حس تنهایی، از عوامل مهم افسردگی
حس حمایت در والدین و فرزندان
راهکار قرآنی نجات از افسردگی
با این خدا هرگز افسرده نمیشویم
ماجرای مکاشفه علامه طباطبایی ره در نجف
آیا باور به ولایت خدا داریم؟
تصور ما از امام زمان عج چگونه است؟
ماجرای زیبا جوان غارتزده مسیحی در کربلا
عنایت خاص امام حسین ع به عزاداران خود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمد لله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. صلّ علی محمد و آل محمد. و آله الطیبین الطاهرین، و لعنة الله علی القوم الظالمین مِنَ الْآنِ إِلَی قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ.
«ربِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي * وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي * يَفْقَهُوا قَوْلِي.»
یکی از عوامل اصلی افسردگی و ناراحتی، حس تنهایی و بیکسی است؛ آدمی احساس میکند کسی به فکر او نیست، کسی همراه او نیست، کسی موافق او نیست، کسی برای او دل نمیسوزاند، کسی حواسش به او نیست. معمولاً هم در سنین بالا این حس کمکم به آدم دست میدهد؛ آدم هم ضعیف میشود، هم حساستر میشود و توقعش بیشتر میشود.
خدای متعال بچه و والدین را طوری آفریده که این نسبت دقیقاً برعکس میشود. به تعبیر علامه طباطبایی، همان حسی که پدر و مادر نسبت به بچه دارند و محبت میکنند و بچه احساس نیاز میکند به پدر و مادر، به مرور از یک سنی به بعد دقیقاً پدر و مادر همین حس را نسبت به بچه دارند. همان حمایتی که بچه در کودکی از پدر و مادر میخواست، و محبتی که از آنها میطلبید؛ به مرور که سن پدر و مادر بالا میرود، حالا پدر و مادر این محبت را از بچه میخواهند.
در سنین بالا این شکلی میشود. تفاوتش این است که بچه خیلی ادراکی ندارد و درکش پایین است، ولی پدر و مادر در این شرایط بیشتر افسرده میشوند، بیشتر پژمرده میشوند و بیشتر آسیب میبینند. چیکار باید کرد تا از این نوع افسردگی نجات پیدا کرد؟
یک راهکار را قرآن کریم میدهد برای اینکه کسی احساس بیکسی نکند: «لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ.»
اگر کسی احساس بکند خدا ولیّ اوست، خدا صاحب اوست، خدا با اوست؛ این آدم دیگر دچار افسردگی و غم و غصه و اینها نمیشود. هرچه ما از هرکس توقع محبت و حمایت و اینها داشته باشیم، بالادست همه خداست. آدم احساس بکند در زندگیاش خدا کارهای است، آدم در زندگیاش خدا را ببیند، آدم دست خدا را ببیند؛ این دیگر دچار غم و افسردگی و پژمردگی و اینها نمیشود.
رمز اینکه اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) در کربلا ناراحتی به آن معنا که گفتیم، یعنی افسردگی، ندارد؛ همین است: او دارد با خدا زندگی میکند، دست خدا را میبیند و محبت خدا را میکشد.
حضرت موسی (علیهالسلام) وقتی به دنیا آمد، دورهای بود که فرعون دستور داده بود همه بچهها را قتلعام بکنند؛ حتی مادرهایی که آبستن و باردار بودند، شکم آنها را پاره میکرد و بچهها را بیرون میآورد. منجمین به فرعون گفته بودند که قرار است یک بابایی به نام موسی به دنیا بیاید و بساط و طومار تو را جمع کند. او گفت: «همه را بگیرید و بکشید! هیچ بچهای به دنیا نیاید!»
مادر حضرت موسی نگران بود که چه میشود، این بچه را چکار بکنیم؟ وحی شد به او: «نگران بچهات نباش؛ لَا تَخَافِی وَ لَا تَحْزَنِی؛ نگران نباش، افسرده نباش.» بچه را بگذار توی آب. بچه را گذاشت توی سبد، پشت کاخ فرعون.
