر میدهند؛ اگر شیخ اماراتی باشد. آنجا را بیا نگاه کن، برج خلیفه را بیا ببین، دبی را ببین چه خبر است! این را میگویند کشور، این را میگویند مسافرت. پولت را خرج کجا کردی؟ خرج کیا کردی؟ الان مثلاً اینجا چه جاذبهای دارد؟ این یک روح دیگر میخواهد تا بفهمد، درک کند، حالش با بقیه فرق کند. هر چه ایمان تو آدم قویتر میشود، روح ایمان تو آدم شکل میگیرد، حیات طیبه تو آدم شکل میگیرد، آدم زندهتر میشود. هر چقدر زندهتر شد، بیشتر میفهمد، بهتر میفهمد، بهتر درک میکند.
شب قدر را امثال آقای بهجت میفهمند چه شبی است. علامه طباطبایی میفهمد چه شبی است. آن بزرگانی که یک سال شبها را بیدار میماندند که نکند در طول سال یک شبی شب قدر باشد؛ نخودکی و برخی بزرگان دیگر. او میفهمد شب قدر چیست. امام سجاد میفهمید شب قدر چیست، ماه رمضان چیست که از شب اول میفرماید: «از الان غصهام شده که ماه رمضان میخواهد تمام شود.» از شب اول ماه رمضان میفرماید: «از الان غصهام است که ماه رمضان میخواهد تمام بشود.» امثال من بیستونهم که میشود میگوییم: «آقا، ایشالا زودتر عید بشود دیگر، حوصلهٔ اینکه یک روز دیگر هم روزه بگیریم را نداریم.» فشار میآید به آدم، خسته میشود آدم. تازه این هم که همینقدر فهمیده که ماه رمضان روزه بگیرد، این خودش یک درکی است. خیلیها همین را هم ندارند. ولی همین هم متفاوت است. یک کسی خیلی بیشتر و بهتر میفهمد شب قدر چیست. یک کسی فقط میداند که شب قدر شب مهمی است. ماه رمضان قابل احترام است. این حال خوب حال همچین کسی است، خوب میفهمد الان دارد چه میشود.
سید بن طاووس میفرماید: «من کسانی را میشناسم، موقع شروع ماه رمضان و پایان ماه رمضان میبینند ملائکه ایام عوض شد.» اصلاً اینها به هلال دیگر کار ندارند که بخواهد برود ماه را ببیند. شوخی است برای این دیدنِ ما یا ندیدنِ ما. این از رفتوآمد ملائکه فهمید ماه رمضون شده. از رفتوآمد ملائکه فهمید شب عید فطر است. میگوید: «آقا، فهمیدم سفره جمع شد، تمام شد. آن ملائکهای که آمده بودند نفسهایتان را حسابوکتاب میکردند، رفتند. برو بگرد ماه را پیدا کن.» یک حالی است، یک درکی است. این درک یک حیاتی است، آن حیات حیات طیبه. اینکه ما نماز میخوانیم، کیف نمیکنیم، چون نمیفهمیم کجاییم، نمیفهمیم چیست، نمیفهمیم چه خبر است. فشار هم میآید، حوصلهمان هم سر میرود، خسته هم میشویم. اذان جدید میشود، باز باید پاشیم چهار رکعت دیگر بخوانیم. آنی که مشتاق نماز است، منتظر نماز است، یک حال دیگری دارد، یک درک دیگری دارد.
اذان میگفتند، امیرالمؤمنین (علیه السلام) گریه میکرد: «الله اکبر، الله… اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان لا اله…» ابر بهار. چیزی خاصی شده. حالا مثلاً ما معمولاً اینجور اشکهایمان یا کسی از دنیا رفته یا یک اتفاقی، یک مصیبتی، یاد یک اتفاقی، خاطرهای افتادیم. حال امیرالمؤمنین گفتند: «آقا ببخشید، چی شده اینطور گریه میکنید؟» فرمود: «نمیفهمی چی داره میگه؟ اگه میفهمیدی تو اذان چی داره میگه، تو هم هایهای گریه میکردی.» فرمود: «هان، وقت زیارت.» اذان که میدهند، این صدای زنگ خداست که دارد زنگ میزند. میگوید: «در زیارت را باز کردم، پاشو بیا، بیا تو بغلم.» کی میفهمد این را؟ این حیات، این حالِ خوب است، این حیات طیبه است. این اونی است که ما باید شب قدر از خدا بخواهیم نصیبمان کند. شب قدر تصمیم بگیریم کارمان را جدید کنیم تا خدای متعال هم حال ما را جدید کند. از خدا توفیق کار جدید و حال جدید بخواهیم. حالمان عوض بشود. از زیارت لذت ببریم. از نماز لذت ببریم. از قرآن لذت ببریم.
احوالات اهل بیت، خیلی احوالات عجیب و غریبی است. خیلی از اینها را خیلی از اولیای خدا تا یک حدی درک کردند. امام صادق (علیه السلام) فرمود: «حاجتی داشتم. صدا زدم، گفتم: اللهم…» فرمود: «پاسخم داد: لبیک عبدی! جانم بنده من.» فرمود: «آنقدر غرق لذت شدم، حاجتی یادم رفت. اصلاً چی صداش زده بودم.» به من گفت: «جانم.» بعضیها میآیند امام حسین را زیارت میکنند. سلام که میدهند، جواب سلام! این را میگویند حال خوب. فرمود: «اگه کسی را بخواهم عقوبت کنم، عقوبتم این است، طعم مناجات را ازش میگیرم.» مزه نمیدهد، حال نمیدهد. ده دقیقه سخنرانی میخواهد گوش بدهد، ششصد بار به خودش میپیچد، هی گوشیاش را چک میکند، هی بیرون را نگاه میکند، هی ساعت را چک میکند: «کی تمام میشود؟ چقدر دیگر مانده؟» این همیشه همینقدر حرف میزند؟ «استندآپ کمدی سه ساعت گوش داده.» بهش میگویند: «سه ساعت شد.» میگوید: «نه بابا، هنوز نیم ساعت نشده.»
این عقوبت خداست، این شلاق خداست. فرمود: «از این شلاق بدتر هم ندارم؛ از کجا خورده.» نمیفهمد چی را ازش گرفته. یکوقت بچهاش را میگیرم، پولش را میگیرم، خانهاش را میگیرم، آبرواش را میگیرم، میفهمد چی گرفتم. یکوقت طعم مناجات، لذت انس معنوی را ازش میگیرم. نمیفهمد چی ازش. خدا به دادم برسد. خیلی این عقوبت خدا. نکند ما مشمولش باشیم. اگر مشمولش هستیم، به عنایت امام حسین، امشب خدای متعال به ما عنایت کند، جزو روزیها و تقدیرات امشبمان یکیاش طعم مناجات باشد. کیف کنیم از انس با خدا، از انس با اهل بیت. فرمود: «انا جلیس من ذکرنی.» وقتی کسی به یاد من است، من همنشینم، من کنارشم، من بغلشم. چرا من حس نمیکنم؟ به هم ریختگی ندارم. آن درک و آن چی؟ آن درک و حیات را میآورد: «من عمل صالحاً.» کجا خراب شده؟ یک کارهایی کردم، به هم ریختم. یک دلی شکستم، یک دادی زدم، نباید میزدم. نگاهی کردم، نباید میکردم. جایی رفتم، نباید میرفتم. چیزی خوردم، نباید میخوردم. یک جا خراب کردم کار را. اهلش زود میفهمند. زود میفهمند. تا یکم سنگین میشود، میگوید: «عجب! این لقمه مشکلی داشت. عجب! آن حرفی که آنجا زدم، یک مشکلی داشت. یک جای کار را خراب کردم. حالم عوض شد.»
