قاعده بازگشت اعمال
آیا چشم زخم وجود ندارد؟
پیامدهای دل شکستن!
روایاتی پیرامون آزار مومنان
افسردگیهای ناشی از اعمال ما!
عاق والدین پس از وفات ایشان
کارهای کوچکی که گرههای زیادی را باز میکند!
ماجرای حج رفتن اسحاق بن عمار
اثر دعا کردن در حق دیگران
مصادیق شاد کردن مومن
لقمه در برابر لقمه!
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطاهرین، من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری.
قاعدهای بسیار مهم در زندگی ما جاری است که معمولاً به آن توجه نمیکنیم یا کمتر توجه میکنیم. بسیاری اوقات، هنگامی که مشکلات برای ما پیش میآید، معمولاً ما اینگونه هستیم؛ حالا تجربهی مشاورهای ما نیز بارها این را برای ما اثبات کرده است. مثلاً، رابطهای بین زن و شوهر خراب میشود؛ یا آدمی که در کارهایش موفق بوده، کارش گره میخورد و به هم میریزد؛ عواطف دو نفر از بین میرود؛ یا آدمی ناگهان انرژی، انگیزه و امید خود را از دست میدهد.
مستقیماً سراغ این میرویم که ما را سحر کردهاند، کسی برای ما دسیسه چیده یا ما چشم خوردهایم. اول از همه سراغ این دو چیز میرویم، میگوییم که برویم بگردیم ببینیم چه کسی برای ما سحری یا چیزی نوشته است، پیش این رمال و آن کتابنویس و این چشمزده میرویم. بعد هم سراغ تخم مرغ شکستن میرویم! آنجا ماجرای شکست (طلسم) و مصیبت است! هرچه به تو میرسد، از طرف خودت است؛ اول از همه عمل من است؛ اول از همه کار من است. قاعدهی «بازگشت» به آن میگویند: «بازگشت اعمال». عمل خودم به سمتم برگشته است.
اینطور نیست که کسی ما را چشم زده باشد، هرچند چشم زدن حق است و سحر نیز حق است؛ ولی آدم وقتی چشم میخورد که خودش کاری کرده باشد که بتواند چشم بخورد. (آیا) چشم زد، سحر کرد آدمی که رابطهاش با خدا خوب است و اعمالش رو به راه است؟ خودمان کردیم! بازگشت اعمال نیز بسیاری اوقات همین کار را با ما کرده است. ما زمانی همین کار را با کسی انجام دادیم. در نانوایی سنگکی ایستاده بودیم، یک بچه سنگ داغی را به صورت پیرمردی پرت کرد. پیرمرد گفت: «عقبتر بایست!» سی سال پیش، دقیقاً همینجا من همین کار را با یک پیرمردی انجام دادم. پشت سر نمیرود؛ همهی کارها جلوجلو (نمایان) میشود و پشت سرمان میآید. بسیاری اوقات، افسردگیها، دلگیریها، ناراحتیها، غم و غصهها به خاطر آن است که زمانی، کسی را در جایی ناراحت کردهایم و چوب آن را خواهیم خورد.
این از روایات شبهای پر روایتمان. امشب روایتهای بسیار زیبایی را که کمتر شنیدهایم، برایتان میگویم: «هر کس مؤمنی را اذیت کند، خدا او را اذیت خواهد کرد.» و «مَن أحزَنه، أحزَنَهُ الله.» (هرکس مؤمنی را ناراحت کند، خدا او را ناراحت خواهد کرد.) دل بشکنی، دلت خواهد شکست؛ خواه بشکنی، (باز هم) خواهد شکست. خیلی عجیب است! مثلاً با خانممان پرخاش میکنیم و داد و بیداد میکنیم – خدای نکرده، زبانم لال! – (فرض کنید) او زرشک پلو با مرغ دوست دارد. (به او) تمام دنیا را هم که بدهی – نه فقط زرشک پلو با مرغ و سرویس طلا، بلکه کل دنیا و خانه را هم بدهی – اگر یک بار ناراحتش کرده باشی، «لَم یَکُن ذالِک کَف» (آن جبران نخواهد شد). یک بار دل شکستن (به سادگی) جبران نمیشود. دل که بشکند، تمام! حتماً، جدای از همه چوبهایی که آدم میخورد، اگر دل کسی را بشکند، یک روزی خودش هم چوبش را میخورد.
