اوج لطافت روح پیامبر؛ از گفتگو با جبرئیل نیز قلب مبارکش مکدر میشد.
روایت حیرتانگیز علامه طباطبایی از نماز شبش؛ حورالعین بهشتی را نادیده گرفت !
فریاد قرآن در «عالم ذر»؛ هیچکس در قیامت نمیتواند ادعای غفلت از خدا کند
نظام حسابرسی خداوند بر اساس «شاکله» است نه شمارش اعمال!
کودکان به دلیل لطافت روح، هم با ملائکه و هم با شیاطین ارتباط میگیرند!
پاسخ به یک شبهه تاریخی؛ تفاوت «عقل کاسبی» مردان با «عقل الهی» در چیست؟
تجلّی امامت در کودکی؛ امام زمان هم بچگی میکرد، هم اموال حرام را تشخیص میداد
خداوند در قرآن کریم، در آیهٔ معروف به «آیهٔ ذر»، از ما اقرار گرفته است: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟» و ما گفتیم: «قَالُوا بَلَىٰ». این اقرار یک خاطرهٔ قدیمی نیست؛ بلکه نوری همیشگی در عمق فطرت ماست؛ یک علم حضوری که هرگز خاموش نمیشود و ما در روز قیامت نمیتوانیم به بهانهٔ محیط و خانواده از آن اظهار غفلت کنیم. پس چرا غافلیم؟ مانند چشمی که آنقدر مشغول دیدنیهاست که از خودِ عملِ «دیدن» غافل میشود، ما نیز در غوغای دنیا، از این نور درونی غافل شدهایم. اولیای خدا، مانند علامه طباطبایی، با ترک دنیا و توجه به باطن، به جایی رسیدند که در نماز، حتی جلوهٔ حورالعین بهشتی نیز نمیتوانست توجه آنان را از حق برگرداند. آنان آینهٔ فطرت را از غبار دنیا پاک کردند و خدا را در آن به مشاهده نشستند. این همان سرّ وجود امام زمان (عج) در کودکی است که در عین بازیهای کودکانه، علم لدنیاش جلوه میکرد و حقیقت را میدید. یا صاحبالزمان، ما را از این غفلت بیدار فرما تا نور وجودت را در باطن خویش بیابیم.
!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
ببینید، سؤالی که خواهرمون پرسیدند این بود که اگر گفته شده کسی به شما ابراز محبت میکند، ولو ادا درمیآورد و فیلم بازی میکند، به مرور همان ادا اثر میکند در شاکلهاش و رویکردش را نسبت به شما عوض میکند. از اینور هم هست که خب ما هم اگر فیلم بازی میکردیم و به آدم غیرمعتقدی ابراز محبت میکردیم، الکی درمورد ما هم اینطور بشود که بهمرور ما هم علاقه پیدا کنیم؟ بله، این هست. اصلاً نفس مراوده و معاشرت و حتی گفتگو، حتی دیدار، حتی حضور در یک جمع آدم را به سمت افراد میکشد و علاقه میآورد، سنخیت میآورد. خیلی خود نفس چیز عجیبی است، تأثیرپذیریاش بالاست و اثرپذیری فوقالعادهای دارد.
خواه ناخواه آثار این شکلی هست. یکی از بزرگان به نام مرحوم سید جمال گلپایگانی از شخصیتهای ممتاز (خیلی شخصیت ویژهای است) در قبرستان وادیالسلام – که ما به اشتباه میگوییم وادیالسلام – در نجف. قبر آقای قاضی را حتماً زیارت کردید شماها، دیگر آنهایی که رفتند که زیارتشان قبول و آنهایی که نرفتند انشاءالله روزیشان بشود. تو همان راستهای که قبر آقای قاضی هست، پشتش یک حالت کوچه مانند، خیابان مانندی است که تا انتها میروید. قبر آیتالله سید جمال گلپایگانی آنجاست. شخصیت ممتازی بود. چشمش را میخواستند عمل بکنند، گفتند: «آقا، بیهوشتون کنیم؟» گفت: «میشه شروع کنید و به خودم بگید. من خودم خلع روح میکنم و چشمامو عمل میکنم.»
در احوالاتش گفتند که در همان قبرستان وادیالسلام گاهی خلوتی داشت و ذکر میگفت و سجدههای طولانی. گفتند که یک وقتی یکی از شاگردانش نقل میکند (آیتالله ناصری به نظرم این را میفرمودند، یکی از شاگردانش) گفت: «من با فاصله از ایشان بودم و تو قبرستان دیدم که ایشان در خلوت و مشغول عبادت و اینها، یک نوری احاطهاش کرده که من هم احساسش میکردم و یک بوی عطری از ایشان منتشر میشد که حتی به مشام من هم میرسید.» و روشش به این بود که نمیگذاشت کسی وقتی دارد راه میرود نزدیکش بیاید، با فاصله دور. شلوغ نشود که مثلاً فکر کنم من کسیام. ایشان گفت: «از این آقا میگوید من دیدم راه افتاد از قبرستان برود حرم امیرالمؤمنین. دیدم این نوری هم که من احساس میکردم و میدیدم با ایشان هست، همراهش. این بوی عطر هم باهاش رفت. یکم جلوتر و یک کتابی هم برای شروع نوشت: "شما را به خدا میسپارم، خدا را به شما میسپارم."» اسم کتابش... عرض کنم که بله، احوالات ایشان متن سادهای هم دارد. خدمت شما عرض کنم که به نظرم تو آن کتابم این قضیه هست. میگوید که من دنبال ایشان راه افتادم با فاصله. این نور و این عطر و این بو و اینها بود. و یک آقایی تو نجف که کافر نبود ولی خیلی روبهراه هم نبود. این آمد و با حاج آقا سلام و علیک کرد و روبوسی کرد. حالا من دارم با فاصله میآیم. زائر حاج آقا خبر ندارد من دنبالشم. چند تا کرامت تو این قضیه با هم! حاج آقا رفت جلوتر و آن آقا آمد و با ایشان روبوسی کرد و بعد دیدم اینکه رفت، آن نوری هم که من تا قبلش میدیدم آن هم رفت، آن بوی عطری هم که احساس میکردم رفت. حاج آقا جلو بود و داشت به سمت حرم میرفت. من با فاصله پشتش. یهو برگشت به من نگاه کرد. یعنی با یک ضربه سه چهار تا کرامت با هم صادر شد. گفتش که: «دیدی آقا؟ اثر یک سلام و علیک را دیدی؟ نور را برد! اثر یک سلام و علیک را دیدی؟ نور ...»
نفس این بعضی چیزها خوب، ازش گریزی نیست، ولی به هر حال اینها هست، برای همه هست. لذا داریم که پیامبر اکرم در هر مجلسی که شرکت میکردند، وقتی که میخواستند از آن مجلس بلند شوند، (حالا پیامبر در مجلسی که شرکت میکردند مجلس چی بود؟ مافیا بازی میکردند؟ اصلاً آنجا دیت بود؟ مثلاً مجلس چی بود؟ مجلس ذکر بود، عبادت بود، آیات قرآن بود، تفسیر قرآن بود.) نفس پیامبر خودش ذکر بود. حضورش ذکر بود. دیگرانی که آمدهاند دور و برش ذکر. ولی از همین معاشرت با افرادی که ولو الان بابت ذکر آمدهاند تو این جلسه نشستهاند (غیبت بکنند، مسخره بازی در بیاورند، بازی بکنند، شرطبندی بکنند، قمار کنند، سریال ترکیهای نگاه کنند. اینها که نبود!) آمدهاند اینجا، پیامبر دارند معارفی میگویند، اینها نشستهاند. اثر علاقه پیامبر آمده. خود این مجلس مجلس ذکر است. خودش سرشار از نور است. امثال من اگر برویم تو مجلس پرواز میکنیم تو آسمون. ولی پیامبر وقتی میآید تو آن جلسه، فرمود: «لیغان علی قلبی.» احساس میکنم قلبم تیره شده، کدورت گرفته، سیاه شده. لذا از هر مجلسی که میخواست بلند شود، گفتند پنجاه بار، هفتاد بار، صد بار… پیامبر هم احساس تاریکی! تا جایی که حافظ چی میگوید؟ میگوید: «من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان، قیل و مقال عالَمی میکشم از برای می.» میگوید پیامبر آنقدر لطیف است. جبرئیل وقتی نازل میشد بر پیامبر، ما فکر میکنیم مثلاً پیامبر میآمد بالا، جبرئیل هم میآمد پایین. نه بابا! داستان مفصلی دارد. کدام جبرئیل بر کدام پیامبر؟ کدام مرتبه جبرئیل نازل میشد بر کدام مرتبه پیامبر؟ وگرنه واسطه فیض برای خود جبرئیل هم پیامبر است. واسطه خلقت جبرئیل هم پیامبر است.