حیات طیبه گرفته. این حال خوب نصیب کسی میشود که عمل صالح دارد. بعد علامه طباطبایی میفرماید که وقتی این درک برایش شکل میگیرد، واقعیت عالم را میبیند. اصلاً عالم را یکطور دیگر میبیند. بقیه یک جور دیگر میبینند، این یک جور دیگر میبیند. همه یک جور دیگر تحلیل میکنند، این یک جور دیگر تحلیل میکند. اتفاق خیلی تلخی است، اتفاق خیلی سنگینی است، این دارد کیف میکند. اتفاق خیلی شیرینی است، این دارد به خودش میپیچد. یک گناهِ نقد، آماده، مفت، همه کیف میکنند. همه دوست دارند با فلان خانم حرف بزنند، دست بدهند، عکس بگیرند، با فلان شخص در ارتباط باشند. این حالا خود آن آدم به قول ما بهش پا داده، هی فرار میکند مثل حضرت یوسف. یک زن زیبای قدرتمند ثروتمند. «ها، بیا!» جواب سلام بقیه را بده، کلاهشان را میاندازند هوا. اینجور خلوت کرده، شرایط فراهم کرده، دارد میدود سمت درهای قفلشده. هفت تا در قفل شده، هی دارد میدود. آخرین در را دست میاندازد و از پشت میکشد.
یک یادگاری از حاج آقای قرائتی بگویم، خستگیتان کمی بپرد، خوابتان بپرد، احیا بتوانید بگیرید. «خدا حفظ کند حاج آقای قرائتی را. نقشهٔ یوسف را تلویزیون بازسازی میکنه. مشکلی ندارم، ولی جواب رد زلیخا را نمیتوانم بدهم.» اگر یکوقت احیاناً درخواست یا چیزی داشت. تو نگاه آن آدم ظاهربین این خودش اجر است، این خودش مزد است، خودش برآورده شدن حاجت است. آدم تندروی افراطی رو نگاه کنید، از تو قصر جواب این خانم را چقدر بد میدهد. آداب معاشرت بلد نیست. پا میشود فرار میکند. تازه تو روایت هم که چیز عجیبی فرمود: «هَمَّ بِهَا وَهَمَّتْ بِهِ لَوْلَا أَن رَّأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ.» یوسف هم اگر برهان رب را ندیده بود، تصمیم میگرفت. به سمت زلیخا. تصمیم قتل زلیخا را میگرفت. کشته بود. آنقدر آدم افراطی. آدم محترم دارد دست سمتت دراز میکند، باید دست بدهی، باید جواب بدهی، با لبخند برخورد کنی، احترام… خب دیگر به هر حال. «حیوان نمیداند ز جهان آدمیت.» چه میفهمد او کجاست؟ او چه میبیند؟ او چه میفهمد؟ بعد تازه برمیگردد دعا میکند: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ.» من حاضرم زندان. این دخترهایی که میآیند شماره میدهند، هی پیام میدهند، هی میآیند، نمیدانم دستمال میاندازند، آنجوری که تو فیلمش بود. من زندان میروم پیش اینها نباشم. بابا، همه این حال معنوی، این طعم مناجاتی است که این کنج زندان میفهمد. بقیه ازش غافلند. مزه زندگی را این میفهمد. حیوانیت؟ خودشون فکر میکنند چه خبر است.
یک درک جدیدی پیدا میکند. عالم برایش یکطور دیگری میشود. آن چیزهایی که برای بقیه شیرین است و لذتبخش، برای این زهر مار است. آن چیزهایی که برای بقیه زهر مار است. ما را بیندازند کنج زندان، شلاق بزنند، تک و تنها دور از خانواده. اینجا ما شخصیتی هستیم برای خودمان، سروصدایی داریم، برو و بیایی داریم، منصب ما را ازمان بگیرند، بیندازند ما را تو زندان. این برایش شیرین است. عالم را خوشگل میبیند. تعبیرشان این است: «خیلی قشنگ میگه "الا الحُسن الجمیل، و کل شیء خَلَقَ...» چون خدا را میبیند و همه چیز را از سرانگشت خدا میبیند. آن سرانگشت خدا را تو کارها وقتی میبیند، آنجا همه چی خوشگل است. آنجای قضیه را دارد میبیند. واسه همین همه چیز برایش قشنگ است. این جمله را کربلاییها از کی شنیدید و بلدید؟ «ما رأيت الا جمیلا.» این حیات طیبه. حالش خوب است. نه درد ندارد، مصیبت ندارد، غم ندارد. میشود آدم غم هم داشته باشد، ناله هم داشته باشد، فریاد هم داشته باشد ولی حالش خوب باشد. میشود مست باشد، حالش بد باشد. حالش خوب است، حال زینب کبری خوب است. همه چیز برایش قشنگ است. دست خدا را دارد میبیند. آنقدر حالش خوب بود که کنار گودال قتلگاه به امام سجاد دلداری میداد. آقا، کدام زنی را تو عالم سراغ دارید تو موقعیت به یک مردی که از جهت مقامات معنوی هم از خودش بالاتر است دلداری بدهد؟ آرامش بدهد؟ اشاره برایتان کردم آنجا برای امام سجاد (علیه السلام) خواند که یک گوشهای رو کاشیهای حرم هم بخشی از این روایت حک شده. فرمود: «اینجا به این بدنها نگاه نکن. من عهدی دارم از پدرم امیرالمؤمنین، روایتی دارم، خبری دارم. به من خبر دادند این بدنها، اینجور اینجا حرم میشود. از همه عالم میآیند اینجا طواف میکنند. پرچم اینجا بالاست. عاشقانی میآیند اینجا. الا کرور الایام خالی نمیماند. اینجا غوغا میشود. اینجا شما به این بدنهای پارهپاره نگاه نکن.» کجا نگاه میکند؟ کجا را میبیند؟ این حیات طیبه است. یک درک دیگری دارد. باطن عالم است. این چشمش به خداست. این حال خوب است. این حال خوب را قرآن گاهی ازش تعبیر میکند به شرح صدر.
