واقعه کربلا، حزنانگیز یا سرور انگیز؟
آدم افسرده با امام حسین ع بیگانه است!
صبر و آرامش اعجابانگیز امام حسین ع
روحیه حضرت عباس ع در کربلا
دستگاه امام حسین ع منبع حال خوب عالم
ناراحتی باعث پیشرفت میشود، افسردگی خیر!
ترس ساواک از دستگیری امام خمینی ره
تفاوتی افسردگی و ناراحتی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری.
جلسه قبل نکتهای را خدمت عزیزان مطرح کردیم که این نکته، حکمِ کلیدِ بحث است؛ بر اساس همین جمله، انشاءالله بحث را در این جلسات پیش خواهیم برد. ماجرای عاشورا و ماجرای امام حسین (علیه السلام) برخلاف ظاهر غمانگیزی که دارد، باطنش بسیار آرامشبخش و سرورآمیز است. عدهای از دور نگاه میکنند، این پیراهنهای مشکی را میبینند و فکر میکنند که مشتی آدم افسرده آمدهاند و بهانهای برای خود پیدا کردهاند. برای طرفداران و محبین امام حسین (ع)، آدمهای افسرده و دلمردهای هستند؛ نمیدانم، این مجانیترین راهی است که سراغ دارند برای گریه کردن و تخلیه کردن خودشان.
تازگی هم که تبلیغاتی کردهاند در تهران؛ متاسفانه رنگهای مختلف را نشان داده، روی رنگ مشکی ضربدر زدهاند. بعد نوشتهاند که «ما مثلاً چهره شهرمان را باید [شاد کنیم]!»؛ دم محرم یادشان افتاده که چهره شهر وقتی سیاه میشود، غمانگیز میشود. [میگویند:] «گریه و مصیبت [است] و شما ملت ماتمی هستید، ملت شادی نیستید.» ما را آدمهای افسردهای میدانند به خاطر اینکه برای امام حسین (ع) گریه میکنند. در این جلسات میخواهیم اثبات کنیم (البته اثبات هم نمیخواهد، روشن است، فقط توجه به آن کافی است) که اتفاقاً افسرده کسی است که با امام حسین (ع) ارتباط ندارد و سر و سری با ایشان ندارد. افسردهترین آدم، خود امام حسین (ع) است؟ امام حسین (ع) همه مصیبتها را اول او دید در کربلا؛ بیشترین مصیبت را او دید.
تعبیری هست در زیارت ناحیه مقدسه. تعبیر فوقالعاده عجیبی است. چطور بعضی تعابیر خیلی مشهور شدهاند، در حالی که پروپایه دینی ندارند؟ بعضی تعابیر، با اینکه باید مشهور میشدند، خیلی مشهور نشدهاند. مثلاً، جملهای از امام حسین (ع) معروف شده که: «اگر دین پیغمبر به غیر از کشته شدن من زنده نمیماند، پس شمشیرها مرا در [یابید].» خب، این سند ندارد. یا مثلاً، [جمله] «اِنَّ الحیات عقیدة و جهاد» که [ترجمهاش میشود] «زندگی عقیده و جهاد است.» [این جمله را] به امام خمینی (ره) [نسبت میدهند و] میچسبانند، در حالی که اصلاً در تمام صحیفه امام، این جمله از ایشان نقل نشده است. [در واقع] این جمله را یاسر عرفات، وقتی آمد و با امام (ره) دیدار کرد، به ایشان گفت. گفتهاند این جمله مال یاسر عرفات است، نه مال امام خمینی. [در حالی که] تمام در و دیوار را پر میکنیم [با این جمله]! این همه عبارات قشنگ و زیبا داریم؛ بعضیهایشان خیلی قدیمیاند.