پیامبر تردید دارد؟ مگر میشود در این شک؟ پس چرا جبرئیل پیام میآورد؟ شما بالاترین یا گوشیتون؟ پیامبر از کجا میخوانی؟ درست شد؟ اینکه تو گوشیت پیام میخوانی معنایش این نیست که گوشی از تو بالاتره. نوبت بهش دقت کردی؟ میگوید که جبرئیل وقتی پیام میآورد برای پیامبر، پیامبر روح لطیفش آزرده میشود. از گفتگو با جبرئیل باید بیاید پایین با جبرئیل صحبت کند. چقدر آدم به کجاها میتواند برسد؟ از دیدن جبرئیل آزرده!
این مرد بزرگی که آنقدر عاشقشیم و اسمش را میآوریم و سیر نمیشویم از آوردن اسمش، علامه طباطبایی رضوان الله علیه. خوب واقعا شخصیت فوقالعاده، واقعا فوقالعاده. یکم پر علامه طباطبایی بشوید، آلودهاش بشوید، گرفتارتان میکند و انشاءالله که گرفتارش بشوید همهتان. میگوید: «استاد من، آقای قاضی، به من گفته بود: در نماز اگر بودید و احوالاتی اگر برایتان رخ داد، مشغول ذکر و توجه…» نمیفهمم میخواهم بگویم اینها هم هست، خدا روزی میکند که ما همهمان این را بچشیم. «مشغول آن توجه به خدا و اینها بودی، هرچه که شد توجه نکنید.» هر اتفاق دیگری که افتاد (حالا چی بوده، چه شکلی بوده که این قضیه لو رفته، من دیگر خبر ندارم، شنا احوالاتشان مکتوم بوده، سری بوده) این قضیه لو رفته از علامه طباطبایی. استاد ایشان، سید علی آقای قاضی، به علامه طباطبایی فرموده بود که در نماز هرچه که شد، توجه نکنید، هر اتفاقی که برایتان افتاد، اتفاقات معنوی.
استاد علامه طباطبایی بودم، فامیلم بودند با همدیگر، ایشان قاضی طباطبایی، ایشان طباطبایی خالی. طباطبایی باشه ولی ایشان معروف به طباطبایی خالی است. ایشان قاضی طباطبایی. یک خانواده عجیب و قریب، چندین عارف تو این خانواده است. علامه طباطبایی فرموده بود: «از من تا معصوم اجدادم همه عالم بودند. همه عالم، سید بودند، همه عالم بودند.» نسل عجیب. علامه طباطبایی، محمد حسن الهی طباطبایی، برادرشان معروف به الهی. باز آ سید علی آقای قاضی، برادرشان آ سید احمد، آن هم عارف بوده. باز پسر سید احمد قاضی، سید حسین قاضی، آن هم عارف بوده. باز پسر سید علی آقای قاضی، سید مهدی قاضی، آن هم عارف بوده. معمولاً فک و فامیل کریس رونالدو را همه میشناسند ولی اینها را کسی خیلی خبر ندارد ازشان.
علامه طباطبایی فرموده بود: «یک سحری در نماز شب مشغول عبادت بودم، حورالعین بهشتی، موقع قنوت با جامی از شراب بهشتی بر من وارد شد. استادم به ما فرموده بود که در نماز به چیزی توجه نکنید.» اینها پیش میآید، اینها پیش میآید. حورالعین بهشتی! میگوید که روبرو وارد شد، محل نذاشتم. رفت از سمت راست وارد شد، محل نذاشتم. از سمت چپ وارد شد، محل نذاشتم، مشغول عبادتم. حالا نمیدانم بعضیها اثر سرطان بود، چی بود، ازش سؤال میکنند که آقا ناراحت نیستی الان، آقای طباطبایی پشیمون، سی حورالعین را آنجا توجه نکردی؟ ایشان فرموده بود: «این مخلوق خدا دلش از من رنجید، بابت این ناراحتم که دلش شکست. بد موقعی آمد دل شکست.» ناراحت! چقدر آدمیزاد میتواند لطیف بشود! کجا میتواند برسد آدم! اینها آن شاکلههایی است که انتظار ما را میکشد. بله دیگر، این آن محصول آن تزکیه نفس میشود اینها. این حرکت ساختن این شاکله تزکیه، شاکله خروجیاش میشود اینها. این عاقبتها انتظار میکشد. آن انتظار میکشد، خیلی لطیف است. آن عاقبت دارد انتظار همه ما را میکشد، خبر نداریم که همچین چیزهایی هست. همچین چیزهایی هست و دارد انتظار ما را میکشد.
عرض میکنم در مورد اینکه چه چیزهایی شاکلهساز است، افکار و اعمال و عقاید و نیات و اینها، انشاءالله در موردش عرض خواهم کرد. بحثی که دیروز بهش رسیدیم این بود که یک پایه مشترک داریم که فطرت. دوستان پرسیدند که در فطرت مزایا و معایب هست؟ نه، فقط مزایا. معایب در فطرت نداریم. معایب پایههای فطری دارد، ریشههای فطری دارد. تو خود فطرت ما عیبی نداریم، برای اینکه فطرت خالص بندگی خداست، عشق به خداست. «فطرت الله التی فطر الناس علیها» (فطرت الله). ببین فطرت را به خدا نسبت داده، شاکله را به خدا نسبت نمیدهد؛ «کلٌّ یعمل علی شاکلته.» هی شاکله مال خودت است، ولی فطرت مال خودت نیست، فطرت الله. فطرت را به الله نسبت میدهد، شاکله را به خودت نسبت. نکته دارد. فطرت مال خداست، چیزی که مال خداست، کار خداست، عیب ندارد. به ما که میخورد، پایین که میآید عیب پیدا میکند. ما فطرتمان عیب ندارد. فطرتمان ما را میکشد، یعنی گُل میخورد. یک وقتهایی نفسمان فطرتمان را میکشد تو کوچهپسکوچههای بنبست. نفسمان اثر جهلمان. جهلمان در واقع نفسمان نیست که ما را میکشد، جهلمان است که ما را میکشد ولی جهل مال نفس است، مال فطرت نیست. راه حلش چیست؟ عقل است. میشود عقل و جهل. اگر کسی عاقل بود، فطرتش، کمالات فطرتش بروز پیدا میکند، ظهور پیدا میکند. اگر کسی جاهل بود، فطرتش محجوب میشود. فطرت محجوبه، فطرت مخموره. تعبیر حضرت امام فطرت همیشه هست.