سینه آدم، سینه که جا دارد. سینه باز یعنی چی؟ سینه باز یک بخشش به این است که وقتی با سختی و ناملایمتی مواجه میشود، فشار بهش نمیآید. یک بخشش این است. ما معمولاً شرح صدر را اینجور وقتها میگوییم: «آدم با شرح صدریه.» فحشش میدهند، جواب نمیدهد، تحمل میکند، راه میآید. فقط این نیست. علامه طباطبایی میفرماید بخش اصلی شرح صدر این است که حقایق عالم را وقتی میخواهند بهش بدهند، بگیرد. خیلی بهشان عرضه میشود، رد میکنند. آقا، به ما عرضه نشده. چرا؟ آقا، همین که من قرآن میخوانم، چیزی نمیفهمم، یعنی همین. این آیات سنگ سخت. دل من هیچی توش نمیرود. یک دانهاش کوه را آب میکند. «...عَلَىٰ جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا...» تیکهتیکه میکند آدم را. پیامبر اکرم فرمود: «من تعجب میکنم وقتی که قرآن میخوانم، کیف لا أشیب؟ چطور همه موهای سر و صورتم یکجا سفید نمیشود؟ من از خودم در تعجبم.» سورهٔ اسراء میفرماید: «اینها قرآن واسشان بخونید و آیات دیگر، جاهای دیگر است.» قرآن به گوششان برسد، میافتند سجده، نالهشان بلند میشود. این حال خوب است، یک حال واقعی است. این آن حال درست در برابر قرآن است. من هم صد بار میخوانم با صد تا قرائت، با صد تا صوت. یک بار برنمیگردم ببینم اصلاً ترجمهاش چی بود. حالتی است که دل قفل است، دل بسته است، شرح صدر ندارد. چی آدم را به شرح صدر میرساند؟ حیات طیبه. حیات طیبه همان شرح روح جدید. وقتی به آدم دمیده شد، دلش باز میشود. همین که ما هی میگوییم: «رفتیم فلان جا، دلمون باز شد. آخیش، دلم باز شد.» اصلاً حال… آقا، فلان جلسه که رفتیم، دلمون باز شد. با فلانی که نیم ساعت صحبت کردیم، دلمون باز شد. البته بعضیها دلشان باز میشود با گناه. باز میشود. یک نیم ساعت خوب چرب غیبت میکند، بعد میگوید: «آخیش، دلم وا شد. خدا خیرت بده.» نه، این… این توهم باز شدن دل است. این تنگتر شدن دل، چرکها، آلودگیهایش بعداً دامن تو را میگیرد. وقتی که آدم پاک میشود، زلال میشود، نور به قلب آدم میتابد. نور خاصیتش این است که توسعه میدهد.
چند آیه داریم تو قرآن، خیلی سریع میخواهم بخوانم و بروم اصل بحث که امشب اینجا کربلا هستیم باید از اینجا حرف بزنیم. سورهٔ انعام، آیهٔ ۱۲۵: «فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهْدِيَهُ...» خدا هر کسی را بخواهد هدایت کند، این کار را باهاش میکند. امشب، امشب من و شما از خدا هدایت میخواهیم، نمیخواهیم؟ خدا بخواهد کسی را هدایت کند، چه کار میکند؟ «يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ.» دلش را وا میکند، جا میدهد به قلبش برای این حرفها. خیلیها گوش شنوا ندارند، پذیرش ندارند. پذیرش ندارد یعنی جا ندارد. همانی که گفتم، یک سخنرانی هم که میخواهد گوش بدهد، یک روایت هم میخواهد بشنود: «آقا، دو دقیقه یکی در مورد مرگ میخواهد حرف بزند، حوصله این حرفها را ندارد.» راست میگوید بنده خدا، جایش را ندارد، بسته است، قفل است، تنگ است. تو صد ساعت مزخرفات بریزی، پنج ساعت لایو نگاه کند، ششصد ساعت همینجور اسکرول کند این گوشی را. یک دقیقه بگو: «استوری خودت هم چهرهات را نبینم.» فشار میآید بهم، اذیت میشوم. یعنی سخنرانیها باید همه یک دقیقهای باشد، در حد استوری. خطش با ما فرق میکند، این از همین افراطیها، تندروهاست. «بزن بعدی.» حوصله ندارد، حوصله شنیدن ندارد، حوصله توجه ندارد. این خیلی مسئله مهمی است ها، عزیزان، بزرگواران، توجه! حوصله میخواهد. حوصله نماز، حوصله قرآن نداریم. حوصله ذکر، حوصله قبرستان و مرده و یاد مرگ، «آخره پس فردا چک دارم.» دلت حوصله میخواهد. این آنقدر درگیرم، از صبح تا شب، حوصله همه را دارد جز خدا، جز اهل بیت. گوشش با هر اذان دارد صدایش میزند. صبح تا شب خدا دارد باهاش حرف میزند. تو هر پدیده و هر اتفاقی خدا با این کار دارد. هوشی نیست که بشنود. این شرح صدر. اونی که به شرح صدر میرسد، حالش این شکلی میشود. پذیرش دارد، قبول میکند، درک میکند، میفهمد، جا میدهد، میگیرد. بعضیها ده ساعت هم مینشینند پای معارف. گفتگو. ما تجربه کردیم اینها را. اتوبوس، تو مترو کنار یکی مینشینیم، پا میشود میرود آنور مینشیند. در حد اینکه نفس یک آخوند بهش بخورد، اذیت میشود. این پذیرش دارد، آمادگی دارد، ظرفیت دارد، جا دارد. هنوز حالا حالاها جا دارد. سیر نمیشود. خیلی حس خوبی است. بعضیها از دنیا سیر نمیشوند، از پول سیر نمیشوند، از قدرت سیر نمیشوند، از ریاست سیر نمیشوند. بعضیها از علم سیر نمیشوند، از ذکر سیر نمیشوند. عطش دارد. «خسته شدم دیگر، نمیخواهد.» «دیگر نمیخواهد.» ندارد. خیلی حال خوبی است. نمیدانم حالا من چون خودم این حالات را ندارم، شاید نمیتوانم خوب منتقل کنم، ولی شما چون پاکید روی هوا حرف بنده را میفهمید، چون به دلتان مراجعه میکنید، میفهمید. چی میگوید، نیم ساعت هم حوصله روضه و جلسه اهل بیت و اینها ندارم. بعضیها ده روز هم کربلا ماندند، کار و زندگی، همه چی را ول کردند. باز میخواهد برود، احساس میکند نمیشود، نمیکند، نمیتواند برود. این حال خوب است. تجربه کردیم دیگر، یک بخشهاییاش را تجربه کردیم تو زندگی، مخصوصاً تو ارتباط با امام حسین.