یکی از آن عبارتهای خیلی زیبا این است: در زیارت ناحیه مقدسه، امام زمان (عج) امام حسین (ع) را تعریف میکند: «ملائک سما، الله، امام زمان، کتاب امام حسین! [اینها همگی گواهند که] شما روز عاشورا آنقدر صبر کردی، آنقدر مشکلات را تحمل کردی، [که] ملائکه آسمان به تعجب آمدند و گفتند: «مگر میشود یک بشر اینقدر مصیبت تحمل بکند و صبر بکند؟»»
ما معمولاً حضرت زینب (سلام الله علیها) را به صبر میشناسیم. امام حسین (ع)، گرفته (و غمگین بود)؛ اسب سبز اباعبدالله (ع) [نیز همینطور]. این همه مشکلات! مسافتی میخواهی بروی؛ در جادهای، در ماشینی، در اتوبوسی، در قطاری، در هواپیمایی؛ [اگر] این بچه تشنه است، [یا] بچهای به هر دلیلی گریه میکند؛ شما مثلاً میخواهی ۲۰ دقیقه یا نیم ساعت بعد بزنی کنار؛ [اگر] نیاز به تعویض دارد بچه، این صدای گریه بچه چقدر روان آدم را به هم میریزد! خیلی سخت است.
از همه این خیمهها صدای بچهها بلند [است]؛ گریه بچهها [آنقدر زیاد است] که ابوالفضل عباس (ع) دیگر نتوانست تحمل کند. مشک را برداشت و از خیمه زن [بیرون آمد]. سربازانش را دارد مدیریت میکند؛ در اوج تشنگی، سه روز آب نخورده بودند؛ در آن گرما، آن همه فشار عصبی؛ زنها گریه میکنند؛ غمزدن [در] یک خیمه، [که همان] خیمه شهدا [بود]. هر جسدی که از میدان برمیگردد، نزدیکانش میآیند، دورش زار میزنند و داد میزنند.
شما این صحنه را تصور بکنید. [اگر کسی] در شرایط نیمچهسختی قرار بگیرد، کنترلش را از دست میدهد.
[یک بار] مشهد وارد شدیم [در] شب عید غدیر. [نمیخواهم مکدّرتان کنم.] بعد، ماشینی در حال فرار بود که هم سارق بود و هم آدمربا. کوچه را بستیم. این [ماشین] آمد و از روبهرو به ما زد و [به] بدنه ماشین [ما آسیب رساند]. خب، خلاصه فرار هم کرد. ماشینش هم سرقتی بود و دست ما به جایی بند نبود. ولی بچهها، بچههای ما، خانواده ما (در) ماشین که بودم، بچهها را ترسانده بود و این گریه و ترس این بچهها، [باعث] یک فشار [شد].
در این شرایط سخت که قرار میگیرد، کوهی است در اوج آرامش. خدای متعال، یک ذره تنازل پیدا نمیکند! آخه مگر میشود؟ چقدر مسلط است به خودش! چقدر آرامش دارد!
امام حسین (ع) افسرده بود؟ اصحاب امام حسین (ع) افسرده بودند؟ کشته میشوند. شما بعضی از این فیلمها را دیدهاید؟ فیلم این سربازان نیروی هوایی عراق را شاید چند سال پیش دیدهاید. داعشیها وقتی به اینها رسیدند، فیلمش موجود است (در) اینترنت. الان هم که دیگر همه اینترنت دارند، همه دسترسی [دارند]. [داعشیها] عقب تریلی پر میکنند؛ چند صد جوان را میآورند، میبرند در بیابان؛ یک گودالی [حفر میکنند و] همه را کنار هم میخوابانند.
این صحنهای که دارند اینها را میبرند، صحنهای عجیب و غریب است. جوان رشید. حالا تعداد این جوانانمان کم نیست. در آن فیلم، [انتظار میرود] با همدیگر و با کمک هم، حملهای بکنند یا ضربهای وارد بکنند! ده تا داعشی اینها را گرفتهاند؛ مثلاً ۵۰۰ سرباز [یا] ۳۰۰ نفر. دوربین میآید روی صورت اینها، شروع میکنند به گریه کردن و التماس کردن؛ به پای اینها میافتند. بعد، شروع میکنند به نوری مالکی، که آن موقع نخستوزیر عراق بود، توهین کردن؛ به جمهوری اسلامی توهین میکنند [تا شاید] مثلاً تخفیف بدهند، آزادش کنند، [و] نجات پیدا کند. به دست و پای اینها افتادند.