یک آیه مهمی را میخواستم بخوانم، هی فرصت نشده تا از این بحث رد نشدم این آیه را بخوانم. آیهای که معروف به آیه ذر. معمولاً همهجور بحثی در موردش میکنند غیر از آن بحث اصلی که باید در موردش بکنند که بحث میشود که آقا این عالم ذر کجا بوده؟ چه شکلی بودند؟ ما کوچولو بودیم، چه بودیم؟ درشت بودیم، چی جواب دادیم؟ بابا این اصلاً اینها بحثهای فرعیاش است. اصلاً بحث آیه این نیست. اصل مطلب را بگیر. حتماً این آیه را فکر میکنم همهتان یک بار شنیدید، تقریباً یقین دارم که هیچکدام… سوره مبارکه اعراف آیات ۱۷۲ و ۱۷۳. میفرماید که: «یک جایی بود خدا (حالا آن کجا بود فعلاً کار نداریم) خدا برگشت به ذریه بنی آدم که من ظهورهم، اینها را گرفت بهشان گفت…» حالا آن بحثش مفصل است که آنها چه بودند، که بودند، کجا بوده. اصلاً اصل داستان آن نیست. آقای قرائتی خدا بهش طول عمر بده، میگفتش که آیه قرآن دارد میگوید که اصحاب کهف را که تعریف میکند، میگوید: «حالا اینها یا هفت نفر بودند سگشان هشتم ایشان بود یا هشت نفر بودند سگشان نهمشان بود.» پایاننامه نوشته زمانی که تعداد اصحاب کهف چند نفر بوده! میگوید نه اصلاً این مهم نیست. مهم را ول کردیم. آقا این کجا بوده، که بوده؟ نمیدانیم. مهم نیست. مهمش این است. میفرماید: «من از اینها اقرار گرفتم: اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ من رب شماها نیستم؟ قالُوا بَلی.» کی این اتفاق افتاد؟ «اَشهَدهُم عَلی اَنفُسِهِم.» اینها را به خودشان، شاهد خودشان کرد. خیلی تعبیر عجیبی است این، گل آیه است که معمولاً بهش کار ندارد. خیلی تعبیر فوقالعاده دیوانهکننده است این تعبیر. کتاب «فطرت در قرآن» آیتالله جوادی، تقریباً اگر نگویم همه کتاب، بخش عمدهاش در توضیح همین تیکه «اَشهَدهُم عَلی اَنفُسِهِم» است. خدا اینها را شاهد گرفت بر جانشان. خدا تکتک ماها را یک بار (کجا بوده، چه شکلی بودیم، بفرمایید چقدر بودیم مهم نیست) ولی مهم این است، یک جایی یادم نمیآید. اصلاً نکتهاش همین است، یادم نمیآید. این را دارد میگوید که نگویی چرا یادم نمیآید! ادامه آیه را داشته باشید: «اَشهَدهُم عَلی اَنفُسِهِم.» یک وقتی من تکتک شماها را، همه شماهایی که اینجا هستید، یک بار یک جا خدا آنها را شاهد گرفته بر خودشان و پرسیده: «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟» که بهش میگویند عالم اَلَست، به خاطر همین اَلَست. «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟» من رب شماها نیستم؟ «قالُوا بَلی. قالُوا بَلی شَهِدنا.» چرا هستی، ما هم شاهدشیم. پس یک بار شاهد گرفت بر اینکه ما را بر خودمان شاهد گرفت، بعد پرسید: من ربتان هستم یا نیستم؟ گفتیم: بله، هستی. ما شاهدیم. یعنی این دوم شاهد دومیم شاهد چی؟ شاهد ربوبیت تو بر خودمانیم. سخت شد. خدا ما را شاهد بر جان خودمان گرفت، آنجا که ما شاهد بر جان خودمان شدیم، شاهد بر این شدیم که خدا رب به جان ماست. این همان «من عرف نفسه فقد عرف ربه.»
بعد در ادامه چی میفرماید؟ نکته اصلی قضیه اینجاست. آفرین، امروز آمده، دیروز نداشتیم، فقط سعدی داشتیم. میگوید: «این کارو کردم روز قیامت نگید من غافل بودم، خبر نداشتم.» از چه غافل بودم، خبر نداشتم؟ «از ربوبیت تو. من ربوبیتمو تو عمق جانت بهت نشون دادم، نه یک بار یک تصویری بهت دادم.» همیشه برات حاضر است این. وای از این تعبیر! یعنی چی؟ من یک جایی تو علم حضوری تو، تو باطن تو، تو نهانخانه قلبت، من یک چراغی روشن کردم که آن چراغ یک چیزی را روشن کرده، «دوام» هیچ وقت، هیچ طوری این چراغ خاموش نمیشود. آن چراغ فطرت تو است. چی را دارد نشان میدهد؟ ربوبیت من را. چرا این کار را کردم؟ که نیایی بگویی آقا دنیا بود، ابزار غفلت بود، یک مشت آدم هرزه دور و بر من بودند، مدرسه خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نکتهای که امشب، چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود. یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذکر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی! اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت! نکتهای که امشب… چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید. به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود.
یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذكر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی!
اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نکتهای که امشب… چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید. به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود. یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذکر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی!
اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نکتهای که امشب، چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید. به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود. یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذكر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی!
اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نکتهای که امشب، چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید. به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود. یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذکر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی!
اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نکتهای که امشب، چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید. به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود. یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذكر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی!
اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نکتهای که امشب، چرا یادم نمیآید؟ یادت نمیآید. به اینش اگه فکر کنی یادت میآید. این میشود علم حضوری. فطرت ما درک حضوری دارد از ربوبیت خدا. چی میشود که ما از این درک حضوری غافل میشویم؟ حواسمان پرت میشود. یک مثالی را دیروز توی ماشین برای برادر عزیزمان عرض کردم. یک سؤال پرسیدم یادم نمیآید ولی جواب خودم را فقط یادم میآید که به ایشان عرض کردم که: «الان شماها با ذکر قلبی، الان همهتان دارید نگاه میکنید، تو جلسه حاضرید دیگر. به بنده مثلاً نگاه میکنید، به کلاس نگاه میکنید. با چه عضوی دارید نگاه میکنید؟ با چشم. ولی آنقدر که مشغول نگاه کردنی، از خود دیدنتان، این چشم، از خود دیدنتان غافلید. حالا الان به جای اینکه نگاه کنی، یکم حواستان به دیدنتان جمع کنید.» میرکمالی را نمیبینم، دارم چشم خودم را میبینم. عه! یعنی چی؟ آدم مگر چشم خودش را میبیند؟ آره، من آنقدر با چشمم داشتم میدیدم از چشمم غافل بودم. الان آنقدر مشغول دیدن چشمم شدم دیگر اصلاً نمیبینم چی دارم میبینم. نکته را گرفتید؟ آره، عمو جواد تکه بود. خیلی!
اگه این نیمه هم مساوی بشن، نیمه بعد میتونن با یک امتیاز بازی را ترک کنن. یکم که مشغول… من الان از دیدنم غافل بودم در حالی که اصلاً من هرچی که میدیدم با دیدنم میدیدم ولی آنقدر مشغول دیدنم، آنقدر مشغول دیدنیها بودم از دیدنم غافل شده بودم. سخت شد؟ سخت نیست، یکمی توجه میخواهد. حالا یکمی به جای اینکه با چشمتان ببینید، به چشمتان توجه کنید، به دیدنتان توجه کنید. خیلی مثال خوبی است ها. مثال ساده. یعنی دیگر پدر صاحب بچه درآمده، مثال آنقدر ساده بستهبندی شده. بعد میبینی که چشم دارد نگاه میکند ها، اصلاً حواسش به دیدنیها نیست، حواسش به دیدن خودش است. این دیدن من چقدر پیچیده است. کی دارد میبیند، چطور دارد میبیند.