فدای امام حسین بشوم که همه چی را راحت کرده. کلاً همه چی را رایگان کرد. لذت معنوی اگر امام حسین نبود واقعاً نمیشد ماها به این سادگی بفهمیم مثلاً یعنی چی آقا یک کسی بدون مزد کار کند، توقع دنیایی نداشته باشد. واقعاً تو ارتباط با خدا فهم اینچیزها خیلی سخت است. ارتباط با امام حسین خیلی راحت شد. امتحان بگیرم از شما زوّار پاک و عاشق امام حسین (علیه السلام). میدانی تو روایت دارد: «زائر هر یک درهمی که خرج میکند، دو میلیون درهم واسش برمیگردد.» دو میلیون درهم برمیگردد. همین دنیا برمیگردد. حالا من از شما سؤال میکنم شما مثلاً بیست میلیون خرج کردی، اومدی کربلا. به شما بگویم که آقا این کربلا که اومدی، بیست میلیونی که خرج کردی، برنمیگردد بهت تا آخر عمرت. سال بعد دوباره میآیی. ممکنه حتی بیست میلیون روزی در جاهای دیگر هم کم بشود. آقا تو جای دیگر بری سکه دلار اینها ده میلیون ضرر کنی، باز میمانی؟ معلوم است که نه. اینجا بیست میلیون ضرر کنی، میآیی؟ معلوم است که آره. چرا؟ برای اینکه اینجا ضرر نیست؛ آخه بیست میلیونت رفت. بیست میلیون رفت. چی اومد؟ بهشت هم به یک معنا؛ به ظاهر امام حسین بگی: «آقا، گیرت نیومد.» میگوید: «فدای سر امام حسین. ما همین زیارت منزل بهشتم کشید.» واقعاً آدم حالش این است دیگر. غیر از این است. حال و هوای معنویای که ما اینجا تجربه میکنیم، اگر این را بتوانیم ببریم انشاءالله و جاهای دیگر هم بتوانیم تجربه بکنیم، بُردیم. این حس و حال را آدم ببرد. این شرح صدر است. جا دارد برای امام حسین جا دارد. میخواهد خرج کند. میخواهد زحمت تحمل کند. ماسک گرفتن با ماشین میروم، نود کیلومتر دارم پیاده میآیم. باکم هم نیست. من آدمیام که عمراً اگه تو زندگیام پنج کیلومتر پیاده راه بروم. اینجا برای امام حسین آن جاده صد و بیست کیلومتر، این جاده نود کیلومتر است. فرقی نمیکند کدامش. چه حال خوبی است اینها. حال خوب است. ما تجربه میکنیم، شرح صدر نتیجه چیست؟ «فَهُوَ عَلَىٰ نُورٍ مِّن رَّبِّهِ.» این اثر نور است. قلب وقتی نورانی میشود، جا باز میکند. دلی که تاریک میشود، تنگ میشود. علاقه به دنیا دل را تنگ میکند، علاقه به آخرت باز نورانیت میآورد. شرح صدر. تو روایت هم دارد، پرسید که آقا علامت شرح صدر چیست. این را بگویم دیگر میخواهم بیایم کربلا. دیگر بخش اول سخنرانی تمام، بخش دوم دیگر کربلا باشیم و تو روضه. میگوید: «پرسیدم که آقا، شرح صدر چیست؟» فرمود: «نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ الْمُؤْمِنِ.» یک نوری میافتد تو دل مؤمن، دلش باز میشود. گفتم: «آقا، علامتی دارد؟» فرمود: «آره. دلش همش به سمت عالم بقا و آماده مردن است. اینجا بند نیست، اینجا واسش جاذبهای ندارد.» این علامت شرح صدر. خدا روزی کند. خیلی حس و حال خوبی است. خیلی بحث امشب فکر میکنم زیادی دیگر انتزاعی و نظری. من مصداق عینی بگویم راحت کنم، سخت صحبت نکنم. کربلا و نمونههای عینی بهتان از شهدای کربلا، این اصحاب نورانی و باصفایی که دلهایشان باز بود. او چه بسی دلهای گنده، دل گنده. چه حالی، چه احوالاتی داشتند این شهدای کربلا.
یک زیارتی داریم از ناحیه مقدسه رسیده. ناحیه مقدسه که گفته میشود، یک اصطلاح رمزی بود که وقتی سرداب سامرا ارتباط داشتند نامه میدادند، جواب میگرفتند. وقتی میآمدند، بقیه سؤال میکردند اینها را از کجا گرفتی؟ میگفت: «از ناحیه مقدسه گرفتم.» بیشتر مربوط به امام زمان (ارواحنا فداه) است، ولی به امام عسکری هم میخورد. نامه دادند به ناحیه مقدسه: «آقا، میخواهم بروم کربلا، زیارت امام حسین و شهدای کربلا. یک زیارت به من یاد بدهید.» ما البته چند تا زیارت ناحیه مقدسه داریم. یکیشان معروف است که عاشورا میخوانند که متن خیلی سنگینی دارد، روضههای سنگینی دارد. یکیشان هم این است. یک مروری امشب بکنم یاد شهدای کربلا. اینجا باشیم از نورانیت و صفای اینها، ما باصفا بشویم. امشب دارد که جواب آمد: «بسم الله الرحمن الرحیم.» این بخش زیارت شهداست. فرمود: «زیارت شهدا خواستی بری، برو پایین پای امام حسین، کنار قبر علی اکبر بایست. قبله را روبهروت قرار بده. آنجا محلی است که شهدای کربلا آنجا اول اشاره کن به قبر علی اکبر.» این زیارت را بگو. یک بخشش مربوط به حضرت علی اکبر است. بعد از علی اکبر، اولین شهید در بین شهدای کربلا که اینجا ناحیه مقدسه به ما یاد دادند، بعد از حضرت علی اکبر به اولین شهیدی که سلام بدهیم از شهدای کربلا کی باشد؟ «السلام علی عبدالله بن الحسین، الطفل الرضیع.» سلام بر شیرخواره اباعبدالله. بعد از علی اکبر اینجا شیرخواره امام حسین.