ببینید! خدای متعال در زندگی ما کجاهاست؛ بچهای که همه بچهها را کشتند که هیچ بچهای به دنیا نیاید و بزرگ نشود! خدا همان یک بچه را میآورد در دامن خودش، خداوند خود فرعون بزرگش کند! بچه را پشت کاخ، در سبد پیدا کردند. فرعون هم از قضا بچهدار نمیشد. (انگار میگفتند) «ما که بچه نداریم، موسی به دنیا نیاید! همین یک موسی فقط میماند.»
همان یک موسی را هم، همسر فرعون شیر نداشت. هر کار هم میکردند، دیدند که «وَ حَرَّمْنَا عَلَيْهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ» (قصص/۱۲). هر زنی را آوردند، یک زن فقط مانده بود و آن هم [گفتند:] «او را بیاورید.» مادر حضرت موسی فقط از او شیر گرفت. مادرش را آوردند در کاخ فرعون. مادر در امنترین جای کاخ فرعون بچهاش را بزرگ کرد.
با این خدا، دیگر آدم نمیتواند افسرده باشد، نمیتواند غصهدار باشد. آدم حق ندارد افسرده باشد، حق ندارد فکر بد به دلش راه بدهد.
یک ماجرایی را برایتان نقل کنم از مرحوم علامه طباطبایی. تفسیر المیزان را نوشتهاند. تفسیر المیزان، تفسیری بسیار معروف در دنیاست و مترجم دارد. مرحوم آقای موسوی همدانی، شاگرد علامه طباطبایی بوده است. ایشان ترجمه المیزان را که مینوشت، میبرد خدمت علامه طباطبایی. هر بخشی را که مینوشت، میآمد و برایشان میخواند.
علامه تفسیر المیزان را در ۲۰ جلد عربی نوشتند. تازه این ۲۰ جلد را وقتی نوشتند که دکتر ایشان را از مطالعه ممنوع کرده بود. [علامه فرمودند:] «نباید مطالعه بکنم؟ پس مینویسم!» تفسیری که در تاریخ شیعه، بلکه تاریخ اسلام بینظیر است؛ ۲۰۰ سال بعد میفهمند علامه طباطبایی چه نوشته است.
شاگرد ایشان ترجمه را میکرد و میبرد خدمت ایشان. میخواند که «آقا اگر ایرادی، اشکالی [هست].» (داستان را خوب دقت بکنید، داستانی فوقالعاده است!) در جلد ۱ ترجمه، به مناسبت بحث اینکه شهدا زنده و در عالم برزخ هستند و اینها، در پاورقیِ مترجم المیزان آمده است که: «من الان دارم میروم خدمت علامه طباطبایی و میخواهم ترجمه را خدمت ایشان بخوانم. اینی که دارم در پاورقی مینویسم از کرامات خود علامه طباطبایی است؛ که این متن را برای شمای مخاطب مینویسم که بدانی، ولی الان که میروم خدمت ایشان، برای خودش نمیخوانم؛ چون اگر [ایشان آن را] بخوانند، [آن اتفاق دوباره رخ میدهد].» [راوی میپرسد:] «اتفاق چیه؟»
علامه طباطبایی جوان بودند و در نجف درس میخواندند. درآمدشان از کجا بود؟ برادر ایشان در تبریز زمینی داشت؛ ارثیه پدری به او رسیده بود. روی زمین کار میکرد و سودش را نصف نصف برای ایشان به نجف میفرستاد. رابطه ایران و عراق به هم خورد، گمرک را بستند و مرسولات دیگر نمیرسید.
علامه طباطبایی برای برخی شاگردان خاصشان این خاطره را گفته بودند: «یک روزی نشسته بودم، همان ایامی که مرز را بستند. (این ماجرا مال امروز من و شماست، مال همه ماست!) داشتم مطالعه میکردم. یک لحظه به ذهنم آمد که الان که مرز بسته شده، پول هم نمیتوانند بفرستند. ماهشهری و حقوق نداریم، نان از کجا بیاوریم بخوریم؟» (روانشناسان به این میگویند حمله دپرسی؛ دپرس، افسردگی. گاهی حمله است؛ یک لحظه میآید، غم وجود آدم را میگیرد، یک لحظه آدم نگران میشود، تپش قلب پیدا میکند.)