یک مثالی که معمولاً میزنم مثال آینه است. میگویند شما به آینه نگاه میکنی آن تصویری را که تو آینه است میبینی، معمولاً از خود آینه غافلی. خانومها وقتی به آینه نگاه میکنند حواسشان به خود خیلی وقتها خودشان را تو آینه میبینند، خیلی وقتها به خود آینه نگاه میکنند. خانومها میآیند آینه. بعد یک جاهایی شد تو سند نیامده. خانه یک دوستی رفتیم گفت: «حاج آقا، من خانمم من را بهم گیر داده بود. گفتی باید بری بالای هود را تمیز کنی. حاج آقا داره میاد. گفتم من را از باب احترام به کار تو میرم بالای هود را نگاه میکنم تا بالاخره کار تو ارزش پیدا کند، تمیز بشود.» حالا داستان آینه این است. ما به آینه نگاه میکنیم اصلاً حواسمان به این نیست که این آینه لک دارد، ما خودمان را تو آینه میبینیم. چرا؟ چون به خود آینه توجه کند نه به تصویر تو آینه. این داستان ماست و توجهات فطریمان. ما آنقدر که توجهات فطری که رفته تو عالم پراکنده شده، حواسمان بهش پرت است، دیگر حواسمان جمع نمیشود به خود این فطرتی که دارد مشغول میشود به بیرون. گرفتید نکته را؟ به خود این دیدن، آن درک حضوری. آن را اگه بهش مشغول بشوی، آن دارد خدا را داد میزند، نداره خدا را داد میزند؟ دارد خدا را نشان میدهد، نداره خدا را نشان میدهد؟ اصلاً آنجا هیچ، هیچ تصویری، هیچ جلوهای جز خدا نیست. «بَلی شَهِدنا.» مشاهده میکنی خدا را آنجا. وقتی هواپیما دارد سقوط میکند آن استرس که میافتد، یهو میبینی طرف از همه چی کند. حالا از قبلش اعلام کرده بود که آقا وارد ایران که بشویم، وارد همدان که بشویم، آنجا باد میآید، حواستان باشد که تکان دارد. رسیدیم و نمیدانم اسدآباد میشد کجا میشد، بغل هم خودشان را آماده کردند برای جان دادن. تکانهایی میخورد ها هواپیما. یکی این بغل من پشت من بود. دیگر نمیدانم رَند معصومین را صدا میزد، یک امام هفتم، یک امام سوم. لابلای حضرت معصوم، حضرت عبدالعظیم. یک امام… میدانم الفاظ اصلاً توجه، فقط جیغ میکشید: «یا فاطمه الزهرا بیا.» هواپیما که نشست یک پیرمرد آمد بهش گفت: «خیلی ترسیدی؟ آره.» گفت: «آره حاج آقا.» گفت: «من هم ترسیده بودم.» آنجا دیگر اصلاً از الفاظ غافل است. حتی به لفظ هم توجه ندارد. الان من اصلاً به لفظ هم توجه ندارم. من برای حضور قلب باید سعی کنم به لفظ توجه کنم. آنقدر که تو نماز حواسم به چک و پیامک و کلاس و سخنرانی پشت در منتظر رکعت سوم شد، چهارم شد. چی کار کنیم الان برگردد؟ آن یکی آنقدر مشغول مشاهده است آن هم از لفظ غافل است. تفاوت!
نکته مهمی بود اینکه عرض کردم، میفرماید که: «من این کار را کردم.» «او تقولوا انما اشرک آبائنا من قبل.» برنگردید تو آمد بگید آقا پدران ما قبلاً مشرک بودند. آقا ما توی خانه بدی بزرگ شدیم. محیطمان خراب بود، رسانه داغون بود، پدر و مادرم مشرک بودند. اینها را ازت نمیپذیرم. تو به خودت مراجعه کنی چراغت روشن است. من همیشه جلوی چشمتم. نمیتوانی بگویی من غافل بودم. قیامت!
نه، آن، آن درک فطری تو، ربوبیت خدا را و توحید را داد میزند. نکته بعدی این است که ما شاکله ثانویه را با چه ابزاری میتوانیم… ناخودآگاه یک جواب بهش دادیم: «خلقیات بچهها.» خلقیات بچهها یک بخشیش که فطریاتشان است، آن که هیچ. یک بخشش هم شاکله اولیشان. به هر حال خیلی متاثر از فطرتشان است، به حسب سن و سالشان. همین که اشکشان آنقدر زود جاری میشود و بچهها خیلی لطافت دارند دیگر. شاکلهشان خیلی لطیف است، واسه همین هم هم نسبت به ملکوت علیا خیلی زود متاثر میشوند، هم نسبت به ملکوت سفلا خیلی زود متاثر میشوند. هم ارتباطشان با ملائکه قوی است، هم جنها و شیاطین خیلی میتوانند به این بچهها آسیب بزنند. از باب لطافتشان است. دستورات خاصی دادهاند که مراقبت از اینها داشته باشید که جنها سمت اینها نیایند. به طور خاص مثلاً گفتهاند که شبها برای بچههای کوچک اگه بشود خودشان بخوانند که بهتر، اگر نشد شما برایشان بخوانید: سه تا قل «اعوذ برب الفلق»، سه تا قل «اعوذ برب الناس»، صد تا «قل هو الله». اگه نشد پنجاه تا. تو روایت دارد. هم شیاطین را از اینها دور میکند، جن و دور میکند، خونریزی را از اینها دور میکند. دیگر خدمت شما عرض کنم که درد معده و فساد معده را دور میکند، دیابت را از اینها… اُتاش دیابت، مرض قند از اینها دور میکند. تا وقتی که ما تو اُحدیم، تا وقتی که مراقبت و مداومت این کار را دارند، گرفتار این چیزها نمیشوند. تا بزرگ هم بشوند. اگه تو بزرگی هم ادامه دادند که باز تا روزی که از دنیا بروند در حفظ و امان و حرز خدای متعالند. خود ماها این را بتوانیم داشته باشیم خیلی خوب است. سه تا قل اعوذ برب الفلق، سه تا قل اعوذ رب الناس یا صد تا قل هو الله یا پنجاه تا. درست شد؟ این دور میکند. تو روایت دارد. روایتش را امروز میدیدم که تو همین کتاب بود، یک کتاب دیگر بود، که بچهها خیلی وقتها از خواب میپرند به خاطر آن آسیبهایی است که شیاطین به اینها میزنند. حالا بحثش مفصل است، فعلاً فرصتش نیست بخواهیم برویم بپردازیم. خلاصه راه حلش همین است که شما این بچهها را توی حرز قرار بدهید. راهکارهای دیگر هم دارد. مثلاً دارد که… دارد که مثلاً کبوتر تو خانه داشته باشی، جنها که میآیند مشغول بازی با مثلاً کبوترها میشوند، بچه شما کاری ندارد. به هر حال بچهها خیلی لطیفاند. زود ادراک دارند نسبت به این امور ماورایی. ماها چون همه حواسمان مشغول به این امور حسی و مادی شده، دیگر نسبت به آنور یک بعدی داریم. یکم که از اینها فاصله بگیریم خود ماها هم همین شکلی میشوند. حالا دیدن که خیلی فضیلتی نیست، کلاً فضیلتی نیست. خوبی باشد، مؤمنی باشد آره.