ماجرای کربلا قاعدتاً باید این شکلی رخ میداد. ۷۰ نفر به ۳۰ هزار نفر [بودند]. اینجا، این ماجرایی که برایتان تعریف کردم، ۱۰ نفر به ۴۰۰ نفر بودند؛ یعنی ۱۰ نفر، ۴۰۰ نفر را اینجور کشتند. حالا ۳۰ هزار نفر، ۷۰ نفر را بخواهند بکشند، چه شکلی میکشند؟ [گفتند:] آقا، کل [کشتن] سپاه امام حسین (ع)، [در تعبیری همچون] «کجزور نهرین»، به اندازه سر بریدن یک شتر طول کشید. این همه حماسه که شما هر شب یک روضه میخوانید، تمام نمیشود. سر بریدن یک شتر چقدر طول میکشد؟ نیم ساعت؟ چهل دقیقه؟ کل ماجرای کربلا نیم ساعت چهل دقیقه [بود]؟ یعنی این جنگ که شروع شد، تکتک آمدند و جنگیدند؟ چند دقیقه طول [کشید]؟ این همه ماجرا، این همه حماسه، این همه رشادت!
قمر بنیهاشم (ع) روی اسب میآید، شعر میخواند. عبدالله بن حسن، دست عمه را رها میکند و میدود. قاسم بن حسن میآید، رجز میخواند و [حمله میکند]. علیاکبر (ع) میآید، [و] از سپاه دشمن میکشد. این همه ماجرا در ۴۰ دقیقه! بعد، روحیههای اینها را شما ببینید! یک آدمی که وعده کرد، الان حضرت عباس (ع) باید خیلی چهره افسردهای داشته باشد. کسی که فرمانده نظامی امام حسین (ع) است؛ از او نخواسته که او بجنگد؛ از بچگی شمشیر زده و نیزه زده است؛ حالا که وقتش رسیده، خودی نشان بدهد؛ [اما] امام حسین (ع) شمشیر را از او میگیرند، [و میگویند]: از دست بده.
بعد، حالا این نیروی درجه یکی که نه [تنها] در سپاه امام حسین (ع)، [بلکه] در تاریخ اسلام، درجه یک است: قمر بنیهاشم (ع). رده نظامی او، امتیاز نظامی او، در حد امیرالمؤمنین (ع) است. امیرالمؤمنین (ع) رتبهاش چطور است؟ در شمشیرزنی و جنگاوری، وقتی اسمش میآمد، لشکر دشمن – تعبیر تاریخ این است: لوسو! – اسم علی (ع) که میآمد، خودشان را نجس میکردند، میگفتند: «علی (ع) آمده در میدان!» یا فرار میکردند یا خودشان را نجس میکردند.
حالا قمر بنیهاشم (ع)، نسخه کپی برابر اصل امیرالمؤمنین (ع) است. امام حسین (ع) [او را] از جنگ [باز]گرفته، مشک را داده دستش. قرار است فقط آب برساند. همین یک کار را باید بکند. دیگر [چه میخواهد] داشته باشد؟ خرید و روی دمم، اعصاب داغون؟ دستان مبارک ابوالفضل عباس (ع) را قطع کردند؛ [با این حال] او دارد شعر میخواند: «یا نفس من بعد الحسین هونی، [و] إن قُطِعتَ یمینی، إنی أبدًا [لا أبالی].» [باز هم] شعر میخواند! الان مثلاً طرف ماشین من را زده و دارد در میرود، من پیاده شوم و بیایم شعر بخوانم؟! [او در آن حالت] شعر میخواند؛ در این حالت چه روحیهای است!
آقایی در قم داشتیم: جعفر گنزالس. گنزالس فامیلی او بود؛ [البته] اسمش را خودش عوض کرده بود. اهل اسپانیا بود. شیعه شده بود، طلبه شد، آمد قم، درس خواند. بعد، مبلغ شیعه شد و خیلیها را در اروپا شیعه کرده بود. از او پرسیده بودند که آقا، «چه شد که شیعه شدی؟» گفت: «من [با] همچین جنگی که در ایران رخ داد، فکر میکردم مردم از افسردگی میمیرند. جنگ ایران و عراق، جنگ عجیبی بود دیگر! تنها جنگ تاریخ، تنها جنگی در تاریخ که شرق و غرب با هم یکجا متحد شدند. هیچ جنگی در دنیا سراغ ندارید که آمریکا و شوروی با هم مشترک بشوند، منافعشان مشترک بشود. همیشه آمریکاییها یک طرف بودند؛ آمریکا و روسیه با هم درگیر [بودند]. یک بار در طول تاریخ با هم هماهنگ شدند؛ آن هم جنگ ایران و عراق.