«یک لحظه این [غم] من را گرفت. یک لحظه شد. همان یک لحظه رفتم پشت در. یک آقایی را دیدم؛ چهرهاش میخورد به تبریزیهای قدیم، با همان لهجه آذری. به من گفت: «آقای طباطبایی، بنده شاه حسین ولی هستم.» (من خیلی دوست داشتم این را با لهجه آذری میگفتم.) [او ادامه داد:] «خدا مرا به تو بگوید: در این دوازده سال کی ما تو را رها کردهایم که حالا نشستهای و غصه میخوری بابت آینده؟»
علامه طباطبایی فرمود: «یک لحظه چشمانم را باز کردم، دیدم این ماجرا، ماجرایی واقعی است. به قول عرفا به آن میگویند مکاشفه؛ یک چیزی بین خواب و بیداری است.»
[علامه با خود گفتند:] «شاه حسین ولی کیست؟ دوازده سال ماجرایش چیست؟» نشستم و خیلی روی دوازده سال فکر کردم. با خود گفتم: «وقتی طلبه شدم، از وقتی نجف آمدهام (آن هم که ده سال پیش است)، دوازده سال کی بود؟» فهمیدم دوازده سال پیش من معمم شدهام به لباس روحانیت. شاه حسین ولی کی بود؟ نفهمیدم.
بعد از مدتها، از نجف آمدم تبریز. به قبرستانهای مختلف تبریز هر بار میرفتم، یکی از این قبرستانها فاتحه میخواندم. یک روز، یکی از این قدیمیهای تبریز یک قبری نظر من را جلب کرد. یک قبر قدیمی. رفتم بالا سرش و ایستادم، دیدم نوشته: «شاه حسین ولی، از عرفای زمانه، ۳۰۰ سال قبل از آن روزی که من بالا سر قبرش بودم، از دنیا رفته بود.» [او] مال ۳۰۰ سال [پیش بود]. یکی از عرفای ۳۰۰ [سال پیش].
یک لحظه در ذهنش آمد که «آقا، چه میشود؟» خدا آدم فرستاد برایش!
ما گاهی مشکلمان این است که با خدایی زندگی میکنیم که غایب است، در صحنه نیست. تفاوت امام حسین (علیهالسلام) با ما این است: امام حسین با خدای حاضر زندگی میکند. خدا که همینجاست، خدای پشت کوه نیست. ما صاحب داریم.
این خیلی نکته مهمی است: [این درک،] یک لذت ویژهای از زندگی، یک لذت ویژهای از محرم، یک لذت ویژهای از امام حسین (علیهالسلام) [به ارمغان میآورد]. [آدم دیگر] رها نیست. آدم وقتی افسرده میشود که احساس میکند هیچکس به آه دلش نیست.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله حقشناس را. ایشان از علمای تهران ما بود، از عرفای تهران. [ایشان] اهلِ سالهای ویژهای بود و صاحب تشرفاتی خدمت امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) بود. پدر و مادرش را در سن خیلی کمی از دست میدهد. دایی او را بزرگ میکند.
وقتی طلبه میشود، این خاطره جالب را [نقل میکند]: «اولین بار که من طلبه شده بودم، درآمدم خیلی کم بود؛ مثلاً یک قران در یک ماه. دایی من هم از ثروتمندان تهران بود؛ ویلا داشت، باغ داشت، خدم و حشم داشت.» (شب جمعه هم هست، یاد این علما و اموات و اینها [میکنیم]، انشاءالله آنها هم ما را یاد بکنند.)
ایشان میگوید که: «به من خیلی فشار آمد. به مغازه دایی نشستم و گفتم که: دایی جان! خواهرزاده شما که پدر نداریم و مادر نداریم، ما داریم در گرسنگی میمیریم. شما اینقدر پول دارین؟» [آیتالله حقشناس میفرماید:] «بلند شدم و آمدم. یک استاد اخلاقی داشتم. آمدم پیش ایشان، گفتم: آقا! به من خیلی فشار آمد، رفتم پیش داییام اینجور حرف زدم.»