یک چیز تازگی میخواندم که یکی از علمای مشهد سخنرانی کرده بود جایی. بعد تو آن جلسه گفته بود که: «آقا من جن را قبول ندارم. یک چیزی باشد به اسم جن! حالا قرآن گفته به نظرم آن یک چیز دیگر است. اینی که اینها میگویند نیست. من این را قبول ندارم.» میگوید: «شب هم سخن طول کشید و دیر شد و شام دعوت بود و چی و اینها. آمد بیاد خانه و تو راه تو تاریکی یکی بهش گفتش که: حاج آقا سلام علیکم، فلان و اینها. شما مثل که دارید برمیگردید خانهتان و نماز مغرب و عشایتون ظاهراً نخوندید، درسته؟» حاج آقا: «راست میگویی من اصلاً یادم رفت. گفتم حالا اول این را، بعد آن را، بعد آن را. یادم رفت. بعد مشغول کار شدم، بعد مشغول… بعد مشغول… یازده و نیم. نماز ده دقیقه دیگر قضا است.» «وضو بگیرم؟» گفت: «من اینم آب!» گفت: «چند لحظه آب داد بهش.» «نماز بخون. از این به بعد انصافاً نگو جن نیست.» جن مؤمن و خوبی بوده. نه مادی هستند, مادشان لطیف است. تشخیص یک قضیه را زیاد تعریف میکرد ولی با حالت طنز میگفت: حمامهای قدیم. یهو دوید آمد بیرون، ترسید. پیرمرد بهش گفت: «چیه جوون، چرا ترسیدی؟» گفت: «حاجی، رفتم دیدم چند تا جن آنجا بودند.» گفت: «یعنی چطور بودم؟» گفت: «خیلی عجیب. بدنهاشون موهای اینجوری داشت و اینها.» گفت: «پاهاشون هم سم داشتند، پاهاشون این شکلی نبود.» خلاصه این هم البته آقا، یک لطافتهایی که باشد جن هم مثلاً دیده میشود ولی مهم نیست دیدن ملائکه و فلان و اینها. میشود آن لطافت دور شدن از این آلودگی حسی و مادی و دنیایی و اینها، از این مشغلهها. کسی فاصله بگیرد معمولاً برای خانومها اتفاقاً خانومها هم نسبت به قضیه جن و اینها بعد بچهها چون طبعشان طبع لطیفتری است، درگیریهای اجتماعیشان هم کمتر است. مخصوصاً آنهایی که واقعاً درگیر اجتماعیشان کمتر است. تو خانه است بنده خدا، حالا مشغول کاسه و بشقاب و… اگر یک وقت حالا همش با گوشی و تماس و برو و بیا و آن هم باز درگیر مثل بقیه. ولی وقتی نه، خیلی درگیر امور بیرون نیست، اینها هم زود اگه قضیه جنی، منی، چیزی باشد ملتفت میشوند و حالا گرفتاریهایی که پیش میآید. اگر یکمی اهل مراقبت و توجه بشوند زود ارتباطشان با ملائکه برقرار میشود. تو خانومها خیلی چیزهای عجیبی دیده میشود. آقایون نیست. بندگان خدا به باد میدهند، چیزی نمیآید که بخواهد برود. خانومها یک چیزی میآید ولی باز زود میرود. ادراکات فطری. آره آدم آن لطافت… حالا بحث شاکله بچهها بود. بچهها چون به ادراکات فطریشان نزدیکترند، خلقیاتشان هم به ادراکات فطریشان نزدیک است. مثلاً بچهها تکبر ندارند. بچهها با هم دعواشون میشود. خیلی چیزهای بامزه تو بچهها دیده میشود. این بچه همسایه، بچه آن همسایه با هم دعواشون میشود. این میرود به مامانش میگوید، آن میرود به مامانش میگوید. بعد مامان این میآید مامان آن را میشوید پهن میکند. مامانها با هم یک سال قهرند. بعد مامانها دارند با هم دعوا میکنند دارند همون لحظه تو کوچه با هم بازی میکنند. خیلی عجیب است واقعاً. یعنی اصلاً درکی از اینکه من ناراحت شدم به من برخورد و من قهر کردم، آخه شخصیت من فلان… با همدیگر. شاکلهای که نزدیک به فطرت است، قهر نمیکنند، دعوا نمیکنند، میبخشند، بخل ندارند. البته خب بچهها هم عوض شداند الان، خیلیهایشان شاکلههای تربیتی رسانهای خیلی فاجعه است این چیزهایی که این بچههای ما میبینند. تازه خوبهایش که میبینند، آلودههایش که دیگر هیچ. همین برنامههای تلویزیونی، مستندهایی که حالا مثلاً جذابیت دارد برای بچهها و اینها، آنقدر چیزهای فاسد!
چه کلماتی که این بچهها بلد نیستند! چه اصطلاحاتی که بین همدیگر به کار نمیبرند! به قول معروف چشم و گوشها زود باز میشود. خیلی درد است، خیلی فاجعه. اینها دیگر محصول نظام شیطانی غرب است. یعنی در این هیچ تعارفی نداریم که این نظام، نظام ابلیس نشسته، تمدنسازی کرده و این رسانه را دست گرفته. یک کارتونی بود ۲۰ سال پیش دیدم. این کارتون خیلی جذاب بود، خیلی قشنگ ساخته بودند. ربط… من ازش خیلی از این موضوع، از خلاقیت نویسنده خوشم آمد. موضوع این بود که یک مملکت را داشت نشان میداد (کارتون). تلویزیون داشت، نمیدانم اخبار داشت، نمیدانم سینما داشت، شهر داشت، میوه فروشی داشت. همه چی داشت. بعد به مرور که گذشت معلوم شد که این تو بدنه یک آدم است، این شهر. بعد باز گذشت معلوم شد که اینکه تو بدن یک آدم است، این یک ویروس بوده آمده تو بدن این آدم، تکثیر شده تبدیل به یک شهری شده. بعد آن آدمه داشت درمان میکرد. خودش را درمان میکرد، این داشت نابود میشد، این شهره داشت نابود میشد. خیلی جذاب! اسمش یادتون باشه. بعد هرچی که او تلاش میکرد برای درمانش، اینها جیغ و دادشان بلند میشود و کل شهر به هم میریخت. من گفتم این دقیقاً خودشان نمیدانند چی ساختند ولی دقیقاً تمدن غرب است که محصول ویروس یک میکروبی بوده که تبدیل شده به تمدن غرب. از شیطنت و استکبار نشئت گرفته، از «نه» گفتن به خدا و «نه» گفتن به فطرت. از بیخ و بن غلط است، از بیخ و بن شرک است. کثافت، آلودگی، هرچی هم که تولید میکنند آلوده است. ببینید نه اینکه هیچ ارتباطی به حقیقت ندارد، چرا پایه همه چیز حقیقت است. ولی اینها رابطهشان را از حقیقت بریدهاند. اینها رابطه خودشان را بریدهاند. بله، علومی که تو دانشگاه است خیلی وقتها خیلی چیزهایش درست است. درست بودنش فرق میکند به اینکه اینها هم دارند استفاده درست را میکنند. اینها هم آن رابطه درست را باهاش...