فرانسه به [عراق] سلاح میداد؛ آلمان [هم] سلاح شیمیایی میداد. تمام قدرتها جمع شدند. ما از ۸۰ کشور فقط اسیر گرفتیم! یعنی [که] طرف از تونس [و] مراکش پا میشد، میآمد با ما بجنگد. از [هر جایی] پا میشد، میآمد با ما بجنگد. نه فقط کمک [میفرستادند، بلکه] اسیر [هم] میگرفتیم. از ۲۰ میلیون نفری هم که واجد شرایط جنگ بودند، یک میلیون نفر رفتند و جنگیدند. در ایران، ۸۰۰ کیلومتر درگیری مرزی ما بود. کلاً بیسابقه است دیگر! یعنی باخت؛ یعنی صد درصد باخت را [اگر] روی حساب ظاهر بخواهی حساب بکنی. [آن هم] کشوری که تازه انقلاب کرده [بود]؛ رئیس جمهورش کی [بود]؟ بنیصدر، فرمانده کل قوا. [میگفتند]: «به بنیصدر زمین میدهیم، زمان میگیریم.»
[آن آقا ادامه داد:] شیعه شدی؟» گفت: «من [با] همچین جنگی که در ایران رخ داد، فکر میکردم مردم از افسردگی میمیرند. بعد، عکس رزمنده ایرانی را دیدم که در جبهه ایستاده، دارد میخندد. من [پرسیدم] از خنده او: «کدام مکتب است که در جنگ، رزمندهاش در خط مقدم روحیه دارد؟ چرا اینقدر انرژی دارد؟»» آدمی را که امام حسین (ع) تربیت بکند، اینجور تربیت میکند.
ما هیئت که میآییم، [آیا برای] اینشکلی شدن [و] تخلیه [شدن]، ناله میکنیم؟ مجلس [اهلبیت] همه شارژ [هستند]، همه انرژی دارند. [مثلاً] میگویند: زیارت کربلا که دیگر عجیب غریب است!
چند سال پیش با یک کاروان از تهران رفته بودیم. ما روحانی کاروانشان بودیم. جوانان بازاری تهران، از این بچههای داشمشتی تهران، که یکیشان گفت: «من اولین نماز عمرم را در فرودگاه امام خمینی (ره) خواندم؛ اولین نماز.» رفتیم کربلا، رستوران نشسته بودیم. اینها آمدند و نشستند. گفتند که: «من فکر میکردم ما بیاییم کربلا، خودمان را میکشیم. اینجا آمدم، اصلاً سبک شدم، غم عالم از دلم برداشته شده. همه [سختیها و] چکهایم یادم [رفته]. مصیبت و غصهها [یادم نیست]. اصلاً من ماندم؛ من چرا اینقدر شادم اینجا؟ خجالت میکشم. من خیلی شادم؛ نکند به خاطر بدیام [است]؟»
گفتم: «مرد حسابی! روایت نه یکی دو تا، چندین روایت داریم که میفرماید: «هرکه غصه و غم دارد، بیاید کربلا؛ [خداوند او را] مسرور [میکند].» [در روایات آمده که] کربلا که بیایی، غمهایت را از تو میگیرند، شاد برمیگردی.» اصلاً امام حسین (ع) خاصیتش این است که «سیدالشباب اهل الجنة» [است]. [شبها] نماد شادی [هستیم]. جوانها به چه چیزی شناخته میشوند؟ شادابی. حالا رئیس جوانهای بهشت، خود بهشت که یک جایی است که کلاً میروند برای عشق و حال، جوان هم که دیگر ته عشق و حال [است].
آقا، ما شنیدیم [که] اگر اسم امام حسین (ع) میآید، آدم باید اشک بریزد. آن یک چیز دیگر است. آدم اشک میریزد، [اما] افسرده نیست. مثالی دیشب برایتان زدم دیگر. همین بازیهایی که در جام جهانی کردیم؛ بازی ایران [و] آرژانتین، دوره قبل. [با وجود اینکه] جشن گرفته بودند [که] آقا، باختیم؛ [یکی] میگوید: «نه، خوب باختیم! همین که این تیم مقابل را – به قول امروزیها – کرده بودیم توی قوطی، ما به همین [قدر] شادیم. خوب بازی کردیم.» آن چیزی که میخواستی موفق شد [و] میشود آدم ناراحت باشد؛ ولی ته دلش گریه میکند، [اما] افسرده نیست.