یک کتابی چاپ شده است به نام «کیمیای محبت»، که زندگینامهی مرحوم شیخ رجبعلی خیاط است. ایشان خیاطی در تهران بودند. (نویسندهی) کتاب آن را نوشته است. (این کتاب) از کتابهای بسیار پرفروش و بسیار خواندنی است. بخشی از داستانهایی که در کتاب آمده، این است: میگوید طرف آمد و گفت: «آقا، من گره افتاده در زندگیام. به طلا دست میزنم خاکستر میشود. کاسبیام راکد است. برای دخترم خواستگار نمیآید، برای پسرم هرچه خواستگاری میرویم جور نمیشود.»
ایشان حالا دلایلش را میگوید که جالب است: «یادت هست فلان روز، فلان جا – حالا این مرد خدا را ببینید که چطور (به گذشته او) منتقل شده است! – فلان جا فلان گوسفند را جلوی گوسفند دیگر سر بریدی؟ (در واقع،) بچه گوسفند را جلوی گوسفند مادر سر بریدی. گوسفند مادر نفرینت کرد. درستبشو نیست! آه گوسفند پشت سر آدم باشد، اینگونه میشود.» آه گوسفند، اگر انسانی (برای او) عذرخواهی و استغفار (نکند)... (یا مثلاً، یادت هست) در محل کارتان (که) شلوغ میکردید، اتاق پشتی گوش (بچهای) را پیچاندید و (گفتید): «بچه جان، ساکت شو! خفه خون بگیر!» یادت هست؟ اینها (باعث) شکست (در زندگی میشود). خوش به حال آنهایی که دسترسی به یک همچین آدمی داشتند! میدانم یک چیزی (آه کسی) به گردنم هست؛ یعنی کسی گردن من حق دارد. آه! فلان روز، فلان جا، فلان بدبخت (را ناراحت کردی) که تا حالا خبر هم نداشته. یادش میافتی، باید برایش استغفار کنی. (شاید اسمش را) در لیست مخاطبین گوشیات دیدهای.
زیارتهای امام رضا که میرویم، زیارت کربلا که میرویم، پیادهروی اربعین که (میرویم)... امام صادق علیه السلام فرمودند: «بعضیها در دنیا پدر و مادرشان از آنها راضی هستند، ولی بعد از مرگ پدر و مادر، (فرزندان کاری میکنند که) پدر و مادر (از آنها) آه میکشند.» (آن آه چگونه است؟) (مثلاً) میوهای میخریده، شامی (برای) دکتر میبرده، صدقهای (میداده) – نه، انفاق! – بسیاری از مشکلات مال آه پدر و مادر بعد از (مرگشان) است.
گاهی هم آدم گرهای را باز میکند، دلی به دست میآورد که غوغا میکند؛ (گرهها) باز میشوند. (یکی از آن افراد) سر اینکه به اینجا رسید و علوم خاص نصیبش شد، این بود که یک شبی (روحیات بعضیها عجیب است، عجیب!) در نجف، سمت منزلش، سگی را دید که از شدت لاغری پوست به استخوانش چسبیده بود و میخواست شیر بخورد. این سگ (به نظر میرسید) شیر ندارد. آن سگی هم که مادر بود، (ناراحت بود). (این) عالم بزرگ پول نداشت، رفته بود به هر طریقی پول تهیه کرده بود، رفته بود شیر خریده بود و داده بود به این سگ. این (سگ) خورده بود و (کمی) شیر پیدا کرده بود. برگشت رفت خانه و خوابید. در خوابش علم لدنی (به او) داده شد.
خیلی حساب و کتابش دست ماها نیست. خیلی ساده و کوچک گرههایی از آدم باز میکند. ماجرای میرزای شیرازی هم خیلی عجیب و غریب است که میخواستم بگویم. روایت و داستانی از امام صادق برایتان بگویم که ماجرا را عجیبتر میکند. آقایی به اسم اسحاق بن عمار (میگوید):
ما (آدمها)، خودمان و امثال من، در زندگیمان نیاز داریم که این (نکته) هی گفته و یادآوری شود. (اسحاق بن عمار میگوید:) «(زمانی) فکر میکردم اگر مردم به من سر بزنند و بفهمند که من آدم مهمی هستم و شیعه هم هستم، مشهور میشدم و (مردم) سرم میریختند. به پدرم گفتم که اگر کسی به خانهی فلانی سر زد و پرسید، بگو: "نخیر، نیست؛ اینجا نیست."» همان سال به حج رفتم و بعد از آن (از هر جا) به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم.