این نکته را تا عبور نکردم بگویم تو ذهنتان باشد. اگر کسی به شرح صدر و نورانیت رسید، به حیات طیبه رسید، سلام خدا از آن او خواهد بود. ادامه این آیهای که خواندم در مورد شرح صدر جلوترش میفرماید: «دارالسلام.» اینها به دارالسلام میرسند. شب قدر هم چه شبی است؟ «آقا، سلامهٍ حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ.» امشب شب سلام. بالاترین نصیبی که آدم تو شب قدر میتواند داشته باشد، این است که مشمول سلام خدا باشد، خدا بهش سلام بدهد. امشب خوب سختش نکنید. معلوم نیست جاهای دیگر با کارهای دیگر کسی سلام خدا نصیبش بشود. من راه سادهای پیش شما بگذارم که روزیتان شده. اگه کسی شب قدر میخواهد مشمول سلام خدا بشود، چه کار کند؟ زیارت امام حسین که میروی روایت. هر دو شب قدر قبلی خواندم، برایت مَلَک میآید میگوید: «إنّ رسولالله یقرأک السلام.» پیغمبر بهت سلام رساند. سلام یک لفظ نیست ها، مثلاً ما میگوییم: «به فلانی سلام برسان.» این واقعیت سلام، حقیقت سلام بهش منتقل میشود. یعنی پیغمبر بهش سلام میدهد. به زائر امام حسین. برده. یکیاش این است. یکیاش هم خود این سلام است. خود سلامی که تو زیارت میدهی، جواب سلام میگیری دیگر. پاسخ سلام، سلام است دیگر. این هم سلام نصیب. به هر شهیدی که سلام بدهی، سلام جداگانه. یک لفظی است به زبان میآوریم، یک احترامی است. مثل بقیه. قصاب سر کوچه را میبینیم، دست تکان میدهیم، سلام میگوییم. اینجا هم به امام حسین میرسیم دست تکان میدهیم. نه بابا، اینجا سلامش عین واقعیت، پاسخش هم عین واقعیّت است. میبرد تو دارالسلام. واسه همین تکتک سلام میدهند. خوب، اول تو شهدا به حضرت علی اکبر، بعد به حضرت علی اصغر. «عبدالله بن امیرالمؤمنین.» بعد «السلام علی العباس ابن امیرالمؤمنین.» هر کدام هم یک توصیفی معمولاً میکند. توصیف حضرت عباس (علیه السلام) چیست؟ «الْمُوَاسِي أَخَاهُ بِنَفْسِهِ.» آن کسی که داداشش را به خودش ترجیح داد. «الْآخَرُ لِقَدْهِ مِنْ أَمْسِهِ.» اونی که از دیروزش گرفت داد به فردا. تعریف حضرت عباس (علیه السلام) این است. آنجایی بود که عباس… بعد میآید پایینتر تکتک شهدا را سلام میدهد. بعضی یاران، قاتلانشان را یاد میکند. اگر زیارت پیدا کنید، بخوانید. خیلی زیارت خوب است و یاد این شهدای کربلا را هم بکنیم. بریم تو روضه انشاءالله. «السلام علی مسلم بن عوسجة.» سلام بر مسلم بن عوسجه اسدی. بچه… توصیفش میکند. میفرماید: «الْقَائِل لِلْحُسَيْنِ...» با این شهدای کربلا صفا کنیم این چند دقیقه. شب بیستوسوم تو کربلاییم. انشاءالله ما را ببرند قاطی خودشان تو آن حال و هوای خودشان. شهدای…
سلام بر مسلم بن عوسجه. آن کسی که امام حسین بهش گفت: «برگرد.» ولی در پاسخ گفت: «أَنَحْنُ نُخَلِّي عَنْهُ؟» ولت کنم من؟ ادای حق چه عذری پیش خدا دارم وقتی در حق تو کوتاهی کردم؟ «لا والله.» حال را ببینید، حال خوب! جانم به این حال خوب! خوش به حال نه، به خدا نمیروم تا آنجا که عبارتهای عربیاش را بخوانم. چون خیلی مزهاش اینها الفاظی بوده که گفتم. مخصوصاً که امام معصوم دارد از قول اینها حکایت میکند دیگر. متن مق… راوی خوب فهمیده باشد یا نفهمیده باشد. عین عبارتهایی که امام دارد میفرماید. مسلم بن عوسجه به امام حسین (علیه السلام) عرض کرد: «من برنمیگردم تا این نیزهام را تو سینه اینها خورد تا شمشیرم را به اینها نزنم برنمیگردم تا وقتی دسته شمشیرم سر جایش است شمشیر میزنم. وَ لَا أُفَارِقُكَ.» ازت جدا نمیشوم. «سلَاحٌ وَ قَاتَلَهُمْ بِهِ.» اگر هم سلاح نداشته باشند، بخواهند باهات بجنگند. «بِالحِجارَة.» به اینها سنگ پرتاب میکند. «ثُمَّ لَمْ أُفَارِقْکَ حَتَّی أَمُوتَ مَعَک.» ولی از تو جدا نمیشوم، من میخواهم با تو بمیرم. بعد امام خطاب میکنند بهش: «کُنتَ اَوَّلَ مَن شَریٰ نَفسَهُ.» تو اولین کسی بودی که جان تو را تقدیم کردی. اولین شهید. «مَن شُهَداءِ اللهِ.» اولین شهید از شهدای الهی بودی. «فَفِزْت وَرَب الكَعبَةِ.» سبحان… جملهای که امیرالمؤمنین موقع شهادت فرمود. امام زمان خطاب به مسلم: «به خدای کعبه تو فائز شدی.» شرح صدر را ببینید. کجا بروم؟ زنده بمانم؟ زندگی یعنی چی؟ حیات طیبه. بروم برگردم سر خونه زندگی؟ بروم دوباره در مغازه؟ بروم چک باز کردن؟ الان بعضی از ماها حالشان این است. خوش به حال اونی که حالش این است. این معلوم میشود به حیات طیبه. «یا اباعبدالله، از کربلا بروم چه کار کنم؟ دوباره سر مغازه و چک و از اینور به اونور و سخت است.» من دلم برای تو تنگ میشود. من تازه اینجا یکم مزه زندگی چشیدم. آنهایی که مثل بنده امشب راهی هستند، شاید بعضیها حالشان این باشد. ما فردا نماز مغرب و عشا کجاییم؟ فردا شب چشم باز میکنیم به شهر شلوغ پر گناه. این چشمی که هر جا میچرخید یا گنبد عباس بود، یا گنبد حسین بود. ما دلمان تنگ میشود. «دلت میآید زیارت آخر ما باشد؟» یا «دلت میآید ما دیگر نیاییم؟» چه حال خوبی میشود این حال اگر نصیبمان بشود.
بعد میگوید که: «السلام علی سعید بن عبدالله الحنفی.» سلام بر سعید بن عبدالله حنفی. امام حسین بهش فرمود: «برو.» گفت: «لا والله لا نخليك.» به خدا ولت نمیکنم. میخواهم یک جوری باشد خدا ببیند در نبود پیغمبر برای تو چیزی کم نگذاشتم. «ثم أُهْراقُ ثُمَّ أُعَودُ.» به خدا اگر کشته بشوم، بعدش سوزانده بشوم، بعدش تکهتکه بشوم. هفتاد بار این کار را باهام بکنند، باز هم زنده بشوم، باز برمیگردم کنار تو. «تکه تکه بشم، من برای هفتاد بار خودمو آماده کردم. چه کار کنم به یک بار بیشتر نمیرسد.» چه حالی بوده حال این خوب. اینها زندگی نداشتند. اینها زن و بچه نداشتند. اینها خانه نداشتند. اینها کسبوکار داشتند. ولی اینها یک چیز دیگری داشتند. کسبوکار میکردید به همه آنها. آنها حسین داشتند. حسین چشیده بودند. اگه کسی مزه امام زمانش را اینجور بچشد، مزه بقیه چیزهای زندگی تو دهنش تلخ میشود. این چه زندگیای است؟ سال به سال میگذرد، خبری از حجة بن الحسن. هی شبهای قدر میآید و میرود و هی هم میرویم زیر خاک زندگی.