[استاد] گفت: «این استاد اخلاق من عصبانی شد. گفت: «آدمی که امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) دارد، آدمی که نوکر امام زمان است، میرود [و اینطور] تو مسلمانی؟» استاد من! تنم لرزید. گفتم: «من باشم دیگر نروم سمت دایی.»
حالا این بخش دوم خاطره ایشان خیلی جالب است. ازش خبری نشد. یک مدتی گذشت. یکی دیگر از فامیلهایمان آمد پیش من. گفت: «شیخ عبدالکریم...» (اسمش عبدالکریم بود، عاشق عبدالکریم بود.) «...من تازگی پیش داییات بودم.» گفتم: «خب.» [آن شخص] گفت: «[به او] گفتم که تو نمیخواهی هوای این عبدالکریم را داشته باشی؟» [دایی] گفت: «چرا، حالا در فکرش هستم، ببینم چکار میتوانم [بکنم].»
[آیتالله حقشناس ادامه میدهد:] «این رفیق ما که این حرف را زد... [آن] من، همان آدم قبلی [بودم]. من آدمی بودم که خودم را زده بودم. این جمله استادم کاری با من کرد.»
این رفیقم برگشت، [به من] گفت: «من رفتم به داییات اینجور گفتم.» [من] داد زدم سر رفیقم، گفتم: «تو به چه حقی [این کار را کردی؟]» (تعجب! «آقا، تو داری میمیری در گرسنگی! این [دایی] پولدار است.» این جمله از خود ایشان استها! خیلی عجیب است.)
[ادامه میدهد:] «من به این رفیقم گفتم: «من ازت نمیگذرم، مگر اینکه بروی به دایی من بگویی: عبدالکریم گفت: «من صاحب دارم، امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) دارم. از این به بعد اگر [چکی] پاس نشد، میفرستی پیش من عبدالکریم؛ من برایت پاس کنم. تو مشکلاتت را بیاور پیش من.»» ولی [ایشان میدانست] صاحب دارد. «والله قسم، اگر دایی من چک و سفته میفرستاد پیش من، من پاسش میکردم.»»
چه ایمانیای! [آدم] کم میآورد. [ایشان اینگونه] زندگی کرد؛ زندگی را دوست دارد.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود که شما وقتی مریض میشوید، ما مریض میشویم. امام زمانی [هم] هست. (در مشاورهها یک کسی به من تماس گرفت، گفت: «در مشکلات افتادهام و اینها.» شروع کردم به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) بد و بیراه گفتن؛ پناه بر خدا! بگویم، خیلی زشت بود، آدم مقید و مؤمنی هم بود.)
زود میروم سراغ [سخن] یک عده از [کسانی که میگویند]: «چه امام زمانِ بیخاصیتی دارند!» اینها امام زمان واقعی نیستند. این تصور که از امام زمان [در ذهنشان هست]، چیست؟
«ما بچهمان حالش بد میشود، غصه میخوریم، امام زمان بیشتر غصه میخورد. ما دستمان تنگ است، دستمان خالی است، جلوی زن و بچه شرمندهایم. همانقدر غصه ما را دارد امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف).»
[اما بعضیها هم میگویند:] «ما درد میکشیم، [ولی] با درد ما رفته تفریحات! اصلِ غیبت را گذاشته، الان معلوم نیست کجا دارد جوجه کباب میخورد! فدایش بشوم! ما را اینجا ول کرده در این اوضاع اقتصادی!» این [امام زمان] پسر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است!
[امام علی (علیهالسلام) فرمود:] «گندم بر من حلال بود، [ولی] در عمرم نان گندم نخوردم که روز قیامت خدا من را مؤاخذه نکند.» [باز هم امام علی (علیهالسلام) فرمود:] «من [از بچگی] یک بشر داشتم (قنبر)، در عمرش مزه نان گندم را نمیدانست. [او] گندم نخورده بود تا روز قیامت خدا نتواند من را مؤاخذه کند.»
ما امام حسینی داریم. یک داستانی بگویم برایتان. عرض من تمام. این ماجرای عجیب و غریب، هم روزی امشبمان باشد، هم روضه امشب.