(پرانتز باز کنم: حرم که میرویم، حرم امام رضا، الکی نیست. درجه یک است.) امام صادق میگوید: «رفتم خدمت امام صادق علیه السلام. (ایشان) سنگین و باوقار برخورد میکردند، (حالشان) متغیر بود، ولی (به من) محل نمیگذاشتند.» (با خودم گفتم:) «امام صادق و این هم شیعه خالصش! (چرا اینگونهاند؟)» گفتم: «آقا، من عذر داشتم؛ شهرت و مشهور شدن نمیخواستم. دوست داشتم...» حضرت فرمودند: «یا اسحاق، لا تمل الزیارة الاخوان.» (ای اسحاق، از زیارت برادرانت خسته نشو!) از رفتوآمد و رفاقت خسته نشو! عالی است! عجیب و غریب! مؤمن وقتی به ملاقات مؤمن دیگری میرود، تا قیامت برایش «مرحبا، مرحبا، مرحبا» (گفته میشود): «کارت درست است! چه کار خوبی کردی! خدا خیرت بده!» مثلاً وقتی دعایی میکند، ملائکه تا قیامت برایش «خدا خیرت بده» میگویند. (این دعا) تا قیامت اثر دارد. به هم که دست میدهند، (بین) دستهایشان صد رحمت میآید. ثواب سلام را میدانیم که هفتاد تا جواب پس میدهد؛ (اما) در دست دادن، وقتی دست میدهی، صد رحمت دارد! اگر رفیقت را بیشتر دوست داری، نود و نه تا از آن (رحمتها) مال شماست، یکی (از آن) مال او! وقتی به همدیگر رو میکنند، خدا به آن کسی شروع میکند که بیشتر (طرف مقابل را) در آغوش میگیرد. رحمت آنجا جاری میشود. آنجا لحظهای است که هر حاجتی داشته باشند، خدا به آنها میدهد. خیلی عجیب است! (وقتی) پشت پنجره (حرم) در آغوش گرفتهای، وقت استجابت دعاست. عجیب! گریه (کن)! گرههایت باز میشود.
(یک بار) امام صادق علیه السلام (به من) فرمود که: «در اهواز، کسی حاکم شد.» (قصد دارم امشب این روایت را بخوانم، لذت ببرید.) (آن مرد) گفت: «من مسئول مالیات در اهواز بودم و شیعه امام صادق بودم. بدهیای (هم) به ناحق داشتم که اگر میخواستند آن را از من بگیرند، کلاً نابود میشدم؛ یعنی خانهخراب میشدم.» خیلی زیباست، خیلی جالب است! (نامه) خدمت امام صادق علیه السلام (بردم.) (امام صادق فرمودند:) «بسم الله الرحمن الرحیم. «إِنَّ لِلَّهِ فِي ظِلِّ الْعَرْشِ ظِلًّا لَا یُسْکُنُهُ إِلَّا مَنْ نَفَّسَ كُرْبَةً عَنْ أَخِیهِ الْمُؤْمِنِ»» (خداوند زیر عرشش سایهای دارد که در آن ساکن نمیشود مگر کسی که گرهای از برادر مؤمنش باز کند.)
نامه نوشتم به این آقایی که در اهواز مسئولیت داشت و (همیشه به کسانی که) کمک به دیگران میکنند یا کار خیر برایشان میکنند، ولو به این باشد که یک خرما (یا) قند برای مجلس (آنها ببرند)، (توجه داشت). (آن مرد گفت:) «قیام بستم و راه افتادم، آمدم شهر خودم. پشت در اتاق این فرماندار آمدم، در زدم. مسئولی آمد، روی دفتر کارش (نشست). آمد، گفت: "کیست؟" گفتم: "من پیک امام صادقم؛ نامهای از امام صادق دارم."» (بعد گفت:) «رئیسش با احترام و اکرام آمد. گفت: "(وارد شو!)" (وقتی) مرا دید، به من سلام داد. بعد گفت: "شما..." (و ادامه داد:) "اگر تو راست بگویی، (یعنی) همین است که امام صادق برای من آدم فرستادهاند؛ یعنی مرا تحویل گرفتهاند! من جهنم (را میپذیرم)، با معرفت (وارد شو!)"»