گریه مؤثر، [گریه] عشق است، از سر شوق و اثر اُنس. مادرها و پدرها را دیدهاید در عروسی دخترهایشان گریه میکنند. معمولاً اینجوری است. بابا ناراحت [است چون] دخترش دارد میرود. ولی [آیا این] ناراحتی یعنی افسرده است؟ اگر افسردهای، نگذار برود! «جهیزیهاش را با چه مصیبتی جور کردم که برود؟ چرا گریه میکنی؟ اگر خوشحالی، گریهات چیست؟ خوشحال نیستی؟» نه آقا! من هم گریه میکنم، هم خوشحالم، غمم ندارم. بچه خوشبخت شد، راضی هم هستم. اگر گریه میکند، از سر افسردگی نیست.
امام حسین (ع) ظهر عاشورا به کرّات گریه کرد؛ ولی سر سوزن گله نداشت، افسرده نبود. [آیا] بخوانم؟ [بحث] بقیهاش انشاءالله شبهای بعد. امام حسین (ع) چقدر شاداب بود ظهر عاشورا! خالص باشد، مؤمن باشد، کار درست باشد؛ اینشکلی میشود. شهدای کربلا همه اینشکلی بودند؛ درد و غم کم ندیدند، مصیبت کم ندیدند؛ ولی با آرامش رفتند.
امام سجاد (ع) میفرماید: «کُلَّما اشْتَدَّ الأمر، تَغَیَّرَتْ ألوانُهُمْ، وَ ارْتَعَدَتْ فرائصُهُمْ، وَ وَجَلَتْ قُلُوبُهُمْ، اِلّا الحُسَینَ.» هرچه کار سختتر میشد، رنگ چهره حسین (ع) برافروختهتر و شادابتر [میشد].
مثل اینکه شما [فرزندی داشته باشید که] ۲۰ سال اروپا بوده، تصور کنید! بعد ۲۰ سال میخواهد برگردد کشور. حالا شما پدری [هستی]؛ میخواستی بروی فرودگاه، شما را نبردند؛ گفتند: «نیا، اذیت میشوی. شلوغ [است و] سر و صدا و علافی دارد. بنشین توی خانه؛ ما پسرت را برایت میآوریم.» بچههای دیگرش، مثلاً تقی، مثلاً دارد میآید. حالا نمیدانم [، شما] یک اسمی بگویید که [به او] بخورد [و] از اروپا بخواهد برگردد. کامران مثلاً دارد میآید. کامران رسید، [اما] ننشسته. هنوز پیاده [نشده]، رنگ و رویش دارد باز میشود. دیگر این چه حالتی است؟ دل توی دلش نیست! انرژی دارد! چقدر سرحال است!
امام حسین (ع) هرچه شهادت نزدیکتر میشد، اینشکلی میشود. لحظه آخر همه بدنش آرام بود و [در] تسکین نفوس، در اوج آرامش بود. بعد، تازه به بقیه هم میفرمود [و] بعد حضرت به بقیه نگاه میکردند [و] میفهمیدند که «صبر [کنید].» چرا [نمیتوانند] تحمل [کنند]؟ «فَما المَوتُ اِلّا جِسرٌ». [مرگ] یک پل است. [آیا] [کسی که] میآید، میکشد (و) اذیت [میشود]؟
یکی از شهدای مدافع حرم به مادرش گفته بود که: «من این سری که بروم جبهه، من را [میکشند].» مادرش گفته بود که [فرزندش] میگوید: «مادر، من چند شب پیش امام حسین (ع) را در خواب دیدم. حضرت به من فرمودند: «این سری که [به شهادت برسی]، وقتی خواستند سر از سرت جدا کنند، نترس! خلاص.» [امام حسین (ع) فرمودند:] «من هم وقتی داشتم سر از سرم جدا میکردند، نترسیدم. چند لحظه تحمل کردم.»» این رزمنده جوان رفت. سرش را [که] بستند و جدا کردند، امام حسین (ع) هنوز که هنوز است دارد به آدمها سفارش روحیه میدهد. چه روحیه [ای]! امام حسینی که شهید مدافع حرم را برای شهادت آماده میکند و روحیه میدهد!