یک جوانی بود اهل بصره، مسیحی بود. در عراق کار و کاسبی داشت و اینها. یک کم در بصره کار کرد. جنس میرفت از بغداد میآورد، در بصره میفروخت. [با خود گفت:] «بروم در بغداد کار بکنم، کاسبی راه بیندازم، آنجا بهتر است.»
این داستان را مرحوم آیتالله دربندی، صاحب کتاب «اکسیر الشهادات»، نقل میکند. جوان راه افتاد. آن موقع کشتیهایی بود از بصره میرفت سمت بغداد. هرچه اساس، وسایل و سرمایه داشت، سوار کشتی کرد که ببرد آنجا مغازه بزند؛ قیمتی بود. این [کشتی] راه افتاد. در مسیر، کنار یک جزیرهای کشتی را نگه داشتند. کنار [ساحل]، به قول امروزی «کشتی را لخت کردند»؛ هرچه داشت بردند. هرکس هم در کشتی بود، کشته شد. این پسر را هم آنقدر زدند که دیگر با خودشان گفتند: «این مرد، ولش کنیم برویم.»
وسط یک جزیره، وسط یک بیابانِ مرگ، رها شد. چند روزی گذشت. [در آن] اوضاع و احوالِ بیریخت افتاده بود. یک کسی از این عشایر عرب، از عشایر عراق، یک جوانی آمد. این [مسیحی] را دید؛ این زنده است، جان دارد. برش داشت، برد خانه. خب، عراقیها خیلی مهماننوازند، میدانید دیگر. بردند و حسابی ازش پذیرایی کردند. اول هم فکر کردند یک مسلمان است، [اما] بعد [فهمیدند] مسیحی بود.
یک کم سرحال شده و اینها. نماز نمیخواند، اهل این ماجراها هم نیست. پرسیدند: «شما مسلمان نیستی؟» گفت: «نه.» [با این حال، چون] مهمان حقش به آدم واجب است، حسابی به او رسیدند. این هم انس پیدا کرد با آنها، با یک پیرمردی که رئیس قبیله بود، رئیس عشیره.
یک مدتی گذشت. شد اوایل ذیالحجه. [رئیس قبیله] به او گفت: «ببین بابا! آقا جان، شما که دیگر سرحال شدی، ما رسم داریم این ایام که میشود، کاروان راه میاندازیم، پیادهروی میرویم نجف تا عید غدیر نجف باشیم (۱۸ ذیالحجه). شما هم که شیعه و مسلمان نیستی، یک تعداد میروند و یک تعداد میمانند؛ بمان پیش همینها. حالا یک نانی بهت بدهند.» (کارگری میکرد برایشان.)
این [جوان مسیحی] به این رئیس قبیله گفت: «ببین، من آدم بیکس و تنهایم. هرچه سرمایه داشتم، بردند. کتک خوردم. از فک و فامیل دور افتادهام. من به تو انس گرفتم، با تو خو کردم. با خودت ببر. یک لقمه نانی هم کنار خودت به من بده. هر کاری هم داری، من برایتان انجام میدهم، اشکال ندارد؛ من میآیم کفشهایتان را واکس میزنم.»
راه افتاد با این کاروان پیاده. راه افتادند. همه رفتند نجف. چند روزی نجف بودند. اطراف حرم امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک جایی را درست کردند. یک چادری زدند، خیمهای زدند. این پسر مسیحی هم...
گذشت، شد نزدیک ماه محرم. رئیس قبیله به او گفت: «ببین، تا الان بودی، اینجا هم بودی، خدا خیرت بدهد. ما از اینجا میخواهیم راه بیفتیم برویم کربلا. محرم میخواهیم کربلا باشیم. آنجا دیگر تو اذیت میشوی، خیلی شلوغ پلوغ است. نصف کاروانمان اینجا میماند.»
[جوان مسیحی] گفت: «نه، من به شما انس گرفتم. دوریات را نمیتوانم تحمل کنم. میآیم. یک لقمه نانی هم حالا هرچی خوردید، اضافه به من [بدهید].»