نکته بعدی چیست؟ نکته مهمی که میخواهم عرض بکنم دو تا نکته کلیدی مانده. دو روز هم وقت داریم. امروز که تقریباً ۲۰ دقیقه وقت داریم و فردا هم که تمام میشود. دو تا نکته اصلی این است که تو بعضی روایات ما شاکله را به نیت تفسیر کردهاند. باید در مورد این مفصل صحبت کنیم. فردا انشاءالله اگه توفیق باشد مفصل به این میپردازم که حسن شاکله چه شکلی شکل میگیرد و وقتی شاکله شکل گرفت بعدش چی میشود. این خیلی مهم است. خدا حساب کتابش با شما لزوماً بابت اعمالی که انجام میدهید نیست. خدا بابت شاکله شما با شما حساب کتاب دارد. این نکته صد در صد طلایی است و خدا روزیرسانیاش به ما لزوماً بابت فلان ذکر و فلان دعا نیست، پنجاه بار بگو فلان چیز حل میشود. خدا نظام حسابش و نظام رزقش با اعمال خردهریزه و جستهگریخته و تک و توک ما نیست، با شاکله ما خدا با ما ارتباط دارد. این نکته طلایی بود. یک بخشش آن است که از همان روزی که آدم متولد میشود این شاکله ثانویه شروع به فعالیت میکند، همین. اینها به هر حال دعا خودش یک اثری دارد ولی آنی که مهم است این است که از چه شاکلهای آن دعا بلند بشود. شاکله من. نه شاکله، ترجمه ساده امروزیاش میشود شخصیت. خب چون ایمان میشود کارماست دیگر. کی موحد است؟ من. من یعنی کی؟ من یعنی شخصیت. من یعنی شاکله. من خب همین دیگر. این خود من کیست دقیقاً؟ باشد. این خودی که من باید بشناسم این خود من دقیقاً کیست؟ خود من یعنی فطرتم، قلبم، نفسم، جانم، شاکلهام. همه اینها با همدیگر ادراک حضوری. وقتی میگوییم که من درک حضوری دارم یعنی خود من درک میکنم خود خودم را. این خودم باید شکافته بشود یعنی کی دقیقاً؟ یک بخشی که در تفسیر این خودم بیان میشود شاکله. خدا با من ارتباط دارد، خدا به من روزی میدهد. به من یعنی به کی؟ به خودم. خود من یعنی کی؟ یعنی چه؟ یعنی شاکله من. خدا به شاکله من روزی میدهد. خدا من را مؤاخذه میکند. خدا از من سؤال میکند. از من یعنی کی؟ از کی مؤاخذه میکند؟ سؤال میکند؟ از شاکله من سؤال میکند. شما اگر این شاکله را گرفتی آدمیزاد میشود یک ده تا رکوع، ۱۰ تا سجده، ۱۰ تا نماز، ۱۰ تا گناه. بعد آن سؤال احمقانه پیش میآید که طرف ۵۰ سال گناه کرده بعد میخواهند تا آخر تو جهنم بسوزانند. خدا بابت پنج تا گناه و پنج تا ثواب حساب کتاب نمیکند. خدا با شاکله حساب کتاب میکند. یکی هم هست حالا یکی ۵۰ سال گناه کرده، یکی ۵ سال گناه کرده، یکی ۵۰ دقیقه گناه کرده. این بدبخت اصلاً نرسید گناه کند. آمد مشغول گناه شد کلاً ۵۰ دقیقه وقت داشت. حالا آن بدبخت ننهمردهای که ۵۰ ساعت وقت داشت، آنی که ۵۰ سال وقت داشت به خدا میگوید قبول نیست. من هم همان سر ۵۰ دقیقه اول میآمدم اینور دیگر. هی ما را لفت دادیم و ۵۰ سال بدبخت شدیم. آن یک بحث دیگر است. بحث توبه این است که فرصتی که داشته استفاده کرده برای اینکه برگردد یا نه. وقت داشته و تو همون یک دقیقه استفاده کرده برگشته. شاکله عوض شده. ولی یکی کلاً از وقتی که بالغ شد ۵۰ دقیقه وقت داشت. آن ۵۰ دقیقه را هم به گناه گذراند. یکی هم از وقتی که بالغ شد ۵۰ سال وقت داشت. خب اینها الان دوتایی میخواهند بروند یک جا تو جهنم. این میشود ظلم. بله. چقدر وقت داشت؟ به شاکله کار دارد. میگوید این شاکله آنقدر که فرصت داشتی شاکله را پر کردی از گناه. تمام. چرا آموزش بالغ صحبت کردم؟ از وقتی که بالغ میشود مسئولیت و تکلیف پیدا میکند. خدا ازش حسابرسی دارد، سؤال میکند. چون عقل داشته، تشخیص داشته، اراده داشته، انتخاب داشته. از آن لحظه دیگر. به این میگویند ملکات. ملکات یعنی چه؟ یعنی مال خودم است، ملک خودم است. درست شد؟ این دیگر الان ملکات دارد. حالا یک کسی ۷۰ سال گناه کرده، ملکاتش خیلی رسوخ پیدا کرده. یک کسی ۷۰ دقیقه گناه کرده، آنقدر ملکاتی… اگه میخواهد توبه هم بکند شاید سؤالتان این باشد که اگه میخواست توبه کند زود میتوانست از گناه برگردد. آن میخواست توبه کند زود نمیتوانست برگردد. برای چی باید جفتشان یک عذاب داشته باشند؟ نه، جفتشان یک جا میروند ولی یکی زودتر پاک میشود از گناه، زودتر از جهنم میآید بیرون. یک کسی بیشتر طول میکشد تا پاک بشود از گناه. آن دیگر حالا تو حساب کتاب خداست. ولی اینکه چرا دو تا یک جا میروند جهنم؟ بله دیگر، خب.
نکته دوم، نکته اول در مورد شاکله و آثار شاکله بود که فردا بهش میپردازیم. نکته مهمی که امروز میخواستم بگویم و دیگر حالا وقتمان هم کم شد. نکته اساسی بعدی این است: ما راه ساختن شاکلهمان چیست؟ گفتیم عقل است. یعنی شاکله را اگه میخواهیم تربیت درست داشته باشیم، شاکله درست با عقل تربیت میشود. شاکله بد و خراب با جهل تربیت میشود. نکته کلیدی که ما اینجا داریم این است: ما یک چیزی تو روانشناسی اسلامی داریم که البته آنقدری روش کار درست حسابی نشده. بیشتر تو بحثهای اخلاقی کار شده که این نقطه مزیت ماست با روانشناسی مدرن. حالا روانشناسی مدرن بیشتر روانشناسی شخصیت و اینها. منظورم تو این روانشناسی بیشتر بحث تیپها مطرح میشود که گفتیم درست هم هست تا حد زیادی، مهم هم هست. ولی تو این روانشناسی میگویند آقا فلان تیپ خیلی خوب است، فلان تیپ تیپ بیخودی است. مثلاً به فلان تیپ مثلاً نزدیک بشوی، مثلاً فلان تیپ تیپ برتر است. جنسیت، جنسیت برتر است! ما مگر تو جنسیت، جنسیت خوب و بد داریم؟ این زن، آن مرد است دیگر. تو تیپها هم همین است. مگر تو طبعها طبع بهتر و بدتر داریم؟ این بدبخت را خدا سودایی خلق کرده، آن خوشبخت را خدا دموی خلق کرده. ها؟ اینجوری است یا نه؟ این بدبخت را خدا کرده، آن بدبخت را هم خدا سودایی. این یک بدبختی خاص خودش را دارد، آن بدبختیهای خاص خودش را دارد. یک درگیریها دارد، آن یک درگیری. بعد میگویند سوداییها وسواسیاند. معمولاً کمالگرایی مال همین بدبختهاست. درست شد؟ تیپها توش بهتر و برتر ندارند. این فقط یک قالب است، یک فرم است. مهم این است که تو این فرم چی میخواهی بریزی. مثل این فرمهایی که توش بستنی درست میکنند خانومها. یکی حالا گرد است، یکی مثلث است، یکی چه میدانم مربع است، مستطیل است. یکی درشتتر است، یکی کوچکتر است. مهم این است که آن موادی که تو میخواهی بریزی، ترکیبش آنها معلوم میکند تو این قالب که مثلاً بستنی دارد درست میکند، بستنی خوب باشد یا بد باشد. حالا آن یکی کوچکتر است، درشت. نیم کیلو پودر وانیل حَروم کرده، یک چیز بیخود درست کرده. شما تو این قالب کوچک، صد گرم پودر وانیل برای درست حسابی درآوردی. روشن است؟ میگوید نیم کیلو باش ولی مرد باش. این هم همین است. کتری یک ظرف مختصر و قالب کوچک، هویتی که در این شکل داده یک چیز درست.