سلام بر بشیر بن عمر حضرمی. حرم میروید کنار ضریح اصحاب امام حسین یاد کنید از حال اینها. حال بگیرید. بعد با حال اینها با امام حسین حرف بزنید. تجربه کنید. من که خیلی نمیفهمم شماها پاکید زائران عزیزکرده امام حسین. ببینید حالتان یک طوری میشود. به این بشیر بن عمر خبر دادند: «پسرت تو ایران تو جنگ اسیر شد. سمت ری دستگیرش کردند. اسیر شد. خودت را برسان بیا. یک خرجی کن. یک کاری کن بچهات را آزاد کن. یک پولی بدهی آزاد میشود.» گفت که: «ناراحت شدم برایش ولی ما اینجا الان کنار امام حسینیم.» حضرت شنیدم حضرت خودشان آمدند بهش گفتند. به این جناب بشیر بن عمر فرمودند که: «بچهات بهت نیاز دارد. برو به بچهات برس.» یک جوابی گفت: «أَتُرْکَانِي أُذَيَانِ الصِّبَاءِ أَحِيهِ.» درندهها منو زندهزنده بخورند. «إِذَا فَارَقْتُكَ.» تو که اگه تورو ولت کنم یا اباعبدالله. «بچه چیست؟ گرفتنش گرفته باشد. من بروم بچسبم کنار بچه تو زندگی کنم؟» بعد جملهاش را ببینید چه جملهای گفت: «أَسْأَلْ وَ أُنْكِرُ رُكْبَانَ.» بعد هی بروم از سوارهها سراغ تو را بگیرم؟ خبر بگیرم بگویم از کربلا چه خبر؟ از امام حسین چه خبر؟ ازت دور بشوم خبرت را از بقیه بگیرم؟ اینجا حضرت یک پولی دادند یک کس دیگری که حالا ظاهراً فرزند دیگر او بود فرستادند او برای آزادش کند. بعد تو این زیارت ناحیه مقدسه تعبیر قشنگم اینجا دارد. میگوید: «شَكَرَ اللَّهُ لَكَ الْحُسَيْنُ.» خدا بابت این حرفی که به امام حسین زدی از تو تشکر کرد. این را هم بدانید. خدا از تکتک شماهایی که آمدید کربلا تشکر کرد. میخوانم برایتان روایت. خدا تشکر کرد. صاحب عزا خداست. صاحب این حرم خدا. صاحبخانه خداست. احترام کردید، عزیز دل، از راه دور آمدید، خسته آمدید، با زن و بچه آمدید، اذیت شدی. بعد دیگر مخصوصاً امشبم که شب بیستوسوم و شب قدر را به زائر امام حسین میگوید: «جانم عزیزم، چی میخواهی؟» امشب زرنگ باشید ها. آن: «چی میخواهی؟» بگو: «هر چی حسین از تو خواست و خود حسینو میخواهم.» بعضی اهل معرفت جمله قشنگی میگفتند. میگفتند: «از امام حسین دست خالیش را بخواه.» دست پر آخه میدانی وقتی من دستم پر است شما دست دراز میکنی. این را که میآورم سمتت یعنی بگیر برو. ولی وقتی دست خالیم را دراز میکنم، دست دراز میکنی یعنی دستم را بگیر. بیا. از امام حسین دست پرش را نخواه. دست خالیش را بگو سمت دراز کند. بگو: «دست ما را هم بگیر، ما را هم ببر.» یک گوشهای امام جا بدهد. ما هم امید داریم تو یک حسابی را خریدی بردی. من حُر را که امیدوار میشوم. یک جوری شمشیر کشید. زن و بچه تو ترسیدند. من بعید میدانم تو عمرم کاری کرده باشم بچههای تو را ترسانده باشم. منم امید دارم. امشب چقدر اینها حالشان خوب بود.
«السلام علی زهیر بن القین العجلی.» سلام بر زهیر ابن قین. دو روزه کلاً آمده سمت امام حسین. عثمانی مسلک بوده. زنش گفته: «جواب حسینو بده. حالا که صدات زده، جوابی بده.» رفت جواب بدهد. برگشت گفت: «من رفتم، تو هم هر جا میخواهی بری برو.» بابا، یا اباعبدالله. تو اینجوری میخری میبری؟ چی گفتی آنجا به زهیر؟ تو آن دو ثانیه چه کردی با دلش؟ حالا آمده کربلا. حضرت فرمود: «میخواهند من را بکشند. پاشید برید.» زهیر تو هم پاشو برو. گفت: «لا وَاللهِ لا یَکُونُ ذَلِكَ أَبَداً. أَتْرُكُ ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَسِیراً فِي يَدِ الْأَعْدَاء.» بچه پیغمبر را بزنم تو دست دشمن، اسیر و انجو. «لا أراني إلّا ذلك اليوم.» نبینم آن روز را. من باشم، نباشی. چه حال خوبی داشتند اینها. خداوندا از این حال خوب نصیب ما کن. دل ما را نورانی کن. دل ما را باز کن. نورانی میخواهم دیگر از اینجا روایت بخوانم برایتان. امشب صفا کنیم. شب بیست و سوم، شب قدر. امشب برای بعضیها و سنگین و تلخ صحبت کنم. ولی تعارف که نداریم. برای بعضیها امشب جزو تقدیراتشان مرگ است. پارسال تمام شد مهلتش. معلوم، شاید آخرین شب قدر عمرمان است. شاید آخرین زیارت کربلالمان است. همه اینها را بهانه کن. همه اینها را بهانه کن. رفتی حرم، نکند امشب شب آخر من است. اگر امشب شب آخر من بود، سری بعد نوبت تو است. نوبت بعدی که من نتوانستم بیایم، دیگر نوبت تو است که بیایی. فدای حال خوبتان بشوم زائران امام حسین. دورتان بگردم. وای روایاتی که اصلاً دیوانه میکند آدم. دیوانه میکند آدم. شب بیستوسوم بزرگان فرمودند آقا، خلاصه اینه. عمل اصلی شب بیستوسوم که دست آدم را بگیرد این است. باید هی صدا بزنی: «یا فاطمه.» کار آنجاست. «لیلة القدر فاطمه است.» کار دارم با شما زائران امام حسین تو شب بیستوسوم. چند تا روایت بخوانیم، پرواز کنیم. پرواز کربلا که میآیی، دلت باز میشود. روایتهای متعدد دارد. میفرماید: «زائر کربلا میخواهد برگردد، غم و غصههایش را خالی میکنند، برش میگردانند.» «رَدَّهُ اللَّهُ مَسْرُوراً.» خدا خوشحال برش میگرداند. دلت وا میشود. دیدی دیگر کربلا آمدی، دلت وا شد. دلت باز است. یک دلیلی هم دارد. یک دلیل اصلیش این است: چون تو کربلا میآیی، با آمدن تو دل فاطمه باز میشود. دل گشاد میشود. از شاد شدن او، از باز شدن دل او، دل تو هم باز میشود.