بعد آمد، دوزانو روبروی من نشست. دست مرا گرفت و مرا برد تو اندرون، تو خلوت. دو زانو روبروی من نشست. (به من گفت:) «یک نامهای دادهاند برای شما که شما باید بخوانید.» نامه را درآوردم. (به فرماندار) گفتم: «ببین! من یک هزار درهمی (بدهی) برایم آن مسئول قبلی تراشیده بود. بدبخت میشدم، هیچی هم ندارم، به ناحق هم بود.» (آن مرد فرماندار) رد کرد (و گفت): «نمیخواهد بدهی. محوش کردم.» (ادامه داد:) «یک صندوق (هم دارم). این اموال خودمه، پسانداز خودمه. این هم هرچه تویش بود، نصف نصف (مال تو).»
بعد گفت: «یک دانه از اسبهایی هم که من دارم، برای تو. یکی از غلامانی هم که دارم، برای تو. لباس هم مقداری دارم، اضافیه. این هم باشد برایت.» (از او پرسیدم:) «خوشحال شدی؟» (او گفت:) «هَل؟» (یعنی آیا واقعاً خوشحالم کردی؟) (من گفتم:) «خوشحالت کردم؟» (فرمودند:) «خوشحال کردن اینجوری است! نه با جوک گفتن. غصهی واقعی را (برطرف کنی)!» (بعد گفت:) «خوشحال شدی؟ حال کردی این همه چیز و میز (به دست آوردی؟)» گفتم: «این آقا (که به من کمک کرد)، (میخواهم او را) پیدا (کنم). امسال هرچه (دارم)، سال بعد که میآید، این را باید به نیت این (بدهم)؛ فقط برای اینکه دعایش کنم. (میخواهم) به امام صادق گزارش بدهم که این (فرماندار) در حق من چه کار کرد.»
خدمت امام صادق علیه السلام گفتم که آقا اینجوری شد و این کارها را کرد، اینها را به ما داد. رنگ چهره امام صادق (متغیر شد).
(یک بار دیگر، یک) خانم به یکی از اساتیدمان تماس گرفته بود، از اساتید بزرگ ما در قم، انسانهای وارسته (مثل) بهجت و خیلی از بزرگان. (گفته بود:) «حرم (امام رضا) خادم بشوم؟ حرم امام رضا نمیگذارند خادم بشوم، چه کار کنم؟» (استاد فرمودند:) «امام رضا خادم زیاد دارد. تو برو (یک) خسته و بیحال، گرسنه را پیدا کن که (در حالت) خواب و نشسته است – معلوم است از سفر آمده، هیچی هم ندارد بخورد، خسته و بیحال و گرسنه و (تشنه) آب است – وقتی چرتش میگیرد، با پر (مرغ) بزنی بیدارش کنی. این خدمت به امام رضا (واقعی) است.»
(به امام صادق) گفتم: «آقا، این کارها را کرد. خوشحال (شدید؟)» (امام) خوشحال شد. (پرسیدم:) «آره؟» (امام فرمود:) «به خدا! من خوشحال شدم. ای والله! به خدا قسم، پدران من هم خوشحال شدند. امام باقر خوشحال شد، امام سجاد خوشحال شد، امام حسین خوشحال شد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)! به خدا پیغمبر خوشحال شد. ای والله! لَقد سَرَّ الله فی (عرشه).» (به خدا قسم، خداوند در عرشش خوشحال شد.) دل به دست آوردن، (شیرینتر از) عسل دارد. یک دل به دست آوردن، خدا میداند چه گرههایی از آدم درمان میکند، چه مشکلاتی را (حل میکند).
در زمان بنی اسرائیل، اینطور بود که اوضاع درهم بود. (تصور کنید) چقدر آدم (درگیر بودند). (فرض کنید) ماشینش تصادف کرده باشد و (فرد) ایستاده تا افسر بیاید کروکی بکشد. این خانم در بنی اسرائیل بود. (روزی) لقمهای (به سگی) داد. (ببینید روایت چگونه است:) دید که گرگ، همانجا که داشت میرفت، بچه (ای را که با خود میبرد) را گذاشت زمین. (بعد) در بین زمین و آسمان این خانم که لقمه را داده بود، صدایی شنید (که میگفت): «محبت و اطعام و اکرام و گرهگشایی (کن).» و در مورد یتیم روایت داریم: اگر کسی بهشت (برود)، یک جایی به او میگویند: «دارالفرح». «دارالفرح»؛ خانهی خوشحالی، شادی، سرور و عشق. و (پیامبر) فرمود که: «لا یَدخُلُها إِلَّا مَنْ فَرَّحَ یَتامَى الْمُؤمِنینَ.» (وارد آن نمیشود مگر کسی که یتیمان مؤمنان را خوشحال کند.) اینجایی که «دارالفرح» است، مخصوص کسانی است که یتیمان مؤمنین را خوشحال میکنند.
وقتی اباعبدالله الحسین به شهادت رسید، امام سجاد علیه السلام آمدند تا این بدن نازنین را دفن کنند. (دیدند) سیصد و شصت زخم برداشته است: از خنجر، شمشیر، نیزه، چوب، سنگ. همهی این زخمها جلوی بدن امام را (پوشانده بود) و نشانهی عقبنشینی (در بدن) نبود. (ایشان) عادت داشت نیمهشب برای یتیمان (گریه کند و بگوید:) «زخم شد، زخم کهنه شد.» رسم شب پنجم، روضهی عبدالله بن حسن است. عبدالله بن حسن کیست؟ آقازادهای دهساله است. ایشان (فرزند امام حسن مجتبی علیه السلام) شیرخواره بود (که) امام حسن مجتبی، پدرش، از دنیا رفت و او از شیرخوارگی یتیم شد. (در کربلا نیز) از شیرخوارگی (و کودکی، یتیم) امام حسین (علیه السلام بود). حالا قاسم، فردا شب روضهاش را میخوانیم. (امام حسین) با دلش نمیآمد، خیلی (اصرار کرد) و قاسم را (راضی کرد) تا اجازه داد برود میدان. عبدالله بن حسن، برادرش، دهساله بود. اباعبدالله الحسین از خیمه بیرون آمد، میخواست برود سمت میدان. لحظهی وداعی که شنیدی، وداع معروف که به زینب کبری فرمود: «خواهرم، یک پیراهن کهنه بیاور من تنم کنم که اگر هر لباسی از تن من درآوردند، این را از تنم درنیاورند.» همان وداعی که زینب گفت: «برادرم، گلویت را هم بیاور من ببوسم؛ سفارش مادرم است.»
لحظهی آخری، آخر یک جمله ابی عبدالله گفت – (به گمانم) این خیلی مهم بود – فرمودند: «مراقب باش این بچه، عبدالله بن حسن، دستش را محکم بگیر. هرچه شد، این نباید بیاید توی میدان، (نزدیک) گودی قتلگاه، روی تل زینبیه.» (از) روی تل زینبیه که زینب کبری (ایستاده بود)، (عبدالله) در گودی (میدان) بود. عبدالله بن حسن هم دستش در دست زینب سلام الله علیها بود. (وقتی امام حسین) از اسب به زمین افتاد، (عبدالله) دید انگار لحظات آخر است، کار دارد تمام میشود. یک نامرد شمشیر را آورده بالا، میخواهد (به امام) فرو کند. در اینجا دیگر این بچه نتوانست دوام بیاورد. دستش را از دست عمه رها کرد. داد زد: «(شمر!) من (هنوز) هستم! (عمویم را) بیکس و تنها گیر آوردی؟» خودش را رساند، دستش را گرفت (تا مانع شود). (اما) با شمشیر فرود آوردند روی دست این بچه. دست بچه از پوست (جدا شد و) آویزان شد. (سرش را) انداخت در بغل امام حسین (علیه السلام). در آن حالت، در آن حالت! (امام فرمود:) «عزیزم، غصه نخور! درد داری؟ اشکال ندارد. الان پدرت امام حسن میآید تو را (در آغوش بگیرد).» یا اباعبدالله، شما لحظهی آخر هم داری دلداری میدهی! (اما) باز این بچه (نیاز به) کسی داشت (که) حمایتش کند. دلها بسوزد برای خودت که لحظهی آخرت هیچکس نبود، اصلاً!
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الأرواح التي حلّت بفنائک. علیک منّی سلام الله ابداً ما بقیتُ و بقي الليل و النهار. و لا جعله الله آخر العهد مني (لزیارتکم). السلام علی...