حالا نکته چیست؟ گفتیم این خوب و بدش با عقل و جهل تعیین میشود. آنها میگویند مثلاً تیپهای شانزدهگانه. ما برگ برندمان چیست؟ ما میگوییم جنود عقل و جهل. این است که داستان را عوض میکند. بعد آن روایت معروف جنود عقل و جهل را که آورده بودم برایتان میخواستم کل یک ساعت را این روایت را بخوانم، کل الان ساعت ۱۱:۳۰. اشکالم ندارد تا ۱۲ هم اجازه دادند که باشیم. خدا خیرتان بدهد. عرض کنم خدمتتون که جنود عقل و جهل ۷۵ تا سپاه عقل، ۷۵ تا سپاه جهل. اینها هم با هم دعوا دارند. اینها شاکله ما را شکل میدهند. ما تو تنازع و دعوا و درگیری این دو تا با همدیگر. اگه بتوانیم تمام ۷۵ تا عقل را بگیریم، تمام ۷۵ جهل را بدهیم بیرون، شاکله به عصمت میرسد. کمتر شد؟ کمتر معصوم. کمتر… کمتر معصوم. تو آیه شاکله فرمود: «خدا میداند کیا أهدا سبیلاً هستند.» یک نکته طلایی علامه طباطبایی دارد. میگوید: «چرا گفت أهدا سبیلاً؟» چرا افعل تفصیل؟ برای اینکه هدایت طیف صفر و یک نیست، صفر و صد نیست، صفر تا صد. شاکلهها صفر تا صد. صفر و یک نیست، خوب و بد نیست. بعضی شاکلهها نمرهاش ۱۲، ۱۸. بعضی ۲۵، بعضی ۷۲، بعضی ۹۳. آن شاکلهای که نمرهاش صد است مال معصوم. یکی مثل علامه طباطبایی، ما نمیدانیم علامه دقیقاً چند است. خیلی بالاست. پایینتر. شهدایی که مثلاً داشتیم. مقام علما از شهدا بالاتر است دیگر. اول انبیا، بعد علما، بعد شهدا. البته علما نه یعنی هر عالم، شهدا نه یعنی هر شهیدی. باز خود شهدا هم توشان مراتب داریم. یکی مثل علامه طباطبایی جزو علمایی است که مقامش از شهدا بالاتر است. یعنی این خود شفاعت میکند شهدا را. امام خمینی خود شفاعت میکند شهدا را. درست شد؟ چون اصلاً شهدا را اینها تربیت کردهاند. شهید مطهری و علامه طباطبایی تربیت میکند. تازه شهید مطهری هم شهید هم عالم است. این میشود صفر تا صد. این صفر تا صد را چی معین میکند؟ ۷۵ تا سپاه عقل، ۷۵ تا سپاه جهل. آخر روایت جنود عقل و جهل هم امام صادق این را میفرمایند. این روایت تو اولهای کتاب کافی است، تو همان بحث کتاب العقل و الجهل، همون اولهاش. خب امام خمینی شرح مفصلی دارند، البته کامل نتوانستند، امام فرصت نکردند کامل شرح بدهند، یک مقداری از حدیث را شرح. ملا صدرا هم در شرح اصول کافی. شرح آخر روایت حضرت میفرمایند که: «همه این ۷۵ تا سپاهیان عقل در کسی جمع نمیشود إلا فی نبی أو وصی نبی.» یا باید پیغمبر باشد یا وصی پیغمبر باشد. وصی پیغمبر یعنی امام ۱۲ تا امام. «او مؤمن قد امتحن الله قلبه للایمان.» یا مؤمنی باشد که خدا خوب چلٌانده دلش را برای ایمان. آن مؤمنین خالص مثل سلمان. اینها ۷۵ تاییاند. من موالینا. ولی بقیه شیعیان ما بعضیهایشان «فان احدهم لا یخلو من قاطیة». تازه بعضیهایش را که دارد هنوز ملکه نشده برایش. این را دقت بکنید. این کلمه ملکه خودش یک داستان مفصلی است. کارهای خوبی را گهگداری داریم ولی هنوز برایمان ملکه نشده. مثلاً آقا اینکه من تو خوابم به نامحرم نگاه نکنم. ولی بعضیها این شکلی ملکه میشود، چشمشان برایشان غضه بصر این شکلی برایشان ملکه میشود که تو خواب هم ضمیر ناخودآگاه تو خواب هم حواسش هست به نامحرم نگاه نمیکند. خیلی چیز عجیبی است. غیبت نکردن، عصبانی نشدن. میشود آدم عصبانی به حق یا ناحق. میشود ملکش. مرحوم شیخ مجتبی قزوینی به نظرم ایشان بوده یا شیخ هاشم قزوینی یا شیخ مجتبی قزوینی. یکی از این دو بزرگوار. یکی از شاگردانشان میگوید که سر کلاس ایشان بودیم در مشهد. این داستان خیلی کمکتان میکند. میگوید که به مناسبت یک بحثی، یک بحث علمی بود. ایشان داشت نقل قول یک کسی را میکرد که یک حرف منحرفانه زده بود. میگفت: «ایشان یهو برافروخته شد از باب انحراف آن آدم و حرف انحرافیش. با عصبانیت با صورت سرخ شروع کرد بحث. نگاهش میکردیم حاج آقا اعصابش.» گفتیم الان حاج آقا یک دونه اینجوری با پشت دست میخواباند تو دهن این بچه. بحث گر گرفته. بچه نگاه کرد. «جانم عزیزم! چیه؟ بابا عزیزم برو.»
وقتی که ملکه میشود برای آدم، قوه غضبیهاش در تصرف خودش است. نه این در تصرف قوه غضبیاش باشد. ما اختیار از دستمان در میرود. اختیار خودمان را دیگر نداریم. این اختیار غضبش را دارد. این میشود جنود عقل و جهل. این یکیش است. این تازه یکیش است. درست شد؟ اختیار چشمش را دارد، اختیار گوشش را دارد، اختیار زبانش را دارد، اختیار غضبش را دارد، اختیار شهوتش را دارد، اختیار آرزوهایش را دارد، اختیار تفکرات و تخیلات و خطوراتش را. عروس حضرت امام میگوید به امام گفتم که: «آقا، شما به هر حال ۱۵ سال نبودی. ما از هم دور بودیم. ترکیه بودی، فرانسه بودی، عراق بودی. میشود خاطرات ترکیهتان را… چون ترکیه هم تنها بوده… خاطرات ترکیهتان را میشود برای ما بگویید؟» گفت: «امام گفت وقت ندارم.» گفتیم: «آقا آخر شب میخواهیم بخوابیم، گفتیم آقا آدم میرود تو رختخواب تا خوابش ببرد دو سه دقیقه. شما همان دو سه دقیقه خاطره… به جای اینکه فکرهای دیگر کنیم، یک دو سه دقیقهای که تا خوابتون ببرد آن همون موقع شبی دو سه دقیقه بگید. تمام میشود. آدم فکر و خیال دستش میآید تا خوابش ببرد.» امام گفت: «نه، من فکر و خیال ندارم. من اراده میکنم میخوابم.» یعنی چی آدم اراده میکند میخوابد؟ یعنی خیالاتش در مهار خودش است. پدر صاحبمان را در میآورد این. تو بیرون نماز هم اختیار فکرش را دارد. نام فکری به چیزی نمیکنم. اصلاً حواسم جای دیگر نیست. آها! آن عقلی که تو شاکله اول است نه تو شاکله ثانویه. این نکته مهمی بود.
آها، ببینید یک بحث در مورد خانومها و آقایون گفتم تفاوتهایی که با همدیگر دارند. نکته مهمی بود ها. کمحرف بودن خوب است یا بد است؟ قشنگ مشخص است از جنس خودم قشنگ سریع مثلاً طلبگی میکند. شما دانشجویی جواب میدهید. زود هم تو تله میافتید. کمحرفی کدام حرف؟ برای کی؟ کی؟ کجا؟ چه سنی؟ با کی؟ تو چه موضوعی؟ صد تا عامل میآید. درست شد؟ کمحرفی. حالا من از شما سؤال میکنم کمعقلی خوب است یا بد است؟ رکب میخورید ها. شما باید عیناً این را هم سؤال کنید ولی این سؤال را نمیکنید. امیرالمؤمنین میفرماید: «نواقص العقول». به آن برمیخورد. آقا توهین کردم؟ آقا توهین نکن. میگوید: «من یقین دارم که این تیکه از نهج البلاغه غلط است.» شنید. بابا یک راهی بگذار. حالا قیامت. حضرت دیدی حضرت داشتن کنار حوض کوثر شعر همین روایت را میکردند. سفت؟ نگو. باید بگویی کدام عقل؟ کی؟ کجا؟ برای کی؟ چطور؟ «نواقص العقول» یعنی کمعقل. شبیه کمحرف است. آفرین. یک عقل اولیهای داریم که خدا به بعضیها به حسب این همونجور که در در مورد بچهها و بزرگترها، بچهها نسبت به بزرگترها عقلشان کمتر است ولی کدام عقلشان کمتر است؟ من که الان آنجوری که گفتم که اینها که خیلی به عالم ملکوت… اینها که نور فطرت درشان خیلی تابانتر بود. خیلی از تجربیات را، خیلی از ادراکات بقیه را اینها هنوز برایشان پیش نیامده. عقل کاسبی ندارند. تو کوچه میرود. طرف بهش میگوید: «دوچرخهات را میدهی من یک دور بزنم؟» میگوید: «بیا عمو، فقط یک دور.» دور شد. این هنوز نفهمیده بابا عالم آدم کثافتکاری و اینها، آدم ناجور زیاد دارد. هنوز آن عقلش رشد نکرده. حالا لزوماً آن آدمه که دارد به نسبت این بچهای که ندارد یعنی آن آدم آدمیتش بیشتر است؟ جواب درست دقیق بدهید. فرض کنید من آدم شارلاتان تو بازار زیاد دیدم. یک طلبه هم هست بنده خدا از خانه آمده رفته درس خوانده، از درس رفته خانه. تهش ته درگیری تو دنیا با نانوایی محله بوده. یکی دیگر هم آقا روزی ۱۰ تا ماشین خریده فروخته، از چک سر در میآورد. کاسبی بازار، نقدی بخرد، قسطی بخرد، چکی بخرد. عقل کاسبی این قطعاً از من بیشتر است. یعنی آدمیتش از من بیشتر است؟ همین. آن عقلی که امیرالمؤمنین در مورد مردها و زنها میگویند این عقل است.
نکته بعدی این است که آن عقلی که به آدمیت ما برمیگردد آن را خودمان تعیین میکنیم. آن دیگر زن و آدمیت ما، زن و مرد ندارد. آدمیت ما پیر و کودک و جوان و خردسال و اینها ندارد. آدمیت ما یعنی کمالات فطری ما. واسه همین امام میتواند در بدو تولد در اوج عقل باشد. باز ما این را هم درک نمیکنیم. بچه یک روزه آنقدر عاقل، عالم به تمام اسرار عالم. بابا این به حساب شاکله اولیش کودک، شاکله ثانویش که کودک نیست. گرفتید مطلب؟ ببین چقدر اینها کاربرد دارد این بحث. همونطور که حضرت زهرا به حسب شاکله اولیهشان زن هستند، امیرالمؤمنین بر حسب شاکله اولیهشان مرد هستند. امام حسن و امام حسین بر حسب شاکله اولیشان کودکاند. تو آن سن تو آن قضایا به اقتضای کودکی هم رفتار میکنند. به اقتضای کودکی رفتار میکنند ولی نه به عیوب کودکی. اقتضای کودکی با عیوب کودکی فرق میکند. عیوب کودکی اگه بخواهد برگردد به عیوب انسانیت آن نقص. ولی بچه است. بچه مثلاً توانش کمتر است. بچه مثلاً بازیگوش. بازیگوشی که عیب انسانیت نباشد. خیلی روایت فوقالعاده معارف شیعه از هیچ جا اینها پیدا نمیشود. هیچ جایی اینها تو عالم پیدا نمیشود این حرفهای تو روایت دارد. این را بگویم. ببخشید. تو روایت دارد که احمد بن اسحاق با یکی دیگر از دوستانش که اهل قم بود راه میافتند بروند خدمت امام عسکری. خیلی روایت فوقالعاده این. یک سری شبهه برایش بوده. روایتش مفصل است. بنده هم توی جلسه ۵۰ دقیقه آن روایت را خواندم. «نه آن طفل آگاه» عنوان ص...
عرض کنم خدمت شما که خدمت امام عسکری اصلاً خبر نداشتند که امام عسکری بچهدار شدهاند، پسری دارند و اینها. میگوید که دیدیم یک بچهای آوردند. فرق سرش باز بود. فرقی که باز کرده بود مثل الف بین دو تا واو بود. موهای امام زمان این شکلی. موهای بلند و مجعد. گیسو تو بچگی این شکلی. تکه ماه است انگار. خیلی خوشم آمد. حضرت فرمود که: «امام شما بعد از من ایشان است.» بعد میگوید روی پای حضرت نشسته بود. حضرت داشتند یادداشت میکردند. بعد این بچه هی دولا میشد این قلم را از دست امام عسکری بگیرد. یک انار طلایی رنگ برای حضرت آورده بودند. میگوید این انار را رنگش قشنگ و جالب بود. هی امام عسکری این انار را میانداختند تو بغل امام زمان. سه چهار ساله که مشغول این انار بشوند. اقتضای کودکی. حضرت پول آورده بودند. امام عسکری به امام زمان فرمود که: «پسرم، اینها وجوهات آوردهاند بردار.» گفت: «من چطور دست بزنم به این اموال آلوده و شبههناک؟» گفتند: «آقا اموال شبههناک چیست؟ اینها وجوهات مردماند.» امام عسکری فرمودند: «توضیح بده بهشان وجوهات کجایش آلوده است.» توضیح دادند که آن پولی که آن شکلی است که مثلاً یک بستهای که توش آنقدر پول دارد که یکیش نصفه است باید پشتش مثلاً به این خط اینجور نوشته. عددش فلان و اینها. فلان کشاورز تو فلان جای شهرستان فلان این را با همکارش که با هم شریک بودند، آن چیزهایی که باید با همدیگر تقسیم میکردند، کیلی که باید میکردند، کیلهای خودشان را بزرگبزرگ برداشت، کیلههای شریکش را کوچککوچک برداشت. بعد از آن خمس داده است. اینها آلوده است. من برنمیدارم. این همون آقاییه که انار میدادند بازی کند، دست به قلم نزد. فوقالعاده. هم دارد به شاکله اولیش عمل میکند، هم دارد به شاکله ثانویش عمل میکند. هم دارد بچگیش را میکند هم دارد امامتش را انجام میدهد. هم علم غیب دارد. حضرت عیسی علیه السلام به دنیا آمده بود تو گهواره صحبت کرد. خب بعد حالا بچه شیر میخواهد دیگر. حالا مریم میخواهند بهش شیر بدهند، بگوید نما… آدمی که از این حرفها میزند که شیر نمیخورد، اینها مال بچههاست! «اِنّی عَبدُاللهُ آتانِیَ الکِتابَ و جَعَلَنی نَبِیّا.» مردم چی میگویند؟ نه، به حسب بچه بودن شیرش را میخورد. به اثر معصوم بودن هم میگوید: «اِنّی عَبدُاللهُ آتانِیَ الکِتابَ.» پس عقلی که منظور است یک عقل مال آن بچگی است. اینجا قطعاً به حسب تفاوت سن عقل، این تعبیر تعبیری است که باید روش دقت کنید وگرنه توهین میشود. عقل امام زمان سه چهار ساله از امام عسکری بیست و خوردهای ساله کمتر است دیگر. برای همین امام عسک، کم بودنش نقص نیست. اقتضای کودکیش است، اقتضای شاکله اولیش است. ولی اگه خبر نداشته باشد اینی که آوردهاند حلال است، حرام است، آلوده است، کی داده، کجا داده، عقلی است که کمبودش برای امام نقص است، برای امام نه برای ماها. برای امام که میخواهد امامت کند، حجت خدا باشد، نقص است. روشن؟ مطلب این هم یک نکته. حالا فردا اگه فرصت بشود یک کوچولو این جنود عقل و جهل را توضیح بدهم و بحث نیت انشاءالله عرض بکنم.
------------
منابع
[آیه قرآن] — «قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا» (سوره مریم، آیه ۳۰ )
[آیه قرآن] — «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ۚ لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (سوره روم، آیه ۳۰ )
[آیه قرآن] — «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَن تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِينَ أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَكُنَّا ذُرِّيَّةً مِّن بَعْدِهِمْ...»
(سوره مبارکه اعراف آیات ۱۷۲ و ۱۷۳).
[حدیث/روایت] «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ» (تفسير الصافي , جلد۴ , صفحه۱۵۴)
[حدیث/روایت] برای محافظت کودکان در شب، توصیه شده است که سه بار سوره فلق، سه بار سوره ناس و صد (یا پنجاه) بار سوره توحید برایشان خوانده شود تا از شیاطین، خونریزی، فساد معده و مرض قند در امان بمانند.
(جامعه القرآن الکریم
https://www.jqk.ir
حدیث/روایت] روایتی مشهور به «جنود عقل و جهل» از امام صادق (ع) ۷۵ سپاه برای عقل و ۷۵ سپاه برای جهل برمیشمارد که در وجود انسان در نزاع هستند(المحاسن , جلد۱ , صفحه۱۹۶).
[حدیث/روایت] امیرالمؤمنین (ع): «نواقص العقول». (المسترشد،ج۱،ص۴۰۸)
[حدیث/روایت] پیامبر اکرم (ص) پس از حضور در هر مجلسی، حتی مجالس ذکر، احساس میکردند که بر قلبشان غبار و کدورتی مینشیند («لیغان علی قلبی») و به همین دلیل، هنگام برخاستن از مجلس، ۵۰، ۷۰ یا ۱۰۰ مرتبه استغفار میکردند. (بحارالانوار،ج۹۰،ص۲۸۲)
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...