روایت بخوانم برایتان تا بروم تو روضه. دوست داری با فاطمه زهرا همسایه بشوی تو بهشت؟ فرمود: «مَنْ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ فِي جِوَارِ نَبِيِّهِ وَ جِوَارِ عَلِيٍّ وَ جِوَارِ فَاطِمَةَ...» هر کی دوست دارد با پیغمبر همسایه باشد، با علی همسایه باشد، با فاطمه همسایه باشد. «فَلَا يَدَعْ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ.» باید کربلا هی بخوانم، هی کیف کنید امشب. همینجور خوشانخوشان کمکم بریم تو حرم خدا. تو روضه امشب به ما رحم کند. همین الان بهتان بگویم توقع نداشته باشید امشب روضه معمولی، نرم، آرام. نه، شب بیستوسوم است. امشب ناله باید زد. آن هم کربلا. تقدیرات معلوم نیست چی باشه. اگه آخرین شب عمر، آخرین شب قدر عمرمان بود، آخرین زیارتی کربلا بود، یک چیزی به واسطه بهمون. امشب آروم آروم ولی میرویم تو روضه انشاءالله. ولی تو روضه انشاءالله خدا بهمون رحم کنه. فرمود: «هرکی دوست دارد خانه اش تو بهشت باشه، جایگاهش تو بهشت باشه، فَلَا يَدَعْ زِیارَةَ الْمَظْلومِ.» زیارت مظلوم را ول نکند. گفتم: «آقا، یعنی چی زیارت مظلوم؟» فرمود: «مظلوم دیگر منظورم حسین است.» مگر مظلوم دیگری. بعد فرمود: «هرکی کربلا بیاد از سر شوق به امام حسین از سر محبت پیغمبر و حباً لفاطمه اثر محبت فاطمه محبت امیرالمومنین، تو بهشت خدا سر سفره بهشتی میشودش.» بقیه هنوز دارن حسابوکتاب پس میدهند. این نشسته پیغمبر و امام حسین لقمه میگیرند. خیلی روایات متعدد و عجیب و غریبی هم دارد ها. من هی میخواهم عبور کنم ولی حیفم میآید ترسم بدن فرصتی نباشه.
میگوید که روز قیامت منادی صدا میزند: «أَیْنَ زُوَّارُ الْحُسَيْنِ؟» زائران حسین کجایند؟ یک جماعتی پا میشوند. خدا بهشان میگوید: «مَا بِكُمْ زِيَارَةَ قَبْرِ الْحُسَيْنِ؟» برای چی رفتین زیارت قبر حسین؟ «خدایا، پیغمبر را دوست داشتیم. وَ حُبَّاً لِعَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ.» امیرالمؤمنین را دوست داشتیم، فاطمه را دوست داشتیم. «رَحْمَةً لَهُ مِنْ مُرْتَكِبٍ.» آخه دلمان برای حسین میسوخت. میگوید: «پس بیا این پیغمبر و علی و فاطمه و الحسن و الحسین فَالْحَقُوا بِهِم.» برو کنارشان. «فَإنَّكُمْ مِنَ الْمُتَّابِينَ.» دیگر از اینها جدا نمیشوی. یادت از کربلا میخواستی بری چقدر غم داشت. اینجا دیگر جدا نمیشوی. ملحق میشوند زیر بیرق پیغمبر که آن بیرق دست کیست؟ «اللِّواءُ في یَدِ عَلِیٍّ.» بیرق دست علی. آنجا همه دور هم جمع میشوند. آنقدر مادرش خوشحال میشود شما کربلا، آنقدر مادرش خوشحال میشود شما نالهتان بلند میشود. رحمتی که جاری میشود به شماها یک بخشیش این است: خوشحال میشود. آزاد شدن اینها با این ناله از تو جهنم در آمدن، بهشتی شدن. یک بخشیش این است: کمک میرسد بهش. میگوید: «تو هم یکم با من ناله بزن.» همه روایاتی که میخوانم مال کامل الزیارات است که جزو معتبرترین کتب شیعه. فرمود: «مَا مِنْ عَيْنٍ أَحَبَّ إِلَى اللَّهِ وَلَا عَبْرَةٍ.» هیچ چشمی از این محبوبتر نیست. هیچ اشکی هم از این محبوبتر نیست. «مِنْ عَيْنٍ بَکَتْ وَ دَمَعَتْ عَلَيْهِ.» آن چشمی که برای حسین گریه کند. «وَ مَنْ بَکیٰ یَدکِی» هرکی برای حسین گریه کند. «قَدْ وَصَلَ فَاطِمَةَ وَ أَسْعِدَهَا عَلَيهِ.» به فاطمه میرسد. فاطمه خوشحال میشود. بعد فرمود: «همه روز قیامت گریانند، الا الباکین علی جزیه الحسین.» مگر گریهکنان. آنها دیگر آنجا گریه ندارند. بگویم بقیه روایات را؟ حالا میخواهی گریه کنی؟ میخواهی کیف کنی با خودت؟ مهمان شب قدری اینها گریه ندارند. نه تنها گریه ندارند، اینها عین… غریبه چشمشان برق میزند تو قیامت. چرا؟ چون همه تو حساب و کتابند، اینها نشستند: «وَمَاحَدَّثَ الْحُسَيْنُ.» اینها دور حسین حلقه زدند. «تَحْتَ الْعَرْشِ.» زیر عرش. «پاشو برو بهشت.» نمیرود. «پاشو برو بهشت.» نمیرود. « وَ یَخْـطَارُونَ مَجْلِسَهُ وَ حَديثَهُ.» میگویند: «آقا، اینجاست، ما کجا بریم؟» پوریا بهشتی واسطه میفرستند. میگویند: «بابا، ما مشتاقیم. ما منتظر شماییم. اینجا را برای شما آذین بستیم. آماده کردیم. بیا ببین چه خبر است. بیا دشمنانتان را ببینیم چه عذاب و گرفتاری دارند. سلام برسانید به آن همسران بهشتی ما. بگویید ما اینجا غرقیم تو این لذت ملاقات اباعبدالله.» به زور برمیدارند. ارتباط قطع نشود. این دیدار ادامه داشته. این است داستان کربلا آمدن شماها. دلت باز میشود، دلت شاد میشود. دل فاطمه شاد. روایات فراوانی دارد. من یکی دو تا دیگر بخوانم و دیگر بروم تو روضه. فرمود: «لَوْ یَعْلَمُونَ مَا فِی زِیارَتِهِ مِنَ الْخَيْرِ.» اگر میدانستند چقدر خیر و برکت تو زیارت اباعبدالله است. اگر مردم این را میدانستند، «لَقَتِلوا عَلَی زِيارَةِهِ بِالسُیُوفِ .» برای زیارت کربلا آمدن ولو شده دست به شمشیر میبردند. «لَبَا عُوا أمْوالَهم فِی إتْیَانِه.» همه خون و زندگیاش را میفروخت که بیاید کربلا. چرا؟ چون: «إنَّ فَاطِمَةَ إِذَا نَظَرَتْ إِلَيْهِمْ.» وقتی فاطمه به اینها نگاه… در حالی نگاه میکند که هزار پیغمبر، هزار صدیق، هزار شهید، یک میلیون از کروبیان کنارشان. «یُسْعِدُونَهَا عَلَى الْبُکَاءِ.» همه اینها کمک میرسانند به فاطمه، با فاطمه ناله میزنند، گریه میکنند. این فقط شب فاطمه زهرا بلند است. علی الدوام صدای گریه در آسمان طنین انداخته. اهل آسمان با گریه فاطمه زهرا ناله میزنند. یکوقت صدای فاطمه آرام میشود. آن هم وقتی که صدای گریهکنان حسین بلند میشود. هیچکی تو آسمون نمیتواند فاطمه را آرام کند. آنقدر مادرش خوشحال میشود، آنقدر این حسین جانی که میگویی را دوست دارد. شب بیستوسوم یک لبخند فاطمه زهرا امشب بسمان است. یک توجه، یک رضایت، تمام است. امشب باید ناله بزنیم.
بنده خیلی اهل این داستانها نیستم. میشناسید خیلیهایتان بنده را، اینکه بخواهم مجلس گرم کنم، داد و بیداد کنم، بگویم ناله بزنید. نه. هر کی حال دارد گریه کند. هر کی حال دارد داد بزند. هر کی حال ندارد دست رو صورت بگیرد. نمیخواهم کسی را اذیت بکنم. ولی امشب درخواست میکنم هر چقدر میتوانید داد بزنید. چون این داد زدن را فاطمه دوست دارد. اینجا داد بزن. اینجا هر کی آمد داد زد. اینجا آنقدر زینب فریاد زد، آنقدر بچهها داد زدند. آفرین. ولی بدون هرچی بزنی، کسی تازیانه نمیزندت. کعب نی نمیخوری. سنگ نمیخوری. دستبند تو را سفتتر نمیبندند. دادت را بزن. تمام شد آن وقتها که دستی بود که بالا میرفت روضه امشب را خدا شاهد تو عمرم نخواندهام. میخواهم بازار گرم میکنم. این روضه را نخواندهام. از خدا میخواهم دیگر هم نخوانم. گفتم تو دلم گفتم اگه روضه آخریه که من کربلا دارم میخوانم، اگه سال آخر عمرم است با این شب قدر، بگذار در طول سال هرکی شنید فلانی مرده، بگویند روضهای که آن شب قدر شنید، بایدم میمرد. این آن روضهای است که فاطمه برایش فریاد میزند. امشب بیرحمم. ببخشید عزیز دلم. میدانم اذیت میشوی. بیرحمم چون یک مشت بیرحم افتادند، رحم نکردند. امشب ملاحظه حال مادرش را نمیکنم چون تو گودال ملاحظه حال مادرش را نکردند. بسم الله. اگر هم کسی اذیت است برود بیرون. روم نمیشود زائر امام حسین را از مجلس بیرون کنم. اگر کسی دارد گوش… جلسه روضه سنگین است، اذیت میشوی، طاقت نداری، گوش نده. ببخشید اینطور دارم میگویم. میخواهم کمی شرح بدهم مقتل را. بعضی کلماتش را میخواهم توضیح بدهم. اینی که شنیدی با اسب بدنش را تاختند، این دو بار بوده. من از مقتل اینطور فهمیدم. دو بار بوده. هی میگویم نالهاش را بزن. منم آروم آروم روضه میخوانم اذیت نشوی. دوبار داستان اسبها. اونی که شنیدی و تا به حال همه نالهاش را زدی، آن قضیه بعد از شهادت ابیعبدالله است که آن هم توضیح میدهم برایت. یک بار دیگر هم هنوز حسین زنده بود. دو تا دلیل دارم. برای باری که (سلام الله علیه) زنده بود، دو تا دلیل دارم. دلیل اول عبارت امام زمان در زیارت ناحیه: «جَوّادُکَ اَزْهَرَتْ مِنْ دَمِهِ.» او را از زمینت انداختند. «فَهَوَیتُ إِلَى الأجْرِیَةِ.» با بدن مجروح خوردی زمین. «تَواتِرُ الخُيُولِ بِحَوافِرِهَا.» تا خوردی زمین، آمدند رویت. به خدا میدانم اذیتید. خودم هم اذیتم. این دلیل اولم بود. دلیل دوم این بود. در مقاتل الطالبین میگوید: «حسن از اول دستور داده بود.» عبیدالله بن زیاد، ببخشید دیگر من چه کار کنم امشب. «صَدْرُ الْحُسَيْنِ.» دستور داده بود بر بدن حسین بتازند با اسب و «وَ ظَهْرَهُ وَ بِطْنَهُ.» به پشتش هم بتازند. «وَ جَنْبُهُ.» و به پهلویش هم بتازند. «وَ وَجْهُهُ.» با اسب رو صورتش بروند. خدا شاهد دوست دارم همینجا تمامش کنم توضیح بدهم تا اینجا آمدم. این مال قبل شهادت، زندهزنده به بدنش تاختند. یکی هم مال بعد شهادت بود. آن ده تایی که شنیدی. نه، تازه زدند که همهشان هم... یک عبارتی دارد تو مقتل نخواندهام تا حالا. از خدا میخواهم دیگر هم نتوانم بخوانم. ولی لازم است یکم توضیح بدهم. نمیدانم. توضیح بدهم. ولی دیگر امشب همه کار با فاطمه است. ناله باید بزنی. امشب نالهها کار میکند. امشب: «فَوَطَأَتْ بِ الْحُسَیْنِ خَوَافِرُ خَيْلِهِمْ.» با اسبهایشان تاختند به بدن. «حَتَّى رَضَّتْ.» رَدَّت یعنی چی؟ رَزَّت یعنی وقتی خورد میشود. «ظَهْرَهُ وَ صَدْرَهُ.» هم استخوانهای جلو را، هم استخوانهای پشت را شکسته. تحملم کنید.
یک جمله هم بگویم. این عبارتی که خواندم که دیگر نمیخواهم دوباره بگویم، گزارش راوی بود. خودشان که گزارش کردند، این را نگفتند. وقتی آمدند پیش عبیدالله، اینجور گزارش کردند. گفتند: «نَحْنُ الَّذِينَ وَطِئنَا بِخَيْلِنَا سَبْطُ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَرْضَ الْحَرَمِ.» ما با اسب رفتیم رو بدن حسین. «رَزَّتْ بَدَنَ الْحُسَيْنِ.» ببخشید دیگر من چی بگویم. «حَتَّى تَهَنَّا عَلَى صَدْرِهِ.» یا صاحب الزمان، وقتی سر به بدن نیست. این حنجره… ولش کن. یک کلمه خلاصه اش این بود. گفتند: «حنجرهاش را خورد کردی.»
در حال بارگذاری نظرات...