راه افتاد کاروان با اساس و اثاثیه. رسیدند کربلا، نزدیکای عاشورا. اینها رسیدند و گفتند: «ببین، ما میخواهیم برویم حرم. تو هم که اهل حرم رفتن نیستی و اهل ماجرا نیست، همینجا باش. این ساکها را ما میگذاریم، وسایل را میگذاریم. این دیگ و این مواد خوردنی و اینها را کنارت میگذاریم. تو مراقب اینها باش. شب و تا صبح نباید بخوابی؛ امشب شب عاشوراست. ما میخواهیم برویم حرم عزاداری کنیم. [مراقب باش]؛ در اینجا، کربلا، غلغله میشود. امشب تا صبح از اینها مراقبت کن، مواظب این اساس ما باش.»
حالا یک جوان مسیحی که تا حالا کربلا نیامده، مسلمان نیست، خبر ندارد از این ماجرا. میگوید: «سرِ شب یکهو دیدم غلغله شد، قیامت شد! جمعیتی بود که به سر میزد، به سینه میزد، گریه میکردند، دم میگرفتند. من این جمعیت را نگاه میکردم، تعجب میکردم. [با خود میگفتم:] خدایا، اینها چین؟» جمع رفتند، رفتند، رفتند. هی جمعیت آمدند و رفتند سمت حرم. نصف شب شد. نصف شب که شد، دیدم هی دارد خلوتتر میشود، خلوتتر میشود، خلوتتر میشود. کربلا یک کمی آرام شد، آهسته شد.
اینجای ماجرا را داشته باشید! [راوی] میگوید: «نصف شب، یک کم که کربلا خلوت شد...» (بعضیها این داستان را که نقل کردهاند، گفتهاند او در خواب دید؛ [اما راوی] شهادت نقل میکند، میگوید: «در بیداری دید.» دقت بکنید!) «این جوان مسیحی میگوید: همینطور که من نشسته بودم کنار این وسایل، با چشم باز میپاییدم، یکهو دیدم از سمت حرم سه تا آقا آمدند. یک آقای مجلل و موقر و با عظمت. دو نفر هم این دو نفری که اینور و آنورند، دو تا دفتر دارند. [آن] آقایی که نورانیتش بیشتر بود و وسط بود [و] موقر و عظمت داشت، به این دو نفر رو کرد، گفت: «اسم همه را نوشتی؟» این دو نفر هم مثل دو تا [بنده] در نهایت احترام، یک حالتی انگار رویشان نمیشد حرف بزنند، با سر کج گفتند: «بله آقا جان، ما اسم همه را نوشتیم.»
حضرت فرمودند: «نه، انگار کم و کسری دارد لیست.» گفتند: «نه آقا! عزاداران، زائران، تا بچههای شیرخوارهشان را هم نوشتید که به اینها صله تعلق بگیرد، جایزه تعلق بگیرد.» [راوی] میگوید: آن آقا برگشت، گفت: «نه، همه را ننوشتهای. یک نفر جا ماند.» حضرت فرمودند: «این جوان مسیحی اسمش نیست در این دو تا دفتری که نوشتید؟»
[یکی از آنها گفت:] «مسلمان نیست و بعدش هم به قصد زیارت نیامده بود، آمده بود یک نانی [به دست بیاورد].»
[راوی میگوید:] «جمله را ببینید! حضرت به من فرمودند که: «حَلَّ بِسَاحَتِنَا.» (هرچه باشد سر سفره ما نشسته. به ساحت ما وارد شده. هرچه باشد به ساحت ما وارد شده.) «اسم این را هم در لیست بنویسید.» (لا اله!)»
این پسر این حالت را که میبیند، تازه غش میکند. چی شده؟
[راوی] میگوید: «اول امام حسین...» (شب جمعه، عاشقهای ابیعبدالله، عزاداران امام حسین، شب جمعه اول محرم است. همهمان دوست داشتیم امشب همین دلسوخته را هم مینوشتم. [امام حسین] به همین دلسوختهها هم نظر دارد.)