حتماً به همین دلیل. از فردا که رسید کربلا، ابیعبدالله (ع) فقط شروع کرد. آنقدری که من میفهمم از تاریخ – من وقتی این مقتل و تاریخ، این تکههایی که میخوانم، اینجور میفهمم – میفهمم امام حسین (ع) در این چند روزی که کربلا بود، این بود که فقط زینب (سلام الله علیها) را آماده کند برای شهادتش. از اولی که رسید کربلا، شروع کرد با دل زینب (س) کار کردن. تا شب عاشورا، تا ظهر عاشورا، زیبایی ندیده بود. همین که رسید کربلا، خیمهها را که زدند، نزدیکترین خیمه، [که] خیمه همسران اباعبدالله (ع) و فرزندان اباعبدالله (ع) [نبود]. همه با فاصله بودند. یک خیمه بدون هیچ فاصلهای بود، چسبیده [به خیمه امام].
چند روز کنار زینب (س) [بود]. میخواست انرژی بدهد [و او را] آماده کند. زینب (س) بیقرار شد. به زمین کربلا که رسید [چه شد؟]. نه [فقط] زینب (س)! امیرالمؤمنین (ع) ۲۰ سال قبل از کنار این زمین رد میشد، [در راه] جنگ صفین میخواست برود. امیرالمؤمنین (ع) ۲۰ سال قبل، حسین (ع) [که نرسیده بود]. امیرالمؤمنین (ع) به این زمین که رسید – کربلا هنوز اصلاً کربلا نشده [بود] – امیرالمؤمنین (ع) از اسب پیاده شد؛ جلوی اصحاب، فرمانده است، مولا است، خلیفه است، حاکم است، رئیس است؛ یک آدم معمولی نیست. از اسب پیاده شد. دیدند امیرالمؤمنین (ع) نشسته روی زمین، هی خاک را برمیدارد، به صورت میمالد و میپاشد. [پرسیدند:] «یا امیرالمؤمنین، چه شده؟» حضرت فرمود: «به خدا قسم، همینجا حسینم را میکشند!» ۲۰ سال قبل کربلا است [که این اتفاق میافتد]. امیرالمؤمنین (ع) با آن روحیه [هم وقتی] از کنار کربلا دارد رد میشود، اینجور نشست و زار زد.
حالا [که نوبت] زینب (س) [و] امام حسین (ع) است [و] آمدهاند کربلا. تا رسیدند به این خاک، خود ابیعبدالله (ع) به گریه افتاد. تا پرسید: «اسم اینجا چیست؟» گفتند: «آقا، قاضریه.» فرمود: «اسم دیگر [هم] دارد؟ اسم دیگر [هم] دارد؟» هی پرسید. گفتند: «آقا، یک اسم دیگری هم بعضیها به آن میگویند؛ به آن میگویند کربلا.» حضرت اشکشان جاری شد. «خدایا، به تو پناه میبرم از کرب و بلا!» [میدانست] همینجا زن و بچه را به اسارت [میبرند]. آقا، شما اسم کربلا را شنیدی، طاقت نیاوردی؛ زینب (س) چه بکند وقتی اسم کربلا [را میشنود؟]!
لا اله الا الله! من فقط گریز [به روضه]اش را بزنم. عزیز دلمان روضه را تکمیل بکند. هر سال میگوییم، هر سال هم بگوییم، داغمان آرام نمیشود. این روضهها تکراری نمیشود؛ هزار بار [هم که بگوییم]. زینبی که وقتی با این بنیهاشم به کربلا رسیده، اینجور دلش را غم گرفته [بود]. زینب، عباس کنارش است، قاسم کنارش است، علیاکبر کنارش است، جعفر کنارش. با اینها وقتی زینب (س) به کربلا رسیده [بود،] غم گرفته [بود]. چه بر دلش گذشت غروب عاشورا! [وقتی] هر گوشه این زمین و بیابان دید [که] یکی از این عزیزان روی زمین افتاده [است]. یک طرف قاسم است، یک طرف سرها روی نیزه. «السلام علیک یا اباعبدالله و علی به فنائه. سلام الله ابداً ما بقی و بقی اللیل والنهار، و لا جعله الله آخر العهد منی.»