از امام صادق (علیهالسلام) پرسیدند که: «آقا جان، امام حسین (علیهالسلام) الان کجایند؟» (خیلی تعبیر عجیبی است؛ بعد از شهادتشان امام حسین کجایند؟)
حضرت فرمودند: «مَا أَعْظَمَ مَسْأَلَتَکَ!» (چه سوال عظیمی پرسیدی! چه سوال عجیبی پرسیدی!) «بدن او در زمین کربلاست، روح او در سمت راست عرش است: «وَ هُوَ عَن یَمِینِ الْعَرْشِ یَنظُرُ إِلَی أَرْبَعَةِ مَوَاضِعَ.» امام حسین (علیهالسلام) از سمت راست عرش به چهار جا نگاه میکند.»
به کجا نگاه میکند؟ «اولی به زوّارش نگاه میکند.» (سمت راست.) «دیگر به کجا نگاه میکند؟ به آن محلی که از اسب به زمین افتاد، محل شهادت.» «دیگر به کجا نگاه میکند؟ به محبینش نگاه میکند.» «دیگر به کجا نگاه میکند؟ «إِلَی مَنْ بَکَی» (به گریهکنندگان نگاه میکند).» (سمت راست عرش. همه توجهش به گریهکنندگان است. همه توجهش به گریه [کنندگان].)
این شب جمعه، بگذارید من دل شما را جایی ببرم. این روضه امشب ما باشد. شب زینب کبری (سلاماللهعلیها)، شب جمعه است.
ماجرای عجیبی از شهر شام: وقتی یزید میخواست اهل بیت (علیهمالسلام) را راهی بکند [و] بیرون بیایند، دستور داد، گفت: «بر آن ما بد تمام شد. اینهایی که روی این خانواده دست بلند کردند، باعث آبروریزی ما شدند.»
[یزید دستور داد:] «از اینجا تا مدینه کنار این کاروان باشند؛ که دلرحم باشند، مهربان باشند، دست بزن نداشته باشند، فحاشی نکنند.» آدمهایی را گذاشت به ظاهر مهربان. اینها کاروان را راه انداختند تا مدینه آمدند.
امام سجاد (علیهالسلام) یکی از چیزهایی که درخواست کرده بودند، [این بود]؛ یعنی یزید گفت: «چند تا چیز از من بخواه که بهت بدهم.» [حضرت فرمود:] «هرچه از ما به غارت بردید، به ما برگردانید؛ [به خصوص] گردنبند مادرم فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها).»
بین آن چیزهایی که [مشهور است به اینکه] «لَعَنَ فِیهَا فَاطِمَةَ» (گردنبند مادرم فاطمه [زهرا]). گردنبندها، زنجیرها، هرچه که دم دست بود، برگرداندند. (این [رفتار] خاندان کرم [اهل بیت] است.)
ورودی مدینه که رسیدند، این ساربان و این کارواندارها کسانی بودند که دست بلند نکرده بودند، نزده بودند، توهین [هم] نکرده بودند. ورودی مدینه که رسیدند، امام سجاد (علیهالسلام) زینب کبری (سلاماللهعلیها) را صدا زد. [به ایشان گفتند:] «عزیز من! [همه] طلا و جواهراتی که از ما به غارت برده بودند، به ما برگرداندند. عمه جان، چه بکنم این [اموال] را؟»
[حضرت زینب] فرمودند: «این ساربان را میبینی؟ این مسئول کاروان هست که ما را تا اینجا [آورد]. ازش تشکر کن بابت مهربانیاش با این بچهها [و اینکه] دست بلند نکرد، بابت اینکه [ما را] نزد.»
شما کی هستید؟ خاک به سرش! چقدر شما خاندان کرم [هستید]! [چرا به کسی که] اهانت کرد، اذیت [کردند، اینچنین پاداش دادید؟] یک همچین خانوادهای را! آن وقت یک همچین زینبی را در گودی قتلگاه... الله اکبر!
در گودی قتلگاه سکینه را وقتی میزدند و میبردند، با آن حالت صدا زد: «یا ابتا! انظر الی عمتی المذروه. بابا، نگاه [کن]!»
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ. الله عَلَیْکَ. عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ، وَ لا جَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِلسَّلامِ.